بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 04-14-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض مدیر مدرسه

مدیر مدرسه
نویسنده : جلال آل احمد
۱
از درکه وارد شدم سیگارم دستم بود زورم آمد سلام کنم .همین طوری دنگم گرفته
بود قد باشم . رییس فرهنگ که اجازه نشستن داد ، نگاهش لحظه ای روی دستم مکث
کرد و بعد چیزی را که می نوشت ، تمام کرد ومی خواست متوجه من بشود که
رونویس حکم را روی میزش گذاشته بودم . حرفی نزدیم .رونویس را با کاغذهای
ضمیمه اش زیروروکرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلا خالی از عصبانیت گفت :
-«جانداریم آقا . این که نمی شه ! هر روز یه حکم می دند دست یکی می فرستنش
سراغ من ... دیروز به آقای مدیر کل ....»
حوصله این اباطیل را نداشتم . حرفش را بریدم که :
-«ممکنه خواهش کنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمایید ؟»
و سیگارم را توی زیرسیگاری براق روی میزش تکاندم . روی میز پاک و مرتب بود .
درست مثل اتاق همان مهمان خانه ی تازه عروس ها .هر چیز به جای خود و نه یک
ذره گرد . فقط خاکستر سیگار من زیادی بود .مثل تفی در صورت تازه تراشیده ای
.... قلم را برداشت و زیرحکم چیزی نوشت و امضاء کرد و من از در آمده
بودم بیرون .خلاص .تحمل این یکی رانداشتم .با اداهایش .پیدا بود که تازه رئیس
شده . زورکی غبغب می انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم می زد .
انگار برای شنیدنش گوش لازم نیست . صدو پنجاه تومان در کار گزینی کل مایه گذاشته
بودم تا این حکم را به امضاء رسانده بودم .توصیه هم برده بودم و تازه دوماه هم دویده
بودم . مو ، لای درزش نمی رفت .می دانستم که چه او بپذیرد ، چه نپذیرد ،
کارتمام است . خودش هم می دانست .حتما هم دستگیرش شد که با این نک و نالی
که می کرد ، خودش را کنف کرده .ولی کاری بود و شده بود.در کارگزینی کل ،
سفارش کرده بودند که برای خالی نبودن عریضه رونویس را به رویت رییس فرهنگ
هم برسانم تازه این طور شد .وگر نه بالی حکم کارگزینی کل چه کسی می توانست حرفی
بزند ؟ یک وزارت خانه بود و یک کارگزینی !شوخی که نبود .ته دلم قرص تر از
این ها بود که محتاج به این استدلالها باشم .اما به نظرم همه این تقصیرها از این سیگار
لعنتی بود که به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدیدم
در بیاورم . البته از معلمی ، هم اقم نشسته بود .ده سال « الف .ب.»
درس دادن و قیافه های بهت زده ی بچه های مردم برای مزخرف ترین چرندی که می
گویی ... و استغناء با غین و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قدیمی ترین
شعر دری و صنعت ارسال مثل و رد العجز ... و ازاین مزخرفات ! دیدم دارم
خر می شوم . گفتم مدیر بشوم . مدیر دبستان ! دیگر نه درس خواهم داد
و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت ، در امتحان تجدیدی به هر احمق بی
شعوری هفت بدهم تا ایام آخر تابستانم را که لذیذترین تکه ی تعطیلات است ، نجات داده
باشم . این بود که راه افتادم . رفتم و از اهلش پرسیدم . از یک کار چاق کن.
دستم را توی دست کارگزینی گذاشت و قول و قرار و طرفین خوش و خرم و یک
روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی ، که باب میلم هست یا نه .
ورفتم .مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه ی کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو
بود .یک فرهنگ دوست خر پول ، عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیست و
پنج سالهدر اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده ها
کوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود ، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچه
هاشان را کوتاه بکنند ، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین
یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان . یارو اسمش را هم روی دیوار مدرسه
کاشی کاری کرده بود . هنوز درو همسایه پیدا نکرده بودند که حرف شان بشود و
لنگ و پاچه ی سعدی و بابا طاهر را بکشند میان و یک ورق دیگر از تاریخ الشعرا را
بکوبند روی نبش دیوار کوچه شان.تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا .از
صد متری داد می زد که توانا بود هر .... هر چه دلتان بخواهد ! با شیر
و خورشیدش که آن بالا سر ، سه پا ایستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ می کرد
و خورشید خانم روی کولش با ابروهای پیوسته و قمچیلی که به دست داشت و تاسه تیر
پرتاب ، اطراف مدرسه بیابان بود . درندشت و بی آب و آبادانی و آن ته روبه
شمال ، ردیف کاج های درهم فرو رفته ای که از سر دیوار گلی یک باغ پیدا بود روی
آسمان لکه دراز و تیره ای زده بود .حتما تا بیست و پنج سال دیگر همه ی این اطراف
پر می شد و بوق ماشین و ونگ ونگ بچه ها و فریاد لبویی و زنگ روزنامه فروشی و
عربده ی گل به سر دارم خیار !نان یارو توی روغن بود .- « راستی شاید متری
ده دوازده شاهی بیشتر نخریده باشد ؟ شاید هم زمین ها را همین جوری به ثبت داده
باشد ؟ هان ؟ - احمق به توچه ؟!...»
بله این فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سر زدم و آخر سر هم به این
نتیجه رسیدم که مردم ،حق دارند جایی بخوابند که آب زیرشان نرود .-« تو اگر
مردی ، عرضه داشته باش مدیر همین مدرسه هم بشو .» و رفته بودم و دنبال کار
را گرفته بودم تا رسیده بودم به اینجا .همان روز وارسی فهمیده بودم که مدیر قبلی
مدرسه زندانی است . لابد کله اش بوی قرمه سبزی می داده و باز لابد حالا دارد
کفاره گناهانی را می دهد که یا خودش نکرده یا آهنگری در بلخ کرده . جزو پر
قیچی ها ی رییس فرهنگ هم کسی نبود که با مدیرشان ، اضافه حقوقی نصیبش بشود و ناچار
سرودستی برای این کار بشکند . خارج از مرکز هم نداشت .این معلومات را
توی کارگزینی بدست آورده بودم . هنوز « گه خوردم نامه نویسی » هم مد نشده بود
که بگویم یارو به این زودی ها از سولدونی در خواهد آمد .فکر نمی کردم که دیگری
هم برای این وسط بیابان دلش لک زده باشد با زمستان سختش و با رفت و آمد دشوارش .
این بودکه خیالم راحت بود . از همه ی اینها گذشته کارگزینی کل موافقت کرده بود !
دست است که پیش از بلند شدن بوی اسکناس ، آن جا هم دوسه تا عیب شرعی
و عرفی گرفته بودند و مثلا گفته بودن لابد کاسه ای زیر نیم کاسه است که فلانی یعنی من ،
با ده سال سابقه ی تدریس ، می خواهد مدیر دبستان بشود ! غرض شان این
بود که لابد خل شدم که از شغل مهم و محترم دبیری دست می شویم . ماهی صدوپنجاه
تومان حق مقام درآن روزها پولی نبود که بتوانم نادیده بگیرم . وتازه اگر ندیده
می گرفتم چه ؟ باز باید برمی گشتم به این کلاس ها و این جور حماقت ها .این بود که
پیش رئیس فرهنگ ، صاف برگشتم به کارگزینی کل ، سراغ آن که بفهمی نفهمی ،
دلال کارم بود .و رونویس حکم را گذاشتم و گفتم که چه طور شد و آمدم بیرون .
دو روز رفتم سراغش . معلوم شد که حدسم درست بوده است و رئیس فرهنگ گفته بوده :
« من از این لیسانسه های پر افاده نمی خواهم که سیگار به دست توی هر اتاقی سر می کنند .»
و یارو برایش گفته بود که اصلا وابدا ..! فلانی هم چین و هم چون است و مثقالی
هفت صنار با دیگران فرق دارد و این هندوانه ها و خیال من راحت باشد و پنج شنبه
یک هفته ی دیگر خودم بروم پهلوی او ... و این کار را کردم . این بار رییس فرهنگ
جلوی پایم بلند شد که :
« ای آقا ... چرا اول نفرمودید ؟!...»
و از کارمندهایش گله کرد و به قول خودش ، مرا « در جریان موقعیت محل » گذاشت
و بعد با ماشین خودش مرا به مدرسه رساند و گفت زنگ را زودتر از موعد زدند و در
حضور معلم ها و ناظم ، نطق غرایی در خصایل مدیر جدید – که من باشم –
کرد و بعد هم مرا گذاشت و رفت با یک مدرسه ی شش کلاسه « نوبنیاد » و یک
ناظم و هفت تامعلم و دویست و سی و پنج تا شاگرد . دیگر حسابی مدیر مدرسه شده بودم !
۲
ناظم ، جوان رشیدی بودکه بلند حرف می زد و به راحتی امر و نهی می کرد و بیا وبرویی
داشت و با شاگردهای درشت ، روی هم ریخته بود که خودشان ترتیب کارها را می دادند
و پید ابود که به سر خر احتیاجی ندارد وبی مدیر هم می تواند گلیم مدرسه را از
آب بکشد . معلم کلاس چهار خیلی گنده بود . دو تای یک آدم حسابی . توی دفتر ،
اولین چیزی که به چشم می آمد . از آن هایی که اگر توی کوچه ببینی ، خیال
می کنی مدیر کل است .لفظ قلم حرف می زد وشاید به همین دلیل بودکه وقتی رئیس
فرهنگ رفت و تشریفات را با خودش برد ، از طرف همکارانش تبریک ورود گفت و اشاره
کرد به اینکه « ان شاء الله زیر سایه ی سر کار ، سال دیگر کلاس های دبیرستان
را هم خواهیم داشت .» پیدا بود که این هیکل کم کم دارد از سر دبستان
زیادی می کند ! وقتی حرف می زد همه اش درین فکر بودم که با نان آقا معلمی
چه طور می شد چنین هیکی به هم زد و چنین سر و تیپی داشت ؟ و راستش تصمیم گرفتم
که از فردا صبح به صبح ریشم را بتراشم و یخه ام تمیز باشد واتوی شلوارم تیز . معلم
کلاس اول باریکه ای بود ، سیاه سوخته . با ته ریشی و سر ماشین کرده ای
و یخه ی بسته . بی کراوات . شبیه میرزا بنویس های دم پست خانه . حتی نوکر
باب می نمود .و من آن روز نتوانستم بفهمم وقتی حرف می زند کجا را نگاه می
کند . با هر جیغ کوتاهی که می زد هر هر می خندید . با این قضیه نمی شد کاری
کرد .معلم کلاس سه ، یک جوان ترکه ای بود ؛ بلند و با صورت استخوانی و ریش
از ته تراشیده و یخه ی بلند آهار دار .مثل فرفره می جنبید . چشم هایش برق
عجیبی می زد که فقط از هوش نبود ، چیزی از ناسلامتی در برق چشم هایش بود که مرا
واداشت از ناظم بپرسم مبادا مسلول باشد .البته مسلول نبود ، تنها بود و در دانشگاه
درس می خواند . کلاس های پنجم و ششم را دو نفر با هم اداره می کردند . یکی
فارسی و شرعیات و تاریخ ، جغرافی و کاردستی و این جور سرگرمی ها را می گفت ،
که جوانکی بود بریانتین زده ، با شلوار پاچه تنگ و پوشت و کراوات زرد و پهنی که
نعش یک لنگر بزرگ آن را روی سینه اش نگه داشته بود و دایما دستش حمایل موهای
سرش بود و دم به دم توس شیشه ها نگاه می کرد . و آن دیگری که حساب و مرابحه
و چیزهای دیگر می گفت ، جوانی بود موقر و سنگین مازندرانی به نظر می آمد و به
خودش اطمینان داشت .غیر از این ها ، یک معلم ورزش هم داشتیم که دو هفته بعد دیدمش
و اصفهانی بود و از آن قاچاق ها .رییس فرهنگ که رفت ، گرم و نرم از همه
شان حال واحوال پرسیدم . بعد به همه سیگار تعارف کردم . سرا پا همکاری و
همدردی بود .از کاروبار هرکدامشان پرسیدم . فقط همان معلم کلاس سه دانشگاه
می رفت . آن که لنگر به سینه انداخته بود ، شب ها انگلیسی می خواند که برود آمریکا .
چای و بساطی در کار نبود و ربع ساعتهای تفریح ، فقط توی دفتر جمع می
شدند و درباره از نو . و این نمی شد . باید همه ی سنن را رعایت کرد .
دست کردم و یک پنج تومانی روی میز گذاشتم و قرار شد قبل و منقلی تهیه کنند و خودشان
چای را راه بیندازند . بعد از زنگ قرار شد من سر صف نطقی بکنم . ناظم قضیه
را در دو سه کلمه برای بچه ها گفت که من رسیدم و همه دست زدند . چیزی
نداشتم برایشان بگویم . فقط یادم است اشاره ای به این کردم که مدیر خیلی دلش
می خواست یکی از شما را به جای فرزند داشته باشد و حالا نمی داند با این همه فرزندچه
بکند؟!که بی صدا خندیدند و در میان صف های عقب یکی پکی زد به خنده .
واهمه برم داشت که « نه بابا . کار ساده ای هم نیست ! » قبلا فکر کرده
بودم که می روم و فارغ از دردسر اداره ی کلاس ، در اتاق را روی خودم می بندم و
کار خودم را می کنم . اما حالا می دیدم به این سادگی ها هم نیست .اگر فردا
یکی شان زد سر اون یکی را شکست ، اگر یکی زیر ماشین رفت ؛ اگر یکی از ایوان افتاد ؛
چه خاکی به سرم خواهم ریخت ؟حالا من مانده بودم و ناظم که چیزی از لای
درآهسته خزید تو . کسی بود ؛ فراش مدرسه با قیافه ای دهاتی و ریش نتراشیده و قدی
کوتاه و گشاد گشاد راه می رفت و دست هایش را دور از بدن نگه می داشت.
آمد و همان کنار د رایستاد . صاف توی چشمم نگاه می کرد . حال او را هم پرسیدم .
هر چه بود او هم می توانست یک گوشه ی این بار را بگیرد .در یک دقیقه همه
ی درد دل هایش را کرد و التماس دعا هایش که تمام شد ، فرستادمش برایم چای
درست کند و بیاورد .بعد از آن من به ناظم پرداختم . سال پیش ، از دانشسرای
مقدماتی در آمده بود . یک سال گرمسار و کرج کار کرده بود و امسال آمده بود
اینجا . پدرش دو تا زن داشته . از اولی دوتا پسر که هر دوتا چاقو کش از
آب در آمده اند و ازدومی فقط اومانده بود که درس خوان شده و سرشناس و نان
مادرش را می دهد که مریض است و از پدر سال هاست که خبری نیست و ...
.. یک اتاق گرفته اند به پنجاه تومان و صد و پنجاه تومان حقوق به جایی نمی رسد
و تازه زور که بزند سه سال دیگرمی تواند از حق فنی نظامت مدرسه استفاده کند
...بعد بلند شدیم که به کلاسها سرکشی کنیم .بعد با ناظم به تک تک کلاسها سر
زدیم در این میان من به یاد دوران
دبستان خودم افتادم .در کلاس ششم را باز کردیم « ... ت بی پدرو مادر »
جوانک بریانتین زده خورد توی صورت مان . یکی از بچه ها صورتش مثل چغندر
قرمز بود . لابد بزک فحش هنوز باقی بود . قرائت فارسی داشتند .
معلم دستهایش توی جیبش بود و سینه اش را پیش داده بود و زبان به شکایت باز کرد :
- آقای مدیر ! اصلا دوستی سرشون نمی شه . تو سری می خوان .
ملاحظه کنید بنده با چه صمیمیتی ....
حرفش را در تشدید « ایت » بریدم که :
- صحیح می فرمایید . این بار به من ببخشید . و از در آمدیم بیرون .بعد از آن
به اطاقی که در آینده مال من بود سرزدیم .بهتر از این نمی شد .
بی سرو صدا ، آفتاب رو ، دور افتاده .
وسط حیاط ، یک حوض بزرگ بود و کم عمق . تنها قسمت ساختمان بودکه رعایت حال
بچه های قد و نیم قد در آن شده بود .دور حیاط دیوار بلندی بود درست مثل دیوار چین .
سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ و ته حیاط مستراح و اتاق فراش بغلش
و انبار زغال و بعد هم یک کلاس .به مستراح هم سرکشیدیم . همه بی در
وسقف و تیغه ای میان آنها .نگاهی به ناظم کردم که پا به پایم می آمد . گفت :
«- دردسر عجیبی شده آقا . تا حالا صد تا کاغذ به اداره ی ساختمان نوشتیم آقا .
می گند نمی شه پول دولت رو تو ملک دیگرون خرج کرد .»
- «گفتم راست میگند . »
دیگه کافی بود . آمدیم بیرون . همان توی حیاط تا نفسی تازه کنیم وضع مالی و بودجه
و ازین حرفها ی مدرسه را پرسیدم . هر اتاق ماهی پانزده ریالحق نظافت داشت .
لوازم التحریر و دفترها را هم اداره ی فرهنگ می داد . ماهی بیست و پنج
تومان هم برای آب خوردن داشتند که هنوز وصول نشده بود . برای نصب هر
بخاری سالی سه تومان . ماهی سی تومان هم تنخواه گردان مدرسه بود که مثل پول آب
سوخت شده بود و حالا هم ماه دوم سال بود . اواخر آبان .حالیش کردم که
حوصله ی این کارها را ندارم و غرضم را از مدیر شدن برایش خلاصه کردم و گفتم
حاضرم همه ی اختیارات را به او بدهم .« اصلا انگار که هنوز مدیر نیامده .»
مهر مدرسه هم پهلوی خودش باشد . البته او را هنوز نمی شناختم . شنیده بودم که
مدیرها قبلا ناظم خودشان را انتخاب می کنند ، اما من نه کسی را سراغ داشتم و نه
حوصله اش را . حکم خودم را هم به زور گرفته بودم . سنگ هامان را واکندیم
و به دفتر رفتیم و چایی را که فراش از بساط خانه اش درست کرده بود ، خوردیم
تازنگ را زدند و بازهم زدندو من نگاهی به پرونده های شاگرد ها کردم که هر کدام
عبارت بود از دو برگ کاغذ . از همین دو سه برگ کاغذ دانستم که اولیای بچه ها
اغلب زارع و باغبان و اویارند و قبل از اینکه زنگ آخر را بزنند و مدرسه تعطیل بشود
بیرون آمدم . برای روز اول خیلی زیاد بود .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:31 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها