بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ترتیب خواهم داد، خوراکی هایی برایتان تدارک خواهم دید که تاکنون مزه اش را نچشیده اید.
نخستین شب سفر را راهیان دو کاروان، با گپ و گفت، با شادی و تفریح به صبح کشاندند، فقط رابعه بود که بر بام قصرش، سنگین ترین شب زندگی اش را تجربه می کرد.

***

پیش از آن که شب فرا رسد، پیش از آن که آسمان به تیرگی بنشیند، رابعه بارها بر بام کاخ بلخ رفته بود، تلخ کام و افسرده بود و پژمرده، بسان نهالی تازه روییده، که ریشه اش را از خاک به در آورده باشند؛ رابعه به پشت بام سر می زد، تا بی قراری هایش را با دیدار یار تسکین دهد، ولی بی قراریش را پایانی نبود ناچار به شبستانش رفت، ساعتی بر بسترش آرمید تا شب فرا رسید، آن گاه رابعه از بسترش به در آمد، بستری از حریر، خوشبو شده با عطر دل انگیز و روح پرور گل ها ، دختر جوان برای آن که خواب ساکنان قصر را آشفته نکند پاورچین، بار دیگر به پشت بام رفت،در جایگاه همیشگی اش قرار گرفت، بر زمین بی فرش نشست و به دیوار تکیه داد و چشم به سرای بکتاش دوخت، به سرایی که از بعضی غرفه هایش، مختصر نوری به بیرون نفوذ می کرد، رابعه نزد خود اندیشید:
ـ در کدامین غرفه، محبوبم آرمیده است؟ چه بی خیال و بی خبر از همه جا! نمی داند یکی در این سوی سرایش، در اشتیاق دیدارش می سوزد، حسرت شنیدن کلامش را به دل دارد، از خواب ناز دیده بر گرفته است، تا یک بار، فقط یک بار، از این دورها، او را ببیند، یک نگاه بیندیش و تمام شب خود را با خیال آن نگاه رنگین کند.
بکتاش من! مرا ببخشای که با افکاری باطل، ساعت ها خود را رنجه داشته ام، خودم را به شرمندگی دچار کرده ام که چرا درباره ی نازنینی چون تو، در باره ی بزرگواری چون تو، گناه اندیش بوده ام، هرزه ات شمرده ام و پنداشته ام که تو هم، چون دیگران آدمی خود پسند هستی.
من از این که در پاک فطرتی ات شک کرده ام، گناهکارم، عقوبت من، آن است که سنگدلانه خود را به سرزنش بگیرم و به خودم بگویم:
ـ رابعه! تو خامی! هنوز سره را از ناسره باز نمی شناسی، سنگ الوان و ناب ترین گوهرها را به چشم ظاهر بین می نگری و از این رو تفاوتی میان شان قائل نمی شوی؛ بکتاش از حیث ظاهر، مردی است چون دیگر مردان، اما آنچه را که تو ندیده ای و او در وجود دارد، جوهر مردانگی است، عطوفت و مروت است.
رعنا دیباچه ای از مروت و شجاعتت را بر من فرو خوانده است، به من گفته است که چگونه شمشیر در شمشیر سرخ سقا انداختی، چگونه نقش زمینش کردی و چسان لبه ی تیغ تیزت را بر گردنش نهادی، به من گفته است اگر برادرم به حمایت از سرخ سقا بر نمی خاست، اگر از تو نمی خواست که دست از او برداری، بی شک سرش را از تن جدا کرده بودی، بدان سان که سر گوسفندی را از تنش دور می افکنند.
حرف های رعنا، ستایش هایش، تو را در نظرم قدر داده است، و این واقعیت را بر من ثابت کرده است که در انتخاب عشق، به کسی دل نباخته ام که بیش و کم چون دیگران است، بلکه به معنای واقعی، مردی را برای عشق برگزیده ام که شایستگی نزول اجلال در دلم را دارد.
باور کن چنان اعتمادی به تو یافته ام که هر چه درباره ات بشنوم، باز در پاکی ات شک نخواهم کرد، به این شب، به این شبی که حتی یک ستاره بر صفحه اش، خال نکوبیده است سوگند، هیچ چیز نمی تواند به اعتقادم درباره ی تو خلل برساند.
تو رعنا را از چنگال برادرم حارث و سرخ سقا و دیگر نامردان روزگار به در آوردی، من هم، کارت را تکمیل کردم، همین امروز صبح، او و پدرش را از بلخ، به هرات فرستادم شان، به باغ عمید، به نزد گلشن، و به نزد گل هایی که هنوز رد پای نگاه های تحسین آمیزم را بر خود دارند.
تو رعنا را به پاکی گل ها نگه داشتی و من او را به گلستان فرستادم، به گلستانی که جسمم در آنجا بالندگی آغاز کرد و روحم به سوی تکامل روان شد.
رابعه آن شب را ساعت ها به بیداری گذراند، شبی که با گذشت زمان، سرد و سردتر می شد، شبی که آسمانش به تدریج به تسخیر متراکم ترین ابرهای سیاه در می آمد.
نگاه رابعه به سرای بکتاش بود و خستگی در تنش جاری، که خواب از راه رسید و بر او سایه افکند.


***

کسی رابعه را صدا نزد، کسی برای بیدارکردنش، شانه های او را تکان نداد، این باران بود که آبشاروار می بارید و خواب دختر زیبارو را به بیداری کشاند.
بلخ چنان بارانی را به یاد نداشت، بارانی یک ریز و تند، باران نه، که رگبار بود؛ از آن رگبارها که تشنه ترین زمین ها نیز نمی توانند به یکباره قطراتش را بمکند.
گیسوان رابعه خیس شد، آن هم در اندک مدتی، جامه اش نیز، جامه ی خیس به تنش چسبید و لرزشی در او به وجود آورد، سرمایش شد، رابعه آن سحرگاه برای آخرین بار، نگاهی به سرای بکتاش انداخت و گفت:
ـ باشد بکتاش مرا از دیدارت محروم دار، من به شبستانم می روم تا جامه، دگر کنم و به انتظار بنشینم تا اشک آسمان بند بیاید، آن گاه بر بام خواهم آمد و سرایت را زیر نظر خواهم گرفت.
و در پی این گفته از جایش برخاست، قطرات باران، در موهایش نفوذ کرده بودند، برخی از آنها بر جامه اش چکیده بودند، موها و جامه ی او را کاملاً خیس کرده بودند، رابعه نخستین گام را برداشت تا برای مدتی پشت بام را ترک گوید که صدای باز شدن دری را شنید:
ـ این چه صدا است خدا؟... این صدا از سرای محبوبم می آید؟
دختر زیبا پا سست کرد ایستاد و بار دیگر به سرای بکتاش نگریست، مرد محبوبش را دید که در سرایش را گشوده است، در آستانه ی در قرار گرفته است تا باران را تماشا کند، تا سینه اش را از هوای باران خورده بیاکند، رابعه تغییر تصمیم داد: بر جایش ایستاده ماند، حیران و به جان آمده از خوشحالی این که آرزویش، اجابت شده است، او به یک نگاهی راضی بود، ولی مجالی برای او فراهم آمده بود تا دقایقی چند، مردش را نظاره کند، رابعه بر زمین زانو زد، می خواست خاکساریش را به تأیید عشق برساند و نگاهش را به بکتاش خیره داشت؛ بی توجه به بارانی که او را به تازیانه گرفته بود.


***

باران پس از ساعتی، از شدت و حدت افتاد، بارشش تخفیف یافت، و به تدریج بند آمد، بکتاش به درون سرایش بازگشت و رابعه به شبستانش آمد، در آن زمان، حالت غریقی را داشت که به دنبال چند بار غوطه خوردن در امواج پهناور او را از آب بیرون کشیده باشند، سراپا خیس.
رابعه جامه از تن بر گرفت، با قطیفه ای به خشک کردن سر و تنش پرداخت، به ناگاه احساس کرد، گرمایی در تنش جوشان است، گرمایی سیال که از عضوی به عضو دیگر می رفت و چون باز می گشت حرارتش افزون تر شده بود.


18

پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 6 نفر (0 عضو و 6 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:10 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها