رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
10-12-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان عشق ممنوعه به همراه دانلود کل رمان
تو سالن انتظار فرودگاه مهر آباد، عين آدم هاي گيج و مسخ شده چمدان به دست ايستاده بودم و به مردمي كه همه با شور و شوق به كارهايشان براي پرواز رسيدگي مي كردند نگاه مي كردم كه مامان گل پري با دست به شانه ام نواخت و مرا از عالم هپروت بيرون كشيد. با نگاهي گيج نگاهش كردم كه گفت: چيه ژينا؟ تا كي مي خواي اين جا وايستي زود باش دير مي شه.
مامان بهنوش به جاي جواب داد: كه اي بابا مامان گل پري بچه ام، طفلكي هنوزم گيجه، نمي دونه چي به سرش اومده، حق داره ، تو پاريس هم دست شما سپرده، جون جون ژينا. تورو به خدا نذاريد بهش سخت بگذره. بچه ام تا حالا از ما جدا نبوده. اين مسئله هم شوك بزرگي بهش وارد كرده. شما را به خدا مواظبش باشيد. دچار افسرگي نشه.
بابا وسط حرف مامان پريد و گفت: بهنوش. ما كه تمام اين سفارش ها را تو خونه به مامان كرديم ديگه نگران نباش. ژينا هم براي خودش بزرگ شده. توي ذهن من مشغولم پيدايش كردم. درست بود. من دچار شوك بودم. نمي دونستم دارم چي كار مي كنم و كجا مي رم. دلم مي خواست داد بزنم و بگم: من اينجا چي كار مي كنم و كجا مي رم. اين اون چيزي نبود كه من مي خواستم.
كه مامان گل پري متوجه حال خرابم بود دستم را محكم فشار داد و گفت: بسه ديگه. حالا ببينم مي توانيد اين دم آخري اشك و آه همه را در بياوريد يا نه. سفر قندهار كه نمي ريم. يك سال مي ريم پاريس. آرزوي همه است مگه نه ژينا؟
دلم مي خواست مي توانستم جوابي بدم ولي وقتي چشمم به اشك هاي روي صورت مامان و حلقه ي اشك توي چشم بابا افتاد بغض بسته شده ي گلويم تركيد و خودم را در آغوششان انداختم و هاي هاي گريه كردم. مامان بهنوش منو به خودش فشرد و گفت: ژينا جان مامان هنوزم اگه راضي نيستي به اين سفر نرو. تو مجبور نيستي به خاطر بقيه قرباني بشي. همين فردا بابات ترتيب همه چيز را ميده مگه نه پرويز؟ بابا سختر از مامان بغلم كرد و گفت: بابا قربون چشم هاي آبي ات بره. گريه نكن. تو اگه قبول نمي كردي هيچ كس تو را مجبور نمي كرد حالا هم دير نشده است. من يك تار موهاي زيتوني ات را با دنيا عوض نمي كنم. هرچي بخواد پيش بياد من فقط پشت توام. بغضم را فرو دادم و توي چشم هاي سياهش نگاه كردم و گفتم: نه بابا، گريه من از دلتنگي شماهاست ولي با حرف هاي شما و مامان آرام شدم و حالا فكر كردم هر جاي دنيا هم كه باشم شما مثل شير پشتم هستيد.
مامان گل پري گفت: پس اين پير زن بادي گارد به چه دردي مي خوره؟
اشك هايم را پاك و گفتم : شما همه دلخوشي من هستيد ماماني.
مامان دوباره بغلم كرد و بوسيد و سفارش هاي لازم را دوباره چند باره تكرار كرد و گفت: هر وقت احساس كردي كه با ما نياز داري فورأ تلفن كن تا ما پيش تو بيائيم يا تو به ايران برگردي.
گفتم چشم و دوباره هر دويشان را بوسيدم و خداحافظي كردم و چمدان را برداشتم و به سمت در شيشه اي حركت كردم.
از لحظه ي تحويل بليط و پاسپورت تا سوار شدن به پله برقي تمام مدت نگاهم به پشت سر بود و به مامان و بابا كه از پشت شيشه دست تكان مي دادند نگاه می كردم و آخر سر بالاي پله برق نگاهم را با تمام وجود بهشان دوختم و دستم را تكان دادم و دست مامان گل پري را گرفتم و به سمت سرنوشت نامعلوم حركت كردم. داخل هواپيما وقتي كمربند ها را بستيم و با اعلام مهماندار مبني بر شروع پرواز پس از تكان هاي بسته شدن چرخ هاي هواپيما و بلند شدنش از زمين از پنجره به پايين نگاه كردم و تهران را با چراغ هاي خاموش و روشنش در اين شب تابستاني نظاره گر شدم. مامان گل پري به بازويم زد و گفت: ژينا جان ، نوشيدني چي ميخوري دست خانوم مهماندار خسته شد.
با شرمندگي به مهماندار نگاه كردم و گفتم : ببخشيد من فقط شير كاكائو مي خورم.
وقتي ليوان شير را نوشيدم به مامان گل پري گفتم: دلم مي خواد تا پاريس بخوابم.
مامان گل پري هم روي دستم زد و گفت: بخواب عزيزم كه روزهاي سختي در پيش داريم.
چشم هايم را روي هم گذاشتم تا مامان گل پري فكر كند كه خوابيده ام ولي در اصل فقط مي خواستم قبل از رسيدن به پاريس حوادث اين چند وقت را از روزهاي آخر خرداد مرور كنم كه ببينم كجاي كارم.
همه چي از آن روزي شروع شد كه كامران پس از پنج سال كه از آخرين سفرش به ايران مي گذشت از پاريس به ايران برگشت. آن روز خانه ي ويلايي ما تو فرمانيه پر از جنب و جوش بود. مشت رجب تمام حياط رو كه به نوعي باغچه محسوب مي شد تميز و مرتب كرده بود و فوارهاي استخر و حوضچه ها را باز كرده بود.
تو خونه كه برو بيايي بود. هر يك از خدمتكار ها كاري مي كردند. خاتون، زن مشت رجب كه به نوعي، از بچگي وردست مامان گل پري بود به همه دستور مي داد و به ميز سلف سرويس شام سرك مي كشيد كه همه ي وسايل آن مرتب باشد.
مامان گل پري كه لباس آبي زيبايي پوشيده بود با صلابت هميشگي اش از پله هاي سمت راست طبقه بالا پائين مي آمد كه چشمش به من افتاد كه پشت پيانو نشسته بودم و با نت هاي پائيز طلايي، فريبرز لاچيني، درگير بودم و يادش آمد كه من مثل هميشه، براي مهماني آماده نيستم و مرا صدا زد و گفت: ژينا، دختر مگر تو نمي خواهي حاضر شوي، الان است كه عمو پدرام و كامران سر برسند.
بابات زنگ زد و گفت: كه نزديك خانه هستند. آن وقت تو اين جا نشستي و تمرين پيانو مي كني؟
من كه مي دانستم همه ي اين مهماني و سر صداها و مهماني هاي امشب به خاطر ورود عمو به خصوص كامران است و مامان گل پري دل تو دلش نيست قيافه ام را مظلومانه كردم و سرم رو به سمت راست كج كردم و گفتم: آخه ماماني، خودت كه مي دوني، امسال سال آخر مدرسه است و من با اين همه نقاشي و درس و كتاب، به تمرين پيانو نمي رسم. خب الان حاضر مي شم ديگه.
خاتون كه نظاره گر ما بود، گفت: عوضش بيا ببين تينا و مريم و مهوش كه دارند وارد خانه مي شوند چه جوري به خودشان رسيدند كه قاپ كامران خان را بدزدند مطمئنم كه امشب از دوروبر كامران خان تكان نمي خورند.
مامان گل پري اخمي به خاتون كردو گفت:خب، آن ها مي خواهد شانسشان را امتحان كنند ولي ژينا مطمئن است كه هيچ وقت با كامران عروسي نمي كند برايش مهم نيست ولي اين دليل نمي شه كه براي مهماني مرتب نباشه. زود باش دختر كه دير شد. چشم بلندي گفتم و دست ها را به علامت تسليم بالا بردم و از پله ها بالا رفتم. وارد اتاقم شدم. نگاهي به خودم در آيينه انداختم و با خود فكر كردم كه موهايم را پشت سرم جمع كنم يا روي شانه هايم بريزم كه صداي خنده ي عده اي از مهمان ها را كه بعد از خانواده ي عمه پريوش و عمه پرستو وارد شده بودند را شنيدم وبا خودم فكر كردم كه از دو سال پيش كه پدر بزرگ فوت كرده بود، مهماني با اين بزرگي تو ويلا برگزار نشده بود.
مامان كه هميشه سرش به دانشگاه و دانشجوهاي تاريخش بود و سمينارهاي تاريخ گرم بوده و بابا هم كه يا مرتب تو مطب چشم پزشكي اش و يا در بيمارستان و در حال جراحي بوده است.
اين وسط ها هر فرصت خالي اي هم كه پيدا مي شده، ازش براي با هم بودن استفاده مي شده است. تا اين خانواده ي سه نفري ما به اضافه ي مامان گل پري ساعت ها يي را با هم به سر ببرند و مهماني هاي خانوادگي هم در اين بين گنجانده مي شد.
در حين فكر كردن، كمد لباس هايم را باز كردم و لباس هايم را بررسي كردم. اول لباس زيتوني ام را در آوردم و جلوام نگه داشتم و تو آيينه خودم را نگاه كردم. نه، اين لباس بالايش خيلي باز بود و من راحت نبودم.
رفتم سراغ لباس آبي هندي ام كه بازار وكيل شيراز خريده بودم و سر بند حرير آبي پولك دوزي شده اش را برداشتم. با اين لباس هم راحت بودم و هم مي توانستم موهايم را بدون درست كردن روي شانه هايم بريزم و با سربند حرير تزئينش كنم. وقتي كه لباس را پوشيدم و حرير را به سرم بستم به خودم توي آيينه نگاه كردم و به خالق خوشگلي ام احسنت گفتم و خدا را به خاطر تك تك زيبايي و سلامتي ام شكر كردم.
خودم مي دانستم كه چشمان آبي ام امشب با اين لباس بيشتر از هميشه جلوه گر خواهد شد. آرايش ملايمي كردم و روي تختم نشستم و با خودم گفتم ، اگه پايين بروم دوباره مهوش و مريم شروع به زدن حرف هاي تكراري مي كنند كه اره، ژينا درست عين مامان گل پري است.
چشماشو ببين، بيني اش را موهايش را مهوش طبق عادت هميشگي اش نيشخندي هم اضافه خواهد كرد و خواهد گفت: حالا چون شبيه مامان گل پري است مثل او هم لباس مي پوشد و مي خواد مثل مامان گل پري هم رفتار كند.
بابا بسه اين كارها، با اين چيزها ديگه مي خواهي چه قدر عزيز شوي. همه كه مي دونند تو و كامران نور چشمي هستيد احتياجي به اين كارها نداري. و من هم طبق معمول شانه اي بالا مي اندازم و بايد با تينا سر به سرشان بگذارم.
صداي خاتون مرا از افكار بيرون آورد كه با صداي بلند مي گفت كه اسپند را حاضر كنيد كه الان مي رسند. نگاهي به اينه انداختم و بعد از اتاق خاج شدم.
نمي خواستم دوباره به بي توجهي متهمم كنند. وارد سالن كه شدم ديدم همه براي استقبال به حياط رفتنه اند. با مالش رفتن دلم يادم افتاد كه خيلي وقته چيزي نخوردم. با خودم گفتم بهتره تا قبل از ورود بقيه سري به آشپز خانه بزنم و ناخنكي به سالاد الويه بزنم. وقتي وارد آشپزخانه شدم چشمم به ليلا خواهر زاده ي مشت رجب كه براي كمك به خاتون و كار آمده بود افتاد كه بي حال روي زمين افتاده بود رنگ به چهره نداشت. با ديدن او فريادي كشيدم و خاتون را صدا زدم و بالاي سرش نشستم و به صورتش زدم و صدايش كردم ناله ي ضعيفي كرد و خواست كه چشم هايش را باز كند ولي نتوانست. بلند شدم و سريع ليواني پر از قند كردمو هم زدم و سرم را از پنجره بيرون كردم و داد زدم خاتون تو را خدا كمك كنيد. ليلا بيهوش شده و سريع برگشتم و ليوان آب قند را به دهان ليلا نزديك كردم.
قلبم تو سينه مي تپيد و دست و پايم مي لرزيد. وقتي كه چند بار ليلا را صدا زدم و جواب نداد اشكم بي اختيار سرازير شد. صداي خاتون و بعد بابا رو شنيدم كه مي پرسيدند چي شده و من در جواب با بغضي كه از ترس مردن ليلا بود با لكنت گفتم كه... ليلا... داره... مي ميره.
كه بابا من را كناري هل داد و خاتون به سرش كوبيد و داد زد اي خدا بدبخت شديم. مشت رجب بدو بيا كه بيچاره شديم.
بابا كه نبض ليلا را گرفته بود گفت: فشارش احتمالأ خيلي پايين است و نبضش كند مي زند. سريع بايد به بيمارستان برسانيمش عجله كنيد. من كه دست و پايم را گم كرده بودم با بغض گفتم: بابايي منم بيام.
بابا با كمك خاتون ليلارو از زمين بلند كردند و منهم جلو راه افتادم كه ناگهان سينه به سينه كامران شدم.
براي لحظه اي بوي ادكلن پورانوم فرانسوي اش كه با بوي سيگار مخلوط شده بود گيجم كرد و براي ثانيه اي در جا خشكم زد و تازه يادم افتاد كه عمو و كامران آمده اند.
با صداي كامران كه پرسيد: عمو چي شده.
سرم را بالا كردم و به او كه يك سر و گردن از من بلندتر بود چشم هاي اشكي ام را دوختم. نمي دانم ثانيه ها تبديل به دقيقه شد يا زمان براي من ايستاده بود. تپش قلبم تند شده بود. براي لحظه اي گيج نگاه سوزانش را كه به روي صورتم خيره مانده بود تحمل كردم و بعد سعي كردم با نهيبي خودم را جمع و جور كنم. نمي دانم چند ثانيه بود ولي هر چه بود كم بود چون بابا فقط با اعتراض به من و كامران گفت: بچه ها چرا خشكتان زده؟ مگه دفعه اول است كه همديگر را مي بينيد زود باشيد بريد كنار مگه نمي بينيد حال ليلا خوب نيست؟ با صداي بابا تازه به خودم آمدم و با صداي كه انگار از ته چاه در مي آمد سلامي كردم و خواستم به سرعت از كنارش رد شوم كه گفت : عليك سلام. عمو چي شده؟ بابا گفت: نمي دانم بريد كنار كه حال اين دختر خوب نيست.
من مانتو روسري ام را برداشتم و سريع به حياط رفتم و در برابر سوءال اطرافيان و مهمان ها كه مي پرسيدند چي شده، مي گفتم كه حال خواهر زاده مشت رجب بهم خورده.
نمي دانم چه طور از ان همه هياهو خارج شد و سوار ماشين شدم. پدر پشت فرمان نشست مشت رجب هم جلو در كنار او و من خاتون هم ليلا را در وسطمان قرار داديم و سعي كرديم با ماليدن شانه هايش او را به حال بياوريم
ليلا براي لحظه اي چشمش را باز كرد و ناله كرد: بچم و دوباره از حال رفت من كه شوكه شده بودم به خاتون نگاه كردم و گفتم: خاتون مگه ليلا حامله است؟
خاتون گفت: بايد سه يا چهار ماهش باشه.
گفتم: پس با اين وضع چرا آمده كار كنه؟ كه خاتون گفت: دست رو دلم نزار مادر.
بابا با شنيدن حرف هاي ما گفت: پس با اين حساب اوضاعش حسابي خراب است. هر چه سريع تر بايد بستري شود تا علت ازحال رفتنش معلوم شود.
مدام دلم شور مي زد و بابا از كوچه پس كوچه ها هر چه سريع تر خودش را به بيمارستان رساند و چون خودش در آن جا كار مي كرد سريع پذيرش گرفت و ليلا رو بستري كرد. سرمي به دستش وصل كردند و آزمايش هاي مربوطه را دكتر امنيتي دوست بابا نوشت و پرسيد: كه همسرش كجاست؟ كه با نگاه پرسشگر بابا به مشت رجب و خاتون، خاتون با بغض گفت: دست رو دلم نزار پسرم. همسر كجا بود. بدبخت دو ماه و نيم پيش شب
که از سر کارش توی ساختمانی که کار می کرده ، می خواسته برگرده خانه، یک راننده ی از همه جا بی خبر ، با ماشینش بهش می زنه و فرار می کند. اون بدبخت هم از سر خون ریزی تلف می شود و این دختر بیچاره بیوه و بچه ی تو شکمش هم یتیم می شود »
با شنیدن این حرف ها و دیدن حال و روز لیلا ، من که همیشه فشارم پایین بود . پایین تر افتاد و چشم هایم سیاهی رفت. دستم را به تخت گرفتم که نیفتم که بابا متوجه حالم شد و سریع زیر بغلم را گرفت و من را روی صندلی نشاند و لیوان آب قندی برایم تهیه کرد .
بعد از خوردن آب قند کمی حالم بهتر شد و بابا رو به خاتون و مشت رجب کرد و گفت : « من تمام سفارشات را کردم خاتون شما بهتر است همین جا بالای سرش مراقب باشید و مشت رجب هم پایین در سالن انتظار بنشیند که اگر احیانا کاری بود با ما تملاس بگیرید.
من و ژینا هم بهتر است هر چه سریع تر به ویلا برگردیم که همه منتظرند . مهمانی با این مسئله تقریبا بهم ریخت . ژینا هنوز نتوانسته عمویش و کامران را ببیند .»
مشت رجب با ناراحتی گفت : « آقا ، تو رو خدا ببخشید به خانم بزرگ هم بگید ما را ببخشد که باعث بهم خوردن مراسمشان شدیم »
بابا گفت: « این حرفا چیه ؟ بیماری که خبر نمی کنه . خوبه ما پزشکیم و با این چیزها زیاد سر و کار داریم.»
فصل 3
همراه بابا به سمت خانه به راه افتادیم . توی ماشین از بابا سؤال کردم که بابا چرا لیلا این طوری شده؟
بابا گفت :« به خاطر حاملگی ضعف کرده و فشارش خیلی پایین آمده، احتیاج به مراقبت و استراحت بیشتری دارد. راستی تو عمو را ندیدی، نه؟»
گفتم :« نه بابا با این وضعی که پیش آمده فرصت نکردم »
بابا گفت :« ولی کامران را که دم در آشپزخانه دیدی. خیلی عوض شده . صورتش مردانه تر شده و کمی هم چاق تر از چند سال قبل شده . فکر کنم از دیدن تو و بزرگ شدنت تعجب کرده بود آخه اون وقتی که دفعه ی پیش رفت تو تازه سیزده سالت بود و هنوز قدت بلند نشده بود ، احتمالا فکر می کرده تو هنوز یک دختر کوچولویی»
با شنیدن حرف های بابا و با یادآوری اون لحظه ی برخوردمان دوباره حسی داغ تو رگ های بدنم ریخت و گر گرفتم.
حس کردم با یادآوری اش صورتم گل انداخته . شیشه ماشین را پایین دادم تا بابا متوجه سرخی اش نشود و رویم را به طرف خیابان کردم . با رسیدن به ویلا ، مورد هجوم سؤال های مختلف قرار گرفتیم .
تینا دختر عمه پرستو تنها دوست صمیمی من در فامیل ، راه خودش رو از میان مهمان ها باز کرد و خودش رو به من رساند و پرسید:« ژینا چی شده ؟»
همان طور که مانتو و روسری ام را به جالباسی آویزان می کردم گفتم:« فعلا همین قدر می دانم که لیلا حامله است و شوهرش هم دو ماه پیش مرده است .»
تینا با وحشت پرسید:« راست می گی؟» گفتم:« دروغم چیه؟»
تینا:« بیچاره، مگه چند سالشه؟» گفتم:« فکر کنم دو سالی از من کوچکتر است .» تینا:« یعنی فقط شانزده سال؟» گفتم :« خب آره.»
تینا سرش را با افسوس تکان داد و گفت :« حالا فعلا از این بحث بیرون بیاییم که باید بهت بگم وقتی روسری ات را روی سربندت بستی و دویدی قیافه ات با این پولک ها و روسری رویش خیلی جالب شده بود .
کامران که همین طور با تعجب تو رو نگاه می کرد . راستی راستی که امشب خیلی خوشگل شدی.
مهوش و مریم مطمئنا از حسادت می ترکند . چه برسه به دخترهای دیگر . نمی دانی ژینا چه خبر است . تو این فاصله ای که شما نبودید هر کدام از دخترها سعی می کنند یک جوری خودشان را به کامران برسانند و خوش نماگیری کنند.»
یکهو دستی روی چشمانم قرار گرفت و با خنده گفت :« این دو تا دختر خوشگل ، پشت سر کی حرف می زنند؟»
با شندین صدای عمو پدرام دست هایش را از روی چشم هایم برداشتم و به طرفش برگشتم و خودم را در آغوشش انداختم و گفتم :« سلام عمو جون دلم براتون خیلی تنگ شده بود .»
عمو صورتم را بوسید و گفت :« معلومه ، الان نزدیک دو ساعت است که ما رسیدیم و خانوم خوشگله را ندیدیم.»
خودم را لوس کردم و گفتم :« عمو جون ، شما که می دونید من چه قدر دوستتان دارم . خب یکدفعه پیش آمد . منم دست و پایم را گم کرده بودم.»
عمو خندید و گفت :« باز جای شکرش باقی است که مثل پدرت رشته ی پزشکی را انتخاب نکردی و رفتی سراغ هنر وگرنه معلوم نبود هر مریضی را که می دیدی چند وقت خانواده ی بیچاره ات را فراموش می کردی؟»
با حالت قهر سرم را برگرداندم و گفتم :« بازم شروع کردید عمو جون.»
خنده ای کرد و با دستش بر بازویم زد و گفت :؟« شوخی کردم عمو ، راستی تینا تو چرا از کامران دوری می کنی؟ ژینا که محلش نگذاشت و رفت تو هم که خودت رو قایم می کنی؟» تینا گفت :« دایی جان مگه لولو است که خودم را قایم کنم . راستش آن قدر دخترهای بزرگتر از من دورش رو گرفتند و سؤال پیچش کردند که نوبت به من و ژینا نمی رسد.»
عمو خندید و گفت :« خب این رسمه که مهمون از راه رسیده را که چند سالی هم نبوده دور و برش را بگیرند . شماها کمرویی می کنید ، البته تقصیر هم ندارید ، سالی که کامران رفت شما هنوز خیلی کم سن و سال بودید و مثل حالا خانمی نشده بودید.» کامران با دیدن هردوتایتان تعجب کرده بود و گفت:« من اصلا فکر نمی کردم ژینا و تینا این قدر بزرگ شده باشند ، فکر کنم براتون سوغاتی عروسک آورده .» و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد من هم خندیدم و گفتم :« خیلی خب پس من هم بهش تفنگ زوروام را هدیه می دهم که فکر نکنه خیلی بزرگ شده و ما رو بچه ببینه .» چشمم به ابروهای تینا افتاد که بالا می انداخت به این معنا که حرف نزن . تا آمدم دلیل کار تینا را بفهمم صدای کامران را از پشت سرم شنیدم که گفت :« کی شما را بچه دیده خانم بزرگ ها؟»
سریع به طرفش برگشتم و از دیدنش سرخ شدم و گفتم :« هیچی » خندید و گفت :« هیچی یا هیچ کس دختر عموی قشنگم .»
عمو که دید من بدجوری ضایع شده ام وسط حرف را گرفت و گفت :« داشتم به بچه ها می گفتم ، که تو از بزرگ شدنشان تعجب کردی ، همین.»
در همین حین مامان گل پری عمو را صدا کرد و عمو ما را تنها گذاشت و رفت . با تمام این که تینا در کنارم بود از نگاه کردن دوباره به چشم های کامران وحشت داشتم . می ترسیدم دوباره اون داغی رو تو بدنم حس کنم .
که کامران با خنده گفت :« تو که خجالتی نبودی وقتی من می رفتم حالا چی شده سرت را پائین انداختی ؟» با ناراحتی رو به تینا کردم و گفتم :« بیا بریم تینا . یک خورده دیگه وایستیم معلوم نیست دیگه چه نسبتی به ما می دهد.»
کامران گفت :« من که نگفتم شما گفتم تو . چون تینا که سرش را پائین نینداخته . در هر صورت ادب حکم می کند اگر من باعث ناراحتی ام ، رفع زحمت کنم . ولی قبل از رفتن منو نگاه کن.»
نگاهش کردم و او با لبخندی گفت :« خواستم بهت بگم که تو با این لباس زیبای آبی و چشم های آبی تر از آن خوشگل ترین دختر این مهمانی هستی.»
وقتی این حرف را می زد آن چنان به صورتم خیره شده بود که احساس کردم الان است که زیر این نگاه چشم های وحشی اش ذوب شم.
به خاطر همین برای اینکه پی به احساسم نبرد با سرتقی تمام سرم را بالا گرفتم و گفتم :« اگه تو هم نمی گفتی ، خودم می دونستم که تو این جمع فقط خوشگل تر از من ، مامان گل پریست.»
تینا که از جوابم حسابی کیف کرده بود بلافاصله رو به کامران گفت :« چیه ، کامران خان از خودت پرروتر ، ندیه بودی؟»
کامران دستی به موهای پر پشت مشکی اش کشید و گفت :« والله چه عرض کنم ، بچه که بودید که خیلی پرروتر بودید ولی گفتم شاید بزرگتر که شدید خانم تر شده باشید .»
با حالت تدافعی دستم را به کمر زدم و گفتم :« منظورت چی بود؟ نه به تعریف دو ثانیه قبلت نه ، به متلک حالات!»
با لبخند قشنگی سرش را پائین تر آورد و دم گوشم زمزمه کرد شوخی کردم خانوم خوشگله ، عصبانی نشو ، که خواستنی تر می شی و با نگاهی که برق شیطنت ازش می بارید ، گفت:« حالا با اجازتون من به بقیه هم سری بزنم .» و روی یک پا گردش کرد و با لبخند از ما دور شد .
تینا که حال و روزم را دیده بود پرسید :« مگه چی بهت گفت که این طوری شدی ؟هان ؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :« هیچی »
و هر دو خندیدم و به سمت بقیه مهمان ها رفتیم و سلام و احوالپرسی و خوش و بش کردیم .
مانی پسر بزرگ عمه پریوش به سمت ما آمد و گفت :« دو قلوها ، شما خسته نمی شید که این قدر به هم می چسبید؟»
تینا زبانش را درآورد و شکلکی هم نثارش کرد و گفت :« شما هم خسته نمی شید از بس فضولی می کنید؟»
مانی خندید و دستم را کشید به طرف خودش و گفت :« خب من چند دقیقه با این دختر دائی ام کار دارم ولی تو دختر خاله ی فضول همیشه عینه کنه بهش چسبیدی.»
تینا هم دست دیگرم را کشید و گفت :« یک کنه ای نشانت دهم که حظ کنی آقا پسر.»
با خنده گفتم :« شماها که منو شقه کردید ولم کنید دیگه .»
که هر دو یک دفعه با هم دستانم را ول کردند و من که یکهو تعادلم را از دست داده بودم به عقب رفتم و از سه پله ی کناری سالن پایم لیز خورد و پیچید و با تمام هیکل نقش زمین شدم .
درد شدیدی در مچ پایم احساس کردم و با ناله گفتم :«آخ پام »
تینا و مانی خواستند کمک کنند تا از جایم بلند شم که با تیر شدید پایم ناله ام به هوا رفت بابا و مامان خودشان را سریع بالای سرم رساندند و با اضطراب دوتایی با هم پرسیدند که:« باز چی شده ژینا؟ چی کار کردی؟»
که تینا با لحن حق به جانبی گفت :« هیچی نشده فقط مانی ، ژینا را هل داده و پای ژینا هم فکر کنم شکسته .»
مامان ای وای کنان روی زمین نشست و پایم را که مالش می دادم توی دستش گرفت و گفت :« دست نزن دختر ، صبر کن ببینم چی شده.»
اومدم بگم که چیزی نیست و پیچ خورده که کامران که پشت بابا ایستاده بود با خنده گفت :« هیچی زن عمو ، مطمئن باش سالمه سالمه ، فقط امشب با این کارها می خواد که بهانه ای داشته باشد و امشب رقص هنرمندانه ای به افتخار پسر عموی از راه رسیده اش نکنه.»
حرصم گرفته بود و از درد هم به خودم می پیچیدم ولی اگر جوابش را نمی دادم خفه می شدم.
برای همین سرم را بالا گرفتم و در حالی که از درد اشک توی چشمام جمع شده بود ، گفتم :« کی گفته که من به افتخار شما قراره برقصم ، فکر کردی منم از اون شازده های دوروبریت هستم که به افتخارت برقصم.»
مامان با گفتن بسه ژینا خجالت بکش . این چه طرز حرف زدنه مرا به سکوت دعوت کرد و تا من خواستم اعتراضی کنم گفت:« کافیه، من نمی دونم تو امشب چته ؟ پرویز بهتر است به ژینا کمک کنی تا به اتاقش برود و پایش را پماد بزن و ببند که فکر کنم فقط پیچ خوردگی است . منم بهتر است که بگم شام را آماده کنند.»
مانی سرش را پائین آورد و پرسید :« خیلی درد می کنه ؟» گفتم :« ای همچین.» مانی:« متأسفم نمی خواستم این طوری بشه . » گفتم :« می دونم تقصیر شماها که نیست یکهو تعادلم را از دست دادم . حالا هم برو به مهمان ها برس و یک موزیک شاد بگذار . که حادثه برای امشب دیگه بسه.»
بابا زیر بغلم را گرفت و کمک کرد که از پله ها بالا بروم . وقتی داخل اتاق شدیم بابا پایم را کمی با آب گرم ماساژ داد و پماد مالید و پایم را با باند بست صدای موزیک از طبقه ی پائین می آمد و فهمیدم که مانی همه را سرگرم کرده . با حسرت به پایم نگاه کردم که بابا گفت :« بهتره از این به بعد بیشتر مواظب خودت باشی ...» دستی به پایم کشیدم و گفتم :« بابایی خیلی درد می کنه ، نکنه شکسته باشه .»
بابا خندید و گفت :« دختر لوس من ، خودتم خوب می دونی که فقط یک ضربدیدگی ساده است که با استراحت خوب می شه . حالا هم بهتره که زودتر بریم پائین تا به شام برسیم .»
در همین حین در اتاقم زده شد و با گفتن بفرمایید بابا عمو و کامران داخل شدند و پشت سرشان هم تینا و مانی.
عمو پرسید :« بهتر شدی عمو جان؟»
گفتم :« نه عمو جان ، پایم ذق ذق می کنه .»
کامران دست در جیبش کرد و بسته ای قرص درآورد و به طرفم گرفت و گفت :« بخور این مسکن فرانسویست سریع دردت را خوب می کند. »
مخصوصا دستش را پس زدم و گفتم :« نمی خورم من از کجا بدانم که قرص اکس یا چیز دیگه ای نیست.»
که صورتش ناگهان قرمز شد و گفت :« دستت درد نکنه حالا ما دیگه اکسی شدیم.»
بابا قرص را باز کرد و به دستم داد و گفت :« ژینا این قدر اذیت نکن . تو دیگه بزرگ شدی، بچه نیستی که مثل گذشته ها با کامران جر و بحث کنی.»
با گفتن حرف بابا قرص را خوردم و به یاد بچگی ام و یکی به دوهایم با کامران و بقیه افتادم و لبخند زدم . کامران هم خندید و گفت :« چیه قرص به همین زودی اثر کرد»
خندید و گفتم :« نه یاد بلاهایی که به سر بقیه آوردم افتادم » و بعد با کمک تینا و بابا برای شام به پائین رفتیم .
مهمانی آن شب بدون حادثه ی خاص دیگری رو به اتمام بود که من رو به تینا گفتم :« که می خوام برم بخوابم ، فکر کنم این قرصه خواب آور است .»
تینا گفت :« شاید ولی تو از عصری تا حالا همش درگیر بودی و درد پایت هم که اضافه شده بهتر است بری استراحت کنی . منم تمام اتفاقات را برایت فردا تعریف می کنم.»
گفتم :« راستی فردا باید یک سری به لیلا هم بزنم .» تینا:« باشه برو بخواب.» آروم بدون اینکه از کسی خداحافظی کنم از پله ها بالا رفتم و بعد از تعویض لباسم روی تخت ولو شدم . از زور خستکی با تمام سر و صدایی که از پائین می آمد خوابم برد
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
10-12-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
صبح با صدای پرنده ها از خواب بیدار شدم و خواستم مثل همیشه با سرعت از جایم بلند شوم و به مدرسه بروم که درد پایم یاد آور وقایع شب قبل شد و یادم آمد که امروز جمعه است و به احتمال قوی مهمان هایی که مانده اند و اهالی خانه همه خوابند.
آروم پا شدم و به حمام داخل اتاقم رفتم و با آب گرم بدنم را نیرویی تازه دادم و بعد از ماساژ پایام، دوباره بستمش. بلوز زیتونی و شلوار جین آبی ام را پوشیدم و موهایم را بدون این که خشک کنم وری شانه هایم ریختم و آروم و بی صدا به پایین و بعد به حیاط رفتم. درد پایم کمتر شده بود ولی همچنان آزار خودش را می رساند. خودم را به تاب رساندم و رویش نشستم و شروع به تاب خوردن کردم.
هوای خرداد ماه لطیف و دل انگیز بود. با یک نفس عمیق هوا را بلعیدم و توی ریه هایم حبس کردم. با تکان خوردن آرام تاب یواش یواش غرق رویا شدم و به یاد حرف های دیشب کامران افتادم.
از یادآوری نفس هایش دوباره تنم داغ شد و با خودم گفتم: " هی دختر چرا این طوری شدی؟ مگه تا حالا پسر دوروبرت کم بوده که با یک نگاه و حرف این طوری بهم ریختی. خوبه که تو نه جواب مانی، نه آرش (پسر خاله بهناز) نه جواب کیارش پسر عمو حمید دوست بابا را نمی دی.
همه می دونند که این ها خاطر خواهتند ولی تو برای هیچ کدامشان اهمیتی قائل نیستی، حالا با حرف ها و نگاه کسی که می دانی هیچ وقت نمی توانی عاشقش باشی این طور بهم ریختی وقلبت مثل قلب گنجشک داخل سینه ات با یاد آوری حرف و نگاهش می تپید. خجالت بکش دختر. تو باز عین ماهی آزاد شروع به سربالایی رفتن داخل رودخانه کردی.
مواظب باش اگه تا حالا عاشق نشدی تا حالا ولی تو کتاب ها زیاد خوندی که همه ی عشق ها با همین تپش های قلب ها شروع شد. پس بهتره تا اتفاق دیگه ای برای قلبت نیفتاده درش را محکم قفل کنی و فقط به فکر امتحانات و کنکور باشی."
همه ی این حرف ها را عقلم می زد ولی دلم در جوابش می گفت: " خب پس من با این حال خوبی که تو روحم ایجاد شده چه کنم."
عقلم می گفت: "هیچی همین جا همه چیز را زیر پای درخت نارون چال کن و برو مثل بچه آدم به زندگیت برس. این کار مثل بازی کردن بچه ی نادان با کبریت است.
آخرش تمام وجودت را به آتش می کشد عشق و عاشقی یعنی همین چه برسد به عشقی که تو می خواهی تو قلبت بگذاری جوانه بزنه یک عشق ممنوعه."
با یادآوری این حرف عقل، به یاد مامان گل پری افتادم که بارها گفته بود به دلیل عقاید بابا و عمو که به خاطر مخالفت با حرف های پدر بزرگ بوده، ازدواج دختر عمو و پسر عمو یک اشتباه بزرگ است و به همین خاطر با دختر عموهایشان ازدواج نکرده اند و همیشه حتی دیشب هم یادآوری کرد که من هیچ وقت نمی توانم با کامران عروسی کنم، پس چرا خودم را در گیر عشقی کنم که سر انجام ندارد."
نمی دانم کی خوابم برده بود که با تکان شدید تاب، یکهو از خواب پریدم و بابک برادر بزرگ تینا را دیدم که به قیافه ی وحشت زده ی من می خندید.
با عصبانیت گفتم: " هی، آقای دکتر بعد از این، مگه مرض داری."
خندید و گفت: " نمی دونستی دکترا مرض تمام مریض هایشان را می گیرند."
پایم را به زمین کشیدم تا تاب را نگه دارم که یکهو درد پایم بر اثر برخورد با زمین زیاد شد و ناله ام به هوا رفت.
بابک سریع تاب را نگه داشت و پرسید: " چی شد دختر؟"
با ناله گفتم:" هیچی دیشب پایم پیچ خورد و درد می کنه."
بابک: " چرا؟"
گفتم: " مانی و تینا دستم را کشیدند و بعد هم تعادلم را از دست دادم و به زمین خوردم."
بابک: " این مانی هم فکر می کنه هنوز بچه است. خب راستی، دیشب چه خبر بود؟ این پسر دایی تازه رسیده ی ما چند تا کشته و مرده به جا گذاشت؟"
گفتم: " مگه تحفه است که کسی برایش بمیره."
بابک: " تحفه که نه، یک چیزی تو همین مایه ها."
خندیدم و گفتم: " تو چرا دیشب نیامده بودی؟"
بابک: " کشیک داشتم. مگه تینا نگفت؟"
گفتم: " والله دیشب این قدر اتفاقات پشت سرهم پیش آمد که نشد در این باره صحبت کنیم. تازه غیبتت همچین محسوس نبود."
خودش را روی تاپ ولو کرد و گفت: " دست شما درد نکنه از اظهار لطفتان ممنون. حالا تعریف کن ببینم چه خبر بوده؟" اتفاقات دیشب را برایش به استثناء اتفاقات دلم برایش تعریف کردم که با آمدن تینا به حیاط جمع سه نفرمان برای غیبت کردن کامل شد.
تینا با خنده گفت:" به به. بابک خان، صبح به این زودی تشریف آوردید."
بابک هم گفت: " کلید خانه را همراهم نبرده بودم. مجبور شدم بیایم این جا. آخه می دونی که، ما مثل ژینا خانوم اینا، پول دار نیستیم که خدمتکار داشته باشیم و پشت در نمانیم."
گفتم:" دوباره شروع کردی بابک؟"
بابک: " مگه دروغ می گم. خانه چند هزار متری تو فرمانیه، ویلای شخصی، ماشین های رنگ و وارنگ، کارخانه نساجی تو پاریس ... ."
با ناراحتی از جایم بلند شدم و گفتم: " بسه دیگه، هر کی ندونه فکر می کنه بابای من اوناسیس است و شما هم گدا. خوبه این ثروت همش مال بابا بزرگه و مامان گل پری. چیزهای دیگه هم دست رنج کار پزشکی بابا و زحمت های مامان تو دانشگاه است.خوبه که شماها از عمه ی تنی من هستید. حالا عمه پریوش اینا هرچی بگن آدم می گه بالاخره ناتنی اند و احساس می کند که در حقشان ظلم شده. اون هم خودت می دونی که این طوری نیست و بابابزرگ تو زنده داریش تا می تونسته به دخترهایش کمک کرده و سهمشان را داده. حالا بابای تو، یا بابای مانی پول ها را حیف و میل کردند که نباید متلکش را من بشنوم."
تینا دستش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و گفت: " ژینا ناراحت نشو، بابک شوخی می کرد. مگه نه بابک؟"
بابک سرش را تکان داد و گفت: " آره بابا، تو چرا جوش میاری دختر؟ من خواستم ادای بابا و عمو مسعود (شوهر عمه پریوش)، را در آورم."
بادلخوری گفتم: " تو که می دونی من، تو و تینا را مثل خواهر و برادرم دوست دارم ولی طاقت این شوخی ها را ندارم. خسته شدم از بس هی مهوش و مریم بهم می گن که خودم را لوس می کنم تا مامان گل پری هوایم را داشته باشد یا همین چند روز پیش عمو مسعود می گفت: تو نمی خوای هجده ساله شوی تا وصیت شاهرخ خان، خوانده شود و ما از این بلاتکلیفی در بیائیم."
بابک دستی به شانه ام زد وگفت: " خودت را ناراحت نکن. این چیزها توی فامیل طبیعی است. منتها من هم نمی دانم چرا بابا بزرگ، خواندن وصیتش را موکول به بعد از هجده سالگی تو کرده. حکمت این کارها را فقط مامان گل پری می دونه که او هم چیزی به کسی نمی گوید."
تینا گفت: " شاید هم به خاطر این که ژینا تو همه نوه ها حتی از من هم چند ماهی کوچک تر است و خواسته همه به سن قانونی رسیده باشیم."
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: " مگه قراره ارث و میراث به ما نوه ها برسد نه این طوری هم نباید باشد."
بابک گفت: " راستی خاله پریوش هم بعد از شکست تو ازدواج اولش، به این عمو مسعود خیلی پر و بال داده، برای همین این جور ولخرجی می کنه و هر کاری دلش می خواهد با اموال خاله پریوش می کند."
تینا گفت: " برای همینه که دائی پرویز و دایی پدرام با ازدواج دختر عمو و پسر عمو مخالفند دیگه، مامان می گه بعد از این که خاله پریوش با پسر عمویش ازدواج می کنه او هم با نامردی تمام یواشکی با یک دختر رقاصه ازدواج می کنه، خاله پریوش هم دست به خودکشی می زنه و بعد از این که نجاتش می دهند بابابزرگ به برادر زاده اش می گوید که طلاق خاله پریوش را بدهد او هم در ازای گرفتن پول زیادی حاضر به طلاق می شود. برای همین وقتی عمو مسعود که خواهر زاده اش بوده را برای همسری خاله، انتخاب می کند، بهش می گوید هر کاری می کنی بکن، ولی به دخترم بی توجهی و خیانت نکن. عمو مسعود هم برای بچه هایش و زنش مرد خوبی بوده ولی پول نگهدار نیست."
بابک با خنده گفت: " نه که حالا بابا فوق لیسانس ریاضی ما، پول جمع کن است، اونم سرش همیشه فقط تو فرمول های ریاضی است و اگه مامان نبود که معلوم نبود زندگی ما چی می شد؟"
دست هایم را در هم قلاب کردم و کشاله ای آمدم و گفتم:" ولی من از این موضوع زندگی عمه پریوش خبر نداشتم. هر وقت هم از مامان گل پری پرسیدم که چرا بابا و عمو این قدر به ازدواج دختر عمو و پسر عمو حساسند منو از سرش وا می کرد و جوابم را نمی داد."
تینا خندید و گفت:" خب اگر می پرسیدی من برایت می گفتم ولی چیزی را که هیچ کدام نمی دانیم جریان ازدواج گل پری و بابابزرگ با بیست سال اختلاف سنی است و این که بابا بزرگی که همه از غدُی و یکدنگی اش صحبت می کنند چطور بره ی مطیع همسر دوم بیست سال از خودش کوچکتر شده بود."
خواستم جوابی بدهم که یکهو دست مامان گل پری روی شانه ی من و تینا فرود آمد و با خنده گفت: " باید برای دانستن هر چیزی صبر داشت. این جریان را هم یک روزی می فهمید."
با شرمندگی سرهایمان را پائین انداختیم و گفتیم: " ببخشید مامان گل پری ..."
مامان گل پری: "چیزی نشده که بخوام شما را ببخشم عزیزان دلم این که شما بخواهید گذشته ی خونوادتون را بدانید هیچ عیبی نداره ولی یک روزی به وقتش برایتان تعریف می کنم."
سه تایی همزمان گفتیم:" راست می گید؟"
مامان گل پری: " چرا باید دروغ بگم. حالا هم بهتره برید تو تا صبحانتان را بخورید که همه بیدار شده اند."
چهارتایی با هم به داخل سالن رفتیم و به همگی سلام و صبح بخیر گفتیم.
بابک هم به سمت کامران رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند.
سر میز صبحانه فقط ما سه تا بودیم و بقیه قبلا صبحانه خورده بودند.
بعد از صبحانه به داخل آشپزخانه رفتم و یک فنجان بزرگ چای برای خودم ریختم.
که صدای کامران پشت سرم آمد که: " مگه خدمتکارها نیستند که تو با پای لنگت چایی می ریزی؟"
به طرفش برگشتم و گفتم:" اولا لنگ خودتی، ثانیا من عادت دارم بیشتر کارهای شخصی ام را خودم بکنم."
با تعجب ابروهایش را بالا داد و پرسید: " چرا؟"
گفتم: " برای این که مامانم می گه آدم باید رو پاهای خودش وایسته تا اگر روزی کسی دور و برش نبود لنگ نماند."
خندید و گفت: " آهان از این جهت! حالا می شه لطف کنی یک کبریت به من بدهی چون فندکم را نمی دونم دیشب کجا گذاشته ام."
کبریت را به طرفش گرفتم که دستش را جلو آورد و همزمان با گرفتن کبریت دستم را فشار داد.
یکهو حالم بد شد و حس کردم رنگ از رویم رفته است.
با نگرانی چشمش را به صورتم و گفت: " چرا رنگت پریده؟ حالت خوب نیست؟"
احساس کردم دستانم یخ زده و قادر به کنترل فنجان چای نیستم. خدایا این چه حال بدی است که من در هر موقع حساسی فشارم پائین می آید.
صندلی میز ناهار خوری را سریع عقب کشید و کمک کرد که روی آن بنشینم و پرسید: " تو حالت خوبه؟ چرا یکدفعه این طوری شدی؟ نکنه از مسکن ها زیادی استفاده کردی؟"
با سر به علامت نه اشاره کردم و گفتم: " فشارم پائین اومده."
دستی داخل موهایش کشید و گفت: " الان برایت قند می آورم داخل چایی بریز و بخور."
وقتی قندها را داخل چایی ریختم لیوان را از دستم گرفت و با قاشق شروع به هم زدن کرد و در همین حین به صورتم زل زده بود و با لبخند نگاهم می کرد.
دلم می خواست سریع خودم را از دست نگاه هایش خلاص کنم و فرار کنم ولی قدرت راه رفتن نداشتم. لیوان را به طرفم گرفت و گفت: " بخور، حالت بهتر می شه."
زیر نگاه نافذش لیوان را تا ته سرکشیدم که با آمدن مهوش به آشپزخانه و گفتن شماها این جائید نگاهش را از من گرفت و به مهوش چرخید و گفت: " آره بابا، آمدم آشپزخانه چایی بخورم که دیدم رنگ از روی ژینا رفته و فشارش افتاده."
مهوش گفت: " دیشب تا حالا چه قدر بلا به سر تو میاد ژینا."
گفتم: «از قدم کامران خان است دیگه. »کامران خواست چیزی بگه که مهوش گفت:« خوبه حالا نگفتی به خاطر روی ماه کامران است که حالم بد شده.»
چای شیرین به گلویم پرید و به سرفه افتادم و با سرفه گفتم: «به هم می رسیم حالا.»
کامران هم با شیطنت خندید و گفت: «حالام از کجا معلومه که حرف مهوش درست نباشه.»
آمدم جوابش را بدهم که مهوش قری به سر و گردنش داد و گفت: «نه بابا، شوخی کردم. همه می دونند که ژینا مثل برادرش می تونه تو رو دوست داشته باشه.»
کامران چینی به پیشانی اش انداخت و پرسید: «چرا؟»
مهوش هم با قیافه ی حق به جانبی گفت: «به خاطره اون عهدنامه ی امضا نشده ی بین دایی پرویز و پدرام. »نگاه پرسش گرش را به من کرد و من در جواب گفتم: منظورش ممنوع بودن ازدواج دختر عمو، پسر عمو از نظر بابا اینهاست و به سرعت از سر جایم بلند شدم و لنگان به سمت سالن به راه افتادم نمی خواستم بیشتر از این ، انجا بمانم و در این باره بحث کنم.با گیر کردن گوشه ی لباسم به صندلی، مهوش گفت:« چه خبره بابا ، یواش تر.»
لباسم را از صندلی جدا کردم و با عجله به سمت پله ها رفتم و تینا هم که داخل سالن بود با عجله به دنبالم آمد. به اتاقم که رسیدم در را محکم به هم کوبیدم و تمام حرصم را برسر دربیچاره خالی کردم.
تینا پشت سرم در را باز کرد و گفت:« چیه ژینا چرا این طوری از آشپزخانه آمدی؟ چیزی شده؟» با حرص روی تخت ولو شدم و حرف های مهوش را برایش تعریف کردم.
تینا گفت: «چرا ناراحت می شی خب درسته که مهوش اخلاق های بدی داره ولی در این مورد حرف بدی نزده. حالا نمی دانم چطور کامران خودش را به آن راه زده و اظهار بی اطلاعی کرده. ولی همه نظر دایی ها را درمورد این مسئله می دانند.»
با ناراحتی سر جایم نشستم و گفتم:« چرا؟»
تینا گفت: «چی رو چرا؟»
بدون این که فکر کنم چی دارم می گم با حرص گفتم: «این که من باید چه کسی رو دوست داشته باشم یا نداشته باشم. این که به دیگران چه مربوطه؟»
با دیدن قیافه ی تعجب کرده ی تینا ، فهمیدم که حرفی را که نباید می زدم زدم .ولی دیگر برای درست کردن خراب کاری ام کمی دیر شده بود. تینا کنارم نشست و موهایم را نوازش کرد و گفت: «بگذار ببینمت نکنه، ژینای مغرور و لجباز ما، در دام این سیاه چشم گرفتار شده؟ هان راستشو بگو.»
دستش را پس زدم و گفتم:« نه بابا توهم، فقط از این که این مسئله را هی مثل درس برایم تکرار کنند عصبانی شدم.
یک بار گفتند من هم شنیدم.چشم من تمام در های قلبم رو به روی جناب اقای کامران کیانی بسته ام و تمام کلید هایش را هم محض احتیاط برداشته ام.»
تینا بغلم کرد و گفت:«به خواهرت که نمی تونی دروغ بگی. من تو را می شناسم. تویی که برای هیچ پسری هم تره خرد نمی کنی. دیشب با حرف های کامران حالت عوض شده بود؟ دروغ می گم ژینا.»
بی اختیار بغض گلویم شکست با گریه گفتم:«خودم هم نمی دونم چم شده تینا. یک حال عجیبی دارم. یه حال بد. نمی دونم. چرا این طوری شدم.»
تینا با خنده گفت:«بازم که می گی حال بدی شدم.نه دختر خوب. این حال بد نیست. یه حاله خوبه که اسمش هم عشقه.»
|
10-12-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:«نگو، که من از همینش می ترسم».
دستم را برداشت و گفت:« آخه چرا؟ همه دوست دارند عاشق بشوند.»
گفتم: «شاید ولی از کجا معلوم که این حالت اسمش عشق باشه. منو تو که قبلا عاشق نشدیم. تازه من وقتی که کامران از ایران می رفت هیچ وقت همچین حسی بهش نداشتم.فقط مثل یک برادر بزرگ تر برایم بود که تمام خواسته های من و تو را براورده می کرد وما هم دوستش داشتیم.»
تینا نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: «خوبه خودت می گی وقتی که رفت یک نگاه تو اینه به خودت بکن. قد وقواره ات راببین. با پنج سال پیش چقدر فرق کردی.
اون زمان کامران هم مثل بچه ها به ما نگاه می کرد.تازه خودش هم بیست و سه سال داشت. ولی حالا اون یک مرده بیست و هشت ساله جا افتاده شده که تو این پنج سال با خانم های پاریسی حشر و نشر داشته و من و توهم خانم های هجده ساله ای شدیم که خواستگار هم برایمان می اید.»
با یادآوری ده سال بزرگ تر بودن کامران آه از نهادم در امد و گفتم:«بیا، همین یک مشکل دیگر.اولا: من یک بچه ام در برابرش و او مثل دختر بچه ها به من نگاه می کند.
ثانیا: خودت خوب می دونی که ازدواج ما تقریبا غیرممکنه. چون بابا و عمو پدرام به این مسئله راضی نمی شن چه برسد با این تفاوت سنی بین ما.
ثالثا: از کجا معلوم که اون هم از من خوشش آمده باشد؟ من که می دونم این عشق اخر و عاقبت نداره باید همین جا پیش پای خودم و خودت خاکش کنم.»
تینا خندید و گفت:« من که اینجا خاکی نمی بینم که تو بخوای این نهال تازه روییده ی عشق را در اون مدفون کنی. بعدش یواش برو با هم بریم اون از خداشه که دختری به قشنگی و ملاحت تو را به دست بیاره.اگه این طور نبود دیشب آن حرف ها را بهت نمی زد.»
وسط حرفش پریدم و گفتم:«این که چیز تازه ای نیست. همه ی پسرها حتی دخترها به خاطر زیبایی خدادادی ام از من تعریف می کنند.»
تینا گفت: «پسرهایی که تو ازشون حرف می زنی نهایتا 22 سال دارند نه یک مرد بیست و هشت ساله که حداقل پنج سال است که یکی از بزرگترین کارخانجات فرانسه را می چرخاند ودم دستش صد تا دختر اروپایی ریخته است. در ضمن دیشب تو، توی تمام مهمانی نبودی وسطش آمدی و رفتی. ولی من از اول مهمانی بر حسب کنجکاوی که می خواستم بدانم تور کدام یک از دختران مهمانی کامران را به دام می اندازد مرتب حواسم بهش بود.»
تمام دختر ها همه ی قر وقمیش هایی را که می توانستند آمدند و حتی موقع رقص سعی کردند هر کدام به نحوی خودشان را بهش نزدیک کنند ولی او با همه یک برخورد معمولی داشت. فقط به تو یک نگاه دیگه داشت و در مورد رقص هم آن حرف ها را بهت زد.
تو که از پله بالا رفتی، بخوابی، به ستون تکیه داده بودو سیگارمی کشید و تمام حواسش به تو بود. طوری که وقتی مامانم صدایش کرد نشنید و مامان با زدن به شانه اش گفت:«حواست کجاست پسر؟»
و او هم گفت:« هیج جا ،داشتم فکر می کردم الان تو کارخانه چه خبر است.» ولی من نگاهش را دیده بودم فهمیدم منظورش کارخانه ی قلبش است.
صبح هم آمدم حیاط که همین چیزها را بهت بگویم وبگم خدا آخر و عاقبت این عشق را به خیر کنه که حالا فهمیدم انگار تو هم گرفتاری.»
موهایش را کشیدم و گفتم: «خوب واسه خودت می بری و می دوزی ها»
خندید و گفت:«حالا خیاط خوبی بودم؟»
با ناراحتی گفتم: «ولی من می ترسم تینا. هم از شروع این احساس هم ازاخرش. باید سعی کنم این حس را از خودم دور کنم.»
تینا گفت:«اگه تو نستی این کارو بکن. ولی در ضمن مواظب مهوش هم باش که بدجوری تو نخ کامرانه.»
خندیدم و گفتم:«اتفاقا خوب به هم می آیند.»
تینا شکلکی در آورد و گفت:« خدا از دلت بشنوه. راستی کی می ری پیش لیلا.»
گفتم:« آخ دیدی یادم رفت. پاشو زود حاضر شیم و بریم که برایش ناهار هم بگیریم.»
تینا:« آخه ، اجازه می دهند ما پیشش برویم و بمانیم؟»
گفتم:« باید با بابا برویم. شاید هم مرخصش کردند وآمدیم خانه. نمی دونی دیشب تا حالا دل تو دلم نیست که بدونم چی به سر لیلا اومده.»
تینا:« من هم همین طور. زود باش دیگه.»
حاضر شدیم و به سراغ بابا رفتیم و گفتیم:« که می خواهیم پیش لیلا برویم.» بابا هم مارا به بیمارستان رساند و پیش دکتر امینی رفت و حالش را جویا شد.
دکتر گفت:« که به خاطر کم غذایی و کار زیاد و استرس دچار کم خونی شده.»و بهش خون تزریق کرده اند.
وحالا هم باید تحت مراقبت قرار بگیرد و تقویت شود. بعد از آن که سراغ لیلا و خاتون رفتیم و بهش گفتیم که مرخص شده است . با شرمندگی گفت:«چقدر توی دردسر افتادید. تورو به خدا ببخشید.»
صورتش را بوسیدم و گفتم:«این چه حرفیه. آخه چرا ناراحتی تو از ما پنهان کردی؟ حالاهم پاشو که باید بریم خانه و با هم صحبت کنیم تا ببینیم این چند وقته چی به سر تو آمده.»
با کمک خاتون لباس هایش را پوشید و بعد از گرفتن دستورهای لازم از پرستار راهی خانه شدیم. مشت رجب مرتب از بابا تشکر می کرد و خاتون می پرسید که آیا واقعا اشکالی نداره که تو این مدت لیلا پیش آنها بماند و بابا هم مطمئنشان کرد که هیچ موردی ندارد.
وقتی به ویلا رسیدیم با لیلا به خانه ی کوچک مشت رجب که گوشه ی حیاط قرار داشت رفتیم. خاتون رختخوابی پهن کردو به لیلا گفت:« که اینجا استراحت کند.»
لیلا هم گفت:« که احتیاجی به استراحت ندارد و حالش خوب است.»
من و تینا وادارش کردیم که بخوابد او هم گفت:« که ای وای خانوم جان من خجالت می کشم که بخوابم شما ها نشسته باشید.»
خندیدم و گفتم:« خب ما که حامله نیستیم. در ضمن هی به ما نگو خانوم جان. می تونی اسم مارا صدا کنی. من و تینا 2 سال از تو بزرگ تریم. ولی تو انگار تو زندگی از ما عجول تر بودی.»
اشک توی چشمهای قهوه ایش جمع شد و گفت:«شما ها خیلی مهربونید ژینا خانم، من هیچ وقت فکر نمی کردم آدمهای پولداری مثل شما اهمیتی به آدم های زیر دستشان بدهند. حتی آن روز که دایی رجب و زن دایی گفتند چند روزی را اینجا بمانم و به عنوان کمک زندایی کار کنم فکر می کردم اگر خانوم بزرگ بفهمند حامله هستم مرا بیرون می کنند.
دستش را توی دستم گرفتم و گفتم:«اولا آدم خوب و بد توی هر قشری پیدا می شه. ثانیا مگه حاملگی جرمه. برعکس یک نعمت الهی است که با ورود هر بچه ای به آن خانه روشنی و برکت میاره. بچه ی تو حتما صدای شادی را با خودش به این خانه میاره. حالا بگو برای ناهار چی دوست داری تا بگم برایت بیاورند که بعد از ناهار می خواهیم بدانیم چرا زندگیت به اینجا کشیده.
البته خاتون یک چیزهایی گفته ولی دلم می خواهد که خودت برامون بگی.»
صورت گندمی اش سرخ شد و گفت:« خانم منو چه به این حرفا. من اگه یک نون پنیر هم گیرم بیاد که سیر شم و مجبور نباشم توی خیابان ها بمانم خدا را شکر میکنم.»
تینا گفت:« این چه حرفیه. مگه می شه ما بگذاریم تو توی خیابان بمانی.»
صورتش را بوسیدم و گفتم:« دیگه دوست ندارم این حرف ها را بزنی. تو هم مثل دوست و خواهر من می مانی. این کوچولو هم که توی شکمت داره رشد می کنه، من می خوام که خاله اش باشم. پس هر چی که من می گم باید گوش کنی و بخوری. ولی چون می گن زن حامله یک چیزهایی رو دوست نداره خودت باید بگی که چی می خوری.»
صورتش گل انداخت و گفت:«خدا هر چی که می خواهید انشاالله بهتان بدهد.»
تینا گفت:« بگو دیگه دختر چی می خوری که ما هم گشنه ایم.» با خنده گفت:« راستش خیلی وقته دلم قرمه سبزی می خواهد.» گوشی ام را برداشتم و اول به مامان زنگ زدم و پرسیدم که ناهار چی دارند؟ که با جواب مامان مطمئن شدم که ناهار را از خانه نمی توانیم تهیه کنیم. به مامانم گفتم: « که ما پیش لیلا هستیم و نگران ما نباشید.»
مامان گفت: « باشد فقط به خاتون بگو استراحت که کرد بیاید که کارها را نظم وترتیبی بدهند.»
پیغام مامان را رساندم وبعد به رستوران سر کوچه زنگ زدم چند پرس قرمه سبزی سفارش دادم.
خاتون برایمان چای ریخت و تینا یواشکی به من گفت:« خانه شان همین یک اتاق و حمام دستشوئی است. پس آشپزخانه شان چی؟ فقط همین یک گاز و کابینت و سماور است.»
گفتم:« آره ولی خب اونا فقط شب ها اینجا هستند. از صبح تا شب برای غذا و همه چی توی ساختمان با ما هستند. ولی با بودن لیلا و بچه اش این جا برایشان سخت می شود. باید فکر یک جایی برایشان باشم.»
5
بعد از خوردن غذا که فکر می کنم به لیلاخیلی چسبید چون با اشتها می خورد به خاتون گفتم:«اگه می شه به آشپزخانه بروید و برایمان میوه و شیرینی بیاورید.»
بعد از امدن خاتون رو به لیلا کردم وگفتم:« اگه خسته نیستی و خوابت نمیاد دلمون می خواد که سرگذشتت را بشنویم. از بچگی ات خیلی دوست دارم بدانم کجا بودی و چه کارها می کردی.»
با یاد آوری گذشته هاله ای اندوه برصورتش نشست وآهی کشید و گفت:« نمیدونم می دونید که من بچه ی زلزله زده هستم یا نه؟ سرمان را به علامت تایید تکان دادیم چون از خاتون شنیده بودیم.»
لیلا چینی به پیشانی اش انداخت و با حسرت گفت:« اگه اون زلزله ی لعنتی نمی امد منم الان سرنوشتم این نبود. درسته که ما توی ده کوچکی در رودبار زندگی می کردیم ولی پدر و مادرم با همان در امد کم کشاورزی سعی می کردند که زندگی خوبی را برای من و برادرم درست کنند.حامد برادرم سه سال از من بزرگتره والان هم سربازه. چه روزگار خوب داشتیم آن روزها از صبح تا شب توی حیاط سر سبزمان دنبال همدیگر می کردیم و پشت پرچین های حیاط قایم موشک بازی می کردیم.
هر وقتم که گرسنه مان می شد به سراغ مادرم می رفتیم و او هم نان های خوشمزه ای را که درست کرده بود با پنیر و خیار و گوجه بهمان می داد. سر سفره ی غذا مادرم همیشه اول برای ما غذا می کشید و بعد برای پدرم و خودش.»
پدرم می گفت:« هر چی امروز سختی می کشم به خاطر این است که یک روزی شماها برای خودتان کسی شوید.» وحامد می گفت:« بابا من اگه چه کاره شوم شما خوشحال می شوید.»
پدرم هم لبخندی میزد و دستی به سر هردویمان می کشید و می گفت:« فرقی نمی کنه . فقط دلم می خواهد برای خودتان سری توی سرها درآرورید.»
شب های زمستان زیر کرسی می نشستیم و مادر برایمان قصه هایی را که از مادربزرگش شنیده بود برایمان تعریف می کرد. مادر فقط یک برادر داشت که همین دایی رجب است و سالیان سال است که با خانواده ی شما زندگی می کند.
آن روزها شاید دو دفعه به دیدن ما امده بود وکلی هم از تهران برای ما سوغاتی آورده بود. زن دایی هم با تمام این که خودشان بچه دار نمی شدند ما را خیلی دوست داشت. هر وقت یاد ان روزها می افتم غم روی دلم سنگینی می کنه و به خدا می گم خب تو که آن روز پدر و مادر ما را از ما گرفتی چرا مارا زنده گذاشتی که این همه در به در شدیم.
با یاد آوری مرگ پدر و مادرش اشک هایش روی صورتش سرازیر شدند. سریع از جایم بلند شدم و لیوانی اب برایش آوردم و گفتم:«لیلا ما نمی خواستیم ناراحتت کنیم. اصلا دیگه نمی خواد چیزی برای ما بگی...»
کمی آب خورد و اشک هایش را پاک کرد و گفت:«من خودم دلم میخواد حرف بزنم و بایکی درد و دل کنم تا کمی سبک شوم.تمام این سال ها مثل کوه غمی توی دلم مونده حالا که این زخم چرکی سرباز کرده بگذار بیرون بریزه.»
گفتم:«اگه ناراحت نمیشی ما میشنویم»
آهی کشید و گفت:«وقتی که من و حامد را از زیر آوار ها بیرون کشیدند حسابی زخمی شده بودیم ولی پدر و مادرم هردو مرده بودند.ما که با واژه غم بیگانه بودیم.چه شیون و زاری هی که نکردیم ،از طرف هلال احمر مارو به تهران منتقل کردند و ما حتی نفهمیدیم که پدر و مادرمان راکجا به خاک سپردند.
یک پسر هفت ساله و یک دختر چهار ساله.برای چند ماهی در شیرخوارگاه آمنه زندگی کردیم آن جا غیر از ما کلی بچه ی زلزله زده ی دیگر هم بود که به بچه های خود شیرخوارگاه اضافه شده بودیم.ولی با تمام این ها تنها روزهای خوب بعد از مرگ عزیزمان همان چند ماه بود.
دایی رجب که به دنبال ما میگشت مارو پیدا کرده بود و ما هم از خوشحالی پردرآورده بودیم.اگر یادتان باشد برای مدت کمی ما به این جا آمدیم اون موقع شما تازه به مدرسه میرفتید و بعضی روز ها برای بازی کردن به پیش من می آمدید.
خاتون میگفت:«این دختر مثل بچه های هم طبقه ی خودش نیست و دل خیلی مهربونی داره.بچه های پریوش خانوم آن چنان دستور میدهند که انگار شاهزاده اند.ولی ژینا با تمام این که یکی یدونست و عزیز دردونه ی شاهرخ خان و خانم بزرگه،هرچیزی که میخواد اول خواهش میکنه و هیچ وقت مثل بچه های لوس نمیمونه.
یادمه یک روز که من و حامد تو انتهای حیاط برای خودمان با توپی که شما به ما داده بودید بازی میکردیم که یهو سرو کله ی بچه های پریوش خانوم پیدا شد و به بهانه ی این که ما توپ را دزدیده ایم سه تایی شروع به کتک زدن ما کردند.
همان موقع شما و شاهرخ خان که از بیرون آمده بودید و سر و صدای مارا شنیده بودید به سمت ما دویدید.با تمام این که حامد سعی کرده بود خودش را سپر من کند یکی از دختر ها که نمیدونم اسمش چیه صورتم را خراشیده بود و خون می آمد.
با صدای شاهرخ خان که سر بچه ها داد میکشید و میگفت:«معلومه شما این جا چه غلطی می کنید.»
خودشان را جمع و جور کردند و هر سه باهم گفتند که:«بابابزرگ این بچه گداها توپ ژینا را دزدیدند.ما هم زدیمشان و شما هم به سمت آن ها حمله کردید و موهای دخترارو کشیدید و با مشت توی دماغ پسره زدید.»
و گفتید:«بدجنس های بی شعور . من خودم توپ را بهشان دادم و وقتی صورت خونی مرا دیدید دستمالی از جیبتان درآوردید و صورتم را پاک کردید و با بغض گفتید غصه نخور خوب میشی.الان برات عروسک میارم تا این فضول های بدجنس از غصه بترکند.»
و بعد با گریه به سمت شاهرخ خان دویدید و گفتید:«بابا بزرگ، میبینی این ها چه بچه های بدی اند و دوست های منو اذیت کردند .منم میخوام عروسک و ماشین به دوستام بدم تا غصه نخورند.»
شاهرخ خان هم شمارا بغل کرد و بوسید و گفت:«خوب کاری میکنی دخترم برای همین دل مهربونته که من تورو این همه دوست دارم.بعد از اون هم،آن هارا دعوا کرد و به همراه خودش برد و تاکید کرد که حق ندارند به این قسمت حیاط بیایند.»
وقتی زن دایی صورت مرا دید زیر لب بر بخت آدم های فقیر لعنت می فرستاد و صورتم را چرب می کرد .وقتی شما در را باز کردید و با یک عروسک موطلایی چشم آبی و یک ماشین قرمز وارد شدید خاتون گفت:«ژینا جان برای چی این جا آمدی؟»
و شما جواب دادید:«آمدم عروسک و ماشینم را به لیلا و حامد کادو بدهم تا کمتر غصه بخورند.»
ما که از خوشحالی پر درآورده بودیم و به سمت شما دویدیم که خاتون مانع شد و گفت:«این کار درستی نیست اگه خانوم بفهمند دعوایتان می کنند.میدونید چه قدر پول بابت این وسایل دادند؟»
و شما با خوشحالی گفتید:«نه دعوایم نمی کنند خود بابا بزرگ میدونه و گفته اشکال نداره به دوستات کادو بدهی .گفته آدم باید به دوست های مهربونش کمک کنه ولی با دوست های بدش بازی نکند و دوستشون نداشته باشه.»
آخ که نمیدونید ژینا خانوم حال اون روز من و حامد را بفهمید .بعد از رفتن شما عروسک را در بغلم فشار میدادم و حامد روی زمین ماشینش را می چرخاند و هردو از خوشحالی بال درآورده بودیم و دایی رجب با دیدن حال ما میگفت:«خدایا بنازم حکمتت رو .یکی با این همه دل مهربون و یکی هم اینقدر سنگدل.»
|
10-12-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خلاصه روزهای قشنگ ما اینجا ادامه داشت تا این که ابر سیاه غم دوباره روی دل ما نشست.
اون روز داشتیم نهار میخوردیم که آقام یعنی پدر پدرم همراه دایی وارد شد شدند.آقام اخلاق خوبی نداشت برای همین هم وقتی پدر و مادرم زنده بودند سعی می کردند کمتر به خانشان که در بندر انزلی بود بروند در عرض چند ساعت دوباره زندگی ما زیر و رو شده بود .دایی که میخواست آقام را از حال و احوال ما با خبر سازد و اورا از نگرانی دربیاورد با او تماس گرفته بود و گفته بود که ما زنده ایم و پیش او زندگی میکنیم.
حالا بعد از چند وقت تصمیم گرفته بود که به تهران بیاید و مارو به همراه خودش ببرد.
دایی رجب هرچه قدر التماسش کرد فایده ای نداشت و گفت:«طبق قانون سرپرستی بچه های پسرش به او که پدرش است میرسد.» و بعد از کلی مشاجره در میان اشک و آه ما را از دایی و زن دایی جدا کرد و به همراه خودش به بندر انزلی برد.
خاتون چند دست لباس های شمارا که مال سال ها قبل بود و خانوم بهش داده بود همراه من کرده بود و برای حامد هم دو سه دست لباسی که خریده بودند را گذاشته بود.
توی راه خیلی گریه کردم ولی حامد گفت:«اشکالی ندارد.عوضش پیش مادربزرگ و عمو و عمه ها میرویم.حتما آن جا هم خوش میگذرد.»
و چه خوشی گذشت این سال ها به ما،از لحظه ای که آواره شدیم انگار آدم های طاعون زده بودیم و همه از ما دوری میکردند وقتی به سمت مادربزرگ رفتیم تا از طرف او محبتی ببینیم همین طور که دستان بزرگش را با پیش بندش خشک میکرد.
در جواب ما که با ذوق و شوق به سمتش دویده بودیم و مادربزرگ صدایش کرده بودیم با تندی گفت:«همهن جا سر جایتان بایستید.اولا من مادربزرگ شمانیستم چون پدرتان پسر من نبود .دوما بهتره با اکرم به اتاقتان بروید و خودتان را آماده کنید که فردا خیلی کار داریم.»
ما که خشکمان زده بود به سمت آقام نگاه کردیم که در جواب گفت:«مگه پدرتون نگفته بود که فتنه خانم ،مادرش نیست و همسر دوم من است؟»
سرمان را به علامت نه تکان دادیم.اقام خیلی جدی و با لحن خشکی گفت«حمید و اکرم بچه های زن اول من بودند و بعد از مادرشان من با فتنه ازدواج کردم .آرزو و امید و سعید هم بچه های فتنه هستند.
پس فتنه مادربزرگ شما نیست و باید از این به بعد او را فتنه خانم صدا کنید و هرچی گفت و هر دستوری داد میگید چشم و اطاعت میکنید.دوست ندارم آسایش زندگیم را بهم بزنید.»
حالا هم زود همراه اکرم بالا بروید و وسایلتان را توی اتاق اکرم بگذارید ما که با همه بچگی فهمیده بودیم که کسی در این خانه مارو دوست نداره با یه دنیا غم در زیر نگاه عمه و عموها به همراه عمه اکرم به بالا رفتیم.خانه ی آقام وسط حیاط بزرگی بود و خانه ای قدیمی محسوب میشد با آجر های قرمز و شیروانی.سالن و آشپزخانه و دو اتاق در طبقه ی اول و دو اتاق و حمام و راهرو در طبقه دوم بود.ولی ما به همراه عمه اکرم به طبقه سوم که یک اتاق زیر شیروانی بود و در اکثر این جور خانه ها به عنوان انباری استفاده میشد رفتیم.
عمه مارو به داخل اتاق برد و بعد از بستن در ناگهان هردوی مار رو در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد و مرتب صورتمان را می بوسید ما که از برخورد اولیه و حالا این رفتار مهربان هاج و واج مونده بودیم همین طور فقط نگاه می***دیم.
بعد از چند لحظه روی زمین ولو شد و ما رو هم کنارش نشاند و گفت«نمیدونید از فکر این که شماهارو از دست دادم چقدر ناراحت بودم و غصه خوردم.تا اینکه مشت رجب با آقام تماس گرفت و گفت که شماها رو پیدا کرده .از خوشحالی گریه میکردم ولی بعد از این که اقام گفت:«می خواد شماهارو به اینجا بیاره ، تا مردم پشت سرش حرف نزنند. که بچه های پسرش توی خانه ی مردم زندگی می کنند.انگار آواری روی سرم خراب شد.»
حامد پرسید:«آخه چرا؟مگه شماهم مارو دوست ندارید؟»
عمه گفت:«چرا عزیز دلم.ولی تو این خونه هیچ وقت منو حمید رو دوست نداشتند و با ما مثل دشمن رفتار میکردند چه برسد به شماها . چه روز هاییکه من از دست فتنه کتک نخوردم و آقام به روی خودش که نیاورد هیچ اگر هم من شکایت میکردم خودش هم با من دعوا میکرد که از بس که سر به هوایی و دست و پا چلفتی هستی.»
زمانی که حمید با مادرتان ازدواج کرد و از این جا رفت خیلی سعی کرد که مرا هم همراه خودش ببرد و به آقام گفت:«شما که علاقه به ما ندارید پس بگذارید من اکرم را با خودم ببرم.ولی فتنه که میدونست اگر من بروم دیگه کسی نیست که کارهای خانه اش را انجام دهد و تازه دق و دلی هایش را هم سرش در بیاره نگذاشت که من همراه حمید و مادرتان زندگی کنم.»
روزی هم که اقام گفت میخواد شما رو به این جا بیاره،فتنه غوغایی به پا کرد و گفت:«ای کاش اون وروجک ها همراه پدر و مادرشان مرده بودند.مگر من یتیم خونه دارم که اول بابا و عمه شون رو بزرگ کنم و حالا این دوتا بچه ی مزاحم رو.»
ولی اقام میگفت:«اگه یه روزی مردم بفهمند که بچه های حمید زنده و تو خونه ی مردم زندگی میکنند دیگه ابرویی برای من نمیمونه و میگن جمال صیاد نتونست نون دوتا بچه یتیم رو بده.»
فتنه هم با اقام شرط کرد که من فقط سر صدقه بچه هام اونا رو نگه می دارم و هرجور دلم بخواد باهاشون رفتار می کنم و تو هم حق هیچ اعتراضی رو نداری و آقام هم قبول کرد.
حالا میفهمید برای چی وقتی فهمیدم شماهاهم قراره توی این خونه که نه توی این زندون زندگی کنید آواری روی سرم خراب شد.حامد سرش رو با ناراحتی تکان دادو من هم با همه ی بچگی ام فهمیدم که روزهای سخت زندگی تازه شروع شده است.
خلاصه دردسرتان ندهم که اگر بخوام از غم و غصه های زندگی ما تواون خونه حرف بزنم مثنوی هفتاد من میشه.فقط همینو بگم که تو اون خونه فتنه با ما عین دوتا برده ی زرخرید رفتار میکرد و ساعت ها مارو مجبور میکرد که لب دریا منتظر آقام و عموهام بمونیم و وقتی از ماهیگیری بر میگشتند باید ماهی هارو تمیز میکردیم و از هم سوا میکردیم و داخل زنبیل ها میریختیم.
تو زمانی که همه ی بچه ها به مدرسه میرفتند و درس میخواندند ما یا لب دریا مشغول کار بودیم و یا در خانه و حیاط و کارخانه در حال سبزی خرد کردن بودیم.عمه اکرم که بنده ی خدا تمام مدت توی آشپزخانه میپخت و می شست و و به کار های خانه رسیدگی میکرد و فتنه هم با آرزو مرتب به نیش زدن به ما و عمه مشغول بودند و در مواقع دیگر هم یا خواب بودند و یا به مهمانی میرفتند و مهمانی میدادند.
عمو امید و سعید هم سرشان به کار خودشان گرم بود انگار نه انگار ما بچه ب برادرشان هستیم.آقام که ماهی یکبار یادش می آمد و حال مارو میپرسید.
موقع صبحانه که میشد بعد از خوردن صبحانه بقیه،من و حامد به آشپزخانه میرفتیم و عمه یواشکی کمی از مربا و کره ای که از صبحانه ی آن ها قایم کرده بود به ما میداد چون فتنه یکدفعه که دیده بود عمه صبحانه ای را که آنها میخوردن به ما داده آن چنان بلوایی به پا کرده بود و چند تا سیلی به صورت عمه زده بود که مگه من این جا پول مفت دارم که به این وروجک ها کره مربا میدهی و از آن به بعدعمه را هم از خوردن غذا همراه خودشان منع کرده بود و میگفت:«وقتی شما هارو میبینم اشتهایم کور میشود.»
حساب و کتاب همه چیز را داشت تا مبادا عمه غذای زیادی برای ما و خودش کنار بگذارد ولی خب عمه هم در زمان نبودش هر طوری میتونست یه چیزی زیر پیشبندش قایم میکرد و برای ما می آورد تنها دلخوشی ما شب ها بود که سه تایی تو اتاق زیر شیروانی که تابستان ها گرم بود و زمستان ها از سرما توش میلرزیدیم باهم جمع شویم و ما سرمان را روی پاهای خسته عمه بگذاریم و او موهایمان را نوازش کند و به ما بگوید غصه نخوریم که دنیا همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد و ما هم روزی بزرگ میشویم و برای خودمان کسی میشویم.
یک شب بعد از حرف های عمه حامد گفت:«آخه عمه وقتی ما حتی مدرسه نمیریم و سواد نداریم چطور می تونیم که روزی به جایی برسیم؟»
عمه که خودش هم زیر ستم ها ی فتنه بود و حتی فتنه تمام خواستگار هایش را رد میکرد تا در ان خانه برایش کار کند به خاطر ما دلش را به دریا زد و باعمو سعید که دل رحم تر بود صحبت کرده بود و ازش خواسته بود که حالا که آقام مارو به مدرسه نمی فرستاد حداقل او برای ما دفتر و مداد تهیه کند تا عمه شب ها خودش به ما خواندن و نوشتن را یاد دهد و او هم به شرط این که فتنه چیزی نفهمد قبول کرده بود.
عمه خودش تا سوم راهنمایی درس خوانده بودو بعد از آن دیگر نگذاشته بودند به مدرسه برود ولی حالا یک معلم خوب برای ما بود روزهای سخت رو به امید شبها سر میکردیم و وقتی با تن خسته از کار به اتاقمان میرفتیم تازه شروع به یادگیری میکردیم.
عمو سعید ماهی یکبار یواشکی برایمان دفتر و مداد میآورد وعمه شب ها دفتر های نوشته را یواشکی با زباله ها خارج میکرد که مبادا چشم فتنه بهشان بیفتد و شر به پا شود.
من تقریبا ده ساله بودم که یه روز فتنه مارو صدا کرد و گفت:«که یه خانواده تهرانی که به خاطر کار شوهر خانواده که مهندس شیلات بود به محلشان آمدند و خانم خانه هم که معلم است و غیر از دختر و پسر دبستانیش صاحب دو پسر دوقلو شده احتیاج به یک خدمتکار برای خانه شان دارد و حقوق خوبی هم میدهند و تو از فردا باید به آن جا بروی و کار کنی.حامد هم از این به بعد باید همراه عمو ها به دریا برود و ماهی بگیرد و این را اضافه کرد که من دیگه نون مفت ندارم که به شما مفت خور ها بدهم.»
اقام که اصلا به روی خودش نیاورد و عمه هم که تا خواست اعتراضی کند و بگوید من سنم برای این کارکم است فتنه محکم با پشت دست تو دهنش زد و گفت:«خفه شو دختره ی پرو.همین تو یکی نون خور اضافه بسی دیگه نمیخواد سنگ این ورپریده ها رو به سینه بزنی.»
شب عمه که لبش ورم کرده بود با خنده به من گفت:لاقل آنجا گرسنگی نمیکشی و فقط شب ها مجبوری گرسنه بمونی.»
حامد هم میگفت:مگه حالا هم این جا با خدمتکار فرقی داریم؟!»
فردای آن روز به خانه ی آقای مجد رفتم و عمه مرا به خانم مجد سپرد و جریان زندگی ما رو براش تعریف کرد و خانم مجد با مهربانی گفت:«من خدمتکار نمی خوام فقط میخوام بچه هام رو به دست آدم مطمئنی بسپرم.ولی این دختر هنوز خودش یه بچه است.چطور میخواد از بچه های من نگهداری کنه؟»عمه گفت:«منم میدونم این کار سختی است ولی نامادریم این طور گفته که با شما صحبت کرده.»
خانم مجد گفت:«درسته به من گفتند که لیلا میتونه از بچه ها نگه داری کند ولی این دختر با این سن کم چطور میخواد از پس دوقلو ها بربیاد؟»
بعد از کمی صحبت به خانه برگشتیم و عمه گفت که خانم مجد گفته که به دردشان نمیخورم.
چشمان فتنه را انگار خون گرفته بود و به خاطر پولی که قرار بود به دستش بیاد و از دست داده بود مثل ببر خشمگین به طرف ما حمله کرد وبه عمه گفت:«آخر کار خودتو کردی و رفتی گفتی این بچه بدرد نمیخوره تا این تن پرور مبادا کار کند؟آره حالا یه درسی به هردوتان بدهم که حظ کنید.»
و بعد با یک چوب بزرک که مال دسته ی طی آشپزخانه بود به جون من و عمه افتاد و تا میتوانست مارو کتک زد.
وقتی ضربات چوب به سر و بدنم فرود می آمد در حال گریه میگفتم«فتنه خانم به خدا این جوری نبود»
و اوهم میگفت:«پس چطوری بود؟حالا که خدا شماهارو نکشته خودم می کشمتان تا راحت شوم»
دیگه جون و رمقی برایم نمانده بود و به عمه نگاه میکردم که خون تمام صورتش را پوشانده به روی زمین افتاده بود و ناله می زد و گفت:«بی رحم ولش کن کشتیش»
با صدای جیغ و داد ما آرزو که از اتاقش بیرون آمده بود و این صحنه را دیده بود به زور چوب را از دست فتنه بیرون کشید و گفت:«چی کار میکنی مامان؟تو که اینارو کشتی» و وقتی آقام و عمو ها و حامد به خانه آمدند ما رو به درمانگاه بردند
فصل 6
يازده سالم تمام شده بود و وارد دوازده سالگي شده بودم و جون قد و هيكلم درشت بود مثل دخترهاي چهارده ساله مي ماندم كه همين باعث شد يك روز كه در خانه اي كار مي كردم كه داخل آن را تعميرات انجام مي دادند يكي از كارگرها كه كاشي كار بود از من خوشش بيايد و دنبالم راه بيفتد.
وقتي كه من وارد خانه شده بودم خانه را يادگرفته بود و بعد از چند روز به در خانه آمده بود و با فتنه درباره من صحبت كرده بود و گفته بود كارگر ساختماني است و با خانواده اش زندگي مي كند و بيست سال دارد و اگر اجازه بدهند به خواستگاري ام بيايد.فتنه اول قبول نكرده بود بخاطر اينكه باعث مي شد اون پولي رو كه من ماهيانه برايش كار مي كردم از دست بدهد.ولي بعد از اينكه محسن يعني همان كارگر با آقام صحبت مي كند آقام هم به عمه اكرم مي گه، فكر مي كنم اين روزها حالم زياد خوب نيست و منم ديگه آفتاب لب بومم بايد هرچه زودتر هم تو و هم اين ليلا رو شوهر بدم تا بعد از مرگم اين فتنه شماها رو نكشه.
اين اولين باري بود كه به قول عمه مي ديديم كه سرنوشت ما براي آقام مهم شده.مثل اينكه بهش الهام شده بود كه زياد زنده نمي مونه.چون بعد از يك هفته يك روز با يكي از ماهيگيرها به خانه آمد.
مردي تقريباً سي و پنج ساله و گفت كه قراره اين علي آقا،همسر عمه ليلا شود.هرچي فتنه مخالفت كرد فايده اي نداشت و بعد از آن هم به سراغ محسن رفته بود و گفته بود كه اگه منو مي خواد بايد خيلي سريع با خانواده اش در همين هفته كار رو تمام كند و او هم از خدا خواسته با پدر و مادرش به خانه ي آقام آمدند.آقام گفت:«كه من دوازده سال بيشتر ندارم و فقط به خاطر اينكه احساس مي كند حالش خوب نيست و ممكن است من بعد از مرگش آوراه شوم مرا شوهر مي دهد تا خيالش راحت باشد و از محسن قول گرفت كه مراقب باشد و گفت كه اين بچه كه پدر و مادر به خودش نديده در خانه من هم جز سختي چيزي نكشيده.خودم مي دونم كه مقصرش هم من بودم و حالا هم مي خوام كه منو ببخشد ولي من حريف فتنه نبودم خودم هم يك عمر عذاب كشيدم ولي از تو مي خوام كه ازش خوب نگهداري كني.»او هم قول داد.
همان روز بين ما صيغه محرميت خواندند و قرار شد همزمان با روز جمعه كه مراسم عروسي عمه اكرم بود ماهم عروسي كنيم.حامد به دست و پاي آقام افتاد كه ليلا بچه است.ولي آقام گفت:«من تو چشم هاي محسن عشق رو ديدم.او خوشبختش مي كند ولي بعد از من تو اين خونه بدبخت تر از ايني كه هست ميشه.بگذار راحت بميرم.»
خريد عروسي ما يك حلقه و چادر سفيد و يك جفت النگو بود.وقتي كه محسن نگاهم مي كرد و دستم را مي گرفت،غرق شادي مي شدم و مي گفتم:«خدايا شكرت كه باز در خوشبختي را به رويم باز كردي.»محسن پسر خيلي خوبي بود فقط روز عروسي كه شد محضردار گفت:«به خاطر سن كم من قانونً نمي توانند در شناسنامه ام عقد را ثبت كنند و بايد تا پانزده سالگي ام صبر كنند.»
آقام گفت:«اشكالي نداره فقط شما يك صيغه محضري برايشان بنويسيد تا اون موقع خودشان سند رسمي بگيرند.»اون روز اين كار موكول به پانزده سالگي ام شد و امروز باعث آوارگي ام.
از جايم بلند شد و چايي براي هر سه نفرمان ريختم و گفتم:«ليلا اگه خسته شدي بگذار براي يه روز ديگه!»چايي اش را سركشيد و گفت:« اين منم كه شما را خسته كردم.» تينا گفت:« نه بابا تازه داشتي به جاهاي خوب خوبش مي رسيدي.پس اين آقا محسن مرد خوبي بود؟راستي حامد چي شد؟»گفتم:«تينا بگذار بنده خدا يه نفسي تازه كنه.»تينا سرش را نزديك گوشم آورد و گفت:«عجله دارم زودتر داستان رو بدونم چون مي خوام برم تو ويلا تا ببينم دلسپرده ي شما چي برامون سوغاتي آورده.از صبح تا حالا خبري ازش نداريم.» موهايش را كشيدم و گفتم:«بسه ديگه تو هم.مگه قرار نشد بهش فكر نكنم پس منو هوايي نكن وگرنه...» شكلكي درآورد و گفت:«وگرنه چي؟منو مي خوري؟» ليلا ببخشيدي گفت و كمي دراز كشيد و گفت:«مثل اينكه كار داريد و من مزاحمتان هستم.» گفتم:«نه ليلا من مي خوام تا آخر ماجرا رو بدونم وگرنه امشب خوابم نمي بره.پس زودباش بقيه اش رو بگو.»
براي اولين بار برق شادي در نگاهش نشست و گفت:«بعد از عروسي به اتاق محسن كه داخل خانه پدرش بود رفتم و با وسائل كمي كه داشتيم زندگيمان را شروع كرديم.من سعي مي كردم كه خانواده محسن ازم راضي باشند.تمام كارهاي خانه را مي كردم و آشپزي هم مي كردم.يك خواهر محسن ازدواج كرده بود و يك خواهر و برادر ديگرش هم درس مي خواندند.من هم شده بودم كمك دست مادرشوهرم. پدرشوهرم كه در اثر كار زياد كمرش ناراحت بود و خانه نشين تمام خرج خانه به دوش محسن بود ولي او هم پسر زرنگي بود و با كار زيادي مي توانست شكم همه را سير كند. شب ها وقتي خسته پاهايش را دراز مي كرد پاهايش را مي ماليدم ومي گفتم:خسته نمي شي از اين همه كار.صورتم را مي بوسيد و موهايم را نوازش مي كرد و مي گفت:«نه، عشق تو به من قدرت كاركردن بيشتر رو داده.همين كه تو رو دارم خيلي خوشبختم.
وقتي سرم را روي شانه اش مي گذاشتم تمام سختي هايي رو كه كشيده بودم از ياد مي بردم و فقط مي دونستم كه محسن باعث شد من از اون زندگي لعنتي بيرو بيام. حامد بعضي شب ها به ما سر مي زد و از اينكه از زندگيم راضي بودم خوشحال بود و مي گفت كه حال آقام روز به روز بدتر مي شه و فتنه هم تمام وقتش صرف پرستاري از آقام مي شه و ديگه فرصتي براي اذيت و آزار من ندارد.
يه روز صبح زود حامد به در خانمان آمد و گفت كه سريع همراهش برم چون آقام مي خواد من و عمه اكرم را ببيند.سريع حاضر شدم و همراهش رفتم.وقتي به بالاي سر آقام رسيدم ديدم كه تمام صورتش زرد شده و چشمانش به گودي نشسته.گفتم:آخه ، آقا چرا اين جوري شديد؟ دستم را در دستش گرفت و گفت: هركسي يه روزي بايد از اين دنيا بره و من هم ديگه رفتني هستم.خواستم اينجا بياي تا ازت حلاليت بخوام.من به شماها بد كردم.هم به حميد و اكرم،هم به تو و حامد.خدا از سر تقصيراتم بگذره.ولي مي دونم تا شماها منو نبخشيد خدا هم منو نمي بخشه.من نبايد شماها رو از خونه دائي تون به اينجا مي آوردم.حالا تو ديگه شوهر داري و شكر خدا محسن هم پسر خوبي است ولي با همه اينها من آدرس دائي ات را به حامد داده ام كه اگر روزي خواستيد پيشش بريد سرگردان نباشيد.اين برگه محضري را هم بگيريد كه صيغه نامه تو و محسن است.پيش خودت باشه بهتره.حالا فقط مي خوام كه منو ببخشي و حلالم كني.
خم شدم و صورت زرد و نحيفش را بوسيدم و گفتم:من از شما ناراحت نيستم و دلخوري هم ندارم.حالا من با محسن زندگي مي كنم خوشبختم و باعث آن هم شما شديد.دستم را فشار داد و گفت:حلالم كردي. گفتم:حلال كردم آقاجون. گفت:منم دعاي خيرم را بدرقه راهتان مي كنم.حامد بهتره زودتر خواهرت را ببري و عمه ات را بياوري.
با تمام اينكه در اين سالها محبتي از آقام نديده بودم ولي با فكر اينكه قرار به زودي از اين دنيا بره اشك هايم سرازير شد و در ميان اشك و آه،از اينكه دنيا بار ديگر يكي از نزديكانم را از من جدا خواهد كرد از اتاق بيرون آمدم.
فتنه دم در ايستاده بود و با خشم به ما نگاه مي كرد.بدون اين كه نگاهش كنم به همراه حامد بيرون آمدم.چند روز بعد آقام هم راهي دنياي ديگر شد و حامد هم براي هميشه از آن خانه بيرون آمد.محسن، حامد را همراه خودش به سركار مي برد.كاشي كاري مي كردند و اتاقي هم اجاره كرده بود و در آن زندگي مي كرد.بعضي شب ها هم به خانه ما مي آمد و گاهي هم هرسه پيش عمه اكرم مي رفتيم.عمه تازه صاحب پسري شده بود و اسمش را حميد گذاشته بود.توي يكي از همين شبها عمه گفت كه به خاطر كاري كه دوست علي آقا برايش در بوشهر پيدا كرده قراره كه به زودي از پيش ما بروند.زير پايم انگار خالي شد.انگارداشتم يكي يكي، اطرافيانم را به نوعي از دست مي دادم.عمه دستي به سرم كشيد و گفت:ناراحت نباش.ما براي هميشه كه نمي رويم.هروقت هم كه علي آقا مرخصي داشت به ديدنتان مي آئيم.شماها هم هروقت توانستيد با حامد پيش ما مي آئيد.
چند وقت عمه هم رفت و من و حامد تنها شديم.سال پيش بود كه حامد گفت مي خواد به سربازي بره و بعد هم اگه بشه شبانه درس بخواند تا بعد از آن دنبال كار بگردد. محسن هم موافق بود و مي گفت:من به خاطر اينكه زود به سربازي رفتم توانستم با ليلا ازدواج كنم و حالا صاحب زندگي باشم.
حامد هم بعد از گذراندن دوره آموزشي در موقع تقسيم شدم نيروها به پادگان نيروي هوايي تهران منتقل شد.
يه شب محسن بعد از شام موهايم را نوازش كرد و گفت:ليلا تا حالا سنت خيلي كم بود ولي فكر كنم حالا ديگه ميشه كه ما هم بچه دار بشيم و يه كوچولوي خوشگل تپل مپل داشته باشيم.
من كه عاشق بچه بودم گفتم:راست مي گي.خودم هم تو اين فكر بودم كه دكتر برم و ببينم داروي لازم دارم يا نه؟
فرداي آن روز به دكتر رفتيم و چند ويتامين به من داد و گفت: تو اين سن ، ما باروري را تجويز نمي كنيم.بايد خيلي مراقب باشيد.
توي دلم خنديدم و گفتم: من چه كارم شبيه ديگران بوده ، كه اين يكي باشه.
دوماه بعد بود كه حس كردم حال و روزم فرق كرده و صبح كه از خواب پا شدم با حال تهوع به دستشويي دويدم.وقتي بي حال به اتاق برگشتم محسن پرسيد: چي شده؟ گفتم:نمي دونم.شايد غذاي ديشب بهم نساخته. ولي ته دلم احساس مي كردم كه مسافري دارم .بعد از رفتم محسن به آزمايشگاه رفتم و همان جا ماندم تا بعدازظهر جواب مثبت حاملگي ام را گرفتم. سر راه شيريني خريدم و به خانه رفتم.محسن زودتر از من آمده بود و با ديدن من پرسيد: كه كجا بودی؟ شيريني را جلويش گذاشتم و جواب آزمايش را به دستش دادم و با خوشحالي گفتم:نوش جان كنيد پدرجان. نگاهي به آزمايش كرد و پريد و صورتم را بوسيد و خواست كه بغلم كند و فشارم دهد كه گفتم:آهاي مواظب كوچولوم باش. كه خودش را عقب كشيد و بوسه اي به شكمم زد و گفت:من فداي اين كوچولو و مادرش بشم.بعد با خوشحالي به پيش خانواده اش رفت و خبر حاملگي ام را جار زد.
روزهاي خوب زندگي لبخند مي زد و يك روز محسن با خوشحالي به خانه آمد و گفت:باورت نميشه ليلا از پاقدم اين بچه، توي قرعه كشي بانك صاحب يك پرايد شده ايم.
از خوشحالي پر درآوردم و گفتم:راست ميگي.حالا مي خواي چكار كني تو كه گواهينامه نداري. گفت:مي خوام تحويل دادند بفروشمش و يك خانه ي سوا براي خودمان بگيرم تا هم تو راحت باشي و هم اين كوچولو اتاق سوا داشته باشد.
آن شب هزار تا رويا براي خودمان بافتيم.محسن مي گفت:بچمون اگه دختر بود اسمش را هستي و اگه پسر بود سينا مي گذاريم.و گفت: ترجيح مي دهم بچمون دختر باشه و شيرين زبان.
پدر و مادرش از تصميم محسن براي جدايي ما راضي نبودند و مي گفتند بهتره ماشين را به مرتضي برادر كوچكتر محسن بدهد تا هم پولي به محسن بدهد و هم كمك خرج خانه باشد. محسن هم مي گفت: الان چندسال است كه من زندگيم را وقف اينا كردم.حالا مي خوام كمي هم به زن و بچه ام برسم.جدا شدن ما دليل اين نيست كه ديگر خرجشان را نمي دهم.
من هم دخالتي نمي كردم.دو روز مانده به تحويل ماشين بود كه شب،ساعت از 9 شب گذشت و محسن نيامد. وقتي مرتضي به دنبالش مي رود نزديك ساختماني كه كار مي كرده جسد محسن را مي بيند كه ماشيني بهش زده و فرار كرده بود و مردمي هم كه درآنجا بودند به پليس زنگ زده بودند و منتظر آمبولانس بودند.
چه شبی بود آن شب . وقتی این خبر رو به من دادند از حال رفتم و باور کردنش غیر ممکن بود . ما تا رسیدن به آرزوهایمان دو روز فاصله داشتیم و حالابه من می گفتند محسن مرده و دیگه بر نمی گرده . کسی که تو این سه سال روح وجان من شده بود .
همش به خودم می گفتم این یه کابوسه ، صبح که از خواب پاشی همه چی تموم می شه . ولی متأسفانه این هم مثل اون زلزله لعنتی و مرگ پدرو مادرم کابوس نبود . بلکه یه روز زلزله همه چیزم را گرفته بود و حالا یه ماشین که معلوم نبود راننده اش زن بوده یا مرد .
وقتی محسن را به خاک سپردند از خانواده ی من هیچ کس نبود و من و طفل تو شکمم به تنهایی سوگواری کردیم .
خانواده ی شوهرم یکهو اخلاقشان زیر و رو شده بود و به من اهمیتی نمی دادند . انگار نه انگار که اون کسی که مرده شوهر من و پدر بچه ام بوده . حتی از یه دلداری دادن خشک و خالی هم دریغ کردند . من که تو غم و غصه ی خودم غرق شده بودم ولی دلیل رفتار آن ها را نمی فهمیدم .
تا این که بعد از روز سوم پدر شوهر و مادر شوهرم به اتاقم آمدند و خیلی صریح به من گفتند که باید از آن خانه بروم .
اول شوکه نگاهشان کردم و بعد از آن پرسیدم : « چرا ؟ مگه من عروسشان نیستم و این بچه نوه شان نیست . چرا باید بروم . کجا برم . » خیلی خونسرد جواب دادند : « که من قانوناً همسر پسرشان نیستم و هیچ مدرکی ندارم . بچه ی صیغه ای هم هیچ چیزی بهش تعلق نداره که تو این جا باشی . »
آه از نهادم در آمد . تازه فهمیدم علت رفتار سه روزشان چی بود . آن ها به خاطر ماشینی که محسن برده بود و می خواستند برای خودشان بردارند و مقدار کمی که پس انداز کرده بودیم منکر وجود من وبچه ام شده بودند . چون اگر قبول می کردند که من همسر محسن هستم پول زیادی گیرشان نمی آمد . با یاد آوری کمک هایی که تو این سال ها محسن به خانواده اش کرده بود و دیدن نگاه های سنگ دلانه ی آن ها از تو شکستم و به آن ها گفتم : « ولی شما خودتان می دانید که امسال قرار بود سند ازدواج ما رسمی شود . آخه من با این بچه ی بی پدر بدون شناسنامه و سند ازدواج کجا برم . به خاطر محسن هم که شده رحم داشته باشید . من که جایی را ندارم برم . »
پدر شوهرم گفت : « این ها که می گی به ما ربطی نداره . فقط فردا صبح نمی خوام دیگه تو این خانه باشی . فقط می تونی لباسها وطلاهایت را ببری » و از در خارج شدند . دنیا رو سرم خراب شده بود . از این همه ظلم حالم بهم می خورد ولی چاره ای نداشتم . این هم قسمت من از زندگی بود که همیشه در به در باشم و کسی هم منو نخواد . حالا به من این طفل معصوم هم اضافه شده بود .
یک لحظه تصمیم گرفتم به خیابان برم و خودم را جلوی یک کامیون بیاندازم و خودم را بکشم تا راحت بشم . ولی با نگاه کردن به عکس محسن که رو به رویم لبخندی می زد و یادآوری حرف هایش که چه قدر دلش می خواست بچه اش را ببیند و بزرگ کند با خودم گفتم : « به خاطر محسن هم که شده باید بچه ام را به دنیا بیاورم و بزرگ کنم . »
فردا صبح عکس محسن و خودم و یکی از لباسهای محسن را که هنوز بوی تنش را می داد برداشتم و نگاهم به خرس پشمالویی که محسن برای بچه خریده بود افتاد و آن را هم در ساک قرار دادم . مقدار کمی پول توی کیفم بود به دستانم نگاه کردم و حلقه و دو تا النگو و یک گردنبند یادگاری محسن بود . شناسنامه وصیغه نامه ام را با خودم برداشتم شناسنامه محسن هم که دست پدر ومادرش بود و مطمئن بودم که به من نمی دهند . وقتی از در خانه بیرون آمدم هیچ سری حتی از داخل اتاق ها بیرون نیامد . تا شاهد رفتن من وبچه ام باشند .
هر چی فکر کردم دیدم با این حالم پیش عمه که نمی تونم برم . راه دوری بود . گفتم به تهران می آیم و بالاخره پادگان حامد را پیدا می کنم و با آدرسی که دارم خودم را به دائی می رسانم .
بلیط اتوبوسی تهیه کردم وبعد از ظهر به تهران رسیدم . با دیدن میدان آزادی و تاریک شدن هوا نمی دانستم کجا برم . هاج و واج نگاه می کردم که یه مردی بهم نزدیک شد و گفت : « کجا می ری خانم و به ماشین اشاره کرد که مسافرکش است . »
من ساده هم گفتم : « می خوام به یه مسافرخانه برم . این جا غریبم . »
دستی به سبیلش کشید وگفت : « بفرما خودم می رسونمت . » من هم ساکم را داخل ماشین گذاشتم ونشستم .
وقتی شروع به حرکت کرد هوا تاریک بود . من که جایی رو بلد نبودم ولی کم کم احساس می کردم که مسیرها خلوت تر می شه .
یکهو ترس برم داشت و گفتم : « آقا پس چرا نمی رسیم . خیلی دوره . »
خنده ی چندش آوری کرد و گفت : « عجله نکن دختر . فراری هستی یا تازه کاری . »
با عصبانیت گفتم : « این حرف ها چیه آقا . همین جا نگه دار من پیاده می شم . »
قهقه ای سر داد و گفت : « نترس دختر . ما هم این کاره ایم . الان می برمت جایی که دست مأمورها بهت نرسه . خیالت جمع . »
گفتم : « بتو گفتم نگه دار » و خواستم در را باز کنم دیدم که باز نمی شه . شروع به جیغ زدن کردم که ناگهان با دیدن یک ماشین گشت پلیس ، فکری در ذهنم جرقه زد .
بلا فاصله روسری ام را در آوردم و شروع به کوبیدن به شیشه در کردم که دستگیره نداشت و جیغ می کشیدم . راننده هم سعی می کرد یک جوری مرا نگه دارد با یک دست رانندگی می کرد که مأمورها چشمشان به ما افتاد و ماشین را متوقف کردند .
یکی از مأمورها سریع در را باز کرد و به من گفت : « این چه وضعیه . چرا روسری نداری » که خودم را از ماشین به پائین پرت کردم و چکمه هایش را گرفتم و گفتم : « سرکار تو رو خدا کمکم کنید . این مرد می خواست منو بدزده . منم روسریم را در آوردم تا شما ببینید . » بلندم کرد و روسری ام را از تو ماشین به دستم داد .
وقتی دستبند به دست راننده می زدند مرتب می گفت : « جناب سروان دروغ می گه . این زن دیوانه است . به من گفته مستقیم و من سوارش کردم و یکهو توی ماشین دیوونه شد و روسری اش را در آورد . » هر دویمان را به کلانتری بردند و بعد از صحبت با من و علت آن جا بودنم یک خانم که در کلانتری مشاور بود پیشم آمد و بعد از کمی صحبت به من گفت : « که بهتره شب را در بهزیستی به سر ببرم تا فردا با مددکاران آن جا به دنبال برادرم بگردم . چون در این شهر غریب نمی توانم به تنهایی با وضعیتی که دارم به سر کنم . »
با کمک اون خانم به بهزیستی رفتم و با کمک مددکار توانستم پادگان حامد را پیدا کنم . وبعد به اتفاق حامد که یکبار قبلاً به دائی سر زده بود به این جا آمدیم و دائی و خاتون با روی باز از ما استقبال کردند و از خانم بزرگ اجازه گرفتند که من این جا بمانم .
این چند روزه را برای مهمانی به خاتون کمک می کردم که دیروز یکهو حالم بد شد و بقیه اتفاقات رو هم که خودتان می دانید . نفس عمیقی کشید و گفت : « می بخشید که ناراحتتان کردم . »
یه نگاهی به تینا که غنبرک زده بود انداختم و سعی کردم غمی رو که از سرگذشت لیلا تو دلم نشسته بود دور کنم و محیط را کمی شاد کنم .
برای همین رو به تینا کردم وگفتم : « خب ، حالا شما بگید خانم مارپل ؟ چه خبر از سیستم جاسوسی شما ؟ » تینا با اخم رو به من کرد و گفت : « تو هم حوصله داری ها . یه موقع به خاطر خون روی صورت لیلا کتک کاری راه می اندازی و گریه می کنی و حالا با این همه قصه ی غم ناراحت نشدی . »
از جایم بلند شدم و کنار لیلا نشستم و دستی به شکمش کشیدم و گفتم : « می دونی منم خیلی ناراحت شدم ولی به قول بابابزرگ آدم باید به دوست هایش کمک کند . تو این شرایط هم برای روزهایی که گذشته کاری نمی شه کرد ولی برای آینده چرا. حالا هم ما باید به فکر این کوچولو باشیم که سختی هائی رو که لیلا کشیده اون نکشه . باید خوب فکر کنیم و ببینیم چه کاری می شه کرد . تو هم لیلا سعی کن بهتر غذا بخوری و استراحت کنی و به چیزهای خوب فکر کنی . حالا تو دیگه یه مادری . مطمئن باش همیشه می تونی روی دوستی من حساب کنی . در ضمن ، من می خوام خاله ی این کوچولو باشم . »
لیلا خندید وگفت : « پس حتماً بچه ی خوشبختی است که خاله ای مثل شما داره . » شیرینی رو جلوی لیلا گرفتم و گفتم : « بردار و بخور . ما هم باید بریم تو ویلا تا ببینیم چه خبره . تو هم خوب استراحت کن . می گم خاتون شامت رو بیاره این جا . »
لیلا گفت : « نمی دونم چه جوری از شما ها تشکر کنم . » گفتم : « حرفش را هم نزن . فعلاً خدا حافظ »
7
به همراه تینا از اتاق مش رجب بیرون آمدیم و به سمت ویلا حرکت کردیم . وقتی به کنار استخر رسیدیم ، روی سنگ کنار استخر نشستم و شلوارم را کمی بالا زدم و پایم را در آب استخر فرو بردم . خنکی آب حس خوبی بهم داد ولی با تمام این ها از داغی مغزم چیزی کم نکرد و تازه بغضی که در گلویم لانه کرده بود سرباز کرد و با صدای بلند شروع به هق هق کردم .
تینا که از کار من سر در نمی آورد و شانه هایم را تکان داد و گفت : « معلومه چته ؟ چرا گریه می کنی ؟ »
گفتم : « آخه تمام مدت تو اون اتاق خودم را کنترل می کردم که مبادا با گریه ام این زن حامله حالش بدتر بشه ولی دلم از این همه بدبختی و ظلم داره می ترکه . »
تینا گفت : « ولی به قول خودت ما که نمی تونستیم کاری بکنیم و... »
حرف تینا تموم نشده بود که یکهو فریادش بلند شد و تعادلش را از دست داد و با سر به داخل استخر پرتاب شد . با دهان باز و چشمان اشکی به پشت سرم نگاه کردم دیدم کامران و بابک و مانی در حال خندیدن هستند و تینا در حال داد زدن و فحش دادن بود که با عصبانیت از جایم بلند شدم و چون مانی نزدیک تر ایستاده بود فکر کردم مانی تینا را هل داده ، برای همین با یک هل محکم مانی را داخل آب پرت کردم و گفتم : « پسره ی بی شعور ، شورش رو در آورده . »
تینا که داشت از آب خودش را بالا می کشید گفت : « مانی نبود ، که ، بابک بود . »
با خشم گفتم : « سگ زرد برادر شغاله . »
با این حرف بابک و کامران با خنده به عقب می رفتند که دست تینا را گرفتم و گفتم : « بیا بریم »
وقتی وارد خانه شدیم مامان با دیدن تینا که آب از لباس هایش می چکید گفت : « ای وای تینا تو خیسی ؟ مگه پیش لیلا نبودید ؟ » با حرص به جای تینا که به سمت اتاق من می رفت گفتم : « چرا بودیم ولی وقتی کنار استخر بودیم سه کله پوک احمق ، هوس خندیدن کردند و تینا را داخل آب انداختند . »
همان موقع مانی هم که خیس آب بود با کامران و بابک وارد شدند و کامران هم خندید و گفت : « و بگو که شما هم یکی را در آب انداختید و یکی را سگ زرد برادر شغاله خطاب کردید فقط معلوم نشد من چی بودم . »
با حرص به قیافه خندانش نگاه کردم و گفتم : « تو یکی هم لابد روباه مکاری شایدم گرگ باشی در لباس بره » مامان با عصبانیت گفت : « این چه طرز حرف زدنه با بزرگتر ، ژینا اصلاً معلوم هست تو چرا این قدر عوض شدی ؟ تو که بی ادب نبودی ؟ »
رو به مامان گفتم : « حالا هم بی ادب نیستم . فقط دوست ندارم وقتی آدم تو غم کس دیگه ای ناراحت است دیگران هر کاری دلشان می خواد بکنند و به آدم هم بخندند. »
دیدم که مامان رو به بابا کرده و بابا هم شانه هایش را بالا انداخت یعنی که من هم نمی دونم چی می گه .
نمی دونم احساسی که به کامران پیدا کرده بودم یا حس غم زندگی لیلا اعصابم را تحریک کرده بود که این طور شده بودم .
در هر صورت به اتاقم رفتم و به تینا از لباس هایم دادم تا بپوشد و بعد روی تخت خوابیدم . تینا هم کنارم دراز کشید و هر دو در سکوت به فکر فرو رفتیم .
با ضربه ای که به در خورد هر دو نیم خیز شدیم گفتم : « بفرمایید. » عمو پدرام بود که سرش را از لای در تو آورد و گفت : « انگار شام حاضر است . خاتون صداتون می کنه ولی شما ها حواستون نیست . » گفتم : « آره ، نشنیدیم . الان می آئیم . » یه نگاهی تو آئینه به خودم انداختم و دیدم رنگ ورویم پریده . توی سرم هم احساس سنگینی داشتم که شروع یک سردرد میگرنی بود هر وقت ناراحت یا عصبی می شدم این سردرد لعنتی به سراغم می آمد . با این حال به سراغ کمد لباس ها رفتم و شلوار جین آبی با تی شرت زرشکی یقه هفت پوشیدم و سریع آرایش کمی کردم و به همراه تینا که جلوی آئینه موهایش را می بست به پائین رفتیم .
بزرگترها سر یک میز و جوان ها هم سر میز دیگه نشسته بودند و مشغول شده بودند .
نگاهی به غذاها کردم و به خاتون گفتم : « خاتون از همه ی غذاها برای لیلا ببر ، تا از هر کدام که دلش خواست بخورد » و سر میز نشستم .
تو افکار خودم غرق بودم که با صدای دعوای مهوش و بابک که طبق معمول به جون هم افتاده بودند سرم را بالا گرفتم که یکهو چشمم به کامران افتاد که دستش را زیر چانه در هم قلاب کرده بود و با لبخند و نگاهی شوخ به من زل زده بود .
قاشق وچنگالم را روی میز گذاشتم و گفتم : « میشه بگی من شاخ دارم یا دم که این طوری به من نگاه می کنی .»
با این حرف من بابک ومهوش ساکت شدند و به ما نگاه کردند .
خیلی خونسرد وبا لبخند جواب داد : « نه شاخ ، نه دم ، فقط اگه بتونی افکار درهم اون مغز کوچولویت را جمع وجور کنی و در حین فکر کردن این قدر ابروهایت در هم نرود و باز شود و رنگ صورتت تغییر نکند برای منم جالب نمیشه که بدونم تو چه مشکلی داری که این طوری بهم ریختی . »
از اینکه افکارم روی صورتم منعکس شده بود خجالت کشیدم و برای این که کم نیاورم با عصبانیت از جایم بلند شدم و بشقابم را روی میز کوبیدم و گفتم : « مگه جنابعالی فضول تشریف دارید . جناب پوآرو؟ »
با عصبانیت صندلی را کنار زدم و خواستم به اتاقم پناه ببرم که دیدم تمام اهل خانه ساکت شدند و به من نگاه می کنند.
خواستم چیز دیگری بگویم که بابا به طرفم آمد و با انگشت اشاره اش رو روی لبم گذاشت وگفت : « هیچی نگو بابا . می دونم دیشب تا حالا ، به خاطر لیلا ، فشار روحی زیادی رو تحمل کردی . »
خودم را در بغل بابا انداختم و با گریه گفتم : « آخه بابایی ، شما نمی دونید که لیلا چه بدبختی هایی که کشیده . همش تقصیر شماهاست. نباید اجازه می دادید پدر بزرگش اون ها رو با خودش ببره . » بابا محکم فشارم داد و گفت : « دخترک نازک دل من . قانون به ما اجازه ی همچین کاری رو نمی داد . در ضمن امثال لیلا تو این جامعه کم نیستند . بالاخره هر کسی زندگی خاص خودش رو داره و کس دیگری مقصر نیست . حالا تو هم به جای پریدن به این وآن بهتره کمکش کنی و هر چی هم که خواستی به من بگو . باشه بابا؟... »
گفتم : « باشه . »
مانی با خنده گفت : « حالا اگه این فیلم هندی پدر و دختر تموم شده . اجازه بدید ما هم سوغاتی هایمان را از دائی جان و پسر دائی جانمان بگیریم و رفع زحمت کنیم که فردا کلی کار داریم . »
با این حرف در حالی که از خجالت قرمز شده بودم از بغل بابا بیرون آمدم و اشک هایم را پاک کردم و دیدم عمو با سه تا چمدان جلوی رویش روی مبل نشسته و منتظر ماست و گفت : « خب ، حالا بهتره اون چمدان مرا باز کنیم . »
عمو برای هر کدام از اعضای خانواده ، به اقتضای سن وسالشان لباس یا کیف وکفش آورده بود . برای من و تینا هم دو تا لباس شب مشکی حریر ، و کیف های مشکی یک شکل آورده بود .
نو بت به سوغاتی های کامران که رسید تینا گفت : « سوغاتی من و ژینا که عروسک است . »
کامران پرسید : « کی گفته ؟ »
تینا گفت : « دائی جون »
کامران سری تکان داد وبابک گفت : « زود باش دیگه پسر . » کامران هم کادوی همه را داد و گفت : « حالا می رسیم به کوچولوهای خانواده و از داخل چمدان دو تا عطر کریستند یور یاس در آورد و رو به ما گرفت و گفت این هم عطر مورد علاقه خانم های پاریسی برای شماها. »
از دیدن عطر از خوشحالی قند ، توی دلم آب شد ولی برای این که متوجه نشود گفتم : « لازم نبود برای این که بگی یادت بوده ما بزرگ شدیم
عطرهایی رو که برای دوست دخترهات گرفتی به ما بدی. ما به همان عروسک ها قانع بودیم.»
به طرف جلو خم شد و با نگاه سرزنش باری گفت: « الحق، که پررویی»
و بعد دو تا جعبه ی بزرگ به دست تینا داد و گفت: « این هم مال شماهاست. برای این که بدونید من حتی رشته درسی شما دوتا فسقلی رو می دونم. خانم های گرافیک دان تینا در جعبه رو باز کرد و با دیدن ست کامل رنگ روغن های وینزور و قلموهایش و پاستل و مداد رنگی های رامبراند، هر دو از خوشحالی بالا پریدیم»
و عمه پرستو با دیدن این کار ما گفت: « همچین ذوق می کنید که انگار سالی چند تا از این ها رو نمی خرید و ما رو خونه خراب نکردید.»
خندیدم و گفتم: «نه عمه جون ، به خاطر این ذوق کردیم که یک نفر بالاخره تو این خانواده به رشته ی ما علاقه نشان داده و بدون این که ازش چیزی خواسته باشیم وسائل مورد علاقه ی ما رو گرفته وگرنه از نظر شماها، رشته فقط، دکتری و مهندسی است و نقاشی و گرافیک بچه بازیست.»
عمه با اخم سر تکون داد و گفت: «مگه نیست. ببینم کامران تو دیگه چرا قاطی بچه بازی این ها شدی. والله یه دختر داشتیم دلمون خوش بود واسه خودش خانم دکتری می شه مثل بابک، اما چی بگم، اونم دنبال ژینا راه افتاده و رفته گرافیک می خونه.»
کامران گفت: «عمه جون اینا که شکر خدا نیاز مالی هم ندارند. پس بگذارید هر کاری دوست دارند بکنند.»
از طرفداری اش این قدر خوشحال شدم که دلم می خواست بپرم و صورتش را ببوسم ولی جلوی خودم را گرفتم و فقط گفتم: «خیلی ممنون که طرفداری ما رو کردی.»
ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «خواهش می کنم. اگه شما همیشه خوش اخلاق باشید ما همیشه طرفداریتان رو می کنیم.»
به تینا نگاه کردم و از نگاه معنی دار تینا که سرش رو تکان می داد هر دو خندیدیم. شب بدون حادثه ی خاص دیگری با حرف ها و تعریف ها گذشت.
صبح که با صدای زنگ ساعت از خواب پا شدم، سرم رو از شدت درد نمی تونستم بلند کنم. نگاهی به ساعت کردم شش صبح بود. آن روز امتحان طراحی داشتیم و فردایش هم کامپیوتر و دیگه خلاص و خداحافظ مدرسه.
ولی مسئله این بود که با این سردرد چطور می خواستم به مدرسه بروم و امتحان دهم. با زور از جایم بلند شدم و دوش گرفتم و مانتو و مقنعه مدرسه ام را که سرمه ای بود پوشیدم و وسائل نقاشی ام را برداشتم و به پایین رفتم.
خانه ساکت و آروم بود فقط صدای جیرجیرکها و گنجشک ها از حیاط می آمد. بابا که دیشب گفته بود صبح با عمو می روند دنبال یه سری از کارهایشان. مامان هم که ساعت ده کلاس داشت و حتماً خوابیده بود. ای کاش بابا یه راننده استخدام می کرد و در این مواقع که خودشان نمی توانستند مرا ببرند، مرا می رساند.
|
10-13-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نازي دختر،دختر عموي بابا. نسرين انوم كه به تازگي تو بيست وشش سالگي ليسانس زبان گرفته بود وعادت داشت تو حرف هايش كلمه هاي انگليسي بپراند با ناز و عشوء گفت: پدرام خان ،با اين حساب لابد، عروستون هم هستند.
عمو گفت: اين ها چه ربطي به هم دارند. بي خود براي ژينا حرف درست نكنيد. به كامران نگاه كردم كه رنگ و رويش رفته بود با لبخندي بهش فهماندم كه ديدي من راست مي گم.
كامران از جايش بلند شد و دستم را گرفت بجايش نشاند و گفت:تو اين جا بشين تا من هم بگم كه اگه من مردم بدونيد وارث و جانشين من دختر عمومه
با اين حرف من و همگي به سمتش برگشتيم و گفتم:واي خدا نگنه كامي اين چه حرفيه
با خونسردي گفت :خب آدميزاده منم كه وارث مستقيم ندارم براي همين تصميم گرفتم وصيت كنم كه ثروتم به تو برسه
فرنگيس بدون فكر يكهو گفت:خوش به حالت ژينا جون
با عصبانيت به سمتش برگشتم و گفتم :يعني چي خوش به حالم مگه من لاشخورم كه بخوام ارث پسر عموم رو بخورم
فرنگيس كه خودش متوجه شده بود كه حرف بدي زده به تته پته افتاد و گفت:ببخشيد ژينا جون من منظورم اين نبود
مريم كه نزديك كامران ایستاده بود دست كامران رو گرفت و گفت:همش تقصير كامرانه كه اين حرفا رو مي زنه چرا مي خوايي با اين حرفا شبمون رو خراب كني؟
كامران دستش رو بيرون كشيد و گفت :خوب بگذريم از اين حرفا بابك تو از دكتري و بيمارستان بگو
بابك خنديد و گفت:به قول بعضي ها ما دكتر بعد از اينيم ولي با همه ي اينها كلي دختر ترشيده هستند كه دنبالمون باشند و بخوان خونه و ماشين به ناممون كنند
با اين حرف جيغ تمام دخترا به آسمون رفت و هر چي دلشون خواست به بابك گفتند كه به علامت تسليم دستهايش رو بالا برد و خنديد و گفت:باشه ترورم نكنيد من حرفم رو پس مي گيرم
تينا گفت: داداش جونم انگار، خيلي باورت شده كسي هستي چيزي كه تو خيابونا و پشت تاكسي ها و آژانس ريخته همين دكتر مهندس هاي بيكاره
كامران با تاسف سرش را تكان داد و گفت:براي اينه كه همه به يك سري رشته ها رو ميارن و كلي تخصصي كه جامعه نياز داره ناديده مي گيرند
گفتم:حالا با اين هنرستانها بچه ها دارند رشته هاي مختلف رو مي خوانند ولي هنوزم بعضي ها مي گويند كه رشته هاي فني به درد نمي خورند
تينا گفت: همين مامان من مي گه بابك دكتر ميشه ولي تو چي؟
نازي گفت:آخه تو كشور ما رشته هاي هنري رو زياد جدي نمي گيرند
كامران هم گفت: خوب اين نظر شماست
فرنگيس گفت:ولي خوش به حال شما كامران خان كه تو اروپا زندگي مي كنيد من خيلي دوست دارم برم اونور آب ولي بابا ميگه تا ازدواج نكنم نمي گذارد بروم
كامران هم خيلي جدي گفت: خب مي تونم براتون يك شوهر آنجايي پيدا كنم تا عقدتان كند و برويد
فرنگيس با ذوق و شوق پرسيد راست ميگيد كامران خان ؟
كامران سرش رو تكون داد و گفت: ولي اينكه بتونيد با هم زندگي كنيد و يا نه رو نمي تونم تضمين كنم
فرنگيس :اوه چه بد
نازي گفت: ولي به نظر من مردهايي كه اروپا يا آمريكا زندگي مي كنند خيلي با شخصيت ترند
ماني:دست شما درد نكنه نازي خانوم
كامران : اگه يه مدت اونجا زندگي كني ديگه اين طور فكر نمي كني همانطور كه به نظر من دختر هاي اروپايي بدرد ما مردهاي ايراني نمي خورند و همه سعي مي كنند كه با يك دختر خوب ايراني ازدواج كنند و با اين حرف نگاهش رو به صورتم دوخت
منم گفتم: از بس كه اين مردا پررو تشريف دارند هر كاري دلش بخواهد تو اروپا مي كنند و بعد هم ميايند ايران و به ماماناشون مي گن يه دختر آفتاب مهتاب نديده كم سن و سال برامون پيدا كنيد كه هر جور دلمون مي خواد رفتار كنه و با همه چي ما هم بسازه
كامران ابروهايش رو در هم كشيد و گفت: منظورت كه من نيستم
شانه اي بالا انداختم و گفتم :منظورم شخص خاصي نبود بلكه كلي مي گم مثلا براي يكي از دوستانم يه خواستگار اومده بود كه مي گفت تو مونيخ رستوران داره و چنين و چنان ولي وقتي دايي دختره كه اتفاقي همون جا درس مي خونده براي تحقيق مي ره مي بينه آقا تو رستوران ظرف شويي مي كند و توي يك اتاق اجاره اي زندگي مي كنه ولي مي خواسته دختر مردم رو ببره اونجا و بعد هم بگه همينه كه هست حالا كه نمي خواي طلاق بگير
كامران : خوب از اين مورد ها كه هست ولي تو همين ايران هم كم نيستند ادم هاي دروغ گو و دغل باز
تينا: درسته ولي اينجا امكانات تحقيق بيشتره مهوش كه تا آن لحظه ساكت گوش مي داد گفت: ولي كامي ما كه همه جوره مهر استاندارد داره
با اين حرف همه خنديدند كه من گفتم :بر منكرش لعنت
با صداي عمه كه مي گفت: كامران جان بيا اينجا عمو مسعود كارت داره كامران از جمع جدا شد و رفت
ماني كنارم نشست و گفت :اين كامران هم انگار خيلي دوستت داره اون از كادوي گرانقيمتش اين هم از ارث و ميراثش كه بهت بخشيدن
گفتم :قضيه رو جدي نگير فقط يه شوخي بود كامران زياد شوخي مي كنه
فرزين هم كه تا اون موقع در جمع ما نبود به ما پيوست و بعد از بلند شدن ماني سريع خودش رو به من رسوند و گفت:مي شه بپرسم چرا به درخواست ازدواجم جواب رد داديد ؟ من شرايط يك مرد ايده آل رو براي زندگي دارم و مي تونم هر طور بخواييد براتون امكانات فراهم كنم در ضمن اين كه به شما علاقمندم
از روي مبل بلند شدم و گفتم :اين كه شما مي تونيد مرد ايده آلي براي دختر ها باشيد شكي نيست ولي من فعلا قصد ازدواج ندارم و فكر هاي ديگه اي دارم
روبه رويم ايستاد و پرسيد :پس اگر زماني قصد ازدوج داشتيد مي تونم اميد وار باشم كه روي پيشنهادم فكر كنيد؟
با بي حوصلگي گفتم:نمي دونم حالا تا چي پيش بياد ببخشيد من بايد برم و بدون اينكه منتظر پاسخش بشم ازش دور شدم و پيش بابا رفتم و گفتم: بابايي نمي خواييم بريم من كه خسته شدم
بابا گفت: نه عزيزم هنوز زوده مهمانها نرفتند اگه خسته اي برو استراحت كن
نگاهم به كامران افتادكه همراه عمو مسعود و چند تا از آقايان مشغول صحبت بود دنبال تينا گشتم كه ديدم روي مبلي نشسته و در حال خميازه كشيدنه پیشش رفتم و گفتم: تينا بيا بريم تو حياط كمي هوا بخوريم
با بي حوصلگي گفت :من خوابم مياد ترجيح ميدم تا مهماني تمام شود همين جا چرت بزنم تو اگه مي خوايي برو
گفتم: باشه و به تنهايي به حياط رفتم كمي قدم زدم و بعد روي صندلي نشستم و به فكر فرو رفتم اين كه رفتارم با كامي درست بود يا نه در حال حلاجي كردن مسائل بودم كه خوابم برد با سنگيني چيزي كه رويم قرار گرفت چشم هايم رو باز كردم و ديدم كامران است كه كتش را رويم انداخته بوي بدنش با ادكلن و بوي سيگار همه در كتش در آميخته بود نفس عميقي كشيدم و بوي تنش را به خوبي احساس كردم
كامران كه ديد چشم هايم را باز كرده ام به نرمي گفت: نمي خواستم بيدارت كنم دنبالت گشتم ديدم نيستي اين جا پيدايت كردم گفتم سردت نشه
گفتم:تموم نشد؟
- چي؟
- مهموني ديگه
- خسته اي؟
- خيلي
- مهمانها در حال رفتن هستند تا يك كمي چرت بزني رفتيم
چشم هايم رو دوباره بستم و بعد با صداي بابا كه مي گفت: ژينا بابا پاشو مي خواهيم بريم از خواب پا شدم و كت كامران رو به دستم گرفتم و وارد ساختمان شدم اكثر مهمان ها رفته بودند .كت كامران را بهش دادم و گفتم:مرسي
نگاه سنگين عمه پريوش رو وقتي كت كامران رو مي دادم هر دو ديديم
کامران گفت:"ژینا تو حیاط خوابیده بود دیدم سردش میشه کتم رو رویش انداختم" مهوش با حالتی که حسادت در ش معلوم بود گفت:"ای کاش ما هم خوابمون می برد."عمه گفت:"خوب ژینا جان می رفتی تو اتاق می خوابیدی" عمه پرستو گفت:"امروز ان ها خیلی خسته شدند مگه تینا رو نمی بینی روی مبل خوابش برده"به هر صورت از همگی خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.من و مامان و بابا با یک ماشین و عمو و کامی و مامان گل پری هم با یک ماشین دیگه آمدند. وقتی به خانه رسیدیم از خستگی سریع خوابیدم.صبح که نور از پنجره تابید چشمام رو باز کردم و با یادآوری اینکه دیگه مدرسه ندارم دوباره به خواب رفتم.با تکان های دست مامان گل پری از خواب بیدار شدم و سلام کردم که گفت:"سلام به روی ماهت,نمی خوای پاشی,ساعت دوازده و نیم است."
لبخندی زدم و گفتم:"خواب بعد از مدرسه خیلی چسبید" موهایم رو نوازش کرد و گفت:"ولی یه روزی میرسه که آدم حسرت روزای مدرسه رو میخوره و می گه ای کاش بزرگ نمی شدم راستی مامانت درباره ی ساختن سوئیت برای لیلا بهم گفته.خواستم بگم هیچ اشکالی نداره. تمام خرجش هم با خودم.هرجور که می خوای درستش کن.امیدوارم حضور لیلا و بچه اش خیر و برکت بیشتری به زندگیمون بده"
خودم رو لوس کردم و گفتم:"مامانی من میخوام برای هستی ,لباس و وسایل بچه بگیرم بهم پولش رو میدید,نمی خوام از بابا بگیرم" با تعجب پرسید:"هستی".گفتم :"آره دختر لیلاست.باباش قبل از مرگ گفته اگه دختر شه اسمشوهستی بذاریم."سرش رو تکان داد و گفت:باشه,می تونی کارت اعتباری منو ببری و خرید کنی .ولی اول بگو ببینم تو کارت اعتباریت مگه پول نیست؟" چرا ولی خوب خرید وسایل بچه گران میشه نمی خوام کم بیارم. در ضمن میخوام لیلا را به کلاس خیاطی بفرستم که این روزا کمتر فکر کنه. لبخندی زد و گفت:"کار خوبی می کنی .ببین چقدر خرجش میشه که برات چکش را بنویسم.ولی بهتره اول به کامران بگم چند نفر رو پیدا کنند کار بنایی رو شروع کنند وقتی همه چیز آماده شد بعد وسایل رو بخرید. چرا به کامران بگید؟
برای اینکه بابات و عموت کار دارند ولی کامران فعلا کاری جز گشت و گذار نداره در ضمن نمیشه همه ی کارها رو تو انجام بدی بالاخره اونم پسر خانواده ی کیانی است.حالا هم پاشو یه دوش بگیر که حسابی قیافت پف کرده و بیا پایین که کم کم باید نهار بخوریم. چشمی گفتم و رفتم دوش گرفتم.سرحال شدم و دامن زرشکی و بلوز سفید پوشیدم و پایین رفتم وبه مامان گفتم :"صبح بخیر" مامان خندید و گفت:"ظهر شما بخیر خانم خوشخواب,چایی می خوری یا نهار بخوریم"
روی صندلی نشستم و گفتم:"فکر کنم نهار بخوریم بهتره,راستی عمو و کامران خونه نیستن" عمو نه ولی کامران تو اتاقشه,تا زری خانم همراه خاتون غذا رو می کشند تو هم برو کامران رو صدا بزن بیاد نهار بخوره.توی آشپزخانه را نگاه کردم دیدم خاتون ظرف قرمه سبزی رو پر کرده و روی میز گذاشته. گفتم:"آخ جون دستت درد نکنه که هوس قرمه سبزی کرده بودم.راستی برای لیلا هم بردید."دستش را با پیشبندش خشک کرد و گفت:"نه هنوز ,وقتی غذای شما را کشیدم می برم" گفتم:"پس مش رجب کو" گفت:"توی خونه داره کنار لیلا استراحت می کنه و با این حرف خندید" آهسته و بی صدا به اتاق کامران که پشت سالن نشیمن قرار داشت و رو به حیاط بود رفتم و آروم گوشم رو به در چسبوندم ببینم صدایی میاد یا نه؟ که هیچی نشنیدم . آهسته به در زدم که گفت :بفرمایید در را باز کردم دیدم روی تخت دراز کشیده و تی شرت کرمی با شلوارک مشکی پوشیده و مشغول کتاب خواندن است.سلام کردم که از جاش بلند شد و گفت:"سلام به روی ماهت .چی شده؟اینجا اومدی " کتاب رو از دستش گرفتم و گفتم :"ببینم چی می خونی؟دزیره,کتاب خیلی قشنگیه" گفت:"آره من دو سه بار خواندم اما بازم دوست دارم بخونم." گفتم:"مامان گفته بیای نهار,حاضره.ولی می خواستم بگم که دیشب مهوش بدجوری بهت نگاه می کرد" خندید و گفت:"خوب تقصیر توئه,نمی گفتی گردنبند رو من خریدم که اون قدر عمه اینا حساس نمی شدند"
پرسیدم:"ناراحتی؟"
در حالیکه در اتاق را باز می کردیم که خارج شویم گفت:"چرا باید ناراحت باشم.تازه کلی هم کیف کردم" گفتم:"خوشحالم"و بعد به سالن رفتیم که مامان و مامان گل پری پشت میز منتظرمان بودند.وقتی چشمش به غذا افتاد گفت:"آخ جون قرمه سبزی.می دونی زن عمو تو فرانسه با تمام اینکه خدمتکارا وآشپزم ایرانی اند ولی هیچ بوی ایران رو نمی ده حتی طعم غذاهایی که درست می کنند"وبا این حرف بشقاب غذا پر کرد . مامان گفت:"می دونم اون دو سالی رو که به خاطر تخصص پرویز مجبور بودم تو پاریس بمونم خیلی بهم سخت گذشت.حالت رو می فهمم" کامران با خنده گفت:"خوبه دیگه,من باید تو تنهایی غربت بسوزم و بسازم اون وقت شماها اینجا همگی دور هم خوش بگذرانید" مامان گل پری گفت:"الهی بمیرم برات مادر,چقدر به این شاهرخ گفتم که شهرام خان,کارخانه را آنجا بنا کرده دلیلی نداره تو هم ادامه اش بدی,گوش نکرد.وگرنه بابات هم تو غربت زنش رو از دست نمی داد,تو هم الان مادر بالای سرت نبود" کامران با خونسردی تمام گفت:"همون موقع که زنده بود بالای سرم نبود و می خواست از بابا جدا بشه.اون اگه تو ایرانم بود بازم با ما زندگی نمی کرد,اون فقط و فقط پول رو می شناخت" مامان از اینکه کامران به این راحتی درباره مامانش حرف می زد با تعجب نگاهش کردکه گفت:"شما نمی تونید بفهمید چون همیشه و در همه حال برای ژینا مادری کردید.ولی من هیچ وقت طعم مادر داشتن را نچشیدم.حالا هم خودتان را ناراحت نکنید و غذاتون رو بخورید." مامان برای اینکه جو را عوض کنه گفت:"راستی دیشب,نظرت درباره دختر عمه هات و بقیه دخترها چی بود؟" شانه ای بالا انداخت و گفت:"یه مشت دختر لوس و ننر.که عاشق اروپا رفتن هستن و پول براشون عزیزترین چیزه"
خواستم که اعتراض کنم که گفت:"چیه بازم جبهه گرفتی تو رو که نگفتم.نمی دونم این ژینا وقتی این ها رو قبول نداره,چرا ازشون دفاع می کند" گفتم:"برای اینکه هر چقدر هم بد باشند باز هم از شما پسرها بهتر هستند."
مامان گل پری گفت:"ژینا فرزین آخر شب چی بهت می گفت" گفتم:"هیچی یه مشت چرندیات" کامران گفت:"هنوز داری درباره اش فکر می کنی؟" مامان گل پری گفت:"چه فکری ,این که همون دیشب,بلافاصله جواب رد داد و لحظه ای هم مکث نکرد." کامران نگاه پیروزمندانه ای بهم کرد و گفت:"که اینطور" به مامان گل پری گفتم:"نمی خواهید به کامران دستور کارهایش را بدهید تا انقدر فضولی نکند" مامان گل پری هم به کامران جریان ساخت سوئیت رو توضیح داد و گفت:"که به دنبال کارش باشد" در حالی که لیوان آبش را سر می کشید گفت:"چشم ,همین الان بعد از اینکه یه چایی بخورم میرم دنبالش "گفتم:"دستت درد نکنه منم الان برات چایی میریزم"وبه سمت آشپزخانه رفتم. زری خانم پرسید:"چیزی لازم دارید؟" گفتم:"نه می خواستم یه چایی بریزم" خواست برایم بریزد که گفتم:"خودم میریزم" چون مامان اینا عادت به چایی نداشتند دو فنجان چای ریختم و به سالن برگشتم.روی مبل نشسته بود.کنارش نشستم و چای را روی میز گذاشتم و گفتم:"بخور که زودتر بری" خندید و گفت:"چقدر هم عجله داره.ای کاش برای با من بودن هم عجله داشتی"
گفتم:"خواهشا لوس نشو.یه کاری حالا ازت خواستم." در حالیکه چایش را می خورد گفت:"تو جون بخواه ,کیه که دریغ کنه." گفتم:"جون پیشکش.این یه کارو بکن تا بعد"گفت:"باشه تا بعدش رو هم ببینیم"و گفت:"فعلا خداحافظ" بعد از رفتنش تلفن زنگ زد تینا بود و کلی درباره مهمانی دیشب حرف زدیم و خندیدیم.از تینا پرسیدم برای این چند روزه برنامه ای نداره که گفت :نه چطور مگه؟ گفتم:"چند روزی میخوام برم خانه خاله بهناز و آنجا باشم.اگه کاری داشتی به موبایلم زنگ بزن"خندید و گفت:"چیه,داری از دست سوژه مورد نظر فرار می کنی و میخوای در دسترس نباشی" گفتم :"نه بابا,تو که می دونی من همیشه بعد از امتحانا یه چند روزی میرم خونه خاله اینا"
گفت:"خوش به حالت که با خاله ات صمیمی هستی و با پسر خاله هاتم رفیق" گفتم:"آخه خاله چون دختر نداره و سه پسر به قول خودش زلزله داره,هم خودش و هم عمو بهرام منو خیلی دوست دارند." با حسرت آهی کشید و گفت:"خوش بگذره اگه مهتاب اینا زنگ زدند حتما خبرت می کنم که با هم بریم بیرون" خداحافظی کردم و پیش مامان رفتم و گفتم:"مامان,من میخوام چند روزی برم خونه خاله اینا"در حالیکه تلویزیون تماشا می کرد گفت:"مگه خاله اینا از شیراز آمدند؟"گفتم :"آره,آرش گفته بود دیروز برمی گردند". –خوب به بهناز زنگ بزن ببین خانه هستند یا نه؟ -باشه به خاله تلفن کردم و گفتم:"امشب میرم خانه شان که گفت:قدمت روی چشم عزیزم,می گم آرش سر راه دانشگاه بیاد دنبالت"سیاوش که یک سال از من کوچکتر بود سفارش چند تا کتاب داد که گفت برایش ببرم.به اتاقم رفتم و چند دست لباس و وسایل شخصی ام را برداشتم و بعد از برداشتن سفارشات سیاوش برای کیارش هم که امسال راهنمایی را تمام می کرد چند تا از کتاب های پلیسی ام را برداشتم و شلوار جین و بلوز مشکی پوشیدم و مانتو روسری ام رو برداشتم و وسایل رو توی حیاط روی صندلی گذاشتم. مامان گفت:"داری میری"با سر اشاره کردم آره .گفت :"به آژانس زنگ زدی" گفتم:"نه آرش میاد دنبالم" گفت:"با سیاوش و کیارش آتیش نسوزونید و خاله ات را اذیت نکنید" خندیدم و گفتم:"من اگه خونه خاله رو به آتش هم بکشم خاله و عمو بهرام هیچ اعتراضی ندارند,مگه نشنیدی میگن خونه خالته که هر کاری که دلت می خواد می کنی" مامان گل پری که پشت سر مامان به حیاط آمده بود با شنیدن حرف هایم خندید و گفت:"بچه ام راست میگه دیگه,فقط قبل از رفتنت به کامران که پایین داره دستورات کار را می دهد هر سفارشی داری بکن" گفتم:"مگه کامران اومده؟" گفت:"آره با چند تا کارگر و یکی از مهندسایی که دوست بابات هستند پایین دارن صحبت می کنند" به پایین حیاط رفتم و کامران را صدا زدم.از بقیه جدا شد و به سمتم آمد.سلام کردم و گفتم:"من دارم میرم خونه خاله ام,خواستم بگم حالا که داری زحمت می کشی بگو یه واحد دو خوابه اش کنند که بچه بزرگتر میشه مزاحم کار کردن لیلا نباشه.در ضمن یه جوری باشه که از داخل به اتاق مش رجب اینا هم ارتباط داشته باشد که بچه رو تو سرما بیرون نیارند و از داخل رفت و آمد کنند" خندید و گفت:"امر دیگه ای ندارید سرکار خانم,تا کجاهاش رو فکر کرده" گفتم:"راستی نورگیر خانه هم خوب باشد.خلاصه همه چیز رو به خودت سپردم.کی کار رو شروع می کنند" گفت:"مهندس داره گچ نقشه رو میریزه.از فردا شروع به کار می کنند.الان سفارشات جنابعالی رو به مهندس میگم.ولی خودمونیم خوب همه ی کارها رو داری میندازی روی دوش من و در میری ها" خودم را لوس کردم گفتم:"آخه می دونی من سلیقه ات را قبول دارم.برای همینه که خیالم جمع است که من نباشم همه چیز رو مرتب می کنی" با خنده نگاهم کرد و گفت:"خوب بلدی آدم خر خودت کنی.راستی چرا برای شب مهمانی بهناز خانم اینا نیومدند؟" -برای چند روزی رفته بودند شیراز,پیش فامیل های عمو بهرام اینا,دیروز آمدند. –که اینطور,حالا چند روزی میری؟ - نمی دونم,بستگی داره,شاید دو سه روز شایدم بیشتر در همین موقع مامان صدایم کرد که بیا آرش آمده,کامران که همراهم به سمت خانه می آمد با دیدن آرش بهم گفت:"آرش هم برای خودش مردی شده,چقدر شبیه بهرام خان شده" گفتم:"آمده شبیه شیرازی ها شده,دل و دین دخترا رو می بره"و با این حرف نگاهش کردم که عکس العملش رو ببینم و به خاطر اینکه قدش یه سر و گردن از من بلنتر بود مجبور بودم سرم را بالاتر بگیرم که با خنده گفت:"یادت باشه اگه دل و دینت را پیش این پسر شیرازی از دست بدی خودم مجبورت می کنم که پس بگیریش.من هر چیزی رو که بخوام به دستش میارم" از پررویی اش خنده ام گرفت و با سرتقی گفتم:"منم اگه چیزی یا کسی را نخوام هیچ کس نمی تونه کاری بکنه"
سرش را نزدیک گوشم آورد و با نفس داغش زمزمه کرد خدا از ته دلت بشنوه که کی رو دوست داری.من بعد از یه عمر گدایی شب جمعه ها رو خوب بلدم .تو داری برایم می میری بعد سرش رو عقب برد و خنده بلندی سر داد. نمی دونستم با اینهمه اعتماد به نفسش باید چه کار کنم ولی برای اینکه کم نیارم پاهایم را به زمین کوبیدم و گفتم:"خیلی از خود راضی و بی شعوری.اصلا میرم و تا تو اینجا باشی برنمی گردم.نمی خوام قیافه ات را ببینم" و به حالت دو به سمت آرش دویدم. وقتی رسیدم سلام کردم و گفتم :"بریم من حاضرم "و مانتو و روسری ام را برداشتم. آرش گفت:"علیک سلام,صبر کن من با کامران سلام و علیکی کنم بعد بریم"با حرص مانتویم را پوشیدم و شاهد احوالپرسی کامران و آرش شدم. کامران تعارف کرد و گفت:"چرا به این زودی می خواهید بروید" آرش گفت:"فردا امتحان دارم و می خوام کمی درس بخوانم" کامران پرسید:"چی می خونی؟" آرش:"سال آخر الکترونیک هستم اگه خدا بخواد ترم بهمن درسم تموم میشه" من که عجله داشتم زودتر بریم به آرش گفتم:"آرش بریم دیگه ,خاله منتظره و از بیرون بلند با مامان اینا خداحافظی کردم"و بدون اینکه نگاهی به کامران بیندازم به سمت در حیاط راه افتادم و گفتم:"آرش چرا ماشین را تو نیاوردی؟نمی دونی چقدر باید تو این حیاط بزرگ راه رفت؟" خندید و گفت:"خوب پولداری هم دردسرهای خودش را داره دیگه" و به دنبالم راه افتاد.
|
10-15-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
توی راه به سمت خانه خاله که در قلهک قرار داشت، کلی خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم.
آرش می گفت که روز به روز به تعداد شاگردهای قالی بافی خاله اضافه می شد و دخترهایی که رفتوآمد می کنند هر کدام بیشتر می خوان دل خاله رو ببرند تا عروسش بشن و منم گفتم:«زیادی خودت رو تحویل می گیری.» وقتی رسیدیم جلوی در خانه چند تا دختر را دیدیم که از خانه بیرون می آمدند.
خانه ی خاله اینا دوبلکس ویلایی بود که شاید حدوداً یک پنجم خانه ی ما می شد ولی من خیلی آن جا را دوست داشتم. بارها قصه ی عاشقی خاله و عمو بهرام را از مامان شنیده بودم.
خاله که از بچگی علاقه ی زیادی به بافتن فرش داشته توی این کار خبره می شه و هر چند وقت یکبار با دوستانش نمایشگاه تابلو فرش برپا می کردند که عمو بهرام هم که یکی از تاجرهای فرش شیراز بوده در یکی از مسافرت هایش به تهران که برای کار بوده و پیش دوستش فرزاد تیموری آمده بوده است به پیشنهاد او برای دیدن تابلو فرش ها به نمایشگاهی که خاله اینا برپا کرده بودند می رود و در همان دید اول یه دل نه، صد دل عاشق خاله می شود و همان جا به خاله پیشنهاد ازدواج می دهد و بعد به همراه فرزاد خان به خواستگاری خاله می رود که با مخالفت پدربزرگ و مادر بزرگم مواجه می شود که دلیلشان هم این بود که دختر بزرگشان را نمی توانند به شهر دور بدهند و اختلاف قومی و طرز تفکرها را بهانه می کنند ولی عمو بهرام دفعه بعد موقعی به خواستگاری به همراه خانواده اش می آید که تمام زندگی و فرش فروشی اش را به تهران منتقل کرده بود و آن قدر به همراه خانواده اش اصرار و پافشاری می کند تا خاله هم به کمکش می آید و به پدر و مادرش می گوید که بهرام را دوست دارد و عاشقش است و بلاخره بعد از کلی کشمکش با هم عروسی می کنند و آرش هم اولین نوه ی خانواده می شود و بعد از یک سال و نیم هم که مامان و بابای من با هم ازدواج می کنند و من دومین نوه می شم.
دائی بهروز هم که سالیان سال است که پس از گرفتن مدرک جراحی عمومی اش به نوشهر رفته و آن جا کار می کنه و دلیلش هم این بوده که در شهرهای بزرگ، پر از جراح و دکتر است ولی در شهرهای کوچک مخصوصاً شهرهای شمالی که، روستاها نزدیک به هم و جمعیت زیاد است مردم دسترسی کمتری به دکتر دارند.
بعد از فوت پدربزرگ و مادربزرگ هم که به فاصله دو سال اتفاق افتاد، مامان و خاله هر چی اصرار کردند که ازدواج کند، حریفش نشدند و همیشه گفته هر وقت جفت مناسبم رو پیدا کردم، خبرتان می کنم.
خاله هم در این سال ها قسمتی از حیاط رو به صورت کلاس آموزشی درست کرده و به دخترهای جوون بافتن تابلو فرش را آموزش می دهد. من هم یکی از شاگردهایش بودم که حالا به تنهایی هم می تونم کار کنم.
وقتی وارد خانه شدیم کیارش و سیاوش به استقبالم آمدند و طبق معمول شروع کردیم به تو سر و کله ی همدیگه زدن.
سیاوش می گفت:«مردم دیگه درسشون تموم شده، واسه ما کلاس می گذارن و تحویل نمی گیرن. کیارش هم که قد و قواره اش هنوز کوچک بود و به قد من نمی رسید، مدام روی پنجه ی پاهایش بلند می شد و می گفت:«دیگه چیزی نمونده، هم قدت بشم و منم می گفتم به همین خیال باش.» با آمدن خاله به سمتش رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش.
خاله بعد از بوسیدنم نگاهی بهم کرد و گفت:«ماشاالله، روز به روز خوشگل تر می شی، خاله جان.»
خندیدم و گفتم:«خاله دو هفته نیست که منو دیدی، باز هم هندونه زیر بغلم بگذار.» گفت:«جدی می گم. خوش به حال کسی که تو زنش بشی.»
سیاوش گفت:«وای به حالش، که این دختر خاله ی ما خونش رو توی شیشه
می کند.»
خاله گفت:«وا، خیلی هم دلش بخواد.» گفتم:«حالا که این طور شد سیاوش خان روزی که بخوای بری خواستگاری، من هم به دختره می گم که تو چه جانوری هستی تا حساب کار دستش بیاد.»
دست هایش را بهم وصل کرد و گفت:«نه، تو رو به خدا، این کار رو با من نکن که من تحمل بی همسر بودن را ندارم. همون دائی مون بدون سر و همسر زندگی می کنه بسه.»
خندیدم و گفتم:«پس مواظب حرف زدنت باش.»
آرش بعد از چند دقیقه از اتاقش بیرون امد و گفت:«منو برای چند ساعتی ببخشید که نمی تونم در جمع عزیزان باشم که باید امتحان فردا را حاضر کنم.»
گفتم:«مسئله ای نیست تو راحت باش.»
من و سیاوش و کیارش هم مشغول صحبت و خنده بودیم که عمو بهرام از راه رسیده و از دیدنم کلی خوشحال شد و گفت:«عجب، یاد ما کردی ژینا.»
گفتم:«عمو بهرام می دونی، که تعارف اومد نیومد داره یکهو دیدید اومدم هفت روز هفته، همین جا موندگار شدم.»
گفت:«کی رو از مهمان می ترسانی، بهرام شیرازی رو؟ همه می دونن که شیرازی ها چه قدر مهمان نوازند. قدم تو برای همیشه روی چشمهایم جا داره. می دونی که، تو جای دختر نداشته ام رو همیشه برای ما پر کردی.»
خاله به سالن امد و گفت:«بچه ها بهتره بیائید چای و کیک بخوریدکه حاضر کرده ام.» خاله آشپز ماهری بود و همیشه خودش آشپزی می کرد،به جز در مهمانی های بزرگ.
بعد از شام اتفاقات این چند روزه و ماجراهای لیلا رو برای خاله اینا تعریف کردم. همه از شنیدنش ناراحت شدند و خاله پیشنهاد داد که اگه کمکی در رابطه با خرید وسائل برای لیلا ازش برمیاد، انجام بده.
عمو بهرام سراغ کامران رو گرفت و گفت:«مدت هاست که ندیدمش، حتماً یه شب باید دعوتش کنیم.»
خندیدم و گفتم:«فعلاً که مشغول کارگری است و اگه هم وقتی داشته باشد، مرتب برایش مهمانی می گیرند تا دختری رو به همسری اش در بیاورند.»
عمو بهرام گفت:«خیلی ها با امتیازاتی که کامران داره، آرزو دارند که دامادشان شود.»
گفتم:«اولین کاندیدها هم، دخترهای عمه پریوش هستند.»
خاله پرسید:«خب نظر کامران چیه؟» گفتم:«می گه همشون لوس و ننر هستند.»
آرش که تا آن لحظه ساکت بود پرسید:«خودش کسی رو در نظر نداره؟»
شانه ام را بالا انداختم و گفتم»«من چه می دونم.» و تو دلم به حرف خودم خندیدم.
کیارش رو به من گفت:«ژینا، پاشو بیا بریم یک کمی بیلیارد بازی کنیم.
بابا یک میز کوچک برایمان خریده که گوشه ی سالن بالا گذاشتیم.» گفتم:«باشه میام.»
بعد از کلی بازی، خاله به سراغمون آمد و گفت:«دیروقته، نمی خواهید بخوابید.»
آرش که گفت:«من که چرا، چون صبح زود باید پاشم. ولی بچه ها رو نمی دونم.» کیارش و سیاوش هنوز می خواستند بازی کنند ولی من احساس خستگی
می کردم و گفتم که خوابم میادو خاله اتاق مهمان را برایم حاضر کرده بود و بعد از شب به خیر گفتن، توی تخت دراز کشیدم. ولی خوابم نمی برد، ته دلم برای کامران تنگ شده بود. خودم می دونستم که با آمدن به خانه ی خاله می خواستم احساس خودم و او را بیشتر محک بزنم.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم از دوازده گذشته، تلفنم که زنگ زد با عجله برداشتم و بله گفتم. صدای گرم کامران رو شنیدم احساس آرامش خاصی کردم. با گرمی و آرام پرسید:«خواب که نبودی؟»
گفتم:«نه، می خواستم بخوابم.» گفت:«زنگ زدم بگم که خیلی بی معرفتی، حالا دیگه خداحافظی نکرده می زاری و می ری.»
گفتم:«تا تو باشی که هی برای من قلدر بازی در نیاری.»
با لحنی که بوی التماس می داد گفت:«ژینا، می شه این قدر منو اذیت نکنی. باور کن از عصر تا حالا که از خانه رفتی، دلم آروم و قرار نداره. حالا هم هر کاری کردم خوابم نبرد، می خواستم ببینم تو خوابیدی یا نه؟»
گفتم:«منم خوابم نبرده»، با هیجان پرسید:«راست می گی؟»
گفتم:«آره، آخه من هر وقت جایم عوض می شود خوابم نمی بره.»
با حرص گفت:«من احمقو باش که چی فکر می کردم. الحق که سرتقی.»
با عشوه گفتم:«بدت میاد عشقت سرتق باشه.»
با خنده گفت:«چرا بدم بیاد. من فدای اون عشقم بشم. خوب بخوابی عزیز دلم.»
به آرامی گفتم:«تو هم همین طور و خداحافظی کردم.» با حرف زدن باهاش آروم گرفته بودم و چشمهایم را راحت رو ی هم گذاشتم و خوابیدم.
صبح با صدای کیارش که می گفت:«ژینا پاشو، صبحانه بخوریم.» از خواب بیدار شدم و بعد از صبحانه همراه خاله به بیرون رفتیم. خاله می خواست کمی لباس بخرد که منم همراهی اش کردم. آن روز بعدازظهر با پسرها به سینما رفتیم و کلی خوش گذشت. شب هم با داستان های عمو بهرام که از ماجراهای جوانی اش تعریف می کرد گذشت. شب قبل از این که بخوابم به مامان تلفن زدم و حال همگی رو پرسیدم و بعد تلفنم را خاموش کردم تا دوباره کامران تماس نگیرد. دلم می خواست بی قرارش کنم. از این حس که در انتظارم بی قرار است خوشحال می شدم. دو روز بعد را هم به گشت و گذار گذراندم و تلفنم را همچنان خاموش کرده بودم. آرش هم سرش به امتحان ها گرم بود ولی حواسش به ما سه تا هم بود و با ما همپایه می شد. مامان به خاله تلفن کرده بود و گفته بود. مگه ژینا نمی خواد به خانه بیاد که خاله هم گفته بود چکارش داری؟ با بچه ها راحت است.
مامان گفته بود:«مگه نمی خواد برای کنکورش درس بخواند؟» که خاله گفته بود:«ژینا هم مثل آرش است. مطمئن باش این قدر تو این سال ها درس خونده که شب کنکور نخواد درس یخواند.» عصر همان روز با آرش بیرون رفتم و با هم سری به نمایشگاه نقاشی زدیم.
تو راه برگشت، خیلی رک و صریح ازم پرسید که:«آیا کامران به تو علاقه داره؟»
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:«برای چی اینو می پرسی؟» ماشین رو کنار خیابان زد و زیر درختی پارک کردو گفت:«برای این که چند روز پیش که دنبالت آمدم دیدم کامران جور خاصی نگاهت می کند، تو هم از زیر نگاهش در رفتی.»
گفتم:«خب منظورت از این حرف ها چیه؟»
گفت:«تو خودت خوب می دونی که من به کی علاقه دارم.»
خواستم حرف بزنم که گفت:«نه، صبر کن، بگذار اول من حرف بزنم. می دونم می خوای بگی تو هم به من علاقه داری ولی علاقه ی دختر خاله، به پسر خاله. ولی من شاید به قلبم اجازه داده ام که بیشتر از اون حس به تو علاقه داشته باشم.
می دونم که باید علاقه دو طرفه باشه، برای همین همیشه سعی کرده ام با این موضوع منطقی برخورد کنم. ولی حرف الان من در رابطه با خودم نیست. من چیزی رو توی چشم های کامران دیدم که اسمش علاقه نیسست بلکه بهش میشه گفت، عشق. و این برق عشق رو تو نگاه تو هم دیدم. نمی دونم چطور خاله اینا تا حالا متوجه این موضوع نشدند. شاید هم من چون به خاطر علاقه ی زیادم به تو، خیلی به تو و اطرافت توجه می کنم، متوجه شده ام.»
حرفش رو قطع کردم و گفتم:«ببین آرش، من نمی دونم چه منظوری داری؟ ولی خوب اینو می دونم که من و کامران به خاطر عقاید پدرانمان نمی توانیم با هم ازدواج کنیم. اینو تو و دیگران هم می دونید. حالا نمی دونم چی می خوای بگی؟»
دستش رو روی فرمان گذاشت و به سمت من چرخید و گفت:«من هم به خاطر همین می گم. که اگه بخوای دلت رو درگیر احساسی کنی که سرانجام نداره خودت ضربه اش رو می خوری. من خودم تو رو بیشتر از یه دختر خاله دوست دارم ولی با توجه به این که فهمیدم تو حس منو نداری، با خودم کنار آمدم و نخواستم با بیان کردن احساسم به بزرگترها ناراحتی و دلخوری پیش بیاد. حالا هم به عنوان، یه برادر بزرگتر می خوام بهت بگم یا باید پای تمام مخالفت ها و ناراحتی هایش بایستی یا از همین حالا پا روی دلت بذاری و تا دیگران مثل من متوجه این قضیه نشده اند و به قول خودت دختر عمه هایت که دوست دارند سوژه ای داشته باشند تا خرد شدنت را ببینند از این موضوع با اطلاع نشده اند،کاری کنی که رفتارتان تابلو نشود.»
آه عمیقی کشیدم و گفتم:«آرش، تو همیشه به من محبت داشتی، من همیشه به تو، به چشم یه برادر نگاه کرده ام برای همینه که نمی تونم حس عاشقانه نسبت بهت داشته باشم. ولی نمی دونم این عشق یکهو سر و کله اش از کجا توی زندگی من پیدا شده. اول هم تینا به این قضیه اشاره کرد و خواست منو متوجه کند که عاشق شده ام. خیلی با خودم جنگیدم ولی فایده ای نداره. حتی آمدن به خانه ی شما را بهانه کردم تا شاید با دور شدن ازش دلم بگیره ولی نشد.»
آرش پرسید:«بهت گفته که دوست داره؟»
با سر اشاره کردم که آره
پرسید:«و تو چی؟» گفتم:«نه، برای این که از عاقبتش می ترسم. نمی خوام به قول تو جلوی فامیل خرد شوم و برایم دست بگیرند.»
سری تکان داد و گفت:«نمی دونم. اگه مخالفت پدرانتان نبود این بهترین موقعیت بود. چون کامران شناخته شده بود و همدیگر رو دوست داشتید. ولی علت مخالفت آن ها را نمی فهمم.»
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:«فقط می دونم مربوط به قضیه ازدواج اول عمه پریوش با پسر عمویش است. برای همین هم، عمو و بابا حاضر نشدند با دختر عموهایشان ازدواج کنند.
در هر صورت ازت خواهش می کنم از این موضوع با کسی حرف نزنی و پیش خودت بمونه.»
گفت:«باشه. خیالت راحت باشه. حالا منم می خوام یه اعترافی بکنم.»
گفتم:«چه اعترافی؟»
سرش رو پائین انداخت و گفت:«اگه بگم ناراحت نمی شی؟»
گفتم:«برای چی ناراحت بشم؟» آروم گفت:«من مدتیه احساس می کنم به تینا علاقه پیدا کرده ام.»
با خوشحالی دست هایم رو بهم کوبیدم و گفتم:«این که خیلی عالیه. به خودش هم گفتی.»
سرش رو تکان داد و گفت:«نه اگه گفته بودم که حتماً به تو می گفت. تازه من می خواستم اول به تو بگم.گفتم شاید ناراحت بشی و احساس کنی من تو رفتارم با تو صادق نبودم.»
گفتم:« این چه حرفیه. من همیشه می دونستم تو منو دوست داری ولی منم بهت گفته بودم که تو رو مثل برادرم دوست دارم. در ضمن تینا هم مثل خواهرم می مونه. من از همه بیشتر خوشحال می شم که شما دو تا با هم ازدواج کنید چون این جوری به خاطر یه آدم غریبه که نمی دونم از من خوشش میاد یا نه مجبور نیستم هیچ کدامتان را از دست بدم.»
خندید و گفت:«ای بلا، پس بگو فکر خودت هستی.»
گفتم:«نه، برای شما ها هم خوشحالم. حالا خودت می خوای بهش بگی یا من باید بگم.»
گفت:«تو چی می گی؟» فکری کردم و گفتم:«خب اگه، خودت بهش بگی، خیلی بهتره. ولی مامان، بابات چی؟»
گفت:«اونا، من هر کسی رو انتخاب کنم اگه دختر خوبی باشه حرفی ندارند. فقط نمی دونم تینا هم قبول می کنه یا نه؟» گفتم:«باید یه قراری بگذاریم تا بتونی به تنهائی باهاش صحبت کنی و حرف هایت رو بزنی. خودم جورش می کنم.»
با لبخندی ازم تشکر کرد و گفت:«ای کاش منم بتونم برای تو کاری بکنم.»
گفتم:«برای من، فقط خدا است، که می تونه کاری بکند و منم مثل همیشه امیدم به خداست.» و بعد از این حرف به سمت خانه ی خاله برگشتیم.
تمام شب من و آرش راجع به تینا پچ پچ می کردیم که عمو گفت:«چیه، شما دو تا، این قدر پچ پچ می کنید؟»
خندیدم و گفتم:«تا اطلاع ثانوی، از پخش اخبار معذوریم.»
و عمو گفت:«باشه حالا با ما هم بله؟»
آرش گفت:«هیچی نیست بابا. داشتیم یاد گذشته ها رو زنده می کردیم.»
از جایم بلند شدم و به طبقه ی بالا رفتم و موبایلم رو روشن کردم و بعد از چند روز با تینا تماس گرفتم. تا گوشی را برداشت، هر چی از دهنش
درآمد، گفت و بعد هم با دلخوری گفت: خوب واسه خودت رفتی خوش می گذرونی و یاد منم نمی کنی. تلفنت را خاموش کردی این پسر عموی احمقت رو بچزونی. قبول، چرا به من زنگ نمی زنی خسته شدم اینقدر شنیدم تلفنت خاموش است.
خندیدم و گفتم: من تسلیمم، حق با توئه. ولی اگر کاری داشتی می تونستی با خونه خاله ام تماس بگیری. من اگر تماس نگرفتم می خواستم از هر چیزی که منو یاد کامران می اندازه، خودم رو چند روزی دور کنم تا ببینم بازم احساسم همان طوری است یا نه؟
خندید و گفت: دختره ی احمق. حالا به چه نتیجه ای رسیدی؟
گفتم: هیچی، همان طوری که بود.
صدای خنده اش بلند شد و گفت: انصافا که هر دوتون دیوانه اید. این یکی که منو کچل کرده از بس که زنگ زده و خواسته که به تو بگم به خونه برگردی. هی میگه دلم داره می ترکه. طاقت دوری اش رو ندارم.
منم بهش گفتم: چطور پنج سال تو پاریس بودی دلت تنگ نمی شد؟
که گفت: آخه، دختر، اون موقع که من عاشق نشده بودم.
به تینا گفتم: نکنه تو بهش گفتی منم می خوامش؟
گفت: بچه شدی. خودش به من گفت که دلش پیش تو رفته و به خودتم گفته و مطمئنه که منم توی جریانم. چون ما دو تا چیزی رو از هم قائم نمی کنیم. منم بهش گفتم که تو از روزی که به خونه خاله ات رفتی با من تماس نگرفتی.
باور نکرد و گفت: بهت بگم اندازه تمام ستاره های شب دلش برات تنگ شده. و منم گفتم: اگه تونستم باهاش حرف بزنم بهش می گم. حالا که می خوای بیای خونه؟
گفتم: خاله برای فردا شب مامان اینا و کامران اینا رو دعوت کرده، تو هم بیا.
گفت: باشه. پس من میام خونه شما و از اونجا با دایی اینا میام.
گفتم: دلم برات تنگ شده.
گفت: منم همین طور و خداحافظی کردیم. به پایین رفتم و یواشکی به آرش گفتم، که فردا شب تینا هم میاد. گفت: چیزی بهش نگفتی؟
گفتم: نه، این کار دست خودت رو می بوسه.
سیاوش گفت: شماها یواشکی چی می گید؟
گفتم: هیچی بابا، برای فردا شب تینا رو هم گفتم که بیاد این جا. من بین شما پسرها که کامران هم بهتان اضافه می شه تنها نمونم.
سیاوش خندید و گفت: بمیرم که تو چه قدر هم تنهایی.
خاله که حرف هایم را شنیده بود گفت: خوب کاری کردی خاله، می خواستی به خاله ات هم بگی همگی بیایند.
گفتم: من خودم مهمونم. حالا یه نفر دعوت کردم زیادیه، چه برسه همگی رو.
خاله با گفتن این چه حرفیه، به سمت تلفن رفت و با عمه تماس گرفت و همگی را دعوت کرد . بعد هم با گفتن این که، حالا که اینطور شد پس به پریوش هم زنگ بزنم، عمه پریوش اینا رو هم دعوت کنم. به آرش گفتم: کارمان درآمد. حالا باید فردا، بشینیم و ناز و عشوه های مهوش رو که برای کامران غش می کند، ببینم.
خندید و گفت: تو که می دونی، اون تو رو دوست داره، پس چرا حرص می خوری؟
گفتم: شنیدی حسادت زنانه یعنی چی؟
خندید و گفت: هم شنیدم و هم از آتشی که روشن می کنه، کتابها خونده ام.
گفتم: پس دیگه چیزی نگو.
آن شب و فردا شب هم، همگی به خاله کمک کردیم.
قرار شد شام را از بیرون بیاوردند و دوتا خدمتکار هم که هفته ای یکبار برای تمیز کردن خانه خاله می آمدند، برای پذیرایی آمدند. ساعت پنج که شد دوش گرفتم و سارافون مشکی با بلوز بنفش آستین کوتاهه پوشیدم و تل بنفشی هم به موهایم زدم و آرایش کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم آرش با کت و شلوار سفید و بلوز آجری روشن جلوی ایینه موهایش را مرتب می کرد.
نزدیکش رفتم و گفتم: تیپ زدی.
- می خوام امشب تو چشم تینا بهتر جلوه کنم. تو هم خوشگل شدی. هرچند ساده پوشیدی.
- آخه، من که از خانه نیامدم. دیگه بهتر از این همراهم نبود.
- خب می گفتی خاله برات بیاره.
- مهم نیست، من که خودمو تو دل طرف جا کردم. تو برو به فکر خودت باش.
و با خنده از پله ها پایین آمدم. نزدیکی های ساعت هفت بود که مهمان ها یواش یواش آمدند و با دیدن مامان و مامان گل پری خودم را توی بغلشان انداختم و بوسیدمشان. دلم خیلی براشون تنگ شده بود. پرسیدم: پس بابا و عمو چرا نیامدند؟
مامان گفت: کامران بالا سر کارگرها بود و داشتند کار می کردند، تازه رفته بود حمام، برای همین ما زودتر آمدیم تا انها با هم بیایند.
خاله جلو آمد و مامان اینا رو تعارف کرد که به سالن بروند و خانواده عمه پرستو و پریوش هر دو با هم وارد شدند و بعد از سلام و احوالپرسی همگی در سالن جمع شدیم. مهوش و مریم هر دو لباس باز و کوتاه پوشیده بودند. تینا هم کت و دامن سرمه ای پوشیده بود.
همه مشغول صحبت بودند که تینا به طرفم آمد و گفت: نمی دونم کامران با این همه دلتنگی اش چطور دیر کرده.
گفتم: مردها فقط لاف عاشقی می زنند.
بعد با دیدن آرش که گوشه ای ایستاده بود و با چشم و ابرو از من می خواست که موقعیتی رو برای حرف زدن با تینا برایش جور کنم، حرفم را عوض کردم و گفتم: البته همه مردها که نه، ولی به همشون نمی شه اعتماد کرد. راستی، به نظر تو، آرش امشب خوش تیپ تر نشده؟
تینا نگاهی به آرش کرد و گفت:
چرا، انگار به خودش رسیده، نکنه خبریه هان؟ لبخند موذیانه ای زدم و گفتم: چه جورم، خبر پشت خبر.
تینا با هیجان گفت: راست می گی؟ خب طرف کی هست؟ خوشگله، چند سالشه؟
متفکرانه نگاهش کردم و گفتم: طرف چشم و ابرو مشکی داره، خوشگله، پوست مهتابی داره، بینی و دهان کوچک و خوش فرم، موهای مشکی حالت دار بلند، قد و بالای کشیده، خلاصه اش کنم، یه دختر هیجده ساله ی قشنگ.
خندید و گفت: پس حسابی خوش بحالش شده نه؟
گفتم: اون که آره. ولی آرش هم پسر خوشگل و خوش تیپی است. یه پسر شیرازی به تمام معناست. همین حالا هم کلی کشته و مرده داره.
تینا گفت: جای کامران خالیه، ببینه چه تعریفی داری از پسر خاله ات می کنی، تا رگ حسادتش گل کنه.
گفتمک هیس، یواش تر حرف بزن. مگه نمی دونی دیوار موش داره، موشم گوش داره.
و به مریم که به سمتمان می آمد، اشاره کردم و از جا بلند شدم و به سمت آرش رفتم و بهش گفتم: من یه کم مقدمه چینی کردم ولی بقیه اش رو خودت باید جور کنی.
با اضطراب گفت: یعنی بهش گفتی که من می خوامش؟
گفتم: نه بابا، گفتم تو یه دختری رو با این مشخصات پسندیدی و کلی هم براش کلاس گذاشتم.
آرش سرش را پایین انداخت و گفت: جبران می کنم.
در همین حین نگاهم به کامران که با سبد گلی در استانه در با خاله و عمو احوالپرسی می کرد، افتاد و دوباره با دیدنش قلبم به تپش افتاد. تازه فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود و منتظر دیدارش بودم.
همین طور که به همراه بابا و عمو با بقیه احوالپرسی می کرد و به سمتم آمد و آروم گفت:
باشه، تا بعد به خدمتت برسم . و از کنارم دور شد.
منم با عمو اینا احوالپرسی کردم که عمو گفت: قدم ما سنگین بود که گذاشتی از خونه رفتی یا از ما بدی دیدی؟
خندیدم و گفتم: نه عمو جون. من هر سال بعد از امتحانها برای یه مدت پیش خاله و بچه ها میام تا روحیه ام عوض بشه.
گونه ام را بوسید و گفت: انشالله که همیشه روحیه ات شاد باشه.
بابک رو به آرش گفت: فکر نمی کنی موزیک خیلی غمگین است. یه کمی شادش کن.
آرش موزیک رو عوض کرد و رو به من گفت: ژینا میایی بریم حیاط یه کمی قدم بزنیم.
نگاهی به کامران کردم که مهوش و مریم کنارش روی مبل نشسته بودند و مشغول صحبت بودند.
به تینا گفتم: تینا پاشو بریم تو حیاط.
و همراه هم وارد حیاط شدیم. کمی از این در و آن در صحبت کردیم و درباره دانشگاه و رشته ها و بعد یکدفعه از آرش پرسیدم: راستی به نظرت، همسر آینده ات یه کم شبیه تینا نیست؟
تینا که جا خورده بود: جدی، شبیه منه؟
آرش که منظورم رو فهمیده بود. گفت: آره خیلی هم شبیه.
و نگاهی خریدارانه به تینا کرد که صورتش سرخ شد پس خوش سلیقه هستید.
آرش گفت: من که سلیقه ام خیلی خوبه؟ فقط نمی دونم اونم می پسنده یا نه؟
تینا گفت: خب تو هم پسر خوبی هستی. اگه دلش جایی نباشه، حتما باید ازت خوشش بیاد.
آرش گفت: خب، می تونم بپرسم تو دلت جایی بند هست یا نه؟
تینا که منظور آرش رو فهمیده بود، گفت: می شه بپرسم به جنابعالی چه مربوطه؟
آرش گفت: برای اینکه می خوام بدونم اگه دلت جایی بند نیست، می تونی منو دوست داشته باشی یا نه؟
تینا که تا حالا منظور من و آرش را فهمیده بود، با عصبانیت رو به من کرد و گفت: تو می دونستی ژینا و اون وقت منو آوردی اینجا؟
گفتم: من فقط دیشب فهمیدم که آرش به تو علاقه داره، حالاهم اینجا تنهاتون می ذارم. تا با هم حرفهایتان را بزنید. بقیه اش به من ارتباطی نداره. با اجازه تون.
و دور زدم و برگشتم. تینا خواست به دنبالم بیاد که آرش دستش را گرفت و گفت: تینا ، فقط چند دقیقه به حرف هایم گوش کن، خواهش می کنم.
من دیگه صبر نکردم و وارد ساختمان شدم. همه سرشان به خنده گرم بود. عمو برزو بابای تینا، با عمو بهرام در حال شطرنج بازی می کردند و برای هم خط و نشان می کشیدند. عمو مسعود و بابا و عمو پدرام هم با همدیگه مشغول بودند و خانم ها در یک سمت مشغول صحبت وقایع اتفاق افتاده در فامیل بودند. از دیدن مهوش و مریم که همچنان به کامران چسبیده بودند لجم گرفت و به سمت بابک که به همراه سیاوش و کیارش مشغول دیدن فوتبال بودند رفتم.
کیارش ظرف تخمه را بهم تعارف کرد و گفت: دیر اومدی، نبودی ببینی پرسپولیس چه گلی به استقلال زد. حال کردم.
گفتم: خب تیم مورد علاقه من همیشه باحاله.
بابک و سیاوش که استقلالی بودند گفتند: حالا هنوز یک ربع مونده، دقیقه نود معلوم می شه.
کامران که آرام آمده بود و پشت سر ما ایستاده بود گفت: ولی دقیقه نود هم پرسپولیس می بره.
به طرفش برگشتم و گفتم: تو هم قرمزی؟
سرش را پایین آورد و دم گوشم گفت: من به خاطر تو رنگین کمان هم می شم چه برسد به قرمز.
با خنده نگاهش کردم و به سمت تلویزیون برگشتم و مسابقه را تماشا کردم. آهسته کنارم نشست و گفت: دلم برات یه ذره شده بود، بی معرفت چرا تلفنت را خاموش کردی؟
گفتم: چون دلم نمی خواست یکی هی مزاحمم بشه.
گفت: حالا من شدم مزاحم دیگه.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: از اولش هم بودی، خودت خبر نداشتی.
با سوت پایان بازی من و کیارش به هوا پریدیم و دست هایمان را به هم کوبیدیم و شروع به شکلک درآوردن به بابک و سیاوش کردیم.
کامران هم که به رفتار ما خنده اش گرفته بود گفت: یعنی حالا باید من هم مثل بچه ها بالا و پایین بپرم.
خندیدم و گفتم: اختیار دارید، شما نوه بزرگ خاندان کیانی هستید، چه ربطی داره به نوه ی کوچک خانواده. این کیارش رو هم که می بینی نوه آخر خانواده مهرورزی است.
در همین حین مهوش و مریم هم که از سر و صدای ما به طرف ما آمده بودند با لحن خاصی هر دو گفتند: وای بازم فوتبال. تو دیگه چرا ژینا؟!
گفتم: خوب منم فوتبال دوست دارم.
کامران که از جایش بلند می شد زیر لب گفت: ای کاش چیزهای دیگه رو هم دوست داشتی.
بابک که تازه متوجه شده بود آرش در بین ما نیست. پرسید: پس این مهندس کجاست؟
گفتم: فکر کنم یکی از دوستاش دم در آمده بود و داشتند حرف می زدند.
بابک سری تکان داد و به جمع بزرگترها پیوست.
از مهوش پرسیدم: مانی کجاست؟ چرا نیامد؟
مهوش گفت: با دوستاش رفته شمال.
گفتم: خوش بحالش. چقدر دلم می خواست الان شمال بودیم و کنار دریا روی سنگ های ساحل می خوابیدیم.
مهوش گفت: ولی من که اصلا حوصله رطوبت شمال رو ندارم. و قری به سر و گردنش داد و رفت.
کامران به کنارم آمد و گفت: فکر نکن منم مثل بابک هالو تشریف دارم.
با تعجب نگاهش کردم که گفت: منظورم دوست آرش است. از کی تا حالا تینا با آرش دوست شده؟
گفتم: هیس. به تو چه، الان همه شهر رو خبر می کنی.
با خنده گفت: مگه خبریه؟
با درماندگی به آن طرف که بابک سراغ تینا رو می گرفت نگاه کردم و گفتم: میشه، با من به حیاط بیایی؟
با پوزخندی گفت: چیه؟ کارت گیر کرده؟
گفتم: نمی دونم. چرا اینقدر طولش داده. حالا بیا بریم.
و دوتایی وارد حیاط شدیم. پشت ساختمان که رسیدیم دیدیم آرش و تینا روی سکویی نشسته اند و آن چنان غرق صحبت هستند که حتی متوجه حضور ما نشدند. به نزدیکشان که رسیدیم کامران یکهو گفت: معلومه شما دو تا اینجا چی کار می کنید؟
تینا و آرش که هر دو از جایشان پریده بودند دستپاچه گفتند: هیچی. همین جا نشسته بودیم.
کامران گفت: آره. من بچه ام که باور کنم.
تینا رو به من کرد و گفت ژینا تو چیزی گفتی؟
کامران به جای من جواب داد: نه بابا، این بنده خدا، منو دنبال خودش اورده، که کسی نفهمه شما دو تا با هم غیب شدید. مخصوصا عمو برزو و بابک.
تینا مثل مجرم ها و پشت سر من ایستاد و گفت: همه اش تقصیر توئه. حالا خودت درستش کن. ما که کاری نکردیم. فقط با همدیگه حرف زدیم.
کامران صدای خنده اش بلند شد و گفت: حالا چرا ترسیدی. از تو زبون دراز بعیده. من که چیزی نگفتم تو هول کردی، فقط بابک داشت سراغ آرش رو می گرفت ژینا هم برای اینکه کسی چیزی نفهمد مرا همراه خودش آورد تا قضیه ماست مالی کنه.
گفتم: حالا ببینم آرش خان شیری یا روباه؟
آرش لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: شیر شیرم.
نگاهی به تینا که چشمهایش برق می زد انداختم و گفتم: پس بالاخره، خیاط تو کوزه افتاد، داشتی برای من می بریدی و می دوختی. حالا دیدی من زودتر لباس رو برایت پرو کردم.
خنده هر سه شان بلند شد و کامران رو به ارش گفت: خوش به حالت، که با یه بار حرف زدن به مراد دلت رسیدی. ولی یار ما از سنگ خارا هم دلش سنگ تره و به رحم نمیاد.
آرش دستی به پشت کامران زد و گفت: منم دعات می کنم تو هم به یارت برسی هر چند که مشکلاتت زیاده. و رو به من سرش را تکان داد.
گفتم: بهتره برگردیم داخل که حتما موقع شام است. فقط بگید ببینم می خواهید با خانوده تان صحبت کنید یا بعدا این کار رو می کنید.
آرش گفت: نمی دونم.
تینا گفت: وای نه. زوده.
کامران گفت: به نظر من بهتره تینا بیاد خونه ما و ارش هم بیاد با هم چند باری بیرون بریم تا این دوتا سنگ هایشان را با هم وا بکنند و بعد به خانواده ها بگویند.
سرم را تکان دادم و گفتم: نه، شازده پسر، این جا ایرانه، به نظر من اگه هر دویشان با این ازدواج موافقند بهتره، خانواده ها بدونند و بعدا تو فامیل حرف و حدیثی پیش نیاد. عمه اینا رو که می شناسی. فردا فکر می کنند ما توطئه کردیم.
آرش خندید و گفت : نه که، نکردیم. ولی تو راست میگی. نمی خوام فردا فکر کنند از اعتمادشون سواستفاده کردم.
تینا گفت: من هم موافقم. ولی چطور بگیم.
گفتم: یعنی تو هم کاملا ارش رو دوست داری؟
خندید و گفت: حالا شاید بعدا دوستش داشته باشم.
آرش با لحن شوخی گفت: "باشه، داشتیم؟"
گفتم: "خوب، پس همه چیز رو می سپریم دست بزرگ خانواده، جناب کامران خان."
کامران با اعتراض گفت: "چرا من؟" خودم را لوس کردم و گفتم: " تو که میگفتی به خاطر من رنگین کمان هم میشی پس چی شد؟"
ابروهایش را بالا انداخت و با خنده گفت: "در عوض چی گیر من مییاد؟"
فکری کردم و گفتم: "خوب، یه شام با همدیگه میریم بیرون. خوبه؟"
سرش را تکان داد و گفت: "نه، بهتره که همگی با هم بریم شمال و کنار دریا، چطوره؟" با خوشحالی دستهایم را به هم کوبیدم و گفتم: "من که خیلی هوای شمال به سرم زده، تو چطور تینا؟"
تینا هم گفت: "من هم همینطور."
آرش گفت: "شما دو تا هم که بی خیال کنکور شدید."
گفتم: "اگه ما قبول نشدیم اون وقت حرف بزن."
گفت: "باشه."
کامران گفت: "پس امشب خودتان را برای بعد شام آماده کنید." و به راه افتاد.
ما هم به دنبالش وارد ساختمان شدیم که دیدیم میز غذا آماده است و خاله میگه پس این بچه ها کجان؟ که با دیدن ما گفت: "زود باشید شام یخ کرد."
شام رو که در کمال آرامش خوردیم و بعد از اینکه همگی در حال صرف چای بودند کامران به ما اشاره کرد که الان وقتش است و در کنار من و تینا نشست. آرش هم در دو قدمی ما صندلی اش را گذاشت همه مشغول صحبت بودند که کامران با گفتن از همگی معذرت میخوام که صحبتتان را قطع میکنم، همه را متوجه خودش کرد.
کامران ادامه داد و گفت: "می دونم چیزی که میخوام بگم درست نیست از طرف من عنوان بشه ولی من به رسم اروپائیها خیلی بی مقدمه میخوام برم سر اصل مطلب و با اجازه بهناز خانوم و بهرام خان، از طرف آرش، تینا رو از عمه پرستو و عمو برزو خواستگاری کنم. حالا میمونه جواب عمه و عمو." بعد اش هم خیلی راحت به مبل تکیه زد و به جمعی که از حرف بی مقدمه اش مبهوت و ساکت نشسته بودند نگاه کرد و گفت: "چیه، چرا ماتتان برده، حتما باید برای خواستگاری گل و شیرینی گرفت و از قبل وقت تعیین کرد؟"
بابا که زودتر از همه به خودش آمده بود گفت: "به به چه وصلت خوبی پرستو، برزو، نظر شما چیه؟"
عمه پرستو سرش رو تکان داد و گفت: "والله چی بگم. من که غافلگیر شدم. اخه تینا هنوز بچه است. در ضمن نظر خود تینا هم مهمه، نه برزو؟"
عمو برزو خندهای سر داد و گفت: "تو چه ساده ای خانوم. اگه نظر تینا مثبت نبود که کامران بغلش نمینشست و داد سخن نمیداد، نه تینا؟"
تینا که از حرف باباش سرخ شده بود گفت: "اون طوری هم که شما میگید نیست بابا، من نظر شماها برام خیلی مهمه."
عمو رو به عمه کرد و گفت: "به نظر من که آرش پسر خیلی خوبیه، خانواده اش رو هم که خیلی خوب میشناسیم من که حرفی ندارم، تو چطور خانوم؟"
عمه گفت: "اگه خود تینا راضی باشه منم حرفی ندارم."
بابا گفت: "پس مبارکه." و شروع به دست زدن کرد و بقیه هم به دنبالش دست زدند و خاله از جایش پا شد و با خوشرویی انگشترش رو از دستش در آورده و به دست تینا کرد و صورتش را بوسید و گفت: "راستش من هم غافلگیر شدم. آرش چیزی در این مورد به من نگفته بود. ما باید رسما خواستگاری میآمدیم ولی حالا این انگشتر از طرف من به دستت باشه تا حلقه نامزدی برایتان بگیریم."
بعد رو به من کرد و گفت: "پس پچ پچهای تو و آرش واسه همین بود درسته؟"
خندیدم و گفتم: "درسته خاله جون، حالا از دستم ناراحتید؟"
خاله صورتم رو بوسید و گفت: "چرا باید ناراحت باشم؟ عروس به این خوبی از کجا میتونستم گیر بیارم. همه اش نگران آینده آرش بودم. میترسیدم خدای نکرده یک موقع تصمیم غلطی بگیره و بعد صورت آرش رو هم بوسید."
همگی به آرش و تینا تبریک گفتند و مامان گل پری گفت: "حالا که این طور شده بهتره یک مراسم نامزدی مفصل هم برایشان بگیریم و رسما به فامیل معرفی کنیم."
|
10-15-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عمو بهرام گفت: "خوب مراسم رو خانه ما بگیریم یا خانه برزو خان؟"
بابا گفت: "خانه ما از همه جا بهتره. چون به اندازه کافی بزرگ است و همه مهمانها را میتوانید دعوت کنید." با توافق همگی قرار شد که برای سه روز دیگه که جمعه بود مراسم رو برگزار کنیم و در این دو روزه هم من و تینا و آرش خریدهای لازم رو انجام بدیم. همگی خوشحال و خندان بودند. به جز مهوش و مریم که هر چقدر هم سعی میکردند لبخند مصنوعی را روی صورتشان بگذارند ولی مشخص بود که از این که تینا زودتر از آنها ازدواج میکند ناراحت هستند.
آخر شب همگی خداحافظی کردیم و مامان گل پری با ماشین ما آمد و عمو و کامران هم به تنهائی آمدند. توی ماشین مامان گفت: "ژینا کار خوبی نکردی که موضوع به این مهمی رو از خاله ت پنهان کردی."
گفتم: "من خودم دیشب تازه فهمیدم و امشب هم آرش به تینا گفت و کامران هم قرار شد ماجرا رو درست کنه."
بابا با خنده گفت: "خیلی هم خوب شد، آرش پسر خوبی و به درد تینا میخوره ما هم که فامیل در فامیل میشیم."
به در خانه که رسیدیم ساکم رو به اتاقم بردم و روی تخت دراز کشیدم. هیچ کجا خانه آدم به خصوص اتاق آدم نمیشه. از خستگی با همان لباسها خوابم برد.
فصل ۱۱
صبح مامان صدایم زد و گفت: "آرش گفته مییاد دنبالت که برین دنبال تینا برای خرید." خواب آلود بودم، دوشی گرفتم و سر حال شدم و حاضر شدم. سر و صدای کارگرها از انتهای حیاط به صورت نامفهوم میآمد.
در ترانس رو باز کردم و روی ترانس رفتم و به بیرون نگاه کردم. کامران را دیدم که از انتهای باغ به سمت خانه میآمد. برایم دستی تکان داد که سرم را تکان دادم. به داخل رفتم و پائین رفتم. کامران مشغول صبحانه خوردن بود. سلامی کردم و نشستم.
با لبخند گفت: "سلام خانوم خانوما، حال و احوالتان کوک هست یا نه؟"
گفتم: "مگه فرقی میکنه؟"
"چرا فرقی نمیکنه. اگه خوب باشی شاید امیدوار بشم امروز به من هم لطفی داشته باشی وگرنه فقط بی مهری ت نصیبم میشه."
چائی ام را داغ سر کشیدم و سوختم و گفتم: "آخ سوختم."
گفت: "مگه هولی که اینطور چائی رو داغ میخوری."
گفتم: "اخه قراره آرش بیاد دنبالم بریم دنبال تینا و خرید کنیم."
گفت: "کار دیگه ای نداری؟" گفتم: "چرا، قبلش هم باید یک سری به لیلا بزنم و در ضمن ببینم ساخت خونه اش در چه حالی است؟" و از جایم بلند شدم و به اطراف نگاه کردم و گفتم: "مامان اینا کجا هستند؟"
"توی حیاط دارند چائی میخورند." به سمت حیاط رفتم و بعد از حال و احوال با مامان اینا به پیش لیلا رفتم. به نظر شکمش برجسته تر میآمد. سرم را روی شکمش گذاشتم و گفتم: "هستی کوچولو، منم خاله، خوبی؟"
لیلا خندید و گفت: "وای ژینا خانوم شما رو که توی زحمت انداختم. حالا کامران خان هم اسیر شده و مرتب سر ساختمان است."
گفتم: "انگار سقفش را هم زده اند. دیگه کاری نداره." با لیلا بیرون آمدیم و به کارگرهای مشغول کار که تعدادشان زیاد بود نگاه کردیم.
کامران گفت: "به خاتون بگید اثاثیه اتاق را جمع کنند که دیوار را کمی خراب کنیم و در مابین را کار بگزاریم."
پرسیدم: "خیلی دیگه کار داره؟"
گفت: "نه، داخل را هم سفید کرده ام. در و پنجره ها هم دو سه روزی فکر کنم کار داشته باشه. راستی کف را سرامیک میکنید؟"
گفتم: "نه، برای بچه موکت بهتره که جای خالی هم نباشه که از روی فرش به زمین بیفتد. چقدر کارگر اینجاست، اگه تا جمعه کار تمام نشود بد میشود."
خندید و گفت: "اگه اینهمه کارگر نبودند که کار به این زودی تمام نمیشد. حداقل سه برابر کار شده، خیالتم جمع باشه، اگه تا نیمه شب هم نگهشان دارم و حقوق دو برابر بدم، کارت پنجشنبه تمام میشود."
گفتم: "خیلی ممنون. دستت هم درد نکنه." گفت: "خواهش میکنم. اگه هر کاری که تو رو خوشحال کند به من بگی، من با کمال میل انجام میدهم." لیلا گفت: "پس من برم به خاتون خبر بدم."
گفتم: "امروز به ویلا برو تا کارگرها کارهاشان را تمام کنند." و رو به کامران کردم و گفتم: "من دیگه باید برم الان است که آرش سر برسد. تو با ما نمیای؟"
دستی به صورتش کشید و گفت: "اگه من بیام کی این کارها رو انجام بده، برید خوش باشید. فقط به یاد این کارگر بیچاره هم باش."
گفتم: "هیچ میدونی کارگر خوشگلی هستی؟"
تمام صورتش پر از خنده شد و گفت: "پس معلومه امروز حالت خوبه، خوش به حال آن دو که همراهت هستند."
جوابش رو ندادم و به سمت خانه رفتم و حاضر شدم. بعد از آمدن آرش به دنبال تینا رفتیم و مرتب به مراکز خرید مختلف سر زدیم. تمام مدت با تینا سر به سر آرش گذاشتیم و کلی خرید کردیم.
آرش میگفت: "ژینا تو خیلی ماهی، باورم نمیشه که به این سرعت کارها درست شده باشه."
تینا هم مراتب ورد زبانش کامران بود و میگفت: "این بدبخت داره از غصه دق میکنه، یک فکری بکن." و من که همچنان میدانستم عمو و بابا راضی نمیشوند میگفتم: "وقتی کاری نمیشه، چرا خودم رو تو دهان مهوش و مریم اینا بیندازم که تا آخر عمر سوژهٔ مسخره کردن منو داشته باشند. ماجرای شما که به این خوبی و سرعت انجام شد، دیشب داشتند از حسادت میترکیدند. اگه میتوانستند دیشب کله کامران و تو را با هم از جا میکندند. شماها فکر میکنید آسونه آدم چشماش رو به روی این همه محبت ببندد. من نمیخوام اذیت اش کنم فقط راه چاره ای ندارم. این هم شانس من بدبخت است که عاشق نشدم، نشدم، عاشق کسی شدم که هم پدرش هم پدرم با این موضوع مخالف هستند. دیشب وقتی بابا اون طوری برای شما دو تا ذوق میکرد، مجسم کردم که اگه همین حرف رو کامران درباره من میزد چه ول وله ای به پا میشد."
تینا دستهایم را که از ناراحتی یخ کرده بود در دستهایش گرفت و گفت: "خدا را چه دیدی؟ شاید آنها هم راضی شدند، حالا غصه نخور که من هم غصه دار میشم."
به هر صورت دیر وقت بود که به خانه برگشتم، وقتی وارد شدم همه در سالن جلوی مشغول تلویزیون نگاه کردن بودند، سلام کردم و نشستم. از خستگی پایم ذوق ذوق میکرد.
مامان گل پری پرسید چه کارها کرده ایم و من هم توضیح دادم، کامران هم گفت: "بهتره بری پاهایت را در آب گرم مالش دهی که فردا پس فردا هم مرتب به این پاها احتیاج داری."
عمو گفت: "من و پرویز هم وسایل جشن را سفارش داده ایم صبح جمعه بیارند ولی کیک را باید فردا شماها سفارش بدید."
به کامران گفتم: "خونه لیلا چی شد؟"
لبخندی زد و گفت: "نگران نباش، فردا خرده ریزهایش هم درست میشود."
پرسیدم: "تو هم فردا با ما میائی؟"
گفت: "نه، باید بالا سر کارگرها باشم."
عمو گفت: "نه بابا، من میمونم و کارها رو درست میکنم. تو هم این چند وقت خسته شدی و جائی هم نرفتی، با بچه ها برو." خوشحال از آمدن کامران به اتاقم رفتم و خوابیدم. صبح با صدای کامران که بالای سرم ایستاده بود و میگفت: "پاشو تنبل خانوم، از خواب بلند شدم."
وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم شلوار کرم با بلوز آستین کوتاه لیموی پوشیده است و اصلاح کرده و ادکلن زده، بالای سر من ایستاده.
خمیازهای کشیدم و گفتم: "کی گفته صبح به این زودی، در نزده وارد اتاق من بشی."
خندید و گفت: "اولا ساعت ۹ صبح است و تینا و آرش هم پائین منتظر تو هستند. دوما، تینا هر چقدر صدایت کرد پا نشدی من رو جلو انداخت گفت شاید با صدای تو پاشه."
گفتم: "تینا غلط کرد."
لب تخت نشست و گفت: "چیه، ملوسک من خیلی خسته شده؟ میخوای بگم نمییای."
از روی تخت با عجله بلند شدم و گفتم: "نه، نه، الان یه دوش سریع میگیرم و سر حال میشم. تو هم برو بگو الان مییام."
نگاهی حسرت بار به اتاق انداخت و آروم گفت: "کی میشه هر روز صبح خودم این دختر ناز نازی رو از خواب بیدار کنم و اون چشمها قبل از این که به چیز دیگه ای نگاه کند به صورت من نگاه کند."
با خنده به طرف در هلش دادم و گفتم: "هیچ وقت، زود باش برو پایین تا حاضر بشم."
نیم ساعتی طول کشید و تینا مرتب نق میزد و میگفت: "زود باش."
پایین که آمدم کامران لیوان شیر کاکائو را با یه تکه کیک به دستم داد و خواستیم حرکت کنیم که بابک به همراه عمه اینها سر رسیدند. عمه اینها هم برای کمک به مامان گل پری آمده بودند تا مقدمات جشن فردا را آماده کنند.
مامان هم که برای ردّ کردن نمرهها به دانشگاه رفته بود و خدا را شکر تابستانها کلاس نمیگرفت.
به بابک گفتم: "تو همراه ما نمیای؟"
بابک دو دل بود که عمه گفت: "کلی کار هست که باید راست و ریستش کند. الان بهناز و بهرام خان هم میآیند. اگه سرش خلوت بود باهاتون تماس میگیره و میاد." قرار شد با ماشین آرش بریم. من و کامران هم عقب نشستیم. موقع خرید لباس آرش کت و شلوار کرم برداشت و تینا هم لباس سفید ساتن که تماماً روش کار شده بود. نیم تاج قشنگی هم برداشت که با لباسش هماهنگ بود.
کامران گفت: "تو نمیخوای لباس بخری؟"
گفتم: "من اینقدر لباس نپوشیده دارم که لازم ندارم."
گفت: "ولی امروز دلم میخواد با من لباس بخری و خودم لباست رو انتخاب کنم."
وقتی نگاه مشتاقش رو دیدم قبول کردم و پشت ویترینها رو نگاه کردم. بعد از نشان دادن چند لباس، بالاخره لباس زرشکی بلندی رو که روی سینه و پشتش و بازوها گیپور کار شده بود را انتخاب کردیم. وقتی تو اتاق پرو پوشیدم دیدم خیلی بهم میاد. کمرم رو حسابی باریک نشان میداد و قدم را بلندتر. صدایش زدم و وقتی مرا در لباس دید سوتی زد و گفت: "خیلی ماه شدی، همین رو میخریم." بعد از خرید لباس به سراغ حلقه ها رفتیم. مشغول انتخاب بودند که بابک تماس گرفت و گفت نزدیک ما شده و آدرس گرفت. با رسیدن بابک، شوخی ها و خنده ها شروع شد.
بابک به آرش میگفت: "سرت کلاه رفت. نمیدونی خواهر زبون دراز من با این ژینا چه بلأیی به سرت مییارن."
و آرش هم میگفت: "خودت سرت بی کلاه مونده، ناراحتی؟"
پشت ویترین جواهر فروشی ها، کامران زیر گوشم گفت: "نمی خوای تو هم یک انگشتر انتخاب کنی."
نگاهش کردم و خندیدم و گفتم :« چیه ، مگه قراره من نامزد کنم » با حسرت گفت:« نه ، اگه قرار بود تو نامزد کنی که ، بهترین حلقه رو برایت می گرفتم که گران تر از اون وجود نداشته باشه.»
ابروهایم را بالا کشیدم و گفتم :« کی گفته من قرار با تو نامزد کنم که تو برایم حلقه بخری.»
خیلی خونسرد گفت :« من می گم . اگه با هر کس دیگه ای هم بخوای ازدواج کنی خودم یه بلایی به سرش میارم که هفت پشتش رو یاد کنه .»
گفتم :« آخ نگو ، که ترسیدم.»
بابک به شانه کامران زد و گفت:« فکر کنم بالاخره پسندیدند.»
بعد از خرید حلقه ، دنبال لوازم آرایش بودند که چشمم به لباس بچه ها و عروسک ها افتاد . با ذوق دست کامران را کشیدم و گفتم :« بیا این جا بریم برای هستی یک کم خرید کنیم.»
خوشحال شد و گفت :« تو خیلی بچه دوست داری. دارم مجسم می کنم وقتی خودت بچه دار بشی چکار می کنی؟»
از حرفش خجالت کشیدم و گفتم :« آخه من همیشه تنها بودم . هیچ وقت دوست ندارم یه دونه بچه داشته باشم . خواهر یا برادر نعمتیه که نه تو داری ، نه من .»
خندید و گفت :« ولی اگه من خواهر یا برادری داشتم اون هم از دست مامانم غصه می خورد ولی قضیه تو فرق می کرد .» وارد مغازه ها می شدیم و از هرکدام لباس یا عروسکی می خریدیم . وقتی به بچه ها پیوستیم دست هایمان پر از کیسه بود .
آرش خندید و گفت :« آمدید خرید عروسی یا سیسمونی؟» گفتم :« سیسمونی که کلی وسیله داره . حالا این ها رو برای دلخوشی لیلا خریدیم.»
کامران به ذوق و شوق من نگاه می کرد و می خندید و مدام زیر گوشم ابراز محبت می کرد . من هم برای اینکه روزش را خراب نکنم با تبسم و لبخند جوابش را می دادم . ناهار رو تو خیابان ولیعصر خوردیم ، و عصر بود که به خانه برگشتیم.
رفت و آمد خدمتکارها و خاله و عمه و عمو و همگی خانه را پر از هیاهو کرده بود . خاله به تینا گفت :« برای فردا از یک آرایشگر خوب وقت گرفته و گفت که بهتره ماها استراحت کنیم .»
به کامران گفتم :« وسائل هستی رو به خانه ی مشت رجب ببریم .» دوتایی به پائین باغ رفتیم و از دیدن خانه که رویش را هم کنتکس سفید کرده بودند خوشحال شدم . درش را باز کردم و سوئیت قشنگی رو دیدیم.
گفتم :« بعد از جشن باید داخلش را تمیز کنند و موکت کنیم تا کمی هم وسیله ی زندگی بخریم.»
کامران گفت :« خیلی چیزها لازم دارد. از فرش و وسائل آشپزخونه تا چیزهای دیگر.»
گفتم :« اون ها رو مامان گل پری ترتیبش رو می ده . » پیش لیلا رفتیم و وسائل رو که باز می کردیم اون هم پا به پای من ذوق می کرد و لباس ها و عروسک ها را بغل می کرد . اشک توی چشماهایش حلقه زد و گفت :« نمی دونم چطوری از محبت هایت تشکر کنم . ای کاش ، محسن زنده بود و این کارها رو خودش می کرد.»
کامران با خونسردی گفت :« با سرنوشت نمی شه جنگید، شما فقط به فکر هستی باشید که غصه نخوره .»وسائل رو گوشه ای گذاشتیم و گفتم از شنبه به بعد کار خانه را تکمیل می کنیم . تو هم بهتره به خودت برسی و مواظب بچه باشی . فردا شب هم اگر سروصدا اذیتت نمی کنه به ویلا بیا تا کمی دلت باز بشه . گفت :« حتما و باز هم تشکر کرد » بیرون آمدیم و به کنار استخر رفتیم و نشستیم و پاهایمان را در آب فرو کردیم تا خنک شود .
به کامران گفتم :« نمی دانم چرا خدا به یکی این قدر مال و ثروت می دهد و به یکی هیچی .وقتی لیلا ازم تشکر می کنه از خودم خجالت می کشم و ناراحت می شم که چرا این قدر بین ما باید فرق باشه و این طوری زندگی کنه.»
کامران با تفکر گفت :« خدا به آدم ثروت می دهد تا امتحانش کند . اگه به فکر بنده های دیگر هم بودی که از امتحان سرافراز بیرون آمدی و گرنه روز حساب راه فراری نداری. ولی بابا بزرگ راست می گفته که تو از همه ی نوه هایش دلسوزتری.»
گفتم :« نمی دونم شاید، ولی من نمی تونم نسبت به درد و رنج اطرافیانم بی خیال باشم . می دونی همیشه دوست داشتم خودم این قدر پول داشتم که بتونم چند تا بچه ی بی سرپرست رو توی یک خانه ی خوب نگهداری کنم و برایشان امکانات خوب بگذارم و به جاهای بالا برسانمشان .» خندید و گفت :« اگه تو بخوای من حاضرم برایت این پول رو خرج کنم.»
گفتم :« ممنون ولی دلم می خواد مال خودم باشه.»
با لحن شوخی گفت :« تو اگه به من بله بگی ، تمام اموال من مال خودت می شه.» دستم رو به لبه ی استخر فشار دادم و گفتم :« بس کن کامران .» و از جایم بلند شدم.
یه مشت آب به طرفم پاشید و با خنده گفت :« فرار کردن راه چاره نیست عزیز دلم . باید یه کم شجاع باشی و مبارزه کنی .»
زبونم رو برایش درآوردم و فرار کردم و گفتم :« نکنه ، تو هم مثل پاریس ، پسرپریام و هکوب ، که عامل اصلی جنگ تروا شد می خوای باعث جنگ خاندان کیانی بشی.»
یکی از گل های سرخ را کند و به سمتم آمد و یکی از زانوهایش را روی زمین گذاشت و گل را دو دستی به طرفم گرفت و گفت :« تو اگه بخوای پاریس می شم ، اگه بخوای مارس خدای جنگ می شم .» و با لحن ملتمسانه ای گفت :« تو فقط منو بخواه.»
با نگاه به چشم های سیاه ملتمسش تمام دلم لرزید و آروم گفتم :« تو مثل اروس می مانی که تیر و کمانی به دست گرفتی و می خوای قلب منو هدف بگیری و عاشق کنی . پاشو از زمین که اگه کسی ببینه بد می شه.»
بلند شد و گفت :« آره من خدای عشقم ولی باید عاجزانه از خدای خودم بخوام که منو به تو برسونه ، آفرودیت من .» خندیدم و گفتم :« بسه دیگه ،هر کی این جا باشه فکر می کنه تو نمایشنامه ی هومر گیر افتاده.» گل را به طرفم گرفت و گفت:« بگیرش ، مال توئه.»
گل را گرفتم و بوئیدم و گفتم :« همه ی گلهای خدا قشنگند و زیبا .»
آروم زمزمه کرد :« مثل تو »
صدای کیارش که منو صدا می زد ما رو به سمت خانه کشاند.
کیارش با ذوق و شوق گفت :« بیا ببین بابا چی می گه.»
گفتم :« چی می گه؟»
- می گه بهتره یه صیغه ی محرمیت امشب بین آرش و تینا خوانده شود تا بعدا عقد و عروسی را یک شب بگیریم.
گفتم :« خب؟»
- حالا فرستاده دنبال یه عاقد تا بیاید .
کامران گفت :« پس امشب شام عقد کنان داریم و وارد ساختمان شدیم.»
به مامان گل پری گفتم :« تینا کجاست؟»
گفت:« رفته حمام اتاق تو، شما دو تا کجا بودید؟»
گفتم :« پیش لیلا» خندید و گفت :« بقیه اش رو کجا بودید؟ زیر درخت ها؟» و بعد به سمت خاله بهناز رفت.
مامان گل پری همیشه تیزبین بود . به اتاقم رفتم و تینا رو دیدیم که مشغول خشک کردن موهایش بود . گفتم :« تینا الکی الکی امشب داری شوهر می کنی ، می فهمی؟»
خنده ی ریزی کرد و گفت:« ازدواج به همین آسونی است ، تو خیلی همه چی رو سخت گرفتی.» گفتم :« نمی خوای گیتاو مهتاب و سارا رو دعوت کنی؟»
گفت:« ای وای این قدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که یادم رفت تو این کار را بکن . مامان گل پری هم تازه به خاله پریوش خبر داده که برای امشب بیایند.»
یکهو از جایش بلند شد و دستهایم رو گرفت و گفت :« ژینا ، من می ترسم . همه اش مثل خواب و خیاله، من اصلا تصمیم ازدواج نداشتم . حالا می گن امشب باید عقد کنم. نمی دونم کار درستی می کنم یا نه؟»
دستهایش را فشار دادم و گفتم :« به قلبت گوش کن ببین دوستش داری یا نه ؟ چون بقیه ی موارد تأیید شده است.»
لبخندی زد و گفت :« قبلا هیچ وقت در موردش فکر نکرده بودم ولی وقتی اون شب بهم ابراز علاقه کرد دیدم منم بهش علاقه دارم.» خندیدم و گفتم :« پس فکرش رو نکن و بگذار کمکت کنم موهایت رو درست کنی که عاقد پیدایش می شود .»
وقتی تینا حاضر شد من هم کمی آرایش کردم و کت و شلوار شکلاتی پوشیدم و به همراه تینا پائین رفتم . آرش به وسط پله ها آمد و دست تینا رو گرفت و با هم پائین رفتند . عمه پریوش اینا هم آمده بودند . بعد از آمدن عاقد صیغه ی محرمیت بینشان خوانده شد . صورتش را بوسیدم و برایشان آرزوی خوشبختی کردم . مجلس شاد و گرم بود.
بابک به افتخار عروس و داماد یک رقص حسابی با سیاوش و کیارش کرد و بعد هم من عروس و داماد رو بلند کردم و همگی به دورشان حلقه زدیم و به پایکوبی پرداختیم. مامان گل پری به هردویشان سکه داد و بابا و عمو هم کلی شاباش دادند . شام که حاضر شد همگی حسابی خسته و گرسنه بودند . کامران که از هر فرصتی استفاده می کرد و دم گوش من زمزمه می کرد که من و تو هم باید این جور باشیم و این طوری جشن کوچک و بزرگ بگیریم.
آخر شب همگی که خسته بودند به جز تینا و عمه پرستو و آرش به خانه هاشان برگشتند . صبح جمعه همه در تکاپو بودند و خانه را پر از صندلی و میز کرده بودند . تینا از ساعت یازده به آرایشگاه رفت و من گفتم بعدا پیشت میام . کامران و بابک حسابی بدو بدو می کردند .
با وجود آن همه خدمتکار چند نفر هم باید مرتبا به کارها رسیدگی می کردند.
خیلی از اقوام و آشنایان را دعوت کرده بودند . حتی خاله نسرین خاله ی عمه پریوش هم دعوت بود . خاله گلناز خاله ی بابا هم با پسر و دخترهایش دعوت بودند.
ساعت سه بود که به کامران گفتم، منو به آرایشگاه ببره، توی راه گفت :« می دونی ژینا یه عروسی برات می گیرم که تو فامیل زبانزد باشه، لباس و تمام وسائلت را هم از پاریس می گیریم. چطوره؟»
خندیدم و گفتم :« می خوای وسوسه ام کنی. من هنوزم حرفم یکی است و دو تا نشده . من می خوام مثل تینا و آرش با موافقت خانواده ها ازدواج کنم. »
اخم هایش در هم رفت و گفت :« مگه من می خوام بدزدمت که این جوری می گی. ولی برای موافقت بابا و عمو اول تو باید منو مطمئن کنی.»
پوزخندی زدم و گفتم :« من اگه می تونستم خودم را متقاعد کنم که خوب بود و رویم را به طرف خیابان کردم »
وقتی رسیدیم گفت:« کی بیام دنبالت .»
گفتم:« زحمت نکش ، آرش میاد» و خداحافظی کردم. وقتی وارد شدم تینا رو که دیدم خیلی ناز شده بود . ولی آرایشگر با دیدن من گفت :« وای خدای من ، پس امشب دو تا عروس داریم ، این دختر دائی تون تینا خانوم یه تیکه ماهه.»
گفتم:« ممنون از تعارفتون ولی امشب ، فقط تینا از همه خوشگل تر خواهد بود.»
حاضر که شدیم آرش به دنبالمان آمد آرش مرتب تینا رو نگاه می کرد و لبخند می زد.
تینا رو به آرش گفت:« می بینی ژینا چه ماه شده، حالا لباس زرشکی اش رو هم که بپوشد دیگه کامران امشب ، هر کسی به ژینا نگاه کند ، سکته می کند.»
آرش گفت :« امشب هی با این و اون گرم نگیری بیچاره رو دق مرگ کنی ، مثل این می مونه اگه کسی بخواد به تینا نگاه کنه که من می میرم.»
تینا پشت دست آرش زد و گفت:« یعنی چی ؟ می خوای بگی حسود تشریف داری؟»
آرش گفت :« نه بابا ، منظورم کامران بود.» به خانه که رسیدیم کلی از فامیل آمده بودند. خاتون اسپند دود می کرد و زیر لب دعا می خواند . همه تبریک می گفتند. من به اتاقم رفتم و سریع لباسم رو پوشیدیم و سرویس جواهر زمرد را انداختم و به پائین برگشتم.
هنوز به وسط پله ها نرسیده بودم که کامران با کت و شلوار مشکی و بلوز شیری و کراوات زرشکی جلویم سبز شد . ادکلن را روی خودش خالی کرده بود و موهای خوش حالتش را کمی روی پیشانی ریخته بود. کنارم قرار گرفت و صورتش را نزدیک گوشم کرد و آروم زمزمه کرد: خیلی ماه شدی ژینا، به خدا امشب هرکی بخواد به تو نگاه کنه،من از حسادت خفه می شم و می میرم.نگاهم به عمه پریوش افتاد که با اخم و موشکافانه به من و کامران خیره شده بود و سری تکان داد و به سمت بابا رفت.
با عصبانیت رو به کامران گفتم :« تو آدم نمی شی، دیدی عمه پریوش چه نگاهی به ما کرد ، معلوم نیست داره الان به بابا چی می گه؟»
کامران گفت:« بذار هر چی دلش می خواد بگه ، مهم نیست.» و با خنده ازم دور شد.
وقتی وارد سالن شدم تعداد مهمان ها خیلی زیاد شده بود و به سختی به سمت تینا و آرش رفتم . تینا پرسید:« معلومه کجایی؟ چه قدر هم ماه شدی؟»
با حرص گفتم :« تو دیگه شروع نکن ، همین ماه شدن نزدیک بود کار دستم بده.»
برایش جریان رو تعریف کردم که خنده اش بلند شد و گفت :« بیچاره کامران.»
آرش که نزدیکمان شده بود گفت:« چرا کامران بیچاره شده؟» تینا آروم جریان رو تعریف کرد که آرش با قیافه ی متفکرانه ای گفت:« به نظر من تو باید امشب از بغل ما تکان نخوری که می ترسم با این حال و روز کامران ، اگه هرکسی بخواد با تو گرم بگیره ، طرف رو بزنه و ناکار کنه.»
گفتم:« لوس نشو، آرش»
بابا به سمتمان می آمد صدایم زد و گفت :« بیا خاله گلناز دنبالت می گرده.»
و در همین حین خاله گلناز که برعکس مامان گل پری تیپ سبزه و مشکی داشت به سمتم آمد و صورتم رو بوسید و گفت :« ماشاءالله روز به روز بیشتر شبیه گل پری می شی، خیلی خانوم شدی عزیزم.» تشکر کردم و حال مینو و مرجان و خسرو ، بچه هایش رو پرسیدم.
با خنده گفت :« همگی خوبند و این جا هستند ، نوه هایم هم آمدند . راستی پرویز ، بیژن هم امشب با ما آمده.»
بابا پرسیده :« مگه بیژن آمده.»
خاله گلناز گفت:« آره ، پریشب آمده خانه ی ما و من امشب با خودم آوردمش.»
به بابا نگاه کردم که با خنده گفت :« ژینا، بیژن رو نمی شناسه، هر چند من خودم هم الان دیگه نمی شناسمش . بچه که بود به آلمان رفتند.» و رو به من گفت:« بیژن ، پسر فتانه ، دختر خاله ترگل ، که تو آلمان زندگی می کنند ، است.»
سرم را به علامت این که فهمیدم تکان دادم و گفتم :« یعنی خاله ترگل هم آمده؟»
خاله گلناز گفت :« نه ، عزیزم. ترگل همیشه برعکس من و گل پری ، زندگی در اروپا رو ترجیح داده . بیژن هم دندان پزشک شده و حالا هم برای دیدن اقوام و دوستانش به ایران آمده. قراره ترگل و فتانه هم تو همین ماه یه سری بیایند . خیلی سال می شه که ندیدمشان، بیژن دیشب که شنید کامران هم آمده خیلی خوشحال شد.»
آرش به سمتمان آمد و بعد از عذرخواهی گفت:« ژینا ، بیا تینا رو بلند کن کمی برقصد . هر چی من می گم پا نمی شه.»
از بابا این ها جدا شدم و تینا رو بلند کردم و به همراه آرش به وسط فرستادمش جوانترها همگی حلقه به دورشان زدند و آهنگ مبارک باد رو ارکست پخش کرد و همه مشغول پای کوبی شدند . کیارش دستم رو کشید و به وسط برد.
از خوشحالی آرش و تینا من هم شاد بودم.
در همین حین نگاه سنگین یک مرد چشم و ابرو مشکی و قد بلند و چهارشانه رو به روی خودم حس کردم.
هر بار که می خواستم از زیر نگاهش دربرم باز هم می دیدم که به من خیره شده. از آرش پرسیدم که اونو می شناسه که با سر اشاره کرد که ، نه.
وقتی کامران به جمعمان اضافه شد رو به آرش گفت:« امیدوارم همیشه شاد باشید و کلی شاباش به من و آرش و تینا داد.»
با این کارا ، همگی به آرش و تینا شاباش فراوان دادند و صدای موزیک لحظه به لحظه زیادتر می شد.
من که خسته شده بودم آروم به گوشه ای رفتم تا روی صندلی بنشینم و خستگی در کنم.
داشتم به مهوش که حسابی خودش رو به کامران چسبانده بود نگاه می کردم که همان مرد چشم و ابرو مشکی در حالی که دو تا لیوان شربت دستش بود به سمتم آمد و کنارم نشست و بی مقدمه لیوان رو به طرفم گرفت و گفت :« خسته شدید. بخورید که تو این شرایط بدن به نوشیدنی نیاز بیشتری دارد .»
لیوان را از دستش گرفتم و گفتم :« ببخشید، من شما رو قبلا ندیدم.» دستش رو با حالتی خاص بر پیشانی اش زد و گفت :« منو ببخشید ، یادم رفت خودم رو معرفی کنم ، من بیژن فرجاد نوه ی خاله ی پدرتان هستم.»
لبخندی زدم و گفتم:
-از آشنایی با شما خوشبختم همین امشب تازه اسم شما رو از بابام و خاله گلناز شنیدم.
خندید و گفت:
-یکی از عیب های توی غربت زندگی کرد همینه که فامیل هم آدم رو فراموش می کنه من هم اگر شباهت فوق العاده شما با خاله گل پری نبود متوجه نمی شدم که شما ژینا خانم هستید.
پرسیدم:
-شما بچگی منو دیده بودید.
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
-حدود دوازده سال پیش که به ایران آمده بودم شما تازه مدرسه می رفتید.
خندیدم و گفتم:
-اون وقت شما چند ساله بودید.
گفت:
-من هیجده ساله بودم و حالا هم سی ساله ام.
گفتم:
-پس شما دو سالی از کامران بزرگترید.
کامران که با دیدن ما به سمتمان آمده بود با خنده گفت:
-نه بابا این بیژن همسن بابای منه
و به پشت بیژن کوبید.
بیژن هم از جایش بلند شد و با هم روبوسی کردند.
من هم که نگاهم به مهتاب و سارا و گیتا افتاد که وارد سالن شده بودند ببخشیدی گفتم و به سمت آنها رفتم.سارا خنده کنان سوتی کشید و گفت:
-وای دختر معرکه شدی امشب با این خوشگلی تو دیگه هیچ کس به ماها نگاه نمی کنه ما رو باش که فکر می کردیم شاید امشب بخت ما هم باز بشه.
گفتم:
-لوس نکن خودتو خیلی خوش آمدید تینا و آرش هم وسط مجلس هستند بیایید این جا تا یک کم پذیرایی شوید.
با بچه ها مدتی خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم تا این که مانی و بابک به طرف ما آمدند و با بچه ها آشنا شدند و بعد مانی گفت:
-با بیژن آشنا شدی؟
گفتم:
-آره
گفت:
-به نظرت خیلی با جذبه نیست؟
گفتم:
-چرا به خاطر ابروهای پر پشت و سیاهش است و نگاهش هم خیلی با جذبه است.
بابک گفت:
-انگار تو فرانسه پیش کامران رفته بود چون با هم خوب قاطی هستند.
گفتم:
-آره می بینم.
با دست زدن همگی کیک را آوردند و ما هم به تینا و آرش نزدیک شدیم وقتی کیک را بریدند حلقه ها را در دست هم کردند.
موقع شام کامران برایم غذا کشید و با بابک و مانی سر یک میز نشستیم.آرش و تینا هم به اتاق کامران رفتند تا راحت شام بخورند.وسط های غذا بود که مریم و مهوش هم به جمع ما پیوستند.
مانی رو به مهوش و مریم گفت:
-بهتره اخلاقتون رو خوب کنید تا امشب یه شوهری هم شماها پیدا کنید می ترسم ژینا هم شوهر کنه و شما دوتا رو دست من بمونید.
و شروع به خندیدن کرد.
مریم و مهوش هر دو موهایش را کشیدند که گفت:
-آی آی اگه ول نکنید الان داد می زنم به همه می گم شما دو تا چه عفریته هایی هستید.
مهوش گفت:
-شب که رفتیم خونه به بابا می گم خدمتت برسه
و خواست از سر میز برود که دستش را کشیدم و گفتم:
-بشین شامت رو بخور مانی رو همه می شناسند.
مانی گفت:
-دستت درد نکنه ژینا.
با لبخند گفتم:
-خواهش می کنم.
بعد از شام با گیتا و سارا مشغول صحبت بودیم که سارا یک دفعه گفت:
-ببینم این کامران نامزد کرده؟
گفتم:
نه چطور مگه
گفت:
-آخه یه دختره بدجوری بهش آویزون شده.
خندیدم و گفتم:
-حتما مهوش را می گی.
سرش را تکان داد و گفت:
-نه بابا مهوش رو که می شناسم این دختره ی مو شرابی رو می گم.
مثل فنر از جا پریدم و به سمتی که سارا اشاره می کرد نگاه کردم یه دختر با لباس شب مشکی که فوق العاده باز و جلف بود و موهایش را هم شرابی کرده بود و هرکدام از قسمت های موهایش مثل برق گرفته ها از یک طرف بیرون شده بود و به قول معروف مد روز درست کرده بود.
تا حالا ندیده بودمش.همچنین به بازوی کامران چسبیده بود که انگار زنش بود با عصبانیت به سمت کامران رفتم تمام بدنم از خشم می لرزید پسره ی بی حیا همین چند ساعت پیش برای من ادای عاشق ها رو در میاورد و حالا دوست دخترش رو تو خونه ی ما دعوت کرده وقتی به کنارش رسیدم صورتم از خشم سرخ بود.
کامران که نزدیک شدن منو دیده بود سعی می کرد دختره رو از بازویش جدا کند.نگاهش که به من افتاد گفت:
-نازی دختر آقای صفوی دوست بابا هستند.ایشون هم ژینا دختر عموی من هستند.
نگاهی پر از خشم به صورت این نازی خانوم انداختم که قدش متوسط بود و به زور کفش های پاشنه بلندش باز هم به قد من نمی رسید صورت سبزه که با زور کرم پودر فراوان باز هم تیرگیش مشخص بود.بینی عمل کرده که خط عملش روی کنار بینی اش باقی بود و لب های درشتش که با رژ تیره درشت ترش نشان می داد و چشم های قهوه ای سیر که نگاه مشتاقش رو به صورت کامران دوخته بود کامران بالاخره موفق شد بازویش را رها کند و نازی با عشوه گفت:
-وای کامران نگفته بودی دختر عموی به این خوشگلی داری.
کامران که خوب علت سرخ شدن صورت منو می دونست دستپاچه گفت:
-ژینا جان نازی و پرد و مادرش دوباری به پاریس امدند و آن جا با هم آشنا شدیم قراره بابا با آقای صفوی تو ایران هم یک کار شراکتی انجام بدهند.چون ایشون تاجر پارچه هستند.
من که همچنان با خشم به کامران نگاه می کردم گفتم:
-خیلی از دیدنشون خوش حال شدم خوب شد که خیلی زود باهاشون آشنا شدم
و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشم به سرعت از آنها درو شدم.بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد چه قدر راحت دختره ی پررو بهش چسبیده بود و به من معرفی اش می کرد.
خیلی دلم می خواست همان جا سیلی ای توی صورتش بزنم و خودم را راحت کنم.
به من می گه اگه هر کس دیگه ای بخواد تو دلت باشه خودم خدمتش می رسم و حالا خیلی راحت با نازی جونش گرم می گیره.
از زور عصبانیت فرزین رو ندیدم و محکم بهش برخورد کردم.
هر دو خجالت کشیدیم و ببخشید گفتم آرش که متوجه تغییر حالت من شده بود پرسید:
-چی شده ژینا چرا بهم ریختی.
با بغض گفتم:
-هیچی یه نگاه به کامران و دوست عزیزش بیندازی می فهمی چی شده.
آرش با آرامش گفت:
-بعد از شام فهمیدم دختره مثل کنه بهش چسبیده ولی نفهمیدم کیه.
با حرص گفتم:
-به ظاهر دختر دوست باباش ولی در باطن که می بینی جقدر با هم صمیمی هستند.
آرش خندید و گفت:
-حسود خانم کاملا مشخصه که دختره داره به زور خودش رو می چسبونه این قدر عصبانی نباش شب نامزدی من و تینا است بیا بریم پیش تینا که رفته پیش دوستانتان و گرم گرفته است.
همین موقع کامران خودش را به ما رساند و گفت:
-ژینا صبر کن کارت دارم.
با تندی بهش گفتم:
-من با تو کاری ندارم می خوام برم پیش دوستانم تو هم برو با نازی جونت سرگرم باش.
با حالت عصبی گفت:
-این چه حرفیه تو داری اشتباه می کنی.
با بغض گفتم:
-برو دست از سرم بردار نمی خوام ببینمت.
آرش که شاهد بگو مگوی ما بود رو به کامران گفت:
-فعلا تنهایش بذار.
و جلوی کامران را که می خواست مانع رفتن من شود گرفت به کنار تینا که رسیدم با ناراحتی خودم را روی صندلی انداختم و تینا پرسید:
-چته ژینا چرا ماتم گرفتی؟
سارا آرام گفت:
-انگار با کامران دعواش شده.
تینا با تعجب پرسید:
-چرا؟
با ناراحتی گفتم:
-پسره ی پرو دوست دخترش رو آورده اینجا خیلی راحت به من می گه که دوبار هم به فرانسه رفته و آن جا بوده.
گیتا با دست به پشتم زد و گفت:
ژینا خودت می دونی آن جا روابط دختر و پسرها مثل اینجا نیست و خیلی آزادند.
با حرص گفتم:
-ولی این دختره مال اینجاست در ضمن هر غلطی دلش می خواد می تونه بکنه ولی حق نداره به من بگه فقط دیوونه ی منه فکر کرده هالو گیر اورده.
یکهو چهارتایی زدند زیر خنده و گیتا گفت:
-پس تینا دروغ نمی گفت که یک خبرهایی هست.
از این که خودم رو لو داده بودم خنده ام گرفت و گفتم:
-اگه هم بود همه چیز تمام شد.
سارا نگاهی به ساعت کرد و گفت: بهتره یه آژانس بگیریم و بریم. دیگه داره دیر می شه.
تینا هم به سمت آرش رفت و بعد از اینکه آژانس آمد بچه ها رفتند و مهمان ها هم یکی یکی عزم رفتن کردند.
کامران هم مرتب سعی می کرد جوری خودش را به من نزدیک کند و با من حرف بزند.
من هم تمام مدت به هوای خداحافظی با مهمان ها تنها جایی نمی ماندم.فرزین هم موقع خداحافظی با لحن آرامی گفت: خواهش می کنم بازم در مورد پیشنهادم فکر کن.
و من هم گفتم: فعلا اصلا قصد ازدواج ندارم.
خاله گلناز با بیژن درهنگام رفتن گفتند که حتما دوباره همدیگه رو بببینیم. وقتی دیدم نازی و پدرش در حال خداحافظی با عمو و بابا و کامران هستند جلو رفتم و وقتی نازی با کامران دست می داد به هوای رد شدن از کنارش محکم با پاشنه بلند کفشم روی پای کامران کوبیدم. که نفسش رفت و گفت: آخ.
سریع از آنجا دور شدم و بعد از رفتن مهمانها از تینا و ارش خداحافظی کردم و خودم را روی تخت انداختم. تمام وجودم را یاس و خشم پر کرده بود. با خودم گفتم: همین چند ساعت پیش همچین اینجا ادای عاشق ها رو در می آورد که واقعا دلم براش سوخته بود. ببین چطور از همه چیز بی خبری راست گفته اند سن و سال ما، خیلی خطرناک است و عاشقی، آدم را کر و کور می کند. آخه دختر تو چی از زندگی چند ساله کامران تو فرانسه می دونی که دلت رو بهش باختی؟و با فکر این که کامران با چند تا دختر بوده و شاید زن و بچه هم داشته باشند بغض گلویم ازاد شد و اشک هایم سرازیر شدند و زیر گریه خوابم برد.
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 08:52 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|