بازگشت   پی سی سیتی > هنر > فیلم سينما تئاتر و تلویزیون Cinema and The Movie

فیلم سينما تئاتر و تلویزیون Cinema and The Movie مباحث مربوط به فیلم سینما تلویزیون و تئاتر در این بخش

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #5  
قدیمی 08-08-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

متن كامل نمايشنامه
زكرياي رازي‌، نوشته عبدالحي شماسي ( 3 )

رازي‌: بله‌، چون كه تنگدستم.
شيخ‌ صيدلاني‌: علت دردت همين است،جوان .
رازي‌: نخير...باقلاي زيادخورده ام.
شيخ صيدلاني: مي دانم...اگرتنگدست نبودي وزني پارسا داشتي كه خواهان جدايي ازتونبود ، تورا از خوردن بسيار زياد باز مي داشت .
رازي: بله،شيخ...فكرش رانكرده بودم.
شيخ صيدلاني: حالابگوببينم بادهم درروده ايت مي پيچد؟
رازي: بله،شيخ...چه كنم؟
شيخ صيدلاني: يقين دارم كه باقلارابسياردوست داري.
رازي: همين طوراست...دردنياهيچ غذايي بيشرازباقلادوست ندارم.
شيخ‌ صيدلاني‌: (سرش‌ را جلو مي‌برد) من‌ هم‌ بسيار دوست‌ دارم‌ و گاهي‌ اوقات‌ تا سرحد مرگ‌ از آن‌ مي‌خورم‌... بيا، بگير... از همان‌ دارويي‌ است‌ كه‌ براي‌ خودم‌ ساخته ام.
رازي‌: (دارو را مي‌گيرد و آن‌ را روي‌ پيشخوان‌ مي‌گذارد.) لطف‌ كرديد، شيخ...( اشاره‌ به‌ ظرفهايي‌ كه‌ در طبقات‌ است.) آنها هم‌ همه‌ داروست‌؟
شيخ‌ صيدلاني‌: بله‌... دارويي‌ خاص‌ مي‌خواهيد؟
رازي‌: نخير... از روي‌ كنجكاوي‌ پرسيدم‌... با اين‌ داروها هر دردي ‌درمان مي‌شود؟
شيخ‌ صيدلاني‌: نه‌... دردهاي‌ بسياري‌ است‌ كه‌ ناشناخته‌ مانده‌... و در ميان‌ اين‌ همه‌ دارو، گل‌ هميشه‌ بهار، اولين‌ دارويي‌ است‌ كه‌ در جهان‌ پيدا شده‌ و اين‌ دارو، دواي‌ درد بسياري‌ از بيماري هاست‌.
رازي‌: بله‌... (اين‌ پا و آن‌ پا مي‌كند.)
شيخ‌ صيدلاني‌: گفتي‌ همسرت‌ خواهان جدايي است؟... آن‌ هم‌ به‌ خاطر اين‌ كه‌ تنگدستي‌؟
رازي‌: بله‌، شيخ‌... گمان‌ مي‌كردم‌ كه‌ با هنرم‌ مي‌توانم‌ زندگي‌ كنم‌.
شيخ‌ صيدلاني‌: حالا كمي‌ هم‌ زندگي‌ را با علم‌ تجربه‌ كن‌.
رازي‌: چه‌ كنم‌، شيخ‌؟
شيخ‌ صيدلاني‌: به‌ دنبال‌ علم‌ برو و هنر را رها كن‌.
رازي‌: عمرم‌ به‌ چهل‌ رسيده‌، ديگر چه‌ وقت‌ تحصيل‌ علم‌ است‌؟
شيخ‌ صيدلاني‌:مي دانم ، قدر هنرت‌ را ندانستند و تكفيرت‌ كردند... جايي‌ كه‌ گرسنگي‌ و درد باشد،هنرمنزلتي ندارد...برو،ابتدادردآدميان رادرمان كن وگرسنگي شان رابرطرف كن... ، پس از آن‌ برايشان‌ هنر بياور و روحشان‌ را درمان‌ كن‌.
رازي: كه بگويندزكرياي رازي ازبيم محمودكعبي،نواختن سازراكنارگذاشت؟
شيخ‌ صيدلاني‌: هر كس‌ هر چه‌ مي‌خواهد، بگويد... تو راه‌ خود برو.
رازي‌: كه‌ علم‌ طب‌ بياموزم‌؟
شيخ‌ صيدلاني‌: بله‌... تا جسمشان‌ را درمان‌ كني‌.
رازي‌: درد گرسنگي‌شان‌ را چه‌ كنم‌؟
شيخ‌ صيدلاني‌: بياموزتابداني.
رازي‌: آن‌ زمان‌ هم‌ محمود كعبي‌...
شيخ‌ صيدلاني‌: هر چه‌ مي‌خواهد، بكند... بگذار در جهل‌ خود بماند، و در پندار خود براين‌ باور باشد كه‌ بر تو چيره گشته.
رازي‌: اماشيخ...
شيخ‌ صيدلاني‌: بدن كه پندار غلط‌ كعبي‌، او را به‌ كاري‌ ديگر مشغول‌ مي‌سازد و تو باخاطري‌ آسوده‌ به‌ راه‌ خود مي‌روي‌، بي‌ آنكه‌...
رازي‌: شيخ‌...
شيخ‌ صيدلاني‌: باور نداري‌؟
رازي‌: پرسشم‌ اين‌ نبود... پس‌ از درمان‌ جسم‌ بيماران‌، باز هم‌ هنر نواختن‌ و خواندن‌ به‌ كارم‌ مي‌آيد؟
شيخ‌ صيدلاني‌: بله‌، جوان... مگر جز اين‌ است‌؟... سنت‌ الهي‌ و حكمت‌ آفرينش‌ بر اين‌ اساس‌ است‌ كه‌ خداوند ابتدا جسم‌ انسان‌ را آفريد و آن‌ را به‌ صورتي‌ كه‌اكنون‌ هستيم‌، آراست‌.
رازي‌: و پس‌ از آن‌ از روح‌ خود در آن‌ دميد.
شيخ‌ صيدلاني‌: آن‌ روح‌ ذات‌ خلقت‌ و جوهر هنر است‌... چنين‌ نيست‌؟
رازي‌: بله‌، شيخ‌... پس‌ از آن‌، انسان‌ زنده‌ شد.
شيخ‌ صيدلاني‌: وآفرينش‌ پديد آمد... حالا برو.
رازي‌: چگونه‌؟... من‌ كه‌ پولي‌ ندارم‌.
شيخ‌ صيدلاني‌: از هنرت‌ بهره‌ بگير... فرزندي‌ هم‌ داري‌؟
رازي‌: نه‌... تنهاي‌ تنهايم‌.
شيخ‌ صيدلاني‌: پس‌ بي‌فوت‌ وقت‌ به‌ بغداد برو، آنجا دوستاني‌ دارم‌ كه‌ به‌ تو علم‌ طب‌بياموزند... (بستة‌ دارو را به‌ رازي‌ مي‌دهد.) و اين‌ را بگير و بهايش‌ راهنگامي‌ بپرداز كه‌ از بغداد بازگشته‌ باشي‌.
رازي‌ بستة‌ دارو را مي‌گيرد و درنگ‌ مي‌كند.
شيخ‌ صيدلاني‌: تو ديگر اينجا كاري‌ نداري‌... بروديگر.
رازي‌ همانطور كه‌ چشم‌ به‌ صيدلاني‌ دارد، عقب‌ عقب‌ از او دور مي‌شود و در كنار روشنك‌مي‌ايستد. شيخ‌ صيدلاني‌ ناپديد مي‌شود.
رازي‌: ديدي‌، روشنك‌!... مثل‌ يك‌ رؤيا بود.
روشنك‌: رؤيا نه‌، محمد... معجزه‌ بود.برويم راه درازي درپيش داريم.
رازي‌: خدا رحمتش‌ كند، شيخ‌ صيدلاني‌ را.
روشنك‌: برويم‌، محمد...
جواني‌ پشت‌ پيشخوان‌ ديده‌ مي‌شود. او شباهت‌ بسياري‌ با شيخ‌ صيدلاني‌ دارد، اما بسيارجوانتر است‌.
رازي باديدن جوان خشكش مي زند.
داروساز جوان‌: رنگ‌ به رويتان‌ نيست... جلوتر بياييد.
رازي‌: بيمار نيستم‌.
داروساز جوان‌: خدا را شكر... پس‌ اينجا چه‌ مي‌كنيد؟
رازي‌: براي‌ ديدن‌ ياري‌ قديم‌ آمده‌ام‌.
داروساز جوان‌: از كدام‌ ديار؟
رازي‌: مال‌ همين‌ ديارم‌، اما براي‌ ديدار آن‌ يار، از راه‌ دور آمده‌ام‌.
داروساز جوان‌: كدام‌ يار؟
رازي‌: صاحب‌ اين‌ دكان‌...
داروساز جوان‌: صاحب‌ اينجا منم‌.
رازي‌: شيخ‌ صيدلاني‌ را مي‌گويم‌.
داروساز جوان‌: خدا رحمتش‌ كند.
رازي‌: قرضي‌ به‌ او دارم‌ كه‌ بايد ادا كنم‌.
داروساز جوان‌: وصيت‌ پدرم‌ را دارم‌... او از كسي‌ جز يك‌ نفر طلبي‌ نداشت‌.
رازي‌: او كيست‌؟
داروساز جوان‌: طبيبي‌ بزرگ‌ كه‌ نامش‌ محمد زكرياي‌ است‌.
رازي‌: او، منم‌... و حالا آمده‌ام‌ تا دِينم‌ را ادا كنم‌.
داروساز جوان‌: مي‌دانستم‌ كه‌ مي‌آييد...
رازي‌: اي‌ كاش‌ در اين‌ دم‌ او هم‌ زنده‌ بود... شما چقدر شبيه‌ او هستيد!
داروساز جوان‌: بله‌... پدرم‌ ارزش‌ دارويي‌ را كه‌ آن‌ روز به‌ شما داد، بسيار سنگين‌ دانسته‌.
رازي‌: مي‌دانم‌، به‌ همين‌ سبب‌ آمده‌ام‌ تا بندگي‌ او را كنم‌.
داروساز جوان‌: پدرم‌ هم‌ بهاي‌ آن‌ دارو را بندگي‌ دانسته‌... اما نه‌ به‌ او يا وارثينش‌... بهاي‌آن‌ بندگي‌ به‌ خلق‌ است‌ براي‌ رضاي‌ خدا.
رازي‌: چنين‌ مي‌كنم‌... چنين‌ مي‌كنم‌...
چند قدم‌ از پيشخوان‌ فاصله‌ مي‌گيرد. داروخانه‌ و داروساز جوان‌ ناپديد مي‌شود.
رازي‌: وچنين كردم... وصيت‌ شيخ‌ صيدلاني‌، سوگند طبابت‌ام‌ شد كه‌ آن‌ روزپيمانش‌ را بستم‌ و تو مي‌داني‌ كه‌ قامتم‌ شكست‌وآن را نشكستم‌.
روشنك‌: ولي‌ باقلا هم‌ خاصيتهاي‌ بسياري‌ دارد، اين‌ طور نيست‌؟
رازي‌: (مي‌خندد) بله‌... و هر زمان‌ يك‌ خاصيت‌...
روشنك‌: و امشب‌ بهترين‌ باقلاي‌ عالم‌ را برايت‌ بار گذاشته‌ام‌.
رازي‌: پس‌ چرا درنگ‌ مي‌كني‌؟
روشنك‌: هنوز پخته‌ نشده‌... بايد از اين‌ صحرا بگذريم‌.
رازي‌: بسيار گرسنه‌ام‌، روشنك‌... مقصدمان كجاست؟
روشنك‌: هر كسي‌ مقصدي‌ دارد... به‌ عدد همة‌ آدميان‌.
رازي‌: كعبي به كجامي رود كه‌ يك‌ عمر من‌ را به‌ آتش‌ جهل‌ خودش‌ سوزاند؟
روشنك‌: تا ابد تابوت‌ خود را به‌ دوش‌ خواهد داشت‌ و در اين‌ صحرا سرگردان‌ مي‌گردد.
رازي‌: چه‌ بوي‌ تعفّني‌ مي‌داد، جسدش‌!
روشنك‌: ديگر او را از خاطرت‌ بيرون‌ كن‌.
رازي‌: نمي‌توانم‌ روشنك‌... نمي‌توانم‌.
روشنك‌: پس‌ من‌ هم‌ با تو نمي‌آيم‌.
رازي‌: حالا پشتيباني‌ او را مي‌كني‌؟
روشنك‌: تو باز هم‌ قضاوت‌ نابجا كردي‌؟
رازي‌: من‌ قضاوت‌ نابجاكردم!... حالا كه‌ اين‌ طور است‌، من‌ از راهي‌ ديگرمي‌روم‌.
روشنك‌: برو... مثل‌ هميشه‌ حرف‌، حرف‌ خودت‌...
رازي‌ براي‌ چند لحظه‌ از صحنه‌ خارج‌ مي‌شود، اما پس‌ از اندكي دوباره‌ باز مي‌گردد.
رازي‌: اينجا ديگر كجاست‌!... از هر سو كه‌ بروي‌، باز هم به‌ همان جاي‌ اولت‌ بازمي‌گردي‌... روشنك‌!
روشنك‌ رويش‌ را به‌ سويي‌ ديگر مي‌كند.
رازي‌: مي‌دانم‌... اين‌ بار هم‌... چطور بگويم‌؟... حقيقتش‌ اين‌ است‌ كه‌ اگرهمين‌ طور اينجا بنشينيم‌، آن‌ همه‌ زحمتت‌ به‌ هدر مي‌رود.
روشنك‌: زحمت‌ من‌ يا تو؟
رازي‌: زحمت‌ تو... تو باقلا به‌ بار گذاشتي‌ و اگر دير برسيم‌...
روشنك‌: پس‌ با هم‌ قرار بگذاريم‌ كه‌ همه‌اش‌ حرف‌، حرف‌ خودت‌ نباشد.
رازي‌: قول‌ مي‌دهم‌.
روشنك‌: باشد... هرچند كه‌ مي‌دانم‌ به‌ قولت‌ وفا نمي‌كني‌.
هر دو حركت‌ مي‌كنند.
رازي‌: شهرت‌ام‌ بسيار زودتر از من‌ به‌ ري‌ رسيده‌ بود... اما هيچ‌ كس‌ منتظر خودم‌ نبود.
روشنك‌: جز من‌ و داروساز جوان‌.
روشنك‌ كمي‌ جلوتر مي‌رود و روي‌ سكويي‌ مي‌نشيند.
رازي‌: (نزديك‌ روشنك‌ مي‌رود.) پنج‌ سال‌ گذشت‌!... اماچرااين قدر شكسته‌ شدي‌، روشنك‌.
روشنك‌: روزگار سختي‌ بر ما گذشت‌، محمد... وقتي‌ كه‌ تو نبودي‌...
رازي‌: مي‌دانم‌ روشنك‌، اما چه‌ مي‌توانستم‌ بكنم‌؟
روشنك‌: مادر مُرد و من‌ تنها ماندم‌... بي‌ آنكه‌ كسي‌ از زنده‌ ماندنم‌ آگاه‌ باشد... اما مي‌دانستم‌ كه‌ تو مي‌آيي‌.
رازي‌: بله‌، من‌ آمده‌ام‌... هرچند كه‌ در بغداد قدرم‌ را بسيار مي‌دانستند و به‌ من‌ اصرار فراوان‌ كردند تا نزدشان‌ بمانم‌.
روشنك‌: تو را جالينوس‌ عرب‌ خواندند و من‌ دلم‌ به‌ تنگ‌ آمد، محمد... امامي‌دانستم‌ كه‌ باز مي‌گردي‌.
رازي‌: من‌ نه‌ جالينوسم‌، نه‌ عرب‌... من‌ محمد زكرياي‌ رازي‌ام‌ كه‌ به‌ شهرم‌، ري‌ بازگشته‌ام‌... به‌ شهرم‌ كه‌ بيمارش‌ كرده‌اند... سازم‌ را بده‌...
روشنك‌: شهر به‌ دارو و غذا نياز دارد... سا براي‌ چه‌ مي‌خواهي‌؟
رازي‌: براي‌ خودم‌ مي‌خواهم‌ كه‌ از ديدن‌ اين‌ همه‌ جور و ستم‌، دلم‌ به‌ درد آمده‌ و روانم‌ آزرده‌ شده‌.
روشنك‌: نه‌، محمد... بگذار دل‌ پردرد و روان‌ آزرده‌ات‌، هميشه‌ با تو باشند كه‌ نه‌ مردم‌ را از ياد ببري‌ و نه‌ سوگندت‌ را.
رازي‌: گفتم براي خود مي زنم تا دل پر دردم را التيام بخشم ، روشنك... چگونه مي توانم درداين مردم را درمان كنم ، وقتي كه روانم آزرده است .
روشنك‌: بيا بنشين‌، محمد... برايت‌ باقلا پخته‌ام‌.
رازي‌: باقلا!... آه‌... مدتهاست‌ كه‌ نخورده‌ام‌...
روشنك‌ مي‌خواهد بيرون‌ برود كه‌ رازي‌ او را از رفتن‌ باز مي‌دارد.
رازي‌: روشنك‌!... راستش‌ را بگو، پول‌ از كجا آورده‌اي‌؟
روشنك‌: نپرس‌... بگذار به‌ شادي‌ آمدنت‌...
رازي‌: چيزي‌ براي‌ فروش‌ نداشتيم‌... به‌ چه‌ بهايي‌ بايد اين‌ باقلا را بخورم‌، روشنك‌؟
روشنك‌: تو به‌ سلامت‌ آمده‌اي‌، محمد... بگذار...
رازي‌: به‌ چه‌ بهايي‌، روشنك‌؟
روشنك‌: بعد مي‌گويم‌ به‌ چه‌ بهايي‌، محمد.
رازي‌: دانستم‌، روشنك‌ كه‌ چرا اين‌ همه‌ شكسته‌ و پژمرده‌شده‌اي‌.
روشنك‌: گذشت‌ زمان‌ اين‌ چنين‌ام‌ كرد.
رازي‌: راست بگو ، روشنك .
روشنك‌: براي‌ تو بود كه‌ از جسمم‌ گذشتم‌.
رازي‌: و اي‌ كاش‌ براي‌ من‌ نبود و تو همان‌ روشنك‌ گذشته‌ بودي‌...
روشنك‌: نمي‌توانستم ‌، محمد... مگر تو همان محمد گذشته هستي ؟
رازي‌: نه‌، نيستم‌... من‌ مي‌روم‌ تا در شهر گشتي‌ بزنم‌.
زكرياي‌ رازي‌ از صحنه‌ بيرون‌ مي‌رود. پس‌ از چند لحظه‌، روشنك‌ از طرف‌ ديگر خارج‌مي‌شود. زكرياي‌ رازي‌ سراسيمه‌ وارد مي‌شود.
رازي‌: روشنك‌... كجايي‌، روشنك‌؟ (به‌ هر سو مي‌دود. سپس‌ روي‌ زمين‌مي‌افتد.) چه‌ سخت‌ است‌ قضاوت‌...
روشنك‌ وارد صحنه‌ مي‌شود.
روشنك‌: چه‌ شده‌، محمد؟
رازي‌: كجا بودي‌، اين‌ همه‌ وقت‌؟
روشنك‌: هميشه‌ در پي‌ تو بودم‌، بي‌ آنكه‌ مرا ببيني‌.
رازي‌: تو پاكي‌ روشنك‌... پاك‌.
روشنك‌: برويم‌، محمد... هوا سرد است‌.
رازي‌: بله‌، برويم‌ تا در راه‌ نمانيم‌... چون‌ كعبي‌.
هر دو راه‌ مي‌افتند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:13 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها