حضرت علی اصغر (ع)
در کویر غربت آئینه ها
در غروب غرق آه سینه ها
در هجوم تیر بغض صد سپاه
با دلی خون ، بی کس و پشت وپناه
خالی از اسباب رزم لشکری
در لباس ساده ی پیغمبری
خسته و لب تشنه با جوش و خروش
رو به میدان کرد پیر گلفروش
روی دستش غنچه ای بی تاب داشت
از عدویش انتظار آب داشت
غنچه لب بسته اش ، بی رنگ بود
با خزان بی حیا در جنگ بود
غنچه اش رو بر خموشی می گذاشت
تاب این که سر نگهدارد نداشت
رو به روی خیل گلچین ایستاد
دشمنش را اینچنین آواز داد
کربلای من غدیر دیگر است
روی دست من علی اصغر است
آمدم تا اینکه سیرابش کنم
جرعه ای آبش دهم خوابش کنم
کودکم از حال رفته بنگرید
از برایش جرعه ای آب آورید
بس زبان دور دهان گردانده است
خرمن هستی من سوزانده است
از ترک خورده لبش ، خون جاری است
زخم شرم از او به قلبم کاری است
ناگهان در خطبه ی آه ِ امام
در خروش اهل کوفه اهل شام
از کمان حرمله تیری پرید
گوش تا گوش علی اصغر درید
بر سپیدی گلویش تیر زد
وای من انگار با شمشیر زد
تا گلوی نازکش از هم گسیخت
خون او بر صورت خورشید ریخت