بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #23  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... در بسترش بیاساید، کاری که ساعتی بعد، بکتاش هم کرد، به بسترش پناه برد و با خیال رابعه، اوقاتش را زینت داد.
اما رابعه، موفق به آسودن نشد، نتوانست بر بسترش بیارامد و خود را به رویاهای عاشقانه بسپارد، چرا که به محض ورود به شبستانش، صدای عفیفه به گوشش خزید:
ـ چه دیر آمدی رابعه، تمام شب را به بیداری گذرانده ام تا بیایی.
عفیفه در کنار تخت بانویش، بستری برای خود گسترده بود، بیشتر شب ها چنین می کرد، فقط آن هنگامی به دیگر حجره ها برای آسودن و آرمیدن می رفت که رابعه می خواست با خیال بکتاش خلوت کند؛ می خواست همه ی حواسش را متمرکز عشق سازد، در چنین مواقعی، خود رابعه از او می خواست تا تنهایش بگذارد و به او مجال دهد با عشق و شعر، شب را به سحر آرد.
رابعه با شنیدن صدای دایه اش، پرسید:
ـ چه شده است دایه، بی خوابی به سرت زده است، این نخستین باری نیست که من دیرگاه به بسترم می آیم.
در همان حال مقنعه را از روی خود برداشت و به سویی افکند، گوشه های دامنش را گرفت و بالا کشید، تا جامه از تن به در کند، عفیفه در بسترش نیم خیز شد و گفت:
ـ این بار را با بارهای پیش، بس تفاوت ها است، شب های گذشته تو بر بام همین قصر بودی، ولی اکنون از فرسنگ ها دورتر باز گشته ای؛ دیر کرده ای و همین دیر کردن برای نگرانیم کفایت می کند.
و از جایش برخاست تا به رابعه کمک کند، جامه اش را از تن خود درآورد، رابعه به خاطرش آورد:
ـ خودت می دانستی که به عروسی ماجده رفته بودم، چنین جشن هایی زمان می برند؛ آدم نمی تواند به چنین جاهایی برود، خودی بنمایاند و باز گردد.
سر رابعه در قسمت تنگ بالاتنه ی جامه اش گیر کرده بود، عفیفه او را به سوی تختش کشاند، دختر عاشق را بر لبه ی تخت نشاند، یک دستش را بر شانه ی او گذاشت و مختصر فشاری وارد آورد و با دست دیگرش، جامه را کشید و آن را با کمک دختر جوان، از ناحیه ی سرش به در آورد، با چنین کاری، موهای بلند و پرپشت رابعه، پریشان و ژولیده شد و در عین حال از زیبایی اش نکاست، نوعی زیبایی وحشی به او ارمغان کرد؛ عفیفه جامه ی دختر زیبا را گرفت و در حالی که با نظم خاصی، تایش می زد، گفت:
ـ خبری دارم که شاید زیاد خوشحالت نکند.
رابعه روی تخت آرمید و ملحفه ای را دور خود پیچید:
ـ هر خبری داری به ساعتی چند دیگر موکول کن، بگذار من اندکی تن به خواب بسپارم، تا وقتی که در جشن بودم، یا هنگامی که در کجاوه بودم، خستگی ام را درک نمی کردم، اما اکنون که به شبستانم برای آرمیدن آمده ام، انگاری خستگی، مجالی برای خودنمایی به دست آورده است، همه ی اندامم در لایه ای از درد پیچیده شده است.
دایه اش، مصلحت ندید که خبرش را به بعد موکول کند:
ـ نه، رابعه، نه... چنین خبری را نمی توان به بعد موکول کرد، به گمانم بهتر است به من گوش فرا داری، باید این خبر را بشنوی و خود را برای مقابله با حوادثی که در راه است، آماده بسازی.
خمیازه ای که تا درگاه دهان دختر جوان آمده بود، اجازه ی خروج نیافت، نیمه کاره به اسارت لبان رابعه درآمد، پس از آن رابعه با بی حوصلگی پرسید:
ـ مگر چه روی داده است که برایت شکیبایی نمانده است؟
عفیفه بر لبه ی تخت بانویش نشست، به نوازش، شانه وار انگشتان دستش را بر خرمن موهای او کشید و پاسخ داد:
ـ برادرت آمده است، ساعتی دو سه بعد از رفتنت به جشن عروسی مائده.
رابعه با بی حوصلگی ، سؤال کرد:
ـ مرحب و دار و دسته اش نیز به همراه او آمده است؟
پاسخ عفیفه به این پرسش، منفی بود، ولی آنچه که دایه ی پیر بر کلامش افزود، موجی از اضطراب را راهی قلب دختر دلباخته کرد:
ـ نمی دانم مرحب و دار و دسته اش هم با حارث آمده اند یا نه؛ با عقل سازگار نیست که آنها آمده باشند، اما برادرت به محض رسیدن به کاخ، اولین کاری که کرد فراخواندنت بود.
رابعه رویش را به سوی دایه اش کرد:
ـ تو چه کردی؟ به او گفتی که من کجا رفته ام؟
در کلام دختر جوان رگه های نگرانی، به خوبی محسوس بود، عفیفه گفت:
ـ خودش که به سراغت نیامد، خواجه سرایی در پی ات فرستاد.
سپس با آوردن دلیلی، سخنانش را دنبال کرد:
ـ برای من و دیگر کنیزانت، چاره ای نمانده بود به غیر از صداقت به خرج دادن... اگر دروغ می گفتم، بی شک، دیر یا زود، دست مان رو می شد... اما به جشن عروسی رفتن چندان اهمیتی ندارد، مسأله ای که سبب پریشانی خاطر و شب زنده داریم شده بود این است که شنیده ام، حارث همان شبانه، کسی را به سراغ بکتاش فرستاده است.
چشمان رابعه آکنده از نگرانی شد، نوعی هیجان آمیخته به اضطراب در او طغیان کرد:
ـ بعدش چه شد؟ حارث چه کرد؟
عفیفه به نشانه ی ندانستن شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:
ـ از بعدش، مرا خبری نیست، مسلماً بکتاش را نیافته اند و برایش خبر برده اند.
غیبت او و بکتاش، در یک شب از سکونتگاه هایشان، حتی برای خوش بین ترین افراد، تولید شوک می کرد، چه رسد به حارث که همه ی تار و پودش از سوءظن بافته شده بود، رابعه خصوصیات روحی برادرش را می شناخت، و همین شناختن، دلهره ای سنگین به وجودش راه داد.

29

پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:57 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها