بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #39  
قدیمی 07-09-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هومن- راست می گی؟
من- به جان تو. این دفعه اومدی بهت نشون می دم. نری حالا یه چیزی به پدرت بگی ها! پدرت ادم خوبیه، پدرهای ما پولدار هستند اما این پول ها با پول احتکار و دزدی و پدر سوختگی فرق می کنه!
هومن- خوشحالم کردی! با این چیزهایی که تو گفتی با نظر تخفیف به پرونده اش نگاه می کنم!
تقریبا رسیده بودیم . ماشین رو پارک کردیم و از در بازار وارد شدیم. پریچهر خانم طبق معمول همونجا نشسته بود اما خواب. تصمیم گرفتی که اول زیارت و این کارها رو بکنیم بعد سراغش بریم. پس به طرف قبور رفتیم. نیم ساعتی طول کشید. برگشتنی چند تا بستنی خریدیم و اومدیم پیش پریچهر خانم. هنوز خواب بود. کنارش نشستیم و سیگارها رو روشن کردیم. نمی دونم از بوی دود سیگار بود یا اینکه احساس کرد کسی پیشش نشسته که یکی دو دقیقه بعد چادرش رو از روی صورتش کنار زد و ماهارو دید. خندید. هردو سلام کردید. جواب داد.
هومن بستنی رو به طرفش گرفت. با خوشحالی قبول کرد و گفت: دستتون درد نکنه تو این هوا خیلی مزه می ده! منتظرتون بودم. چطور تنها اومدید؟
هومن- لیلا که فردا امتحان داشت و هاله هم با مادرم بیرون رفته بود.
شروع به خوردن بستنی کردیم. وقتی تمام شد بهش گفتم کتروخدا مادربزرگ من چه کاری برای شما از دستم ساخته اس؟
چه کاری دارید که ما می تونیم براتون انجام بدیم؟ ما از نظر مادی دست و بالمون بازه!تروخدا به ما بگید.
خندید و گف- یکبار دیگه هم این رو از من پرسیدی بهت گفتم: من تو این دنیا همه کاری کردم. بالاشو دیدم پایینش رو هم دیدم.. این دنیا مثل یه....خوشگله! مدتی با یه نفر می مونه اما بهش وفادار نیست! حالا چه زن چه مرد! (البته کلمه زیاد بدی در این مورد نگفت) حالا فقط دلم می خواد سرنوشتم رو که تا حالا برای کسی تعریف نکردم برای شماها بگم. چراشو نمی دونم! ولی دلم می خواد حرف بزنم.
سیگاری دراورد و من براش روشن کردم. دودش را در هوا رها کرد و مثل دفعات قبل بهش نگاه کرد و گفت: می دونید هر بار که به این دود نگاه می کنم زندگی خودم رو می بینم.
بی اختیار من و هومن هم به دود که یک حلقه رو تو هوا رسم کرده بود نگاه کردیم که با دور بعدی همه چیز بهم ریخت!
پریچهر خانم- اگه یادتون باشه؟آقایی که شما باشید؟ داشتم از شب عروسیم حرف می زدم. حالا که دخترها نیستند براتون می گم. نذاشت دو شب از عروسی بگذره که من بهش کمی عادت کنم. کمی باهاش آشنا بشم! یه مرد پنجاه ساله، یه دختر نه ساله! مثل پدر و دختر! جای پدر من بود! حساب کنید که چقدر چندش آور ه! من تو اون سن و سال خوب بطور غریزی خیلی چیزها رو می فهمیدم ولی این برام یک شوک بود! دردسرتون ندم! یک ساعت بعد که خونریزی من زیاد شد و خودم بیهوش! یه فاطمه بیگم بود که مامایی می کرد اون رو آوردند بالا سر من. تا دست به من زد جیغ کشیدم و به هوش آمدم. آروم منو دلداری داد و باهام حرف زد. نازم کرد. نوازشم کرد. دلم بهش گرم شد. شروع کرد با فرج اله خان بد و بیراه گفتن. اون موقع ها هم این ماماها ارج و قربی داشتند. کسی باهاشون یک و بدو نمی کرد. خیلی بد اخلاق بودن!
اون شب فاطمه بیگم برای من مثل یک فرشته بود! دوباره از هوش رفتم . خلاصه هر جوری بود خونریزی رو بند آورد و برام مرهم و ضماد درست کرد. سفارش کرد که تا یک هفته، ده روز فرج اله خان کاری به من نداشته باشه. بیچاره تا صبح هم بالای سر من موند. خبر دادند به خونه ما و صبح سهراب خان به عیادت من اومد. دیدن چهره اشنا برام قوت قلب بود. مدتی با فرج اله خان صحبت کرد و رفت. دو روزی خوابیده بودم روز سوم به دستور مادر شوهرم از رختخواب بلند شدم. اون زمون ها مادر شوهرها مثل شمر بودند. کی جرات داشت یک کلمه حرف باهاشون بزنه! عروس جلوش مثل موش بود! همون روز اول به من گفت: من کاری ندارم که تو دختر فلانی هستی! اینجا عروسی! ناز و ادا رو بذار کنار! باید کار کنی!
خوشبختانه چون قبل از ازدواج آشپزی رو از آشپزمون یاد گرفته بودم فقط مسئول پخت و پز شدم. اون روز با ضعف و بدبختی ناهار رو درست کردم و به امید اینکه شب راحت بخوابم به رختخواب رفتم. نیم ساعت بعد سر و کله فرج ال خان پیدا شد. ترسیده بودم. یاد چند شب پیش بدنم رو می لرزوند. مثل دفعه قبل به طرفم اومد. از ترسم به گوشه ای از اتاق رفتم و پتو رو به خودم پیچیدم. دست بردار نبود باز با خنده کریهی به طفم اومد. این بار جیغ کشیدم. اون از خدا بی خبر هم کمربند چرمی ا ش رو کشید و مشغول زدن من شد! پدر سگ با قلاب کمربند هم می زد!
هفت هشت تا کمربند که خوردم صدام قطع شد. اون کثافت هم کار خودش رو کرد. اگر زورم می رسید حتما می کشتمش! این کار برام شکنجه شده بود. بگذریم. صبحها اشپز تو اون خونه بودم و شبها...فرج اله خان! عاقبت به خیر شده بودم! هر دفعه که سراغم می اومد تا یک ساعت بعدش گریه می کردم. نه عشقیف نه دوست داشتنی جز نفرت هیچ چیز برای من نداشت. اون زمان ما زنها فقط مثل بلا نسبت آفتابه بودیم. تا با ما کار داشتند عزیز می شدیم کار آقا که تموم می شد دوباره می رفتیم گوشه خلا! این مرد از این ماه تا اون ماه حموم نمی رفت. انواع و اقسام بوها رو می داد! بوی توتون ، تنباکو، تریاک، پهن اسب، عرق بدن!
خلاصه بهترین شبهای من چند روز اول ماه بود که حمام کرده بود و تا دو روزی بو نمی داد. حساب کنید دختری که دو روز سه روز یکبار حموم می کرد و دست به سیاه و سفید نمی زد و تو خونه پدر ده تا نوکر و کلفت داشت چقدر تحمل این مسایل براش مشکل بود. یه شش ماهی گذشت دیگه عادت کرده بودم. انسان به هر نوع زندگی عادت می کنه! زندگی که چه عرض کنم!
پدرم طوری به من جهیزیه داده بود که تمام وسایل خونه فرج اله خان نو شد. از فرش و رختخواب و ظرف و ظروف چینی و بلور و سینی بگیر تا آفتابه و جارو و خاک انداز! تا چند سال لباس دوخته و ندوخته با من همراه کرده بود. انوقت این مرد فقط یه عروسی گرفت و والسلام! چون وضع ما خوب بود پدرم حتی مهریه هم برای من تعیین نکرد! اگر یه مرد جوون بود باز هم می ارزید. اما نه یک مردی که جای پدر منه! مثل این می مونه که شماها برید یه زن هفتاد ساله بگیرید. اصلا رغبت می کنید که توی روش نگاه کنید؟ چه برسه به چیزهای دیگه! گفتم که زن اصلا به حساب نمی اومد.
یه شش ماهی گذشت این فرج اله خان که با مادر و خواهرش زندگی می کرد صبح می رفت غروب برمی گشت. در نبودن او متوجه خیلی چیزها شده بودم. البته عقلم درست نمی رسید. بعضی از روزها یکی دو ساعت بعد از رفتن فرج اله خان مردهایی توی خونه رفت و اومد می کردن. خونه اونها حدودا پانصد متری بود که در سه طرف ان اتاق بود. اتاقها کنار هم ساخته شده بود و اشپزخونه زیر یکی از اتاقها.طرف دیگه دست ما و اتاقهای طرف دوم مهمونخونه بود.و یه طرف هم دست خواهر و مادر فرج اله خان. یه شب که فرج اله خان از بیرون برگشت صدام کرد. تعدادی زغال تو اتش گردان گذاشت و با نفت روشن کرد و به من داد تا بچرخونم. تو خونه خودمون وقتی خدمتکارها این کار رو انجام می دادند لذت می بردم. از این کار خوشم می اومد . بعد به من یاد داد که چگونه زغال خوب برای منقل انتخاب کنم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ساقي به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها