تو رفتی و نماندی که ببینی
در سفره هایمان کاسه ی داغ محبتــــ سرد شده است
و
قـــارچ های غربتـــــ تمام زنــدگی مان را فرا گرفتـــه استـــ
دیگر کسی در تپـــش باغ ،
خــدا را نمی بینـــد که پیغـــام ماهـــی ها را برساند!
همه از هم می پرسند:
خانه ی دوستــــ کجاست؟!
نشـــانی را گم کرده ایم!
ای کـــاش
کاش بودی و دل های مان را با عشـــق گره می زدی !
زندگی دیگر ، تر شدن پی در پی نیست
تا دلت بخواهد ، زیر باران ، چتــر می بینی!
وای
بیا
بیا
برایتـــ بگوییم
برای خوردن یک سیبــــ چه قدر تنها مانده ایم...
.