121
ای پیک سحرگاهی پیغامی از و سرکن
ور تنگ شکر خواهی این نکته مکرر کن
122
تا به چشمان سیه سرمه درانداخته ای
آهوان را همه خون در جگر انداخته ای
123
امشب ای زلف سیه سخت پریشان شده ای
مگر آگه ز دل بی سر و سامان شد های
124
رهزن ایمان من شد نازنین تازه ای
رفتم از کیش مسلمانی به دین تازه ای
125
تیغ به دست آمدی و مست شرابی
تشنه ی خون کدام خانه خرابی
126
شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابی
فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبی
127
پرده برانداختی، چھره برافروختی
میکده را ساختی، صومعه را سوختی
128
سر از کمند نپیچم اگر تو صیادی
رخ از هلاک نتابم اگر تو جلادی
129
دامن کشان شبی به کنارم نیامدی
کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی
130
این چه دامی است که از سنبل مشکین داری
که به هر حلق هی آن صد دل مسکین داری
131
من به غیر از تو کسی یار نگیرم، آری
همت آن است که الا تو نگیرد یاری
132
گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری
ترسم ز پی نرسد این شام را سحری
133
تو پری چھره اگر دست به آیینه بری
آنچنان شیفته گردی که گریبان بدری
134
وه که گر یک شب پس از عمری به خوابت دیدمی
آن هم از بخت سیه گرم عتابت دیدمی
135
به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی
بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی
136
ای سر زلف تو سر رشته ی هر سودایی
خاری از سوزن سودای تو در هر پایی
137
دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی
که به از گوش هی می خانه ندیدم جایی
138
خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی
کار فرمایش محبت، مصلحت بینش تویی