رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور
بوف کور (1)
صادق هدایت
در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد
و میتراشد.
اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند
و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند -زیرا بشر
هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط
شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس
که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد
میافزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبيعی ، این انعکاس سایهء روح
که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می کند کسی پی
خواهد برد؟
من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق
افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم
آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است
زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم
داغ آنرا هميشه با خودم داشته و خواهم داشت.
من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقايع
در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،
فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای
من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که
فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی
باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد
و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است بايد افکار خودم
را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای
اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی ديوار خميده و
مثل اين است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای
اوست که می خواهم آزمايشی بکنم: ببینم شايد بتوانیم یکدیگر را بهتر
بشناسيم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم
خودم را بهتر بشناسم.
افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند - آیا
این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم،
می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم.
......................................
در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم
که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع
آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که بصورت
یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه
همهء بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و
بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد-
نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.
سه ماه - نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی
یادگار چشم های جادویی یا شرارهء کشنده چشمهايش در زندگی من هميشه
ماند -چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی
من است؟
نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون ديگر او با آن اندام اثيری،
باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن
زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت، او ديگر متعلق باين
دنیای پست درنده نیس- نه، اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم.
بعد از او من دیگر خودم را از جرگهء آدم ها، از جرگهء احمق ها و
خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه
بردم- زندگی من تمام روز میان چهار ديوار اتاقم می گذشت و می گذرد-
سرتاسر زندگیم میان چهار ديوار گذشته است.
تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود- همهء وقتم وقف
نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک می شد و شغل مضحک
نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ، برای
اینکه وقت را بکشم.
از حسن اتفاق خانه ام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از
آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده - اطراف آن کاملا مجزا و دورش
خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا
است و شهر شروع می شود. نمی دانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه
در عهد دقیانوس ساخته، چشمم را که می بندن نه فقط همهء سوراخ سنبه هایش
پیش چشمم مجسم می شود، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس می کنم.
خانه ایکه فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند.
باید همه ء اینها را بنویسم تا ببینم که بخودم مشتبه نشده باشد، باید
همهء اینها را بسایهء خودم که روی ديوار افتاده است توضیح بدهم - آری،
پیشتر برایم فقط یک دلخوشکنک مانده بود. میان چهار دیوار اطاقم روی
قلمدان نقاشی می کردم و با اين سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم،
اما بعد از آنکه آن دو چشم را ديدم، بعد از آنکه او را ديدم اصلا معنی،
مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد - ولی چيزی که غريب ،
چيزیکه باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من
از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو می کشیدم
که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچيده،
چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبااه دست چپش
را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود. - روبروی او دختری با لباس سیاه
بلند خم شده به او کل نیلوفر تعارف میکرد- چون ميان آنها یک جوی آب
فاصله داشت - آیا این مجلس را من سابقا دیده بوده ام، یا در خواب به من
الهام شده بود؟ نمی دانم، فقط می دانم که هر چه نقاشی می کردم همه اش
همین مجلس و همین موضوع بود، دستم بدون اراده این تصویر را می کشید
و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتی بتوسط عمویم از
اين جلد قلمدانها بهندوستان می فرستادم که می فروخت و پولش را برایم
میفرستاد.
این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میآمد،درست یادم نيست -
حالا قضیه ای بخاطرم آمد- گفتم : باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی
اين پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین
اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم - دوماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز
میگذرد. سیزدهء نوروز بود. همهء مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند -
من پنجرهء اطاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ، نزدیک
غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد- یعنی خودش
گفت که عموی من است، من هرگز او را ندیده بودم ، چون از ابتدای
جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود. گویا ناخدای کشتی بود، تصور کردم
شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم می کند - بهرحال
عمویم پیرمردی بود قوزکرده که شالمهء هندی دور سرش بسته بود، عبای
زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود ،
یخه اش باز و سینهء پشم آلودش دیده می شد. ریش کوسه اش را که از زير
شال گردن بیرون آمده بود می شد دانه دانه شمرد، پلک های ناسور سرخ
و لب شکری داشت - یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اینکه
عکس من روی آینهء دق افتاده باشد - من همیشه شکل پدرم را پیش خودم
همین جور تصور می کردم، بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد- من
بفکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه بکنم، چراغ را روشن کردم،
رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی کردنتا شاید بتوانم
چیزی باب دندان او پیدا کنم، اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم
نمی رسد، چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب - ناگهان نگاهم
ببالای رف افتاد - گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن
ارث رسیده بود - گویا بمناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند -
بالای رف بود، هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم ف اصلا بکلی یادم
رفته بود ،که چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد
چهارپایه ای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همین که آمدم بغلی را
بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد - دیدم در
صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده ، زیر درخت سروی نشسته بود و
یک دختر جوان، نه - یک فرشتهء آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود
و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد، در حالی که پیرمرد
ناخن انگشت سبابهء دست چپش را میجويد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
این نوشته از
کتابخانه دیجیتال بانی تک (www.banitak.com/library)
برداشت شده با تشکر و
موفقیت عزیزان
عنوان کتاب: بوف کور
نويسنده : صادق هدايت
تاريخ نشر : آذر 82
تایپ : لیلا اکبری
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 03-23-2015 در ساعت 08:13 PM
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (2)
صادق هدایت
دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی بنظر می آمد که هیچ
متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند
مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه بفکر شخص
غایبی بوده باشد - از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر، چشمهایی
که مثل این بود که بانسان سرزنش تلخی می زند، چشمهای مضطرب، متعجب،
تهدیدکننده و وعده دهندهء او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای
براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد - این آینهء جذاب همهء هستی
مرا تا آنجاییکه فکر بشر عاجز است بخودش می کشید - چشمهای مورب
ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال
میترسانید و جذب می کرد، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء
طبیعی دیده بود که هر کسی نمی توانست ببیند؛ گونه های برجسته، پیشانی
بلند، ابروهای باریک به هم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمه باز، لبهاییکه
مثل این بود تازه از یک بوسهء گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده
بود. موهای ژوليدهء سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و
یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود - لطافت اعضا و بی اعتنایی
اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد، فقط یک دختر
رقاص بتکدهء هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادی غم انگیزش همه ء اینها نشان میداد که او مانند
مردمان معمولی نیست، اصلا خوشگلی او معمولی نبود، او مثل یک منظرهء
رویای افیونی به من جلوه کرد... او همان حرارت عشقی مهر گیاه را در من
تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،
سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش
جفتش بیرون کشیده باشند - مثل مادهء مهر گياه بود که از بغل جفتش جدا
کرده باشند.
لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود ، وقتی که
من نگاه کردم گویا می خواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله
داشت بپرد ولی نتوانست، آنوقت پیرمرد زد زیرخنده، خندهء خشک و
زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد، یک خندهء سخت دورگه و
مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند ، مثل انعکاس خنده ای بود
که از میان تهی بیرون آمده باشد.
من در حالی که بغلی شراب دستم بود، هراسان از روی چهارپایه پایین
جستم - نمی دانم چرا می لرزیدم - یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود، مثل
اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم - بغلی شراب را زمین گذاشتم
و سرم را میان دو دستم گرفتم - چند دقیقه طول کشید؟ نمی دانم-
همینکه بخودم آمدم بغلی شراب را برداشتم، وارد اطاق شدم ، دیدم عمویم
رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود - اما زنگ خندهء خشک
پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد.
هوا تاریک می شد، چراغ دود می زد، ولی لرزهء مکیف و ترسناکی که در
خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود - زندگی من از این لحظه تغییر
کرد - بیک نگاه کافی بود، برای اینکه آن فرشتهء آسمانی ،آن دختر اثيری،
تا آنجایی که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثیر خودش را در من می گذارد.
در اين وقت از خود بی خود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبلا
می دانسته ام.شرارهء چشمهایش، رنگش، بویش، حرکاتش همه بنظر من آشنا
می آمد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او
همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم.
می بایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم.هرگز نمی خواستم او را لمس
بکنم، فقط اشعهء نامریی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود.
این پیش آمد وحشت انگیز که باولین نگاه بنظر من آشنا آمد، آیا همیشه دو نفر
عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند، که رابطهء
مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را
می خواستم و یا عشق هیچکس را - آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر
بکند؟ ولی خندهء خشک و زنندهء پیرمرد- این خندهء مشئوم رابطهء میان ما را
از هم پاره کرد.
تمام شب را باین فکر بودم. چندين بار خواستم بروم از روزنهء ديوار
نگاه بکنم ولی از صدای خندهء پیرمرد ترسیدم، روز بعد را بهمین فکر
بودم. آیا می توانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالاخره
با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم
ولی همین که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک،
مانند همان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود - اصلا
هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمی شد- روزنه چهارگوشهء دیوار
بکلی مسدود و از جنس آن شده بود، مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته
است- چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانه وار روی بدنهء دیوار مشت
میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم کمترین نشانه ای از روزنهء
ديوار دیده نمی شد و به دیوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود - یکپارچه
سرب شده بود.
آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود، از این ببعد
مانند روحی که در شکنجه باشد، هر چه انتظار کشیدم - هر چه کشیک کشیدم،
هر چه جستجو کردم فایده ای نداشت.- تمام اطراف خانه مان را زیر پا کردم،
نه یک روز، نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که
به محل جنایت خود برمی گردند،هر روز طرف غروب مثل مرغ
سرکنده دور خانه مان می گشتم، بطوریکه همهء سنگها و همهء ريگهای
اطراف آن را می شناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و
از کسانی که آنجا دیده بودم پيدا نکردم - آنقدر شبها جلو مهتاب زانو
بزمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد،
استغاثه و تضرع کرده ام و همهء موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین
اثری از او ندیدم - اصلا فهمیدم که همهء این کارها بیهوده است، زیرا او
نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد -مثلا آبی
که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمهء منحصربفرد
ناشناس و یا غاری سحرآمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبهء
معمولی نبوده و دستهای مادی ، دستهای آدمی آن را ندوخته بود - او یک
وجود برگزیده بود- فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده،
مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با
انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق
گل پژمرده می شد.
همهء اینها را فهمیدم ،این دختر ، نه این فرشته، برای من سرچشمهء تعجب
و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطف و دست نزدنی بود. او بود که حس
پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه ، یکنفر آدم
معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد.
از وقتی او را گم کردم ، از زمانیکه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک
بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم
برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی
که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا
ندیده بود، ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود
که همهء مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند - بیک نگاه او
دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
از این ببعد بمقدار مشروب و تریاک خودم افزودم، اما افسوس بجای
اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ، بجای اینکه
فراموش بکنم، روزبروز ، ساعت بساعت ، دقیقه بدقیقه فکر او ، اندام او ،
صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد.
چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا رویهم
می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من بود. از میان روزنهء پستوی
اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته، از میان سوراخ
چهارگوشه که به بیرون باز می شد دایم جلو چشمم بود.
آسايش بمن حرام شده بود، چطور می توانستم آسايش داشته باشم؟
هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم، نمی دانم چرا
می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتهء گل نيلوفر
را پیدا کنم - همان طوری که بتریاک عادت کرده بودم ، همانطور باین گردش
عادت داشتم ، مثل این که نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. در تمام راه
همه اش بفکر او بودم ، بیاد اولین دیداری که از او کرده بودم و می خواستم
محلی که روز سیزده بدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم.- اگر آنجا را
پیدا می کردم ، اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی
من آرامشی تولید می شد - ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان
دندهء اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید چیز دیگری نبود- آیا
من حقیقتا با او ملاقات کرده بودم؟-هرگز ، فقط او را دزدکی و پنهانی
از یک سوراخ ، از یک روزنهء بدبخت پستوی اطاقم دیدم - مثل سگ
گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند ، اما همین که از
دور زنبیل می آورند از ترس میرود پنهان می شود ، بعد برمی گردد که
تکه های لذيذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند. منهم همان حال را
داشتم ، ولی این روزنه مسدود شده بود - برای من او یک دسته گل تر و
تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (3)
صادق هدایت
شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم ، هوا گرفته و بارانی بود و مه
غلیظی در اطراف پیچیده بود - در هوای بارانی که از زنندگی رنگ ها و
بی حیایی خطوط اشیا میکاهد ، من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم و
مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست - در این شب آنچه که
نباید بشود شد - من بی اراده پرسه می زدم ولی در این ساعت های تنهایی،
در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از همیشه
صورت هول و محو او مثل این که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت
بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر
بود.
وقتی که برگشتم گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی
در هوا متراکم بود، بطوری که درست جلو پایم را نمی ديدم. ولی از
روی عادت ، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که
رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش ، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته.
کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمی دانم چرا بی اراده چشمم
بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب ، دو چشم درشت سیاه
که میان صورت مهتابی لاغری بود ، همان چشم هایی را که بصورت انسان
خیره میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم، اگر او را سابق بر این ندیده بودم،
می شناختم-نه، گول نخورده بودم .این هیکل سیاهپوش او بود - من
مثل وقتی که آدم خواب می بیند ، خودش می داند که خواب است و می خواهد
بیدار بشود اما نمی تواند. مات و منگ ایستادم ، سر جای خودم خشک شدم-
کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را سوزانید، آنوقت یک مرتبه بخودم
آمدم، کلید را در قفل پیچاندم ، در باز شد، خودم را کنار کشیدم -او مثل
کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد ، از دالان تاریک گذشت .در
اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را
روشن کردم، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده. صورتش در
سایه واقع شده بود. نمی دانستم که او مرا می بیند یا نه، صدایم را می توانست
بشنود یا نه ، ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت. مثل این بود
که بدون اراده آمده بود.-
آیا ناخوش بود، راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر
خوابگرد آمده بود - در این لحظه هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم
نمی تواند تصور کند - یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم - نه، گول
نخورده بودم. این همان زن ، همان دختر بود که بدون تعجب ، بدون یک
کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ همیشه پیش خودم تصور می کردم که
اولین برخورد ما همین طور خواهد بود.این حالت برایم حکم یک خواب
ژرف بی پایان را داشت چون باید بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین
خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت،
چون در حالت ازل و ابد نمی شود حرف زد.
برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش
داشت. صورتش یک فراموشی گیج کنندهء همهء صورتهای آدم های دیگر را
برایم میآورد - بطوریکه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم
سست شد- در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت
چشم های درشت ، چشمهای بی اندازه درشت او دیدم، چشم های تر و براق ،
مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند-در چشم هایش- در
چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا
کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم ، مثل این بود که
قوه ای را از درون وجودم بیرون می کشند، زمین زیر پایم میلرزید و اگر
زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.
قلبم ایستاد ، جلو نفس خودم را گرفتم ، میترسیدم که نفس بکشم و او
مانند ابر یا دود ناپدید بشود، سکوت او حکم معجز را داشت ، مثل این
بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند، از این دم، از این ساعت
و یا ابدیت خفه می شدم - چشمهای خستهء او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی
که همه کس نمی تواند ببیند ، مثل اینکه مرگ را دیده باشد ، آهسته بهم
رفت، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جان
کندن روی آب می آید از شدت حرارت تب بخودم لرزیدم و با سر آستین
عرق روی پیشانیم را پاک کردم.
صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل این بود
که تکیده تر و لاغرتر شده بود. همین طور دراز کشیده بود ناخن انگشت
سبابهء دست چپش را می جوید- رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه
نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا ، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش
پیدا بود.
برای این که او را بهتر ببینم من خم شدم، چون چشمهایش بسته شده
بود . اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من بکلی دور
است- ناگهان حس کردم که من بهیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم
و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.
خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او ، گوشهای حساس او که
باید بیک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد از صدای من
متنفر بشود.
بفکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد ، رفتم در پستوی اطاقم
تا چیزی برایش پیدا کنم -اگر چه می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم
نمیرسد- اما مثل اینکه به من الهام شد، بالای رف یک بغلی شراب کهنه که
از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم-چهارپایه را گذاشتم- بغلی شراب را
پایین آوردم- پاورچین پاورچین کنار تختخواب رفتم، دیدم مانند بچهء
خسته و کوفته ای خوابیده بود. او کاملا خوابیده بود و مژه های بلندش
مثل مخمل بهم رفته بود- سربغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لای
دندان های کلید شده اش آهسته در دهن او ریختم.
برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم
این چشم ها بسته شده، مثل اینکه سلاتونی که مرا شکنجه می کرد و کابوسی
که با چنگال آهنیش درون مرا می فشرد، کمی آرام گرفت. صندلی خودم
را آوردم ، کنار تخت گذاشتم و بصورت او خیره شدم - چه صورت بچه-
گانه، چه حالت غريبی! آیا ممکن بود که اين زن، اين دختر ، یا اين فرشتهء
عذاب (چون نمی دانستم چه اسمی رویش بگذارم) آیا ممکن بود که این
زندگی دوگانه را داشته باشد؟آنقدر آرام ، آنقدر بی تکلف؟
حالا من می توانستم حرارت تنش را حس کنم و بوی نمناکی که از
گیسوان سنگین سیاهش متصاعد می شد ببوسم-نمیدانم چرا دست لرزان خودم
را بلند کردم. چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم - زلفی
که همیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود-بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم-
موهای او سرد و نمناک بود-سرد، کاملا سرد. مثل اینکه چند روز
میگذشت که مرده بود-من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود.دستم را از
توی پیش سینهء او برده روی پستان و قلبش گذاشتم - کمترین تپشی احساس
نمی شد، آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم، ولی کمترین اثر از زندگی در او
وجود نداشت...
خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ، حرارت خود را باو بدهم
و سردی مرگ را از او بگیرم شاید باین وسیله بتوانم روح خودم را در
کالبد او بدمم-لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم-مثل
نر و مادهء مهر گیاه بهم چسبیده بودیم ، اصلا تن او مثل تن مادهء مهر گیاه
بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهر گیاه را
داشت-دهنش گس و تلخ مزه ، طعم ته خیار را می داد- تمام تنش مثل
تگرگ سرد شده بود. حس می کردم که خون در شریانم منجمد میشد و این
سرما تا ته قلب نفوذ می کرد- همهء کوششهای من بیهوده بود، از تخت
پایین آمدم ، رختم را پوشیدم.نه، دروغ نبود، او اینجا در اطاق من ، در
تختخواب من آمده تنش را بمن تسلیم کرد.تنش و روحش هر دو را بمن داد!
تا زنده بود، تا زمانی که چشم هایش از زندگی سرشار بود، فقط یادگار
چشمش مرا شکنجه می داد، ولی حالا بی حس و حرکت، سرد و با چشم های
بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد- با چشمهای بسته!
این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلا
زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و من بجز زندگی زهرآلود
زندگی دیگری را نمی توانستم داشته باشم-حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش
را بمن داد-روح شکننده و موقت او که هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان
نداشت از میان لباس سیاه چین خورده اش آهسته بیرون آمد، از میان
جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت، گویا
سایهء مرا هم با خودش برد. ولی تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود-
عضلات نرم و لمس او، رگ و پی و استخون هایش منتظر پوسیده شدن بودند
و خوراک لذيذی برای کرم ها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود- من
در این اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت، در اطاقی که مثل گور بود، در میان
تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنهء ديوارها فرو رفته
بود. بایستی یک شب بلند تاريک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر ببرم-
با مردهء او- بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است تا من بوده ام- یک مرده. یک مردهء
رد و بی حس و حرکت در اطاق تاريک با من بوده است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (4)
صادق هدایت
در این لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصر بفرد عجیب در
من تولید شد.چون زندگیم مربوط بهمهء هستیهایی میشد که دور من بودند،
بهمهء سایه هایی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذير
با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بوسیلهء رشته های نامریی
جریان اضطرابی بین من و همهء عناصر طبیعت برقرار شده بود - هیچگونه
فکر و خیالی بنظرم غیر طبیعی نمی آمد- من قادر بودم بآسانی برموز
نقاشی های قدیمی ، باسرار کتابهای مشکل فلسفه ، بحماقت ازلی اشکال و
انواع پی ببرم. زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و
نمای رستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده ، دور و
نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود.
در اينجور مواقع هر کس بیک عادت قوی زندگی خود ، به یک وسواس خود
پناهنده می شود: عرق خور میرود مست می کند ، نویسنده می نویسد، حجار
سنگ تراشی می کند و هرکدام دق دل و عقدهء خودشانرا بوسیلهء فرار در محرک
قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی
می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد- ولی من ، من که بی ذوق و
بیچاره بودم، یک نقاش روی جلد قلمدان چه می توانستم بکنم؟ با این تصاویر
خشک و براق و بی روح که همه اش بیک شکل بود چه می توانستم بکشم که
شاهکار بشود ؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس
می کردم، یکجور ویر و شور مخصوصی بود ، می خواستم این چشمهایی که
برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم.
این حس مرا وادار کرد که تصمیم خود را عملی بکنم، یعنی دست خودم
نبود. آنهم وقتی که آدم با یک مرده محبوس است - همین فکر شادی
مخصوصی در من تولید کرد.
بالاخره چراغ را که دود می کرد خاموش کردم، دو شمعدان آوردم و بالای
سر او روشن کردم - جلو نور لرزان شمع حالت صورتش آرامتر شد و در
سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری بخودش گرفت - کاغذ و لوازم
کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او -چون دیگر این تخت مال او بود-
می خواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی
بود، این شکلی که ظاهرا بی حرکت و بیک حالت بود سر فارغ از رویش
بکشم ، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط کنم .-همان خطوطی که از این
صورت در من موثر بود انتخاب بکنم.- نقاشی هرچند مختصر و ساده
باشد ولی باید تاثیر بکند و روحی داشته باشد ، اما من که عادت به نقاشی
چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا باید فکر خودم را بکار بیندازم و
***************************
زنده شده ، عشق من در کالبد او روح دمیده - اما از نزدیک بوی مرده،
بوی مردهء تجزیه شده را حس می کردم - روی تنش کرم های کوچک در هم
میلولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور ا و جلو روشنایی شمع پرواز می-
کردند- او کاملا مرده بود ولی چرا، چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم.
آیا در حالت رویا دیده بودم، آیا حقیقت داشت.
نمیخواهم کسی این پرسش را از من بکند، ولی اصل کار صورت او-
نه، چشمهایش بود و حالا این چشمها را داشتم ، روح چشمهایش را روی
کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد من نمی خورد، این تنی که محکوم به نیستی
و طعمهء کرم ها و موشهای زیرزمین بود! حالا از این ببعد او در اختیار من
بود، نه من دست نشاندهء او. هر دقیقه که مایل بودم می توانستم چشم هایش
را ببینم - نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که
جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم.
شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا باندازهء کافی خستگی در کرده بود،
صداهای دور دست خفیف بگوش می رسید ، شاید یک مرغ یا پرندهء رهگذری
خواب میدید ، شاید گیاه ها میروییدند- در این وقت ستاره ای رنگ پریده
پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس
کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزیه شدن
کرده بود! اول بخیالم رسید او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر ردم
او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم ،در چاهی که دور آن گل های نیلوفر
کبود روییده باشد-اما همهء این کارها برای این که کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت
و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد ، همهء
اینکارها را می بایست به تنهایی و بدست خودم انجام بدهم-من بدرک،
اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هیچ کس از
مردمان معمولی ، هیچکس بغیر از من نمی بایستی که چشمش بمردهء او
بیفتد- او آمده بود در اطاق من ، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده
بود برای این که کس دیگری او را نبیند برای این که به نگاه بیگانه آلوده
نشود - بالاخره فکری به ذهنم رسید: اگر تن او را تکه تکه می کردم و در
چمدان کهنهء خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون- دور ، خیلی دور
از چشم مردم و آن را چال می کردم.
این دفعه دیگر تردید نکردم ، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم
داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت
او را در میان خودش محبوس کرده بود - تنها چیزیکه بدنش را پوشانده بود
پاره کردم- مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم
جلوه کرد، بعد سرش را جدا کردم - چکه های خون لخته شدهء سرد از گلویش
بیرون آمد ، بعد دست ها و پاهایش را بریدم و همهء تن او را با اعضایش مرتب
در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم - در چمدان
را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم - همینکه فارغ شدم نفس راحتی
کشیدم ، چمدان را برداشتم وزن کردم ، سنگین بود، هیچوقت آنقدر احساس
خستگی در من پیدا نشده بود - نه هرگز نمی توانستم چمدان را بتنهایی
با خودم ببرم.
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم
تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد-در آن حوالی
دیاری دیده نمی شد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود
پیرمردی قوزی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را
که با شال گردن پهنی پیچیده بود دیده نمی شد - آهسته نزدیک او رفتم
هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خندهء دورگهء خشک و زننده ای کرد بطوریکه
موهای تنم راست شد و گفت :
«-اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان- یه کالسکهء نعش کش هم
دارم - من هر روز مرده ها رو می برم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ، من
تابوت هم میسازم ، باندازهء هرکسی تابوت دارم بطوریکه مو نمیزنه، من
خودم حاضرم ، همین الان!...
قهقه خندید بطوریکه شانه هایش میلرزید. من با دست اشاره بسمت خانه ام
کردم ولی او فرصت حرف زدن بمن نداد و گفت :
«- لازم نیس، من خونهء تو رو بلدم، همین الآن هان.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (5)
صادق هدایت
از سر جایش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم ، رفتم در اطاقم و چمدان
مرده را بزحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکهء نعش کش کهنه و اسقاط دم
در است که بآن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود - پیرمرد
قوزکرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت،
ولی اصلا برنگشت بطرف من نگاه بکند - من چمدان را بزحمت در درون
کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم
رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبهء آن گذاشتم تا
بتوانم اطراف را ببینم - بعد چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم
محکم نگهداشتم.
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، از بینی آنها بخار
نفسشان مثل لولهء دود در هوای بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و
ملایم بر می داشتند - دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش
را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی
زمین گذاشته می شد - صدای زنگوله های گردن آنها در هوای مرطوب
بآهنگ مخصوصی مترنم بود - یک نوع راحتی بی دلیل و نا گفتنی سرتا پای
مرا گرفته بود، بطوری که از حرکت کالسکهء نعش کش آب تو دلم تکان
نمیخورد - فقط سنگینی چمدان را روی قفسهء سینه ام حس میکردم.-
مردهء او، نعش او ، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینهء مرا فشار
می داده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسگه با سرعت و راحتی
مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت، اطراف من یک چشم انداز
جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم.
کوههای بریده بریده ، درخت های عجیب و غریب توسری خورده ، نفرین -
زده از دو جانب جاده پیدا که از لابلای آن خانه های خاکستری رنگ
باشکال سه گوشه، مکعب و منشور و با پنجره های کوتاه و تاریک بدون
شییه دیده می شد - این پنجره ها بچشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته
باشد شبیه بود. نمی دانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت
را تا قلب انسان انتقال می دادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده
نمی وانست در این خانه ها مسکن داشته باشد، شاید برای سایهء موجودات
اثیری این خانه ها درست شده بود.
گویا کالسگه چی مرا از جادهء مخصوصی و یا از بیراهه می برد، بعضی
جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و
پشت آنها خانه های پست و بلند ، بشکلهای هندسی ، مخروطی ، مخروط ناقص
با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گل های نیلوفر کبود از لای آنها
در آمده بود و از در و دیوار بالا می رفت. این منظره یکمرتبه پشت مه
غلیظ ناپدید شد - ابرهای سنگین باردار قلهء کوهها را در میان گرفته میفشردند
و نم نم باران مانند کرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود .
بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسگهء نعش کش
نگهداشت من چمدان را از روی سینه ام لغزانيدم و بلند شدم.
پشت کوه یک محوطهء خلوت ، آرام و باصفا بود، یک جایی که هرگز
ندیده بودم و نی شناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اینکه خارج از تصور
من نبود - روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود، بنظر
میآمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود - من چمدان را
روی زمین گذاشتم ، پیرمرد کالسگه چی رویش را برگرداند و گفت :
-اینجا شاعبدالعظیمه ، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه ، پرنده
پر نمیزنه هان!...
من دست کردم جیبم کرایهء کالسگه چی را بپردازم ، دو قران و یک عباسی
بیشتر توی جیبم نبود . کالسگه چی خندهء خشک زننده ای کرد و گفت :
« -قابلی نداره، بعد می گیرم.خونت رو بلدم، دیگه با من کاری نداشتین
هان؟ همینقدر بدون که در قبر کنی من بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره
بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازهء چمدون
برات می کنم و می روم.»
پِرمرد با چالاکی مخصوصی که من نمی توانستم تصورش را بکنم از
نشیمن خود پایین جست. من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنهء
درختی که پهلوی رودخانهءخشکی بود او گفت :
-همینجا خوبه؟
و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت
مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده
بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود ، در ضمن
کند و کو چیزی شبیه کوزهء لعابی پیدا کرد آنرا در دستمال چرکی پیچیده بلند
شد و گفت :
اينهم گودال هان ، درس باندازه چمدونه ، مو نميزنه هان !
من دست کردم جيبم که مزدش را بدهم . دوقران و يک عباسی بيشتر نداشتم ،
پيرمرد خنده خشک چندش انگيزی کردو گفت :
- نمی خواد ، قابلی نداره . من خونتونو بلدم هان - وانگهی عوض
مزدم من يک کوزه پيدا کردم ، يه گلدون راغه ، ماله شهر قديم ری هان !
بعد با هيکل خميده قوز کرده اش می خنديد ! بطوريکه شانه هايش می لرزيد .
کوزه را که ميان دستمال چروکی بسته بود زير بغلش گرفته بود و
بطرف کالسکه نعش کش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشيمن قرار گرفت .
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، صدای زنگوله گردن آنها
در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپديد شد.
همينکه تنها ماندم نفس راحتی کشيدم ، مثل اينکه بار سنگينی از روی سينه ام
برداشته شد و آرامش گوارايی سرتا پايم را فرا گرفت - دور خودم را
نگاه کردم : اينجا محوطه کوچکی بود که ميان تپه ها و کوههای کبود گير کرده بود .
روی يکرشته کوه آثار و بناهای قديمی با خشت های کلفت و يک رودخانه خشک
در آن نزديکی ديده می شد. - اين محل دنج، دورافتاده و بی سروصداا بود.
من از ته دل خوشحال بودم و پيش خودم فکر کردم اين چشمهای درشت وقتی که
از خواب زمينی بيدار می شد جايی به فراخور ساختمان و قيافه اش پيدا می کرد
وانگهی می بايستی که او دور از ساير مردم ، دور از مرده ديگران باشد
همانطوريکه در زندگيش دور از زندگی ديگران بود. چمدان را با احتياط
برداشتم و ميان گودال گذاشتم - گودال درست باندازه چمدان بود ، مو نميزد ،
ولی برای آخرين بار خواستم فقط يک بار در آن - در چمدان نگاه کنم .
دور خودم را نگاه کردم دياری ديده نمی شد ، کليد را از جيبم درآوردم و
در چمدان را باز کردم - اما وقتی که گوشه لباس سياه او را پس زدم
در ميان خون دلمه شده و کرمهايی که در هم می لوليدند دور چشم
درشت سياه ديدم که بدون حالت رک زده بمن نگاه می کرد و زندگی من
ته اين چشمها غرق شده بود.
بتعجيل در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم بعد با لگد خاک را
محکم کردم ، رفتم از بته های نيلوفر کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم ،
بعد قلبه سنگ و شن آورم و رويش پاشيدم تا اثر قبر اين کار را انجام دادم
که خودم هم نمی توانستم قبر او را از باقی زمين تشخيص بدهم .
کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم ، ديدم لباسم خاک آلود ،
پاره و خون لخته شده سياهی به آن چسبيده بود ، دو مگس زنبور
طلايی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبيده بود
که درهم می لوليدند خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما
هرچه آستينم را با آب دهن تر می کردم و رويش می ماليدم لکه خون بدتر
می دوانيد و غليظ تر می شد. بطوريکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای
لزج خون را روی تنم حس کردم .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (6)
صادق هدایت
نزديک غروب بود ، نم نم باران می آمد ، من بی اراده چرخ کالسکه
نعش کش را گرفتم و راه افتادم همينکه هوا تاريک شد جای چرخ
کالسکه نعش کش را گم کردم ، بی مقصد ، بی فکر و بی اراده
در تاريکی غليظ متراکم آهسته راه افتادم و نمی دانستم که بکجا
خواهم رسيد چون بعداز او ، بعد از اينکه آن چشمهای سياه درشت
را ميان خون دلمه شده ديده بودم ، در شب تاريکی ، درشت عميقی
که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم ، چون دو چشمی
که بمنزله چراغ آن بود برای هميشه خاموش شده بود و دراينصورت
برايم يکسان بود که بمکان و ماوايی برسم يا هرگز نرسم .
سکوت کامل فرمانروايی داشت ، بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند ،
بموجودات بی جان پناه بردم . رابطه ای بين من و جريان طبيعت ،
بين من و تاريکی عميقی که در روح من پايين آمده بود توليد شده بود -
اين سکوت يکجور زبانی است که ما نمی فهميم ، از شدت کيف سرم گيج رفت ؛
حالت قی بمن دست داد و پاهايم سست شد. خستگی بی پايانی در
خودم حس کردم ؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم ،
سرم را ميان دو دستم گرفتم و بحال خودم حيران بودم - ناگهان صدای
خنده خشک زننده ای مرا بخودم آورد ، رويم را برگردانيدم و ديدم هيکلی
که سرورويش را با شال گردن پيچيده بود پهلويم نشسته بود و چيزی
در دستمال بسته زير بغلش بود ، رويش را بمن کرد و گفت :
- حتما تو می خواسی شهر بری ، راهو گم کردی هان ؟
لابد با خودت ميگی اين وقت شب من تو قبرسون چکار دارم .
- اما نترس ، سرو کار من با مرده هاس ، شغلم گورکنيس ،
بد کاری نيس هان ؟ من تمام را ه و چاههای اينجارو بلدم
- مثلا امروز رفتم يه قبر بکنم اين گلدون از زير خاک دراومد ،
ميدونی گلدون راغه ، مال شهر قديم ری هان ؟ اصلا قابلی نداره ،
من اين کوزه رو بتو ميدم بيادگار من داشته باش.
- هرگز ، قابلی نداره ، من تو رو می شناسم . خونت رو هم بلدم -
همين بغل ، من يه کالسکه نعش کش دارم بيا ترو به خونت برسونم هان ؟ -
دو قدم راس.
کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد- از زور خنده شانه هايش
می لرزيد ، من کوزه را بردشتم و دنبال هيکل قوز کرده پيرمرد راه افتادم .
سرپيچ جاده يک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سياه لاغر ايستاده بود
- پيرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشيمن نشست و من هم رفتم
درون کالسکه ميان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز
کشيدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم ، برای اينکه اطرافم را بتوانم
ببينم کوزه را روی سينه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم .
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند. خيزهای
بلند و ملايم برمی داشتند. پاهای آنها آهسته و بی صدا روی
زمين گذاشته می شد. صدای زنگوله گردن آنها در هوای
مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود - از پشت ابر ستاره ها
مثل حدقه چشمهای براقی که از ميان خون دلمه شده سياه بيرون
آمده باشند روی زمين را نگاه می کردند - آسايش گوارايی
سرتاپايم را فراگرفت ، فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای
روی سينه مرا می فشرد - درختهای پيچ در پيچ با شاخه ها ی
کج و کوله مثل اين بود که در تاريکی از ترس اينکه مبادا بلغزند
و زمين بخورند ، دست يکديگر را گرفته بودند . خانه های
عجيب و غريب به شکلهای بريده بريده هندسی با پنجره های
متروک سياه کنار جاده رنج کشيده بودند. ولی بدنه ديوار
اين خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشی از خود
متصاعد می کرد ، درختها بحالت ترسناکی دسته دسته ، رديف رديف ،
می گذشتند و از پی هم فرار می کردن ولی بنظر می آمد که ساقه
نيلوفرها توی پای آنها می پيچند و زمين می خورند .
بوی مرده ، بوی گوشت تجزيه شده همه جان مرا گرفته
بود گويا بوی مرده هميشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم
من در يک تابوت سياه خوابيده بوده ام و يکنفر پيرمرد قوزی که
صورتش را نمی ديدم مرا ميان مه و سايه های گذرنده می گرداند.
کالسکه نعش کش ايستاد ، من کوزه را برداشتم و از کالسکه
پايين جستم . جلو در خانه ام بودم ، بتعجيل وارد اتاقم شدم ،
کوزه را روی ميز گذاشتم رفتم قوطی حلبی ، همان قوطی حلبی
که غلکم بود و در پستوی اطاقم قايم کرده بودم برداشتم آمدم دم
در که بجای مزد قوطی را به پيرمرد کالسکه چی بدهم ، ولی او
غيبش زد ه بود ، اثری از آثار او کالسکه اش ديده نمی شد -
دوباره مايوس باطاقم برگشتم ، چراغ را روشن کردم ، کوزه
را از ميان دستمال بيرون آوردم ، خاک روی آن را با آستينم
پاک کردم ، کوزه لعاب شفاف قديمی بنفش داشت که برنگ
زنبور طلايی خرد شده درآمده بود و يکطرف تنه آن بشکل
لوزی حاشيه ای از نيلوفر کبود رنگ داشت و ميان آن ...
ميان حاشيه لوزی صورت او ... صورت زنی کشيده
شده بود که چشم هايش سياه درشت ، درشت تر از معمول ،
چشمهای سرزنش دهنده داشت ، مثل اينکه از من گناه های
پوزش ناپذيری سر زده بود که خودم نمی دانستم .
چشمهای افسونگر که در عين حال مضطرب و متعجب ،
تهديد کننده و وعده دهنده بود . اين چشمها می ترسيد
و جذب می کرد و يک پرتو ماوراء طبيعی مست کننده در
ته آن می درخشيد . گونه های برجسته ، پيشانی بلند ،
ابروهای باريک بهم پيوسته ، لبهای گوشتالوی نيمه باز و
موهای نامرتب داشت که يک رشته از آن روی شقيقه هايش چسبيده بود .
تصويری را که ديشب از روی او کشيده بودم از توی قوطی حلبی
بيرون آوردم ، مقابله کردم ، با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت ،
مثل اينکه عکس يکديگر بودند - هر دو آنها يکی و اصلا کار
يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود - شايد روح نقاش کوزه
در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من به اختيار او
درآمده بود . آنها را نمی شد از هم تشخيص داد فقط نقاشی من
روی کاغذ بود ، در صورتيکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف
قديمی داشت که روح مرموز ، يک روح غريب غير معمولی با اين
تصوير داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشيد -
نه ، باورکردنی نبود ، همان چشمهای درشت بيفکر ، همان قيافه تودار
و در عين حال آزاد ! کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد.
می خواستم از خودم بگريزم - آيا چنين اتفاقی ممکن بود ؟
تمام بدبختيهاي زندگی ام دوباره جلو چشمم مجسم شد - آيا
فقط چشمهای يکنفر در زندگيم کافی نبود ؟ حالا دونفر با همان
چشمها ، چشمهاييکه مال او بود بمن نگاه می کردند ! نه ،
قطعا تحمل ناپذير بود - چشمی که خودش آنجا نزديک کوه
کنار تنه درخت سرو ، پهلوی رودخانه خشک بخاک سپرده
شده بود . زير گلهای نيلوفر کبود ، در ميان خون غليظ ،
درميان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند
و ريشه گياهان بزودی در حدقه آن فرو ميرفت که شيره اش را بمکد حالا
بازندگی قوی سرشار بمن نگاه ميکرد !
من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم ، ولی
بواسطه حس جنايتی که در من پنها ن بود ، در عين حال خوشی
بی دليلی ، خوشی غريبی بمن دست داد - چون فهميدم که يکنفر
همدرد قديمی داشته ام - آيا اين نقاش قديم ، نقاشی که روی
اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشی کرده بود
همدرد من نبود ؟ آيا همين عوالم مرا طی نکرده بود ؟
تا اين لحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات می دانستم
ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در ، آن خانه ها و
آبادی های ويران ، که با خشت و زين ساخته شده بود مردمانی
زندگی می کردند که حالا استخوان آنها پوسيده شده و شايد ذرات
قسمت های مختلف تن آنها در گلها ی نيلوفر کبود زندگی ميکرد -
ميان اين مردمان يکنفر نقاش فلک زده ، يکنفر نقاش نفرين شده ،
شايد يکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته ، درست
مثل من - و حالا پی بردم ، فقط می توانستم بفهمم که او هم
در ميان دو چشم درشت سياه ميسوخته و ميگداخته - درست مثل
من - همين بمن دلداری ميداد .
بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم ، بعد رفتم
منقل مخصوص خودم را درست کردم ، آتش که گل انداخت
آوردم جلوی نقاشيها گذاشتم - چند پک وافور کشيدم و در عالم
خلسه بعکسها خيره شدم ، چون ميخواستم افکار خودم را
جمع کنم و فقط دود اثيری ترياک بود که ميتوانست افکار مرا
جمع کند و استراحت فکری برايم توليد بکند .
هرچه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلات
و پرده هايی که جلو چشم مرا گرفته بود ، اين همه يادگارهای
دوردست و بيش از انتظار بود : کم کم افکارم ، دقيق
بزرگ و افسون آميز شد ، در يک حالت نيمه خواب و
نيمه اغما فرورفتم .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (7)
صادق هدایت
بعد مثل اين بود که فشار و وزن روی سينه ام برداشته
شد . مثل اينکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و
آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ، لطيف و مو شکاف شده
بود پرواز می کردم - يک جور کيف عميق و ناگفتنی
سرتاپايم را فراگرفت . از قيد بار تنم آزاد شده بودم .
يک دنيای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا -
بعد دنباله افکارم از هم گسيخته و در اين رنگها و اشکال حل
ميشد - در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای
اثيری بود . صدای قلبم را ميشنيدم ، حرکت شريانم
را حس ميکردم . اين حالت برای من پر از معنی و کيف
بود.
از ته دل ميخواستم و آرزو می کردم که خودم را تسليم خواب
فراموشی بکنم . اگر اين فراموشی ممکن ميشد ، اگر
ميتوانست دوام داشته باشد ، اگر چشمهایم که بهم ميرفت
در وراء خواب آهسته در عدم صرف ميرفت و هستی خودم
را احساس نمي کردم ، اگر ممکن بود در يک لکه مرکب ،
در يک آهنگ موسيقی با شعاع رنگين تمام هستی م ممزوج
ميشد و بعد از اين امواج و اشکال آنقدر بزرگ ميشد و ميدوانيد
که بکلی محو و ناپديد ميشد بآرزوی خود رسيده بودم .
کم کم حالت خمودی و کرختی بمن دست داد ، مثل يکنوع
خستگی گوارا ويا امواج لطيفی بود که از تنم به بيرون تراوش ميکرد-
بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا ميرفت . متدرجا
حالات و وقايع گذشته و يادگارهای پاک شده ، فراموش شده
زمان بچگی خودم را ميديدم - نه تنها ميديدم بلکه
در اين گيرو دارها شرکت داشتم و آنها را حس ميکردم ،
لحظه به لحظه کوچکتر و بچه تر میشدم بعد ناگهان افکارم
محو و تاريک شد ، بنظرم آمد که تمام هستی من سر يک چنگل
باريک آويخته شده و درته چاه عميق و تاريکی آويزان بودم
- بعد از سر چنگک رها شدم . ميلغزيدم و دور
ميشدم ولی بهيچ مانعی برنمی خوردم - يک پرتگاه بی پايان
در يک شب جاودانی بود - بعد از آن پرده های محو و پاک
شده پی در پی جلو چشمم نقش ميبست -يک لحظه فراموشی
محض را طی کردم - وقتيکه بخودم آمدم يک مرتبه خودم را
در اطاق کوچکی ديدم و بوضع مخصوصی بودم که بنظرم
غريب می آمد و در عين حال برايم طبيعی بود.
* * * * * * * * * * * * * * * *
در دنيای جديدی که بيدار شده بودم محيط و وضع آنجا
کاملا بمن آشنا و نزديک بود ، بطوری که بيش از زندگی و
محيط سابق خودم بآن انس داشتم - مثل اينکه انعکاس
زندگی حقيقی من بود - يک دنيای ديگر ولی بقدی بمن
نزديک و مربوط بود که بنظرم ميآمد در محيط اصلی خودم
برگشته ام - در يک دنيای قديمی اما در عين حال نزديکتر
و طبيعی تر متولد شده بودم .
هواهنوز گرگ و ميش بود . يک پيه سوز سرطاقچه اطاقم
ميسوخت ، يک رختخواب هم گوشه اطاق افتاده بود ولی
من بيدار بودم ، حس ميکردم که تنم داغ است و لکه های خون
به عبا و شال گردنم چسبيده بود ، دستهايم خونين بود . اما
با وجود تب و دوار سر يکنوع اضطراب و هيجان مخصوصی
در من توليأ شده بود که شديد تر از فکر محو کردن آثار خون بود ،
قوی تر از اين بود که داروغه بيايد و مرا دستگير کند - وانگهی
مدتها بود که منتظر بودم بدست داروغه بيفتم . ولی تصميم داشتم
که قبل از دستگير شدنم پياله شراب زهرآلود را که سر رف بود بيک
جرعه بنوشم - اين احتياج نوشتن بود که برايم يکجور
وظيفه اجباری شده بود ، ميخواستم اين ديوی که مدتها بود درون
مرا شکنجه ميکرد بيرون بکشم ، ميخواستم دل پری
خودم را روی کاغذ بياورم - بالاخره بعد از اندکی
ترديد پيه سوز را جلو کشيدم و اينطور شروع کردم :-
* * * * * * * * * * * * * * * *
من هميشه گمان ميکردم که خاموشی بهترين چيزها است .
گمان میکردم که بهتر است آدم مثل بوتيمار کنار دريا
بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشيند - ولی حالا
ديگر دست خودم نيست چون آنچه که نبايد بشود شد
- کی ميداند ، شايد همين الان يا يک ساعت ديگر
يک دسته گزمه مست برای دستگير کردنم بيايند -
من هيچ مايل نيستم که لاشه خودم را نجات بدهم ،
بعلاوه جای انکار هم باقی نمانده ، برفرض هم که
لکه های خون را محو بکنم ولی قبل از اينکه بدست آنهابيفتم يک
پياله از آن بغلی شراب ، از شراب موروثی خودم که سر رف
گذاشته ام خواهم خورد .حالا ميخواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند
خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره آنرا ، نه ، شراب آنرا ،
قطره قطره در گلوی خشک سايه ام مثل آب تربت بچکانم . فقط
ميخواهم پيش از آنکه بروم دردهايی که مرا خرده خرده مانند خوره
يا سلعه گوشه اين اطاق خورده است روی کاغذ بياورم .-چون باين
وسيله بهتر ميتوانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم - آيا مقصودم
نوشتن وصيت نامه است ؟ هرگز ، چون نه مال دارم که ديوان
بخورد و نه دين دارم که شيطان ببرد ،وانگهی چه چيزی روی
زمين ميتواند برايم کوچکترين ارزش را داشته باشد . - آنچه که زندگی
بوده است از دست داده ام ، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه
من رفتم ، بدرک ، ميخواهد کسی کاغذ
پاره ها ی مرا بخواند ، ميخواهد هفتاد سال سياه هم نخواند - من فقط
برای اين احتياج بنوشتن که عجالتا برايم ضروری شده است مينويسم -
من محتاجم ، بيش از پيش
محتاجم که افکار خودم را به موجود خيالی خودم ، به سايه خودم ارتباط بدهم -
اين سايه شومی که جلو روشنايی پيه سوز رویديوار خم شده و مثل اين است که آنچه که
مينويسم بدقت ميخواند و ميبلعد - اين سايه حتما بهتر از من ميفهمد !
فقط با سايه خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ، اوست که مرا وادار بحرف زدن
ميکند ، فقط او می تواند مرا بشناسد او حتما می فهمد ... ميخواهم عصاره ،
نه ،شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سايه ام چکانيده باو بگويم :
اين زندگی من است !هر کس ديروز مرا ديده ، جوان شکسته و
ناخوشیديده است ولی امروز پيرمرد قوزی می بيند که موهای سفيد ،
چشمهای واسوخته و لب شکری دارد . من ميترسم از پنجره اطاقم به
بيرون نگاه بکنم ، در آينه بخودم نگاه کنم . چون همه جا سايه های مضاعف
خودم را ميبينم - اما برای اينکه بتوانم زندگی خودم را برای سايه خميده ام
شرح بدهم بايد يک حکايت نقل بکنم - او ، چقد ر حکايتهايی راجع به ايام
طفوليت ،راجع بعشق ، جماع ، عروسی و مرگ وجود دارد و هيچکدام
حقيقت ندارد - من از قصه ها و عبارت پردازی خسته شده ام . من
سعی خواهم کرد که اين خوشه را بفشارم ولی آیادر آن کمترين اثر از حقيقت
وجود خواهد داشت يا نه - اين را ديگر نمی دانم - من نميدانم کجا هستم و
اين تکه آسمان بالای سرم ، يا اين چند وجب زمينی که رويش نشسته ام مال نيشابور
يا بلخ و يا بنارس است - در هر صورت من بهيچ چيز اطمينان ندارم .
من از بس چيزهای متناقض ديده و حرفهای جور بجور شنيده ام و از بسکه
ديد چشمهايم روی سطح اشياء مختلفساييده شده - اين قشر نازک و سختی
که روح پشت آن پنهان است ، حالا هيچ چيز باور نمی کنم - به ثقل و ثبوت
اشياء بحقايق آشکار و روشن همين الان هم شک دارم -نميدانم اگر انگشتانم را
به هاون سنگی گوشه حياطمان بزنم و از او بپرسم :آيا ثابت و محم هستی در
صورت جواب مثبت بايد حرف او را باور بکنم يا نه.آيا من يک موجود مجزا
و مشخص هستم .؟ نميدانم - ولی حالاکه در آينه نگاه کردم خودم را نشناختم .
نه ، آن (من) سابق مرده است ، تجزيه شده ، ولی هيچ سد و مانعی بين ما وجود ندارد.
بايد حکايت خودم را نقل بکنم ولی نميدانم بايد از کجا شروع کرد - سرتاسر زندگی
قصه و حکايت است . بايد خوشه انگور را بفشارم و شيره آنرا قاشق قاشق
در گلوی خشک اين سايه پير بريزم .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (8)
صادق هدایت
از کجا بايد شروع کرد ؟ چون همه فکر هايی که عجالتا در کله ام
ميجوشد ، مال همين الان است . ساعت و دقيقه و تاريخ ندارد - يک اتفاق
ديروز ممکن است برای من کهنه تر و بی تاثيرتر از يک اتفاق هزار سال
پيش باشد .
شايد از آنجاييکه همه روابط من با دنيای زنده ها بريده شده ، يادگارهای گذشته
جلو م نقش می بندد -گذشته ، آينده ، ساعت ، روز ، ماه و سال همه
برايم يکسان است . مراحل مختلف بچگی و پيری برای من جز حرفهای
پوچ چيزديگری نيست - فقط برای مردمان معمولی ، برای رجاله ها -
رجاله تشديد همين لغت را ميجستم ، برای رجاله ها که زندگی آنها موسم و
حد معينی دارد ، مثل فصلهای سال و در منطقه معتدل زندگی واقع
داشته مثل اينست که در يک منطقه سردسير و در تاريکی جاودانی گذشته
است ، در صورتی که ميان تنم هميشه يک شعله ميسوزد و مرا مثل شمع
آب ميکند.
ميان چهارديواری که اطاق مرا تشکيل ميدهد و حصاری که دور
زندگی و افکار من کشيده ، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب ميشود ،
نه ، اشتباه ميکنم - مثل يک کنده هيزم تر است که گوشه ديگدان افتاده و
بآتش هيزمهای ديگر برشته و زغال شده ، ولی نه سوخته است و نه تر و
تازه مانده ، فقط از دود و دم ديگران خفه شده . اطاقم مثل همه اطاقها با خشت و
آجر روی خرابه هزاران خانه های قديمی ساخته شده ، بدنه سفيد
کرده و يک حاشيه کتيبه دارد - درست شبيه مقبره است - کمترين حالات
و جزئيات اطاقم کافی است که ساعتهای دراز فکر مرا بخودش مشغول
بکند ، مثل کار تنک کنج ديوار . چون از وقتی که بستری شده ام بکارهايم
کمتر رسيدگی ميکنند - ميخ طويله ای که بديوار کوبيده شده جای ننوی
من و زنم بوده و شايد بعدها هم وزن بچه های ديگر را متحمل شده است .
کمی پايين ميخ از گچ ديوار يک تخته ور آمده و از زيرش بوی اشياء و
موجوداتی که سابق بر اين در اين اطاق بوده اند اتشمام ميشود ، بوريکه
تا کنون هيچ جريان و باد ینتوانسته است اين بوهای سمج و تنبل و غليظ ر
پراکنده بکند : بوی عرق تن ، بوی ناخوشيهای قديمی ، بوهای دهن ،
بوی پا ، بوی تن شاش ، بوی روغن خراب شده ، حصير پوسيده و خاگينه
سوخته ، بوی پياز داغ ، بوی جوشانده ، بوی پنيرک و مامازی بچه ، بوی
اطاق پسری که تاز ه تکليف شده ، بخارهاييکه از کوچه آمده و بوهای
مرده يا در حال نزع که همه آنها هنوز زنده هستند و علامت مشخثه خود
نگه داشته اند . خيلی بوهای ديگر هم هست که اصل و منشاء آها معلوم
نيست ولی اثر خود را باقی گذاشته اند .
اطاقم يک پستوی تاريک و دو دريچه با خارج ، با دنيای رجاله ها دارد .
يکی از آنها رو بحياط خودمان باز ميشود و ديگری رو بکوچه است - از
آنجا مرا مربوط به شهر ری ميکند - شهری که عروس دنيا مينامند و
هزاران کوچه پس کوچه و خانه های توسری خورده ، و مدرسه و کاروانسرا
دارد - شهری که بزرگترين شهر دنيا بشمار ميآيد ، پشت اطاق من نفس
ميکشد و زندگی ميکند. اي«جا گوشه اطاقم وقتی که چشمهايم را بهم
ميگذارم سايه های محو و مخلوط شهر : آنچه که در من تاثير کرده با
کوشکها ، مسجدها و باغهايش همه جلو چشمم مجسم ميشود.
اين دو دريچه مرا با دنيای خارج ، با دنيای رجاله ها مربوط ميکند .
ولی در اطاقم ي: آينه بديوار است که صورت خودم را در آن می بينم و
در زندگی محدود من آينه مهمتر از دنيای رجاله ها اتس که با من هيچ
ربطی ندارد.
از تمام منظره شهر دکان قصابی حقيری جلو دريچه اطاق من است که
روزی دو گوسفند بمصرف ميرساند - هردفعه که از دريچه به بيرون نگاه
ميکنم مرد قصاب را می بينم ، هر روز دو يابوی سيای لاغر -
يابوهای تب لازمی که سرفه های عميق خشک ميکنند و دستهای خشکيده
آنها منتهی بسم شده ، مثل اينکه مطابق يک قانون وحشی دستهای آنها
را بريده و در روغن داغ فرو کرده اند و دو طرفشان لش گوسفند آويزان
شده ؛ جلو دکان ميآوردن . مرد قصاب دست چرب خود را بريش حنا بسته اش
ميکشد ، اول لاشه گوسفندها را با نگاه خريداری ورانداز ميکند ، بعد دو تا
از آنها را انختاب ميکند ، دنبه آنها را با دستش وزن ميکند ، بعد ميبرد
و به چنگک دکانش ميآويزد - يابوها نفس زنان براه می افتند . آنوقت
قصاب اين جسدهای خون آلود را با گردن ها بريده ، چشمهای رک زده
و پلکهای خون آلود که زا ميان کاسه سر کبودشان در آمده است نوازش
ميکند ، دست مالی ميکند ، بعد يک گز ليک دسته استخوانی برميدارد تن
آنها را بدقت تکه تکته ميکند و گوشت لخم را با تبسم بمشتريانش
می فروشد. تمام اينکارها را با چه لذتی انجام ميدهد ! من مطمئنم يکجور
کيف و لذت هم ميبرد - آن سگ زرد گردن کلفت هم که محله مان را
قرق کرده و هميشه با گردن کج و چشمهای بيگناه نگاه حسرت آميز
بدست قصاب ميکند ، آن سگ هم همه اينها را ميأاند - آن سگ هم ميداند
که قصاب از شغل خودش لذت ميبرد !
کمی دورتر زير يک اطاقی ، پيرمرد عجيبی نشسته که جلويش بساطی
پهن است . توی سفره او يک دستغاله ، دو تا نفل ، چند جور مهره رنگين ،
يک گز ليک ، يک تله موش ؛ يک گازانبر زنگ زده ، يک آب دوات کن ، يک
شانه دندانه شکسته ، يک بيلچه و يک کوزه لغابی گذاشته که رويش را
دستمال چک انداخته . ساعتها ، روزها ، ماه ها من ا زپشت دريچه باو نگاه
کرده ام ، هميشه با شال گردن چرک ، عبای ششتری ، يخه باز که از ميان او
پشم ها یسفيد سينه اش بيرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج
و بيحيايی آنرا ميخورد و طلسمی که ببازويش بسته بي: حلات نشسته
است . فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتاده اش قرآن ميخواند -
گويا از همين راه نان خودش را در ميآورد ؛ چون من هرگز نديده ام کسی
از او چيزی بخرد- مثل اينست که در کابوسهايی که ديده ام اغلب صورت
اي« مرد در آنها بوده است . پشت اين کله مازويی و تراشيده او که
دورش عمامه شير و شکری پيچيده ، پشت پيشانی کوتاه او چه افکار سمج
و احمقانه ای مثل علف هرزه روييده است ؟ گويا سفره روبروی پيرمرد و
بساط خنزر پنزر او با زندگيش رابطه مخصوص دارد. چند بار تصميم
گرفتم بروم با او حرف بزنم و يا چيزی از بساطش بخرم ، اما جرات نکردم .
دايه ام به من گفت اين مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط همين يکدانه کوزه را برای
خودش نگه داشته و حالا از خرده فروشی نان خودش را
درميآورد.
اينها رابطه من با دنيای خارجی بود ، اما از دنيای داخلی : فقط دايه ام
و يک زن لکاته برايم مانده بود . ولی ننجون دايه او هم هست ، دايه هردومان
است - چون نه تنها من و زنم خويش و قوم نزديک بوديم بلکه ننجون
هردومان را باهم شير داده بود. اصلا مادر او مادر من هم بود - چون من
اصلا ماد رو پدرم را نديده ام و مادر او آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت
مرا بزرگ کرد . مادر او بود که مثل ماردم دوستش داشتم و برای
همين علاقه بود که دخترش را بزنی گرفتم .
از پدر و مادرم چند جور حکايت شنيده ام ، فقط يکی از اين حکايتها که
ننجون برايم نقل کرد ، پيش خودم تصور می کنم باشد - ننجون برايم گفت
که : پدر و عمويم برادر دوقلو بوده اند ، هردو آنها يک شکل ، يک قيافه و
يک اخلاق داشته اند و حتی صدايشان يکجور بوده بطوری که تشخيص آنها از يکديگر کار
آسانی نبوده است . علاوه بر اين يک رابطه معنوی و حس
همدردی هم بين آنها وجود داشته ، باين معنی که اگر يکی از آنها
ناخوش ميشده ديگری هم ناخوش ميشده است - بقول مردم مثل سيبی که
نصف کرده باشند - بالاخره - هردوی آ«ها شغل تجارت را پيش می گيرند و
در سن بيست سالگی بهندوستان ميروند و اجناس ری را از قبيل پارچه های مختلف
مثل : منيره ، پارچه گلدار ، پارچه پنبه ای ، جبه ، شال ، سوزن ، ظروف سفالی ،
گل سرشور و جلد قلمدان بهندوستان ميبردند و ميفروختند .
پدرم در شهر بنارس بوده و عمويم را بشهرهای ديگر هند برای کارهای
تجارتی ميفرستاده - بعد از مدتی پدرم عاشق يک دختر باکره بوگام داسی ،
رقاص معبد لينگم ميشود. کار اين دختر رقص مذهبی جل بت بزرگ لينگم
و خدمت بتکده بوده است - يک دختر خونگرم زيتونی با پستانهای ليمويی ،
چشمهای درشت مورب ، ابروهای باريک بهم پيوسته ، که ميانش را خال
سرخ ميگذاشته .
حالا میتوانم پيش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسی ، يعنی مادرم
با ساری ابريشمی رنگين زر دوزی ، سينه باز ، سربند ديبا ، گيسوی سنگين
سياهی که مانند شب ازلی تاريک و در پشت سرش گره زده بود ، النگوهای
مج پا و مچ دستش ، حلقه طلايی که از پره بينی گذرانده بود ، چشمهای
درشت سياه خمار و مورب ، دندان های براق با حرکات آهسته موزونی که
بآهنگ سه تار و تنبک و تنبور و سنج و کرنا ميرقصيده - يک آهنگ ملايم و
يکنواخت که مردهای لخت شالمه بسته ميزده اند - آهنگ پر معنی که همه
اسرار جادوگری و خرافات و شهوت ها و دردهای مردم هند در آن مختصر
و جمعع شده بوده و بوسيله حرکات متناسب و اشارات شهوت انگيز -
حرکات مقدس - بوگام داسی مثل برگ گل باز ميشده ، لرزشی بطول شانه
و بازوهايش ميداده ، خم ميشده و دوباره جمع ميشده است ، اين حرکات که
مفهوم مخصوصی در بر داشته و بدون زبان حرف ميزده است ، چه تاثيری
ممکن است در پدرم کرده باشد - مخصوصا بوی عرق گس و يا فلفلی او
که مخلوط با عطر موگرا و روغن صندل ميشده ، بفهوم شهوتی اين منظره
می افزوده است - عطری که بوی شيره درخت های دوردست را دارد و
باحساسات دور و خفه شده جان ميدهد - بوی مجری دوا، بوی دواهايی
که در اطاق بچه داری نگهميدارند و از هن ميآيد - روغن های ناشناس
سرزمينی که پر از معنی و آداب و رسوم قديم است لابد بوی جوشانده های
مرا ميداده . همه اين ها يادگارهای دور و کشته شده پدرم را بيدار کرده -
پدرم بقدری شيفته بوگام داسی ميشود که بمذهب دختر رقاص - بمذهب
لينگم ميگورد ولی پس زا چندی که دختر آبستن ميشود او را از خدمت معبد
بيرون م يکنند.
من تازه بدنيا آمده بودم که عمويم از مسافرت خود به بنارس برميگردد
ولی مثل اينکه سليقه و عشق او هم با سليقه پدرم جور در ميآمده ، يکدل
نه صد دل عاشق مادر من ميشود و بالاخره او را گول ميزند ، چون شباهت
ظاهری و معنوی که با پدرم داشته اينکار را آسان میکند . همينکه قضيه
کشف ميشود مادرم ميگويد که هردو آنها را ترک خواهد کرد ، مگر باين
شرط که پدر و عمويم آزمايش مارناگ را بدهند و هرکدام از آنها که زنده
بمانند باو تعلق خواهد داشت.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (9)
صادق هدایت
آزمايش از اين قرار بوده که پدر و عمويم را بايستی در يک اطاق تاريک
مثل سياه چال با يک مارناگ بيندازند و هر يک از آنها که او را مار گزيد
طبيعتا فريا د ميزند ، آنوقت مارافسا در اطاق را باز ميکند و ديگری را
نجات ميدهد و بوگام داسی باو تعلق ميگيرد.
قبل از اينکه آنها را در سياه چال بيندازند پدرم از بوگام داسی خواهش
ميکند که يکبار ديگر جلو او برقصد ، رقص مقدس معبد را بکند ، او هم
قبول ميکند و به آهنگ نی لبک مار افسا جلو روشنايی مشعل با حرکات
پر معنی موزون و لغزنده ميرقصد و مثل مارناگ پيچ و تاب ميخورد - بعد
پدر و عمويم را در اطاق مخصوصی با مارناگ مياندازند - عوض فرياد
اظطراب انگيز ، يک ناله مخلوط با خنده چندشناکی بلند ميشود ، يک فرياد
ديوانه وار در را باز می کنند عمويم از اطاق بيبرون ميآيد - ولی صورتش
پير و شکسته و موهای سرش از شدت بيم و هراس ، صدای لغزش سوت
مار خشمگين که چشمهای گرد و شرربار و دندنهای زهر آگين داشته و
بدنش مرکب بوده از يک گردن دراز که متنهی بي: برجستگی شبيه بقاشق
ميشود - مطابق شرط و پيمان بوگام داسی متعلق به عمويم ميشود - يک چيز
وحشتناک معلوم نيست کسيکه بعد از آزمايش زنده مانده پدرم يا عمويم
بوده است .
چون در نتيجه اين آزمايش اختلال فکری برايش پيدا شده بوده زندگی
سابق خود را بکلی فراموش کرده و بچه را نميشناخته . از اين رو تصور
کرده اند که عمويم بوده است - آيا همه اين افسانه مربوط بزندگی من
نيست ، يا انعکاس اين خنده چندش انگيز و وحشت اين آزمايش تاثير خودش
را در من نگذاشته و مربوط به من نميشود ؟
از اين ببعد من بجز ي: نانخور زيادی و بيگانه چيز ديگری نبوده ام -
بالاخره همو يآ پدرم برای کارهای تجارتی خودش با بوگام داسی بهشر ری
رميگردد و مرا می آورد بدست خواهرش که عمه من باشد ميسپارد .
دايه ام گفت وقت خداحافظی مادرم يک بغلی شراب ارغوانی که در آن
زهر دندان ناگ ، مار هندی حل شده بود برای من بدست عمه ام ميسپارد.
يک بوگام داسی چه چيز بهتری می تواند برسم يادگار برای بچه اش بگذارد ؟
شراب ارغوانی ، اکسير مرگ که آسودگی هميشگی ميبخشد - شايد او هم
زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بمن بخشيده بود -
از همان زهری که پدرم را کشت - حالا می فهمم چه سوغات گرانبهايی
داده است !
آيا مادرم زنده است ؟ شايد الان که من مشغول نوشتن هستم او در ميدان
يک شهر دوردست هند ، جلو روشنايی مشعل مثل مار پيچ و تاب ميخورد
و ميرقصد - مثل اي«که مار ناگ او را گزيده باشد ، و زن و بچه و مردهای
کنجکاو و لخت دور او حلقه زده اند ، در حالي:ه پدر يا عمويم با موهای سفيد ،
قوزکرده ، کنار ميدان نشسته باو نگاه ميکند و ياد سياه چال ، صدای
سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر خود را بلند می گيرد ، چشمهايش
برق ميزند ، گردنش مثل کفچه ميشود و خطی که شبيه عينک است
پشت گردنش برنگ خاکستری تيره نمودار می شود.
بهرحال ، من بچه شيرخوار بودم که در بغل همين ننجون گذاشتندم و
ننجون دختر عمه ام ، همين زن لکاته مرا هم شير ميداده است . و من زير
دست عمه ام آن زن بلند بالا که موهای خاکستری روی پيشانيش بود ، در همين
خانه با دخترش بزرگ شدم .
- از وقتی که خودم را شناختم ، عمه ام را بجای مادر خودم گرفتم و
او را دوست داشتم بقدری که دخترش ، همين خواهر شيری
خودم را بعدها چون شبيه او بود بزنی گرفتم.
يعنی مجبور شدم او را بگيرم ؛ فقط يکبار اين دختر خودش را بمن تسليم
کرد ، هيچوقت فراموش نخواهم کرد . آنهم سر بالين مادر مرده اش بود -
خيلی از شب گذشته بود ، من برای آخرين وداع همينکه همه اهل خانه
بخواب رفتند با پيراهن وزير شلواری بلند شدم ، در اطاق مرده رفتم . ديدم
دو شمع کافوری بالای سرش ميسوخت. يک قرآن روی شکمش گذاشته
بودند برای اينکه شيطان در جسمش حلول نکند - پارچه روی صورتش را
که پس زدم عمه ام را با آن قيافه با وقار و گيرنده اش ديدم . مثل اينکه همه
علاقه های زمينی در صورت او بتحليل رفته بود. يک حالتی که مرا وادار
بکرنش ميکرد. ولی در عين حال مرگ بنظرم اتفاق معمولی و طبيعی آمد -
لبخند تمسخر آميزی که گوشه لب او خشک شده بود . خواستم دستش را
ببوسم و از اطاق خارج شوم ، ولی رويم را که برگردانيدم با تعجب ديدم
همين لاته که حالا زنم است وارد شد و روبروی مادر مرده ، مادرش با چه
حرارتی خودش را بمن چسبانيد ، مرا بسوی خودش می کشيد و چه بوسه های
آبداری از من کرد ! من از زور خجالت ميخواستم بزمين فرو بروم . اما
تکليفم را نميدانستم ، مرده با دندانهای ريک زده اش مثل اين بود که ما را
مسخره کرده بود - بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود -
من بی اختيار او را در آغوش کشيدم و بوسيدم ، ولی در همين لحظه پرده اطاق
مجاور پس رفت و شوهر عمه ام ، پدر همين لکاته قوز کرده و شال گردن بسته وارد
اتاق شد.
خنده خشک و زننده چندش انگيزی کرد. مو بتن آدم راست ميشد.
بطوريکه شانه هايش تکان ميخورد ، ولی بطرف ما نگاه نکرد . من از زور
خجالت ميخواستم به زمين فرو روم ، و اگر ميتوانستم يک سيلی محکم بصورت
مرده ميزدم که بحالت تمسخر بمانگاه می کرد. چه ننگی ! هراسان از
اطاق مجاور بيرون دويدم - برای خاطر همين لکاته - شايد اينکار را جور کرده بود
تا مجبور بشوم او را بگيرم .
با وجود اينکه خواهر برادر شيری بوديم ، برای اينکه آبروی آنها بباد
نرود ؛ مجبور بودم که او را بزنی اختيار کنم .
چون اين دختر باکره نبود ، اين مطلب را هم نميدانستم - من اصلا
نتوانستم بدانم - فقط بمن رسانده بودند - همان شب عروسی وقتی که
توی اطاق تنها مانديم من هر چه التماس درخواست کردم ، بخرجش نرفت
و لخت نشد. ميگفت : (بی نمازم .) مرا اصلا بطرف خودش راه نداد ؛ چراغ
را خاموش کرد و رفت آنطرف خوابيد . مثل بيد بخودش ميلرزيد ،
انگاری که او را در سياه چال با يک اژدها انداخته بودند - کسی باور نميکند
يعنی باورکردنی هم نيست . او نگذاشت که من يک ماچ از لپهايش
بکنم . شب دوم هم من رفتم سرجای شب اول روی زمين خوابيدم
و شبهای بعد هم از همين قرار ، جرات نميکردم - بالاخره مدتها گذشت
که من آنطرف اطاق روی زمين ميخوابيدم - کی باور ميکند ؟ دو ماه ، نه ، دو ماه
و چهار روز دور از او روی زمين خوابيدم و جرات نمی کردم نزديکش بروم .
او قبلا دستمال پرمعنی را درست کرده بود ، خون کبوتر به آن زده بود ،
نميدانم . شايد همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش
نگهداشته بود برای اينکه بيشتر مرا مسخره بکند - آنوقت همه بمن تبريک
ميگفتند - بهم چشمک ميزدند ، و لابد توی دلشان ميگفتند (يارو ديشب
قلعه رو گرفته ؟) و من بروی مبارکم نميآوردم - بمن می خنديدند ، بخريت
من ميخنديدند . با خودم شرط کرده بودم که روزی همه اينها را بنويسم .
بعد از آنکه فهميدم او فاسق های جفت و تاق دارد و شايد بعلت
اينکه آخوند چند کلمه عربی خوانده بود و او را تحت اختيار من گذاشته بود
از من بدش ميآمد ، شايد ميخواست آزاد باشد . بالاخره يکشب تصميم
گرفتم که بزور پهلويش بروم تصميم خودم را عملی کردم . اما بعد از
کشمکش سخت او بلند شد و رفت و من فقط خود را راضی کردم آن شب
در رختخوابش که حرارت تن او بجسم او فرو رفته بود و بوی او را ميداد
بخوابم و غلت بزنم . تنها خواب راحتی که کردم همان شب بود - از آن
شب ببعد اطاقش را از اطاق من جدا کرد.
شبها وقتيکه وارد خانه ميشدم ، او هنوز نيامده بود ، نميدانستم که آمده
است يا نه - اصلا نميخواستم که بدانم - چون من محکوم به تنهايی ،
محکوم به مرگ بوده ام . خواستم بهر وسيله ای شده با فاسق های او رابطه پيدا بکنم
اين را ديگر کسی باور نخواهد کرد - از هرکسيکه شنيده بودم خوشش ميآمد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 02:05 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|