پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد |
12-16-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بز اخفش
کساني که در موضوعي تصديق بلاتصور کنند و ندانسته و در نيافته سر را به علامت تصديق و تأييد تکان دهند، اينگونه افراد را به "بز اخفش" تشبيه و تمثيل مي کنند. بايد ديد اخفش کيست و بز او چه مزيتي داشت که نامش بر سر زبانها افتاده است. اخفش از نظر لغوي به کسي گويند که چشمش کوچک و ضعيف و کم نور باشد. در تاريکي بهتر از روشنايي و در روز ابري و تيره بهتر از روز صاف و بي ابر ببيند. در تذکره ها نام يازده تن اخفش آمده که در اينجا مراد و مقصود سعيد بن مسعده خوارزمي معروف به ابوالحسن ميباشد. وي عالمي نحوي و ايراني و از موالي بني مجاشع بن دارم و از شاگردان و اصحاب استاد سيبويه بوده است. اگر چه از سيبويه بزرگتر بود، ولي به شاگردي وي افتخار مي کرد و تأليف آن دانشمند را محفوظ داشت. وفات اخفش به سال 215 يا 221 هجري قمري اتفاق افتاد و صاحب تأليفات زيادي، منجمله کتاب "الاوسط" در نحو است. ميگويند چون اخفش زشت صورت و کريه المنظر بود هيچيک از طلاب مدرسه با او حشر و نشري نداشته، در ايام تحصيل و تتلمذ با او مباحثه نمي کرده است. به روايت ديگر اخفش بحث و جدل را خوش نداشت و مايل بود هر چه ميگويد ديگران تصديق کنند. قولي ديگر اين است که اخفش در مباحثه به قدري سماجت به خرج ميداد که طرف مخاطب را خسته مي کرد؛ به اين جهت هيچ طلبه اي حاضر نبود با وي مذاکره کند. پس با اين ملاحظات به ناچار بزي را تربيت کرد و مسايل علمي را مانند يک همدرس و همکلاس بر اين "بز" تقرير مي کرد و از آن حيوان زبان بسته تصديق مي خواست! بز موصوف طوري تربيت شده بود که در مقابل گفتار اخفش سر و ريش مي جنبانيد و حالت تصديق و تأييد به خود مي گرفت. علامه قزويني راجع به اخفش اينطور مي نويسد: «گويند اخفش نحوي وقتي که کسي را پيدا نمي کرد که با او مباحثه و مذاکره علمي نمايد با يک بزي که داشت بناي صحبت و تقريرات علمي مي گذارد و بز گاهگاهي بر حسب اتفاق چنان که عادت بر آنست سري تکان ميداد و اخفش از همين صورت ظاهر عملي که شبيه به تصديق قول او بود خوشحال مي شده است.» عقيده ديگر اين است که مي گويند اخفش براي آنکه از مذاکره با طلاب بي نياز شود بزي خريد و طنابي از قرقره سقف اتاق عبور داده، يک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بز مي بست و آن حيوان را در مقابل خود بر پاي ميداشت و سر ديگر طناب را در دست ميگرفت. هرگاه مي خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حيوان زبان بسته ميگفت: "پس مطلب معلوم شد" و در همين حال ريسمان را مي کشيد و سر بز به علامت انکار به بالا ميرفت. اخفش مطلب را دنبال مي کرد و آنقدر دليل و برهان مي آورد تا ديگر اثبات مطلب را کافي مي دانست. آنگاه سر طناب را شل مي داد و سر بز به علامت قبول پايين مي آمد. از آن تاريخ بز اخفش ضرب المثل گرديد و هر کس تصديق بلاتصور کند او را به بز اخفش تشبيه و تمثيل مي کنند. همچنين ريش بز اخفش در بين اهل علم ضرب المثل شده و به قول دکتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي: «آن دانشجو را که درس را گوش مي کند و ريش مي جنباند ولي نمي فهمد و در واقع وجود حاضر غايب است به بز اخفش تشبيه کرده اند.»
م :فرهنگسر
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
12-16-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سايه تان از سر ما کم نشود
در عبارت بالا معني مجازي و استعاره اي سايه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصي است که مقام بالاتر و مؤثرتر نسبت به کهتران و زيردستان مبذول ميدارد. اين عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نيز گسترش پيدا کرده؛ در عصر حاضر هنگام احوالپرسي يا جدايي و خداحافظي از يکديگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار ميدهند. قبلاً گمان نمي رفت که اين عبارت ريشه تاريخي داشته باشد، ولي از آنجا که کمتر اصطلاحي بدون مأخذ و مستند تاريخي است، ريشه تاريخي ضرب المثل مزبور نيز به دست آمد. ديوژن يا ديوجانس از فلاسفه مشهور يونان است که در قرن ششم قبل از ميلاد مسيح ميزيست و محل سکونتش در منطقه اي به نام "کرانه" واقع در يکي از حومه هاي "کورنت" بوده است. ديوژن پيرو فلسفه کلبي بود و چون کلبي ها معتقد بودند که: «غايت وجود در فضيلت و فضيلت در ترک تمتعات جسماني و روحاني است.» به همين جهت ديوژن از دنيا و علايق دنيوي اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعي را از آن جهت که تماماً اعتباري است به يک سو نهاده بود. يعقوبي در مورد علت تسميه کلب يا کلبي عقيده ديگري ابراز مي کند: «پس به او گفتند چرا کلب ناميده شدي؟ گفت براي آنکه من بر بدان فرياد ميزنم و براي نياکان تملق و فروتني دارم و در بازارها جاي مي گزينم.» به عبارت اخري کلبيون هيچ لذتي را بهتر از ترک لذات و نعمتهاي مادي و طبيعي نميدانستند. ديوژن با سر و پاي برهنه و موي ژوليده در انظار ظاهر مي شد و در رواق معبد مي خوابيد. غالب ساعات روز را دور از قيل و قال شهر و در زير آسمان کبود آفتاب ميگرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق مي پرداخت. لباسش يک ردا و مأوايش يک خمره (خم) بود. فقط يک کاسه چوبين براي آشاميدن آب داشت، که چون يک روز طفلي را ديد که دو دستش را پر از آب کرده آنرا آشاميد، در همان زمان کاسه چوبين را به دور انداخت و گفت: «اين هم زيادي است، ميتوان مانند اين بچه آب خورد.» بي اعتنايي او به مردم دنيا تا به حدي بود که در روز روشن فانوس به دست ميگرفت و به جستجوي انسان ميپرداخت. چنان که گويند: روزي بر بلندي ايستاده بود و به آواز مي گفت: اي مردمان! خلقي انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند. گفت: «من مردمان را خواندم، نه شما را!» بي اعتنايي به مردم و بي ملاحظه سخن گفتن، موجب شد که ديوژن را از شهر تبعيد کردند. از آن به بعد آغوش طبيعت را بر مصاحبت مردم ترجيح داد و خم نشين شد. در همين دوران تبعيدي بود که کسي به طعن و تمسخر گفت: «ديوژن؛ ديدي همشهريان ترا از شهر بيرون کردند؟» جواب داد: «نه، چنين است. من آنها را در شهر گذاشتم». ديوژن هميشه با زبان طعن و شماتت با مردم برخورد مي کرد، «به قدري به مردم طعنه زده و گوشه و کنايه گفته که امروزه در اصطلاح فرنگيان ديوژنيسم به جاي نيشغولي زدن مصطلح است.» ميرخواند از ديوژن چنين نقل مي کند: «چون اسکندر را فتح شهري که مولد ديوجانس بود ميسر شد به زيارت او رفت. حکيم را حقير يافت، پاي بر وي زد و گفت: «برخيز که شهر تو در دست من مفتوح شد.» جواب داد که: «فتح امصار عادت شهرياران است و لگد زدن کار خران.» به روايت ديگر: زماني که اسکندر مقدوني در کورنت بود، شهرت وارستگي ديوژن را شنيد و با شکوه و دبدبه سلطنتي به ملاقاتش رفت. ديوژن که در آنموقع دراز کشيده بود و در مقابل تابش اشعه خورشيد خود را گرم مي کرد، اعتنايي به اسکندر ننموده از جايش تکان نخورده است. اسکندر برآشفت و گفت: «مگر مرا نشناختي که احترام لازم به جاي نياوري؟» ديوژن با خونسردي جواب داد: «شناختم، ولي از آنجا که بنده اي از بندگان من هستي اداي احترام را ضرور ندانستم.» اسکندر توضيح بيشتر خواست. ديوژن گفت: «تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستي؛ در حالي که من اين خواهشهاي نفس را بنده و مطيع خود ساختم.» به قولي ديگر در جواب اسکندر گفت: «تو هر که باشي مقام و منزلت مرا نداري، مگر جز اين است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان يونان و مقدونيه هستي؟» اسکندر تصديق کرد! ديوژن گفت: «بالاتر از مقام تو چيست؟» اسکندر جواب داد: "هيچ". ديوژن بلافاصله گفت: «من همان هيچ هستم و بنابراين از تو بالاتر و والاترم!» اسکندر سر به زير افکند و پس از لختي تفکر گفت: «ديوژن، از من چيزي بخواه و بدان که هر چه بخواهي ميدهم.» آن فيلسوف وارسته از جهان و جهانيان، به اسکندر که در آنموقع بين او و آفتاب حايل شده بود، گوشه چشمي انداخت و گفت: «سايه ات را از سرم کم کن.» به روايت ديگر گفت: «مي خواهم سايه خود را از سرم کم کني.» اين جمله به قدري در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بي اختيار فرياد زد: «اگر اسکندر نبودم، مي خواستم ديوژن باشم.» باري، عبارت بالا از آن تاريخ بصورت ضرب المثل درآمد، با اين تفاوت که ديوژن ميخواست سايه مردم، حتي اسکندر مقدوني از سرش کم شود، ولي مردم روزگار علي الاکثر به اينگونه سايه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان اين است که در زير سايه ارباب قدرت و ثروت به سر برند. او مردي بود که در طول زندگاني دراز خود، هرگز گوهر آزادي و سبکباري را به جهاني نفروخت و پيش هيچ قدرتي سر فرود نياورد. زر و زن و جاه در چشم او پست مي نمود. او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنيا آمده بود، آزاد و رها از قيد و بند و عاري از هرگونه تعلق با خوشرويي دنيا را بدرود گفت.
م :فرهنگسرا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-16-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سبزي پاک کردن
عبارت مثلي بالا در مورد افراد متملق و چاپلوس به کار ميرود بخصوص چاپلوساني که جز چرب زباني و تقرب از طريق سالوسي و رياکاري هنر ديگري ندارند. اين دسته از متملقان چاپلوس به منظور تأمين مقاصد خويش طرف مقابل را به عرش اعلي ميرسانند و از هر گونه مدح و ستايش در حق ممدوح دريغ و مضايقت ندارند. اکنون به ريشه تاريخي اين ضرب المثل مي پردازيم تا معلوم شود پاک کردن سبزي چه رابطه و ملازمه اي با تملق و چاپلوسي دارد. همانطوري که در مقاله آش شله قلمکار در همين کتاب آمده است، همه اعيان و اشراف و مقربان درگاه ناصرالدين شاه در امر آشپزان سرخه حصار تهران به نحوي شرکت داشته و کاري انجام مي دادند. ولي در آن ميان دو دسته بودند که مطلقاً چيزي نميدانستند و کاري از آنها ساخته نبود؛ اما کدام مرد متملقي است که در حضور قبله عالم حتي در امر طباخي و آشپزي خود را جاهل و عاطل جلوه دهد؟ فرصتي است مغتنم، آنهم در مقابل سلطاني مستبد و مقتدر که کمترين اشارتش کافي است يکي به خاک مذلت نشيند و ديگري شاهد مقصود را در آغوش گيرد. به راستي اگر کسي ميخواست به معني و مفهوم واقعي تملق و چاپلوسي پي ببرد، بجا و بموقع بود که در صحنه آشپزان ناصرالدين شاه حضور پيدا کند و جلافت و بي مزگيهاي چاپلوسان را از نزديک ببيند. زيرا دسته اول از رجال قوم که مطلقاً چيزي بلد نبودند از باب تظاهر و خودنمايي به اين طرف و آنطرف ميدويدند و هر گاه که از جلوي سلطان مي گذشتند، نفس عميقي کشيده با نوک انگشتان عرق جبين را مي ستردند تا مراتب چاکري و خدمتگزاري آنها از نظر مهر مظاهر قبله عالم مکتوم نماند! دسته دوم که به اين اندازه قانع نبوده، ميل داشته اند در اخلاص و چاکري، قصب السبق از ديگر متملقان بربايند با همان لباس شيک و تميز و احياناً مليله دوزي، چهار زانو بر زمين نشسته، آستينها را بالا ميزدند و مانند خدمه آشپزخانه «سبزي پاک مي کردند» يعني نخاله ها را که معمولاً در داخل سبزيهاست به دور ميريختند، ساقه هاي بلند سبزيها را مي بريدند و سبزي را در داخل سطل آب شستشو ميدادند تا براي طبخ آش منظور و مورد بحث آماده و مهيا گردد. پيداست چون شاهنشاه حسب المعمول به آشپزخانه ميرفت و اين عده را به آن شکل و هيئت ميديد نسبت به مراتب اخلاص و چاکري آنان بيشتر از ديگران اظهار خرسندي و رضامندي ميفرمود و مسئولشان را هر چه بود دستور اجابت صادر مي کرد. اين دسته از چاپلوسان وزرا، امرا و رؤسا بودند که به قول حاج مخبرالسلطنه هدايت در چادرها و خيمه ها جمع ميشدند و «سبزي آش را پاک مي کردند. شاه هم گاهي سري به چادر ميزد و سبزيها حضوري پاک مي شد و آش به منازل تقسيم». شادروان عبدالله مستوفي راجع به سبزي پاک کردن وزرا و رجال درباري چنين مي نويسد: «... شاه بر صندلي جلوس کرده، عمليات آشپزان با نواي موسيقي شروع مي گشت. سپس شاه ميرفت و وزرا را مشغول پاک کردن سبزي مي شدند و واقعاً سبزي پاک مي کردند. من خود عکسي از اين آشپزان ديده ام که صدراعظم مشغول پوست کندن بادنجان و سايرين هر يک به کاري مشغول بودند. اين آش در چندين ديگ پخته شده و براي وزرا و رجال و هفتاد هشتاد زن شاه در قدحهاي چيني تقسيم شده، و از قراري که مي گفتند غذاي بامزه، معطر و مقوي هم بوده است.» اين اصطلاح و عبارت «سبزي پاک کردن» از آن زمان معمول گرديد و امروزه به تمام انواع تملقات و چاپلوسيها اطلاق ميشود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-16-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سبيلش آويزان شد
اصطلاح بالا در امثله سائره کنايه از پکري و نکبت و ادبار است که در مورد افراد سرخورده و وارفته و ورشکسته بکار ميرود. اکنون ببينيم چگونه «سبيل آويزان مي شود» و از طرف ديگر آويزان شدن سبيل چه ارتباطي با عدم رضايت و ناخشنودي دارد. همانطوري که در مقاله «سبيل کسي را چرب کردن» يادآور شد، سلاطين صفوي به علت انتساب به شيخ صفي الدين اردبيلي چون خود را اهل عرفان و تصوف ميدانستند و به همين ملاحظه لقب مرشد کامل را اختيار کرده بودند، لذا غالباً سبيلهاي کلف و چخماقي مي گذاشتند و کليه حکام و سرداران و قزلباشها و افراد منتسب به دستگاه سلطنت به مصداق "الناس علي دين ملوکهم" از اين روال و رويه پيروي مي کردند، چو ميدانستند که ميزان علاقه و محبت سلطان با طول و تراکم سبيل ارتباط دارد و از اين رهگذر مي توانند به مقصد و مقصود دست يابند! در اوايل سلطنت صفويه ريش بلند و انبوه خريدار داشت و عبارت "اللحيه حليه" ورد زبان بوده است. ولي شاه عباس کبير ريش بلند را به جهاتي که در مقاله "باج سبيل" اشارت رفت، خوش نداشت و آن را جاروي خانه مي ناميد. در عصر و زمان او بازار ريش تا آن اندازه کاسد شده بود که هر کس ريش داشت، مجبور شد بتراشد و حتي روحانيون نيز بعضاً از اين دستور معاف نبودند. اما گذاشتن سبيل بزرگ و درشت و چخماقي و از بناگوش در رفته آزاد بود و شاه عباس سبيل را آرايش صورت ميشمرد و بر حسب بلندي و کوتاهي آن بيشتر و کمتر حقوق مي پرداخت. پيداست وقتي که بازار سبيل تا اين حد گرم و با رونق باشد کمتر کسي ريش ميگذاشت و يا به ساحت سبيل دست دراز مي کرد. بلکه سبيل را پر پشت و متراکم مي کردند و به قدر توانايي و استطاعت مالي هر روز آنرا با روغن مخصوصي جلا و مالش مي دادند تا هم شفاف شود و هم به علت چربي و چسبندگي از زير دو سوراخ بيني و لب بالا به سوي بناگوش متمايل گردد. رعايت نظافت و جلا و شفافيت سبيل آنهم به طريقي که گفته آمد، واقعاً کاري پرزحمت بود و هر روز قريب يک ساعت وقت صرف مي شد تا به صورت مطلوب درآيد و در عالي قاپو مورد بي اعتيايي و احياناً غضب سلطان واقع نشود. سبيل درباريان و ملازمان دستگاه سلاطين و حکام صفوي براي ايرانيان هوشمند، بخصوص اصفهانيهاي زيرک و باريک بين، في الواقع در حکم ميزان سنج بود که از شکل و هيئت آن به ميزان لطف و مرحمت سلطان و مافوق نسبت به صاحب سبيل پي مي بردند. في المثل سبيل پرپشت و شفاف که تا بناگوش ميرفت و در پايان چند پيچ ميخورد و به سوي بالا دايره وار حلقه ميزد، دليل بر شدت علاقه و مرحمت سلطان بود که هر روز صاحب سبيل را به حضور مي پذيرفت و با او به مکالمه و مشاوره مي پرداخت. هر قدر که تعداد حلقه ها و شفافيت سبيل کمتر جلوه مي کرد به همان نسبت معلوم مي شد که ميزان لطف و عنايت سلطان يا حاکم وقت نقصان پذيرفته است. چنانچه سبيلها به کلي از رونق و جلا مي افتاد و به علت نداشتن چربي و چسبندگي به سمت پايين متمايل و يا به اصطلاح "سبيل آويزان مي شد" اين آويزان شدن سبيلها را بر بي مهري مافوق و کم پولي و احياناً مقروض و بدهکار بودن صاحب سبيل تلقي مي کردند تا آنجا که بر اثر کثرت استعمال و اصطلاح به صورت ضرب المثل درآمده، از آن در موارد مشابه که حاکي از نکبت و ادبار و افلاس باشد استشهاد و تمثيل مي کنند. مثلاً اگر در حال حاضر گفته شود: فلاني سبيلش آويزان شد، از آن اين معاني و مفاهيم مجازي افاده مي شود که: فلاني ورشکست شد، از قدرت افتاد، و ميدان را به حريف واگذار کرد. اما زير سبيلي در کردن: از شادروان مؤتمن الملک پيرنيا رييس مجلس شوراي ملي در دوره چهارم تقنينه نقل ميکنند که روزي در جمع دوستان اظهار داشت: «بر من روشن بود که موي سر براي جلوگيري از حرارت آفتاب آفريده شده و موهاي ابرو و مژگان هم چشم را از عرق پيشاني و نفوذ خاک و خاشاک محفوظ ميدارد. ريش هم پيداست که مانند موي سر از تابش حرارت آفتاب و نفوذ گرد و غبار در پوست و مسامات صورت جلوگيري مي کند، ولي فلسفه وجود سبيل بر من مجهول بود که چرا و به چه جهت بر روي لب و بالاي دهان روييده مي شود. سالها گذشت تا اينکه پس از مدتها تفکر و انديشه و برخورد با افکار و عقايد موافق و مخالف به اين نتيجه رسيدم که خداوند تبارک و تعالي سبيل را از آن جهت خلق فرمود که بعضي حرفها را براي آنکه نشنيده بگيريم بايد زير سبيلي در کرد تا هم گوش را آزاري نرسد و هم پاسخي که احياناً مخالفان را رنجيده خاطر کند بر زبان جاري نشود!»
م :فرهنگسرا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-16-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سبيلش را چرب کرد
عبارت بالا کنايه از رشوه دادن و به اصطلاح ديگر حق و حساب دادن است. براي رشاء و ارتشاء اصطلاحات زيادي وجود دارد که از همه مصطلح و معروفتر همين ضرب المثل بالا و اصطلاح خر کريم را نعل کرد؛ است. اکنون ببينيم سبيل چرب کردن با رشوه دادن چه رابطه اي دارد. سبيل مأخوذ از سبله است و موهايي را که روي لب بالا ميرويد، سبيل گويند. در فرهنگها و لغتنامه ها براي سبيل واژه هاي مترادفي از قبيل شارب و بروت آمده است که هر سه واژه با جزيي اختلاف به موهاي زير لب بالا اطلاق ميشود. در ادوار گذشته سه نوع سبيل معمول بوده است: سبيل چخماقي، سبيل کلفت، و سبيل گنده. سبيلي که دنباله آن به طرف بالا برگشته باشد، چخماقي ميگفتند. اين نوع سبيل را در حال حاضر سبيل دوگلاسي نيز مي گويند که از نام و سبيل دوگلاس فربنکس هنرپيشه معروف آمريکايي گرفته شده است، با اين تفاوت که سبيل چخماقي پرپشت و برگشته بود، ولي سبيل دوگلاسي کوتاه و برگشته است. سبيل کلفت، سبيلي است که موهايش انبوه است ولي برگشتگي نداشته باشد. سبيل گنده، يعني موهاي کلان و بلند مانند سبيل دراويش که سرتاسر دهان را موقعي که بسته است تا انتهاي لب پايين به کلي مي پوشاند. سبيل تاريخچه مشخصي ندارد. از بدو خلقت آدم سبيل با او همراه بود و غالباً وجه امتياز جنس مرد بر جنس زن شناخته مي شده است. در بعضي از ادوار تاريخ سبيل تا آن اندازه قدر و قيمت داشت که به دارندگان سبيلهاي کلفت و پرپشت باج مخصوصي بنام "باج سبيل" از طرف رعايا و طبقات پايين داده مي شد. برخي از سلاطين و رجال و سرداران عالم از سبيل خوششان مي آمد و معتقد بودند که سبيل هر قدر پر پشت و متراکم باشد بر ابهت و سطوت صاحب سبيل افزوده مي شود و از چنين کسي بيشتر حساب مي برند به همين جهت بعضي از آنان سبيلهايي را دوست داشته اند که تا بناگوش ادامه پيدا کند. در عصر صفويه بازار سبيل رونق يافت و سلاطين صفويه به علت انتساب به شيخ صفي الدين اردبيلي چون خود را اهل عرفان و تصوف ميدانستند و به همين سبب لقب مرشد کامل را اختيار کرده بودند؛ لذا غالباً سبيلهاي چخماقي و کلفت مي گذاشتند و مريدان و پيروانشان را نيز به اين امر تشويق مي کردند. کساني که سبيلهاي بلند و چخماقي داشتند، ناگزير بودند همه روزه چند بار به نظافت و آرايش آن بپردازند، زيرا اگر تعلل و تسامح مي ورزيدند سبيلها آويزان مي شد و آن هيبت و زيبايي که انظار ديگران را به خود جلب نمايد از دست مي داد. سبيل پر پشت و متراکم وقتي به هم پيوسته مي شد و جلا پيدا مي کرد که آن را چرب مي کردند و با دست مالش ميدادند. آنهايي که قدرت و تمکن مالي کافي نداشتند، خود به اين کار مي پرداختند، ولي سران و ثروتمندان افرادي را براي سبيل چرب کردن داشتند. کار "سبيل چرب کن" اين بود که در مواقع معين که صاحب سبيل مهماني رسمي داشت و يا ميخواست به مهماني برود، دست بکار مي شد و با روغن مخصوصي سبيل را جلا و زيبايي مي بخشيد. بديهي است که اگر از عهده سبيل چرب کردن به خوبي بر مي آمد، صاحب سبيل مشعوف و خرسند مي شد و در اين موقع سبيل چرب کن هر چه ميخواست از طرف صاحب سبيل برآورده مي شده است. شادروان عبدالله مستوفي در کتاب "شرح زندگاني من" راجع به "چرب کردن سبيل" مظفرالدين شاه چنين مينويسد: «مظفرالدين شاه در سفر اروپا مردي را به اسم ابوالقاسم خان همراه خود برده بود که در مواقع معين سبيل او را چرب مي کرد و جلا ميداد. وقتي سبيل شاه چرب ميشد و از زيبايي و ابهت آن به طرب مي آمد، اطرافيان موقع را مغتنم شمرده، هر تقاضايي داشتند مي نمودند؛ زيرا ميدانستند او سر کيف است و مسلماً تقاضايشان را بر خواهد آورد.» به اين ترتيب بود که اصطلاحات: سبيلش را چرب کن، سبيل کسي را چرب کردن، سبيلش چرب شده، و امثال آن مرسوم شد و کم کم رايج گرديد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-16-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ستون به ستون فرج است
بشر به اميد زنده است و در سايه آن هر ناملايمي را تحمل مي کند. نو اميد و خوشبيني در همه جا ميدرخشد و آواي دل انگيز آن در تمام گوشها طنين انداز است: «مأيوس نشويد و به زندگي اميدوار باشيد.» مفهوم اين جمله را عوام الناس و اکثريت افراد کشور در تلو عباراتي ديگر زمزمه مي کنند: «مگر دنيا را چه ديدي؟ ستون به ستون فرج است.» اکنون به ريشه داستاني و همچنين ريشه تاريخي ضرب المثل بالا مي پردازيم. در مورد ريشه و علت تسميه ضرب المثل بالا اقوال مختلف وجود دارد که از مجموعه تمام آن گفته ها در کتب امثله و اصطلاحات موجود، اين حکايت يا داستان في الجمله استنتاج مي شود: مي گويند در ازمنه گذشته، جوان بيگناهي به اعدام محکوم شده بود زيرا تمام امارات و قراين ظاهري بر ارتکاب جرم و جنايت او حکايت مي کرد. جوان را به سياستگاه بردند و به ستوني بستند تا حکم اعدام را اجرا کنند. حسب المعمول به او پيشنهاد کردند که در اين واپسين دقايق عمر خود اگر تقاضايي داشته باشد در حدود امکان برآورده خواهد شد. محکوم بي گناه که از همه طرف راه خلاصي را مسدود ديد، نگاهي به اطراف و جوانب کرد و گفت: "اگر براي شما مانعي نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببنديد.» درخواستش را اجابت کردند و گفتند: "آيا تقاضاي ديگري نداري". جوان بي گناه پس از لختي سکوت و تأمل جواب داد: "ميدانم که زحمت شما زياد مي شود ولي ميل دارم مرا از اين ستون باز کنيد و به ستون ديگر ببنديد." عمله سياست که تاکنون مسئول و تقاضايي به اين شکل و صورت نديده و نشنيده بودند، از طرز و نحوه درخواست جوان محکوم دچار حيرت شده، پرسيدند: "انتقال از ستوني به ستون ديگر جز آنکه اجراي حکم را چند دقيقه به تأخير اندازد چه نفعي به حال تو دارد؟" محکوم بي گناه که هنوز بارقه اميد در چشمانش ميدرخشيد، سربلند کرد و گفت: "دنيا را چه ديدي؟ ستون به ستون فرج است." مجدداً عمله سياست براي انجام آخرين درخواستش دست بکار شدند که بر حسب اتفاق يا تصادف و يا هر طور ديگر که محاسبه کنيم، در خلال همان چند دقيقه از دور فريادي به گوش رسيد که : "دست نگهداريد، دست نگهداريد، قاتل دستگير شد." و به اين ترتيب جوان بي گناه از مرگ حتمي نجات يافت. اما چون بناي اين کتاب بر ريشه تاريخي و مستند امثال و حکم نهاده شده و امثله و اصطلاحات غير مستند در کتب قصص و داستانهاي امثال مبسوطاً آمده است، لذا به تحقيق و تفحص از افراد مطلع و بررسي کتب تاريخي پرداختم تا چنانچه ضرب المثل بالا في الواقع ريشه تاريخي ندارد و صرفاً به هيم داستان مشروحه بالا ختم مي شود از ذکر آن خودداري کنيم. خوشبختانه اخيراً با دوست و همشهري دانشمندم آقاي حسن حسن زاده آملي که در مقالات برج زهرمار و دروغ شاخدار و چند جاي ديگر در همين کتاب از محامد و فضايلش اجمالاً بحثي شد، اتفاق ملاقات افتاده، بشارت دادند که اين عبارت مثلي ريشه تاريخي دارد و با قبول زحمت عين مطلب را در تلو عبارات سليس و روان از کتاب عربي تاريخ يعقوبي ترجمه فرموده و براي نگارنده ارسال داشتند.
م :فرهنگسرا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-16-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ستون پنجم
اصطلاح ستون پنجم از نظر معني و مفهوم مجازي همان جاسوسي است؛ منتها با اين تفاوت که جاسوس به ضرر و زيان بيگانه کار مي کند و نفع و مصلحت ملت و کشور خويش را ولو به قيمت جان از نظر دور نميدارد؛ در حالي که ستون پنجم اين معني را افاده نمي کند بلکه افراد اين ستون، دانسته يا ندانسته به زيان و ضرر خودي و نفع بيگانگان کار مي کنند. وقتي که ريشه تاريخي آن دانسته شود حقيقت مطلب بهتر روشن مي گردد. در جنگهاي سه ساله اسپانيا (39 - 1936 ميلادي) هنگامي که ژنرال مولا يکي از سرکردگان سپاه ژنرال فرانکو با ارتش خود به سوي مادريد پايتخت اسپانيا پيش ميرفت، براي کمونيستها که بر شهر مسلط بودند پيغام فرستاد که: «من با چهار ستون سرباز و تجهيزات از شرق و غرب و شمال و جنوب به سوي مادريد پيش مي آيم ولي شما فقط روي اين چهار ستون حساب نکنيد بلکه ستون ديگري به نام "ستون پنجم" هم داريم که در مادريد و حتي در ميان جمع شما هستند که دانسته يا ندانسته براي ما فعاليت مي کنند. شايد هم با ما موافق نباشند ولي چون با عقيده و نظريه شما صد در صد مخالف هستند لذا اعمالشان غير مستقيم به نفع ما تمام مي شود. اگر از چهار ستون اعزامي واهمه نداريد از اين "ستون پنجم" بترسيد که در تمام امور و شئون شما نفوذ دارند و راه ورود چهار ستون را به داخل شهر هموار مي کنند.» همينطور هم شد و بالاخره ژنرال فرانکو با کمک همين ستون پنجم و خرابکاري آنها توانست پايتخت اسپانيا را که کابوس قحط غلا و گرسنگي بر آن سايه انداخته بود تصرف کند و سلطه و سيطره کمونيستها و جمهوري خواهان را از سراسر خاک اسپانيا براندازد. از اين تاريخ است که دو کلمه ستون پنجم وارد اصطلاحات سياسي شد و به عاملان اجنبي و به طور کلي هر فرد و دسته اي اطلاق گرديد که اعمالي به زيان و ضرر خودي و سود بيگانه انجام دهند. در همين جنگ بين المللي دوم اگر دقيقاً بررسي کنيم، ملاحظه مي شود که پيروزيهاي برق آساي اوليه دولت نازي آلمان هيتلري به آن شکل و صورتي که در تاريخ لشکرکشيهاي نظامي بي سابقه بوده بيشتر از رهگذر وجود ستون پنجم در کشورهاي متخاصم و فعاليتها و خرابکاريهاي آنان انجام پذيرفته است و گرنه عقل سليم و بطور کلي قاعده و ضابطه نظامي و لشکر کشي حکم نمي کند که کشوري هر قدر هم نيرومند باشد کشورهاي مجاور را که اتفاقاً ضعيف هم نبودند و همه چيز داشتند يکي پس از ديگري در ظرف چند روز به تصرف درآورد. اصطلاح ستون پنجم با وجود آنکه قدمتي ندارد معذالک به علت بسط و جامعيت معني و مفهوم کلمه چنان به سرعت اشاعه و انتشار يافت که در حال حاضر هر جا پاي جاسوسي و خيانت حتي در مجامع و خانواده ها به ميان آيد از آن براي افاده مقصود استفاده و استناد مي کنند. کما اينکه تحولات و دگرگونيهاي سياسي ايران بعد از شهريور 1320 خورشيدي و خيانتهايي که از طريق مختلف نسبت به ايران و ايرانيان صورت گرفته موجب گرديده است که اين اصطلاح سياسي از اروپا به ايران بيايد و در موارد مقتضي به صورت ضرب المثل مورد استفاده و استناد قرار گيرد. در پايان مقال، ناگفته نماند که در سال 1360 شمسي کتابي تحت عنوان "ستون پنجم" به وسيله آقاي کاظم اسماعيلي به فارسي ترجمه گرديده است که در اين کتاب از داستان ستون پنجم آلمان نازي در انگلستان بحث ميکند. ستون پنجم مزبور حتي در انتيليجنس سرويس انگلستان هم نفوذ کرده بود.
م :فرهنگسرا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-16-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سد سکندر باش
هرگاه بخواهند کسي را به مقاومت در مقابل دشمن يا حوادث تشويق و تشجيع کنند از ضرب المثل بالا استفاده کرده يا به اصطلاح ديگر ميگويند: مانند سد سکندر پايداري کن. بايد ديد اين سکندر کيست و کدام سد را بنا کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است. در تعريف و توصيف منشأ تاريخي آب حيات در همين کتاب گفته شد که اسکندر مقدوني به روايت افسانه پردازان از ظلمات و کنار چشمه آب حيات بدون اخذ نتيجه به روشنايي رسيد و جانب باختر را در پيش گرفت. در اين قسمت افسانه نويسان خيال پرداز معتقدند که اسکندر ذوالقرنين در بازگشت از ظلمات به شهري سبز و آراسته رسيد که در پاي کوهي بلند واقع شده بود. بزرگان شهر به خدمت شتافتند و از خراب کاري قومي به نام يأجوج و مأجوج شکوه و زاري کردند. و براي توضيح بيشتر گفتند که اين جانوارن اندامي پر موي و دنداني چون دندان گراز دارند. گوشهايشان به قدري پهن است که در موقع استراحت يکي ار بستر و ديگري را روپوش ميکنند! در فصل بهار گروه گروه از کوهسار فرود مي آيند و خواب و آسايش را بر ما تباه مي سازند. اسکندر چون شرح ماجرا شنيد بي نهايت متأثر گرديد و با گروهي از دانشمندان که در التزام بودند به گذرگاه يأجوج و مأجوج شتافت و محل تنگه بين دو کوه را که معبر اقوام وحشي بود از نزديک وارسي کرد. آنگاه فرمان داد دو ديوار از دو پهلوي کوه به ارتفاع پانصد ارش و پهناي يک صد ارش بنا کردند، سپس سنگ و کچ و آهن و مس و روي و گوگرد و نفت و قير را بوسيله حرارت آتش با يکديگر درآميختند و ميان دو ديوار را با اين ماده مخلوط و ممزوج به کلي پر کردند و بدين وسيله سکنه جنوبي سد از تعرض و آسيب قوم يأجوج و مأجوج براي هميشه مصون ماندند. اين بود داستان سد سکندر که بصورت ضرب المثل درآمده و در ميان کليه طبقات مردم مصطلح مي باشد. اما همانطوري که در پايان مقاله آب حيات شرح داده شد بايد دانست که اين داستان هم مخلوق دماغ خيال پرور افسانه نويساني است که اسکندر را به غلط ذوالقرنين پنداشته، هر چه راجع به ذوالقرنين و يأجوج و مأجوج در قرآن کريم سوره کهف خوانده و ترجمه کرده اند از او دانسته همه را به او نسبت داده اند. در صورتي که اسکندر مقدوني در تمام مدت عمر کوتاهش سدي که شهرت پيدا کند بنا نکرد و با ملل مغلوبه هم به شهادت تاريخ مهربان و دادگر نبوده است. اسکندر از راه شام به ايران حمله برد و تا پنجاب هند پيش راند. موقعي که از پنجاب باز ميگشت اجل مهلتش نداد و در شهر بل درگذشت. چون در مقاله آب حيات ثابت شد که کوروش همان ذوالقرنين موصوف است، ديگر جاي شک و ترديد باقي نمي ماند که بنيانگزار اين سد عظيم که در تنگه داريال واقع در کوههاي قفقاز بنا شده جز کوروش بزرگ کسي ديگر نمي تواند باشد، زيرا در قرآن کريم براي بناي اين سد دو صفت متمايز ذکر شد: يکي آنکه سد را بين دو ديوار طبيعي بلند بر پاي داشته اند: "تا جايي رسيد که بين دو ديوار عظيم بود و در آنجا قومي يافت که زبان نمي فهميدند". ديگر آنکه جزء مصالح آن بيش از حد و اندازه آهن به کار رفته است: "آنقدر تخته هاي آهن بياوريد که با آن بتوان دو کوه را به هم برآورد." همين دو صفت ما را به مقصود رهبري مي کند که فقط سلسله جبال قفقاز داراي اين مشخصات مي باشد و هم اکنون نيز بقاياي ديوار آهني در اين نواحي هست که مسلماً بايد همان سد کوروش باشد. (به کتاب سرزمين جاويد جلد اول مراجعه شود) اجمال قضيه آنکه کوروش در حمله سوم که به منظور اصلاح اوضاع حدود ماد در شمال غرب ايران صورت گرفته به دامن جنوبي سلسله جبال قفقاز و نزديک رودي رسيد که هنوز هم به نام رود کر يا رود کوروش موسوم است. شک نيست در اين حمله با اقوام کوهستاني اين منطقه روبرو شده است که احتمال دارد همان قومي باشند که مورخين يوناني به نام کوشي خوانده و داريوش نيز در کتيبه خود به کوشياه از آنان نام مي برد. همينها هستند که به کوروش از قوم يأجوج و مأجوج که يونانيان در آن زمان آنان را به نام سيت ناميده اند، شکايت برده اند و چون تمدني نداشتند در قرآن به "زبان نمي فهميدند" توصيف شده اند. اگر به نقشه جغرافيايي قفقاز نگاه کنيم، ملاحظه مي شود که در مشرق قفقاز، درياي خزر راه عبور به شمال را سد ميکند. در مغرب درياي سياه مانع از عبور به طرف شمال است. در وسط نيز سلسله کوههاي قفقاز مانند يک ديوار طبيعي راه بين جنوب و شمال را قطع مي کند. فقط يک راه در تنگه ميان اين سلسله جبال وجود دارد که امروزه به نام تنگه داريال ميخوانند و در ناحيه ولاديقفقاز و تفليس واقع شده است. قبايل شمال براي هجوم به نواحي جنوب هيچ راهي جز تنگه مزبور نداشتند و از همين تنگه هجوم برده و به قتل و غارت ميپرداختند. کوروش در اين تنگه سدي آهنين بنا کرد و بدين وسيله جلوي مهاجمين را گرفت. چنانچه به تاريخ مراجعه کنيم، ميبينيم که پس از کوروش ديگر صحبتي از هجوم و دستبرد از طريق تنگه مزبور شنيده نمي شود و در واقع کوروش بدين وسيله دروازه آسياي غربي و نواحي شمال را قفل نمود. اتفاقاً در کتب ارامنه که بيشتر مورد اعتناست اين سد را از زمان قديم بهاک کورايي، يعني: در بند کوروش و بعضيها کابان کورايي، يعني: گذرگاه کوروش خوانده اند. چه کور قسمتي از نام کوروش است، بنابراين به اجماع کليه محققاني که اخيراً به تحقيق پرداخته اند کاملاً مسلم گرديد که بنيانگزار سد يأجوج و مأجوج که به غلط "سد سکندر" مي خوانند، کوروش بزرگ سرسلسله دودمان هخامنشي بوده است نه اسکندر مقدوني.(چنانچه راجع به ذوالقرنين و سد سکندر اطلاعات بيشتر و جامعتر مورد حاجت باشد به لغتنامه دهخدا، بخصوص کتاب کوروش کبير تأليف دانشمند و سياستمدار نامدار هندوستان مولانا ابوالکلام آزاد ترجمه دکتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي مراجعه شود) در پايان آقاي پيشتاز در سلسله مقالاتي تحت عنوان سرزمين جاويد اقتباس از آثار ماريژان موله و هرتز فلد و گيرشمن که از سرگذشت پر شور ايران زمين و مردم ايران بحث مي کند، موضوع سد دربند را چنين شرح ميدهد: «... ايش توويگو پادشاه ايران قبل از اينکه به دست کوروش شکست بخورد و سلطنت را از دست بدهد يک خدمت بزرگ به ايرانيان کرد و آن ساختن سد دربند بود براي جلوگيري از قوم مهاجم هپتالها. ساختن سد مزبور را به کوروش نسبت ميدهند و بعضي هم ميگويند که آن سد را داريوش ساخت؛ ولي ترديد وجود ندارد که ايش توويگو يا آستياک ساختن سد مزبور را شروع نمود و شايد خود او موفق به اتمام آن نشد و بعد از وي کوروش آن را به اتمام رسانيد و ساختن سد دربند کاري نبوده که در ظرف يک يا دو سال به اتمام برسد. آثار اين سد هنوز هم موجود است و ميتوان دريافت که يک سد بزرگ و معتبر بوده و بعد از اينکه سد مزبور ساخته شد ديگر هپتالها نتوانستند ايران را از آن راه مورد تهاجم قرار بدهند و گرچه باز وارد ايران شدند اما نه از راه دربند بلکه از راههاي ديگر يعني از راه شمال استرآباد و خراسان.» نکته ايي که در پايان اين مقاله به نظر نگارنده رسيد، سلسله مقالاتي است تحت عنوان "سفر جنگي اسکندر مقدوني به دورن ايران و هندوستان، بزرگترين دورغ تاريخ است" به قلم آقاي احمد حامي، مندرجه در مجله خواندنيها، سال 1354 هجري شمسي که اتفاقاً با همين عنوان اشاره شده به صورت کتاب طبع و نشر يافته است که علاقمندان ميتوانند به کتاب مزبور چاپ داورپناه مراجعه کنند.
م :فرهنگسرا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-16-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سر و کيسه کردن
اين ضرب المثل را در اصطلاح عوام سرکيسه کردن هم گفته مي شود. در معني و مفهوم استعاره اي کنايه از اين است که تمام موجودي و مايملک کسي را از او گرفته باشند. امروزه اين اصطلاح در محيط قمارخانه و قماربازي بيشتر مصطلح است و به افرادي که تمام موجودي را باخته باشند اصطلاحاً ميگويند: فلاني را سرکيسه کردند. البته در مورد افراد ساده لوح هم که بر اثر زبان بازي اشخاص دغلباز و فريبکار همه چيز را از دست بدهند اين ضرب المثل از باب استشهاد و تمثيل به کار برده مي شود. اما ريشه اين مثل سائر و رايج: امروز در اکثر خانه ها حمام خصوصي وجود دارد. حمامهاي عمومي هم اکثراً داراي دوش است و افرادي که به حمام ميروند فقط کيسه مي کشند و صابون ميزنند؛ ولي سابقاً که دوش و وان معمول نبود، حمام شهرها و دهات ايران کلاً خزينه داشت و کسي که به حمام ميرفت پس از کيسه کشي و صابون زدن داخل خزينه مي شد و بدن را ظاهراً شستشو ميداد. به علاوه در عصر حاضر سرتراشي و ريش تراشي اشکالي ندارد، زيرا هر به چند روز و يا هر روز ريش را در خانه ميتراشند و اقلاً ماهي يکبار به آرايشگاه مي روند و سر و گردن را اصلاح مي کنند اما در ادوار گذشته که وسائل نظافت و آرايش و پيرايش تا اين اندازه موجود نبود اکثراً کيسه کشي و سرتراشي در ضمن حمام مي شد. يعني دلاک حمام بدواً سر حمام گيرنده را کلاً يا بعضاً مي تراشيد. آنگاه وي را کيسه ميکشيد و صابون ميزد تا موي اضافي و چرکهاي بدن به کلي زدوده شود و شتشوي کامل به عمل آيد؛ زيرا در عرف عقايد گذشتگان اصطلاح "سر و کيسه کردن" شستشوي کامل تلقي مي شد و هر کس اين دو کار را توأماً انجام ميداد، آنچنان پاک و پاکيزه مي شد که به زعم خودش تا يک هفته احتياج به تجديد نظافت و پاکيزگي نداشت. اگر چه امروزه عمل سر و کيسه کردن در تمام شهرها و غالب روستاهاي ايران مورد استعمال ندارد، ولي معني استعاره اي آن باقي مانده است و مخصوصاً در اصطلاحات عاميانه رواج کامل دارد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-16-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سرم را بشکن، نرخم را نشکن
عبارت بالا از امثله سائره است که بيشتر ورد زبان کسبه بازار و صاحبان دکانهاي بقالي در برخورد با مشترياني است که زياد چانه ميزنند، تا فروشنده مبلغي از نرخ جنس بکاهد، ولي فروشنده با عبارت مثلي بالا به مشتري پاسخ گويد. نرخ شکستن نقطه مقابل نرخ بالا کردن و به معني کم کردن قيمت است که فروشنده حاضر است سرش بشکند ولي نرخ کالايش نشکند و پايين نيايد. مثل بالا در مورد ديگر هم بکار ميرود، و آن موقعي است که کسي در عقيده و نيتي که دارد مقاوم و ثابت قدم باشد و ديگران بخواهند وي را از آن عقيده و نيت که گاهي با مصالح و منافعشان تضاد و تباين پيدا ميکند بازدارند؛ که در اين صورت براي اثبات عقيده و نيتش به ضرب المثل بالا متبادر مي شود. از آنجا که واقعه تاريخي جالبي عبارت بالا را به صورت ضرب المثل درآورده است به شرح آن واقعه و ريشه تاريخي ميپردازد تا معلوم شود که سرشکستن چه ارتباطي با نرخ شکستن دارد. خشايارشاه و يا به قولي گزرسس فرزند داريوش بزرگ، از آتس سا دختر کوروش کبير و سومين پادشاه سلسله هخامنشي پس از آنکه شورش مصر و بابليان را فرونشانيد، بر طبق وصيت پدرش تصميم گرفت به يونان حمله کند و شکست دشت ماراتن را که در زمان داريوش بزرگ رخ داده است جبران نمايد. خشايار شاه تا چهار سال بعد از تسخير ثانوي مصر به تدارکات و تجهيزات جنگي پرداخت و در سال پنجم تهيه حرکت خود را ديده است. سپاهي را که خشايار شاه در اين لشکرکشي حرکت داده بود به اتفاق عقيده کليه مورخين يوناني و ايراني بزرگترين نيرويي بود که تا آنزمان به حرکت آمده بودند. مورخين در خصوص اين لشکرکشي ارقام مبالغه آميزي از يک ميليون تا پانصدهزار نفر نوشته اند که البته قابل تأمل است، ولي قدر مسلم اين است که لشکر عظيمي از طوايف و قبايل تابعه ايران فراهم آمده بود که دو نيروي زميني و دريايي را تشکيل ميداده است.(هردوت با مبالغه گوييهايش آمار سپاهيان و عمله و خدمه خشايار شاه را در اين جنگ پنج ميليون نفر نوشته که به هيچ وجه نمي تواند قابل قبول باشد.) نيروي زميني وقتي که به کنار بغاز داردانل رسيد به فرمان خشايار شاه دو پل به طول 1150 ذرع از اتصال کشتيها به يکديگر ساخته بودند، يکي را فنيقي ها از طنابهايي که از کتان سفيد بافته شده و ديگري را مصريها از ريسمانهايي از کاغذ حصيري ساختند. ولي پس از آنکه پلها ساخته شد، باد شديدي برخاست و امواج کوه پيکر دريا چند کشتي آن پل را به يکديگر کوبيده، پلها را خراب کردند. خشايار شاه از شنيدن خرابي پلها چنان در خشم شد که حکم کرد، دريا را تنبيه کنند و سيصد شلاق به آن بزنند! و مخصوصاً در حين اجراي حکم بگويند: «اي آب تلخ، اين مجازاتي است که شاه براي تو مقرر داشته، از اين جهت تو بد کردي و حال آنکه بدي از هيچ کس نديده بودي. خشايار شاه از تو عبور خواهد کرد، چه بخواهي، چه نخواهي. حق است که کسي تو آب شور و کثيف را نستايد و قرباني براي تو نکند!» (بايد دانست يونانيها از جهت کينه اي که نسبت به خشايار شاه داشته اند اين نسبتهاي عجيب و غريب را به او داده اند.) معماران ديگر مأمور ساختن پل شدند و سيصد و شصت کشتي پنجاه پارويي و تعداد کافي کشتيهاي عظيم ديگر به نام "تري رم" را به سمت درياي سياه و 314 کشتي از همين نوع کشتيها را به سمت بغاز داردانل با طنابهاي ضخيم چهارلا به هم اتصال داده دو پل محکم ساخته و قشون و باروبنه را مدت هفت شبانه روز از روي آن عبور دادند. آخرين نفر خشايار شاه بود که با تشريفات کامل از پل گذشت و قدم در خاک يونان گذاشت. آنگاه سفيراني به تمام مناطق يونان فرستاد و پيشنهاد تسليم و اطاعت کرد، ولي به آتن و آسپارت سفرايي نفرستاده بود، زيرا سفراي داريوش کبير را آتني ها به گودالي موسوم به باراتر و اسپارتي ها به چاهي انداخته، گفته بودند: «در آنجا براي شاه خاک خواهيد يافت و هم آب.»(بايد دانست که در عهد قديم هم سفرا و رسولان مصونيت شخصي داشته اند و اين عمل وحشيانه يوناني ها موضوع آتش زدن شهر آتن را تشديد کرد.) سپس خشايار شاه در سر راه خود هر جا مقاومتي ديد سرکوب کرده پيش رفت تا به معبر و تنگه ترموپيل رسيد. يوناني ها اين تنگه را که باريکترين معبر براي عبور قشون بود و فقط يک ارابه ميتوانست از آن عبور کند براي پايداري مناسب دانستند و همينطور هم بود، ولي سپاه ايران بر اثر راهنمايي يک نفر يوناني به نام افي يالت از يک راه بسيار تنگ و باريک ديگر در تاريکي شب و با روشنايي چراغ پيش رفته، طليعه صبح به قله کوه رسيدند و از آنجا سرازير شده، يوناني ها را غافلگير کردند. (مراجعه شود به کتاب شاه جنگ ايرانيان در چالدران و يونان، ترجمه ذبيح الله منصوري) در جنگ ترموپيل به گفته هردوت بيست هزار ايراني و هشت هزار يوناني من جمله لئونيداس سردار معروف اسپارتي کشته شدند و از آن پس سپاهيان ايران بلامانع پيش رفته تا به شهر آتن رسيدند و به انتقام آتش زدن شهر سارد و معبد و جنگل مقدسش، آن شهر خالي از سکنه و ارگ آن را که جز معدودي فقير و بيچاره در آن ساکن نبوده اند به حکم و فرمان خشايار شاه آتش زدند. اما نيروي دريايي ايران که از سه هزار فروند کشتي جنگي بزرگ و کوچک تشکيل شده بود در ميان جزاير بي شمار درياي اژه پيش ميرفت و به سواحل يونان نزديک ميگرديد. يوناني ها که در دريانوردي مهارت کامل داشتند، تصميم گرفتند نيروي دريايي ايران را با آنکه از لحاظ کم و کيف بر نيروي دريايي آنها برتري داشت به هر طريقي که ممکن باشد از پاي درآوردند و شکست نيروي زميني خويش را جبران کنند. به اين منظور و براي تعيين محل جنگ و تاکتيک جنگي کنفرانسي با حضور اوري بياد رييس بحريه و تميستوکل سردار آتني و آدي مانت سردار کورنتي و ساير فرماندهان معروف دريايي يونان تشکيل داده به بحث و مشاوره پرداختند. تميستوکل در اين جلسه مشاوره قبل از اينکه اوري بياد رييس بحريه سخني بگويد شروع به حرف زدن کرد تا عقيده خود را بقبولاند. در اين موقع آدي مانت سردار کورنتي اعتراض کرده گفت: «تميستوکل، در مسابقه ها شخصي را که قبل از موقع برميخيزد، ميزنند!» تميستوکل جواب داد: «صحيح است، ولي کسي که عقب مي ماند جايزه نميگيرد!» آنگاه روي به اوري بياد کرد و گفت: «اگر در دريا باز جنگ کني براي کشتيهاي ما که از حيث عده کمتر از کشتيهاي دشمن و از حيث وزن سنگينتر است خطرناک خواهد بود، ولي در جاي تنگ ما قويتر خواهيم بود و به کشتيهاي ايران به علت تنگي جا و مکان مجال تحرک و تردد نخواهيم داد، گوش کن، دلايل مرا بسنج و کشتيها را از خليج سالامين خارج نکن که خليج سالامين به طور قطع و يقين بهترين و مناسبترين محل براي جنگ دريايي و برتري بحريه يونان بر ايران خواهد بود...» آدي مانت سردار کورنتي بار ديگر در مقام اعتراض برآمده و گفت: «شخصي که وطن ندارد بايد سکوت کند.» و مقصودش اين بود که زادگاه تو يعني شهر آتن به دست پارسي ها افتاده و تو بي وطن هستي و براي نجات شهر خود ميخواهي ما را به هلاکت و کشتن دهي. چيزي نمانده بود که اوري بياد تحت تأثير سخنان آديمانت و ساير فرماندهان قرار گيرد و از تمرکز نيروي دريايي يونان در خليج سالامين انصراف حاصل کند که تميستوکل سردار هوشيار آتني رو به اوري بياد کرده فرياد زد: «در خليج سالامين مي ماني و خود را مردي شجاع خواهي شناساند، يا ميروي و يونان را به اسارت سوق ميدهي؟» گفتار اخير و کوبنده تميستوکل به قدري رييس بحريه يونان را عصباني کرده بود که عصاي فرماندهي را بلند کرد تا بر فرق تميستوکل بکوبد؛ اما تميستوکل که به طرح نقشه خود اطمينان کامل داشت با نهايت خونسردي سرش را خم کرد و گفت: «سرم را بشکن و حرفم را نشکن.» اين گفته و ژست مدبرانه تميستوکل موجب گرديد که به فرماندهي کشتيهاي يوناني در خليج سالامين منصوب گرديد و تلفات سنگيني بر نيروي دريايي ايران وارد آورده، بحريه يونان را همانطوري که پيش بيني کرده بود به موفقيت و پيروزي رسانيده است. باري، عبارت "سرم را بشکن و حرفم را نشکن" بر اثر مرور زمان تحريف و تصريفي در آن به عمل آمده به صورت: "سرم را بشکن و نرخم را نشکن" ضرب المثل گرديده، بالمناسبه مورد استناد و تمثيل قرار مي گيرد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 04:43 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|