بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #15  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مهشید و کتایون از آشنایی با او خیل ی خوشحال شدند،مهشید از او خواست تا در مراسم عروس ی خواهرش شرکت
کند،او نشان ی و شماره تلفن منزل مادرش و همچنین تاریخ عروس ی را روي تکه کاغذي نوشت و آن را به غزل داد و از او
خواست حتما به عروس ی بیاید،غزل کاغذ را از او گرفت و گفت که اگر توانستم حتما م یآیم اما در همان حال م یدانست
که شاید نتواند به قولش عمل کند.
آنان در سالن خروجی از هم جدا شدند زیرا مهشید و کتایون باید صبر م یکردند تا چمدانها یشان را تحویل بگیرند.
غزل با چمدانی کوچک اما سنگین به طرف سالن انتظار رفت و در همان حال با خود صحنه دیدار با عمویش را مجسم
م یکرد.پدرش گفته بود محمود خودش براي بردن او به فرودگاه م یآید و او از این بابت خیالش راحت بود.
غزل وارد سالن انتظار شد و به اطراف نگاه کرد تا شاید بتواند عمویش را از بین آدمهاي زیادي که براي استقبال
مسافرانشان تجمع کرده بودند ببیند
بیشتر از یک سال بود عمویش را ندیده بود اما چهره او را به خوبی به خاطر داشت.غزل به دقت افراد داخل سالن را نگاه
کرد اما عمویش را در بین آنان ندید.با خود فکر کرد که عمو که از ساعت پرواز او خبر داشته پس چرا تاکنون براي
بردنش به فرودگاه نیامده است؟البته غزل نگران نبود زیرا هم شماره تلفن منزل عمویش را داشت وهم نشانی آنان را
پشت تقویم جیبی اش یادداشت کرده بود او به طرف صندلی هاي انتظار رفت ومنتظر شد.
حدود بیست دقیقه بود که غزل روي صندلی نشسته بود اما خبري از عمویش نبود .در این مدت غزل یک بار به منزل عمویش تلفن کرده بود اما کسی گوشی را بر نداشته بود ومثل اینکه کسی در منزل نیست غزل کم کم نگران شده بودکه چه اتفاقی افتاده است که باعث شده کسی به دنبالش نیاید او نمی دانست چه باید بکند؟ بماند ویا تاکسی بگیرد وبا دادن نشانی منزل عمویش به آنجا برود غزل فکر کرد نیم ساعت دیگر منتظر می شوم در این مدت عمو هر جا باشدپیدایش می شود.
فصل بیست و دوم:
محمد اصلاح کرد و پس از گرفتن دوش آب گرمی که خستگی کشیک شب پیش را از تنش بیرون آورد آماده شد تا براي
آوردن مهشید به فرودگاه برود.
محبوبه راست می رفت چپ می رفت به او چیزي میگفت.
دبجنب آقا دوماد خوش تیپ شدي
مطمئن باش می پسندنت.
واي ما فکر می کردیم این خانمها هستند که سه ساعت جلوي آینه به خودشون می رسن!
محمد بدون اینکه حتی به او نگاه کند مشغول درست کردن موهایش بود اما در دل از حرفهاي محبوبه خنده اش گرفته
بود زیرا او همیشههمینقدر جلوي آینه وقت تلف میکرد اما اینبار چون میخواست براي آوردن خواهر کامران به فرودگاه
برود محبوبه متلک بارانش کرده بود.محمد پس از پوشیدن لباسهایش به محبوبه نگاه کرد وگفت:ته تغاري تو نمیاي
بریم؟
محبوبه لبهایش را جمع کرد وبه محمد نگاه کرد وگفت: راستش خیلی دلم می خواد بیام بخوصوص که مهشید با زن
داداش جونم میاد اما قراره حمید بیاد خونمون.
محمد اخمی کرد وبه محبوبه نگاه کرد وگفت:یادت باشه تا قضیه جدي نشده از این لوس بازي ها در نیاري می دونی که
خوشم نمیاد.
محبوبه با تعجب به محمد نگاه کرد وگفت: چیه مگه من چی کار کردم!
محمد همچنان که به طرف در می رفت گفت: همین زن داداش گفتن وخلاصه از این جور حرفها هنوز چیزي معلوم
نیست خوشم نمیاد حرف بی خودي در بیاد.
چشم آقا داماد.
محمد برگشت تا به محبوبه چپ چپ نگاه کند که او با خنده به طرف اتاقش دوید.
محمد برگشت وبا لبخند سرش را تکان داد.
محمد خودرواش را در محوطه توقفگاه فرودگاه مهرآباد پارك کرد وبه ساعتش نگاه کرد.هنوز مدتی تا نشستن هواپیما
وقت داشت او به طرف سالن انتظار رفت ودر همان لحظه از بلند گو اعلام شد هواپیماي شیراز به زمین نشست.او در کنار
در سالن به انتظار ایستاد.
محمد به دیوار سنگی سالن تکیه داده بود وبه انتظار خواهرش چشم به در خروجی سالن دوخته بود در همان حال به
فکر فرو رفته بود او هنوز موافقتش را در مورد ازدواج اعلام نکرده بود واز مادرش خواسته بود به او فرصتی بده تا در
مورد کتایون فکر کند زیرا اورا نمی شناخت ونمی دانست چه جور دختري است از گفته هاي اطرافیانش بر می آمد از
همه نظر دختر خوبی است اما محمد خودش باید تشخیص میداد که آیا براي زندگی با او مناسب است یا نه.
محمد از یک چیز مطمئن بود وان اینکه محال است که پس از فرشته دلباخته کسی شود اگر ازدواجی صورت می گرفت
فقط براي خاطر رضایت مادرش بود وبس زیرا او همیشه می گفت آرزو دارد فرزند او را ببیند.
محمد همچنان که به در خروجی نگاه می کرد ناخودآگاه نگاهش به دنبال دختري که چمدانی را حمل می کرد کشیده
شد. لبخندي بر لب دختر جوان بود که گویی از یک فتح بزرگ بازگشته است.او به این طرف وآن طرف نگاه می کرد.
گویا منتظر کسی بود چمدان سنگینی را به دنبال خود می کشاند وبا نگاهی منتظر مرتب به اطراف سالن نگاه می کرد او
مدتی را با نگاه کردن به مردم سپري کرد وبعد گویی از پیدا کردن کسی که منتظرش شده بود نا امید شده باشد به طرف
خروجی حرکت کرد , یهنی همان جایی که محمد ایستاده بود محمد نگاهش را به جاي دیگري معطوف کرد اما حواسش
پیش آن دختر بود واینکه ببیند او چه می کند غزل کنار در خروجی ایستاد ومدتی به بیرون نگاه کرد او جایی ایستاده
بود که درست سر راه رفت وآمد مسافران بود اما خودش متوجه نبود صداي مردي که چرخ دستی سنگینی را حمل
میکرد به گوش او رسید:خانم مواظب باشید.
دختر یکه خورد وبرگشت وقدمی به عقب برداشت تا خود را کنار بکشد اما پایش به چمدانی که کنار پایش بود گیر کرد
ونزدیک بود به زمین بیفتد که محمد با حرکتی چمدان او را از جلوي پایش کشید.این کار باعث شد تا غزل از زمین
خوردن حتمی نجات پیدا کند اما همان جا تکانی که خورد باعث شد آرنج دستاش به لبه دیوار برخورد کند.دردي جانکاه
از بر خورد آرنجش با دیوار سنگ ی در وجودش پیچید.با دست دیگرش آرنجش را گرفت و کم ی به جلو خم شد.مرد از
غزل معذرت خواست و او فقط سرش را تکان داد.
دستانش گز گز م یکرد و او آرنجش را ماساژ م یداد تا از درد آن بکاهد در همان حال برگشت و به محمد نگاه کرد و
گفت:"آقا خیل ی متشکرم ،کمک بزرگ ی به من کردید".
محمد در حال ی که به چشمان او نگاه م یکرد گفت:"خواهش م یکنم،کار مهم ی نکردم،شما که آسیب ندیده اید ؟"
غزل سرش را تکان داد و گفت:"نه چیز مهم ی نبود".
با اینکه دست اش درد گرفته بود اما سع ی کرد چیزي به رویش نیاورد.بعد با گفتن خداحافظ او را ترك کرد و به طرف
وسط سالن باز گشت و همانجا ایستاد ،در حرکاتش یک نوع ب ی قراري و شتاب دیده م یشد.معلوم بود از اینکه دنبالش
نیامده اند خیل ی شاک ی شده است.
محمد با نگاه او را تعقیب کرد.صداي دختر خیل ی به نظرش دلنشین رسید.محمد بدون اینکه متوجه باشد به آن دختر
فکر م یکرد.
چه چشمان گیرایی داشت،خداي من این نگاه چقدر براي من آشنا است،کجا او را دیده ام؟چرا تنهاست؟یعن ی همراه
ندارد؟
غزل به سمت باجه تلفن رفت و پس از چند دقیقه به طرف صندل یهاي کنار سالن رفت و نشست.
محمد وقت ی به خود آمد متوجه مدت ی است نگاهش با قدم ها ي دختر جوان این طرف و آن طرف م یرود.از کار خود
خیل ی شرمگین شد،او تاکنون چنین خبطی انجام نداده بود،نفس عمیقی کشید و با ناراحتی به ساعتش نگاه کرد و با
خود گفت :"پس اینها کجا هستند،اما در حقیقت خود را فریب م یداد.او حتی از اینکه مهشید و کتایون تأخیر داشتند
خیل ی هم راض ی بود و همین باعث عذاب وجدانش م یشد.
محمد هیچ وقت تا این اندازه در مورد کس ی کنجکاو نشده بود،اما خیل ی دلش م یخواست سرش را بچرخاند و به آن
دختر که با حالت متفکري روي صندل ی نشسته بود نگاه کند.اما از آنجا که مرد نجیبی بود نم یتوانست به خود اجازه این
کار را بدهد.
مردي از او پرسید که سالن شماره دو کجاست،زمان ی که محمد به او پاسخ م یداد چشمش به جای ی که دختر جوان
نشسته بود افتاد و او را ندید .دلش یک باره کنده شد،خودش هم دلیل آن را نفهمید،با چشم به اطراف نگاه کرد و در
همان حال او را دید که در پیاده روي محوطه در حرکت است و به زحمت چمدان سنگین را به دنبال خود م یکشد.
محمد با نگران ی به آسمان که رفته رفته تاریک م یشد نگاه ی انداخت و فکر کرد این موقع شب،یک دختر تنها کجا
م یتواند برود؟در این فکر بود که صداي مهشید را شنید که او را به نام م یخواند .محمد به طرف آنان بر گشت و با دیدن
مهشید و کتایون به طرفشان رفت اما هنوز در فکر آن دختر بود.
مهشید خود را در آغوش محمد انداخت و پس از روبوسی با او اجازه داد که کتایون هم با او احوال پرس ی کند.
کتایون با لبخند به محمد سلام کرد ،مهشید به برادرش چشم دوخته بود تا واکنش او را ببیند،محمد خیل ی عادي با او
احوالپرسی کرد و حال خانواده اش را پرسید.سپس از مهشید علت تاخیرش را پرسید،مهشید با خنده به او گفت که یک ی
از چمدان هایشان مشابه چمدان مسافر دیگري بوده که آن را اشتباهی بر داشته بودند.
محمد چمدان کتایون و مهشید را گرفت و آن دو را به طرف توقفگاه راهنمای ی کرد.
محمد چمدانها را در صندل ی عقب گذشت و پشت فرمان قرار گرفت.
مهشید روي صندل ی جلو و کنار محمد نشسته بود و کتایون روي صندل ی عقب جا گرفته بود.مهشید از مادر و محبوبه
م یپرسید و محمد با جمله هاي کوتاه پاسخ او را م ی داد.محمد به سمت خیابان اصل ی راه افتاد که در همان لحظه چشمش
به آن دختر افتاد که روي لبه باغچه کنار محوطه نشسته بود و چمدانش جلوي پایش قرار داشت.محمد در این اندیشه
بود که چه کند ؟آیا بایستد و از او بپرسد که م یتواند به او کمک کند و یا اینکه به راهش ادامه دهد.
مهشید از محمد چیزي پرسید اما آنقدر حواسش به سمت دیگر خیابان بود که متوجه نشد مهشید چه پرسید با حواس
پرتی گفت:"چ ی گفتی ؟"
مهشید به سمت ی که محمد نگاه م یکرد برگشت و بار دیگر سوالش را تکرار کرد اما منتظر پاسخ او نشد و با صداي بلندي
گفت:"کتی اون جا رو نگاه کن ،مثل اینکه غزل،پس چرا هنوز نرفته؟"
کتایون به سمت ی که مهشید اشاره کرد نگاه کرد و گفت:"بله خودشه،چرا اونجا نشسته،مگه عموش قرار نبود دنبالش
بیاد؟"
محمد از حرف مهشید و کتایون سر در نم یآورد،نم ی فهمید از کجا او را م یشناسند.
مهشید به محمد گفت که نگه دارد.
محمد به او نگاه کرد و گفت:" چرا؟"
"م ی خوام برم پیش دوستم شاید برایش مشکل ی پیش آمده"
"دوستت؟"
"اره ،تو هواپیما با هم آشنا شدیم،تو تهران غریبه و قرار بود عموش بیاد دنبالش اما مثل اینکه هنوز نیامده،شاید بتونیم به او کمک کنیم".
محمد به مهشید نگاه کرد و توقف کرد.
مهشید با وجود بارداري اش با چابک ی پیاده شد،کتایون هم در را باز کرد اما مهشید به او اشاره کرد تا بماند ،کتایون دررا بست و منتظر شد.

غزل روي لبه باغچه سنگ ی کنار خیابان نشسته بود و در حال ی که به خیابان چشم دوخته بود با خود فکر م یکرد "خدایا
چی شده دنبالم نیامده اند.حالا چه کار کنم؟ طفلکی پدر که الان منتظر تلفن من است،شاید بهتر باشه خودم به منزل
عمو برم ،ول ی اگر خونه نباشن چ ی؟ بهتره به یک هتل برم و از اونجا به پدر تلفن کنم تا نگران من نباشه،اگه امشب به او
تلفن نکنم مطمئن هستم که پروازش را لغو م یکند"...
غزل در این افکار بود که صداي آشنایی شنید و برگشت.
"غزل تو که هنوز نرفتی؟"
"سلام مهشید جون،تو اینجا چیکار م یکن ی؟فکر کردم خیل ی وقته که رفتید".
"نه.راستش کم ی علاف شدیم،آخه چمدانهایمان با کس دیگري اشتباه شده بود،اما تو چرا اینجا نشستی؟"
"عمویم هنوز دنبالم نیامده ،شاید هم که آمده اما من را ندیده، به هر حال هنوز منتظرم،شاید بیاید".
"نشان ی منزلشان را داري؟"
"آره اما نیم ساعت پیش زنگ زدم کس ی گوشی را بر نداشت".
مهشید با تأسف به غزل نگاه کرد و با خود فکر کرد چه عموي ب ی فکري،دست غزل را گرفت و گفت:"پاشو بریم ما تورو
به منزل عمویت م ی رسانیم".
غزل لبخندي زد وگفت:"شما محبت دارید ،اما من مزاحم نمیشوم.شاید دیگر پیدایش بشود".
"دیگه قرار نشد تعارف کن ی،نم ی خوام که کولت کنم زحمتم بشه، برادر من وسیله داره سر راه تو را هم م یرسانیم، اگر
عمویت هم خانه نبود قدمت روي چشم ما ، یک شب را بد م یگذران ی".
غزل نم یدانست با این همه محبت چه کند،مهشید دست دراز کرد تا چمدان او را از زمین بر دارد که غزل دستاش را
گرفت.
"مهشید جون دیگه داري منو از خجالت م یکشی،تو با این وضعیت چطور دلت م ی یاد به خودت صدمه بزن ی؟"
"نترس ما دو نفریم، از پس یک چمدون کوچیک بر م یآیم".
غزل خندید و چمدان خود را به دست گرفت.
محمد به مهشید و دختري که تازه فهمیده بود نامش غزل است چشم دوخته بود.امیدوار بود مهشید بتواند او را قانع
کند که اجازه دهد او را برسانند،زیرا نگران او بود،تنها چیزي که نم یفهمید این بود که چرا باید به دختري که براي
نخستین بار بود او را م ی دید این همه توجه نشان بدهد.
محمد با رها این را از خود پرسید و فقط یک پاسخ براي آن یافت و آن اینکه او احساس م یکرد این دختر را
م یشناسد،اما نم یدانست کجا او را دیده است.
زمان ی که مهشید به همراه غزل به سمت خودرو آمدند لبخندي لبان محمد را از هم باز کرد،اما نقاب ب ی تفاوتی به چهره
زد و براي کمک به آن دو پیاده شد .
غزل با دیدن محمد ابروانش را بالا برد و گفت:"شما؟"
محمد لبخندي زد و سرش را خم کرد و گفت:"از دیدارتان خوشبختم".
مهشید نگاه ی به آن دو کرد و گفت:"شما همدیگر را م ی شناسید؟"
غزل به او نگاه کرد و گفت :" نه،ول ی ایشان در سالن باعث شد من از یک زمین خوردن حتمی نجات پیدا کنم".
محمد با لبخندي به او نگاه م یکرد،غزل خیل ی قشنگ صحبت م یکرد و او به نظرش م یرسید که خنده غزل هم برایش
آشنا است.
مهشید به محمد که به غزل خیره شده بود نگاه کرد و گفت:"خوب معرف ی م یکنم،برادرم محمد"
سپس رو به محمد کرد و گفت:"ایشان هم دوست عزیز و خوبم غزل"
محمد و غزل بهم اگاه کردند و هر دو با هم گفتند :"خوشبختم"
مهشید رو به محمد کرد و گفت:"محمد چمدان غزل جون رو هم بردار ،غزل جون تو هم سوار شو".
غزل با خجالت رو به محمد کرد و گفت:"پس از این قرار این دومین باري است که شما به من لطف م یکنید".
محمد سرش را با تواضع خم کرد و گفت:"خواهش م یکنم ،من کاري نم یکنم.بفرمائید سوار شوید." سپس چمدان را بر
داشت و آن را در صندوق عقب جاي داد.
غزل کنار کتایون نشست و با لبخند مشغول صحبت با او شد.مهشید هم از روي صندل ی جلو به عقب برگشته بود و با آن
دو صحبت م یکرد.در این میان محمد بود که کم حرف و متفکر مشغول رانندگ ی بود.
وقت ی از محوطه فرودگاه بیرون آمدند مهشید نگاه ی به غزل انداخت و گفت:"اگه اشکالی نداره امشب بریم خونه ما،فردا
تو را به منزل عمویت م یرسانیم،آخه دوست دارم هم منزل مامان را یاد بگیري که براي آمدن به عروس ی مشکل ی
نداشته باش ی و هم با محبوبه آشنا بش ی".
غزل به او نگاه کرد و گفت:"مهشید جون خیل ی دلم م یخواد ،اما میدونم عموم تا الان هم خیل ی نگران شده،اون هیچ
وقت بد قول نبود،مطمئن هستم که اتفاقی برایش افتاده که نتوانسته خودش را به فردگاه برساند.در ضمن امشب پدرم
پرواز دارد و من باید پیش از رقتن او تلفن کنم و خبر رسیدن خودم را بدهم.
مهشید گفت : با این که خیلی دلم می خواهد تو پیش ما باشی اما اصرار نمی کنم ولی باید قول بدب براي عروسی
محبوبه بیایی".
مهشید نگاهی به برج ازادي انداخت و گفت : راستی نشانی منزل عموت را بگو تا بدونیم از کدوم راه باید بریم ."و خنده
اي کرد و گفت : هر چند که مننم به خیابونهاي تهران اشنا نیستم .اما فکر می کنم یک چیزهایی تو ذهنم مانده"
محمد نگاهی به مهشید کرد و گفت : پاك خودتو شیرازي جا زدي .ببینم می دونی اسم این میدان چیه ؟"
مهشید خنده بلندي کرد و گفت : "کاکو جان درسته که پنچ شش ساله که ساکن شیراز شدم اما اونقدر خنگ نشدم که
میدان ازادي را فراموش کنم".
همه با هم خندیدیند .غزل از داخل کیف دستی اش تقویم جیبی اش را در اورد و به ان نگاه کرد و نشانی را خواند.
محمد احساس کرد که نفسش در حال بند امدن است با هر کلامی که غزل می گفت احساس می کرد بدنش سردتر می
شود و لرزش ان به حدي اشکار بود که تا چند لحظه نتوانست خودرو را هدایت کند و مجبور شد کنا ر خیابان بایستد.
"محمد چرا ایستادي ؟"
محمد با تمام قوا می کوشید کسی از تنش درونش با خبر نشود.
"می خواهم ببینم براي رفتن به این نشانی باید از کدوم سمت برویم . محمد بدون اینکه غزل نام عمویش را ببرد می
دانست که او کیست .هم اکنون نگاه و لبخند اشناي او را به یاد اورد درست بود که محمد تا کنون این دختر را ندیده بود
اما این نگاه گیرا و این لبخند قشنگ را پیش از ان در چهره کس دیگري دیده بود کسی که با او خیلی صمیمی بود
صمیمیتی خیلی خالصانه و برادروار دوستی دیرین و دشمنی خونین.
حال محمد می دانست که غزل دختر عموي فرشاد رهام است . همان دوستس که نا رفیقانه به او خیانت کرده بود . و نا
جوانمردانه عشق او را تصاحب کرده بود.
محمد دست به صورتش کشید و بدون کلامی راه افتاد از به یاد اوردن فرشاد تمام حس نفرتی که در عرض این چند سال
می رفت تا به گور فراموشی سپرده شود به ناکاه در وجودش سر به طغیان برداشت .او با تمام وجود از فرشاد متنفر بود .
کم کم تمام صحنه هاي زجر اور گذشته پیش رویش زنده شدند .صحنه شناسایی فرشته در پزشک قانونی چالوس
صحنه به خاکسپاري او وصحنه هایی که هر کدام مانند حنجري بر قلبش فرو می رفتند . محمد احساس می کرد می
خواهد فریاد بکشد و خودرو را به جدول کنار بکوبد .عقده هاي سه ساله او چون اتش زیر خاکستر بود که هم اکنون در
حال زبانه کشیدن بودند.
محمد احساس کرد که مغزش در حال انفجار است .کنار بزرگراه توقف کرد و رو به مهشید گفت : من دچار سر درد شده
ام اگر اشکالی ندارد می روم کمی هواي ازاد بخورم".
مهشید با نگرانی به او نگاه کرد و گفت : براي چی ؟"
"دیشب کشیک داشتم امروز هم فذصت نکردم ککمی استراحت کنم .البته چیزي نیست کمی هواي ازاد حالم را جا می
اورد "بدون اینکه به مهشید فرصت حرف زدن بدهد پیاده شد و چند قدمی از ماشین فاصله گرفت.
محمد در فکر بود و افکارش چنان تلخ بودند که زمانی که برگشت گویی محمد نبود که بازگشته بلکه روح رامبی در
جسم او حلو ل کرده بود.
"محمد بهتر شدي ؟
"بله تا به حال بهتر از این نبودم"
محمد حرکت کرد اما در فکر فرو رفت . از اینه به غزل نگاه کرد .زیبا بود روسري مشکی با خال هاي قرمز به سر داشت
.چشمان زیبایی داشت که خنده و شیطنت از ان می بارید .صورتی گندمگون و لبهایی صورتی و کوچک زیبایی چهره
اش را تکمیل می کرد .خال زیبایی روي گونه راستش بود که جذابیت خاصی به او می بخشید.
افکار شیطانی محمد را احاطه کرده بود . حس انتقام و نفرت راهیب براي عقل و تدبیر باقی نمی گذاشت . با ر دیگر به
غزل نگاه کرد و دیو خفته درونش بیدار شد با خود می اندیشید که از این دختر می تواند براي گرفتن انتقام از فرشاد
بهره بگیرد.
مهشید از غزل چیزي پرسید .غزل نگا هش را از پنجره برگرداند تا پاسخ دهد که نگاهش با نگاه محمد که از اینه به او
دوخته بود برخورد کرد و در یک ان قلبش فرو ریخت . نگاه محمد انقدر عمیق و در عین حال ترسناك بود که او را در
عینی که به وحشت می انداخت اما در همان حال اسیر جذبه خود نمود.
از چشمان سیاه محمد برقی ساطع بود که غزل را از درون سوزاند و خاکستر کرد و باز از نو ساخت.
از نگاه محمد سرخی اشکاري بر گونه هاي غزل نشست و پاسخی که قرار بود بدهد را از یاد برد .محمد بدون اینکه بار دیگر نشانی را از غزل بگیرد او را جلوي درمنزل عمویش پیاده کرد .هنگامی که محمد چمدان غزل را از صندوق عقب بیرون می اورد با لحنی که نشان می داد خیلی مشتاق است به غزل گفت :"به امید دیدار در عروسی خواهرم"غزل بهت زده به او نگاه کرد . اما حضور مهشید اجازه نداد بیش از این به او فکر کند .مهشید در حالی که به سختی پیاده می شد گفت : "خب غزل جون می خواي بایستیم تا اگر کسی در منزل عموبت نبود تو را با خود ببریم ؟"
غزل نگاهی به منزل عمویش که غرق در نور و روشنایی بود انداخت و گفت :"مطمئنم کسی در این خونه پیدا می شه .از
شما و اقا محمد به خاطر محبتتان تشکر می کنم".
"خب بهتر از هم خداحافظی کنیم . اگه یک موقع خواستی براي عروسی محبوبه بیایی می توانی به منزل زنگ بزنی .من
و محمد می توانیم به دنبالت بیاییم".
"از لطفتان متشکرم .اما ترجیح می دهم مزاحمتان نشوم یک جوري خودم را به عروسی می رسانم".
غزل پس از خداحافظی به محمد نگاه کرد و از او تشکر کرد .او نیز متواضع سرش را زیر انداخت و نشان داد که او هم از
این اشنایی خوشحال است.
غزل به پلاك خانه نگاه کرد و با تردید زنگ منزل عمویش را فشار داد برایش به اندازه ي یک ساعت طول کشید تا زنی
مسن در را به رویش باز کند او نمی دانست ان زن کیست . و او را چه بنامد با توصیفی که از زن عمویش شنیده بود می
دانست ان زن نمی تواند زن عمویش باشد..
غزل در این فکر بود که چه بگوید که زن خود به صدا در امد و گفت : "غزل خانم ؟"
غزل از اینکه ان زن کارش را اسان کرده بود خوشحال شد و به او لبخند زد و گفت :بله خانم من غزل رهام هستم"
زن نیز خود را پروانه صالحی معرفی کرد . غزل به او لبخند زد و دستش را فشرد . براي پروانه چنین برخوردي از عضو
ي از خانواده رهام کمی غیر منتظره بود . او در حالی که دست و پایش را گم کرده بود غزل را به سمت خانه راهنمایی
کرد.
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:48 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها