نقل قول:
نوشته اصلی توسط audery
مساله ترس نیست. مساله متاسفانه همان بودن یا نبودن کذائی است. مساله متاسفانه این است که ما همیشه "بودن" هایمان را در آینده "تصور" می کنیم و همین باعث می شود لحظه ها را از دست بدهیم.مساله متاسفانه این است که "بودن" هیچ وقت برای ما رنگ و بویِ "حالا" نمی گیرد و همین باعث می شود که باور حقیقت "مرگ" را مرتب به تعویق بیندازیم. همه ی "حالا" هایِ ما "نبودن" است
چون معمولا لذتی در این "حالا" نیست...چون معمولا وقتی مقابل روانکاو دراز می کشیم و چشم می بندیم، از ما می خواهد که "تصور" کنیم کنار ساحل به صدای امواج گوش می دهیم، آخر کسی از صدای دیوار و میز و صندلی لذت نمی گیرد...حواس پنجگانه مان در حفاظِ شیشه ای نگهداری می شوند تا فرارسیدنِ روزِ موعود...روزِ "بودن"...
راستش من فکر می کنم مرگ برایِ ما که حواس پنجگانه مان را آکبند نگه داشته ایم،هیچ کار خاصی نمی کند. فقط "حالا" را می گیرد. یا شاید فقط "ما" را از "حالا" می گیرد تا کمتر لحظه ها را بُکشیم!
شخصا آدمی هستم که به شدت آمادگی روبرو شدن با "مرگ" را دارم چون حواس پنجگانه ام به شدت فعال هستند و از خودم توقعی غیر از لذت بردن از لذت نبردنی ترین لحظه های زندگی نداشته ام. من می خواهم باور کنم مرگ با عبای سیاهش ظاهر می شود و کار را تمام می کند. حتی می خواهم باور کنم که قبل از قبض روح کمی هم از خودش می گوید.شاید اصلا کمی دستپاچه هم به نظر بیاید. آن وقت من با یک لیوان چای داغ به استقبالش می روم و تمام!
آن چیزی که نمی خواهم باور کنم، مرگ کسانی است که از وجودشان آنچنان که باید بهره نبردم. مرگِ آن فرشته ای که از گذشته های دور می گفت و آخر حرفهایش یک آهِ عمیق می کشید را نمی خواهم باور کنم، با تمام اینها رفت و این بیت شعر یتس را ابدی کرد که:" هیچ جا سرزمینِ پیران نیست"...مرگِ مادرم که فرشته ایست از جنسِ همان فرشته را باور نخواهم کرد و همچنین مرگِ همه ی کسانیکه که اطرافم هستند و هرازگاهی میانِ هیاهویِ زندگی به صورت شان خیره می شوم و دستهایشان را محکم تویِ دستم می فشارم طوری که انگار می خواهم جادویشان کنم تا این حضور برایِ همیشه بماند...
پ.ن: مرگ آنهایی که "آنتیک" اند خیلی حیف است...خیلی...
|
قشنگ و پذیرفتنی بود ...
حالا من ادعا میکنم :
ادمی مغرور و از خود راضی معتقد است که وجودش برای "حالا" بودن برای دیگران مفید و مثمر است
اگر نباشد دیگران متضرر خواهند شد
هست و لذت میبرد از "حالا" و لذت میرساند به تمامی باقی
اگر نباشد بقیه هم سیه بخت میشوند و از راه ول !
پس مرگ ترسناک است چون تباهی و سیه روزی بقیه رو در پی خواهد داشت ..
چیز عجیبی نیست
پدر مادرهایی که اگر نباشند فرزندانش بدبخت خواهند شد
مدیری که احساس میکند اگر نباشد حاصل تمام زحمات سالهایش و مجموعه تحت امرش از بین خواهند رفت
فلان استاد که احساس میکند اکر نباشد گروه ش به دست بی سوادان خواهد افتاد ...
این تفکرات هر روز دیده میشه
تفکرات از خود راضی
پس یکی از دلائل بیزاری از فنا در کنار اونی که گفتی اینه حاضر نمیشن با نبودشان به بقیه ضرر برسانن .
شاید خود من احساس کنم ادم مفیدی هستم حیف نیست بمیرم ؟ حیف نیست فنا شوم و مجموعه موفقی مثل پی سی سیتی از بین بره و به دیگران فایده نرسونه ؟ ( مثاله)