بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بوف کور (10)
صادق هدایت
کشيک ميکشيدم ؛ ميرفتم هزار جور خفت و مذلت بخودم هموار ميکردم ،
با آنشخص آشنا ؛ تملقش را ميگفتم و او را برايش غر ميزدم و
ميآوردم آنهم چه فاسق هايی : سيرابی فروش ، فقيه ، جگرکی ، رييس داروغه ،
مقنی ، سوداگر ، فيلسوف که اسمها و القابشان فرق ميکرد ، ولی همه شاگرد
کله پز بودند . همه آنها را بمن ترجيح ميداد - با چه خفت و خواری خودم
را کوچک و ذليل ميکردم کسی باور نخواهد کرد . می ترسيدم زنم از دستم
در برود . ميخواستم طرز رفتار ، اخلاق و دلربايی را از فاسقهای زنم ياد
بگيرم ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها بريشم می خنديدند - اصلا
چطور ميتوانستم رفتر و اخلاق رجاله ها را ياد بگيرم ؟ حالا ميدانم آنها
را دوست داشت چون بی حيا ، احمق و متعفن بودند . عشق او اصلا با کثافت
و مرگ توام بود - آيا حقيقتا من مايل بودم با او بخوابم ، آيا صورت
ظاهر او مرا شيفته خود کرده بود يا تنفر او از من ، يا حرکات و اطوارش
بود و يا علاقه و عشقی که از بچگی به مادرش داشتم و يا همه اينها دست
بيکی کرده بودند ؟ نه ، نميدانم . تنها يک چيز را ميدانم : اين زن . اين لکاته
اين جادو ، نميدانم چه زهری در روح من ، در هستی من ريخته بود که
نه تنها او را ميخواستم ، بلکه تمام ذرات تنم ، ذرات تن او را لازم داشت .
فرياد ميکشيد که لازم دارد و آرزوی شديدی ميکردم که با او در جزيره
گمشده ای باشم که آدميزاد در آنجا وجود نداشته باشد ، آرزو ميکردم که
يک زمين لرزه يا طوفان و يا صاعقه آسمانی همه اين رجاله ها که پشت ديوار
اطاقم نفس ميکشيدند ، دوندگی می کردند و کيف می کردند ، همه را ميترکانيد
و فقط من و او ميمانديم .
آيا آنوقت هم هر جانور ديگر ، يک مار هندی ، يک اژدها را بمن ترجيح نميداد ؟
آرزو می کردم که يک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم ميمرديم - بنظرم
می آيد که اين نتيجه عالی وجود و زندگی من بود .
مثل اين بود که اين لکاته از شکنجه من کيف و لذت ميبرد ، مثل اينکه دردی که مرا
ميخورد کافی نبود - بالاخره من از کار و جنبش افتادم و
خانه نشين شدم - مثل مرده متحرک . هيچکس از رمز ميان ما خبر نداشت ،
دايه پيرم که مونس مرگ تدريجی من شده بود بمن سرنش ميکرد - برای
خاطر همين لکاته پشت سرم ، اطراف خودم می شنيدم که در گوشی به هم می گفتند :
اين زن بيچاره چطور تحمل اين شرور و ديوونه رو ميکنه ؟ حق بجانب
آنها بود ، چون تا درجه ای که من ذليل شده بودم باورکردنی نبود .
روز به روز تراشيده شدم ، خودم را که د رآينه نگاه ميکردم گونه هايم
سرخ و رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بودم - تنم پرحرارت و چشمهايم
حالت خمار و غم انگيزی بخود گرفته بود .
از اين حالت جديد خودم کيف می کردم و درچشمهايم غبار مرگ را ديده
بودم ، ديده بودم که بايد بروم .
بالاخره حکيم باشی را خبر کردند ، حکيم رجاله ها ،
حکيم خانوادگی که بقول خودش ما را بزرگ کرده بود .
با عمامه شيرو شکری و سه قبضه ريش وارد شد . او افتخار می کرد
دوای قوت باه به پدر بزرگم داده ، خاکه شير و نبات حلق من ريخته و
فلوس بناف عمه ام بسته است . باری ، همينکه آمد سر پائين من نشست
نبضم را گرفت ، زبانم را ديد ، دستورداد شيرماچه الاغ و ماشعير بخورم
و روزی دومرتبه بخور کندر و زرنيخ بدهم – چند نسخه بلند بالا هم بدايه ام
داد که عبارت بود از جوشانده و روغن های عجيب و غريب از قبيل :
پرزوفا، زيتون ، رب سوس ، کافور ، پر سياوشان ، روغن های بابونه ،
روغن غاز ، تخم کتان ، تخم صنوبر و مزخرفات ديگر .
حالم بدتر شده بود ؛ فقط دايه ام ، دايه او هم بود ، با صورت پير و موهای
خاکستری گوشه اطاق ، کنار بالين من می نشست ، به پيشانيم آب سرد می زد
و جوشانده برايم می آورد . از حالات و اتفاقات بچگی من و آن لکاته
صحبت می کرد . مثلا او بمن گفت : که زنم از توی ننو عادت داشته
هميشه ناخن چپش را می جويده ، بقدری می جويده که زخم می شده و گاهی
هم برايم قصه نقل می کرد – بنظرم می آمد که اين قصه ها سن مرا به عقب
می برد و حالت بچگی درمن توليد می کرد . چون مربوط به يادگارهای آن
دوره بوده است وقتيکه خيلی کوچک بودم و در اطاقی که من و زنم توی ننو
پهلوی هم خوابيده بوديم .يک ننوی دو نفره . درست يادم هست همين
قصه ها را می گفت . حالا بعضی از قسمتهای اين قصه ها که سابق بر
اين باور نمی کردم برايم امر طبيعی شده است .
چون ناخوشی دنيای جديدی در من توليد کرد ، يک دنيای ناشناس ،
محو و پر از تصويرها و رنگها و ميلهائی که در حال سلامت
نمی شود تصور کرد و گيرو دارهای اين متلها را با کيف و اضطراب
ناگفتنی در خودم حس می کردم – حس می کردم که بچه شده ام و
همين الآن که مشغول نوشتن هستم ، در احساسات شرکت می کنم ،
همه اين احساسات متعلق به الان است و مال گذشته نيست .
گويا حرکات ، افکار ، آرزوها و عادات مردمان پيشين که بتوسط اين متلها
به نسلهای بعد انتقال داده شده ، يکی از واجبات زندگی بوده است .
هزاران سال است که همين حرفها را زده اند .همين جماعها را کرده اند ،
همين گرفتاريهای بچگانه را داشته اند . آيا سرتاسر زندگی يک قصه مضحک ،
يک متل باور نکردنی و احمقانه نيست ؟ آيا من فسانه و قصه خودم
را نمی نويسم ؟ قصه فقط يک را فرار برای آرزوهای ناکام است .
آرزوهائيکه بان نرسيده اند . آرزوهائيکه هر متل سازی مطابق روحيه محدود
و موروثی خودش تصور کرده است .
کاش می توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهسته بخوابم – خواب راست بی دغدغه –
بيدار که می شد م روی گونه هايم سرخ به رنگ گوشت جلو دکان قصابی
شده بود –تنم داغ بود و سرفه می کردم – چه سرفه های عميق ترسناکی –
سرفه هائی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بيروی می آمد ، مثل سرفه
يا بوهائی که صبح زود لش گوسفند برای قصاب می آوردند .
درست يادم است هوا بکلی تاريک بود ، چند دقيقه درحال اغما بودم قبل از اينکه
خوابم ببرد با خودم حرف می زدم – در اين موقع حس می کردم حتم داشتم که
بچه شده بودم و در ننو خوابيده بودم . حس کردم کسی نزديک من است ،خيلی وقت
بود همه اهل خانه خوابيده بودند . نزديک طلوع فجر بود و ناخوشها می دانند در
اين موقع مثل اين است که زندگی از سر حد دنيا بيرون کشيده می شود .قلبم
بشدت می تپيد ، ولی ترسی نداشتم ، چشمهايم باز بود ولی کسی را نمی ديدم ،
چون تاريکی خيلی غليظ و متراکم بود – چند دقيقه گذشت يک فکر ناخوش
برايم آمد با خودم گفتم : شايد اوست. درهمين لحظه حس کردم که دست
خنکی روی پيشانی سوزانم گذاشته شد .
بخودم لرزيدم ؛ دو سه بار از خودم پرسيدم : آيا اين دست عزرائيل
نبوده است ؟ و به خواب رفتم – صبح که بيدار شدم دايه ام گفت :
دخترم (مقصودم زنم ، آن لکاته بود) آمده بود بر سر بالين من و
سرم را روی زانويش گذاشته بود ، مثل بچه ها مرا تکان می داده –
گويا حس پرستاری مادری در او بيدار شده بوده ، کاش در همان
لحظه مرده بودم – شايد آن بچه ای که آبستن بوده مرده است ،
آيا بچه او بدنيا آمده بوده ؟من نمی دانستم .
در اين اطاق که هر دم برای من تنگتر و تاريکتر از قبر می شد ،
دايم چشم براه زنم بودم ولی او هرگز نمی آمد .آيا از دست او نبود
که به اين روز افتاده بودم؟ شوخی نيست ، سه سال ، نه ، دوسال و
چهار ماه بود ، ولی روز و ماه چيست ؟ برای من معنی ندارد ،
برای کسی که در گور است زمان بی معنی است – اين اتاق
مقبره زندگی و افکارم بود –همه دوندگيها ، صداها و همه تظاهرات
زندگی ديگران ، زندگی رجاله ها که همه شان جسما و روحا يک جور
ساخته شده اند ، برای من عجيب و بی معنی شده بود – از وقتيکه
بستری شده بودم ، در يک دنيای غريب و باور نکردنی بيدار شده بودم
و احتياجی بدنيای رجاله ها نداشتم . يک دنيائی که در خودم بود ،
يک دنيای پر از مجهولات و مثل اين بود که مجبور بودم ، همه
سوراخ سنبه های آنرا سرکشی و وارثی بکنم .
شب موقعيکه وجود من در سر حد دو دنيا موج می زد ، کمی قبل
از دقيقه ای که در يک خواب عميق و تهی غوطه ور بشوم خواب می ديدم
– بيک چشم بهم زدن من زندگی ديگری به غير از زندگی خودم را
طی می کردم در هوای ديگر نفیس می کشيدم و دور بودم .
مثل اينکه می خواستم از خودم بگريزم و سرنوشتم را تغيير بدهم
–چشمم را که می بستم دنيای حقيقی خودم به من ظاهر می شد –
اين تصويرها زندگی مخصوص به خود داشتند ، آزادانه محو و دوباره پديدار می شدند .
گويا اراده من در آنها موثر نبود .ولی اين مطلب مسلم هم نيست ،
مناظريکه جلو من مجسم می شد خواب معمولی نبود ، چون هنوز
خوابم نبرده بود .من در سکوت و آرامش ، اين تصويرها را از
هم تفکيک می کردم و با يکديگر می سنجيدم .بنظرم می آمد که تا
اين موقع خودم را نشناخته بودم و دنيا آنطوری که تاکنون تصور می کردم
مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بجايش تاريکی شب فرمانروائی داشت
– چون بمن نياموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم .
من نمی دانم د راين وقت آيا بازويم بفرمانم بود يا نه –گمان می کردم اگر دستم
را باختيار خودش می گذاشتم بوسيله تحريک مجهول و ناشناسی خود بخود بکار
می افتاد ،بی آنکه بتوانم درحرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم .
اگر دايم همه تنم را مواظبت نمی کردم و بی اراده متوجه آن نبودم ،
قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هيچ انتظارش را نداشتم .
اين احساس از دير زمانی در سن من پيدا شده بود که زنده زنده تجزيه می شد م.
نه تنها جسمم ، بلکه روحم هميشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند
–هميشه يکنوع فسخ و تجزيه غريبی را طی می کردم – گاهی فکر
چيزهائی را می کردم که خودم نمی توانستم باور کنم . گاهی حس ترحم
در من توليد می شد . در صورتيکه عقلم به من سرزنش می کرد .
اغلب با يک نفر که حرف می زدم ، يا کاری می کردم ، راجع به موضوع های
گوناگون داخل بحث می شدم ، در صورتيکه حواسم جای ديگری بود بفکر
خودم بودم و توی دلم به خودم ملامت می کردم . يک توده در حال فسخ
و تجزيه بود .گويا هميشه اينطور بوده و خواهم بود يک مخلوط نا متناسب عجيب ...
چيزيکه تحمل ناپذير است حس می کردم از همه اين مردمی که می ديدم و
ميانشان زندگی می کردم دور هستم ولی يک شباهت ظاهری ، يک شباهت
محو و دور و درعين حال نزديک مرا به آنها مر بوط می کرد.همين
احتياجات مشترک زندگی بود که از تعجب من می کاست –
شباهتی که بيشتر از همه بمن زجر می داد اين بود که رجاله ها هم
مثل من از اين لکاته ، از زنم خوششان می آمد و او هم بيشتر به آنها
راغب – حتم دارم که نقصی در وجود يکی از ما بوده است.
اسمش را لکاته گذاشتم چون هيچ اسمی باين خوبی رويش نمی افتاد .
نمی خواهم بگويم زنم چون خاصيت زن و شوهری بين ما وجود نداشت
و بخودم دروغ می گفتم .- من هميشه از روز ازل او را لکاته ناميده ام
ولی اين اسم کشش مخصوصی داشت اگر او را گرفتم برای اين بود که اول
او بطرف من آمد .آنهم از مکر و حيله اش بود . نه ، هيچ علاقه ای بمن نداشت
– اصلا چطورممکن بود او بکسی علاقه پيدا بکند ؟يک زن هوس باز که يک
مرد را برای شهوترانی ، يکی را برای عشقبازی و يکی را برای شکنجه دادن
لازم داشت – گمان نمی کنم که او باين تثليت هم اکتفا می کرد .ولی مرا
قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود . ودرحقيقت بهتر از اين نمی توانست
انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبيه مادرش بود –چون يک شباهت محو و
دور با خودم داشت . حالا او را نه تنها دوست داشتم ،بلکه همه ذرات
تنم او را می خواست . مخصوصا ميان تنم ، چون نمی خواهم احساسات
حقيقی را زير لفاف موهوم عشق و علاقه و الهيات پنهان کنم –
چون هوزوارشن ادبی بدهنم مزه نمی کند .
گمان می کردم که يکجور تشعشع يا هاله ، مثل هاله ای که دور انبياء ميکشند
ميان بدنم موج ميزد و هاله ميان بدن او را لابد هاله رنجور و ناخوش من می طلبيد
و با تمام قوا بطرف خودش می کشيد .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:39 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها