شعری زیبا از مولوی...
ای برده اختیارم تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم تولاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد
غم این قدر نداندکاخر تو یار مایی
من باغ و بوستانم سوزیده خزانم
باغ مرا بخندان کاخربهار مایی
گفتا تو چنگ مایی وندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو چون در کنارمایی
گفتم ز هر خیالی دردسرست ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم
گفت ارچه در خماری نی در خمار مایی
گفتم چو چرخ گردان والله که بی قرارم
گفت ارچه بی قراری نی بی قرار مایی
شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی
آن راز را نهان کن چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی نی مرخ خاکدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
اینجا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد
این هر دو را یکی دان چون در شمارمایی
خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی
مسپار جان به هر کس چون جانسپارمایی