بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1251  
قدیمی 02-07-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قلب سیاه !
معلم گفت: بنويس "سياه" و پسرك ننوشت
معلم گفت: هر چه مي داني بنويس
و پسرك گچ را در دست فشرد
معلم گفت( املاي آن را نمي داني؟))و معلم عصباني بود
سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود
معلم سر او داد كشيد
و پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت
و باز جوابي نداد.معلم به تخته كوبيد
و پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند
و سكوت كرد
معلم بار ديگر فرياد زد: بنويس
گفتم هر چه مي داني بنويس
و پسرك شروع به نوشتن كرد :
((كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است. كيف پدر سياه بود، قاب عكس پدر يك نوار سياه دارد. مادرم هميشه مي گويد :پدرت وقتي مرد
موهايش هنوز سياه بود چشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر
بزرگ سياه شده است و قفل در خانمان سياه است.))
بعد اندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس
و سكوت آنقدر سياه بود كه پسرك
دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت
((تخته مدرسه هم سياه است و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد.))
گچ را كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت
معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود
و پسرك نگاه خود را به بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود
معلم گفت ((بنشين.))
پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست
معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي نوشت
و تمام شاگردان با مداد سياه
در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند
اما پسرك مداد قرمزي برداشت
و از آن روزمشقهايش را
با مداد قرمز نوشت
معلم ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد
قرمز ايراد نگرفت.و پسرك مي دانست كه
قلب معلم هرگز سياه نيست
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1252  
قدیمی 02-07-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دوست حقیقی !پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...
جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت
تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد
درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه
صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها
جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است
فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟
سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد
با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست
چقدر خداوند بزرگ است
درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد
پاسخ با نقل قول
  #1253  
قدیمی 02-07-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

درخواست مرخصی همسرمی گویند در دوران قبل که پاسگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دور از شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط ديگر برای خدمت منتقل می شدند باید مدت زيادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همين خاطر معدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران ديگر قرار می گرفت.

همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندين بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر ومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و دیدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد:

جناب ..... فرمانده محترم ...

اینجانب .... همسر حضرتعالی که مدت چندين ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت .. برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائيد.

" با احترام ..... همسر شما "

و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد.

چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد:

سرکار خانم...

عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود.
فرمانده ...

پاسخ با نقل قول
  #1254  
قدیمی 02-07-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

درخت خشکیده !صدای زوزه ی باد هراس آور بود
فضا غبار آلود و تار بود
ناله های گوش خراش شاخه های پوسیده شنیده می شد
درخت در میان تلی از شن های روان و گرم خشکیده بود
پیکره اش فرسوده و خمیده بود
گویی ایستاده مرده است
باد همچنان می وزید
شاخه های خشک شیون مرگ سرداده بودند
کسی آن حوالی نبود
هرچه می نگریستی درخت را نمی شناختی
سرو است صنوبر است بید است ....
درخت خشکیده ، سر در گریبان فرو برده بود
شاید به چیزی فکر میکرد
گویی در خود فرو رفته است
غرق در اندیشه بود
آهی کشید
نجوایی کرد
چشمه ی چشمش جوشید و جاری شد
قطره های اشک خاک زیر پایش را نمناک کرد
رطوبت خاک جان دوباره یی به ریشه اش بخشید
نوید طراوت از پای تا سرش را پر کرد
نسیم خوشی وزیدن گرفت
شاخه ها دست بر گردن یکدیگر تولد دوباره را تبریک می گفتند
پیکره اش رنج سالهای فرسودگی را به فراموشی می سپرد
برگهای سبز میهمان کلبه محقر وجودش شدند
به خود آمد و قامتش را افراشته کرد
چمن زار هم جاده ابریشمی سبزی را پیش پای میهمانانش گسترد
پرندگان دسته دسته به دیدارش می آمدند
دسته یی ننشسته دسته ی دیگر می آمد
صدای خوش پرندگان به همراه نسیم و سرود شاخه ها گوش نواز بود
بید مجنون لیلای چند پرگشای آسمانی شده بود
او سایه ی مهر می گستراند و نغمه سرایان ، میهمان شاخه هایش بودند
ده ها پرنده ی زیبا برای تبریک سری می زدند و دل می دادند و دلی می بردند
چند پرنده محو زیبایی او، مست و آوازه خوان بودند
او دلش می خواست پرنده ها برای همیشه ماندنی باشند
یکی از پرنده ها از شهر دیگری آمده بود از راهی دور او پرنده یی مهاجر بود
یکی دیگر آواز عجیبی سر داده بود سرودش جانبخش و زیبا بود
یکی دیگر از باغ دیگری به اینجا پر کشیده بود هنوز داغ آن باغ بر بالهایش بود
یکی دیگر ساده و صمیمی مشغول نغمه سرایی بود
و یکی هم سر از پای نمی شناخت و تک تک شاخه ها را بوسه می زد
پرندگان دیگری هم برای تبریک و زنده باد می آمدند و زود می رفتند
چند روزی گذشت و درخت در اندیشه یی عمیق فرو رفت
دلش می خواست پرنده ها برای همیشه در کنارش بمانند
او از تنهایی فصل سرما می ترسید
از اینکه پرنده یی لحظه یی آغوشش را رها کند دلهره داشت
اما پرندگان آسمانی بودند و او ریشه در خاک داشت
غصه در دلش رخنه کرد
غصه دیروز تلخ و فردای سخت و امروز شیرینی که زود به آخر می رسید
می خواست از شاخه هایش برای پرنده ها قفسی بسازد
می خواست میهمانان عزیزش را سخت در آغوش بگیرد
در همین اندیشه ها بود که دوباره سر در گریبان شد
از خودخواهی خود شرمگین گشت
به خود لرزید
پرنده ها از لرزیدنش ترسیدند و پرواز کردند
دوباره چشمه ی چشمش جوشید و جاری شد
هنوز پرنده یی برروی شاخه یی نشسته بود
اما بجای سرود نغمه ی غم انگیزی سر داده بود
اشکها و برگهای درخت یک به یک زمینی میشدند
پرنده هم نای پریدن نداشت
او نوحه کنان بود و درخت گریه می کرد
باد سردی وزیدن گرفت
صدای زوزه ی باد دلخراش و هراس آور بود
فضا غبار آلود شد
طراوتی برجای نمانده بود
صدای شکستن شاخه های درخت به گوش می رسید
آن پرنده هم دیگر جایی برای نشستن نداشت
داستان غم انگیز درخت خشکیده به آخر رسیده بود
و او در انتظار دستان نامهربان هیزم شکن بود
تا تکه تکه های وجودش ، گرمابخش کلبه ی محقر عاشقی تنها باشد

پاسخ با نقل قول
  #1255  
قدیمی 02-07-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یک بار دیگر بیا !خدای من!اگر اطاعت امر تو نبود هرگز با کوره خاطرخویش بر ساحل دریای یاد تو گذر نمی کردم چرا که می دانم ظرف وجود من شایسته من است، نه بایسته تو.
و کاسه دل من به اندازه ظرفیت خویش از بحر تو آب ذکر بر می دارد، و نه به وسعت بی کرانگی تو.
و کجا پای ناتوان مرا قدرت نیل به شناختگاه مقام مقدس توست؟
خدایا!
همین که به اذن تو بر ذهن این ناپاک،یاد پاکی مطلق می گذرد مرا بزرگترین نعمت توست و همین که این آلوده را نام منزه تو بر زبان می رود مرا عظیم ترین لطف توست.
خدایا!
تو منزه تر از آنی که بر زبان ما به تنزیه بگذری.
و تسبیح تو برتر از آنست که تا اوج دلهای ما تنزل کند.
و تقدیس تو فراتر از آن که خود را به بالهای قلب ما بیالایداما خدای من!
ما را به خویش خوان در هویدا و نهان واز روشنای ذکرت بر ما بتابان، در صبح و شامگاهان.
و از زلال خاطره ات ما را بنوشان، در آشکار وپنهان.
و نسیم یادت را بر دلهای ما بوزان، در بهار وخزان.
خدای من!میان ما و خویش الفتی نهانی ساز و پیوندی خفیه، و ما را توفیق تلاشی بی شائبه وصادقانه عنایت کن و کوششی که ما را تا بوستان رضایتت برساند و از میوهپاداش تو، به ما بچشاند.
خدای من!
چه دلهای سرگشته که شیفته تو گشت و چه قلبها که بی تاب و دیوانه تو شد و چه عقلها که معرفت تو را گرد هم آمد و راه به جایی نبرد.
خدای من!
دلها کجا بی یاد تو آرام می شود و قلبها کجا بی گرمای نفس تو مطمئن؟
خدای من!
این جانهای بی قرار جز لحظه دیدار آرام و قرار نمی گیرند.
خدایا!
تو منزه هر مکانی و عبود هر زمانی و موجود در هر لحظه و آنی، تو منادی هر زبانی و معظم هر دل و جانی!
پناه بر تو اگر لذتی بی یاد تو نام لذت بگیرد.
و راحتی بی انس تو نام راحت پذیرد.
پناه بر تو که جان جز در جوار قرب تو روی مسرت ببیند و شغلی از طاعتت مایه نگیرد.
خدای من!
تو گفتی به حق و چه صادقانه و صمیمانه که:
« ای ایمان آورندگان! یاد خدا کنید، زیاد و همیشه و هر آن و هر لحظه و تسبیح و تنزیه او کنید هر صبح و شام ».
گفتنی به حق و چه بزرگانه و دلسوزانه که:
« یادم کنید تا از یادتان نبرم، بخوانیدم تا دست گیرم، رو سوی من کنید تا به سویتان بیایم».
پس تو فرمان یاد خویش دادی و تو نیز وعده وفا فرمودی.
هم یاد کردن ما تو را، لطف توست و هم یاد کردن تو، ما را.
فرمودی که حضورت را در دلمان مستدام کنیم تا تو نیز از یادمان نبری.
ما عامل فرموده های توئیم، ما به یاد تو زیست می کنیم، تو نیز از ابر وعده خویش باران وفا ببار و ما را در نظر آر.
ای در یاد آورنده به خاطر دارندگان!
ای حضور قلب ذاکران!
ای در اندیشه آنان که در اندیشه تواند!
ای به یاد آنان که با یاد تو می زیند!
ای مهربانترین مهربانان!

خدایا!خدای من! بارها آمدی و من نبودم
دست تو را وقتی از پرتگاه می افتادم دیدم که مرا گرفتی
نگاه مهربانت را دیدم وقتی تنها بودم و می گریستم
صدای زیبایت را شنیدم وقتی خسته بودم
من تو را دیدم/بارها و بارها/من تو را می شناسم/بارها و بارها
من تو را از آن وقتی می شناسم که آن شب که فقط من و تو به یادش داریم
با من بودی و ماندی
من تو را از آن وقتی می شناسم که عشق را به من آموختی و با من بودی و ماندی
من تو را می شناسم/من تو را خوب می شناسم
هر روز تو را می بینم/ تو می آیی اما من سنگدل دست تو را رد می کنم
این بار به پای التماست می افتم و می گویم
من آمده ام یک بار دیگر بیا.
پاسخ با نقل قول
  #1256  
قدیمی 02-07-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آرزوهایی که حرامم شد !جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا .......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!



گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند

پاسخ با نقل قول
  #1257  
قدیمی 02-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده ازيک فشارسنج ارتفاع يک آسمان خراش اندازه گرفت؟"

سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود.
يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد: "به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه ي طول فشارسنج خواهد بود."
پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.
نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.
دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.
قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: "روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."
دانشجو بلافاصله افزود: "ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"
"روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام."
"ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام."
"آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم."
"ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد."
"ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!"
دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان دانمارکي بود.

پاسخ با نقل قول
  #1258  
قدیمی 02-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سرنوشت غم*انگيز دختر يك ميلياردر
دختر مرد ميلياردر كه پس از مرگ مادر، زند گي سخت و دشواري را در كنار نامادري سپري كرده بود به خاطر اختلاف بر سر تقسيم ارثيه ميلياردي به دادگاه رفت.

رسيدگي به اين پرونده پرماجرا همزمان با طرح شكايت زن سالخورده*اي در شعبه 234 دادگاه خانواده تهران آغاز شد.

وي از قاضي دادگاه براي دريافت اجرت*المثل 30 سال زندگي با شوهر مرحومش كمك خواست. «انسيه» گفت: وقتي به عقد شوهرم «سليمان» درآمدم، به او قول دادم براي 2 فرزند خردسالش مادري كنم. حاصل زندگي مشترك من و او نيز 4 پسر بود. به همين خاطر نگهداري از 6 بچه برايم سخت بود و زحمت و دردسر زيادي داشت. ضمن اينكه سر و سامان دادن، تحصيل، زندگي و ازدواج آنها نيز مرا پير و فرسوده كرد.

متأسفانه شوهرم گرفتار سرطان و فراموشي شد و بدون كمك بچه*ها و به تنهايي پرستاري از او را به عهده گرفتم تا اينكه پس از تحمل چهار سال بيماري سخت از دنيا رفت. البته در تمام اين سال*ها در خانه شوهرم كارهايي كه از نظر شرعي بر عهده*ام نبود با ميل و رغبت انجام دادم و انتظار دريافت دستمزد نداشتم. اما حالا پس از مرگش به دليل اينكه حقوق و مستمري ندارم، اجرت*المثلم را مي*خواهم تا امرار معاش كنم.

قاضي دادگاه پس از شنيدن اظهارات پيرزن، دستور احضار ورثه قانوني «سليمان» و تعيين وقت دادرسي را صادر كرد.

در جلسه دادگاه 4 فرزند شاكي دريافت اجرت*المثل را حق قانوني و طبيعي مادرشان دانستند اما دخترخوانده او نسبت به اين خواسته اعتراض شديد كرد و آن را توطئه نامادري و فرزندانش خواند.

وي در حالي كه بشدت ناراحت بود، با يادآوري خاطرات كودكي*اش به قاضي گفت: «8 ساله بودم كه مادرم را از دست دادم. با مرگ غم*انگيز او، سرنوشت من و برادرم نيز بشدت دگرگون شد. پس از آن مادربزرگ پير و مهربانم براي آنكه پسر و نوه*هايش از تنهايي و غصه رنج نبرند به خانه ما نقل مكان كرد و مسئوليت نگهداري و تربيت*مان را برعهده گرفت تا اين كه پدرم با «انسيه» آشنا شد و به رغم مخالفت*هاي ما ازدواج كرد. از وقتي نامادري پا به خانه ما گذاشت، ديگر جايي براي مادربزرگمان نبود و پيرزن از آنجا رفت.

روزهاي سخت زندگي ما هم از همان موقع شروع شد. كم كم از همه امكانات زندگي پدري محروم شدم. حتي هنگامي كه براي شركت در كنكور، شبانه*روز تلاش مي*كردم و فرصتي نداشتم تا در كارهاي خانه سهيم بشوم،*از غذاخوردن محروم بودم.

روزهاي زيادي ميهمان خانه مادربزرگم بودم تا اين كه در دانشگاه قبول شدم و 4 سال در خوابگاه ماندم تا شايد از آزارهاي نامادري كمي در امان باشم. همان موقع نيز داغ بزرگ ديگري به دلم ماند چرا كه برادرم در يك سانحه رانندگي جان باخت و من بشدت تنهاتر از قبل شدم. با وجود ثروت هنگفت پدرم همواره احساس تنهايي و غربت مي كردم تا اين كه ازدواج كردم و ديگر روي خانه پدري را نديدم.بعد هم به دليل كار همسرم به يكي از شهرهاي دور نقل مكان كرديم. به خاطر دوري مسافت از تهران ، تولد دو فرزند كوچك*مان و برخوردهاي سرد نامادري از ديدار پدر نيز تقريباً محروم بودم تا اين كه همسرم بر اثر ابتلا به بيماري ناگهان درگذشت و من و بچه ها را تنها گذاشت.

در آن شرايط سخت مي خواستم به سراغ پدر بيمارم بروم تا با حمايت او فرزندانم را بزرگ كنم اما پيرمرد اختيار زندگي*اش را نداشت و نامادري و پسرانش هم روي خوش نشانم نمي*دادند تا اين كه پدرم هم از دنيا رفت. پس از مرگ پدر متوجه شدم او در وصيت*نامه*اش يك سوم از دارايي*هايش را به «انسيه» بخشيده و نامادري*ام علاوه بر يك هشتم اعياني و مهريه*اش، سهم زيادي از ثروت پدرم را به ارث مي*برد. هريك از پسرانش هم دو برابر من ارث داشتند و سهم ناچيزي از ثروت ميلياردي پدرم نصيب من مي شد.

حتي پيرمرد مبلغ زيادي سپرده بانكي داشت كه پس از ابتلا به فراموشي، همسرش را وكيل مالي خود قرار داده بود اما از اصل و سود پولها هم اثري نبود. حالا هم نامادري با طرح چنين درخواستي قصد دارد سهم بيشتري از دارايي*هاي پدرم را تصاحب نمايد و حق و حقوق مرا بيشتر از قبل تباه كند. بنابراين از دادگاه تقاضا دارم پرونده را مختومه اعلام كند چرا كه اين زن در تمام روزهاي جواني*اش ذره*اي به من محبت نداشته و مستحق دريافت دستمزد نيست.

قاضي دادگاه پس از بررسي مدارك موجود و با توجه به اقرار پيرزن در مورد انجام كارهاي خانه با ميل و رضايت، خواسته وي را نپذيرفت و تقاضاي «انسيه» را رد كرد.

با اعتراض زن سالخورده به رأي دادگاه، قرار است بزودي هيأت قضايي شعبه 26 دادگاه تجديدنظر استان تهران در اين باره تصميم بگيرند.

پاسخ با نقل قول
  #1259  
قدیمی 02-08-2011
BaHaReH آواتار ها
BaHaReH BaHaReH آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 144
سپاسها: : 15

11 سپاس در 9 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد از او پرسيد :آيا سردت نيست؟
نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند..
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کردم
اما !!! وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد
پاسخ با نقل قول
  #1260  
قدیمی 02-08-2011
sharareh1 آواتار ها
sharareh1 sharareh1 آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: مشهد
نوشته ها: 964
سپاسها: : 1,827

1,432 سپاس در 313 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لو تو خدایی؟(((داستان آموزنده)))
الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :

اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود

بلند بلند گریه کرد وگفت:

خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه

فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.

مگه ما باهم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:

آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند

تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.
__________________
سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران ، گرفتن خودت از آن ها باشد
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:36 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها