بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

مادر كه دست راستش روي قلبش بود آهسته نفس راحتي كشيد . فريبرز ادامه داد :" در حال حاضر از فروش اين ساختمان منصرف شدم تا سال ديگر ! شما هم بهتر است تا آن موقع به فكر پيدا كردن جايي براي زندگي باشيد ."
مادر كه خيالش از بابت خانه راحت شده بود پا روي پا انداخت و گفت :"تا سال ديگر خدا بزرگ است . شايد تا آن موقع تصميم شما به كلي عوض شد و قصد فروش خانه را نداشته باشيد و ما هم ..."
حرف مادر را بريد و محكم و صريح گفت :" من به ندرت تصميمم را عوض مي كنم اگر مي بينيد كوتاه آمدم به علت يك سري معذوراتي است كه در قبال مسئله هم خوني و فاميلي ..."
مادر دستش را به علامت رد حرفهايش بالا آورد و گفت:" هيچ به مسئله هم خوني فكر نكنيد كه براي ما رسميتي ندارد و ... "
" بسيار خوب!پس مجبورم حكم تخليه ام را به اجرا بگذارم براي اينكه شما از من خواستيد كه عصبيت خودم را ناديده بگيرم." سپس از جا برخواست .
" حالا چرا عصباني مي شويد . باشد تا سال ديگر ما خانه مناسبي پيدا خواهيم كرد لطفا بنشينيد ."
" نه! بايد بروم." سپس رو به من با لبخند نرمي گفت :" از پذيرايي گرمتان متشكرم!"
من هم بلند شدم. او با مادر خداحافظي كوتاهي كرد . نميدانم چرا تا دم در بدرقه اش كردم.
" سعي كن در درس ادبيات به تنها چيزي كه مي انديشي عشق باشد و زيبايي و احساس آدميت ! وقتي شعر مي خواني آرام زير لب پچ پچ نكن.خوب است كه با صداي بلند و رسا براي خودت دكلمه كني . آن وقت است كه مي فهمي شيرين ترين درس دنيا ادب و ذوق شاعرانه است."
به ياد آقاي بسطامي افتادم كه هر وقت شعر مي خواند با چنان سوزي دكلمه مي كرد كه انگار خودش آن شعر را سروده است .
" بعد از اين سعي مي كنم چنين باشد."
از پله ها پايين رفتيم . جلوي در هردو ايستاديم . وقتي مقابلش ايستادم با قد بلندم تنها تا شانه هايش مي رسيدم . سبزي نگاهمان در هم گره خورد .
" تا سال ديگر خدانگهدار"
نفهميدم چرا پرسيدم:" ديگر به ما سر نمي زنيد ؟"
فقط نگاهم كرد و لبخند به لب آورد. دستش را به نشان خداحافظي بالا آورد و به طرق بي.ام.و آلبالويي رنگش كه خيلي قشنگ بود رفت . بوقي زد و به آرامي از مقابلم گذشت.
مادر در اتاق نشيمن در حال غر غر كردن بود :" ماني ... كدام گوري رفته بودي؟ مي خواستي آب هم پشت سرش بريزي. خيلي رفتارش دوستانه و مؤدب بود كه تو تا پايين هم بدرقه اش كردي؟"
" چرا اين قدر حرص مي خوريد مادر جان ! آن بيچاره كه رفت و تا سال ديگر هم اين طرف ها پيدايش نمي شود . تا سال ديگر هم به قول شما خدا بزرگ است . شايد رايش عوض شد و نخاهد كه ما از اين جا برويم ... خدا را چه ديدي ؟"
به طرفم برگشت و نگاهم كرد . كمي آرام تر به نظر ميرسيد. وقتي به طرف اتاقم ميرفتم در اين فكر بودم كه تا سال ديگر خيلي راه است.
* فصل دوازدهم *

" سلام ماني! مي خواهم ببينمت . همين حالا."
دستم را روي پيشاني ام گذاشتم تا عرق سردم را در آن هواي گرم پاك كنم .
" سلام كي آمدي؟"
از لحنش پيدابود كه خيلي خوشحال است ." صبح رسيدم دلم برايت خيلي تنگ شده بود. تو چي؟"
خوشم نمي آمد دروغ بگويم اما گفتم :" من هم همينطور ! كي مي آيي!؟"
" همين حالا آماده شو كه آمدم ."
وقتي را گذاشتمنگاه تيز مادر متوجه من بود.
" عاقبت برديا آمد . خيلي خوب است.همش دلم شور مي زد كه نكند يك دختر خارجي تورش بزند." سپس ابروانش را داد بالا.
بي آنكه كششي در خودم پيدا كنم به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم.خداي من! چرا از آمدنش خوشحال نشدم و شادمانه بالا و پايين نمي پرم؟ يك ماهي مي شود كه او را نديده ام. پس چرا هيچ احساس خوشايندي در من برانگيخته نشد ؟ چرا مثل آن روزها براي ديدنش لحظه شماري نمي كنم ؟ حقيقت دارد كه ديگر دوستش ندارم؟ پس آن همه عشق و علاقه كجا رفته است ؟ چرا قلبم تند نمي زند؟ كدام عاشق را ديدي كه انقدر زود از عشقش دل زده شود ؟
نه ! نميوانم خود را گول بزنم او ديگر در قلبم جايي ندارد .
" ماني ! برديا دم در منتظر توست. هر چه قدر اصرار كردم بيايد بالا قبول نكرد ... تو كه هنوز آماده نشدي!بلند شو . چرا بي خيال دراز شدي روي تخت ؟"
كاش مادر مي توانست پاي حرفهاي من بنشيند و با درك احساسم راه حلي پيش پايم بگذارد . اما مادر كم حوصله و بي تحمل من بعد از شنيدن حرفهايم مرا به باد انتقاد و استهاز مي گيرد. بدون هيچ شتابي بلند شدم و لباسم را عوض كردم. مادر تا دم در مرتب سفارشم كرد .
" دختر يك جور رفتار كن كه فكر كند دوري اش برايت خيلي سخت بوده "
جالب بود شايد مادر از احساس بي علاقگي من با خبر بود .
" وقتي بفهمد دوري اش باعث ناراحتي تو مي شود محال است ديگر به مسافرتهاي دور و دراز برود . مدام زير گوشش تكرار كن كه دوستش داري مردها علاقه سيري ناپذيري دارند كه زنهايشان به آنها ابرلز علاقه كنند."
زنهايشان!!؟ ولي من كه زنش نبودم ! هنوز به طور رسمي نامزد هم نشده بوديم پس مادر چه مي گفت؟
" ببين از فرنگ سوغاتي برايت چي آورده؟ تاكيد كن كه با مادرم حتما به ديدار مادرت مي آييم..."
" خداحافظ مادر." در راپشت سرم بستم.پاهايم به طرف بنز قرمز رنگي كه مقابل در حياط ايستاده بود و چراغ مي زد كشيده نمي شد. با خود در حال كشمكش بودم كه پياده شد. موهايش را بيش از اندازه كوتاه كرده بود . شلوار جينش هم خيلي تنگ به نظر مي آمد. تي شرت سپيدش حالت چهره اش را بچه گانه تر كرده بود .لحظه اي نگاهمان به هم گره خورد .بي آنكه اهميتي به زمان و مكان بدهد گفت:"عزيز دلم! باور كن دلم برايت يك ذره شده بود ! اگر امروز صبح نمي رسيدم تهران خودم را مي كشتم." سپس سرم را بلند كرد و خيره به چشمانم گونه ام را بوسيد .
زن پير همسايه با زنبيلي در دست از در حياطشان بيرون آمد و نگاه پر طعنه اي به ما انداخت و چيزي زير لب گفت.شرمگين از رفتار برديا به رويش لبخند زدم و متوجه اش كردم كه كجا هستيم.
دستم را گرفت و شتابان به سمت ماشين برد . يكريز حرف مي زد .
" خودم هم باورم نمي شد تا اين حد بهت وابسته باشم! پاريس كه بودم مثل هميشه به من خوش نگذشت همه روز ها و هفته ها برايم كسل آور بود.هر كه نگاه مي كردم دلم مي خواست معجزه بشود و بجايش تو را مي ديدم. هميشه و هر لحظه به يادت بودم. وقتي بليط برگشت را در دست پدر ديدم نزديك بود بال در بياورم دلم مي خواست بروم بالاي برج ايفل و داد بكشم دارم ميروم پيش ماني!بهترين كس زندگيم عشقم اميدم تا همه پاريسي ها بفهمند كه چقدر خوشحالم."
حرفهايش هيچ حسي در من برنيانگيخت. مثل هميشه ذوق نكردم و گونه هايم سرخ نشدند . بي تفاوت نگاهش كردم و پرسيدم:"اصلا چرا رفتي ؟ چرا رفتنتان اين همه مدت طول كشيد؟"
لب پايينيش را دادبالا و متفكرانه گفت:" مجبور بودم!"
با تعجب پرسيدم :" مجبور بودي !؟ چرا؟"
انگار دلش مي خواست بحث را عوض كند . بوق ممتدي زد و با خنده سر از شيشه بيرون كرد و فرياد زد:" برويد كنار ! نميخواهم از خوشحالي بزنم به شما ها..."
اما هيچ كس سر راهش قرار نگرفته بود!
براي ابراز علاقه و احساس بيش از حد برديا هيچ آمادگي نداشتم و حتي از بوسه هاي پي در پي اش حالت بدي به من دست مي داد. حتي دلم ميخواست مانع از بوسه هايش شوم اما جراتش را نداشتم.

" ماني ! چرا چيزي نميگويي؟"
دلم نمي خواست با حرفهايم فريبش بدهم اما شهامت راست گويي را هم در خود نميديدم. باز به دروغ گفتم:" بقدري حرف براي گفتن داشتم ولي با ديدن دوباره ات همه را از ياد بردم."
در دل خودم را سرزنش كردم. دروغگو! بزدل ترسو!چرا راستش را نمي گويي!؟ لابد از سيليهايش مي ترسي!
" بيا كنارم . نميدانم چرا اينقدر سردم است مي خواهم گرم شوم ."
نگاه پر اكراهي به دستهايي كه به سمتم گشوده بود كردم . دلم نميخواست بروم ولي مگر چاره ديگري داشتم؟
" ماني دلم ميخواهد شب جا بخوابيم."
پس از خوردن شام هردو سنگين و بيحال روي مبل افتاده بوديم . از نگاه خمارش يك لحظه نگراني بر وجودم چنگ انذاخت منتظر پاسخ مثبت من بود .
" متاسفم! نميتوانم قبول كنم."
سريع از جا بلند شد و زل زد به چشمان من ." چرا ؟ مگر مال هم نيستيم؟"
چقدر شنيدن اين جمله برايم دردناك بود . چقدر راحت مرا متعلق به خود مي ديد.
" هنوز نه! چون نه به طور رسمي نامزد شديم و نه عقد كرده ايم ."
" از كدام رسميت حرف مي زني؟ لزومي ندارد همه باخبر شوند كه ما مال هم شده ايم . همين كه من و تو قبول داريم كافيست."
"اشتباه نكن برديا ! اين موضوع بايد رسميت پيدا كند تا مشروعيت هم داشته باشد."
نميدانم چرا با صداي بلند خنديد ." چقدر حرفهايت بچه گانه است ! نمي توانم جلوي خنده ام را بگيرم ."
از اينكه مرا دست انداخته بود ناراحت شدم . سرم را به طرف ديگري چرخاندم و وانمود كردم كه از كارش دلگير شدم.
" قصد بدي نداشتم ماني!ولي قبول كن كه حرفهايت خنده دار است... اخم نكن...معذرت مي خواهم ... خوب بخند ديگر ... اگر نخندي شب را همين جا مي مانيم."
من به ناچار خنديدم.
كمي بعد هديه هايي را كه برايم از پاريس آورده بود يكي يكي از چمدان بيرون آورد و به دستم داد. كت و دامن زرد يقه انگليسي كه فكر مي كنم انتخاب مادرش بود همراه با كيف زيربغل كوچكي كه هم رنگ كت و دامن بود . پيراهن حرير صورتي رنگي كه با تاج سپيد و كفش ساتن هم رنگ پيراهن به اضافه سرويس برليان گرانبهايي كه چشمهايم با ديدنش برق زد و ا چند لحظه كلمه اي نتوانستم بر زبان بياورم .
آن همه هداياي با ارزش گر چه برايم جالب بود اما چندان هيجانزذه ام نكرد كه مثل دفعات قبل به طرفش بروم و صورتش را ببوسم . تنها به كلمه متشكرم اكتفا كردم . انگار او منتظر همان واكنش گذشته بود زيرا زياد راضي به نظر نمي رسيد.
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها