بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 06-15-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان زیبای قابله ي سرزمين من


رمان زیبای
قابله ي سرزمين من

نوشته : رضا براهني


( 1 )

صبح كه بيدار شدم با غلغلك پرهاي لطيف "چگل" بود كه "كرم" آورده بود گذاشته بود كنار متكا و نوك لحاف را هم آرام كشيده بود رويش و چگل تكان كه ميخورد بالهاي كوتاهش ميغلتيد روي سر و صورتم و آخر سر هم از خواب پراندم.
هنوز خواب آلود و خسته بودم و بچه ديشبي دير آمده بود و پدرم را در آورده بود، ولي خوشحال بودم، چون يك پسر درشت و نيمه مشكي و نيمه قهوه اي بود و به محض اينكه يك تلنگر ناچيز زدم به صورتش، هوارش طوري بلند شد كه انگار دست و پايش را با ساطور قلم كرده اند. نافش را بريدم، شستمش و ولش كردم روي كهنه ي تميزي كه كنار مادرش پهن كرده بودند، و بعد سر مادرش را بلند كردم روي گودي بازويم. و زنك چه چشمهاي زاغ درخشاني داشت! صورتش عين يك دايره مسي بود، از آن صورتهاي ترگل و ورگل و خوشگل تركمن. زن درشتي بود، ولي سنش كم بود، هفده يا هيجده ساله، و تازه اين پسر دومش بود. همانطور كه توي صورتم خيره مانده بود، لگن ولرم روغن و شيره را گذاشتم كنار لبهاي از درد چاك شده اش كه تا نصفه خورد، و بعد با دستش لگن را عقب زد و سرش را انداخت روي بالش. موهايش روي بالش سفيد، يكدست خرمايي بود.
شوهرش مرد بيهوا و خوش خيالي به نظر ميآمد. يك بطر گنده ي ودكا دستش گرفته بود و به سلامتي پسر دومش ميخورد. گفتم، مشدي، مرا راه بينداز بروم. و او دستش را كرد توي جيبش و يك بيست توماني درآورد و گذاشت كف دستم و بعد چشمهاي زاغش را دوخت توي چشمهايم. عجب چشمهاي زاغي! و چقدر شبيه زنش بود. لابد پسرعمو دخترعمو بودند. جوان بيست و سه چهار ساله اي بود. از كرم من فقط هفت هشت سالي بزرگتر بود، ولي قدش فقط چهار انگشت بلندتر بود. آخر كرم من قدش بلند است. اياز كه سربازي رفته، يك قدري خپله است، و شبيه پدرش، ولي عجيب قوي است. كرم را روي سرش بلند ميكند و محكم ميزندش زمين. كرم از پشت سر حمله ميكند، چاره اي ندارد، پايين تنه اياز را ميگيرد توي دستش و فشار ميدهد. اياز جيغ ميكشد، كش و قوس ميرود، لگد ميپراند، و مادر شوهرم كه يك تكه پوست و استخوان است و اغلب توي خانه ي برادرشوهرم زندگي ميكند، و نصف معده اش را هم سالها پيش در يك جراحي از دست داده، شروع ميكند به خنديدن. براي اين قبيل چيزها مادرشوهرم يك روز تمام ميخندد. زن خوشدل بي باكي است. توي كوچه ها گم ميشود، شروع ميكند به خنديدن. چايي را ميريزد روي سر پسرش. حاجي عصباني ميشود و فحش را ميكشد به زمين و زمان، ولي مادرش ميزند زير خنده، و تا زماني كه حاجي بيچاره به بخت بد خود و مادرش و زمين و آسمان فحش ميدهد، مادرش ميخندد. حاجي ميگويد كه مادرش يك بار از پشت بام، توي خواب، نصف شب افتاد توي حياط و پايش شكست. همه فكر ميكردند كه مرده، ولي مادر عين خيالش نبود. ميخنديد. يك جوري ميخنديد كه همه فكر ميكردند كه بلايي به سرش آمده و ديوانه شده. شايد موقع مرگ هم خواهد خنديد.
جمعه بود. از پشت شيشه ي پنجره اياز را با لباس سربازي ديدم كه خم شده بود روي لانه ي كفترهاي كرم. كرم دستش را پر كفتر ميكرد و ميآورد بيرون. كرم با يك پيرهن يقه باز و يك تنبان تنك، توي برف زمستان رفته بود پشت بام. ديشب برف نشسته بود، اين هوا! ولي صبح آفتاب آمده بود، و چه آفتاب خوش آب و رنگي! برف برق ميزد.
برگشتم خم شدم روي چگل. چه موجود عجيبي! چه حيوان خوبي! كفتر ماده بوي مخصوصي دارد كه آدم را مست ميكند. نوك منقارش رنگ بيخ ناخن آدميزاد بود، و بعد رنگ يك قدري عميق تر ميشد، و چشمهاي معصومش از دو طرف، مثل دو تا دگمه كوچولوي صيقل خورده تكان ميخورد. قلبش از پشت كرك ضخيم پر، تند و هراسان ميزد. نگرانش شدم. پا شدم پنجره را باز كردم، كرم را صدا زدم و چگل را روي هوا رها كردم. زبان بسته بال زد، بعد بالهايش را تندتر زد و خودش را از ارتفاع كم كند و بالا برد، و ميخواست روي هره اي بنشيند كه كرم كفتر ديگري را از دستش توي هوا ول كرد، و بعد هر دو كفتر، پرپرزنان در نقطه اي چند لحظه ماندند. كرم گفت، لامصب ها، مثل آهو ميمانند. اياز گفت، تو خلي كرم، تو خلي. من پنجره را بستم، ديگر حرفهاشان را نميشنيدم.
سر صبحي خانه چقدر سرد بود! رفتم از زيرزمين سه چهار تكه هيزم برداشتم آوردم بالا. زيرزمين گرم تر بود. اما مثل يك غار بود و بوي نمور تنهايي همه جا را گرفته بود. هيزم ها را گذاشتم توي بخاري. يك تكه كهنه را كردم داخل پيت نفت و بعد درآوردم انداختم توي بخاري. بوي نفت تازگي مخصوصي داشت، كبريت را كه زدم بوي گوگرد سوخته هم تازه بود. كبريت را انداختم توي بخاري و در بخاري را بستم. صداي گرومب گرومب بخاري بلند شد، و بعد كه نفت سوخت و تمام شد، صداي محزون سوختن و چلك چلك كردن هيزم ها بلند شد. آنقدر اين سوختن هيزم ها غم انگيز بود كه دلم مالش رفت. از خلال دريچه بخاري، شعله ها با آدم حرف ميزدند.
اياز و كرم در را باز كردند آمدند تو، و باد و برف و توفان را هم ول دادند توي اتاق. شانه هايم ناگهان لرزيد. كرم توي چشمهايم خيره شد.
"باز هم كه داري گريه ميكني مادر، ياد خانم جان افتادي؟"
دستهايش را كشيد روي سرم. دستهايش چه سرد بود! چطور آدم به پسرش بگويد كه گاهي آدم به ياد كسي گريه نميكند، اصلا آدم نميفهمد چرا گريه ميكند، و شايد يك نقطه ي عميق و نرم و ولرم، مثل نور آفتاب بهاري، توي دلش پيدا ميشود، كه اصلا حس بدي هم نيست، حتي يك احساس شادي است، گريه آور هم نيست. ولي آدم بي اختيار گريه اش ميگيرد.
اياز آمد جلو و دستهايش را گذاشت دور صورتم. يك جوري بود كه انگار چشمهايم را توي دستهايش گرفته بود. چقدر شكل جواني هاي پدرش بود! حس شوم مبهمي بهم دست داد. مثل اينكه سي سال جوانتر بودم و حاجي هم سي سال جوانتر بود، و من تازه پا توي خانه حاجي گذاشته بودم. چشم هايم خشك شده بود، ولي حس مرموزي مجبورم ميكرد كه توي صورت پسرم اياز خيره شوم. اياز هم انگار طلسم شده بود. طوري نگاهم ميكرد كه خودم را نميديد. مثل اينكه ميخواست از داخل چشمهاي من راه به كسي ديگر پيدا كند.
"باز هم عشقبازي شروع شد؟"
صداي كرم بود كه از حسادت داشت ميتركيد، صورتم را از دست اياز رها كردم و بلند شدم. اتاق كاملا گرم شده بود.
"بنشينيد براتان صبحانه بياورم."
از اتاق زدم بيرون. نميدانم چرا سرم اينقدر گيج ميرفت. اين چه احساس شوم و بلايي بود كه امروز صبح بهم دست داده بود، و عجب اينكه كوچكترين حس گناهي بهم دست نميداد. عينهو يك قاشق روغن بود كه توي تاوه سرد انداخته بودند، و زير تاوه داشت آرام آرام گرم ميشد و بعد داغ ميشد، و بعد روغن، كه در ابتدا شكل ته قاشق بود، آهسته ذوب ميشد، پخش ميشد، اول به صورت يك دايره در حال گسترده شدن، و بعد ديگر شكل نداشت. من در آن لحظه بودم كه آتش رسيده بود به درجه اي كه لحظه اي بعد آبم ميكرد. كرم و اياز چه فكر ميكردند! اگر حاجي ميفهميد كه به من اين حالت بلا دست داده، چه فكر ميكرد! اگر زائوهايم ميدانستند، چه ميگفتند. ولي مگر ديگران مهم بودند؟ به علاوه مگر من خودم ميدانستم اين چه احساسي است كه ديگران هم بدانند. ولي بعضي چيزها را ديگران بهتر از خود آدم ميفهمند.
روغن را انداختم توي تاوه و تاوه را داغ كردم، بعد، روغن كه آب شد، چهار تا تخم مرغ را انداختم توي تاوه، و بوي خنك ـ داغ تخم مرغ تازه در روغن بلند شد. نمك پاشيدم. حاجي، صبح پيش از رفتن، سماور را روشن كرده، چايي را دم كرده بود. سماور را برداشتم و بردم گذاشتم كنار بخاري، و بعد سفره را و بعد تاوه ي گرم را بلند كردم بردم توي اتاق. نشستم يك تكه نان سنگك را پر از نيمرو كردم و رفتم طرف كرم، دهنش را به زور باز كردم و نان و نيمرو را كردم توي دهنش. با دهن گرفته و نيم سوخته فرياد زد:
"دهنم سوخت، مادر، دهنم سوخت!"
"آدم حسود بايد هم دهنش بسوزد! دماغش هم بايد بسوزد!"
اياز خنديد و نشست كنار سفره. خودم هم نشستم و بعد كرم هم آمد و نشست و شروع كرد به خوردن.
مادر خوشبخت به من ميگويند. خداوند ده سال به من بچه نداد، و بعد دو تا پسر داد كه يكي حالا هيجده سالش است و ديگري چهارده سالش. بعدش ديگر بچه دار نشدم. كار من بچه زائوندن است. مادرم هم اين كاره بود. از او بود كه شغلم را ياد گرفتم. او هم از مادرش شغلش را ياد گرفته بود. بعدها من شش ماه زير نظر يك ماماي دولتي كار كردم0 چيزهايي را از او ياد گرفتم كه اكثرا درباره ي بدن زن بود. اين حرفها زياد بدردم نخورد. فقط گاهي خيالاتيم ميكرد.
دوازده سالم بود كه بار اول ديدم كه بچه چه جوري به دنيا ميآيد. هيچوقت يادم نرفت. مادر به زني كه بسيار چاق و درشت هم بود، فرياد ميزد: "نفس بكش، بعد محكم فشار بده؟ نفس بكش، بعد محكم فشار بده!"
از لاي پاهاي زن، خون و خونابه و گاهي هم آب بيرون ميآمد0 پاهاي چاق زن باز باز بود و زن يك جوري نشانده شده بود كه اگر زيادي فشار ميداد، دل و روده اش از لاي پاهايش بيرون ميآمد. و چه صورت داغ و سرخي داشت! گاهي بلند جيغ ميكشيد، گاهي دندان هايش را روي لب هايش فشار ميداد، ولي بهر طريق اول نفس ميكشيد و بعد محكم فشار ميداد و مادرم و من جلوي ران هاي از هم باز شده ي زن نشسته بوديم و با هم آب و خونابه را پاك ميكرديم و مادرم نفسش را گرفته بود و من نميدانستم كه دقيقا منتظر چه چيزي هستيم. و اتفاقا در همين لحظه بود كه معجزه اتفاق افتاد. دور و بر آنجاي زن يك چين ديگر هم برداشت و بعد يك چين ديگر، و اين چين هاي اضافي با چين هاي آن جاي زن تركيب شد و بعد مادرم فرياد زد: "فشار بده! فشار بده!" و زن فشار داد و بيشتر فشار داد و بعد يك چين ديگر و چين هاي ديگر پيدا شد، و بعد معلوم شد كه اين چين هاي درهم فرو رفته ، سر و صورت بچه بود كه بيرون آمده بود. خدايا، چه معجزه اي! و بعد بدن بچه آمد. بچه توي دست مادرم بود، خودش بود كه گريه ميكرد، و من توي حفره خالي گوشتي كه داشت هم ميآمد و آرام خرخر ميكرد و چين هايش در خون غرق ميشد، خيره شده بودم، و بعد جفت آمد، يك چيز عجيب و غريب، يك گلوله خون، و بعد، حفره ي معجزه، درهاي گوشتي و پوستي و خونيش را بست.
بعدها با مادرم اين معجزه را بارها ديدم و هرگز از آن سير نشدم. و بعد كه مادرم مرد، اهل محل از من خواستند كه ماماشان بشوم0 حاجي قبلا زن داشت و زنش سر زا رفت، حاجي همان شب آنقدر گريه كرد كه دلم بحالش سوخت. صبح روز بعد از من خواست كه به عقدش درآيم. من دو سه هفته بعد زن حاجي شدم، با اين شرط كه هيچوقت شغلم را از دست ندهم. حاجي گفت كه مانعي ندارد. حاجي مرد خوبي است. گله اي ازش ندارم. بعدها حاجي در سايه لياقتش ملك الحاج شد. چه چيزي از اين بهتر! ولي من دل به آن معجزه دادم.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:56 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها