خانمانسوز بود آتش آهی گاهی
ناله ای میشكند پشت سپاهی گاهی
گر مقدر بشود سلك سلاطین پوید
سالك بیخبر خفته به راهی گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
هستیم سوختی از یك نظر ای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی گاهی
رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی
عجبی نیست،اگر مونس یار است رقیب
بنشیند بر گل هرزه گیاهی گاهی
چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد ببر از شوق گناهی گاهی
اشك در چشم،فریبنده ترت می بینم
در دل موج ببین صورت ماهی گاهی
بهر طوفانزده سنگی ست پناهی گاهی