بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1401  
قدیمی 12-14-2011
MAHDI آواتار ها
MAHDI MAHDI آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686

3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمز موفقیت

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید، سقراط گفت که همراه او به کنار رودخانه بیاید. وقتی به رودخانه رسیدند، هر دو وارد آب شدند به حدی که آب زیر گردن شان رسید. در این لحظه سقراط سر مرد را گرفته و به زیر آب برد. مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند، اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگه داشت. وقتی سقراط، مرد جوان را از آب خارج کرد، اولین کاری که او انجام داد، کشیدن یک نفس عمیق بود.سقراط از او پرسید: در زیر آب تنها چیزی که می خواستی چه بود؟مرد جواب داد: هوا

سقراط گفت: این رمز موفقیت است. اگر همان طور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد.
رمز دیگری وجود ندارد.



__________________
ــــــــــــــــــ


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست







پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از MAHDI سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1402  
قدیمی 12-16-2011
Setare آواتار ها
Setare Setare آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926

875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و...بقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !
ادامه در لینک زیر
پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر

بله دوستان ، شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل
و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه !


آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از Setare به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1403  
قدیمی 12-24-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


قصه ادریس نبی

پیامبری بود به نام ادریس نام اصلی او « اخنوخ » بود اما چون او همیشه در حال مطالعه بود به او « ادریس » لقب دادند یعنی کسی که همیشه در حال خواندن و درس دادن است . در زمان ادریس هنوز مدت زیادی از زندگی بشر نگذشته بود هنوز خط و نوشتن و لباس و خانه وجود نداشت . ادریس برای اولین بار به آدم ها یاد داد که چگونه نخ بریسند و پارچه ببافند . چطور کلمه بنویسند و حساب کنند و خانه بسازند . چیزهایی که ادریس یاد داد ، باعث شد که زندگی مردم راحت تر شود به همین دلیل همه او را دوست داشتند و از او راهنمایی می گرفتند . تا اینکه اتفاقی افتاد . در زمان ادریس پادشاهی ظالم زندگی می کرد . او یک روز هوس کرد تا با سرباز هایش به تفریح برود . به باغی رسید و دستور داد تا صاحب باغ را پیش او ببرند . صاحب باغ مردی با ایمان و پیرو ادریس بود . پیش او رفت . شاه به او گفت : باغ زیبایی داری !! « او گفت همه ی این زیبایی ها از خداست » شاه گفت : این باغ را به من بفروش . صاحب باغ گفت : نمی توانم چون با این باغ زندگی ام را می گذرانم . شاه با ناراحتی از آنجا رفت . وقتی به کاخش رسید به وزیرش گفت : دیدی چه اتفاقی افتاد ؟
همسر شاه آنجا بود گفت : شاهی که نتواند باغی را بگیرد به درد نمی خورد .
شاه گفت : او پیرو ادریس است و مردم او را دوست دارند .
همسرش گفت : باید او را به بهانه ای می کشتی
شاه گفت : چگونه ؟
زنش گفت : « عده ای را جمع کن تا گواهی بدهند که این مرد علیه شاه حرفی زده و به این بهانه او را بکش » شاه هم این کار را کرد . مرد را کشت و باغش را صاحب شد . ازین اتفاق ادریس پیامبر و مردم شهر خیلی ناراحت شدند . خداوند به ادریس وحی کرد که : ای پیامبر ما ! نزد شاه برو به او بگو منتظر مجازات ما باشد . ادریس هم نزد شاه رفت و گفت : از خدا نترسیدی که آن مرد را کشتی ؟
شاه گفت : از هیچ کس نمی ترسم و ادریس را از کاخ بیرون کرد .
همسرش گفت : چرا او را گردن نزدی ؟ تو چطور پادشاهی هستی ؟ باید ادریس را می کشتی ! پادشاه مأمورانش را به دنبال ادریس فرستاد . خبر به پیامبر رسید ادریس و یارانش در غاری پنهان شدند . از قضا ، همان شب یکی از سرداران شاه به اتاق خواب شاه رفت ، شاه و همسرش را کشت . این اتفاق باعث شد که ایمان مردم به ادریس بیشتر شود چون فهمیدند که خدای ادریس به کمک او آمد و شاه ظالم را از بین برد .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1404  
قدیمی 12-26-2011
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

امام صادق ع فرمود :
یکی از علما نزد عابدی رفت واز او پرسید:
نماز خواندنت چگونه و چقدر است ؟
عابد گفت:
از عبادت کسی مثل من می پرسند
با اینکه من زمان بسیاری به عبادت اشتغال دارم.
عالم گفت :
گریه و زاری تو هنگام مناجات چگونه است ؟
عابد گفت:
ان قدر می گریم که اشکهایم جاری گردد .
عالم گفت:
همانا اگر خندان باشی ولی حالت ترس از خدا در تو باشد
بهتر از گریه ای است که به ان ببالی و افتخار کنی
زیرا:کسی که به عملش ببالد چیزی از عملش بالا نمی رود
پاسخ با نقل قول
  #1405  
قدیمی 12-27-2011
shokofe آواتار ها
shokofe shokofe آنلاین نیست.
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان

 
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681

5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Unhappy تراژدی

تراژدی

داشت دفتر مشق اش را جمع می کرد ، چشم اش افتاد به روزنامه ای که

مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود . تیتر اش یک ( سه ) بود

با بینهایت ( صفر ) جلو اش . عدد ( سه ) ناگهان او را از جا پراند :

- بابا ، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو . سه هزار تومن می دی ؟

بابا سرش را بلندنکرد . باصدایی آرام گفت :

- فردا یه کم بیشتر مسافر می برم ، سه هزار تومن هم به تو میدم .

دخترک ، با وعده شیرین بابا خوابید ...

صبح زود ، رفت کنارپنجره ؛ پرده را کنار زد ؛ باران ریز و تندی می بارید . قطره

های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند . بند دلش پاره شد :

- آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه !

اشک توی چشم هایش حلقه زد . از پشت پنجره آمد کنار ؛ یک قطره اشک

از روی صورت اش چکید روی یکی از بینهایت ( صفر ) هایی که جلوی عدد

( سه ) رژه می رفتند
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از shokofe سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #1406  
قدیمی 12-28-2011
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



گوشش را به زمین چسباند .صداهای دلنوازی شنید.
ترانه هایی زیبا به زبانی ناشناخته و عجیب
.
روزی که گوشش را به زمین چسبانده بود
مادرش اورا دید و پرسید چه می کنی ؟

گفت:گوش می دهم.
مادر پرسید:چه گوش می دهی؟
جواب داد:ترانه های زیبا.
مادر برخود لرزید و پرسید:
این چه کار احمقانه ای است؟
می خواهی مردم بگویند دیوانه است
/زمین هیچ چیز جز خاک و سنگ نیست
.
روزهای بعد دیگر هیچ صدای دلنوازی از درون زمین نمی شنید،
وزمین تنها توده ای از سنگ و خاک شده بود
پاسخ با نقل قول
  #1407  
قدیمی 12-28-2011
ترنم آواتار ها
ترنم ترنم آنلاین نیست.
ناظر و مدیر تالارهای آزاد

 
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641

11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض پدرم...

هدیه ای برای دو نفر

هیچ وقت عادت نداشتم وقتی دو نفر با هم حرف می زنند، گوش بایستم. ولی یک شب دیر وقت به خانه برگشتم و از حیاط رد می شدم که اتفاقی صدای گفتگوی همسرم با پسر کوچکم را شنیدم.

پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد من آرام ایستادم و از پشت پنجره به حرف های آن ها گوش دادم.

ظاهرا چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زنی کرده بودند و گفته بودند که پدران شان مدیران شرکت های بزرگی هستند و بعد از پسرم، باب پرسیده بودند: «خب پدر تو چه کاره است؟»

و باب که سعی کرده بود نگاهش با نگاه آن ها تلاقی نکند، زیر لب گفته بود: «پدر من یک کارگر معمولی است.»

همسرم گونه های خیس پسرمان را بوسید و به او گفت: «پسرم، باید چیزی به تو بگویم. تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، اما شک دارم تو بدانی کارگر معمولی چه کسی است. برای همین باید برایت توضیح بدهم. در تمام کارهای سنگینی که در این کشور انجام می شود، در تمام مغازه ها و کامیونهای باری که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند، هر جا که خانه ای ساخته می شود، یادت باشد که کارگر معمولی این کارها را انجام می دهد. درست است که مدیران میزهای قشنگ دارند و همیشه لباس شان تمیز است، درست است که آن ها پروژه های بزرگی را طراحی می کنند، ولی برای آنکه رؤیاهای آن ها به حقیقت بپیوندد، باید کارگرهای معمولی دست به کار شوند. اگر همه ی مدیران کارشان را رها کنند و یک سال سر کارشان برنگردند، چرخهای کارخانه ها همچنان می چرخد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کار نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این کارگر های معمولی هستند که کارهای بزرگ انجام می دهند.»

من بغضم را فرو دادم و سرفه ای کردم و وارد خانه شدم.

چشم های پسرم از شادی برق می زد. با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت: «پدر من به تو افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم های برجسته ای هستی که کارهای بزرگ انجام می دهند.»

__________________
.
.
.
.
.
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از ترنم سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #1408  
قدیمی 12-29-2011
ترنم آواتار ها
ترنم ترنم آنلاین نیست.
ناظر و مدیر تالارهای آزاد

 
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641

11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند

تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند


بسیاری از عشاق سوگند می خورند که درزندگی و مرگ با هم بمانند، اما فکر نمی کنم کسی بتواند در این خصوص از خانم ایزیدور اشتراوس پیشی بگیرد. سال ۱۹۱۲ خانم اشتراوس و همسرش مسافر کشتی تایتانیک در آن سفر نحس بودند. بسیاری از زنان نجات یافتند، اما خانم اشتراوس یکی از معدود زنانی بود که زنده نماند، آن هم به دلیلی بسیار واضح.او تحمل جدایی از همسرش را نداشت.
پیشخدمت خانم اشتراوس به نام میبل که از این فاجعه جان سالم به در برد، داستان را این گونه تعریف کرد:
«هنگامی که تایتانیک در شرف غرق شدن بود، زنان و کودکان وحشت زده اولین کسانی بودند که سوار قایق های نجات شدند. خانم و آقای اشتراوس آرام بودند و سایر مسافران را دلداری می دادند. آن ها به بسیاری از مسافران کمک کردند تا سوار قایق نجات بشوند.»
میبل می افزاید: «اگر آن ها نبودند. من هم غرق می شدم. من در چهارمین یا پنجمین قایق بودم. خانم اشتراوس وادارم کرد تا سوار قایق بشوم و چند شال ضخیم به دور من پیچید.»
سپس آقای اشتراوس به همسرش التماس کرد تا او هم با من و دیگران سوار قایق بشود.خانم اشتراوس را افتاد. پایش را روی لبه ی عرشه ی کشتی گذاشت تا سوار قایق بشود. اما ناگهان تصمیم خود را عوض کرد. او برگشت و قدم به کشتی در حال غرق شدن گذاشت.
شوهرش التماس کنان گفت: «خواهش می کنم، عزیزم. سوار قایق شو!»
خانم اشتراوس به عمق چشمان مردی که زندگی خود را با او گذرانده بود، نگاه کرد. آن مردی که بهترین دوستش بود، همراه واقعی و آرامش روحش بود. خانم اشتراوس بازوی همسرش را گرفت و بدن لرزان او را به خود نزدیک کرد.
خانم اشتراوس قاطعانه جواب داد: «نه. من سوار قایق نمی شوم. سال های زیادی را با هم زندگی کرده ایم. اکنون هم پیر شده ایم تو را ترک نمی کنم.هر جا بروی با تو می آیم.
همان جا برای آخرین بار، دست در دست هم روی عرشه ی کشتی ایستادند و شاهد غرق شدن کشتی بودند. این زن وفادار بدون ترس در کنار همسرش ایستاد. شوهرش هم با محبت فراوان برای حمایت او را در بر گرفته بود. با هم برای همیشه …..
دکتر باربارا دی آنجلیس
__________________
.
.
.
.
.
پاسخ با نقل قول
3 کاربر زیر از ترنم سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #1409  
قدیمی 01-02-2012
ترنم آواتار ها
ترنم ترنم آنلاین نیست.
ناظر و مدیر تالارهای آزاد

 
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641

11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض فاتح مدال طلا

فاتح مدال طلا

در بهار 1995 در مدرسه ی راهنمایی سخنرانی می کردم. پس از پایان برنامه، مدیر از من خواست به ملاقات یکی از دانش آموزان بروم. او به خاطر بیماری در خانه مانده بود، اما مشتاق بود مرا ببیند و مدیر می دانست که این دیدار برای آن دانش آموز اهمیت بسیاری دارد. من هم پذیرفتم.
در راه خانه ی ماتیو، اطلاعاتی درباره ی او به دست آوردم. او ضعف عظلانی شدیدی داشت. وقتی به دنیا آمده بود، پزشکان به پدر و مادرش گفته بودند که بیش از پنج سال زنده نمی ماند. بعد گفتند ده سال بیشتر زنده نمی ماند.
اما اکنون او سیزده سال داشت. او مبارزی واقعی بود. می خواست مرا ببیند، چون من فاتح مدال طلا در وزنه برداری بودم و می دانستم برای رسیدن به اهداف زندگی چگونه باید موانع را از سر راه بردارم.
بیش از یک ساعت با ماتیو حرف زدم. حتی یک بار هم اعتراض نکرد و نگفت: «چرا من؟»
او درباره ی موفقیت و رسیدن به آرزوها حرف زد. معلوم بود که می داند درباره ی چه چیزی حرف می زند. او نگفت همکلاسی هایش مسخره اش می کنند، چون با آنان متفاوت است. فقط درباره ی امیدها و آرزوهایش حرف زد و گفت می خواهد روزی مانند من وزنه بردار شود.
وقتی حرف هایش تمام شد، من به طرف کیفم رفتم و اولین مدال طلایی را که در وزنه برداری کسب کرده بودم، دور گردنش انداختم. به او گفتم که او بیشتر از من برنده است، سزاوارتر از من است و بیشتر از من درباره ی موفقیت و موانع آن می داند.
او به مدالم نگاهی انداخت، بعد آن را در آورد و به من داد و گفت: «اریک، تو قهرمانی، تو آن مدال را به دست آورده ای. روزی، وقتی من هم به المپیک رفتم و مدال طلا گرفتم، آن را به تو نشان خواهم داد.»
تابستان تمام شد. روزی نامه ای از طرف مادر و پدر ماتیو به دستم رسید. ماتیو فوت کرده بود. آنان نامه ای را که ماتیو چند روز پیش از مرگش نوشته بود، برایم فرستاده بودند.
ریک عزیز،
مادر گفت که باید نامه ای برای تو بنویسم و به خاطر عکس زیبایی که برایم فرستادی، از تو تشکر کنم. می خواهم بدانی که پزشکان گفته اند مدت زیادی زنده نخواهم ماند. هر روز سخت تر نفس می کشم و خیلی زود خسته می شوم. اما هنوز می خندم. می دانم که هرگز مانند تو قوی نخواهم شد و می دانم که هرگز با هم وزنه برداری نخواهیم کرد.
روزی به تو گفتم که به المپیک خواهم رفت و فاتح مدال طلا خواهم شد. اکنون که هرگز این اتفاق نمی افتد. اما می دانم که من هم قهرمان هستم و خدا هم این را می داند. او می داند من با پشتکار هستم و وقتی به بهشت بروم، او به من مدال طلا خواهد داد و وقتی تو نیز آنجا آمدی، آن را به تو نشان خواهم داد. متشکرم که مرا دوست داشتی.
دوستت ماتیو
ریک متزگر

__________________
.
.
.
.
.
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ترنم به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1410  
قدیمی 01-02-2012
SOHRAB_HAZHII آواتار ها
SOHRAB_HAZHII SOHRAB_HAZHII آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Dec 2011
محل سکونت: shiraz
نوشته ها: 727
سپاسها: : 1,057

1,792 سپاس در 899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بازرگان با ایمان

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
__________________
__________________
اسم مرا باید در کتاب رکوردهای گینس ثبت کنند

مدتهاست دلم هوای تورا داردوبی هوا نفس میکشم
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:50 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها