بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 07-10-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض از خاطرات يك ايده آليست


از خاطرات يك ايده آليست


آنتوان چخوف

دهم ماه مه بود كه مرخصي 28 روزه گرفتم ، از صندوقدار اداره مان با هزار و يك چرب زباني ، صد روبل مساعده دريافت كردم و بر آن شدم به هر قيمتي كه شده يك بار « زندگي » درست و حسابي بكنم ــ از آن زندگي هايي كه خاطره اش تا ده سال بعد هم از ياد نميرود.
هيچ ميدانيد كه مفهوم كلمه ي « يك بار زندگي كردن » چيست؟ به اين معنا نيست كه انسان براي تماشاي يك اپرت به تئاتر تابستاني برود ، بعد شام مفصلي بخورد و مقارن سحر ،‌ شاد و شنگول به خانه بازگردد ، و باز به اين معنا نيست كه نخست به نمايشگاه تابلوهاي نقاشي و از آنجا به مسابقات اسب دواني برود و در شرط بندي شركت كند و پولي بر باد دهد. اگر ميخواهيد يك بار زندگي درست و حسابي كرده باشيد ، سوار قطار شويد و به جايي عزيمت كنيد كه هوايش آكنده از بوهاي ياس بنفش و گيلاس وحشي است ؛ به جايي برويد كه انبوه گل استكاني و لاله عباسي از پي هم از دل خاكش سر بر آورده اند و چشمهايتان را با رنگ سفيد ملايمشان و با ژاله هاي ريز الماسگونشان نوازش ميدهند. آنجا ، در فضاي وسيع و گسترده ، در آغوش جنگل سرسبز و جويبارهاي پر زمزمه اش ، در ميان پرندگان و حشرات سبز رنگ ، به مفهوم راستين كلمه ي « يك بار زيستن » پي خواهيد برد! به آنچه كه گفته شد بايد دو سه برخورد با كلاه هاي لبه پهن زنانه و چند جفت چشم و نگاه هاي سريعشان و همين طور چند پيش بند سفيد نيز اضافه شود … و وقتي ورقه مرخصي ام را در دست و لطف و احسان صندوقدار را در جيب داشتم و عازم ييلاق بودم اقرار ميكنم كه به چيزي جز اينها نمي انديشيدم.
به توصيه ي دوستي در ويلايي كه سوفيا پاولونا كنيگينا اجاره كرده بود اتاقي گرفتم. او ، يكي از اتاقهاي ويلا را ــ با مبلمان و همه ي وسايل راحتي ، به اضافه ي خورد و خوراك ــ اجاره ميداد. برخلاف انتظارم ، كار اجاره ي اتاق خيلي زود انجام شد ، به اين ترتيب كه به پرروا عزيمت كردم ، ويلاي ييلاقي خانم كنيگينا را يافتم و يادم مي آيد كه به مهتابي ويلا پا گذاشتم و … دست و پايم را گم كردم. مهتابي اش جمع و جور و راحت و دلپذير بود اما دلپذيرتر و (اجازه بفرماييد بگويم) راحتتر از خود مهتابي ، خانم جواني بود اندكي فربه كه پشت ميزي نشسته و سرگرم صرف چاي بود. زن جوان چشمهاي خود را تنگ كرد و به من خيره شد و پرسيد:
ــ چه فرمايشي داريد؟
جواب دادم:
ــ لطفاً بنده را ببخشيد … من … انگار عوضي آمده ام … دنبال ويلاي خانم كنيگينا مي گشتم …
ــ خودم هستم … چه فرمايشي داريد؟
دست و پايم را گم كردم … من هميشه عادت داشتم مالكان آپارتمانها و ويلاها را به شكل و شمايل زنهاي پير و رماتيسمي كه بوي درد قهوه هم ميدهند در نظرم مجسم كنم اما حالا … بقول هاملت: « نجاتمان دهيد ، اي فرشتگان آسماني! » زني زيبا و باشكوه و دلفريب و جذاب ،‌ روبروي من نشسته بود. مقصودم را تته پته كنان در ميان نهادم. گفت:
ــ آه ، بسيار خوشوقتم! بفرماييد بنشينيد! اتفاقاً در اين مورد نامه اي از دوست مشتركمان داشتم. چاي ميل ميكنيد؟ با سرشير ميخوريد يا ليمو؟
انسان كافي است چند دقيقه اي پاي صحبت تيره اي از زنان (و بطور اعم ، زنان موبور) بنشيند تا خويشتن را در خانه ي خود بيانگارد و چنين احساس كند كه با آنها از ديرباز آشناست. سوفيا پاولونا نيز در شمار زناني از همين تيره بود. پيش از آنكه بتوانم اولين ليوان چاي را به آخر برسانم ، دستگيرم شد كه او شوهر ندارد و با بهره ي پولش امرار معاش ميكند و قرار است به زودي عمه اش براي مدتي مهمانش باشد. در همان حال به انگيزه ي اجاره دادن يكي از اتاقهايش هم پي بردم ؛ ميگفت كه اولاً 120 روبل اجاره اي كه خودش ميپردازد براي يك زن تنها بسيار سنگين است و ثانياً بيم از آن دارد كه شبها دزدي يا روزها دهقاني وحشت انگيز وارد ويلا شود و برايش دردسر ايجاد كند. از اين رو چنانچه اتاق گوشه اي ويلا را به زن يا مردي مجرد اجاره دهد نبايد از اين بابت ،‌ مورد ملامت قرار بگيرد.
شيره ي مربا را كه به ته قاشق ماسيده بود ليسيد و آه كشان گفت:
ــ اما مستأجر مرد را به زن ترجيح ميدهم! از يك طرف گرفتاري آدم با مردها كمتر است و از طرف ديگر وجود يك مرد در خانه ، از وحشت تنهايي ميكاهد …
خلاصه ، ساعتي بعد با سوفيا پاولونا دوست شده بودم. هنگامي كه ميخواستم خداحافظي كنم و به اتاقم بروم گفتم:
ــ راستي يادم رفت بپرسم! ما درباره ي همه چيز صحبت كرديم جز اصل مطلب! بابت اقامتم كه به مدت 28 روز خواهد بود چقدر بايد بپردازم؟ البته به اضافه ي ناهار … و چاي و غيره …
ــ مطلب ديگري پيدا نكرديد كه درباره اش حرف بزنيد؟ هر چقدر ميتوانيد بپردازيد … من كه اتاق را بخاطر كسب درآمد اجاره نميدهم بلكه همين طوري … براي نجات از تنهايي … ميتوانيد 25 روبل بپردازيد؟
بديهي است كه مي توانستم. به اين ترتيب زندگي ام در ييلاق شروع شد … اين زندگي از آن رو جالب است كه روزش به روز ميماند و شبش به شب ، و چه زيباست اين يكنواختي! چه روزها و چه شبهايي! خواننده ي عزيز ، چنان به شوق و ذوق آمده بودم كه اجازه ميخواهم شما را بغل كنم و ببوسم! صبحها ، فارغ از انديشه ي مسئوليتهاي اداري ،‌ چشم ميگشودم و به صرف چاي با سرشير مي نشستم. حدود ساعت يازده صبح ، جهت عرض « صبح بخير » ميرفتم خدمت سوفيا پولونا و در خدمت ايشان قهوه و سرشير جانانه ميل ميكردم و بعد ، تا ظهر نوبت وراجي هايمان بود. ساعت 2 بعدازظهر ، ناهار … و چه ناهاري! در نظرتان مجسم كنيد كه مانند گرگ ، گرسنه هستيد ،‌مي نشينيد پشت ميز غذاخوري و يك گيلاس بزرگ پر از عرق تمشك را تا ته سر ميكشيد و گوشت داغ خوك و ترشي ترب كوهي را مزه ي عرقتان ميكنيد. بعد ، گوشت قرمه يا آش سبزيجات با خامه و غيره و غيره را هم در نظرتان مجسم كنيد. ناهار كه صرف شد ، خواب قيلوله و استراحتي آرام و بي دغدغه ، و قرائت رمان ، و از جا جهيدنهاي پي در پي ، زيرا سوفيا پاولونا گاه و بيگاه در آستانه ي در اتاقتان ظاهر ميشود و ــ « راحت باشيد! مزاحمتان نميشوم! » … بعد ، نوبت به آبتني ميرسد. غروبها تا ديروقت ،‌ گردش و پياده روي در معيت سوفيا پاولونا … در نظرتان مجسم كنيد كه شامگاهان ،‌ آنگاه كه جز بلبل و حواصلي كه هر از گاه فرياد بر ميكشد ،‌ همه چيز در خواب خوش غنوده است ،‌ و آنگاه كه باد ملايم ، همهمه ي يك قطار دوردست را به آهستگي در گوشهايتان زمزمه ميكند ، در بيشه اي انبوه يا در طول خاكريز خط راه آهن ، شانه به شانه ي زني موبور و اندكي فربه ، قدم ميزنيد. او از خنكاي شامگاهي كز ميكند و سيماي رنگپريده از مهتابش را گاه به گاه به سمت شما ميگرداند … فوق العاده است! عاليست!
هنوز هفته اي از اقامتم در ييلاق نگذشته بود كه همان اتفاقي رخ داد كه شما ، خواننده ي عزيز ، مدتي است انتظار وقوعش را ميكشيد ــ اتفاقي كه هيچ داستان جالب و گيرا را از آن گريز نيست … ديگر نميتوانستم مقاومت و خويشتن داري كنم … اظهار عشق كردم … او گفته هايم را با خونسردي ، تقريباً با سردي بسيار گوش كرد ــ گفتي كه از مدتها پيش منتظر شنيدن اين حرفها بود ؛ فقط لبهاي ظريف خود را اندكي كج و معوج كرد ــ انگار كه قصد داشت بگويد: « اين كه اينهمه صغرا و كبرا چيدن نداشت؟ »

28 روز بسان ثانيه اي گذشت. در آخرين روز مرخصي ام ، غمگين و ارضا نشده ، با سوفيا پاولونا و با ييلاق وداع كردم. هنگامي كه مشغول بستن چمدانم بودم ، روي كاناپه نشسته بود و اشك چشمهاي زيبايش را خشك ميكرد. من كه به زحمت قادر ميشدم از جاري شدن اشكم جلوگيري كنم ، دلداري اش دادم و سوگند خوردم كه در تعطيلات آخر هفته به ديدنش بيايم و در زمستان هم ، در مسكو ، به خانه اش سر بزنم. ناگهان به ياد اجاره ي اتاق افتادم و گفتم:
ــ آه عزيزم ، فراموش كردم حسابم را تسويه كنم! لطفاً بگو چقدر بدهكارم؟
« طرف » من ، هق هق كنان جواب داد:
ــ چه عجله اي داري … باشد براي يك وقت ديگر …
ــ چرا يك وقت ديگر؟ عزيزم ، حساب حساب است و كاكا برادر! گذشته از اين ، دوست ندارم به حساب تو زندگي كرده باشم. سوفيا ، عزيزم خواهش ميكنم تعارف را بگذاري كنار … چقدر بدهكارم؟
كشو ميز را هق هق كنان بيرون كشيد و گفت:
ــ چيزي نيست … قابل تو را ندارد …. مي تواني بعداً بدهي …
لحظه اي در كشو ميز كاوش كرد و دمي بعد ، كاغذي را از آن تو در آورد و به طرف من دراز كرد.
پرسيدم:
ــ صورتحساب است؟ حالا درست شد! … بسيار هم عاليست! … (عينك بر چشم نهادم) همين الان هم تسويه حساب ميكنم … (نگاه سريعي به صورتحساب افكندم) جمعاً … صبر كن ببينم! چقدر؟ … جمعاً … عزيزم اشتباه نميكني؟ نوشته اي جمعاً 212 روبل و 44 كوپك. اين كه صورتحساب من نيست!
ــ مال توست ،‌ دودو جان! خوب نگاهش كن!
ــ آخر چرا اين قدر زياد؟ … 25 روبل بابت اجاره ي اتاق و خورد و خوراك ، قبول … قسمتي از حقوق كلفت ــ سه روبل ؛ اينهم قبول.
با چشمهاي گريانش ، شگفت زده نگاهم كرد و با صداي كشدارش پرسيد:
ــ نمي فهمم دودو جان … تو به من اطمينان نميكني؟ پس ،‌ صورتحساب را بخوان! عرق تمشك را تو ميخوردي … من كه نميتوانستم با 25 روبل اجاره ، ودكا را هم سر ميز بياورم! قهوه و سرشير براي چاي و … بعدش هم توت فرنگي و خيارشور و آلبالو … همين طور سرشير براي قهوه … تو كه طي نكرده بودي قهوه هم بخوري ولي هر روز ميخوردي! بهر صورت آنقدر ناقابل است كه اگر اصرار داشته باشي 12 روبلش را هم نميگيرم ، تو 200 روبل بده.
ــ اما اينجا يك رقم 75 روبلي هم مي بينم كه نمي دانم بابت چيست … راستي اين 75 روبل از كجا آمده؟
ــ عجب! اختيار داري! خودت نمي داني بابت چيست؟
به چهره اش نگريستم. قيافه اش چنان صادق و روشن و شگفت زده بود كه نتوانستم حتي كلمه اي بر زبان بياورم. صد روبل موجودي پولم را به او دادم ، صد روبل هم سفته امضا كردم و چمدانم را بر دوش گرفتم و به طرف ايستگاه راه آهن رهسپار شدم.
راستي خوانندگان عزيز ، بين شما كسي پيدا نميشود كه صد روبل به من قرض بدهد؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:15 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها