بازگشت   پی سی سیتی > تالار علمی - آموزشی و دانشکده سایت > دانشگاه ها > علوم انسانی > فلسفه

فلسفه هرآنچه که به این علم مربوط است

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 10-15-2009
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض مقدمه اي بر اسكولاستيسيسم ، فلسفه ي قرون وسطي

مقدمه اي بر اسكولاستيسيسم ، فلسفه ي قرون وسطي

مقدمه از عصر باستان يونانيان به فلسفه پردازي در جهان مشهور بودند. زيرا در تمام سالها و قرون آن دوره فيلسوفان زيادي از ميانشان سر بر آورده بوند و پايه و اساس فلسفه را ريخته بودند. اين عامل باعث شده بود تا آكادمي هاي زيادي از جمله آكادمي معروف افلاطون در آنجا تاسيس شود. و در آنها به آموزش علوم آن دوران پرداخته شود. همين طور مي توان به جرات گفت كه آكادمي هاي يونان سر منشاء فلسفه در خاورميانه و اروپا شدند. درآن دوران به علت عدم وجود امكانات و تكنولوژي براي پژوهش علمي ، روش علمي روش قياس عقلي و منطق بود. چون تنها راه معرفت به اشيا از اين طريق امكان بود. در همين دوران اين روش كه به عنوان فلسفه شناخته مي شد به عنوان علم العلوم مشهور شد. اما پس از تصرف يونان توسط امپراطوري روم و سپس حمله ي اقوام وحشي " گال " به روم غربي امپراطوري بزرگ از هم پاشيد و حكومتهاي محلي تشكيل شد. و اين در حالي بود كه مسيحيت و كليساها گسترش بسياري يافتند. اما در اثر جهالت عده اي از مبلغان مسيحيت و پيروي مردم از آنها به آرامي پرداختن به علم و فلسفه در اروپا به شدت محدود شد و تنها نظام فلسفي پايدار در آن دوران اروپا انديشه هايي بود كه در كليسا تدريس مي شد. به همين دليل به مرور زمان در جوامع اروپايي خرافات و عقب ماندگي چيره شد و عصر تاريكي را شكل داد. نفوذ كليسا در سرزمينهاي اروپايي به قدري افزايش يافت كه تمامي قوانين جامعه بوسيله ي آن تعيين مي شد. آنها فكر مي كردند كلام مسيحيت بايد اساس شناخت جامعه باشد و براي آن كافيست. آنها نمي توانستند با برهان عقلي صحت افكار و عقايد خود را توجيه كنند به همين دليل به مرور زمان به فلسفه روي آوردند و براي اولين بار در قرون وسطي نظامي نسبتا منسجم شكل دادند. اولين فردي كه براي اين كار تلاش كرد " فلوطين " بود. او تلاش كرد كه فلسفه ي نوافلاطوني را با كلام مسيحيت يكپارچه سازد و آن را با برهان منطقي توجيه كند. بعدها كليسا با اتكا بر همين روش اساس نگرش فلسفي مسيحيت را شكل داد كه در تاريخ فلسفه به نگرش " اسكولاستيسيسم " ( فلسفه ي مدرسي) مشهور است. علت اين نامگذاري اين است كه اين فلسفه تنها فلسفه اي بود كه در تمام طول قرون وسطي در سرتاسر اروپا در كليساها تدريس مي شد و به همين دليل آن را درسي مي دانستند و در ميان ساير مكاتب از تقدس ويژه اي برخوردار بود. امروزه پس از ظهور عصر " رمانتيك " و انتقادات فلاسفه به خصوص فيلسوف آلماني ايمانوئل كانت اين انديشه ديگر رواج ندارد. در عصر رمانتيك مباني تفكرات ايده آليستي تغيير بسيار كرد و در ابتداي آن شاخه ي ايدئاليسم استعلايي ( محدوديت گرا) پايه گذاري شد كه خود در اين مقوله جاي نمي گيرد و جاي بحثي ديگر دارد. بحث درباره ي تاريخ و تكامل فلسفه ي اسكولاستيسيسم جاي تاملات فراوان و نوشتن كتابها دارد. هدف من در اين مختصر فقط ذكر مقدمه و كليتي از جريانهاي فلسفي اين عصر است. برهان افلاطون: در يونان باستان اعتقاد به خدايان چندگانه يا " رب النوع " وجود داشت. آنها براي هر چيزي خداياني تصور مي كردند كه ويژگي اصلي آن خدا اين بود كه در زمينه ي مورد نظر در بالاترين حد كمال بود. مانند خداي جنگ ، خداي سرعت ، خداي قدرت و ... . بايد بدانيم كه علت اين طرز تفكر در يونانيان را بايد در نگرش افلاطون جستجو كرد. او تصور مي كرد كه در خصائل هر موجودي نوعي نقص وجود دارد. براي مثال هر موجودي داراي قدرت معيني است. اما قدرت هر موجودي محدود است. يعني مي توان قدرتي از آن بالاتر تصور كرد. در دنياي واقعيت هيچ چيز قدرت مطلق نيست و هر ويژگي اي بسته به اينكه در چه موجودي تعريف شود تا حدود مشخصي معنا دارد. در حقيقت هر شي نمونه ي ناقصي است از يك نمونه ي بي نقص كه يك كلي تامه به حساب مي آيد. كلي به خاطر اينكه جزئي نيست زيرا در جهان خارج قابل مشاهده و درك نيست و كامل به اين خاطر كه وقتي موجودي ناقص وجود داشته باشد نمونه ي كامل و بي نقص آن هم قابل تصور است كه تمام ويژگي هاي شي ناقص را در برگيرد بنابراين براي مثال تمام موجودات در حركت داراي حداكثر سرعت معيني هستند و همگي نمونه ي ناقصي از يك سرعت نام متناهي و بي نقص هستند كه در يونان به آن " اخيلوس " (خدايان سرعت) مي گفتند. تثليث فلوطين: فلوطين آخرين فيلسوف رومي و پايان دهنده ي تاريخ فلسفه ي باستان بود. تلاش او اين بود كه بين دين ، فلسفه و شريعت وحدت ايجاد كند. او معتقد بود در شرايطي كه اين دو يكپارچه شوند مي توانند حقايق بسيار مهمي را روشن كنند. او تصميم داشت كه با برهان و قياس عقلي به كلام مسيحيت رنگ منطقي دهد. بنابراين در ابتدا در جستجوي وجه مشتركي در بين حكمت نوافلاطوني و كلام مسيحيت مي گشت. مي دانيم كه در بينش مسيحي سه مرتبه و پله به سوي كمال وجود دارد كه با سه مفهوم اصلي پدر ، روح القدوس و پسر بيان مي شود. كه در آن مقصود از پدر بنيان گذار و صانع جهان است كه همان خداست كه جهان از او تولد يافته است. پسر همان موجودات يا انسان است كه در آن حضرت عيسي (ع) به عنوان حد اعلي شناخته مي شود. و در نهايت روح القدوس و يا رابط ميان پدر و پسر يا خداوند و انسان است. سپس به منظور تطبيق فلسفه ي نوافلاطوني و كلام مسيحيت ابتدا آنها را با هم مقايسه كرد و سپس بر هم منطبق كرد. از مشتركات آنها مي توان از اعتقاد به خداي نا محدود نام برد كه سرچشمه ي هستي است. اما اين مفهوم در فلسفه ي نوافلاطوني قالب كثرت به خود گرفته است و قائل به وجود خدايان متعدد شده است اما در كلام مسيحي اعتقاد به خداي يگانه مرسوم است. در نتيجه اگر مي توانست ارباب الانواع را با هم جمع كند و يكپارچه سازد شريعت مسيحي قالب نوافلاطوني مي گرفت و مي شد مراتب آن را با توجه به مكتب افلاطون تشريح كرد. به دنبال آن مراتب ديگر وجود را نيز به گونه اي جديد و با توجه به تعبير نوافلاطوني بيان كرد كه اين تعبير بعدها تثليث فلوطين نام گرفت. بر اساس آن سه مرتبه ي تكاملي وجود نام دارد كه عبارتند از: احد ، روح و نفس. در صورتي كه بخواهيم اين تثليث را با مراحل وجودي كلام مسيحيت مقايسه كنيم مي توانيم مفهوم " احد " را مترادف با " پدر " در نظر بگيريم. " روح " را با " روح القدوس " مترادف بگيريم. منظور از "نفس " هم پسر است يعني رو نوشتي از قوانين وعظي خداوند. و حالا مي رويم سراغ ارتباط مراتب سه گانه ي فلوطين. احد به معناي خداوند يگانه است كه اجزاي جهان نمونه هاي ناقصي از آن هستند و بنابر كلام مسيحي يگانه است. روح به معناي معرفت الهي است كه بر ماهيت اشيائ تعلق مي يابد و ارتباط بين احد و محور تشكيل دهنده ي اين جهان است. نفس همان رونوشت عالم فوقاني است كه اجزاي جهان بر محور آن شكل مي گيرند.( و صرفا شامل انسان نيست بلكه تمام عالم آفرينش را شامل مي شود. ) از آنجايي كه اين مراتب به هم پيوسته اند هر كدام به عبارتي مراحل شكل گيري معرفت هستند كه از سرچشمه شروع مي شود و در ما مخلوقات جلوه مي يابد و دست يابي به آن در گروي تكامل معنوي و عرفاني است و انسان با رجوع به نفس خويش و تعمق در آن مي تواند اين مراتب را طي كرده و به بالاترين درجه ي معرفتي برسد و زيربناي جهان را درك كند. برهان وجودي: مي توان به جرات گفت كه اين برهان مهم ترين برهان براي اثبات وجود خداوند در تاريخ فلسفه ي مدرسي است. به همين دليل بيان آن ضروري است. مهم ترين نكته در مورد اين برهان اين است نمونه ي آن در هيچ فلسفه و نگرش مذهبي اي از جمله اسلام و يهوديت ديده نمي شود و از اين جهت اختصاصي است. اما براهيني از جمله عليت و نظم در ساير مذاهب و اديان نيز ديده مي شود. اين برهان توسط قديس انسلم مطرح شد و تا مدتها مورد قبول مردم و فلاسفه بود تا جايي كه پس از ظهور كانت ضربات هولناكي به آن وارد شد. هر چند امروزه افرادي چون پروفسور پلانتيجا با نگرش جديدي به بازسازي اين برهان پرداختند اما ذكر آنها و بحث درباره ي آنها از حد اين مقاله فراتر است و لازم است كه تفصيلا در جايگاه خودش بحث شود. در اين برهان مراتب وجود كاملا رعايت شده است. انسلم همچون فلوطين معتقد بود كه نمونه هاي ناقص در اين جهان وجود دارند و از اين رو يك نمونه كلي كامل قابل درك است. اما او چيزي بيشتر از فلوطين اضافه مي كند و آن اين است: دو حالت براي وجود يك شيئ قابل درك است. يكي از حالات وجود در ذهن است و ديگري وجود در جهان عين و خارجي. اما چيزي كه مسلم است اين است كه اين شئ ( وجود كامل كلي ) از آنجايي كه قابل تصور است پس وجود دارد اما سوال اينجاست كه وجود اين شئي شامل كدام حالت وجود مي شود؟ چون حتما بايد در يكي از دو قلروي زير تعريف شود. پس استدلالمان را اينگونه انجام مي دهيم. 1- اين شئ از آنجايي كه قابل تصور است پس وجود دارد. 2- بر اساس اصل طرد شق سوم در منطق هيچ شقي خارج از محدوده ي يك گزاره و متناقضش تعريف نمي شود. در نتيجه يك جسم اگر وجود دارد نمي تواند نه در ذهن باشد و نه در خارج از ذهن( عين ) بلكه بايد در يكي از قلمروها وجود داشته باشد. نتيجه: اين شئ يا در ذهن وجود دارد يا در خارج از ذهن ( عين ) انسلم تلاش كرد تا اثبات كند كه اين شئ كلي و كامل نمي تواند در ذهن موجود باشد و در نتيجه بنابر استدلال فوق بايد در عالم عين موجود باشد. مبناي استدلال انسلم اين است كه اگر شئي كامل و نامحدود مي توانست در ذهن مطرح شود براي ذهن قابل درك نبود. زيرا هر كميتي در ذهن قابل افزايش و كاهش است و هر تصوري كه از اين شئ بخواهيم در ذهن ايجاد كنيم از آن كامل تر قابل تصور است. براي مثال اگر بخواهيم اين شئي كامل را در نهايت زيبايي بدانيم باز هم از آن زيباتر قابل تصور است پس در نتيجه ذهن نمي تواند كامل ترين را تصور كند پس شئي با چنين مشخصاتي در ذهن قابل تصور نيست. در نتيجه بنابه حكم منطقي اي كه گرفتيم بايد در عالم خارج از ذهن و عين وجود داشته باشد. اين شئي را كه در عالم عين موجود است و همين طور درنهايت تكامل است خدا مي ناميم. نقد برهان وجودي: به اين برهان چند نقص اساسي وارد است. اول نقص برهان مغلطه در بكاربردن تعاريف است كه باعث گرفتن نتايج اشتباه مي شود. اول اينكه بين تعريف يك شئ و ذات شئ تفاوت بسيار است. براي مثال شما مي گوييد فلاني بازيگر است. اما مفهوم اين جمله شامل شخصيت آن فرد ، سبكي كه بازي مي كند ، نقشهايي كه مي گيرد و ... نمي شود يعني ما مفوم كاملي از آن بازيگر را نتوانستيم تداعي كنيم در نتيجه تصوري از آن نداريم. بلكه فقط او را به عنوان يك بازيگر تعريف كرديم اما از آنجايي كه مفهوم كاملي از آن بيان نكرديم و نمي توان از آن تصور كاملي بدست آورد تعريف ما يك تعريف ناقصه است . وقتي كه تعريف ما از شئ به تصور كاملي از آن بيانجامد تعريف ما يك تعريف تامه خواهد بود. در اينجا انسلم تمايز ميان اين تعاريف را مشخص نمي كند در نتيجه استدلالش به سفسطه مي انجامد. بر مي گرديم به جايي كه انسلم اثبات كرد كه اين كلي كامل نمي تواند در ذهن تصور شود. در اينجا مقصود او تصور ماهيت و ذات شئي بوده است . يعني براي مثال در مورد زيبايي ، تصور يك موجود در نهايت زيبايي يعني يك تصور تامه از شئ كه بر اساس نظر انسلم در ذهن ممتنع است. و از آن نتيجه مي گيرد كه پس قطعا اين شئ در عالم خارج وجود دارد. اين در صورتي براساس استدلال انسلم درست خواهد بود كه ثابت شود نمونه ي عيني تعريف تامه يا ذات شئ قطعا وجود دارد و در نتيجه براساس برهان منطقي انسلم از آنجايي كه در عالم ذهني ممتنع است پس در عالم بيرون ذهن يا همان عالم عين وجود دارد. اما پرسش اينجاست كه آيا انسلم وجود ذات و صادق بودن تعريف تامه ي شئ را اثبات كرده است كه چنين نتيجه اي مي گيرد؟ بر مي گرديم به قسمت اول برهان انسلم كه از وجود نمونه هاي ناقص در جهان وجود نمونه ي كامل و بي نقص را نتيجه مي گيرد. او در آنجا وجود يك تعريف ناقصه از اين شئ را اثبات مي كند و نه يك تعريف تامه را و در نتيجه نمي تواند نتيجه اي درباره ي تعريف تامه ( تصور كامل شئ ) بگيرد. اما از كجا بفهميم كه تعريف انسلم از شئ كلي كامل يك تعريف ناقصه است؟ انسلم نتيجه گرفت كه اگر نمونه هاي ناقصي وجود داشته باشند مي توان وجود يك شئ كامل و بي نقص را نتيجه گرفت. اما مهم اين است كه نمي توانيم تصوري از اين شئ بدست آوريم در نتيجه تعريف ما ناقصه است و همان طور كه گفته شد تعريف ناقصه نمي تواند به تعريف تامه دست يابد در نتيجه هيچ دليلي بر وجود ماهيتي براي اين شئ وجود ندارد. چه در جهان عين و چه در عالم عين. اما چيزي كه مسلم است اين است كه انسلم توانست وجود چنين شئي را نتيجه بگيرد. اما همان طور كه گفته شد هر وجودي يا ذهني است يا عيني و يا هر دو و نمي تواند در هيچ كدام نباشد. اما اگر شئي براي مثال وجود ذهني داشت در نتيجه وجود عيني دارد مانند اشكال و اجسامي كه تصور مي كنيم ولي در عالم واقع وجود ندارد. درست است كه انسلم وجود شئ كلي كامل را نتيجه گرفت اما نمي توانست اثبات كند كه اين وجود ، وجود عيني است. در نتيجه نمي توانيم نتيجه بگيرم كه چنين شئي در عالم خارج نيز وجود دارد. بلكه مي تواند فقط ذهني باشد. و ديگر اينكه اصلا وجود ماهيت براي چنين شئي اثبات نشد كه بخواهيم آن را عيني يا ذهني بدانيم. ( به پاراگراف بالا رجوع شود. ) اما اشكال ديگري نيز بر برهان وجودي وارد است كه توسط كانت ارائه شد و هم اكنون به تشريح آن مي پردازيم. برهان كانت: ايمانوئل كانت فيلسوف آلماني قرن شانزدهم ميلادي و متفكر بزرگ فلسفه ي غرب است. عده ي بسياري بر اين اعتقادند كه تاثير كانت بر فلسفه ي غرب به قدري زياد است كه مي توان فلسفه ي غرب را به دو قسمت پيشا كانتي و پسا كانتي تقسيم كرد. كانت در حين طراحي ايدئاليسم استعلايي خود كه انقلابي در نگرش فلسفي غرب ايجاد كرد به نقد برهان وجودي پرداخت و با رد اين برهان پايه هاي فلسفه ي مدرسي را بسيار متزلزل كرد. هم اكنون به مرور برهان كانت مي پردازيم. كانت به بررسي نظر انسلم مبني بر واقعيت داشتن ( عيني بودن ) شئ كلي كامل پرداخت. اولين نظر كانت اين بود كه اگر شئي وجود داشته باشد مسلما بايد داراي ماهيتي باشد كه اين ماهيت حدود وجود آن را تعريف كند و چيستي آن را نشان دهد. برهمين اساس اگر تصور كنيم كه چنين شئي در عالم خارج وجود دارد بايد داراي ماهيتي باشد كه حدود وجود آن را تعيين كند و گر نه بدون ماهيت وجود آن معني ندارد. در نتيجه شئ كلي كامل ما بايد داراي ماهيتي باشد. در نتيجه اينگونه استدلال مي كنيم. شئ مورد نظر ما يا داراي ماهيت مشخصي است يا نه. اگر نيست پس يعني اصلا چيزي نيست كه بخواهد وجود داشته باشد. و اگر هم داراي ماهيت مشخصي است پس ماهيتش هر چه كه باشد مي توان از آن كامل تر تصور كرد. هر چقدر زيبا باشد زيباتر از آن مي توان تصور كرد. هر چقدر بزرگ باشد بزرگ تر از آن مي توان تصور كرد و ... . در اين صورت ديگر نمي توان آن را شئ بي نقص و كامل دانست و اين با تعريف شئ تناقض دارد. پس مي توانيم بگوييم در هر صورت وجود شئ نقض مي شود.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 10-15-2009 در ساعت 03:21 AM
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:29 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها