بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #91  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چند روز بعد منوچهر از فرانسه با غزل تماس گرفت و نیم ساعت با غزل صحبت کرد. غزل به او گفت که دیگر دوست
ندارد درسش را ادامه بدهد و می خواهد پیش او برود. منوچهر دلیل این کار غزل را پرسید. او گفت از درس و مدرسه و
همچنین ماندن در ایران خسته شده و دوست دارد پیش خواهرش زندگی کند و در یکی از دانشگاههاي آنجا ادامه
تحصیل بدهد. منوچهر به او گفت که در مورد حرفهاي او فکر می کند و بعد با او تماس می گیرد.
فرشاد دیگر نمی دانست چطور باید محمد را ببیند و با او سنگهایش را وا بکند. او باید محمد را پیدا می کرد و با او
صحبت می کرد. زیرا ممکن بود غزل براي همیشه به فرانسه برود و آنوقت بود که دیگر براي هر کاري خیلی دیر شده
بود. یک هفته دیگر گذشت و منوچهر به محمود تلفن زد تا مقدمات سفر غزل رابه فرانسه فراهم کند. محمود هم پس از
صحبت با غزل که از او می خواست براي رفتن تجدید نظر کند متوجه شد که غزل بریا رفتن تصمیمش را گرفته است.
هیچکس جز فرشاد نمی دانست چرا غزل تصمیم گرفته براي همیشه به فرانسه برود. محمود و منیژه فکر می کردند بین
او و فرشاد تفاهمی براي ازدواج بوجود نیامده و همین موضوع غزل را به رفتن ترغیب کرده است. غزل از عمویش
خواست که هرچه زودتر ترتیب سفر او را بدهد. محمود به او قول داد که در اسرع وقت این کار را انجام دهد. فرشاد
بدون اینکه بخواهد با غزل روبرو شود و حتی صحبتی با او کند هر روز براي پیدا کردن محمد به مطب و بیمارستانی که
آنجا کار می کرد می رفت و هر روز ناامیدتر از روز پیش به منزل باز می گشت. محمود مقدمات سفر غزل را خیلی زودتر
از معمول فراهم کرد. بلیتش هم تایید شده بود و قرار بود دو روز دیگر به مقصد پاریس پرواز کند غزل به کمک منیژه
چمدانش را بست و آماده سفر شد. بعدازظهر آن روز فرشاد ناامیدانه به مطب محمد تلفن کرد. منشی قسمت اطلاعات
که دیگر او را شناخته بود به او گفت : دکتر مهرنیا امروز براي جمع آوري وسایل مطبشان تشریف آورده اند. فرشاد علت
را پرسید و منشی به او گفت: ایشان مطب را واگذار کرده اند. فرشاد براي پیدا کردن چیزهایی که می خواست به سرعت
کتاب هاي کتابخانه اش را بیرون ریخت. پس از پیدا کردن دسته اي کاغذ که برایش حکم گنج گرانبهایی را داشتند
بدون فوت وقت از منزل بیرون رفت. او به سرعت در خیابان رانندگی می کرد و حتی چراغ قرمزها را هم رد می کرد و
توجهی به پلیس ها هم نداشت. فرشاد زمانی که به مطب محمد رسید مانند این بود که تمام راه را دویده باشد. او نفس
نفس می زد و با شتاب از پلکان مطب بالا رفت. منشی با دیدن او با دلربایی لبخند زد و به او گفت که آیا می خواهد به
دکتر اطلاع بدهد که او منتظرش است. فرشاد سرش را تکان داد و گفت مایل است خودش این کار را بکند، سپس به
طرف اتاق محمد رفت. وقتی در اتاق را باز کرد او مشغول جمع کردن کتابهایی بود که در کتابخانه کوچکش بود. فرشاد
در اتاق را بست و محمد براي اینکه ببیند چه کسی وارد اتاق شده است سرش را چرخاند. محمد لحظه اي خشکش زد.
او فکر کرد اشتباه می بیند، اما این حقیقت داشت و او فرشاد را رو در رویش می دید.
فرشاد نگاهی به دو ر و بر اتاق انداخت و با نیشخندي گفت: مبارك باشد، خوشحالم که می بینم به آرزویت که همانا
پوشیدن لباس مقدس پزشکی بود رسیدي. راستش جا داشت برایت دسته گل بزرگی به اندازه نصف این اتاق بیاورم، اما
هرچه فکر کردم دیدم لیاقتش را نداري.
محمد بدون هیچ واکنشی بر وبر او را نگاه می کرد. او حتی فراموش کرده بود زمانی به خون فرشاد تشنه بوده است. حالا
او را می دید که با نگاهی دوستانه و در عین حال با لحنی نیش دار با او صحبت می کرد. درست مثل قدیم که هنوز هیچ
اتفاقی نیفتاده بود و هر دو با هم دوست بودند. فرشاد به محمد نگاه کرد. با وجود ته ریشی که روي صورت او نمایان بود
به نظر فرشاد محمد هیچ فرقی نکرده بود. اما فرشاد از نظر محمد خیلی تغییر کرده بود. اوخیلی لاغرتر شده بود و از آن
اندام ورزشکارانه و عضلات پیچیده چیزي باقی نمانده بود. فرشاد همچنان که به محمد نگاه می کرد گفت: زمانی که
هنوز در این اتاق را باز نکرده بودم با خودم فکر کردم پس از این همه سال چقدر تغییر کرده اي؟ اما وقتی دیدمت
فهمیدم تغییري در ظاهرت پیش نیامده اما باطنت از زمین تا آسمان تغییر کرده است.
محمد خواست لب به سخن باز کند که فرشاد گفت: گوش کن، من براي صحبت آمده ام. تو اگر حرفی داشتی می بایست
به دنبالم می آمدي و به قول خودت مرد و مردانه حرفت را می زدي، اما این کار را نکردي، پس ساکت باش تا من
حرفهایی را که به خاطرش تا اینجا آمده ام بزنم. محمد نفس عمیقی کشید و بدون گفتن کلامی کتابهایی که در دستش
بود در قفسه گذاشت پشت صندلی میزش زفت و روي آن نشست و به فرشاد خیره شد. فرشاد نگاهی به دور و بر اتاق
انداخت و گفت : تا جایی که می دانم در سوگند نامه پزشکی ات قسم خوردي که تا جایی که در توان داري با خلوص به
مداواي بیماران بپردازي و من تا جایی که تو را می شناسم می دانم که چقدربه قولت پا بندي و مطمئن هستم در
چهاردیواري این اتاق و آن بیمارستانی که در آن کار می کنی این کار رابه نحو احسن انجام می دهی. اما عجیب استکه
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #92  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

درخارج از این محیط دختر سالمی را به بهانه گردش به ویلاي خلوتی می بري و بعد او را به اسارت خود در می آوري و به
جرم اینکه روزي پسر عمویش عشق تو را از چنگت بیرون آورده به آزار روحی او می پردازي، آن هم دختري که از جان
و دل به تو دلبسته شده و قلب بکر و دست نخورده اش را به جانوري چون تو سپرده بود. جالب است که اسم خودت را
هم مرد می گذاري!
محمد چون متهمی که اتهامش را پذیرفته باشد آرنجش را روي دسته صندلی تکیه داده بود و با دست پیشانی اش را می
فشرد. او می توانست فریاد کند ومنکر همه چیز شود اما می دانست فرشاد حق دارد. فرشاد به طرف صندلی خالی کنار
اتاق او رفت و روي آن نشست. پس از چند نفس عمیق ادامه داد: می دانستم از من متنفري و در ذهنت مرا نامرد و بی
صفت می خوانی ، اما نارفیقی من در مقابل نامردي چون تو به سفیدي روز است در مقابل سیاهی شب.
محمد من نیامده ام برایت عذر موجه بتراشم، اما باید حقایقی را به تو بگویم. من وقتی با فرشته دوست شدم که نمی
دانستم دختر دایی توست و قرار بوده با تو ازدواج کند. زمانی این را فهمیدم که دوستی من و او به عشق تبدیل شده
بود. پدر فرشته هم ازتمام ماجرا باخبر بود. او به فرشته گفته بود که با ازدواج من و او موافق است و فقط این وسط
مشکل تو وجود داشت. تازه آن زمان فهمیدم که رقیب عشقی بهترین دوستم شده ام. باور کن با اینکه برایم سخت بود
اما می خواستم پایم را از زندگی فرشته بیرون بکشم، خیلی سعی کردم اما نشد، باور کن نشد.
فرشاد حال خوبی نداشت، عرق از سر و رویش می ریخت اما با این وجود مقاومت می کرد. حال محمد هم دست کمی از
او نداشت. با این تفاوت که رنگ محمد به شدت پریده بود امابی حرکت و بدون اینکه صدایی از حنجره اش بیرون بیاید
به حرفهاي فرشاد گوش سپرده بود.
-خودت بودي چه می کردي. می توانستی بروي و به بهترین دوستت بگویی که عاشق زن مورد علاقه او شدي و می
خواهی با او ازدواج کنی؛ از طرفی فرشته بود که بی قرار بود و ناراحت. من یک هفته براي دیدن او به سر قرارمان که
چشمه اي نزدیک منزشان بود نرفتم، فقط صبحهایی که می دانستم او به چشمه نمی آید به آنجا سري می زدم و نامه
هایی که او برایم می نوشت و در شکاف درخت می گذاشت می خواندم و به دردي که او از درون می کشید و در نامه
هایش از من می خواست تا به دیدنش بروم می گریستم. اما باز هم خودم را از چشمش پنهان می کردم تا او مرا از یاد
ببرد، اما نشد.
فرشاد از جا برخاست و دسته اي کاغذ روي میز محمد گذاشت و ادامه داد: اینها نامه هایی است که فرشته براي من
نوشته بود. عاقبت دل به دریا زدم و با سر خود را به دیدنش رساندم و از او خواستم کوتاهی ام را ببخشد. محمد بر خلاف
فکر تو، من از فرشته سوءاستفاده نکردم. من و فرشته با رضایت و اجازه پدرش پیش از مرگ در محضري به عقد هم در
آمده بودیم و این سندي است که نشان می دهد فرشته همسر قانونی من بود.
سپس کاغذي که در آن تاریخ و مدت ازدواج موقت او و فرشته و همچنین شماره ثبت سند و دفتر خانه و مهر محضردار
در آن مشهود بود را جلوي چشمان از حدقه در آمده محمد گذاشت. فرشاد به محمد نگاه کرد که به ورقه محضر چشم
دوخته بود.
-رفیق خیلی دوست داشتم یک روز بیام و این چیزها را به تو بگویم و از تو حلالیت بطلبم اما فکر نمی کردم روزي این
کار را بکنم که بخواهم به تو بگویم که فرصت را داري از دست می دهی و اگر دیر بجنبی عشقت پرواز می کند و به جایی
می رود که دسترسی به آن خیلی سخت است. محمد به او نگاه کرد. اشک در چشمان فرشاد حلقه زده بود، اما لبخندي
بر لب داشت. نگاه فرشاد خیلی پاك و شیرین بود و محمد احساس می کرد که دوست دارد سرش را به دیوار بکوبد.
فرشاد گفت : محمد من نا خواسته دیر رسیدم. من براي سفري دو روزه به جاي پدرم که پایش شکسته بود به انگلیس
رفتم و قرار بود پس از برگشتن با پدر و مادرم براي خواستگاري فرشته به منزلتان بیایم. باور کن پیه همه چیز را به تنم
مالیده بودم اما قسمت این بود که قطاري که مرا به منزل عمه ام در بریستول می برد واژگون شود و من بر اثر تصادف
حدود دو ماه در بیمارستانی در نزدیک آکسفورد بستري شوم و هنگامی که برگشتم فرشته ام پر کشیده و رفته بود.
محمد من دیر رسیدم اما تو بجنب که دیر نرسی.
اشکهاي فرشاد بر صورنش روان بودند. محمد همچنان که موهایش را بین پنجه هایش می فشرد هق هق می گریست.
فرشاد به طرف محمد رفت و دستش را روي دوش او گذاشت و گفت: غزل خیلی مهربان است، بلد نیست قهر کند. او
خیلی زود تو را می ذیرد چون نمی تواند و نمی خواهد تو را از قلبش براند.
پاسخ با نقل قول
  #93  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد ورق کاغذي تا شده را از جیبش درآورد و به روي زانوان محمد گذاشت و گفت: من این ورق را دور از چشم غزل
از دفتر خاطراتش کنده ام، فکر می کنم این را خطاب به تو نوشته است.
-غزل در تمام این مدت منتظرت بوده، محمد بجنب، با شاخه گل سرخی به دیدنش برو. او گل سرخ را خیلی دوست
دارد، درست مثل تو و تا جایی که یادم مانده هردوي شما آن را نشانه عشق می دانید.
فصل 26
محمد براي من بیش از این چیزي نگفته بود و من مانده بودم که داستانم را چگونه به پایان برسانم. حدود چهار روز از
تنظیم آخرین نوشته هایم می گذشت که نامه اي سفارشی به دستم رسید.
خانم بسیار عزیز، رفتم بدزدمش، اما این بار نه براي انتقام بلکه فقط براي خودم.
منتظرم باشید. روز چهارشنبه ساعت سه، محل قرار همیشگی
نامه بدون نام و امضاء بود. اما من از خط و طرز نوشتن نامه متوجه شدم پیغام محمد است.
به تقویم نگاه کردم. آن روز یکشنبه بود و من باید سه روز منتظر می ماندم.
روز چهارشنبه برخلاف همیشه که یک ربع ، ده دقیقه اي تاخیر داشتم نیم ساعت زودتر روي نیمکت چوبی پارك
نشسته بودم و با بی قراري منتظر آمدن او بودم. می دانستم صندلی و میز چوبی فرتئت پارك و همچنین درختی که بر
روي آن سایه انداخته بود مانند من منتظر آمدن او هستند. خیلی سعی کردم خودم را متین جلوه بدهم اما فقط خودم
می دانستم براي آمدن او تا چه حد بی قرار و آشفته ام. با نگاه دقیقی به محیط اطرافم چشم دوخته بودم تا آمدنش را
ببینم. گاهی زیر چشمی ساعتم را نگاه می کردم. هر لجظه که به ساعت سه نزدیک می شد تپش قلب من شدیدتر می
شد. دوست داشتم زودتر بیاید و من او را با یک سبد لبخند و امیدواري ببینم و تکلیف نوشته هاي نیمه کاره ام را
مشخص کنم. دلشوره قرارم را گرفته بود و کم مانده بود با لگد به میز جلوي رویم بزنم که خیلی زود به خودم مسلط
شدم و به یاد آوردم که باید متانت یک نویسنده را حفظ کنم. هنوز چند دقیقه اي به ساعت سه باقی مانده بود که از
فاصله چند متري او را شناختم که با قدمهایی آرام و محکم جلو می آمد. کیف مشکی به همراه داشت و کت و شلوار
مشکی و پیراهن کرم رنگی به تن داشت. موقر و متین نزدیک شد و با احترام سلام کرد، از چهره آرامش که مانند اکثر
اوقات لبخند بر لب داشت نمی توانستم درونش را بخوانم. او روي نیمکت مقابل من نشست و کیفش را روي میز گذاشت
که فاصله ما را تعیین می کرد. محمد با خونسردي در کیفش را باز کرد و مشغول وارسی محتویات آن شد. هر چقدر او
آرام و خونسرد بود من در تشنج و هیجان به سر می بردم. خوشبختانه با خونسردي ظاهري که خودم می دانستم چقدر
به آن تظاهر می کنم به او نگاه کردم تا ببینم چه وقت دست از بازي با کیف و محتویات داخل آن بر خواهد داشت. اما
گویا او چنین قصدي نداشت. از حرکات آرام و خونسردش که کاغذهاي داخل کیف را بر می داشت و به آنها نگاه می کرد
و دوباره آنها را سر جایش می گذاشت فهمیدم او هم مشغول بازي است و منتظر است من شروع کنم. از حرکاتش که
چون کودکی تخس و بازیگوش بود خنده ام گرفته بود. حالتهاي او مرا به یاد بازیگوشی پسرم در مواقعی خاص می
انداخت. در حالی که ضبط صوت خبرنگاري ام را به همراه دفتر یادداشتم از کیفم بیرون می آوردم با لحن آمرانه اي
گفتم : خوب منتظرم.
با حالتی ساختگی سرش را تکان داد و گفت : آه بله. معذرت می خواهم. من در خدمت شما هستم.
لبخندي زدم و به ضبط صوت و دفترچه اشاره کردم و گفتم: منتظرم بشنوم.
لبخندي بر لب آورد و گفت: به نظرتان اگر آخر داستان را تعریف نکنم فکر می کنید داستان نیمه کاره چاپ خواهد شد؟
در حالی که به دفترچه ام نگاه می کردم گفتم: دکتر، خوشبختانه من از جمله کسانی هستم ك دوست دارم یک کار را تا
آخر انجام دهم. و در حالی که قلم را به دست گرفتم و آماده نوشتن شدم با لحنی که خودم هم احساس می کردم کمی
عصبی است گفتم: داستان من هیچ وقت نیمه کاره به چاپ نمی رسد. من آخر داستان را این طور می نویسم. محمد با
شاخه گل سرخی به خواستگاري غزل رفت و غزل با عشقی که از محمد در سینه داشت خیلی زود او را بخشید و آن دو
خیلی زود زندگی شیرین و گرمی را شروع کردند.
به محمد نگاه کردم تا تاثیر کلامم را در چهره اش ببینم. دو ستاره کوچک در چشمانش درخشیدند. احساس کردم در
چهره اش در عین لبخندي که بر لب داشت بغضی نهان شده است. دو ستاره چشمانش کم کم بزرگ شدند و من فهمیدم
آن دو ستاره ذره هاي ریز و شوري بودند که در چشمانش شروع به پیوستن کرده بودند و تبدیل به دو قطره اشک
شدند. سرم را زیر انداختم تا او راحت باشد. احساس کردم دستها و پاهایم بی حس و حرکت شده اند. فکر کردم اشک او
چه معنی می تواند داشته باشد؟
هنوز نامه غزل میان تقویم جیبی ام بود. نامه اي از میان دفتر خاطرات غزل که توسط فرشاد ، بدون اطلاع غزل، به
دست محمد رسیده بود.
او منتظر محمد بود با یک شاخه گل سرخ.
صداي محمد مرا از فکر و خیالاتم رهانید. بدون اینکه به او نگاه کنم متوجه شدم آمادگی صحبت دارد.
محمد با صداي گرفته اي گفت: رفتم ببینمش، رفتم بهش بگم دوستش دارم ، رفتم به خاطر بدي هام ازش معذرت
بخواهم.رفتم غرورم را خرد کنم و با خرد شده غرورم مرهمی درست کنم و آن را روي زخم دل شکسته اش بگذارم.
رفتم با یک شاخه گل سرخ و یک دنیا پشیمونی، یک شاخه گل سرخ. همون چیزي که منتظرش بود.
با خودم گفتم اگه نخواست منو ببینه ، اگر ازم روبرگردوند، اگه منو نبخشید باز هم می دزدمش، اما این بار هر روز هزار با
تو محراب عشقش دعا می کنم و بهش می گم دوستش دارم و اونقدر بهش میگم تا منو ببخشه. تا بازهم لباشئ غنچه
کنه و بگه محمد تو خیلی بدي. منم اقرار می کنم و بهش می گم آره تو راست می گی، من بدم، من بد بودم، من نفهم
بودم اما تو خوبی، تو عزیز منی، تو عشق منی، تو امید منی، تو زندگی منی، تو غزل منی....
آنوقت براش غزل عشق رو سر می دم و دورش یک حصار از محبت می کشم. یک حصار محکم و غیر قابل نفوذ به نام
پاسخ با نقل قول
  #94  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عشق .
محمد آرنجهایش را روي میز گذاشت و قلاب دستهایش را تکیه گاه پیشانی اش کرد. قلمم گویی ایست قلبی کرده بود و
یا شاید دستم حس نوشتن نداشت. همچنان سست و بی اراده فقط اداي نوشتن در می آوردم. سرم را زیر انداخته بودم
به طوري که احساس می کردم رگهاي گردنم به شدت کشیده شده اند. دوست نداشتم سرم را بلند کنم و شاهد درد او
باشم. صداي فریاد چند کودك که فارغ از دنیاي پرآشوب بزرگترها به دنبال هم می دویدند نگاهم را به سوي آنان کشاند
به حال شاد و بی خیال آنان غبطه خوردم و لحظه اي خودم را کودکی در بین آنان تجسم کردم. محمد همچنان چون
مجسمه سنگی بی حرکت نشسته بود. قصد نداشتم خلوت او را بهم بزنم. باید صبر می کردم و منتظر می ماندم تا
خودش لب به سخن باز کند. اشتیاق دانستن به قدري بود که احساس کردم صورتم در تب تندي می سوزد. حرارت
صورتم را با وجود ملایمت هوا حس می کردم. من هم در دنیایی از چراها غرق شده بودم. هزاران پرسش و نکته مبهم
آرامش را از من گرفته بود به طوري که متوجه نشدم چه مدت ساکت و بی صدا نشسته ام. با صداي محمد روح سرگردان
و کنجکاوم به جسمم بازگشت. به او نگاه کردم با چهره اي درهم که لبخندي بی روح بر روي آن نقاشی شده بود نگاه
پوزش خواهانه اي به من انداخت. با لبخندي به او اطمینان دادم که براي آرام شدن روحش باز هم می توانم منتظر بمانم.
لحظه اي به کیفش خیره شد و بعد به آرامی کتابی از آن خارج کرد. کتاب قطور و پزشکی بود. تعجب کردم او چه قصدي
دارد. او کتاب را به طرف من گرفت و باز کرد. گل سرخی که هنوز کاملاً خشک نشده بود وسط کتاب بود. گل سرخ بزرگ
و زیبایی که می توانستم حدس بزنم زمانی که اینچنین پژمرده نشده بود چقدر زیبا بوده. نوار ظریفی به رنگ سفید روي
ساقه گل پاپیون شده بود. به گل سرخ خیره شدم و صداي محمد را شنیدم که گفت: با این گل سرخ به دیدنش رفتم اما
باز هم مثل همیشه دیر رسیدم. زمانی به منزل عمویش رسیدم که به من گفتند غزل خانم چند ساعت پیش براي پرواز
به مقصد پاریس به همراه خانم و آقاي رهام که براي بدرقه او را همراهی می کردند به فرودگاه رفته است. زمانی که به
فرودگاه رسیدم هواپیماي او نیم ساعتی بود که پرواز کرده بود. من فهمیدم که بار دیگر دیر رسیده بودم .
محمد شاخه گل را از بین کتاب بیرون آورد و آن را روي دفترچه یاداشت من گذاشت و با صداي گرفته اي گفت : مرا
ببخشید، خیلی سعی کردم آن طور که شما دوست داشتید داستان را به پایان برسانم اما افسوس که فقط به چند ساعت وقت احتیاج داشتم. بله من باز دیر رسیده بودم و این بار اولم نبود.
با گفتن این جمله کیفش را بست و از جایش برخاست. من به او نگاه کردم و در این فکر بودم که چقدر حیف شد. محمد پس از چند لحظه مکث لبخند آشنایش را بر لب آورد و گفت : من از شما به خاطر زحمتی که کشیدید نهایت تشکر را دارم. شما سنگ صبور خوبی برایم بودید و در این مدت خیلی خوب مرا تحمل کردید. اما در مورد داستان. شما می توانید این دیدار را از آخر داستان حذف کنید و بگذارید خوانندگانتان فکر کنند محمد و غزل.... سکوت کرد و در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت : نمی دانم ....هرجور که دلتان می خواهد بنویسید ، شایدحقیقت تلخ داستان به جوانانی مثل من بفهماند که نباید وقت را از دست بدهند، حال این وقت در هر مورد که می خواهد باشد. اما به هر صورت من منتظر یک نسخه از کتابتان هستم.
لبانم به هم دوخته شده بودند و با تکان سر این قول را به او دادم. محمد رفت و من در تردید بودم که آیا این واقعیت راکتمان کنم و یا حقیقت را در عین تلخی عریان به نمایش بگذارم.
نوشته هایم چند هفته اي بود که آماده بودند اما براي دادن آنها براي چاپ در تردید بودم. کم کم به این فکر افتادم که ازخیر چاپ این کتاب بگذرم که با رسیدن نامه اي در تصمیمی که داشتم تجدید نظر کردم. نامه به خط نا آشنایی بود، امابا خواندن آن احساس کردم نیروي تازه اي بر روحم دمیده شد و تصمیم گرفتم متن نامه را همانطور که برایم رسیده بودبه عنوان قسمت پایانی داستانم چاپ کنم و از شعر زیبایی که در انتهاي آن نوشته شده بود براي انتخاب نام کتاب بهره بگیرم.
پاسخ با نقل قول
  #95  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل آخر:
سلام ، با اینکه هنوز شما را ندیده ام اما در دلم محبت خالصانه اي نسبت به شما احساس می کنم ، محمد نگران شما بود
و براي غافلگیر کردنتان از من خواست برایتان نامه اي بنویسم و شما را در پایان رساندن داستانتان که امیدوار بود هنوز
آن را براي چاپ نفرستاده باشید یاري کنم.
شما می توانید داستان را این گونه به پایان برسانید.
محمد پس از خداحافظی با شما به قصد ترك کردن همیشگی تهران مشغول انجان دادن کارهاي اداري اش بود .
فرشاد به دیدن او می رود و زمانی که می فهمد محمد چنین قصدي دارد او را از انجام چنین کاري منصرف می کند و او
را امیدوار می کند که غزل بدون او نمی تواند زندگی کند و به زودي به سویش بازمی گردد . از او می خواهد با گم و گور
کردن خود کار غزل را دشواتر نکند .
یک ماه از دیدار فرشاد و محمد گذشته بود که فرشاد از پدرش می شنود که قرار است غزل با یکی از دوستان کاوه
همسر فرزانه نامزد شود . فرشاد می فهمد که غزل با این کار می خواهد وسوسه ي بازگشت به ایران و یاد محمد را به
فراموشی بسپارد.
فرشاد با تهیه ي مقدمات سفر به سرعت راهی فرانسه می شود و زمانی به آنجا می رسد که کاوه و منوچهر مشغول آماده
کردن مقدمات ازدواج غزل با پیمان هستند.
فرشاد بدون اینکه با غزل دیداري داشته باشد با منوچهر صحبت می کند و تمام ماجرا را براي او تعریف می کند و به او
می گوید غزل براي لجبازي با محمد و فراموش کردن او تصمیم گرفته خود را نابود کند . ازدواج عجولانه و بدون فکرش
با پیمان این را ثابت می کند.
منوچهر پس از شنیدن ماجرا از زبان فرشاد و براي اینکه حقیقت را بفهمد با غزل صحبت می کند . غزل با ریختن اشک
به پدرش اعتراف می کند که بله ، تمام ماجرا حقیقت داشته است . با تمام اینها محمد هنوز مالک و صاحب قلب اوست و
هیچ مردي نمی تواند جاي او را در قلبش بگیرد.
منوچهر پس از شنیدن سخنان غزل با پیمان صحبت می کند و او را متقاعد می کند تا از ازدواج با غزل صرف نظر کند .
آنگاه در پی تدارکات بازگشت به ایران می شود.
فرشاد پیش از منوچهر و غزل به ایران باز می گردد تا مبادا محمد از بازگشت غزل ناامید شود و در پی تصمیمی ناگهانی
باعث بر هم ریختن تمام نقشه هایی شود که او براي رساندن آن دو به هم کشیده بود.
غزل و پدرش به ایران بازمی گردند و فرشاد ترتیب دیدار آن دو را می دهد.
اینک من ، یعنی غزل می نویسم که چطور پس از بازگشت به ایران محمد را ملاقات کردم.
هنوز چند ساعتی نگذشته بود که پرواز را پشت سر گذاشته بودم و هنوز خستگی سفر در تنم بود . با وجود این منتظر
تماس فرشاد بودم . او ساعت ورودمان را می دانست و قرار بود به محض رسیدن ما با من تماس بگیرد . پدر پیشنهاد کرد
که با گرفتن دوش آبگرمی خستگی را از تنم دربیاورم ، اما من بی قرارتر از آن بودم که قدمی از کنار تلفن دور شوم.
فرشاد با من تماس گرفت و گفت محمد هنوز از رسیدن من به ایران خبر ندارد و او تصمیم گرفته محمد را غافلگیر کند .
راستش از اینکه محمد این بار هم عشقم را پس بزند دچار ترس و تردید بودم . به فرشاد گفتم:
-فرشاد اگر این بار هم...
او نگذاشت کلامم را تمام کنم و گفت:
-مطمئن باش این طور نمی شود باز هم می گویم من او را بهتر از خودم می شناسم.
قرار شد ساعت هفت بعد از ظهر در رستورانی حوالی میدان ونک همدیگر را ملاقات کنیم.
ساعت شش بعد از ظهر بود و من تمام نیرویم را به کار گرفتم تا بتوانم حاضر شوم . با تمام اینها اگر محبت و یاري پدر
نبود هرگز قادر نبودم قدم از قدم بردارم.
یک بار دیگر نامه ي سراسر عشق و محبت محمد را از کیفم در آوردم و آن را از اول تا به آخر خواندم . احساس می
کردم نیرویی از غیب مرا به رفتن تشویق می کند . آن نامه تردیدي را که از ابتداي حرکتم از فرانسه براي دیدن محمد
به وجودم چنگ انداخته بود از بین می برد.
وقتی سرم را از روي نامه محمد بلند کردم پدر را دیدم که اشک در چشمانش حلقه زده است. او مرا در آغوش گرمش
دخترم فرصت عاشقی خیلی زود از دست می ره، » : گرفت و با کلامی گرم که از درون قلب با محبتش بیرون می آمد گفت
باید قدر لحظه لحظه هاشو دونست. من مطمئنم مادرت هم الان خیلی خوشحاله و داره از جایی تو رو نگاه می کنه. من و
مادرت با اینکه سعی کردیم فرصتی رو از دست ندیم اما نشد و دست سرنوشت فرصت داشتن او را از من گرفت، دوست
دارم همیشه اینو خوب به خاطر بسپاري، براي یک عاشق غرور و تعصب جایی نداره و این غرور مثل سد محکمی جلوي
ابراز محبت رو می گیره، یک وقت به خودت می آیی که می بینی خیلی دیره.
غزل فکر نکن با پیش قدم شدن براي ابراز عشق کوچکی می شی، نه دخترم، خصلت عشق اینکه که نگاه و فهمی «
درست به عاشق عطا می کنه. تو با نخستین قدم که برداري بزرگ می شی و می رسی به اونجا که باید برسی ... به مقام
بلند عاشقی . همون جایی که وقتی خدا بنده هاشو خلق کرد ذر هاي از عشق خودشو تو وجود اونا به ودیعه گذاشت. برو،
.» امیدوارم که موفق بشی
کلام پدر نیرویی تازه به من بخشید و بدون اینکه سعی کنم از زیور و آرایشی استفاده کنم با همون لباس ساده سفر و
بدون اینکه سعی کنم چمدانم را باز کنم تا لباس مناسبتري به تن کنم با برداشتن کیفم از در اتاقمان در هتل بیرون
رفتم.
خیابانها در آن موقع شب شلوغ بودند و زمانی که به رستورانی که فرشاد نشانی آن را به من داده بود رسیدم ساعت
هفت و بیست دقیقه بود.
با عجله وارد رستوران شدم. وقتی پیشخدمت جلو آمد شماره منیزي را که فرشاد داده بود از او پرسیدم او مرا به آن
سمت راهنمایی کرد. رستوران خلوت بود و فقط چند زوج میزهایی را اشغال کرده بودند.
اما میزي که پیشخدمت به من نشان داده بود خالی بود براي اینکه اشتباه نکرده باشم نام رستوران را پرسیدم و او به
من گفت که میز شماره هفت توسط آقایی به نام مهرنیا رزرو شده است. بله همه چیز درست بود، جیز اینکه کسی منتظر
من نبود. گام هایم را به سستی به طرف میز برداشتم و احساسات مختلفی در وجودم جریان داشت.
بغض گلویم را گرفته بود و با خود فکر کردم که من فقط بیست دقیقه تأخیر داشتم. آقا از نظر محمد ارزش آن را نداشتم
که برایم صبر کند و یا اینکه او اصلاً سر قرار نیامده است؟
میز سفید شیشه اي با وجود زیبایی براي من حکو چوبه دار را داشت. آهسته کیفم را روي میز گذاشتم و بدون اینکه
حسی داشته باشم تا بنشینم، کف دستهایم را روي شیشه تمیز و براق گذاشتم.
چشمانم به ساعت مچی ام افتادکه ساعت هفته و سی دقیقه را نشان می داد. همه چیز حاکی از این بود که محود این بار
هم مرا بازي داده بود و بار دیگر غرورم را شکسته بود. بدتر از آن دلم بود که فکر می کردم چون آینه اي صد تکه که
دوباره آن را بشکنند هزار تکه شده است. نفهمیدم چه شد، وقتی به خود آمدم عکس خود را روي میز شیشه اي دیدم و
همچنین قطره هاي اشکی که روي شیشه می چکید و می رفت تا از بهم پیوستن قطره هاي جوي باریکی ایجاد کند.
دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود و از اینکه کسی مرا به آن حال ببیند باکی نداشتم. ناگهان از لاي پلکهاي نیمه بسته ام که
اشک آنها را تار کرده بود عکسی محو از شاخه اي گل سرخ را میان شیشه دیدم. هنوز تصویر گل را باور نکرده بودم که
صدایی آشنا نزدیک به گوشم احساس کردم.
» در مقابل جرم سنگین کسی که عاشقی را بیست دقیقه در انتظاري کشنده بگذارد ریختن اشک جزاي زیادي نیست «
گریه ام بند نیامد، اما اشکم دیگر از شکستگی قلبم نبود، احساس می کردم معجزه اي رخ داده و ذره هاي شکسته قلبم به هم پیوند می خورد. اشک چشمم آینه قلبم را صیقل می داد. با تمام وجود احساس خوشبختی می کردم اما خودم هم نمی دانستم چرا هنوز می گریستم.
به طرف محمد برگشتم تا چهره او را که چون نقشی بر سکه اي در قلبم حک شده بود ببینم. بله اشتباه نمی کردم او
محمد من بود، او نیز می گریست. اشکهاي او درشت و صاف بودند و من صافی آن را با زلالی تمام چشمه هاي دنیا برابر
می دانستم. اشک او به زلالی صداقت بود و به شفافی عشق
پاسخ با نقل قول
  #96  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با دیدن او لرزشی از عشق سراپاي وجودم را فراگرفت. احتیاج به تکیه گاه امنی داشتم تا حقیقت را باور کنم زرا بارها
خواب آن لحظه را دیده بودم و هر بار که دست دراز کرده بودم تا وجودش را لمس کنم از خواب بیدار شده بودم. اما این
بار او حقیقت داشت و تکیه گاه من آغوش او بود.
محمد دستش را دور شانه هایم انداخت و من نیز بدون هیچ شرمی صورتم را روي سینه گرمش پنهان کردم. تمام
عقده هاي دلم باز شده بود و احساس می کردم اشکهایم از زیر بلوز سفید رنگی که به تن داشت به پوستش نفوذ می کند.
وقتی که سرم را از روي سینه اش برداشتم جاي لکه خیس اشکهایم را روي بلوزش دیدم.
محمد دستمالی از روي میز برداشت و به طرف من گذشت. در حالی که بازویم را می گرفت با لحن شوخی که همیشه
غزل باید یک جاي خلوت تر گیر بیاوریم تا بقیه گریه هایمان را بکنیم. ببین همه برگشته اند و ما را » عاشق آن بودم گفت
تازه آن وقت بود که دیدم تام کارکنان رستوران و همچنین چند زوجی که میزهاي رستوران را اشغال .« نگاه می کنند
کرده بودند به طرف ما برگشته و ما را نگاه می کردند. به محمد نگاه کردم و لبخند زدم. دیگر چشمه اشکم خشکیده بود
و دوست دشاتم لبخند بزنم.
شرط می بندم هر وقتی یکی از این آدمها از کنار این رستوران بگذرد به یاد خاطره اي می افتد که » : محمد خندید و گفت
». ما برایش به یادگار گذاشتیم
خندید و خوشحال بودم که خاطره اي را که براي این آدمها می گذارم یکی از بهترین خاطرات خودم می باشد. محمد
اسکناسی روي میز گذاشت و در حالی که دست مرا محکم در میان دست هاي گرمش گرفته بود هر دو از رستوران خارج
شدیم.
آن شب تا نیمه هاي شب من و او در خیابان ها دور زدیم و تمام قول و قرارهاي عروسی را گذاشتیم. حدود نیمه هاي شب
محمد مرا به هتل رساند.
طفلی پدر با نگرانی منتظر آمدن من بود و تا آن موقع هنوز نخوابیده بود.
محمد با دیدن پدر سرش را خم کرد و پدر با مهربانی او را به داخل اتاق دعوت کرد. محمد در حالی که به پدر نگاه
آقاي رهام می خواستم امشب از شمار اجازه بگیرم و غزل را به طور رسمی از شما خواستگاري کنم. » : می کرد گفت
» می خواهم شما در حق من پدري کنید
محمد با اینکه فکر نمی کردم از غزلم این » : پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود بدون هیچ تشریفاتی گفت
جور خواستگاري شود و مجبور باشم به خواستگارش نیمه شب و در حالی که ایستاده پاسخ بدهم، اما خواستگاریت را
». می پذیرم و در حق تو و دختر عزیزم دعاي خیر می کنم
نامه غزل به پایان رسید و من زمانی به خود آمدم که متوجه شدم من هم می گریم. مطمئن بودم که گریه ام از روي شادي
و غرور است. شادي از اینکه محمد و غزل پیوندي عمیق و جاودانه بسته بودند و غرور از اینکه من از کشوري هستم که
عشق در ذره ذره خاك پرمهرش وجود دارد و تمام احساسات و عواطف انسانی در آنجا به عرصه وجود می رسد.
اما من هم چون دوستانی که نوشته هایم را می خوانند کنجکاو شده بودم که بدانم فرشاد چه می کند. او که با ثابت کردن
مردانگی و گذشتش نشان داده بود لایق این می باشد که نامش زینت بخش داشتانی عاشقانه باشد.
فرشاد که به عقیده من قهرمان اسطوره اي داستانم می باشد هم اکنون مشغول ادامه تحصیل در دانشگاه می باشد. زمانی که او را از نزدیک دیدم با اطمینان قبول کردم که او درست همان کسی است که پیش از دیدنش وصفش را کرده بودم.
یک دوست، یک مرد و مهمتر از آن یک انسان و زندگی او مصادق این شعر می باشد:
همه ما وارثیم، وارث عذاب عشق
سهم اونکس بیشتره که میشه خراب عشق
سوختن و فریاد زدن، اینه رمز و راز عشق
وقت از خد مردنه؛ لحظه آغاز عشق
پایان
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:57 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها