پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد |
09-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است چون مطلبی آنقدر واضح و روشن باشد که احتیاج به تعبیر و تفسیر نداشته باشد، به مصراع بالا استناد جسته ارسال مثل می کنند. این مصراع از شعر زیر است که ناظم آن را نگارنده نشناخت:
پرسی که تمنای تو از لعل لبم چیست
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
طبسی حائری در کشکولش آن را به این صورت هم نقل کرده است:
خواهم که بنالم ز غم هجر تو گویم
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
ولی چون بنیانگذار سلسله گورکانی هند مصراع بالا را در یکی از وقایع تاریخی تضمین کرده و بدان جهت به صورت ضرب المثل درآمده است، به شرح واقعه می پردازیم: ظهیرالدین محمد بابر (888 - 937 هجری) که با پنج پشت به امیر تیمور می رسد، مؤسس سلسله گورکانیه در هندوستان است. بابر در زبان ترکی همان ببر حیوان مشهور است که بعضی از پادشاهان ترک این لقب را برای خود برگزیده اند. بابر پس از فوت پدر وارث حکومت فرغانه گردید؛ ولی چون شیبک خان شیبانی اوزبک پس از مدت یازده سال جنگ و محاربه او را از فرغانه بیرون راند، به جانب کابل و قندهار روی آورد. مدت بیست سال در آن حدود فرمانروایی کرد و ضمناً به خیال تسخیر هندوستان افتاده در سال 932 هجری پس از فتح پانی پات، ابراهیم لودی پادشاه هندوستان را مغلوب کرد و مظفراً داخل دهلی شد. آنگاه آگره و شمال هندوستان، از رود سند تا بنگال را به تصرف در آورده، بنیان خاندان امپراطوری مغول را در آنجا برقرار کرد که مدت سه قرن در آن سرزمین سلطنت کردند و از این سلسله سلاطین نامداری چون اکبر شاه و اورنگ زیب ظهور کرده اند. سلسله مغولی هند سرانجام در شورش بزرگ هندوستان که به سال 1275 هجری قمری مطابق با 1857 میلادی روی داد پایان یافت. ظهیرالدین محمد بابر جامع حالات و کمالات بود و کتابی درباره فتوحات و جهانداری ترجمه حال خودش به نام توزوک بابری به زبان جغتایی تألیف کرد که بعدها عبدالرحیم خان جانان به فرمان اکبر شاه آن را به فارسی برگردانید. بابر به فارسی و ترکی شعر می گفت و این بیت زیبا او اوست: بازآی ای همای که بی طوطی خطت
نزدیک شد که زاغ برد استخوان ما
باری، ظهیرالدین محمد بابر هنگامی که پس از فوت پدر در ولایت فرغانه حکومت می کرد و شهر اندیجان را به جای تاشکند پایتخت خویش قرار داد. در مسند حکمرانی دو رقیب سرسخت داشت که یکی عمویش امیر احمد حاکم سمرقند و دیگری داییش محمود حاکم جنوب فرغانه بود. بابر به توصیه مادر بزرگش " ایران " از یکی از رؤسال طوایف تاجیک به نام یعقوب استمداد کرد. یعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را بسختی شکست داد و سپس امیر احمد را هنگام محاصره انیجان دستگیر کرد. بابر که آن موقع در مضیقه مالی بود، خزانه امیر احمد در سمرقند را که دو کرور دینار زر بود به تصرف آورد و آن پول در آغاز سلطنت بابر در پیشرفت کارهایش خیلی مؤثر افتاد. بابر با وجود آنکه در آن زمان بیش از سیزده سال نداشت شعر می گفت و با وجود خردسالی، خوب هم شعر می گفت. این شعر را هنگام مبارزه با عمویش امیر احمد سروده است:
با ببر ستیزه مکن ای احمد احــرار
چالاکی و فرزانگی ببر عیانست
گر دیر بپایی و نصیحت نکنی گوش
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
مصراع اخیر به احتمال قریب به یقین پس از واقعه تاریخی مزبور که به وسیله بابر در دوبیتی بالا تضمین شده است، به صورت ضرب المثل درآمده در السنه و افواه عمومی مصطلح است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 09-10-2011 در ساعت 12:45 PM
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
09-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ارنعود ارنعود که به اصطلاح عوام ارنبود و ارنئوت هم می گویند به کسانی اطلاق می شود که سینه های فراخ و قد و بالایی خارج از حد متعارف داشته باشند و همچنین به عقیده استاد محمد علی جمالزاده: « بی انصاف باشند ولی بی انصافی آنها از روی بیحسی باشد ». شاید کمتر کسی بداند ارنعود کیست و مردان قوی هیکل و بلند بالا را از چه جهت به او تشبیه می کنند. اینک تاریخچه زندگی این مرد غول آسا. ملک ناصر یوسف بن ایوب شادی معروف به صلاح الدین ایوبی مؤسس دولت ایوبیان در قرن ششم هجری است که در مصر و شام و حجاز و یمن حکمرانی داشت و قسمت مهمی از بیست و دو سال سلطنتش در جنگهای صلیبی و مبارزه با اهل صلیب مصروف گردید. به جرأت می توان گفت که تنها رشادت و شجاعت صلاح الدین ایوبی بود که جنگهای صلیبی را به نفع مسلمین پایان داد و ممالک اسلامی را از خطر مهیب فرنگیان (اروپاییان) که چون سیلی عظیم به جانب آسیای غربی روان بودند نجات بخشید. صلاح الدین ایوبی مردی جسور و شجاع و عادل و دانشمند بود، به قسمی که اروپاییان هم فضایل و محامدش را انکار نمی کنند. صلاح الدین ایوبی خواهری داشت که هنگامی که می خواست برای انجام مناسک حج به مکه برود از طرف دسته ای از راهزنان مسیحی ربوده شد و فدیه گزافی از صلاح الدین مطالبه کردند تا وی را آزاد کنند. صلاح الدین می دانست که اگر به جنگ راهزنان برود بدون شک خواهرش را به قتل می رسانند. پس فدیه را پرداخت و خواهرش را از چنگ دزدان خلاص کرد. آنگاه با یک مبارزه دائمی آنان را مجبور کرد تا در ساحل دریاچه طبریه واقع در فلسطین به جنگ کشانده شوند. سردسته این راهزنان مرد هیولایی بود به نام ارنعود که در حدود یک برابر و نیم قد و بالای آدم معمولی داشت و گردن کلفت و سینه های سطبر و بازوان ورزیده اش او را بصورت مرد غول آسایی درآورده بود. صلاح الدین ایوبی با مهارت قشون خود را بین دریاچه طبریه و جبهه راهزنان قرار داد تا دسترسی به آن دریاچه نداشته باشند. در یک روز گرم و طولانی تابستان جنگ بین سپاهیان صلاح الدین ایوبی و قشون ارنعود در گرفت. مسیحیان که در منطقه ای سنگلاخی قرار گرفته بودند، چنان از فشار گرما ناراحت شدند که زره را از تن و مغفر را از سر به در کردند تا خنک شوند، ولی به زودی از فرط تشنگی همه بی تاب شده عده کثیری از آنان به قتل رسیدند و جمعی از سران آنها منجمله ارنعود دستگیر شدند. صلاح الدین ایوبی دستور داد همه را به حضور آوردند و به غلامان خود گفت از رودی که وارد دریاچه می شود و آبی خنک و گوارا دارد به اسیران آب بنوشاند. منتهی فقط به کسی که مورد ترحم صلاح الدین واقع می شد آب می داد. ارنعود آن قدر تشنه بود که منتظر ترحم و صدور فرمان صلاح الدین ایوبی نمانده، ظرفی از آب را از دست یکی از غلامان ربود و لاجرعه سرکشید. صلاح الدین با صدای بلند گفت: " کسانی که اینجا نشسته اند می دانند که من نگفتم به این مرد - ارنعود - آب دهند و او خودسرانه آب را از دست غلام من گرفت و نوشید". البته مقصودش این بود که هر کس به فرمان او سیراب می شد مورد ترحم قرار می گرفت و آن اسیر را بــه قـــتــــل نمی آوردند. موقع غذا خوردن فرا رسید و صلاح الدین قبل از صرف غذا به ارنعود پیشنهاد کرد که اگر دین اسلام را بپذیرد از خونش می گذرد و آزاد خواهد شد. ارنعود چون آن سخن بشنید با نفرت و انزجار به سوی صلاح الدین آب دهان انداخت. صلاح الدین ایوبی به خشم آمد و فرمان داد قبلا دو دست و دو پایش را محکم بستند و آنگاه شمشیر از نیام کشید و با یک ضربت سر از بدنش جدا کرد. در خاتمه این نکته برای مزید اطلاع لازم است دانسته شود که در حال حاضر ارنئوت نام قبیله ایست که در بلغارستان و ترکیه فعلی سکونت دارند و به قساوت قلب و بیرحمی و شرارت معروف هستند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
09-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از آسمان افتاد این مثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می بالند به کار می رود. فی المثل فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود. عبارتی که می تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد اینها گفته می شود: مثل اینکه آقا از آسمان افتاده! این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه جالب و آموزنده آن را بر سر زبانها انداخته است: حجةالاسلام حاجی سید محمد باقر شفتی، عالم و فقیه عالیقدر شیعیان در عصر فتحعلی شاه و محمد شاه قاجار در اصفهان سکونت داشت. مطالعه تاریخچه زندگی این مرد بزرگوار از زمان طلبگی و فقر و ناداری در نجف اشرف، که غالباً از شدت جوع و گرسنگی غش می کرد، تا زمان مراجعت و مرجعیت در اصفهان و چگونگی ثروتمند شدن، که از رهگذر خورانیدن و سیر گردانیدن سگی گرگین و توله هایش که گرسنگی آنها را بر گرسنگی خود و اهل و عیالش مقدم داشته، به دست آمده است؛ جداً خواندنی و آموزنده است. سید شفتی در مرافعات، بسیار دقیق بود و طول می داد به قسمی که بعضی از مرافعاتش بیش از یک سال هم طول می کشید تا حقیقت مطلب به دستش آید. تدبیر و فراست او در امر قضا و مرافعات به منظور کشف حقیقت زیاده از آن است که در این مقالت آید. از جمله مرافعاتش به اقتضای مقال این بود که به گفته میرزا محمد تنکابنی: «... زنی خدمت آن جناب رسید و عرض کرد کدخدای فلان قریه ملک صغار مرا غضب کرده. کدخدا را حاضر کردند. او منکر برآمده و چهارده حکم از چهارده قاضی اصفهان گرفته و در همه مجالس آن زن را جواب گفته. سید (حجةالاسلام شفتی را سید می نامند و مسجد سید در اصفهان از بناهای اوست) آن احکام را ملاحضه کرد و آن نوشتجات را پیش روی خود بالای هم گذاشته، پس به آن زن گفت که: "کدخدا مرد درستی است و سخن بقاعده می گوید!" آن زن شروع به الحاح و آه و ناله نمود. سید به مرافعات دیگر اشتغال فرمود و در میان مرافعات پرسید که: "ای کدخدا، مگر تو این ملک را خریده ای؟" گفت: "نه، مگر در مالکیت خریدن لازم است؟" سید گفت: "نه، ضروری نیست." باز مشغول سایر مرافعات شد. در آن اثنا از کدخدا پرسید که: " این ملک از باب صلح یا وصیت به شما رسیده؟" گفت: "نه، مگر در مالکیت اینگونه انتقال شرط است؟" سید فرمود: "نه". پس در اثنای مرافعات یک یک از نواقل شرعیه را نام برد و آن شخص همه را نفی کرده اقرار بر عدم آنها نمود. سید گفت: "پس به چه سبب این ملک به تو انتقال یافته؟" گفت که: "سببی نمی خواهد. از آسمان سوراخی پدید آمده و به گردن می افتاده". سید فرمود: "چرا از آسمان برای من ملک نمی آید؟! برو ملک صغار این زن را رد کن که تو غاصبی". پس سید آن چهارده حکم را درید و به خواهش آن زن حکمی به کدخدای قریه خود نوشت که: آن ملک را گرفته تسلیم آن زن نموده باش...» اما واقعه دیگری که در زمان ناصرالدین شاه قاجار اتفاق افتاده به شرح زیر است: محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام که مردی بسیار هشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایب السلطنه (وزیر جنگ ناصرالدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازاتهای سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود، هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانیها از آرامش و آسایش کامل برخوردار بودند. روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای حفاظت و نگاهداری به فلان روضه خوان دادم. اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی دهد. حرفش این است که متصرفم و تصرف قاطعترین دلیل مالکیت است. هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند! وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت: "دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم." حاکم گفت: "در تصرف تو بحثی نیست، فقط می خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی؟" غاصب مورد بحث که خیال می کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می برد با کمال بی پروایی جواب داد: "از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی خواهند". وزیر نظام دیگر تأمل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از به هوش آمدن چنین گفت: "هیچ میدانی که چرا به این شدت مجازات شدی؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی به از آسمان بیفتی، به خانه خودت بیفتی نه خانه مردم! چرا باید این گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد؟" با توجه به این دو واقعه و واقعه ای که مرحوم محسن صدر - صدرالاشراف - به میرزا عبدالوهاب خان آصف الدوله نسبت می دهد؛ پیداست که به مصداق "الفضل للمقدم"، ریشه تاریخی عبارت از آسمان افتادن را از مرافعه حجةالاسلام حاجی سید محمد باقر شفتی در اصفهان باید دانست که اصولا معتقد بود قاضی علاوه بر اطلاعات فقهی باید فراست داشته باشد در حالی که وزیر نظام و آصف الدوله را از باب مقایسه چنان فراستی نبوده است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
09-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آنکه شتر را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد اگر چه عبارت مثلی بالا به همین صورت بر سر زبانهاست؛ ولی با توجه به جریانی که روی داده فکر می کنم به این صورت باید تغییر داده شود " آنکه الاغ را به پشت بام برد، خودش باید پایین بیاورد " و شاید همین واقعه موجب شده باشد که عبارت بالا چزء امثله صائره درآیند. در اوایل سلسله قاجاریه یک نفر پهلوان کشتی از شهر اسلامبول به ایران آمد و در منطقه آذربایجان با هر پهلوان ایرانی که کشتی گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردی برایش باقی نمانده بود و قصد مراجعت به عثمانی - ترکیه امروزی - را داشت که به وی خبر دادند در شهر یزد یهلوان نامداری به نام عسگر (اصغر) زندگی می کند که تا کنون کسی نتوانسته پشت او را به خاک رساند. پهلوان اسلامبولی با خود اندیشید که اگر پشت این پهلوان را به خاک نرساند، دور از جوانمردی است که در عالم پهلوانی ادعای قهرمانی کند. پس درنگ و تأمل را جایز ندیده راه یزد را در پیش گرفت تا هم دیداری از بلاد مرکزی ایران کرده، ره آورد سفر ایران را تکمیل نماید و هم با پهلوان یزدی که صیت شهرتش همه جا را فرا گرفته دست و پنجه ای نرم کرده باشد. خلاصه بار سفر بست و پس از چند روز طی مراحل وارد یزد شد و در حضور جمعی کثیر از معاریف و جوانان و ورزشکاران با پهلوان عسگر کشتی گرفت. این کشتی که در آخر به گلاویزی کشیده بود، سرانجام به فتح و غلبه پهلوان عسگر یزدی منتهی گردید و پهلوان اسلامبولی به وطن مألوفش بازگشت. پدر پهلوان عسگر که انتظار چنین فتح و فیروزی را نداشت و هرگز تصور نمی کرد که قدرت و توانایی فرزند برومندش تا به این پایه باشد از فرط سرور و خوشحالی مقرر کرد که بقال سرگذر هر روز مقدار کافی شکر سفید در اختیار فرزندش بگذارد تا شربت کند و به منظور رفع خستگی و ازدیاد قدرت بنوشد. زیرا سابقاً معمول بود و اخیراً تجارب علمی هم نشان داده است که قهرمانان ورزشی می توانند با مصرف کردن شکر به مقدار قابل توجهی انرژی و قدرت بیشتر کسب کنند و با زحمت کمتری پیروز شوند. باری، دستور پدر تا مدت چند ماه ادامه داشت و کار پهلوان یزدی این بود که همه روزه به سراغ بقال سرگذر برود و مقرری شکر را اخذ نماید. چون چندی بدین منوال گذشت، روزی بقال سرگذر از دادن شکر امتناع کرد و در مقابل اصرار و پافشاری پهلوان عسگر اظهار داشت که پدرش جیره او را قطع کرده و دیگر حاضر نیست بیش از این پول شکر بدهد. پهلوان عسگر پیش پدر رفت تا او را از این تصمیم باز دارد. ولی هر چه بیشتر اصرار و الحاح کرد کمتر نتیجه گرفت. در این موقع فکر بکری به خاطرش رسید و شب هنگام که تمامی اهل خانه در خواب خوش غنوده بودند، به طویله رفت و الاغ مرکوب پدرش را بیرون کشید. سپس نردبانی از پای طویله به پشت بام خانه گذاشته، الاغ را بر دوش گرفت و با قدرت و نیروی شگرف خود به پشت بام برده و افسارش را در گوشه ای میخکوب نمود. بامدادان که اهل خانه بیدار شدند، طویله را خالی و الاغ را بر پشت بام دیدند. پدر پهلوان عسگر چون به جریان قضیه واقف شد در مقام چاره جویی برآمد و مقصودش این بود که الاغ را به هر وسیله ای که ممکن باشد، بدون کمک و یاری فرزند پهلوانش پایین بیاورد. پس چند تن پهلوان نیرومند را به خانه آورد و از آنها استمداد نمود. پهلوانان موصوف هر قدر فعالیت کردند نتوانستند الاغ را از آن بام رفیع به زیر آورند. زیرا تنها راه چاره و علاج این بود که الاغ را بر دوش گیرند و پله پله از نردبان پایین آیند، در حالی که انجام چنین کاری از عهده آنها خارج بود. هیچکدام چنان نیروی شگرفی نداشتند که چنین کار خطیری را انجام دهند. پس با نهایت یأس و شرمندگی به پدر پهلوان عسگر اطلاع دادند که این کار از ناحیه هیچکس در یزد ساخته نیست و « آنکه الاغ را به پشت بام برد، خودش باید پایین بیاورد ». پدر پهلوان عسگر یزدی چون بار دیگر به نیروی خارق العاده فرزند سطبر بازویش واقف گردید او را مورد نوازش قرار داد و مقرری شکر را دوباره بر قرار کرد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
09-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اگر پیش همه شرمنده ام پیش دزده رو سفیدم
یکی از ثروتمندان ، میهمانی باشکوهی ترتیب داد و از همه ی اشراف و مقامات بلندپایه ی شهر دعوت کرد تا در میهمانی اش شرکت کنند.
همه ی میهمانان خوشحال به نظر می رسیدند. انواع و اقسام غذاها، میوه ها، نوشیدنی ها، شیرینی ها و خوردنی های ، برای پذیرایی از میهمانان آماده شده بود . خدمتگزاران از میهمانان پذیرایی می کردند.
یکی از خدمتگزاران بیمار و ضعیف بود و قدرت حرکت زیادی نداشت. به همین دلیل کارش این شده بود که گوشه ای بنشیند و کفش میهمانان را جفت کند.
به خاطر بیماری حال و حوصله ی خندیدن و خوش آمد گفتن هم نداشت. سرش را پایین انداخته بود و کار خودش را می کرد.
ناگهان یکی از میهمانان با صدای بلندی گفت: "ساعتم! ساعت طلای گران قیمتم نیست."
میهمانان دور مردی که ساعت طلایش گم شده بود، جمع شدند و هرکس حرفی می زد:
مطمئن هستید که آن را با خودتان آورده بودید؟
نکند ساعتتان را توی خانه ی خودتان جا گذاشته باشید.
بهتر نیست جیب لباس هایتان را یک بار دیگر بگردید؟
شاید کسی ساعت شما را دزدیده باشد.
آخر اینجا کسی نیست که اهل دزدی باشد.
بله، راست می گفت. کسی باور نمی کرد که حتی یکی از آن میهمانان ثروتمند و با شخصیت دزد باشد.
صاحب ساعت گفت: "بله حتماً یک نفر آن را دزدیده است. من ساعت طلایم را با خودم به اینجا آورده بودم. مطمئنم، همین نیم ساعت پیش بود که به ساعتم نگاه کردم ببینم ساعت چند است."
صاحب ساعت از این که ساعت باارزش و طلای خودش را از دست داده خیلی ناراحت بود. اما میزبان از او ناراحت تر بود. او اصلاً دلش نمی خواست میهمانی باشکوهش بهم بخورد و آن همه هزینه و دردسری که تحمل کرده از بین برود.
میهمانی تقریباً بهم خورد. همه دنبال ساعت طلا می گشتند . اوضاع ناجور میهمانی را فریاد یک نفر ناجورتر کرد: "هر کس خواست از باغ خارج شود بگردید تا شک و تردیدها از بین برود."
این حرف، توهین بزرگی به آن میهمانان عالیقدر به حساب می آمد.
صدای اعتراض همه بلند شده بود که ناگهان یکی از میهمانان رو کرد به بقیه و با صدای بلند گفت: "ما آدم های با شخصیتی هستیم. مسلماً دزدی ساعت کار هیچ یک از ما نیست. اما من فکر می کنم دزد ساعت را پیدا کرده ام."
همه به حرف های او توجه کردند. او با اطمینان خدمتگزار بیمار و ضعیف را نشان داد و گفت: "رفتار او خیلی مشکوک است. حتماً ساعت را او دزدیده است."
پیش از این که صاحب میهمانی واکنشی از خود نشان بدهد، خدمتگزاران دیگر به سر آن خدمتگزار بیچاره ریختند و تمام سوراخ سمبه های لباسش را جستجو کردند.
خدمتگزار بیچاره که گناهی نداشت، با ناله گفت: "اگر پیش همه شرمنده ام، پیش دزد رو سفیدم. لااقل یک نفر توی این جمع هست که به بی گناهی من اطمینان دارد. و او کسی جز دزد ساعت طلا نیست."
نگاه خدمتگزار بیچاره، هنگامی که این حرف را می زد، به سوی همان کسی بود که او را متهم به دزدی کرده بود. ناخودآگاه همه متوجه او شدند. میزبان به طرف او رفت و گفت: "چه ناراحت بشوی و چه نشوی باید تو را بگردم." و پیش از آن که مرد فرصت دفاع از خود را پیدا کند، به جستجوی جیب های او پرداخت.
خیلی زود ساعت طلا از توی جیب بغل میهمان ثروتمند پیدا شد. همه فهمیدند که بیهوده به خدمتگزار بیچاره اتهام دزدی زده اند. میهمان با سری افکنده میهمانی را ترک کرد.
از آن به بعد، وقتی آدم بی گناهی امکان دفاع از خود را نداشته باشد، می گوید: "اگر پیش همه شرمنده ام، پیش دزد روسفیدم."
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
09-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بشنو و باور نکن
در زمان های دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .
از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.
مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن.
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن.
از آن پس، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته می شود که بشنو و باور مکن.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
09-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
در زمان های دور، کشتی بزرگی دچار توفان شد و باعث شد که کشتی غرق شود. مسافران کشتی توی آب افتادند. در میان مسافران، مردی توانست خودش را به تخته پاره ای برساند و به آن بچسبد.
موج ها تخته پاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند. وقتی مرد چشمش را باز کرد، خود را در ساحلی ناشناخته دید بدون هدف راه افتاد تا به روستا یا شهری برسد. راه زیادی نرفته بود که از دور خانه هایی را دید. قدم هایش را تندتر کرد و به دروازه شهر رسید.
در دروازه ی شهر گروه زیادی از مردم ایستاده بودند. همه به سوی او رفتند. لباسی گران قیمت به تنش پوشاندند. او را بر اسبی سوار کردند و با احترام به شهر بردند.
مسافر از این که نجات پیدا کرده خوشحال بود اما خیلی دلش می خواست بفهمد که اهالی شهر چرا آن قدر به او احترام می گذارند. با خودش گفت: .نکند مرا با کس دیگری عوضی گرفته اند.
مردم شهر او را یکراست به قصر باشکوهی بردند و به عنوان شاه بر تخت نشاندند.
مرد مسافر که عاقل بود، سعی کرد به این راز پی ببرد . عاقبت به پیرمردی برخورد که آدم خوبی به نظر می رسید. محبت زیادی کرد تا اعتماد پیرمرد را به خود جلب کرد. در ضمن گفتگوها فهمید که مردم آن شهر رسم عجیبی دارند.
پیرمرد ، به او گفت: . معمولاً شاهان وقتی چندسال بر سر قدرت می مانند، ظالم می شوند. ما به همین دلیل هر سال یک شاه برای خودمان انتخاب می کنیم. هر سال شاه سال پیش خودمان را به دریا می اندازیم و کنار دروازه ی شهر منتظر می مانیم تا کسی از راه برسد. اولین کسی که وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهی می نشانیم. تختی که یکسال بیشتر عمر نخواهد داشت.
مسافر فهمید که چه سرنوشتی در پیش روی اوست . دو ماه بود که به تخت پادشاهی رسیده بود. حساب کرد و دید ده ماه بعد او را به دریا می اندازند. او برای نجات خود فکری کرد:
از فردا بدون این که اطرافیان بفهمند توی جزیره ای که در همان نزدیکی ها بود کارهای ساختمانی یک قصر آغاز شد. در مدت باقی مانده ، شاه یکساله هم قصرش را در جزیره ساخت و هم مواد غذایی و وسایل مورد نیاز زندگی اش را به جزیره انتقال داد.
ده ماه بعد ، وقتی شاه خوابیده بود ، مردم ریختند و بدون حرف و گفتگو شاهی را که یکسال پادشاهی اش به سر آمده بود از قصر بردند و به دریا انداختند.
او در تاریکی شب شنا کرد تا به یکی از قایق هایی که دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسید. سوار قایق شد و به طرف جزیره راه افتاد. به جزیره که رسید، صبح شده بود. خدا را شکر کرد به طرف قصری که ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پیرمردی که دوستش شده بود روبه رو شد. به پیرمرد سلام کرد و پرسید: .تو اینجا چه می کنی؟.
پیرمرد جواب داد: .من تمام کارهای تو را زیرنظر داشتم. بگو ببینم تو چه شد که به فکر ساختن این قصر در این جزیره افتادی؟.
مسافر گفت: .من مطمئن بودم که واقعه ی به دریا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همین دلیل گفتم که پیش از وقوع و به وجود آمدن این واقعه باید فکری به حال خودم بکنم.
پیرمرد گفت: .تو مرد باهوشی هستی. اگر اجازه بدهی من هم در کنار تو همین جا بمانم.
از آن پس، وقتی کسی دچار مشکلی می شود که پیش از آن هم می توانسته جلو مشکلش را بگیرد و یا هنگامی که کسی برای آینده برنامه ریزی می کند، گفته می شود که علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
09-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دو قورت و نیمش باقی است
ضرب المثل بالا درباره کسی به کار می رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد . عبارت مثلی بالا از جنبه دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطی نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد .
و اما ریشه این ضرب المثل :
چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داود بر اریکه رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همه جهان را در ید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت مسئول خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست .
در عبارت اول آدمیان و مرغان و وحوش . در عبادت دوم پریان . در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد .
بالاخره در آخرین عبادتش گفت : « الهی ، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد . »
خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی ، بدو بخشید و اعاظم جهان از آن جمله ملکه سبا را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد .
باری ، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیه مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریا ها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند ! حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این مهم برنخواهد آمد . سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد :
« بار خدیا ، مرا نعمت قدرت بسیار است ، مسئول مرا اجابت کن . قول می دهم از عهده برایم ! »
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست ، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را مزید نکنی . سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجدداً ندا در داد :
« پروردگارا ، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعه ملک و بسطت دستگاه هستم ، همه جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم ؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم . »
استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همه جنبدگان کره خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بنده محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است .
سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همه افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند .
بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصله مکانی آن از نظر طول و عرض بود : « دیو ها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت . »
چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقه وسیع و پهناور چیدند . سپس تخت زرینی بر کرانه دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت .
آصف بر خیا وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمی بنی اسرییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند . چهار هزار نفر از آدمیان خاصگیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفی آدمیان و چهار هزار دیو در قفی پریان بایستادند .
سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند .
ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه ی از دریا سر بر کرد و گفت : « پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت می کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو نوشته اند ، بفرمای تا نصیب مرا بدهند . »
سلیمان گفت : « این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده ام . مانع و رادعی وجود ندارد . هر چه می خواهی بخور و سدّ جوع کن . » ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگی های مهمانی در آن منطقه وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت : « یا سلیمان اطعمنی ! » یعنی : ای سلیمان سیر نشدم . غذا می خواهم !!
سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب الخلقه فرو ماند و پرسید : « مگر رزق روزانه تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیه جانداران عالم مهیا ساخته ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می کنی ؟ » ماهی عجیب الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی ! یاری دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد :
« خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین ! می دهد . امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفره تو برچیده شد . ای سلیمان اگر ترا از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی ؟ » سلیمان از آن سخن بی هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
09-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دود چراغ خورده
عبارت مثلی بالا ناظر بر فقها و روحانیون و همچنین علما و دانشمندان معمری است که برای تحصیل علم و کسب کمال شب زنده داریها کرده رنج و تعب فراوان را پذیرا شده اند تا بدین مقام و منزلت عالی و متعالی نایل آمده اند.
در رابطه با این زمره از عالمان رنج دیده و صاحب کمال و معرفت اگر فی المثل بخواهند تعریف و توصیفی کنند اصطلاحاً گفته می شود:"فلانی دود چراغ خورده تا به این مقاوم و کمال رسیده است." و بعضاً:"دود چراغ خوردۀ سینه به حصیر مالیده" هم می گویند.
در این عبارت بحث بر سر دود چراغ است که باید دید در این اصطلاح و عبارت مثلی چه نقشی دارد و ریشۀ تاریخی آن چیست.
به طوری که می دانیم چراغ آلتی است که در عصر و زمان حاضر به وسیلۀ برق روشنی می بخشد و به صور و اشکال مختلفۀ لوله ای و گلوله ای و مسطح و مقعر و محدب و جز اینها در کوی و برزن و خانه و خیابان و کارخانه و هرگونه تأسیسات و کارگاههای دیگر خودنمایی می کند و با اشاره و اصابت انگشت به کلید برق می توان صدها و هزارها و حتی برق شهر عظیم و کشوری را خاموش یا روشن کرد ولی در قرون قدیمه و قبل از اختراع برق از طرف ادیسون مخترع نامدار آمریکایی چراغ در واقع ظرفی بود که درون آن را با چربی و روغن از قبیل پیه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بیدانجیر که به طور مطلق روغن چراغ می گفته اند و همچنین نفت و امثال آن پر کرده فتیلۀ آلوده را روشن می کردند و به زندگی روشنی می بخشیدند.
اگر به تاریخچۀ طرز تحصیل علما و دانشمندان در قدیم مراجعه کنیم ملاحظه می شود که: "همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزی یک میلیون جلد کتابی و نه آرشیو و نه بایگانی و نه میکروفیلم نسخۀ خطی بلکه بالعکس هیچ چیز که نبود، به جای خود، حتی نان و قوت اولیه هم نبود. مجموع ذخیرۀ آنها لقمۀ نان بیات و خشکه ای بود که پر شال خود می بستند و به مکتب می رفتند.
طلبۀ فقیر و بی بضاعت - که البته دنیایی استغنا داشت - برای آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتیله اش را پس از روشن کردن پایین نمی کشید تا حرارت فتیله، روغن یا نفت مخزن را زیاد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتیله را در همان بالا و وضع اولیه که اصطلاحاً تاجری می گفته اند نگاه می داشت و با آن نور ضعیف، شب را به صبح می رسانید.
نور تاجری در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالی طلبه بود ولی این عیب بزرگ را داشت که چون روغن یا نفت به قدر کفایت از مخزن به فتیله نمی رسید لذا دود می زد و در و دیوار و سقف و فضای حجره را آلوده می کرد و طلبۀ بی چیز آن دود چراغ را می خورد و به تحصیل و مطالعه ادامه می داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گیرد.
دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشانی برق، در حجرات طلبگی مبتلا به عمومی بود و همه در پرتو نور بی فروغ چراغهای کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سینه و ریتین آنها فرو می رفت به مطالعه می پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگین شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتی به خواب روند.
تاجری یا نور تاجری همان طوری که از اسمش پیداست از ابتکارات کسبه و تجار متوسط الحال قدیم باشد که فتیلۀ چراغ را به منظور صرفه جویی در مصرف نفت یا روغن چراغ پایین نمی کشیدند و این روش ابتکاری ولی غیربهداشتی به حجرات طلبگی هم راه پیدا کرده باشد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
09-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
باج سبیل
هرگاه با زور و قلدری و به عنف از کسی پول و جنس بگیرند در اصطلاح عمومی آنرا به "باج سبیل" تعبیر می کنند و می گویند: «فلانی باج سبیل گرفت.» درعصر حاضر که دوران زور و قلدری به معنی و مفهوم سابق سپری شده از این مثلو اصطلاح بیشتر در مورد اخاذی و به ویژه رشاء و ارتشاء تعبیر مثلی میشود.
اما ریشه تاریخی آن:هرگاه با زور و قلدری و به عنف از کسی پول و جنس بگیرند در اصطلاح عمومی آنرا به "باج سبیل" تعبیر می کنند و می گویند: «فلانی باج سبیل گرفت.» درعصر حاضر که دوران زور و قلدری به معنی و مفهوم سابق سپری شده از این مثلو اصطلاح بیشتر در مورد اخاذی و به ویژه رشاء و ارتشاء تعبیر مثلی میشود.
اما ریشه تاریخی آن:
انسانهای اولیه و غارنشین با ریش تراشی آشنایی نداشته اند و مردان و زنان با انبوه ریش و گیس می زیسته اند. در کاوشها و حفریات اخیر وسائل و ابزاری شبیه به تیغ سلمانی به دست آمده که باستان شناسان قدمت آن را به چهار هزار سال قبلتشخیص داده اند. ظاهراً مردمان آن دوره ریش و موهای خود را با همین تیغه ایساده و ابتدایی کوتاه و مرتب می کرده اند، نه آنکه از ته بتراشند.
مادها و پارسها، در حجاریهای باستانی با ریش و موی بلند تصویر شده اند.
درعهد اشکانیان سواران و جنگجویان پارت موی بلند و ریش انبوه داشته اند، ولی قیافه پر هیبت، بخصوص فریادهای هول انگیز آنان در هنگام جنگ در سپاه دشمن چنان رعب و وحشتی ایجاد می کرد که جرئت نمی کردند به جنگجویان ایرانی نزدیک شوند و احیاناً ریش آنان را به دست گیرند.
خلاصه در آنروزگاران ریش و سبیل برای مردان و گیسوان بلند برای زنان ایرانی تا آناندازه مایه زیبایی و مباهات بود که چون می خواستند گناهکاری را شدیداًمجازات کنند، اگر مرد بود ریشش را می تراشیدند و چنانچه زن بود گیسویش رامی بریدند.
ریش تراشیدن و گیسو بریدن در ایران باستان بزرگترین ننگ شناخته می شد و محکومی که چنین مجازاتی در مورد او اعمال می شد، تا زمانیکه ریش یا گیسویش بلند شود، از شدت خجلت و شرمساری جرئت نمی کرد سرش رابلند کند. اما ریش در عهد ساسانیان به قدر سبیل اعتبار و رونق نداشت.
ایرانیاندر این عصر سبیلهای بلند داشتند و بعضاً ریش را به کلی می تراشیدند. درصدر و بعد از اسلام سبیل از رونق افتاد و ریشهای بلند و انبوه قدر واعتبار یافت.
عصر مغول و تیمور مجدداً ریش بی اعتبار شد وسبیل چنگیزی رونق یافت. اما دوره مغولی دوامی پیدا نکرد و بار دیگر ریش بلند و انبوه مورد توجه واقع شد. به ویژه در عصر صفویه بیش از حد و اندازه خریدار پیدا کرد.
از نکته های جالب تاریخ ریش و سبیل، مخالفت شدیدشاه عباس، پادشاه مقتدر صفوی با گذاشتن ریش بوده است. شاه عباس ریش بلندرا خوش نداشت و در زمان او ریشهای بلند ترکان را ایرانیان سخت زشت میشمردند و آن را "جاروی خانه" می نامیدند.
با این ترتیب می توان گفت ریش در زمان شاه عباس کبیر بازارش کساد شد و اعتبار سبیل از نو رونق یافت. "پس از اینکه در آغاز سلطنت خود دشمنان و رقبای سرکش داخلی را سرکوب کردبا صدور یک فرمان به همه مردان ایرانی دستور داد که ریشهای بلند خود را ازته بتراشند. حتی روحانیون نیز از این دستور معاف نبودند، اما گذاشتن سبیلآزاد بود و خود شاه عباس نیز در تصویرهایش با سبیل بلند و افراشته دیده میشود.»
ملا جلال منجم برای این فرمان ملوکانه ماده تاریخ بدیعی به نظم آورده و گفته است:
تراشیدم چو موی ریش از بیخ تراش مویم آمد سال تاریخ
که تراش مویم به حساب جمل 997 می شود و این ریش تراشی پس از دهسال در سنه 1007 بر حکم شاه عمومی شد و در شهر جار زدند که همه مردم مکلف اند ریش خودرا بتراشند حتی علما و صلحا و سادات.
باری، سپاهیان و سواران کهنسال دوران صفویه فقط دو سبیل بزرگ و چماقی داشته اند که مرتباً آن رانمو و جلا می دادند و تا بناگوش می رساندند که مانند قلابی در آنجا بند میشد. عشق و علاقه شاه عباس به سبیل گذاشتن تا حدی بود که « شاه عباس کبیرسبیل را آرایش صورت می شمرد و بر حسب بلندی و کوتاهی آن بیشتر و کمتر حقوق می پرداخت.»
حکام ولایات و فرماندهان نظامی نیز به مصداق "الناسعلی دین ملوکهم" ناگزیر از تبعیت بودند و به دارندگان سبیل شاه عباسی وافراشته ای که مورد توجه شخص اول مملکت بودند به فراخور کیفیت و تناسب سبیل، حقوق و مزایای بیشتری می دادند.
این نوع اضافه حقوق ومزایا که صرفاً برای خاطر سبیل پرداخت می شد در عرف اصطلاح عامه به "باج سبیل" تعبیر گردید. زیرا سبیل دارها تنها به میزان و مبلغی که از شاه یاحکام و فرماندهان وقت بر طبق حکم و فرمان اخذ می کردند قانع نبودند وغالباً از کدخدایان و روستاییان و طبقات ضعیف پول و جنس و اسب و آذوقه به عنوان باج سبیل عنفاً می ستاندند.
پیداست که همین اخذ جبری وبه عنف و قلدری ستاندن موجب گردید که بعدها از معانی مجازی و مفاهیم استعاره ای باج سبیل در مورد اخاذی و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثیل شده است. اکنون که ریشه تاریخی ضرب المثل باج سبیل دانسته شد، بی مناسبت نمیداند که اسامی انواع ریش و سبیل از صدر تاریخ، تا کنون به عنوان حسن ختام و مزید اطلاع نوشته شود:
1- انواع ریش:
ریش فرفری، مخصوصعصر هخامنشیان؛ ریش دو شاخ، مخصوص رستم دستان و سایر پهلوانان نام ایران؛ریش توپی، ریش بزی، ریش گرده زده، ریش نوک تیز، ریش چهارگوش، ریش بلند،ریش کوتاه، و ریش و سبیل سرهم و مدل کتلت که در سالهای اخیر مد شده است.
2- انواع سبیل:
سبیل چخماقی، سبیل کلفت یا پر پشت که برگشتگی ندارد، سبیل گنده مخصوص دراویش،سبیل چنگیزی یا قیطانی، سبیل افراشته، سبیل از بنا گوش در رفته یا سبیل مگسی، سبیل هیتلری، سبیل دوگلاسی.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 09-14-2011 در ساعت 02:15 PM
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 11:50 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|