بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 10-13-2009
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض داستانهای کوتاه ایرانی

behnam5555-مهاباد

داستانهای کوتاه ایرانی



مهرناز
يكي بود؛ يكي نبود؛ توي اين بود و نبود دختر كوچولويي بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چون نمي توانست خوب به كار و بار خانه برسد, پدرش زن ديگري گرفته بود.
يك سال گذشت. زن باباي مهرناز دختري به دنيا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز.
فرحناز كمي كه بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلي مهرناز نيست. زن بابا حسوديش شد و بناي ناسازگاري با او را گذاشت و هر روز براي اذيت و آزارش بهانة تازه اي پيدا مي كرد.
يك روز تو چلة زمستان به مهرناز گفت «پاشو برو يك دسته گل سرخ از صحرا بچين بيار, مي خواهم گل قند درست كنم.»
مهرناز گفت «تو اين هوا كه سنگ از سرما مي تركد گل سرخ پيدا نمي شود.»
زن بابا به مهرناز تشر زد كه «فضولي نكن! تا از خانه بيرونت نكرده ام زود برو به صحرا يك دسته گل سرخ بچين بيار.»
مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بيرون. به صحرا كه رسيد ديد پاي تپه اي چهارتا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دورش.
يكي از پيرمردها كه سراندرپا لباس سفيد تنش بود او را ديد و صدا زد «دخترجان! تو اين برف و بوران از خانه آمدي بيرون چه كني؟»
مهرناز گفت «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم, راهم نمي دهد.»
پيرمرد رو كرد به پيرمرد سبزپوشي كه بغل دستش بود و گفت «داداش بهار! به اين دختر كمك كن و نگذار نااميد برگردد خانه.»
بهار گفت «به چشم!»
و پاشد دور خودش چرخي زد. باد و بوران بند آمد. ابرها كنار رفتند. خورشيد تابيد. برف ها آب شد. بوته ها جوانه زدند. جوانه ها غنچه درآوردند و غنچه ها گل شدند.
مهرناز يك دسته گل سرخ چيد و برگشت خانه.
زن بابا از ديدن گل ها تعجب كرد و به جاي اينكه خوشحال شود, مهرناز را گرفت به باد كتك كه چرا بيشتر از اين گل نچيدي و باز اذيت و آزار او را از سر گرفت.
زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسيده بود كه زن باباي مهرناز سبدي داد دستش و گفت «پاشو برو يك سبد سيب سرخ تر و تازه بچين بيار كه هوس سيب سرخ كرده ام.»
مهرناز گفت «درخت ها تازه شكوفه كرده اند. از كجا سيب سرخ بيارم؟»
زن بابا گفت «فضولي موقوف! هر چه گفتم زود انجام بده و لال موني بگير والا از خانه مي اندازمت بيرون و در را پشت سرت مي بندم.»
مهرناز توي باران راه افتاد؛ رفت به صحرا و ديد همان چهار تا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دور آتش.
بهار او را ديد و صدا زد «آي دخترجان! براي چي تو باران آمده اي به صحرا؟»
مهرناز جواب داد «چه كار كنم؟ زن بابام سيب سرخ خواسته و گفته اگر بدون سيب سرخ به خانه برگردم راهم نمي دهد.»
بهار رو كرد به پيرمردي كه سراپا لباس سرخ تنش بود و گفت «داداش تابستان! حالا نوبت رسيده به تو كه به اين دختر كمك كني و نگذاري نااميد برگردد خانه.»
تابستان گفت «به چشم!»
و پا شد دور خودش چرخي زد. باران بند آمد. ابرها از جلو خورشيد كنار رفتند. هوا گرم شد. شكوفه ها ريختند زمين و درخت هاي سيب پر شد از سيب هاي سرخ.
مهرناز سبدش را پر كرد از سيب سرخ و برگشت خانه.
زن بابا از ديدن يك سبد سيب سرخ تازه نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد. اما, به جاي اينكه خوشحال شود, كتك مفصلي به مهرناز زد و گفت «چرا بيشتر نياوردي؟»
مهرناز گفت «سبد بيشتر از اين جا نمي گرفت.»
زن بابا گفت «اين فضولي ها به تو نيامده.»
و باز به اذيت و آزار مهرناز ادامه داد تا بهار گذشت و تابستان آمد و يك دفعه به كله اش زد كه برف و شيره بخورد. به مهرناز گفت «پاشو برو برف بيار.»
مهرناز گفت «چلة تابستان برف پيدا نمي شود.»
زن بابا گفت «باز هم فضولي كردي و رو حرف بزرگتر از خودت حرف زدي. پاشو مثل باد برو برف پيدا كن بيار و تا نياري برنگرد خانه.»
مهرناز باز هم رفت به صحرا و زير آفتاب داغ تابستان آن قدر راه رفت كه از زور گرما عرق كرد و بي طاقت شد. در اين موقع باز چشمش به همان چهار نفر افتاد كه نشسته بودند زير ساية درختي و خودشان را باد مي زدند.
مهرناز خوشحال شد. رفت جلو و سلام كرد.
تابستان كه سراندرپا لباس سرخ تنش بود, گفت «براي چه تو اين گرما آمدي به صحرا؟»
مهرناز گفت «زن بابام باز هم به زور از خانه بيرونم كرده, گفته برو برف بيار و بدون برف برنگرد.»
تابستان رو كرد به زمستان و گفت «داداش زمستان! باز هم به اين دختر كمك كن و نگذار دست خالي برگردد.»
زمستان پاشد چرخي زد. خورشيد كم زور شد. باد سر و صدا كنان از راه رسيد. با خودش ابر آورد و آسمان را ابري كرد. هوا سرد شد و برف شروع كرد به باريدن.
مهرناز برف برداشت و راه افتاد سمت خانه.
در راه پسر پادشاه او را ديد و يك دل نه صد دل عاشق او شد و مادرش را فرستاد خواستگاري و با شادي و سرور مهرناز را بردند به خانة پادشاه.
وقتي مهرناز رفت به خانة پادشاه, شرح حالش را براي پسر پادشاه تعريف كرد و پسر پادشاه هم فرستاد زن باباي بدجنس را آوردند و مجازات كردند
مرغ توفان
روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به اسم يوسف كه از اول جواني شيفته و شيداي پول بود و چندان طول نكشيد كه پول و پله اي به هم زد. روز به روز كسب و كارش بيشتر رونق گرفت و ثروتمندترين مرد شهر شد. اما, به جاي اينكه ثروت براش آسايش بياورد, برايش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمي دانست با آن همه مال و منالي كه گرد آورده بود چه كار كند و چطور روزگار بگذارند.
يوسف تصميم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنيا ياد بگيرد. اين طور شد كه با خود خورجيني پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپايي نشست و رو به بيابان راه افتاد.
خرد و خمير از رنج سفر به قهوه خانه اي رسيد و خوشحال از اينكه جايي براي استراحت پيدا كرده از اسب پياده شد. اسبش را به درختي بست و به قهوه خانه رفت.
هنوز يك فنجان چاي نخورده بود و خستگي راه در نكرده بود كه همهمه اي به راه افتاد و غوغايي برپا شد. همه سراسيمه از قهوه خانه بيرون دويدند و يوسف هم به دنبال آن ها بيرون دويد و ديد تمام جك و جانورها سراسيمه دارند از سمت بيابان به طرف آبادي مي دوند و گردباد بلندي از دنبالشان پيش مي آيد و هر چه را كه در سر راهش قرار دارد نابود مي كند.
در اين حيص بيص يوسف شنيد مردم با ترس و لرز مي گويند «مرغ توفان! مرغ توفان!»
يوسف از پيرمردي كه بغل دستش بود پرسيد «چه شده؟»
پير مرد جواب داد «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد كه به هيچ كس رحم نمي كند.»
مرغ توفان دم به دم آمد جلوتر تا به قهوه خانه رسيد.
يوسف كه تازه مي خواست راه و رسم خوشگذراني ياد بگيرد و نمي خواست جانش را از دست بدهد, جلو مرغ توفان به خاك افتاد, دست هايش را به طرف او بلند كرد و گفت «رحم كن! هر چه بخواهي مي دهم. حاضرم تمام ثروتم را بريزم به پاي تو؛ به شرطي كه جانم را نگيري.»
مرغ توفان گفت «معلوم است كه جانت را خيلي دوست داري. من به يك شرط حاضرم به التماست گوش كنم.»
يوسف گفت «هر شرطي بگذاري از دل و جان اطاعت مي كنم.»
مرغ توفان گفت «اگر مي خواهي به تو رحم كنم و جانت را نگيرم بايد قبول كني هيچ وقت پسرت را داماد نكني تا نسل تو از روي زمين بر چيده شود و اگر اين شرط را بشكني روز دامادي او مثل اجل معلق سر مي رسم و به جاي جان تو, جان پسرت را مي گيرم.»
يوسف كه حابي به هچل افتاده بود و در آن موقع در بند چيزي جز جان خودش نبود, شرط را پذيرفت. مرغ توفان يوسف را رها كرد و با سر و صدا به هوا بلند شد. گردبادي راه انداخت و رفت.
مدت ها بود كه يوسف از سفر برگشته بود و خوش و خرم روزگار مي گذراند و براي اين و آن از همة چيزهاي عجيب و غريبي كه در سفر ديده بود تعريف مي كرد, الا از مرغ توفان و هيچ معلوم نبود شرطي را كه با مرغ توفان بسته بود به ياد داشت يا آن را به كلي فراموش كرده بود.
سال ها گذشت.
محسن, پسر يوسف, قد كشيد؛ جوان برومند شد و گل جهان دختر يكي از خان هاي ثروتمند را براي او خواستگاري كردند و عروسي آن ها بر پا شد. سي شب و سي روز جشن گرفتند. تا شب سي و يكم, درست در همان دمي كه ملا مي خواست خطبة عقد را بخواند, ساز از صدا فتاد و مهمان ها از آواز خواندن و رقصيدن دست كشيدند و همه جا ساكت شد. فقط نغمة بلبل خوش آوازي شنيده مي شد كه يك دفعه صداي ترسناكي به گوش رسيد.
يوسف از دور صداي مرغ توفان را شنيد و به خود لرزيد و طولي نكشيد كه مرغ توفان از آسمان آمد پايين و وسط حياط نشست به زمين.
مهمان ها كه از ترس خشكشان زده بود و بي حركت ايستاده بودند مرغ توفان را به شكل جانوري مي ديدند كه نصف بدنش مانند الاغ است و نصف ديگرش مثل پرنده اي غول پيكر كه نوك درازي دارد و دست هاش به صورت بال هاي بسيار بزرگي درآمده.
مرغ توفان با صداي بلند فرياد زد «يوسف! قرار و مدارت را فراموش كردي. من آمده ام جان پسرت را بگيرم.»
مهمان ها خيلي دلشان به حال محسن سوخت. گريه و زاري راه انداختندو التماس كردند كه جان محسن را نگيرد.
مرغ توفان گفت «حالا كه اين طور است من حاضرم به جاي جان محسن, جان يكي از نزديكان او را بگيرم!»
اولين كسي كه داوطلب شد يوسف بود كه رفت جلو و گفت «بيا جان من را بگير. پسر من نبايد بميرد!»
مرغ توفان با بال هاي ترسناكش او را گرفت. محكم فشار داد و دو بار به قلب او نوك زد.
يوسف طاقت نياورد و شروع كرد به آه و ناله كه او را رها كند.
دومين كسي كه حاضر شد به جاي محسن بميرد مادر بزرگ محسن بود كه رفت جلو و به مرغ توفان گفت «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوة عزيزم را ببينم.»
اما همين كه مرغ توفان او را بين بال هاي ترسناكش گرفت و به قلبش نوك زد, او هم طاقت نياورد و افتاد به التماس.
خلاصه, همة نزديكان و آشنايان يكي يكي آمدند جلو كه به جاي محسن بميرند؛ ولي هيچ كس طاقت نياورد. حتي گل جهان كه محسن را خيلي دوست داشت نتوانست طاقت بياورد.
مرغ توفان هم نه به زيبايي عروس رحم كرد و نه به جواني داماد.
داماد با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و با اينكه دلش نمي خواست بميرد؛ با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پيش مرغ توفان.
مرغ توفان جيغ ترسناكي كشيد. چشم هاي خونخوارش برق زد و بال هايش را بلند كرد كه ناگهان دختري كه گيسوان بلندش به زمين مي رسيد و چشم هاي قشنگش از زور گريه ورم كرده بود دوان دوان از راه رسيد و فرياد كشيد «صبر كن!»
و خودش را انداخت طرف مرغ توفان.
دختر لباس كهنه اي كرده بود تنش؛ ولي در همان لباس كهنه و رنگ و رو رفته به قدري زيبا بود كه همه بي اختيار از ته دل آه كشيدند.
مرغ توفان پرسيد «تو كي هستي؟»
دختر گفت «من ظريفه دختر نوكر يوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شده ايم و وقتي بچه بوديم همديگر را خيلي دوست داشتيم؛ تا اينكه ما را از هم جدا كردند و حالا اگر تو او را بكشي من هم مي ميرم. پس بيا جان من را بگير.»
مرغ توفان او را بين بال هاي بزرگش گرفت و به قلب او نوك زد. ظريفه از درد به خود پيچيد؛ ولي گريه و زاري راه نينداخت و التماس نكرد.
مرغ توفان او را محكمتر فشرد و باز به قلب او نوك زد. ظريفه ناله اي كرد, ولي اين دفعه هم التماس نكرد. پرندة غول پيكر با تمام زورش دختر را فشار داد و براي بار سوم به قلبش نوك زد. دختر جوان از زور درد فرياد كشيد؛ اما باز هم به التماس نيفتاد.
در اين موقع نفس در سينة مرغ توفان گرفت. بال هاي نيرومندش آويزان شد و با صداي گرفته گفت «در تمام دنيا هيچ كس نتوانسته بعد از ضربة سوم من زنده بماند. اي دختر! در قلب تو نيرويي وجود دارد كه من را شكست داد و آن نيرو نيروي محبت است كه حتي مرگ در برابر آن چيزي به حساب نمي آيد.»
مرغ توفان اين چيزها را گفت و غيبش زد و از آن به بعد هيچ وقت در آن نواحي ديده نشد.
بعد از اين ماجرا, محسن فهميد كه خوشبختي او در ثروت و ناز و غمزة گل جهان نيست, بلكه سعادت او در فداكاري و محبت ظريفه است. با او عروسي كرد و تا آخر عمر با مهرباني و شادكامي زندگي كردند.
سال ها به خوشي مي آمدند و مي رفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتي كه محسن و ظريفه عقد كرده بودند, بلبل خوش آواز مي آمد مي نشست و براي محبتي كه مرگ را هم شكست داده بود, آواز مي خواند.
ماه پيشاني
يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكي نبود. مردي بود و زني داشت كه خاطرش را خيلي مي خواست و از اين زن دختري پيدا كرد خيلي قشنگ و پاكيزه و اسمش را گذاشت شهربان.
وقتي شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مكتب خانه كه پيش ملاباجي درس بخواند.
گاهي كه بچه ها براي ملاباجي هديه مي آوردند, ملاباجي مي ديد هدية شهربانو از بقيه بهتر است.
ملاباجي با شهربانو گرم گرفت و بنا كرد از زير زبانش حرف كشيدن. طولي نكشيد فهميد كار و بار پدر شهربانو حسابي رو به راه است و در زندگي كم و كسري ندارد.
ملاباجي آن قدر به شهربانو مهرباني كرد و قاپش را دزديد كه اگر مي گفت ماست سياه است, شهربانو بي بروبرگرد باور مي كرد.
يك روز ملاباجي كاسه اي داد دست شهربانو و گفت «اين كاسه را بده به مادرت. از قول من سلام برسان و بگو ملاباجي گفته آن را از سركه پر كن و بفرست براي من. وقتي مادرت رفت تو انبار, تو هم همراهش برو. بگو ملاباجي سركة هفت ساله خواسته و نگذار از خمره اي به غير از خمرة هفتمي سركه وردارد. همين كه رفت سر خمرة هفتم و خم شد كاسه را بزند تو سركه, پاهاش را بلند كن و بندازش تو خمره و در خمره را بگذار.
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و همان طور كه ملاباجي يادش داده بود, مادرش را نداخت تو خمره و در خمره را گذاشت.
پدر شهربانو سر شب آمد خانه. از او پرسيد «مادرت كو؟»
شهربانو جواب داد «نمي دانم. من كه آمدم, خانه نبود.»
فرداي آن شب شهربانو رفت مكتب و ماجرا را براي ملاباجي تعريف كرد. ملاباجي از خوشحالي شهربانو را بغل كرد؛ نشاند رو زانوي خودش؛ ماچش كرد و دستي به سر و روي او كشيد.
چند روزي كه گذشت, ملاباجي يك مشت خاكشير داد به شهربانو و گفت «به خانه كه رفتي اين ها را بريز رو سرت و وقتي رو به روي بابات نشستي جلو منقل سرت را تكان بده تا خاكشيرها بريزد تو آتش و درق دوروق صدا كند. آن وقت بابات مي پرسد اين سر و صداها چيست؟ تو بگو سرم شپش گذاشته. من كه كسي را ندارم پرستاريم كند, سرم را بجويد, رختم را بشويد و ببردم حمام. حالا كه مادرم نيست, اگر يك زن بابا داشتم اقلاً حال و روزم بهتر از اين بود. بعد گريه زاري راه بنداز و بگو بايد زن بگيري كه تر و خشكم كند و دستي به سرم بكشد. اگر پرسيد كي را بگيرم, بگو يك دست دل و جگر بگير آويزان كن بالاي در خانه. هر كس اول آمد و سرش خورد به آن, او را بگير.»
شهربانو گفت «به چشم!»
و همان طور كه ملاباجي گفته بود, عمل كرد.
پدر شهربانو فردا صبح رفت يك دست دل و جگر گرفت آورد خانه و آويزان كرد بالاي در.
ملاباجي كه گوش به زنگ بود, زود سر و كله اش پيدا شد و به بهانه اي آمد تو خانه. سرش را زد به دل و جگر و شروع كرد به اوقات تلخي و سر و صدا راه انداخت كه «اي واي! اين چي بود خورد تو سرم و چار قدم را كثيف كرد؟»
در اين بين پدر شهربانو آمد بيرون. از ملاباجي عذرخواهي كرد و قضيه را براش گفت. بعد هم ملاباجي را برد پيش ملا, عقد كرد و دستش را گرفت آورد خانه.
ملاباجي دختري داشت كه به عكس شهربانو زشت و بد تركيب بود. اين دختر را هم روي جل و جهازش آورد خانة پدر شهربانو.
ملاباجي دو سه روزي را به رفت و روب خانه و بازديد اثاثيه گذراند و آخر سر سري زد به انبار و رفت سراغ خمرة هفتمي.
همين كه در خمره را ورداشت, گاو زردي از خمره آمد بيرون. ملاباجي دستپاچه شد. با خودش گفت «نكند اين مادر شهربانو باشد.»
و گاو را برد انداخت تو طويله؛ و از همان روز, يواش يواش شروع كرد با شهربانو بدرفتاري و همة كارهاي سخت را, از آب و جاروي حياط گرفته تا شست و شوي رخت ها و ظرف ها, انداخت گردن شهربانو و از هر كاري هم صد جور بهانه مي گرفت و تا مي توانست شهربانوي بيچاره را مي چزاند و از وشگون و سقلمه هم مضايقه نمي كرد.
خلاصه! ملاباجي آن قدر به شهربانو سخت گرفت كه اگر كسي وارد خانه مي شد, خيال مي كرد شهربانو كلفت خانه است. شهربانو مي سوخت و مي ساخت و از ترس ملاباجي جرئت نداشت به پدرش چيزي بگويد.
چند روز بعد, ملاباجي براي اذيت و آزار شهربانو راه تازه اي پيدا كرد. به شهربانو گفت «از فردا بايد اتاق ها و حياط را پيش از درآمدن آفتاب جارو كني و ظرف ها را بشوري. بعدش هم بايد يك بقچه پنبه و يك دوك نخ ريسي ورداري و گاو را ببري صحرا و تا غروب بچراني. پنبه را نخ كني و نخ ها را غروب بياري تحويل من بدي و تند به كارهاي ماندة خانه برسي.»
شهربانو كه جرئت نمي كرد به ملاباجي نه بگويد, گفت «خيلي خوب!»
و فردا كلة سحر پاشد خانه را رفت و روب كرد و همين كه آفتاب زد, بقچة پنبه را گذاشت رو سرش, دوك نخ ريسي را گرفت به دست و رفت گاو را از طويله آورد بيرون و راهي صحرا شد.
در راه, همه اش غصه مي خورد و با خودش مي گفت «خدايا! اگر من به جاي دو دست, ده تا دست هم داشته باشم, نمي توانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم و اگر نريسم شب جواب ملاباجي را چه بدم؟»
شهربانو به صحرا كه رسيد, گاو را ول كرد تو علف ها و رفت نشست رو تخته سنگي و شروع كرد به رشتن پنبه ها.
نزديك غروب, شهربانو ديد هنوز نصف پنبه ها را نرشته و از غصه به حال زار خودش اشك ريخت.
در اين موقع, گاو آمد ايستاد رو به روي شهربانو و با دلسوزي به او زل زد. بعد, شروع كرد تند تند از يك طرف پنبه خوردن و از طرف ديگر نخ پس دادن.
آفتاب غروب از نوك درخت ها نپريده بود كه گاو همة پنبه ها را نخ كرد.
شهربانو خوشحال شد. نخ ها را جم و جور كرد, گذاشت تو بقچه و بقچه را گذاشت رو سرش و گاو را انداخت جلو و راهي خانه شد.
به خانه كه رسيد گاو را برد بست تو طويله و رفت نخ ها را تحويل ملاباجي داد.
ملاباجي نخ ها را گرفت و گفت «حالا برو به كارهاي خانه برس.»
وقتي شهربانو كارهاي خانه را تمام كرد, ملاباجي يك تكه نان خشك داد به او. شهربانو نان را آب زد, خورد و با چشم گريان و دل بريان رفت گوشه اي گرفت خوابيد.
صبح فردا, ملاباجي به جاي يك بقچه پنبه سه تا بقچه پنبه داد به شهربانو.
شهربانو هم پنبه ها را كول كرد, گاو را انداخت جلو و برد به صحرا. مثل روز قبل نشست وسط سبزه ها و بنا كرد به نخ ريسي.
بعد از ظهر, شهربانو ديد از سه بقچه پنبه يكي را هم نتوانسته بريسد و دلش گرفت و هاي . . . هاي شروع كرد به گريه.
در اين موقع, بادي آمد پنبه ها را قل داد و برد. شهربانو پاشد دويد دنبال پنبه ها؛ اما پيش از آنكه برسد به آن ها, پنبه ها افتادند تو چاه.
شهربانو با خودش گفت «اي داد بي داد! ديدي چه خاكي به سرم شد! اگر تا حالا هر شب كتك مي خوردم و بد و بي راه مي شنيدم, از امشب ديگر سر و كارم با داغ و درفش است.»
شهربانو در اين جور فكرها بود و گريه زاري مي كرد كه گاو آمد جلو, زبان واكرد و گفت «دختر جان! نترس. برو تو چاه. ديوي نشسته آنجا؛ اول سلام كن؛ بعد هر چه از تو خواست, تو واروش را بزن؛ چون كار ديوها وارونه است.»
گاو چم و خم رفتار با ديوها را به شهربانو ياد داد و شهربانو رفت تو چاه. به ته چاه كه رسيد ديد باغچه اي آنجاست و ديو نخراشيده نتراشيده اي لم داده كنار باغچه.
شهربانو تا چشمش افتاد به ديو, سلام بلند بالايي كرد. ديو گفت «آهاي چشم سياه دندان سفيد! اگر سلام نكرده بودي تو را يك لقمة چپم كرده بودم. حالا بگو ببينم تو كجا اينجا كجا؟ اينجا جايي است كه سيمرغ پر مي ريزد, پهلوان سپر مي اندازد و آهو سم.»
شهربانو شرح و حالش را از سير تا پياز براي ديو تعريف كرد. ديو گفت «قبل از هر چيز پاشو آن سنگ را وردار بزن تو سر من.»
شهربان تند رفت جلو و سر ديو را گذاشت تو دامنش و بنا كرد به جستن رشك ها و شپش هاي ديو.
ديو زير چشمي نگاهش كرد و پرسيد «سر من تميزتر است يا سر نامادريت؟»
شهربانو جواب داد «مرده شور سر نامادريم را ببرد؛ البته كه سر تو تميزتر است.»
ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو كلنگ را وردار و خانه را خراب كن.»
شهربانو زود بلند شد, جارو را ورداشت و حياط را جارو كرد.
ديو پرسيد «حياط من بهتر است يا حياط شما؟»
شهربانو جواب داد «حياط شما چه دخلي دارد به حياط ما, حياط ما از گل و خشت خام است و حياط شما از مرمر رخام.»
ديو گفت «حالا پاشو بزن ظرف ها را بشكن.»
شهربانو فوري پاشد ظرف ها را شست و مثل آينه برق انداخت.
ديو گفت «بگو ببينم! ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟»
شهربانو گفت «واه! خاك بر سرم! اين چه سؤالي است كه مي پرسي؟ معلوم است كه ظرف هاي شما بهتر است, ظرف هاي ما از گل و سفال است و ظرف هاي شما از طلاي توقال.»
ديو گفت «آفرين! حالا كه تو اين قدر خوبي برو گوشة حياط پنبه هاي نخ شده را وردار و برو.»
شهربانو رفت ديد همة پنبه ها شده كلاف نخ و كنار نخ ها چند تا كيسة طلاست. به طلاها دست نزد. نخ ها را ورداشت و برگشت پيش ديو كه از او خداحافظي كند.
ديو گفت «كجا به اين زودي؟ يك كم پا نگهدار كه هنوز كارت تمام نشده. نخ ها را بگذار زمين و از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كه از وسطش جوي آب مي گذرد و كنار آب بنشين. هر وقت ديدي آب زرد آمد به آن دست نزن و هر وقت آب سياه آمد از آن بزن به سر و چشم و ابرويت و وقتي آب سفيد آمد صورتت را با آن بشور.»
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و رفت به حياط سوم, كنار آب نشست, سر و چشم و ابروش را با آب سياه و صورتش را با آب سفيد شست و برگشت كه از ديو خداحافظي كند و به خانه برود.
ديو گفت «اگر كارت گير كرد سري به من بزن.»
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و نخ ها را ورداشت از چاه آمد بيرون و اين ور آن ور گشت تا گاو را پيدا كرد.
هوا تاريك شده بود؛ اما شهربانو ديد پيش پاش روشن است و مي تواند جلوش را ببيند. خوب كه به دور و ورش نگاه كرد, فهميد روشني از خودش است. نگو همين كه با آب سفيد صورتش را شسته بود, يك ماه در پيشانيش درآ,ده بود و يك ستاره در چانه اش.
شهربانو فكر كرد اگر با اين ماه و ستاره اي كه در صورتش پيدا شده برود خانه, ملاباجي بيشتر اذيت و آزارش مي كند و زود با لچكش پيشاني و چانه اش را پوشاند و راه افتاد به طرف خانه.
به خانه كه رسيد گاو را برد بست توي طويله و رفت نخ ها را داد به ملاباجي.
ملاباجي پاك انگشت به دهن ماند كه شهربانو چطور توانسته يك روزه سه بقچه پنبه را بريسد و براي اينكه از كارش ايراد بگيرد, شروع كرد به زير و رو كردن نخ ها؛ اما وقتي خوب پايين بالاشان كرد و ديد هيچ ايرادي ندارند, تعجبش بيشتر شد. به شهربانو گفت «زود برو به كارهاي خانه و آشپزخانه برس.»
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و رفت ظرف ها را شست و بنا كرد به جارو كردن آشپزخانه.
ملاباجي با خودش گفت «چون توي تاريكي نمي شود خوب جارو كرد, الان موقع خوبي است برم بهانه بگيرم و كتك مفصلي به شهربانو بزنم.»
اما هنوز به در آشپزخانه نرسيده بود كه ديد انگار تو آشپزخانه چلچراغ روشن كرده اند و از تعجب خشكش زد. بعد, يواش يواش رفت جلو, ديد از پيشاني شهربانو ماه مي تابد و در چانه اش ستاره مي درخشد و از خوشگلي صورتي به هم زده كه در همة دنيا لنگه ندارد.
ملاباجي دست شهربانو را گرفت برد تو اتاق. گفت «بدون كتك خوردن و فحش شنفتن بگو ببينم چطور شد كه اين طور شدي؟»
شهربانو هم صاف و پوست كنده از اول تا آخر همه چيز را براي ملاباجي تعريف كرد.
ملاباجي به اين فكر افتاد كه دخترش را صبح فردا با شهربانو بفرستد به صحرا, بلكه او هم برود توي چاه, آبي بزند به سر و صورتش و ماهي در پيشانيش در بيايد و ستاره اي در چانه اش پيدا بشود.
اين بود كه به شهربانو كمي روي خوش نشان داد؛ لبخندي به او زد و گفت «شهربانو جان! فردا دختر من را با خودت ببر به صحرا, او را بفرست تو چاه و كارهايي را كه خودت كردي به او ياد بده تا در صورت او هم ماه و ستاره دربيايد و مثل تو خوشگل بشود.»
شهربانو گفت طبه روي چشمم! هيچ عيبي ندارد.»
فردا صبح زود, ملاباجي به جاي سه بقچه پنبه, نيم بقچه به شهربانو داد و چون دخترش هم همراه او بود, به جاي نان خشك و پنير مانده, براي نهارشان نان شيرمال و مرغ بريان گذاشت و آن ها را دست در دست هم از خانه فرستاد بيرون.
شهربانو و دختر ملاباجي و گاو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به صحرا.
دختر ملاباجي به شهربانو گفت «زودباش چاه را نشانم بده.»
شهربانو چاه را نشانش داد. دختر ملاباجي پنبه ها را ورداشت انداخت تو چاه و خودش هم رفت پايين و ديد ديو نخراشيده نتراشيده اي ته چاه توي حياط خوابيده.
ديو از صداي پا بيدار شد. ديد دختر زشتي ايستاده رو به روش و بي آنكه سلامي بكند زل زده تو چشم هاش و بربر نگاهش مي كند.
ديو دختر را زير چشمي ورنداز كرد و گفت «تو كجا اينجا كجا؟»
دختر گفت «پنبه هايم را باد آورد انداخت تو چاه. آمدم ورشان دارم.»
ديو گفت «عجله نكن؛ اول بيا سر من را بجور, بعد برو پنبه ها را وردار برو.»
دختر رفت جلو؛ چنگ انداخت لابه لاي موهاي ديو و بنا كرد به جستن آن ها.
ديو گفت «بگو ببينم! موهاي من تميزتر است يا موهاي مادرت؟»
دختر گفت «البته موهاي مادرم؛ موهاي تو به جاي رشك و شپش, مار و عقرب دارد.»
ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو حياط را جارو كن.»
دختر پاشد سرسري حياط را جارويي زد و برگشت پيش ديو.
ديو پرسيد «حياط شما بهتر است يا حياط من؟»
دختر جواب داد «البته كه حياط ما؛ تو حياط ما دل آدم وا مي شود, اما تو حياط تو دل آدم مي گيرد.»
ديو گفت «خيلي خوب! حالا برو ظرف ها را بشور.»
دختر ملاباجي گفت «خدايا اين ديگر چه بلايي بود كه من گرفتارش شدم.»
و همان طور كه نق و نوق مي كرد, رفت به ظرف ها آبي زد و چيدشان گوشة آشپزخانه.
ديو پرسيد «ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟»
دختر جواب داد «مرده شور ظرف هاي تو را ببرد كه آدم حالش به هم مي خورد نگاهشان كند؛ ظرف هاي ما از تميزي مثل آينه برق مي زنند و آدم حظ مي كند تو آن ها چيز بخورد.»
ديو گفت «تا همين جا بس است. برو پنبه هات را از كنج حياط وردار برو.»
دختر ملاباجي تند رفت تو حياط؛ ديد بغل پنبه ها چند تا شمش طلا هست. با اينكه شمش ها خيلي سنگين بود, دو سه تاشان را ورداشت و با عجله چپاند زير بغلش. سرش را انداخت پايين و بدون خداحافظي راهش را گرفت كه از چاه برود بيرون.
ديو صدا زد «كجا به اين زودي بيا جلو كه من حالا حالاها با تو كار دارم.»
دختر برگشت پيش ديو و ايستاد جلوش.
ديو گفت «قبل از اينكه بري بيرون, از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كنار آب رواني كه از وسطش مي گذرد بنشين. هر وقت ديدي آب سفيد و سياه آمد به آن دست نزن. هر وقت ديدي آب زرد آمد, دست و صورتت را با آن بشور و بعد برو پي كارت.»
دختر رفت كنار جوي آب نشست. همين كه ديد آب زرد آمد, دست و روش را شست و پنبه هاش را ورداشت و از چاه رفت بيرون.
شهربانو تا چشمش افتاد به دختر ملاباجي, چيزي نمانده بود از ترس زهره ترك شود؛ چون يك مار سياه در پيشانيش درآمده بود و يك عقرب زرد از چانه اش زده بود بيرون؛ اما از ترسش حرفي نزد و با او راه افتاد ظرف خانه.
چشمتان چيز بد نبيند!
همين كه ملاباجي در را به روي دخترش واكرد و او را ديد, از ترس جيغ بلندي كشيد. بعد, از هول اينكه در و همسايه دخترش را ببينند, او را تند برد تو اتاق و سر دختر داد زد «چرا خودت را اين ريختي كردي؟»
دختر ماجراي آن روز را از اول تا آخر شرح داد.
ملاباجي گفت «حالا نخ ها كو؟ طلاها كجاست؟»
دختر بقچه را گذاشت زمين و ملاباجي ديد اصلاً نخي در كار نيست و همه اش پنبه است.
ملاباجي گفت «شمش هاي طلا را بده ببينم.»
دختر دست كرد از زير بغلش به جاي شمش طلا دو تا تكه سنگ درشت درآورد و گذاشت جلو مادرش.
ملاباجي دو دستي زد تو سر دختر و گفت «اي بي عرضه! خاك بر آن سرت بكنند. حيف از آن همه زحمتي كه بالاي تو كشيدم.»
دختر گفت «من كه خودم نخواستم برم پيش ديو. خودت من را فرستادي. حالا سركوفت هم مي زني؟»
و هاي هاي بنا كرد به گريه كردن.
ملاباجي دلش سوخت, گفت «همة اين ها تقصير اين شهربانوي ورپريده است.»
و شهربانو را گرفت به باد كتك. بعد, دخترش را برد پيش حكيم باشي كه براي مار و عقربي كه در صورتش درآمده فكري بكند.
حكيم باشي دختر ملاباجي را معاينه كرد و گفت «ريشة اين مار و عقرب در دل است و نمي شود ريشه كنش كرد. فقط يك روز در ميان بايد آن ها را از ته ببري و جاشان نمك بپاشي.»
از آن روز به بعد, ملاباجي يك روز در ميان كارد تيزي ورمي داشت و مار و عقرب را مي بريد. اما, همان طرو كه حكيم باشي گفته بود, هيچ وقت ريشه كن نمي شدند. ملاباجي از اين ور مي بريد و آن ها از آن ور در مي آمدند.
حالا اين را ديگر خدا مي داند كه ملاباجي با شهربانو چه كرد و چه به روزش آورد!
روزي از روزها, يكي از همسايه ها ملاباجي و دخترش را به عروسي دعوت كرد و از آن ها وعده گرفت حتماً به عروسي بروند.
ملاباجي به دخترش رخت نو پوشاند و كلي زر و زيور به او آويزان كرد و با دستمال ابريشم پيشاني و چانه اش را بست كه كسي مار و عقرب را نبيند. خودش هم رخت نو پوشيد و هف قلم آرايش كرد.
شهربانو هم گوشه اي ايستاده بود و با حسرت به آن ها نگاه مي كرد.
ملاباجي از شهربانو پرسيد «تو هم مي خواهي با ما بيايي عروسي؟»
شهربانو گفت «آره!»
ملاباجي گفت «خيلي خوب! الان فكري به حالت مي كنم.»
بعد, رفت تو انبار سه چهار كيسة نخود, لوبيا و لپه را با هم قاطي كرد و دوباره ريختشان تو كيسه و كيسه ها را آورد, چيد جلو شهربانو و پياله اي هم داد دستش و گفت «اين هم عروسي تو! تا ما برگرديم بايد اين پياله را از اشك چشمت پر كني و اين نخود, لوبيا و لپه ها را از هم سوا كني.»
ملاباجي اين را گفت و خوشحال و خندان دست دخترش را گرفت و از در رفت بيرون.
شهربانو نشست كنار حوض؛ زانوي غم بغل كرد و رفت تو فكر كه چطور پياله را با اشك چشم پر كند و چطور سه كيسه نخود, لوبيا و لپه را از هم سوا كند كه يك دفعه يادش آمد ديو به او گفته هر وقت كارت گير كرد, بيا سراغ من.
پاشد مثل برق و باد رفت پيش ديو, سلام كرد و مشكلش را گفت.
ديو گفت «اينكه غصه ندارد.»
و پاشد رفت يك چنگ نمك دريايي آورد و داد به شهربانو و گفت «پياله را پر كن از آب و اين ها را بريز توي آن. يك خروس هم به تو مي دهم مثل خروس خودتان, تا دانه ها را برات سوا كند؛ به شرطي كه خروس خودتان را تار و ماركني كه زن بابات از قضيه بويي نبرد. اگر دلت مي خواهد عروسي هم بري, بگو تا وسيله اش را جور كنم.»
شهربانو گفت «خيلي دلم مي خواهد برم عروسي.»
ديو فوري رفت صندوقي آورد, گذاشت جلو شهربانو و از توي آن يك دست لباس عروسي با تاج و گل كمر و كفش قشنگ درآورد و داد به شهربانو. يك گردن بند مرواريد و يك جفت دست بند طلا و يك انگشتر الماس هم داد به او و گفت «به خانه كه رسيدي لباست را عوض كن و برو عروسي و زودتر از مهمان ها عروسي را ترك كن؛ برگرد خانه و همان لباس هاي قبلي ات را بپوشي.»
بعد, ظرف سفالي كوچكي از زير تشكچه اش درآورد و از روغني كه توي آن بود ماليد به پاهاي شهربانو كه ترو فرز بشوند. آن وقت توي يك دست شهربانو خاكستر ريخت و توي دست ديگرش يك دسته گل گذاشت و گفت «وقتي رفتي عروسي خاكسترها را بپاش به سر ملاباجي و دخترش. گل ها را هم بريز رو سر عروس و داماد و مهمان ها.»
شهربان تند برگشت خانه. پياله را پر از آب كرد و نمك را ريخت توي آن. خروس ملاباجي را از خانه كرد بيرون و خروسي را كه ديو داده بود به او, انداخت به جان دانه ها. آن وقت لباس هاش را درآورد, برد تو طويله قايم كرد و لباس هاي تازه را پوشيد و زر و زينتش را بست به خودش و صورتش را هفت قلم, از خط و خال گرفته تا وسمه و سرمه و سرخاب و سفيداب و زرك, آرايش كرد و رفت عروسي.
همين كه شهربانو پا گذاشت به مجلس عروسي, غوغايي به پا شد آن سرش ناپيدا. ديگر كسي به عروس نگاه نمي كرد. همه چشم دوخته بودند به شهربانو و از همديگر مي پرسيدند اين دختر كيست كه از قشنگي به ماه مي گويد درنيا كه من درآمده ام؟
اقوام داماد فكر مي كردند شهربانو كسي و كار عروس است و قوم و خويش هاي عروس خيال مي كردند از طايفة داماد است. همه ماتشان برده بود و باور نمي كردند آدمي زاده اي به آن خوشگلي وجود داشته باشد.
در اين بين دختر ملاباجي كه به شهربانو خيره شده بود, به مادرش گفت «ننه! نكند اين شهربانو است كه آمده اينجا؟»
ملاباجي گفت «خدا عقلت بده! شهربانو الان دارد دانه ها را از هم جدا مي كند و هي زور مي زند بيشتر اشك بريزد و پياله را پر كند تا كمتر كتك بخورد.»
دختر گفت «آخر همه چيزش به شهربانو رفته. چشم و ابرو و قد و قامتش با او مو نمي زند.»
ملاباجي گفت «ول كن تو هم با اين حرف ها! توي يك جاليز مي روي صدتا بادمجان مثل هم پيدا مي شود. آن وقت تو مي خواهي توي يك شهر دوتا آدم مثل هم پيدا نشود.»
آخرهاي مجلس دخترها يكي يكي شروع كردند به رقص و هر كدام يك دور رقصيدند. نوبت كه رسيد به شهربانو, پاشد چرخي زد و چنان رقصي كرد كه همه انگشت به دهان ماندند و در حين رقص دسته گل را پرت كرد طرف عروس و داماد. دسته گل بين زمين و هوا شد يك خرمن گل خوشبو و همة اهل مجلس را غرق گل كرد. بعد, دست ديگرش را به سمت ملاباجي و دخترش تكان داد و آن يك چنگ خاكستر شد يك كپه خاكستر و نشست رو سر و صورت ملاباجي و دخترش.
اهل مجلس ماتشان برد كه چه حكمتي در اين كار بود كه اين دختر ناشناس به همه گل افشاني كرد و به سر و روي ملاباجي و دخترش خاكستر پاشيد. اما هر چه فكر كردند نفهميدند آن همه گل و خاكستر از كجا پيدا شد.
شهربانو همين كه ديد مهمان ها مثل جن زده ها گيج و منگ اين طرف آن طرف نگاه مي كنند و حواسشان پرت است, از مجلس زد بيرون و تند راه افتاد طرف خانه.
پسر پادشاه داشت از شكار برمي گشت كه در راه برخورد به شهربانو و با خودش گفت «چنين دختري در اين شهر است و ما بي خبريم؟»
و راه افتاد به دنبال او.
شهربانو فهميد و تندتر قدم برداشت و خواست از جوي آب بپرد كه هول شد و يك لنگة كفشش از پاش درآمد و ماند آن طرف جو.
شهربانو ديد اگر بخواهد برگردد و لنگه كفش را بردارد, پسر پادشاه به او مي رسد.
اين بود كه كفش را جا گذاشت و مثل برق خودش را رساند خانه.
پسر پادشاه وقتي نتوانست به شهربانو برسد, برگشت لنگه كفش را ورداشت و با خود برد.
باز هم بشنويد از ملاباجي و دخترش!
ملاباجي و دختش, مثل برج زهرمار مجلس عروسي را ترك كردند و با عجله راه افتادند سمت خانه, كه دق دلي خاكسترهايي را كه تو عروسي به سر و روشان ريخته شده بود از شهربانو دربيارند.
هنوز پاشان نرسيده بود به خانه كه ملاباجي صدا زد «آهاي دختر! بيا ببينم آن پياله را با اشك چشمت پر كرده اي يا نه؟»
شهربانو زود پياله را كه از اشك داشت لپر مي زد آورد داد به دست ملاباجي.
ملاباجي به آن زبان زد, ديد شور است. خوب توي پياله نگاه كرد, ديد زلال زلال است. گفت «دانه ها را چه كردي؟»
شهربانو گفت «همه را سوا كردم.»
و دست ملاباجي را گرفت برد, دانه هاي سواشده را نشان داد.
چيزي نمانده بود كه ملاباجي از تعجب شاخ دربيارد. فكر كرد اگر كسي دل خوش داشته باشد و دستش به كار برود, يك ماه هم نمي تواند آن همه دانه را جدا كند. آن وقت شهربانو چطور توانسته هم اشك بريزد و هم كار به اين سختي را نصف روزه تمام كند؟
ملاباجي شهربانو را فرستاد به رفت و روب خانه و با خودش گفت «پاك گيج شده ام. از كار اين دختر هيچ سر در نمي آورم.»
دختر ملاباجي گفت «ننه جان! حتماً كسي كمكش كرده.»
ملاباجي گفت «به نظرم آن گاو زرد ننة شهربانو است و يك جوري راه و چاه را نشانش مي دهد. بايد كلك اين گاو را كند.»
ملاباجي اين را گفت و پاشد رفت پيش حكيم باشي چشم و ابرويي نشان داد و با او ساخت و پاخت كرد كه خودش را به ناخوشي بزند و وقتي حكيم باشي را آوردند بالاي سرش بگويد علاج مرضش گوشت گاو زرد است.
ملاباجي برگشت خانه. شب, پيش از آمدن شوهرش گرفت تخت خوابيد و بنا كرد به آه و ناله كه «آخ كمرم! آخ دلم! خدايا مردم از درد. يكي نيست به دادم بسد.»
شوهرش دست پاچه شد. برايش گل گاوزبان و عناب و سپستان دم كرد و به خوردش داد؛ ولي دردش ساكت نشد.
روز بعد, ملاباجي كمي زردچوبه ماليد به صورتش؛ يك نان خشك گذاشت زير تشكش و همين كه شوهرش آمد خانه, گرفت خوابيد و بنا كرد از اين پهلو به آن پهلو غلت زدن. همان طور كه غلت مي زد, نان خشك تاراق و توروق مي شكست و او مي ناليد «خدايا چه كنم! استخوان هايم از درد دارند مي تركند.»
شوهر ملاباجي سراسيمه رفت حكيم باشي را آورد بالا سر زنش.
حكيم باشي نبضش را گرفت, خوب معاينه اش كرد و آخر سر گفت «اين مريض مرضي دارد كه علاجش فقط گوشت گاو زرد است. اگر امشب يا فردا براش تهيه كرديد كه هيچ, وگرنه حسابش با كرام الكاتبين است.»
مرد گفت «شكر خدا خودمان يك گاو زرد در خانه داريم. حالا كه شب است, فردا دم صبح سرش را مي برم و گوشتش را مي دهم بخورد.»
شهربانو همين كه اين حرف را شنيد, دود از دلش بلند شد و ديگر حال و روز خودش را نفهميد و گرفت يك گوشه افتاد. هر چه فكر كرد چه كند كه گاو را نجات دهد, عقلش به جايي نرسيد. آخر سر با خودش گفت «بهتر است بروم سراغ ديو و از او چارة كار را بپرسم.»
همان شب, وقتي خاطر جمع شد همه خوابيده اند, آهسته پا شد از خانه زد بيرون و رفت توي چاه؛ به ديو سلام كرد و قضيه را به تفصيل شرح داد.
ديو گفت «غصه نخور! زود برگرد خانه, مادرت را بيار تو صحرا ول كن؛ من هم همزادش را مي فرستم جاي او.»
شهربانو زود برگشت خانه. گاو را برد تو صحرا ول كرد و رفت پيش ديو. ديو همزاد گاو زرد را حاضر كرد و به شهربانو گفت «اين را ببر ببند جاي مادرت. وقتي او را كشتند به گوشتش لب نزن و استخوان هايش را ببر تو طويله چال كن.»
شهربان همزاد گاو زرد را برد خانه بست جاي مادرش و رفت دو سه ساعتي را كه به اذان صبح مانده بود, راحت گرفت خوابيد.
صبح زود, مرد رفت قصاب سر گذر را آورد. قصاب هم گاو زرد را از طويله كشيد بيرون و كنار باغچه سرش را بريد. بعد, گوشتش را كباب كردند و خوردند. اما هر چه اصرار كردند, شهربانو به آن لب نزد و همان طور كه ديو سفارش كرده بود, سر فرصت استخوان هاي گاو را جمع كرد برد توي طويله چال كرد.
ملاباجي گوشت گاو زرد را كه خورد كم كم بلند شد راه افتاد؛ چون فكر مي كرد ديگر دنيا به كامش شده و از آن به بعد كسي نيست به شهربانو كمك كند. ولي خبر نداشت كه پسر پادشاه از لحظه اي كه چشمش افتاده به شهربانو, عاشق دلخستة او شده و كفشش را هميشه مي گذارد زير سرش و گردش را سرمة چشمش مي كند.
پسر پادشاه از عشق شهربانو بيمار شد و افتاد به بستر. حكيم به بالينش آمد؛ اما از دردش سر درنياورد. مادرش همة حكيم هاي شهر را جمع كرد و افتاد به دست و پاي آن ها كه «تو را به خدا هر جور شده از درد پسرم سر دربياريد و او را درمان كنيد.»
حكيم ها رفتار پسر را زير نظر گرفتند و طولي نكشيد فهميدند پسر پادشاه عاشق دختري شده و لنگه كفش دختر را هم دارد.
وقتي مادرش از ته و توي كار سر درآورد, پسرش را دلداري داد و گفت «خاطر جمع باش دختري را كه مي خواهي اگر پشت كوه قاف هم باشد, پيداش مي كنم و دستش را مي گذارم توي دستت.»
روز بعد, چندتا پيرزن گيس سفيد لنگه كفش را ورداشتند و خانه به خانه شهر را گشتند؛ اما صاحب كفش را پيدا نكردند. لنگه كفش را به پاي هر دختري مي كردند, يا تنگ بود يا گشاد و پس از چند روز جست و جو صاحب كفش پيدا نشد.
وقتي نوبت رسيد به خانة پدر شهربانو, ملاباجي شهربانو را كرد تو تنور. يك سيني ارزن گذاشت در تنور و خروس را ول كرد طرف ارزن ها كه همان دور و بر بچرخد؛ سر و صدا راه بندازد و ارزن بخورد؛ تا اگر شهربانو حرفي زد به گوش كسي نرسد.
گيس سفيدها وارد خانه شدند و پرسيدند «شما تو خانه دختر نداريد؟»
ملاباجي گفت «چرا نداريم! البته كه داريم؛ خوبش را هم داريم.»
و تند رفت دخترش را آورد جلو.
گيس سفيدها لنگه كفش را دادند به دختر كه بكند به پاش. دختر ملاباجي هر چه زور زد و تقلا كرد؛ كفش به پاش نرفت كه نرفت.
چون خانة ديگري نمانده بود, گيس سفيدها خودشان را از تك و تا ننداختند و گفتند «دختر ديگري در خانه نداريد؟»
ملاباجي گفت «دختر ما يكي يك دانه است, عزيز دردانه است!»
در اين ميان خروس بنا كرد به خواندن
«قوقولي . . . قو قو . . .
سيني ارزن رو تنور
قوقولي . . . قو قو . . .
ماه پيشاني رفته تو تنور!
قوقولي . . . قو قو . . .
سيني ارزن وردار
ماه پيشاني را درآر.»
گيس سفيدها آواز خروس را كه شنيدند, تعجب كردند. گفتند «اين خروس چه مي گويد؟»
ملاباجي تند سنگي ورداشت انداخت طرف خروس. گفت «اين خروس بي محل است؛ همين فردا مي كشمش و از دستش راحت مي شوم.»
خروس از هول سنگ پريد رو ديوار و باز بنا كرد به خواندن
«قوقولي . . . قو قو . . .
سيني ارزن رو تنور
قوقولي . . . قو قو . . .
ماه پيشاني رفته تو تنور!
قوقولي . . . قو قو . . .
سيني ارزن وردار
ماه پيشاني را درآر.»
گيس سفيدها نگاهي كردند به هم و گفتند «بريم سر تنور ببينيم چه خبر است.»
و رفتند در تنور را ورداشتند و ديدند دختري مثل ماه شب چهارده تو تنور است.
يكي از گيس سفيدها دست دختر را گرفت از تنور درش آورد و از خوشحالي فرياد زد «كي تا حالا دختري ديده به پيشانيش ماه و به چانه اش ستاره؟»
بقيه هم زود آمدند جلو و كفش را كردند به پاش و ديدند درست قالب پاي دختر است. رو كردند به ملاباجي و گفتند «پسر پادشاه عاشق اين دختر است و از عشق او پاك از خواب و خوراك افتاده. حالا هر چه مي خواهي بگو بياريم و دختر را ببريم؟»
ملاباجي گفت «ما از شما چندان چيزي نمي خواهيم. دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز بياريد و دختر را ورداريد ببريد؛ ولي به يك شرط.»
گفتند «چه شرطي؟»
گفت «به اين شرط كه آن يكي را هم براي پسر وزير بگيريد.»
گفتند «اين مطلب را هم به پادشاه مي گوييم. او هم حتماً فرمان مي دهد به وزير كه آن يكي را براي پسرش بگيرد. اما سر در نياورديم چرا دختر به اين قشنگي را كه در صورتش ماه و ستاره دارد به اين مفتي مي دهي؟»
ملاباجي گفت «قشنگيش سرش را بخورد؛ از بس كه اين پتياره بد جنس و هوسباز است از دستش كلافه شده ام. صبح تا غروب بالاي پشت بام براي جوان هاي همسايه قر و غمزه مي آيد و پشت چشم نازك مي كند.»
گفتند «او را پسر پادشاه مي خواهد و اين حرف ها هم ربطي به ما ندارد.»
صبح فردا, گيس سفيدها با دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز برگشتند خانة ملاباجي و گفتند «آمده ايم دختر را ببريم براي پسر پادشاه.»
ملاباجي گفت «آن يكي را كي مي بريد؟»
گفتند «يك شب بعد از عروسي پسر پادشاه مي آييم و آن يكي را مي بريم براي پسر وزير.»
ملاباجي گفت «حالا كه اين طور است, شما هم عصر بياييد و عروستان را ببريد.»
گيس سفيدها پرسيدند «چرا عصر؟»
ملاباجي جواب داد «مي خواهم براش لباس عروسي بدوزم.»
خواستگارها قبول كردند و رفتند.
ملاباجي از كرباس آبي پيرهن گل و گشادي دوخت و كرد تن شهربانو. براي نهار هم يك ديگ آش آلوچة پر چربي پخت. بعد, آش آلوچه و همة سير و پيازها را به زور مشت و سقلمه به خوردش داد.
دم دماي غروب گيس سفيدها برگشتند؛ شهربانو را از ملاباجي تحويل گرفتند كه او را به قصر پادشاه ببرند. از خانه كه بيرون آمدند شهربانو گفت «از بيرون شهر برويم كه من بتوانم از مادرم خداحافظي كنم.»
گفتند «مگر اين مادرت نبود؟»
شهربانو گفت «نه. زن بابام بود.»
گفتند «حالا فهميديم براي چه تو را قايم كرده بود تو تنور. بعد هم آن همه حرف زشت نثارت كرد و تو را به اين مفتي داد.»
بگذريم!
شهربانو راه گيس سفيدها را به طرف صحرا كج كرد و همين كه رسيدند نزديك چاه گفت «شما همين جا منتظر باشيد تا من بروم از مادرم خداحافظي كنم و برگردم.»
و زود رفت تو چاه.
ديو گفت «كجا مي روي با اين لباس كرباس و با اين دهن كه از آن بوي سير بلند است؟»
شهربانو گفت «دارند مي برندم خانة شوهر.»
و از اول تا آخر ماجرا را براي ديو تعريف كرد.
ديو زود رفت يك دست لباس حرير, يك تاج ياقوت, يك انگشتر الماس, يك گردن بند زمردنشان و يك جفت كفش طلا آورد پوشاند به شهربانو. دهنش را هم با مشك و عنبر معطر كرد و گفت «پسر پادشاه هر چه شراب داد به تو, دستش را رد نكن؛ اما طوري كه نفهمد شراب ها را بريز دور.»
بعد, ديو به شهربانو ياد داد اگر دلش درد گرفت چه كار كند.
شهربانو از ديو خداحافظي كرد؛ از چاه بيرون و برگشت پيش گيس سفيدها.
همين كه چشم گيس سفيدها افتاد به شهربانو, تعجب كردند. پرسيدند «اين ها را كي داد به تو؟»
شهربانو گفت «مادرم!»
گفتند «قدر چنين مادر با سليقه اي را بدان؛ چون اگر جامه دان زن پادشاه را زير و رو كني, چنين چيزهاي زيبايي در آن پيدا نمي كني.»
و با شهربانو راه افتادند طرف قصر پادشاه.
به قصر كه رسيدند, همة اهل حرمسراي پادشاه سراپا چشم شدند و با تعجب شهربانو را تماشا كردند. در اين ميان پسر پادشاه آمد؛ دست شهربانو را گرفت و او را به اتاق مادرش برد.
مادر پسر از ديدن صورت قشنگ ماه پيشاني ماتش برد. گفت «تا حالا دختري نديده بودم كه در صورتش ماه و ستاره بدرخشد.»
بعد مجلس عقد برگزار كردند و شب هم بساط عروسي را راه انداختند. مطرب ها زدند و كوبيدند و مردم پايكوبي كردند و آخر شب, پادشاه, وزرا و اعيان و اشراف شهر قدم پيش گذاشتند, عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله.
پسر پادشاه به سلامتي شهربانو شروع كرد به نوشيدن شراب و آن قدر خورد كه سياه مست شد و ديگر نتوانست روپا بند شود و افتاد و خوابش برد. شهربانو هم خوابيد؛ اما نيمه هاي شب از زور دل پيچه بيدار شد. ديد دلش افتاده به غار و غور و نمي تواند خودش را نگه دارد.
همان طور كه ديو يادش داده بود, خودش را تو زير جامة پسر پادشاه راحت كرد.
پسر پادشاه كلة سحر بيدار شد و ديد وضعش خراب است و خيلي پكر شد.
شهربانو كه حواسش به او بود, پرسيد «چرا نمي خوابي و ناراحت به نظر مي رسي؟»
پسر پادشاه ناچار شد به شهربانو بگويد «بله! برايم اتفاقي افتاده كه تا حالا سابقه نداشته و خجالت مي كشم به كلفت ها بگويم بيايند و تميزم كنند.»
شهربانو گفت «لازم نيست به كسي چيزي بگويي؛ خودم اين مشكل را برطرف مي كنم.»
بعد, پاشد زيرجامة پسر پادشاه را درآورد و بي سر و صدا آن را شست و انداخت رو درخت گل و صبح پيش از درآمدن آفتاب رفت زير جامة خشك شده را آورد كرد پاي پسر پادشاه.
پسر پادشاه از اين كار شهربانو خيلي خوشش آمد. يك دستبند الماس نشان به او بخشيد و عشق و علاقه اش به او بيشتر شد.
همة اين ها را تا اينجا داشته باشيد و باز هم بشنويد از ملاباجي
ملاباجي كه منتظر بود همان شب اول شهربانو را با خفت و خواري از قصر بندازند بيرون و او را پس بيارند, تا ظهر انتظار كشيد و وقتي ديد خبي نشد, پاشد رفت به قصر كه سر و گوشي آب بدهد و از ته و توي قضيه سر دربيارد.
ملاباجي پرسان پرسان شهربانو را پيدا كرد و ديد نه خير! تاج ياقوت بر سر و لباس حرير بر تن و گردن بند زمرد نشان بر گردن و دستبند طلا بر دست و انگشتر الماس بر انگشت. خوش و خرم گرفته نشسته و خدمتكارها مثل پروانه دور و برش مي چرخند و ماه از پيشانيش مي تابد و ستاره در چانه اش مي درخشد.
ملاباجي يواش يواش خودش را رساند به شهربانو. سر در گوشش گذاشت و پرسيد «ديشب دلت درد نگرفت؟»
شهربانو گفت «چرا! تا صبح دلم مثل آسمان قرمبه غار و غور مي كرد و به خودم مي پيچيدم. آخر سر هم مجبور شدم خودم را تو حجله راحت كنم و منتظر بودم صبح با كتك از اينجا بيرونم كنند؛ اما همة اين ها را به فال نيك گرفتند و پسر پادشاه يك دستبند الماس نشان هم هديه كرد به من.»
ملاباجي با خودش گفت «اي بخشكي شانس! ما هر كلكي مي زنيم كه اين بيفتد, روز به روز بلندتر مي شود.»
و زود برگشت خانة خودشان. ديد خواستگارها از خانة وزير آمده اند كه پرس و جو كنند چه چيزهايي بايد بياورند و آن يكي دختر را ببرند.
ملاباجي گفت «پنجاه سكة نقره شير بها؛ صد سكة طلا مهر؛ هفت دست رخت هفت رنگ براي روز اول عروسي؛ به اضافة انگشتر, طوق و النگو.»
گفتند «چطور براي شهربانو فقط دو ذرع كرباس خواستي و يك من سير و پياز و براي اين يكي سنگ تمام مي گذاري و از چيزي كوتاهي نمي كني؟»
گفت «اي دختر چه دخلي دارد به آن يكي. تا حالا هيچ مردي صداش را نشنيده. آن قدر نجيب و سر به راه است كه از زن آبستن رو مي گيرد كه شايد بچه اش پسر باشد.»
خواستگارها ديگر چيزي نگفتند و بنا به دستور شاه قرار شد عصر هر چه را كه ملاباجي خواسته براش بيارند و دختر را ببرند براي پسر وزير.
ملاباجي كه حرف هاي شهربانو را باور كرده بود, آش آلوچه اي پخت و تمامش را به خورد دخترش داد. بعد مار و عقرب را حسابي كف تراش كرد و پيشاني و چانة دختر را با چارقد ابريشمي خوشرنگي پوشاند؛ لباس نو به تنش كرد و عصر كه خواستگارها برگشتند او را با كبكبه و دبدبه فرستاد خانة وزير.
همين كه پاي دختر ملاباجي به خانة وزير رسيد, پسر وزير آمد پيشوازش. ديد از زشتي نمي شود نگاهش كرد. اما از ترس شاه جرئت نكرد جيك بزند.
خلاصه!
دختر را عقد كردند. بساط عروسي را چيدند و شب عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادهد به حجله.
دختر ملاباجي از بس آش آلوچه خورده بود, پشت سر هم عاروق مي زد و بوي گند مي داد بيرون. نصفه هاي شب هم دلش درد گرفت و پا شد كمي اين ور آن ور چرخيد. ولي طاقت نياورد و حجله را كثيف كرد.
پسر وزير از بوي گند از خواب بيدار شد و پرسيد «اين چه بويي است؟ چرا اين قدر غار و غور مي كني و اين ور آن ور مي چرخي؟»
دختر گفت «مگر خبر نداري اين چيزها را بايد به فال نيك گرفت؟»
پسر پاشد. شمع روشن كرد و تا چشمش افتاد به صورت دختر و مار و عقرب را ديد, جيغ بلندي كشيد؛ از حجله زد بيرون؛ دويد تو اتاق مادرش و هر چه را ديده بود به او گفت. مادرش هم رفت قضيه را به وزير گفت؛ وزير هم به پادشاه گفت؛ پادشاه هم به زنش گفت؛ زن پادشاه هم به پسرش گفت و پسرش هم مطلب را با شهربانو در ميان گذاشت. شهربانو هم از اول تا آخر سرگذشت خودش, مادرش, ملاباجي, مكتب خانه, خمرة سركه و گاو و پنبه و ديو را براي پسر پادشاه تعريف كرد.
پسر پادشاه هم رفت ماجرا را رساند به گوش مادرش و مادرش هم به پادشاه گفت. پادشاه هم وزير را خواست و گفت «چون فرمان من شما را به چنين دردسري گرفتار كرده, دخترم را مي دهم به پسرت تا تلافي بشود.»
وزير گفت «با اين دختر و مادر چه كنيم؟»
شاه گفت «فرمان مي دهم آن ها را از باروي شهر بندازند تو خندق.»
بعد جشن مفصلي گرفتند. دختر شاه را به پسر وزير دادند و همة كارها رو به راه شد. اما, هوش و حواس شهربانو هميشه پيش مادرش بود و از دوري او روز به روز بيشتر غصه مي خورد. اين بود كه يك روز صبح زود راهي صحرا شد و رفت توي چاه به ديو سلام كرد و گفت «اي ديو! تو هميشه به من كمك كرده اي, اما بدون مادر نمي توانم زندگي كنم.»
ديو گاو زرد را آورد و با تيغ الماس پوستش را از پس سر تا نوك دم شكافت. يك دفعه مادر شهربانو از جلد گاو درآمد و دست انداخت گردن شهربانو. گفت «دخترجان! اين رسم روزگار بود كه مادرت را بندازي تو خمره؟»
شهربانو نتوانست جواب بدهد و از شوق ديدار مادرش به گريه افتاد.
ديو گفت «حالا جاي گريه نيست. برويد و خوش و خرم با هم زندگي كنيد.»
شهربانو از ديو خداحافظي كرد و دست در دست مادرش به قصر برگشت.
پسر پادشاه وقتي ديد چنين مادرزن خوبي دارد, خوشحال شد و داد يك خانة قشنگ در قصر براش ساختند و سال هاي سال همه به خوبي و خوشي زندگي كردند.
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:18 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها