بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 02-22-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Exclamation جبران خلیل جبران (مجموعه آثار و نوشته ها و داستانها و حکایات جالب جبران خلیل جبران)

جبران خلیل جبران





هو


.دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم


.مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت


آهی کشید و گفت


عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است


جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد


عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد


زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت


عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند


و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که


روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان


لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند


دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت


عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند


و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید


ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند


مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت


عشق جهانی است که مانع از دید است


در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد


مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت


عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را


همانطور که خداوند می بیند ببینیم


مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت


عشق مهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است


و حدود وجود را مستور نموده است و فقط اجازه دارد شبح تمایلاتش را که در صخره ها


سرگردان است ببیند و نسبت به صدای پژواک فریادش در دره ها ناشنوا است


جوانی با گیتار می گذشت و می خواند عشق اشعه ای جادویی از نوری است که


از روی انسانهای حساس می درخشد و اطرافشان را آذین می بندد


تو جهان را چون کاروانی می بینی که از میان علفزار سبز گذر می کند


عشق رؤیایی دوست داشتنی است که بین بیداری و بیداری برپا است


پیرمردی می گذشت پشتش خم شده بود و پاهایش را همانند تکه ای پارچه


به دنبال می کشید، با صدایی لرزان گفت


عشق آرامش جسم است در خاموش گور و آسایش روح است در عمق ابدیت


کودکی پنج ساله می گذشت لبخندم را پاسخ داد و گفت


عشق یعنی پدرم یعنی مادرم


فقط پدر و مادرم هستند که عشق را می شناسند


روز به پایان رسید کسانی که از معبد عبور می کردند هر یک به زبان خویش


تعبیری از عشق داشتند که آمالشان را آشکار می ساخت و بیانگر یکی از رموز زندگی بود


عصر هنگام که عبور رهگذران خاموش شد صدایی از درون معبد به گوشم رسید


عشق دو تصنیف دارد: نیمی صبر و نیمی تندخویی


نیمی از عشق آتش است


در آن هنگام وارد معبد شدم با صداقت و در سکوت زانو زدم و به عبادت پرداختم


خداوندا مرا طعام شعله ها گردان


بار الهی مرا در آتش مقدس بسوزان


از کتاب معشوق


نوشته ی جبران خلیل جبران


برگردان حورزاد صالحی






__________________

ویرایش توسط ساقي : 05-11-2010 در ساعت 09:39 PM
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها