بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

کچل و شیطان

کچلی بود بسیار زرنگ یک نفر حاجی او را به همراه گوسفندهاش به چوپانی می فرستاد و به او قول داده بود که اگر با راستی و درستی کار کند دخترش را به او بدهد و کچل دامادش بشود . کچل ازاین حرف بسیارشاد بود خیلی در کارها کوشش می کرد . اتفاقاً برای دختر حاجی از جای دیگر خواستگار می آید برای او نامزد می گیرند . کچل از این ماجرا بسیار ناراحت می شود . اتفاقاٌ روزی به هنگام بهار همراه گوسفندها بود باران تندی آمد کچل عادت داشت همیشه در صحراگاش لاک را همراه می برد .




موقع ظهردو سه تا بزشیری داشت آنها را می دوشید شیرش را با نان توی لاک ترید می کرد و می خورد . کچل دید باران شدید است با داس گودالی کند . لباسهاش را از تن بیرون آورد توی گودال گذاشت . لاک را روی آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانید روی لاک نشست . پس ازچند دقیقه باران ایستاد لباسش را بیرون آورد تن کرد . لباسش خشک بود بدون اینکه نمی داشته باشد . شیطان عبورش از آن مکان بود دید لباس کچل خشک است و نمی ندارد اما او که شیطان است خیس و تر شده است . شیطان گفت :« کچل چه کارکردی که لباست ترنیست ؟» گفت :« دراین امراسراربزرگی است.»
شیطان گفت :« تو اول دعای اسم اعظم باریتعالی را به من یاد بده من آزمایش بکنم . من هم دعای خود را به تو یاد میدهم .» شیطان دعای اسم اعظم را به او یاد داد . کچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به هم جنگ داد هر دو بهم چسبیدند . گفت :« دعای بازشدن را هم به من یاد بده : کچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهای نرازهم باز شدند . چون اطمینان حاصل کرد گفت :« آقا شیطان تو باید یک داس و یک گاش لاک همیشه با خودت داشته باشی تا هنگام باران زمین را بکنی لباس هایت را در گودال بریزی . لاک را روی آن بگذاری تا لباست تر نشود .»

شیطان از این گفتار ساده افسوس خورد که کاش چنین گولی نخورده بودم . نادم و پشیمان غایب شد . اما کچل شاد و خرم شد که چنین عملی بدست آورده است . کم کمک عروسی دختر به پا می شد حاجی به کچل گفت :« برو قاضی را برای عقد کردن عروس بیار.» کچل می رود ملا را با وسایلش سوارمی کند وحرکت می کنند . نزدیکی های منزل حاجی کچل دعا را خواند قاضی در حالی که دستهاش در زین اسب بود همانجا چسبید . جلو حیاط آمد هرچه خواست پایین بیاید نشد . دست به دامان کچل زدند او را از روی اسب جدا کرد منتهی قاضی نمی توانست دیگر حرکت کند او را مجسمه وار بردند بالاخانه نشاندند . کچل گفت :« چرا خواهر خانم را خبر نکردید تا در مجلس عقد حاضر باشد ؟» او را فرستادند دنبال خواهر زن حاجی . هنگام آمدن رسیدند به رودخانه . کچل گفت :« خانم بیا ترا بدوش بگیرم » زن حاضر نشد گفت :« پس لباسهات را بیرون بیاور روی سرت بگذار آن طرف آب که رسیدی بپوش من می روم پشت آن بوته ها پنهان می شوم تا ترا نبینم » زن بیچاره شلوار و لباس خود را بیرون آورد روی سرگرفت آن طرف آب رفت کچل او را هم سحر کرد . به همان حال چوخای خود را از تن بیرون آورد لنگ مانند به او پیچید او را آورد منزل حاجی . چون آنها این ماجرا را دیدند بیشتر به کچل ظنین شدند خلاصه دختر را ملا به همان عقد کرد عروسی برپا شد شب زفاف کچل در کمینگاه حجله ماند همینکه داماد دستش برای عروس دراز شد با او چسبید . پس از ساعتی داماد برار و یکی دیگر رفتند توی اتاق تا آنها را سواکنند آنها هم به آن دو تا چسبیدند . کار به جائی رسید که پدر داماد حاضر شد عروس را طلاق بگوید برای کچل عقد کند و عروس مال کچل باشد . پس از اینکه کچل اول آنها را به قرآن قسم داد اول ملا و خواهر زن حاجی را نجات داد بعد طلاق دختر را گرفت و برای خودش عقد کرد و آن وقت دختر و داماد را نجات داد و خودش صاحب عروس شد .

همان طور که کچل به مراد و مطلبش رسید انشاءالله شما هم به مراد و مطلبتان برسید .

************************
لاک = ظرف چوبی که چوپان ها توی آن غذا می خورند
چوخای = جامه پشمی خشن که چوپانان می پوشند
برار = برادر داماد و ساقدوش
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

برگ مروارید

حاکم شهرسه پسرداشت و هرکدام از این پسرها یک مادر داشتند ولی از تقدیرات روزگار چشم حاکم نابینا بود یک روز درویشی به خانه حاکم آمد و گفت که :« دوای درد چشم شما را میدانم اگر پسرهات حاضر بشوند بروند میتوانند بیاورند و آن دوا برگ مروارید است ولی در سر راه برگ مروارید سه قلعه هست و در هر قلعه یک دیو زندگی میکند باید بروند با آن دیوها کشتی بگیرند و آنها را به زمین بزنند و حلقه درگوش آنها بکنند آنوقت آوردن برگ مروارید را دیوها یادشان میدهند » درویش این را گفت و رفت.




فردای آن روزسه برادرآماده سفرشدند پشت به شهر و رو به پهن دشت بیابان کردند و رفتند تا برسر دوراهی رسیدند دیدند روی لوحی نوشته هرسه برادراگر بخواهند از یک راه بروند هلاک می شوند یکی از راست برود دوتا از چپ بروند به مراد می رسند . برادرها با دلتنگی راضی شدند که برادرکوچکتر از راه راست برود و دوبرادر بزرگتر از چپ بروند . بعد هرسه انگشترهای خود رازیر سنگ گذاشتند تاموقع برگشتن از حال همدیگر باخبر باشند بعد خداحافظی کردند و از هم جدا شدند و هرکدام به راهی رفتند. دوبرادر بزرگتربه شهر رسیدند و درشهرکاری برای خود پیدا کردند یکی شاگرد حلیمی شد و دیگری شاگرد کله پز. ولی بشنوید از برادر کوچکتربعد ازراه زیاد به یک قلعه رسید در قلعه را زد دختری پشت در آمد در را بازکرد وگفت :« ای آدمی زاد تو کجا اینجا کجا؟» ملک محمد گفت :« ای دختر مرا راه بده که دنبال مطلبی آمده ام » دختر گفت :« اگر برادرم بشنود گوشت ترا خام خام میخورد » ملک محمد گفت :« فعلاً بگذار بیایم به قلعه بعداً یک کاری میکنم » دختر وردی خواند و به او دمید و او ا به شکل یک دسته جاروب کرد و به گوشه خانه گذاشت . غروب که شد دیو به خانه آمد وصدا زد که :« ای خواهر کسی درخانه ما هست ؟» امروز بوی آدمی زاد از این خانه میآید » دختر گفت :« میتوانی همه خانه را بگردی » دیو همه جا را گشت چیزی پیدا نکرد به خانه آمد و به خواهرش گفت :« راست بگو چکار کردی آدمی زاد را ؟» گفت :« اگر قسم خوردی به شیر مادر به رنج پدر به او کاری ندارم او را میآورم » دیو قسم خورد دختر وردی خواند و به جاروب دمید ملک محمد زنده شد و در برابر دیو ایستاد . دیوگفت :« ای آدمیزاد شیرخام خورده تو کجا و اینجا کجا ؟» گفت :« حقیقت این است که پدرم کورشده و گفتند که برگ مروارید او را خوب میکند حالا آمده ام تا برگ مروارید ببرم » دیو گفت :« ای ملک محمد رسم ما این است که هر آدمی زادی اینجا بیاید ما با او کشتی می گیریم اگر او ما را به زمین زد غلام حلقه بگوش او می شویم و اگر ما او را به زمین زدیم گوشت او را خام خام می خوریم » ملک محمد قبول کرد و کشتی گرفتند دیو را به زمین زد و حلقه غلامی را به گوش او کرد . شب را آنجا به سر برد فردای آن روز خداحافظی کرد و رفت بعد از طی راه به قلعه دوم رسید . دومی هم به شکل اولی شد . ملک محمد وداع کرد و به قلعه سوم رسید و او را هم به شکل دوتای دیگر غلام حلقه بگوش کرد . دیو گفت :« بگو ببینم چه مطلب داری ؟» گفت که :« برای برگ مروارید آمده ام » دیو برفت ودو اسب بادپیما بیاورد و به ملک محمد گفت که اول به ظلمات میرویم بعد ازظلمات بیرون می آئیم به یک باغ می رسیم آنوقت من دیگر توی باغ نمی توانم بیایم توخودت میروی درخت مروارید در باغ است یک چوب دوشاخه درست میکنی و با چوب ، برگ را می چینی باغ چهار نگهبان دارد وقتی تو را دیدند یکی صدا می زند که (چید ) آن یکی می گوید ( برد ) آن یکی می گوید ( کی؟) او می گوید ( چوب ) آخری می گوید ( چوب که نمی چیند ). وقتی که چیدی در کیسه ای می گذاری و راه می افتی . وسط حیاط جانوران وحشی از قبیل شیر و پلنگ و امثال آنها خوابیده اند کاری به آنها نداشته باش آنها هم کاری به تو ندارند یک پلکان هست که چهل پله و چهل زنگ دارد چهل تیکه پنبه با خود می بری توی زنگ ها میکنی بالا می روی وارد اطاق میشوی یک دختر خوابیده بالای سرش یک لاله پائین پاش یک پیه سوز می سوزد چراغ را بالا می آوری پائین و پائینی را میآوری بالا میگذاری بعد یک جام آب که آواز میخواند پهلویش هست با یک ظرف غذا و یک قلیان ، جام آبش را میخوری از صدا می افتد و ظرف غذا را هم نیم خور میکنی و قلیان را هم می کشی بعد یک پایت را میگذاری این ور و یکی را میگذاری آن ور یکبوس از این ورصورتش میکنی و یکی از آن ور بعد چهل و یک شلواری که پای دختر است بند چهل تای آن را باز می کنی و یکی را میگذاری و از اطاق بیرون میآیی پشت باغ من منتظرت هستم می آیی تا برویم .

ملک محمد برفت و همه کارها را انجام داد و برگشت و با دیو به قلعه رفتند. شب را آنجا بسربرد فردا وقتی که خواست خداحافظی کند دیوگفت :« خواهرمن به تو تعلق دارد » ملک محمد قبول کرد و دختر را همراه خود برد تا به قلعه دوم و اول رسید و هر سه تا دخترها را برداشت و همراه خود به شهرش برگشت . برسر دو راه که رسید به فکر برادرها افتاد رفت زیر سنگ نگاه کرد دید انگشترهای برادرها آنجاست دخترها را برسر چشمه آبی گذاشت و به شهر رفت برادرهاش را پیدا کرد لباس برای آنها خرید و همراه خودش آورد تا به دخترها رسیدند . ملک محمد گفت :« حالا کارها همه تمام شده من خسته هستم می خواهم قدری بخوابم » وقتی که خوابید دو برادر بزرگتر گفتند :« اگر ما به شهر برویم و پدر ما بفهمد که برگ مروارید را آنکه از ما کوچکتر است آورده میگوید شما بی عرضه هستید بهتر است او را از بین ببریم » برخاستند وملک محمد را به چاه انداختند و از آنجا به طرف شهر حرکت کردند ولی دختر کوچکتر که نامزد ملک محمد بود با آنها نرفت ، برسر چاه رفت صدا زد :« ملک محمد!» جواب ضعیفی شنید خوشحال شد و به طرف شهر رفت ریسمان پیدا کرد و برسر چاه آمد و ملک محمد را نجات داد ولی از دو برادر بشنوید که به شهر پدر رسیدند پدر احوال برادرکوچکشان را پرسید گفتند که « درگدوک گرگ او را خورده است » بعد برگ مروارید را در چشم پدر کردند خوب شد پدر گفت :« این پسرمادرش بد بوده او را توی یک پوست بکنید و در پشت بام حمام بگذارید و روزی یک نان جو به او بدهید » ولی بشنوید از ملک محمد وقتی که دختر نجاتش داد شبانه بطرف شهر پدرش آمدند بی خبر در اطاق خودش برفت وخوابیدند حالا چند کلمه بشنوید از آن دختر که صاحب برگ مروارید بود .
وقتی که از خواب بیدار شد دید سرش سنگینی می کند وقتی فهمیدکه این بلا به سرش آمده بر روی قالیچه حضرت سلیمان نشست گفت :« بحق حضرت سلیمان پیغمبر میخواهم من با این باغ به جائی برویم که برگ مروارید را آنجا برده اند » باغ حرکت کرد و در پشت شهر ملک محمد نشست فردای آن روز ملک محمد وقتی از خواب بیدار شد دید قصری پهلوی عمارتش پیدا شده غلامش را فرستاد گفت :« برو ببین کیست » غلام برفت و برگشت گفت که صاحب برگ مروارید است . حاکم دو پسرش را خواست گفت :« صاحب برگ مروارید آمده : گفتند :« غم مخور جوابش را میدهیم » دختر غلامش را فرستاد که یا آن کسی که برگ مروارید را آورده بمن تحویل بده یا شهرت را با خاک یکسان میکنم . پسر بزرگتر رفت که جواب دختر را بدهد دختر پرسید :« ای پسربرگ مروارید را تو آورده ای ؟» گفت « بله » پرسید :« از کجای باغ بالا آمدی ؟» گفت :« از دیوار خرابه باغت » دختر روکرد به حاکم گفت :« ای حاکم ببین باغ من دیوار خرابه دارد ؟» حاکم گفت « خیر ندارد » نوبت به پسر وسطی رسید این هم نتوانست جواب بدهد دختر گفت :« ای حاکم برو آورنده برگ مروارید مرا بیار، اینها به درد من نمی خورد» حاکم رو به پسرهاش کرد وگفت :« نکند بلائی بسربرادرتان آورده باشید » غلامش را فرستاد گفت :« بی خبر برو ببین توی اطاق خودش نیامده ؟» غلام وقتی پشت در رفت دید که در از تو بسته است خبر برای حاکم برد که دررا از تو بسته اند . حاکم پشت در رفت در زد ملک محمد بلند شد در را باز کرد پدرش را دید گفت :« ای پدر من که بد مادر بودم دیگر دنبال من برای چه آمده ای ؟» حاکم گفت :« پسرم دستم به دامنت صاحب برگ مروارید آمده بیا بروجوابش را بده » ملک محمد لباس پوشید از اطاقش بیرون آمد و به طرف قصر دختر رفت . دختر وقتی او را دید گفت :« آورنده برگ مروارید من این پسر است » ملک محمد به حضور دختر رفت. دختر پرسید :« ای ملک محمد برگ مروارید را تو برده ای ؟» گفت : بله . پرسید :« چطور وارد قصر شدی ؟» گفت :« کمند انداختم » و تمام قضایا را گفت . دختر گفت :« آفرین حالا بگو ببینم با من عروسی میکنی یا نه ؟» گفت :« با کمال میل » بعد ملک محمد پدر و برادرهاش را خواست گفت « ای برادرها من که به شما بد نکرده بودم برای شما لباس خریدم وشما را از شاگردی آزاد کردم بعداً عوض خوبی مرا به چاه انداختید ؟» بعد از پدرش پرسید ای پدر من بد بودم مادرم که بد نبود ؟ بعد جفت شیرهای نروماده را صدا زد . شیرها آمدند تعظیم کردند گفت :« چند روزه گرسنه اید ؟» شیرها به زبان آمدند گفتند :« یک هفته است گرسنه ایم » گفت :« دو برادرم را بخورید » آنها را خوردند بعد پلنگ را صدا زد گفت :« ای پلنگ چند روز است گرسنه ای ؟» گفت :« پنج روزه » گفت :« تو هم پدرم را بخور» بعد با دخترازدواج کرد و حاکم آن شهر شد و سه خواهرهای دیو را هم گرفت و دارای چهار تا زن شد .

*گدوک = راه میان دو گردنه
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

جنگ بلور
در زمان قدیم پیرمردی با دخترش در یک شهری زندگی میکرد. او دخترش را خیلی دوست میداشت. این پیرمرد زنی داشت که از آن زن هم دو دختر داشت. پیرمرد روزها به باغ پادشاه میرفت و کار میکرد و شب به خانه برمیگشت. این را هم بگویم که مادر دختر اولی مرده بود. پدر هر شب که به خانه می آمد دخترک شکوه داشت که خواهرانم مرا زده اند. پیرمرد ناچار دخترش را با خودش به باغ می برد تا کم کم بزرگ شد. روزی از روزها که پسر پادشاه به باغ می آید چشمش به دختر می افتد. یک دل نه صد دل عاشق او می شود و از پیرمرد میخواهد که دخترش را به عقد او درآورد.
پیرمرد میگوید که یا قبله عالم! ما که قابل شما را نداریم. شاهزاده اصرار میکند و پیرمرد هم ناچار قبول میکند و شب که به خانه برمی گردد داستان را برای زنش میگوید. این زن پدر که چشم دیدن دختر را نداشت فکری به خاطرش رسید. مقداری زغال بید و روغن خشخاش می خرد و زغال را میکوبد و یکروز که قرار بود دختر را به حمام ببرد او را در اتاقی دور از چشم پدرش میبرد و سر تا سر بدن او را با زغال سیاه میکند. روز بعد از طرف شاهزاده برای عقد دختر، به خانه آنها آمدند و او را با خود به خانه شاهزاده بردند و به عقد شاهزاده درآوردند. وقتی که عروس و داماد به حجله رفتند و داماد چشمش به عروس افتاد ناراحت شد و فوری پیش پدر و مادرش آمد و از آنها خداحافظی کرد و رفت و گوشه ای از باغ که کنار قصر بود خانه گرفت و زندگی کرد.




دختر که دیگر عروس شاه شده بود و در خانه آنها ماند. مدتها گذشت. یکروز نانوائی به خانه شاه آمد تا برای آنها نان بپزد. عروس هم در پختن نان به آنها کمک میکرد. او که خسته شده بود و عرق از پیشانیش میریخت دستمالی که بغل دستش افتاده بود برداشت و پیشانیش را با آن پاک کرد. مادر داماد آمد و چون دستمال را کثیف دید پرسید که چه کسی این دستمال را سیاه کرده است؟ عروس گفت که من پیشانیم را با آن پاک کرده ام. مادر داماد وقتی که به پیشانی عروس نگاه کرد دید که جای دستمال خیلی سفید شده است. همان موقع دستور داد که حمام را قرق کردند و دختر را به حمام بردند و یک دست رخت گرانقیمت به تن او کردند و به خانه آمدند. بعد موضوع را از او پرسیدند او گفت که این کار را زن پدرم بر سر من آورده است. بعد از همه این کارها مادر داماد یک دست رخت سفید به تن دختر کرد و او را بر اسب سفیدی سوار کرد و یک سکه سفید به او داد و روانه باغ کرد. در آن موقع داماد هم توی باغ بود و مادر داماد به عروس گفته بود وقتی به در باغ رسید بگو: «اسبم سفید، خودم سفید، دارم پول سفید، میخواهم گل سفید» دختر همین کار را کرد پسر پادشاه به در باغ آمد و سکه از دختر گرفت و یک دسته گل سفید به او داد.
دختر به خانه آمد روز بعد باز همین کار را کرد اما این بار رخت سرخ به تن کرد و بر اسب سرخ سوار شد و یک سکه سرخ در دست به در باغ آمد و گفت: «خودم سرخ، اسبم سرخ، دارم پول سرخ، میخواهم گل سرخ.» این بار هم پسر پادشاه به در باغ آمد و یک دسته گل سرخ به او داد و پول را از او گرفت. دختر به خانه آمد روز بعد هم رخت زرد به تن کرد سوار بر اسب زرد شد و با یک سکه زرد به در باغ آمد و گفت: «خودم زرد، اسبم زرد، دارم پول زرد، میخواهم گل زرد،» پسر پادشاه برای بار سوم به در باغ می آید و چون چشمش به دختر می افتد از او میپرسد که از کجا می آیی و به کجا میروی؟ دختر میگوید از چین می آیم و به ماچین میروم. دختر از پسر پادشاه آب میخواهد. شاهزاده یک ظرف چینی را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دخترک قبول نمیکند و میگوید که مادر ظرف چینی آب نمیخوریم و در جنگبلور آب میخوریم. شاهزاده یک جنگ بلور را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دختر همین طور که مادر داماد به او گفته بود جام را از دست داماد نمیگیرد و جام به پای او میخورد و پایش زخم میشود. شاهزاده با دستمالی که در جیب داشت پای او را می بندد و دسته گل به او میدهد و به خانه می آید. پسر پادشاه که از تنهائی به تنگ آمده بود تصمیم میگیرد که به خانه برود. روز بعد شاهزاده به خانه می آید و موقعی که به خانه میرسد چشمش به گلها می افتد و میپرسد که این گلها کجا بوده است؟ مادرش میگوید مال همان کسی است که به در باغ آمد و از تو گرفت. شاهزاده وارد اتاق میشود و صدائی میشنود که میگوید: «هر چه کرد جنگ بلور کرد، هر چه کرد دنیای نور کرد.» شاهزاده موضوع را از مادرش میپرسد میگوید من نمیدانم. شاهزاده وقتی که داخل اتاق میشود صوتری می بیند چون ماه. آنوقت مادرش موضوع را از اول تا آخر برایش میگوید. شاهزاده با دختر عروسی میکند و زن پدر به قصاص عمل خود میرسد.
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

باغ گل زرد و باغ ...........
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود . یک پیرمرد پینه دوزی بود یک دختر داشت و هر شب که از راه می رسید روی دخترش را می بوسید و نازو نوازشش میکرد . یک هفته مانده به عید پیرمرد پینه دوز دکان تکانی میکرد کفش پاره ها را از دکان ریخته بود بیرون و توی دکان را آب و جارو میکرد از قضا پسر پادشاه که میرفت اسبش را سرچشمه آب بدهد گذارش به آنطرف افتاد و اسبش از کفش پاره هائی که پیرمرد ریخته بود جلو دکان رم کرد و پسر پادشاه بزمین افتاد . مردم همه ریختند سرش و دست و پایش را بوسیدند و خدا را شکر کردند که به پسر پادشاه آسیبی نرسیده پسر پادشاه گفت :« فردا که من می آیم این طرفی باید دکانت را بسته باشی و الا هرچه دیدی از چشم خودت دیده ای » پیرمرد به التماس افتاد و گریه زاری کرد دل پسر پادشاه کمی برحم آمد و گفت :« یا باید تا عید یکدست لباس که سراندر پا از گل باشد برای من بدوزی یا در دکانت را ببندی » پیرمرد گفت :« در دکانم را که نمی توانم ببندم اگر توانستم تا عید یک دست لباس از گل برایت تهیه می کنم » پیرمرد شب با اوقات تلخ به خانه رفت و بدون اینکه دخترش را ببوسد و شام بخورد رختخواب انداخت و خوابید دخترش هم چیزی نگفت تا سه شب هر شب بدون خوردن شام و بوسیدن روی دخترش به رختخواب میرفت و تا صبح فکر می کرد که چطوراین لباس را تهیه کند و هر روز صبح هم پسر پادشاه می آمد در دکان و بازخواست لباس را می کرد و پیرمرد با عجز و التماس یک روز دیگر مهلت می خواست .

شب چهارم وقتی به خانه رفت دخترش گفت :« بابا! یادت هست که سه شبه روی مرا نبوسیدی ؟ امشب باید عوض آن سه شب روی مرا ببوسی » پیرمرد گفت :« باباجون حوصله ندارم تو دیگه بزرگ شدی بچه که نیستی من ترا ببوسم » دختر که خیلی زیرک و دانا بود گفت:
« بابا اصلاً نمی دونم توچته که اینقدر ناراحت هستی باید به من بگی » پیرمرد با بی حوصله گی قصه را گفت دخترش خندید و گفت :« اینکه غصه نداره بهش بگو تو بیار الگوی گل تا من ببرم قبای گل تو بیار قیچی گل تا من ببرم تنبان گل تو بیار سوزن گل تا من بدوزم عرقچین گل ، تو بیار انگشتانه گل تا من بدوزم جوراب گل » پیرمرد کمی خوشحال شد و با خودش گفت :« اگرچه این حرف ها خیلی اثر ندارد ولی خدا را چه دیده ای ؟ فردا در حضور پسر پادشاه می گویم بلکه دست از سر من بکشد .

فردا که پسر پادشاه برای بار چندم از او لباس گل خواست پیرمرد گفت:«تو بیار الگوی گل تا من ببرم قبای گل، تو بیار قیچی گل تا من ببرم تنبان گل، تو بیار سوزن گل تا من بدوزم عرقچین گل، تو بیار انگشتانه گل تا من بدوزم جوراب گل»
پسر پادشاه گفت:«این حرفها را چه کسی یادت داده؟»
پیرمرد گفت:«هیچکس خودم گفتم» پسر پادشاه گفت:«پس چرا چهار روز جلوتر نمیگفتی بگو ببینم چه کسی یادت داده؟»





پیرمرد ترسید که بگوید دخترم یادم داده و چون پسر پادشاه به او تشر زد با ترس و لرز فراوان گفت:«قربان! کنیز دختری دارم که دیشب وقتی مطلب را بهش گفتم او این حرف را یادم داد» پسر پادشاه گفت:«دخترت چند سال دارد؟»
پیرمرد گفت:«چهارده سال» پسر پادشاه ندیده و نشناخته یک دل نه صد دل عاشق دختر پینه دوز شد رفت خانه و به مادرش گفت:«من دختر فلان پینه دوز را میخواهم باید همین الان بروی خواستگاری»

مادرش هرچه نصیحت و دلالتش کرد که تو باید دختر وزیر را ببری دختر بزرگان را ببری بخرج پسرش نرفت که نرفت و اگرچه نه پادشاه نه زنش هیچکدام راضی نبودند برای رضای پسرشان رفتند خواستگاری و همان دفعه اول پیرمرد قبول کرد و به این کار رضایت داد و یکی دو روز به عید مانده بود که پسر پادشاه و دختر پینه دوز باهم نامزد شدند و دختر پینه دوز به فکر فراهم کردن لباس گل افتاد مقدار گل لازم را تهیه کرد و روزها و شبها گل ها را کنار هم میگذاشت و میدوخت شب عید از منزل پادشاه برای منزل پینه دوز شام آوردند و خود شاهزاده هم سینی شام را با سکه طلا تزیین داده بود کنیزی شام را بمنزل پینه دوز آورد و در زد.

دختر گفت:«صبر کن دارم قبای گل می دوزم.» کنیز سینی را زمین گذاشت و سه تا از اشرفی ها را برداشت و دوباره در زد دختر گفت:«صبر کن دارم شلوار گل میدوزم» و کنیز یک ران مرغ را از توی بشقاب برداشت و خورد و استخوان را بدور انداخت کنیز وقتی شام را داد گفت:«شاهزاده گفته اگر فرمایشی دارید بمن بگوئید که به او بگویم»

دختر گفت:«عرضی که ندارم اما به شاهزاده بگو اشرفی ها
سه تاش نبود مرغ مسما هم رانش نبود اما ترا جان خودم کنیز را کار نباش»
کنیز که درست معنی این حرف را نفهمیده بود لباس گل را که دختر جای شام گذاشته بود برداشت و رفت و به پسر پادشاه داد و گفت:«خانمی گفته اشرفی ها سه تاش نبود مرغ مسما هم رانش نبود اما ترا جان خودم کنیز را کار نباش»

پسر پادشاه گفت:«حالا که خانم گفته جان من کنیز را کار نباش به تو چیزی نمی گویم اما دفعه دیگر اگر از این کارها بکنی ترا میکشم برو و اشرفی ها را بده و بیا» کنیز هم مثل بچه آدم رفت در حیاط پینه دوز سه تا اشرفی را داد و آمد اما دلش خیلی گرفت و با خودش گفت:«بلائی به سر دختر پینه دوز بیاورم که آن سرش ناپیدا»

چون کنیز خود شاهزاده بود هر کجا که شاهزاده میرفت کنیز هم به دنبالش بود تا اینکه یک روز شاهزاده به بازار رفت و دید همه جوانها برای نامزدهاشان سیب میخرند و میدهند کسی ببرد که نامزدشان به سیب دندان بزند و آنها جای دندان نامزدشان را بخورند شاهزاده هم مثل همه سیب خرید و به کنیز داد و گفت:«ببر به خانم بده و بگو یکی از آنها را دندان بزن و بردار بیاور»

کنیز سیب ها را برد و بین راه همه را خورد و یکی را با آن دندانهای درشت خودش گاز زد چنان گاز زد که تخمه سیب بیرون زد و وقتی سیب را به شاهزاده داد گفت:«ماشاالله اینقدر دندان خانم درشت است که تخمه سیب از سیب بیرون آمد» شاهزاده بین همه جوانها خجالت کشید و هرطور بود سیب را خورد و یک جفت کفش خرید و به کنیز داد گفت:«برو ببر برای خانم اگر اندازه پایش بود که هیچ اگر نبود بیاور عوض کنم»

کنیز رفت و پاهاش را در گل کرد و هولکی پاش را تو کفش کرد و پشت یک لنگه کفش را شکافت و کفش را آورد و گفت:«خانم داشت گل لگد میکرد وقتی کفش را پاش کرد معلوم شد که به پاش تنگ است برای اینکه پشت کفش شکافت ماشاالله پا که پا نیست»

شاهزاده با خجالت زیاد پول کفش را داد و به خانه رفت و رفت به قصرش و توی هفت در بند خودش را زندانی کرد چون خودش این زن را انتخاب کرده بود روش نشد که بگوید من این زن را نمی خواهم و پادشاه هم که فهمید او خودش را زندانی کرده گفت:« لابد او روش نمی شود که بگوید میخواهم عروسی کنم» کنیز را فرستاد و گفت:«برو به شاهزاده بگو تا یک هفته دیگر می خواهم برایت عروسی کنم خودت را آماده کن» شاهزاده اگر چه راضی نبود ولی تن به قضا و قدر داد. شهر را آئینه بندان کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و عروس را به خانه داماد بردند وقتی عروس را به حجله بردند عروس هر چه نشست خبری از آمدن داماد نشد امشب و فردا و روزها و شبهای دیگر گذشت و عروش چشمش به داماد نخورد داماد در اتاق دیگری زندگی می کرد و به مادرش گفت:«من دیگر این دختر را نمی خواهم بفرستش برود منزل پدرش»

مادرش فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه هست و دلش نیامد عروس به این قشنگی و دانائی را از خانه اش بیرون کند به عروس گفت:«فردا شاهزاده برای تفریح میرود به باغ گل زرد و تو یکدست لباس زرد می پوشی و سوار بر یک اسب زرد می شوی و میروی به باغ گل دست گل زرد را از دستش بگیر و از در دیگر باغ خارج شو»

دختر لباس زردی پوشید و سوار بر یک اسب زرد شد و به باغ رفت شاهزاده تا چشمش به دختر خورد یک دل نه صد دل عاشق او شد یک دسته گل زرد چید و به او داد و از او خواهش کرد که از اسب پائین بیاید دختر دسته گل را گرفت و به حرفهای شاهزاده توجهی نکرد و از در دیگر باغ خارج شد فردا که شاهزاده قرار بود به باغ گل سرخ برود عروس به دستور مادرشوهرش یک دست لباس سرخ پوشید و سوار بر اسب سرخی شد و موهاش را مثل دیروز آرایش داد و به باغ گل سرخ رفت.

شاهزاده که برای دومین بار چشمش به این دختر افتاد با خودش گفت:«امروز دیگر دیروز نیست از اسب پائینش میکنم» یک دسته گل سرخ چید و به دختر داد و دختر دیگر مجال حرف زدن به او نداد و شلاقی بر اسب زد و اسب مثل باد از جلو نظر شاهزاده رفت و فردا که به دستور مادرشوهرش برای سومین بار به باغ رفت این بار به باغ گل یاس رفت یک دست لباس سفید پوشید و سوار بر اسب سفید شد و خودش را مثل دیروز آرایش داد و شاهزاده که انتظار یک همچین چیزی را می کشید وقتی که دسته گل یاس را بدست او میداد مچ دستش را گرفت و دختر هم مقاومت نکرد و بمیل خودش از اسب پیاده شد داروی بیهوشی که با خودش داشت به خورد شاهزاده داد بعد هم شیشه دارو را شکست به طوری که شیشه انگشت شست او را برید و داد و بیداد کرد:«آی دستم آی شستم»
و شاهزاده دستمالش را از جیبش بیرون آورد و انگشت او را بست و بیهوش شد و دختر دسته گل یاس را برداشت و سوار اسب شد و از باغ بیرون آمد. سر شب بود که شاهزاده بهوش آمد و به قصر برگشت و توی اتاق خودش نشسته بود که صدائی شنید که می گفت:«باغ گل زرد را گشتم باغ گل سرخ را گشتم باغ گل یاس را گشتم – دستمال یار به دستم- آی شستم آی شستم» و بیشتر که گوش داد دید بله صدا صدای همان دختره است سراسیمه به طرف صدا رفت دید دختر با همان لباس سفید در حالی که دسته گل ها توی دستش است داره آه و ناله میکند و دستمال خودش هم به شست او بسته. در این موقع مادرش هم که منتظر همچنین فرصتی بود باتاق آمد و قضیه را برای پسرش تعریف کرد پسر خیلی خوشحال شد وقتی مادرش از اتاق بیرون رفت گفت:«می دانی چرا من دلم نمی خواست چشمم بتو بخورد برای اینکه تو توی مردم آبروی منو ریختی کفش هائی را که برایت خریده بودم گلی و پشت پاره پس دادی، سیب را چنان گاز زده بودی که تخمه اش بیرون پریده بود ولی من از خجالتم به پدر و مادرم نگفتم»

عروس قسم خورد که «نه چشمم به سیب خورده، نه به کفش؛ کار، کار کنیز است» شاهزاده کنیز را صدا زد و وقتی معلوم شد که بله کنیز سیب را گاز زده و کفش را پاره و گلی کرده شاهزادده عزم کرد موی سر کنیز را به دم اسبی ببندد و او را در بیابان سر بدهد ولی عروس نگذاشت و همین کار سبب شد که کنیز به این عروس و داماد بیشتر خدمت کند.

پادشاه هم که فهمید پسرش پیش عروسش برگشته خیلی خوشحال شد گفت:«دوباره شهر را چراغانی و آئینه بندان کنید و دوباره جشن بگیرد» و همین کار را کردند و دوباره شهر را آئینه بندان کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و بعدش هم به خوشی زندگی کردند.
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

آدم بدبخت

یکی بود یکی نبود در زمان قدیم مر فقیری از دست طلبکار فرار کرد و وارد شهری شد چون راه به جائی نداشت روی سکوی در مسجدی نشست و به فکر فرو رفت که آیا راه نان پیدا کردن چیست؟ یکوقت یک زن با چادر و روبند آمد پهلوی او احوال پرسید و مرد غریب شرح حال خودش را گفت زن گفت:«من دو دینار به تو میدم بیا بریم توی مسجد پیش آخوند بگو این زن منه و من فقیر هستم نمیتونم خرجی به او بدهم مهرش را حلال کرده که طلاقش بدهم آنوقت من هم حاضر میشم و میگم مهر حلال و جان آزاد پول طلاق را هم خودم میدم آخوند مرا طلاق میده تو هم تا دو دینار را خرج کنی خدا بزرگه»

مرد بیچاره قبول کرد پول را گرفت و با هم نزد آخوند رفتند آخوند وقتی ماجرا را فهمید به مرد گفت:«چرا می خواهی زنت را طلاق بدهی؟»
گفت:«ای آقا روزگار بده نمی تونم خرجی برسونم خودش میخواد طلاق بگیره»
آخوند رو به زن کرد که:«ای زن با شوهر خودت بساز طلاق شگون ندارد»
زن آهی سرد از دل پر درد کشید و گفت:«ای آقا اینا مرد نیستند که خرجی به زن بدهند دیگه عمرم سر آمد نمیتوانم باش سر ببرم وقته از دستش دق کونم حالا مهرما حلال کردم نفقه هم نمی خوام ترا خدا طلاقم بده جونم خلاص شه»





آخوند هم صیغه طلاق را خواند و پاگیره شا نوشت داد. زن گفت:«آقا دیگه من آزاد شدم؟» آخوند گفت:«بله»
زن گفت:«دیگه رجوع نمیشه بکند؟» آخوند گفت:«چون مهر را بخشیدی رجوع با تست مرد نمی تواند رجوع کند این طلاق طلاق خلعی است مرد دیگه دس نداره»
زن دست زیر چادر برد و یک بچه قنداق کرده بیرون آورد گفت:«پس بفرمائید بچه اش را بگیره خودش بزرگ کنه» مرد بیچاره ماجرا را که دید یکدفعه خشکش زد «دیدی چه روزی به سرم اومد؟....» بچه را گرفت و رفت گوشه مسجد یک دوتا پولکی دستش داد بچه گنگ زبان پولکی را تو دهن بنا کرد مک مک کردن. مرد غریب کمی دست تو پشتش زد لالای گفت و اطراف خود را پائید کسی نباشد یواش بلند شد و باز اطراف را دید کسی نبود یک دفعه قدما تند کرد که فرار کند اتفاقاً یک طلبه از حجره بالا او را می پائید با نعلین از آن بالا انداخت پس گردن مرد غریب «آهای پدر سوخته توئی که هر روز یک بچه اینجا می گذاری و فرار می کنی؟ بگیرش» که خدا روزی بد ندهد یک دفعه از اطراف طلبه ها و خادما مسجد دور او را گرفتند کتک جانانه ای بهش زدند و هشت تا بچه دیگر آوردند گذاشتند پهلوی او که «یا الله بچه ها تا بردار و از اینجا گورتاگم کن» مرد بیچاره به فکر فرو رفت اگر جیک بزند باز «همان آش است و همان کاسه» به التماس افتاد که:«این مسلمونیه؟... حالا من این نه تا بچه را چیطوری ببرم؟»
یکی از خدام مسجد یوخده مسلمان تر بود رفت یک سبد آورد گفت:«بچه ها را بگذار تو سبد بردار برو» مرد غریب بی نوا بچه ها را درست اطراف سبد چید و بقچه پاره اش را هم کشید و در سبد، بلند گذاشت روس سرش از مسجد بیرون آمد اول بازار میوه فروش ها که رسید یک میوه فروش صدا زد:«کربلائی گلا بیا را میفروشی؟»
تا این حرف به گوش مرد غریب رسید مثل اینکه خدا روح تازه ای به او داد یک دفعه گفت:«آه همیون پولما پا درخت گذاشته ام» تا صدای بچه ها در نیامده بود سبد را گذاشت در دکان میوه فروش و برگشت به بهانه همیان پول ده دررو حالا از آن هولی که دارد دیگر پشت سرش نگاه نمی کند فقط می دوید. دوید تا از دروازه شهر خارج شد لب رودخانه ای رسید تشنه و عرق کرده افتاد رو آب حالا نخور کی نخور آب سیری خورد و سر و صورت را شست یک وقت یک سوار رسید مطاره ای از قاچ زین باز کرد و گفت:«داداش بی زحمت این مطاره را آب کن بده به من»
مرد غریب مطاره را گرفت زد توی آب. آب رودخانه یک دفعه لپک زد مطاره از دستش ول شد و رفت سوار تازیانه را کشید به بخت این بدبخت بی نوا حالا نزن کی بزن یارو دید وایسد کتکه را می خورد پا به فرار گذاشت و ده دررو سوار از عقب و او از جلو این طرف و آن طرف خود را انداخت تو قلعه خرابه ای دید سواره پیاده شد که بیاد تو قلعه زد به پشت بام از این بام به آن بام روی یک طاقی تند و تند میرفت که طاق خراب شد افتاد توی یک اتاق کمی نفس زد تا حالش جا آمد نگاه کرد دید یک تاپو هست درش را باز کرد دید پر از نان است در گنجه را باز کرد دید یک سبد پر از تخم مرغ یک بولونی پر از روغن، یک نان و روغن سیری خور دو هفش ده تا تخم مرغ گذاشت تو کلاه و گذاشت سرش یک پنجا روغن هم لا سه چهار تا نان چماله کرد زیر قبا زد به لیفه تنبان و پرقبا را درست کشید روش، نگاه از لا درز در کرد دید گوشه حیاط یک پیره زن نشسته چرخ می ریسد یواش در اتاق را باز کرد پاورچین پاورچین از کنار حیاط راه را گرفت که برود بیرون، پیر زن صدا زد:«آهای تو کی ئی؟»
از هولش آمد رو به پیر زن کرد و قصه اش را گفت. پیر زن دلش به حال او سوخت گفت:«بی شین پهلوی من بگو ببینم تو از کجا به دام این بدجنس افتادی؟»
مرد غریب مجبور شد نشست سرزیک که آبروش نرود هول هولکی شرح حال خود را بنا کرد گفت. از حرارت بدن او کم کم روغن ها آب شد و و چیک چیک از لا خشتکش بنا کرد چکه کردن یکوقت پیر زن دید، خیال کرد می شاشد و دومشتی زد تو سرش «خاک به سر تو مرد! می شاشی؟ که تخم مرغ ها همه تو کلاه نمدی او شکست و از اطراف سر و روی او سرازیر شد دست کرد به سیرکو سر به تار او گذاشت بیچاره از ترس دو تا پا داشت چار تا دیگر هم قرض کرد و د فرار کن.
از در حیاط پرید بیرون آمد و دوید تا لب رودخانه. نشست و سر و صورت را شست و قدری به بدبختی خودش فکر کرد یک وقت دید یک سوار خیلی مچخص یک غوش سر دست دارد یک تازی عقب اسب او می دود. رسید از ترس بلند شد سلام کرد سوار نگاهی به او کرد پرسید:«پسر تو مال کجا هستی؟»
گفت:«مرد غریبی هستم از دهات» گفت:«کدام ده؟»
گفت:«آذرگون» اتفاقاً این سوار صاحب همان ده بود پرسید:«اینجا کجا بودی؟»
گفت:«آمده ام برای هیادی» گفت:«می خوای نوکر من باشی؟»
گفت:«از خدا می خوم به مثل تو اربابی خدمت کنم»
فوراً پیاده شد باشه را داد و او و قلاده ای به گردن تازی انداخت داد دستش نشانی خانه اش را به او داد گفت:«می روی منزل به بی بی بگو ارباب گفت امشب من چند نفر مهمان دارم تهیه ببین سه ساعت از شب گذشت میام خودت هم کمک کن که شام حسابی تهیه کنند»
سفارشات را کرد و خداحافظ گفت. مرد غریب قلاده سگ را گرفت و میرفت. باشه بنا کرد چنگه زدن هر چه خواست آرامش کند نتوانست فکری کرد و نشست بقچه پاره را از کمر باز کرد و باشه را لای بقچه سفت گره زد و بست به پشتش و به راه افتاد در بین راه سگ های محله چشمشان به تازی افتاد حمله کردند مرد بیچاره از ترس اینکه مبادا تازی فرار کند قلاده او را سخت نگاه داشت و سگ های محله او را تیکه پاره کردند. قلاده دست او ماند و سگ تازی زبان بسته هر تیکه گوشتش دم دهان یک سگ، قلاده، را برداشت و آمد منزل.
در را زد بی بی آمد پشت در پرسید:«تو کی هستی» گفت:«نوکر شما، ارباب تازی را با باشه به من داد بیارم منزل سگ های محل ریختند اورا پاره کردند خوب بود خودم را تیکه تیکه نکردند»
بی بی گفت:«تو چکار داشتی به سگ های محل؟» گفت:«بی بی جان! همچی که می آمدم یک دفعه ده تا سگ حمله کردند تازی که دست من بود هاپی کرد، تو بودی هاپی کردی که سگها یه دفعه کپه شدند رومن و رو تازی، من از ترس اینکه فرار نکند قلاده اش را گرفتم یه وقت دیدم دیگه کار از کار گذشته! حالا دیگه کاریه شده»
این را گفت و گریه افتاد. بی بی دلش به حال او سوخت گفت:«پس باشه کو؟»
گفت:«خاطرت جمع باشد اون کارش درسته لا سفره بستمش به کمرم!»
بی بی گفت:«ای خدا مرگ! یقین اونم خفه شده؟» وقی سفراه را از کمر باز کرد دید بله آن هم مرده.
بی بی گفت:«خاک بر سر تو چقدر احمقی»
بیچاره مرد بنای التماس را گذاشت بی بی دید دیگر گذشته گفت:«خوب دیگه کاریه شده برو آشغال جمع کن بیار تا من اقلاً شام حسابی تهیه کنم بلکه ارباب ترا ببخشد»
رفت هیزم آورد بی بی بنای پخت و پز را گذاشت که بچه اش توگواره بنا کرد گریه کردن بی بی گفت:«تو برو بچه را تاب بده آرام بشه تا من برنجا از سر اجاق پایین بیارم»
مرد احمق آمد پای گهواره هر چه تاب داد بچه آرام نشد چون شنیده بود بچه که گریه میکند مردم دهات قدری تریاک بهش می دهند تا خوابش ببرد اتفاقاً مقداری تریاک همراه داشت درآورد و خرده تریاکا را حلق بچه کرد تا دیگر آرام شد.
آمد کمک بی بی، بی بی هم خوشش آمد که اگر مرد نفهمی است اقلاً بچه داری خوب می کند! با خیال راحت شام شب را پخت. بعد از مدتی بیچاره مادر آمد سرگهواره رو بچه رو پس کرد دید کف از حلق بچه آمد و بو تریاک میاد زد تو سرش که «بچه ما چیکارش کردی؟»
گفت:«بی بی جان طوری نشده من به خرده تریاکش دادم حالا کیف کرده!»
بی بی مشت را پر کرد و به او حمله کرد بیچاره مرد خشکش زد حالا بچه مرده و دیگر کار از کار گذشته بنای گریه و زاری گذاشت بی بی باز با حالت پریشان رو بچه را پوشاند که ناگاه ارباب با مهمان ها آمدند.
بی بی دوید جلو جلو در را باز کرد و ماجرای تازی و باشه را گفت ولی اسمی از بچه نیاورد ارباب دید دیگر گذشته نوکر را صدا زد اسب را داد به دست او و یک کارد تند و تیز هم به او داد و گفت:«یک چراغ بردار برو طویله اسب را ببند سرآخور و یک گاو مریض هم در طویله هست گاه گاه سر بزن اگه یه وقت دیدی خواست بمیره سرش را ببر که حرام نشه»
گفت:«به چشم» اسب را گرفت با چراغ و کارد رفت تو طویله اسب را بست و جو داد و روی سکوب طویله خوابید چراغ را هم خاموش کرد که نفت زیادی نسوزد. نصف شب بلند شد دید گاو خرخر میکند گوگرد هم نداشت تاریک کورکی سر گاو را برید و با خیال راحت خوابید صبح که هوا روشن شد دید ای داد و بیداد سر اسبه را بریده گاو هم سقط شده دیگر دید جای ماندن نیست در حیاط را باز کرد و ده دررو دیگه نفهمیدم کجا رفت و چیطو شد.
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

عباس دوس

در روزگاران قدیم مرد گدائی بود بنام عباس دوس که همه گداها پیش او درس گدائی می خواندند . عباس از آن گداهای پرچانه و لینجه بود که هر کس جلوش میرسید میگفت : بده در راه خدا . به مرد میرسید ، به زن میرسید ، به دختر ، به پسر ، به بچه حتی به گداها هم که میرسید میگفت : بده درراه خدا و آنقدر سمج میشد تا یک چیزی بستاند .

عباس یک دختری داشت که خیلی خوشگل بود و خواستگار زیادی داشت که به هیچ کدام جواب نمیداد . یک جوان تاجر که دارائی زیادی داشت عاشق دختر عباس دوس شده بود . به یک دل نه به صد دل عاشق و گرفتارش بود. یک روز پسرک به پیش عباس رفت که دخترش را خواستگاری کند. عباس پرسید : چکاره ای ؟
جوان تاجر گفت : من تاجرم دخلم خیلی زیاد است ، دارائیم هم حساب ندارد . در ضمن دختر عباس هم این پسره را می خواست . عباس دوس گفت : چون دخترم خیلی ترا میخواهد به یک شرط او را به تو می دهم . پسرک خوشحال شد وگفت : چشم هر شرطی که باشد به روی چشمهایم انجام میدهم. عباس گفت : اگر دختر مرا میخواهی باید دست از کار خودت بکشی و گدائی کنی .


پسر تاجر که اصلاً فکر نمیکرد اینطور شرطی داشته باشد نزدیک بود سرش شاخ در بیاورد . پسرک به خودش میگفت اگر دخترش را بستانم یک کار خوبی هم به خودش میدهم که گدائی نکند . حالا به من میگوید تو هم باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخر من یکنفرتاجر با این همه دارائی و دخل زیاد چطور گدائی کنم هزار نفر زیر دست من کار میکنند و از تجارتخانه من نان میخورند حالا ول کنم بیایم گدائی کنم ، مگر تجارت چه عیبی دارد ؟ عباس دوس گفت : من این حرفها سرم نمیشود . دارائی ممکن است از بین برود اما گدائی همیشه هست . تجارت سرمایه میخواهد ممکن است ضرر کند اما گدائی نه ضرر می کند نه از بین می رود . هر چه تاجر بیچاره التماس کرد عباس گفت : بیخود التماس مکن اگر میخواهی داماد من بشوی باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخرهمه مردم این شهر مرا می شناسند من خجالت میکشم . عباس گفت : اونش دیگر با من . من بتو یاد میدهم چکار کنی که خجالت نکشی . اول برو در تجارتخانه ات را ببند لباسهایت را در کن تا رخت کهنه بدهم بپوش . از فردا صبح برو سر فلان گذر – که خیلی آدم رد میشود – درکناردیوار بنشین . بدیوار تکیه کن و سرت را بینداز زیر که هیچکس را نبینی تا خجالت بکشی ، فقط دست راستت را بطرف بالا نگاهدار. تا یک ماه همین کار را میکنی بعد بیا تا دخترم را عقدت کنم .
تاجر رختهای کهنه پوشید و صبح در همان سرگذر نشست .مردم که رد میشدند او را میشناختند به خیالشان که این بیچاره ورشکست کرده است و هرکس هر چه می توانست به او کمک میکرد . پول میدادند ، لباس میدادند ، چیزهای دیگر میدادند . تاجره تا یک ماه هر روز همین کار را میکرد . سر یک ماه دید که اهه هو باندازه درآمد چند سال تجارتخانه اش بیشتر گیرش آمده . سر یک ماه رفت به پیش عباس دوس و گفت : اگر راستش را بخواهی حالا دیگر خودم هم دلم نمیخواهد این کار را ول کنم . عباس گفت : احسنت ، حالا تو لیاقت دامادی مرا داری .

دخترش را به محضر برد و به عقد او درآورد و از همان روز او از یک حد و دامادش از حد دیگر مشغول گدائی شدند مدت زیادی گذشت . عباس یک روز صبح سحر به حمام رفت . درون حمام رفت به پاکیزه خانه و داشت بدنش را تمیز میکرد . دید که یک نفر از همان درحمام دستش را دراز کرده و میگوید بده در راه خدا . عباس دوس گفت : عمو اینجا خزینه است من هم لختم چیزی ندارم به تو بدهم . دید مردک دست بردار نیست و می گوید از همانها که توی مشتت داری بده در راه خدا . عباس دوس مشتش را پر از کف کرد و دراز کرد گفت : بگیر اما واستا ببینم که دست مرا بر چوب بستی و از من بالا زدی وقتی که از واجبی خانه بیرون آمد دید دامادش است . همان تاجره که اول آن قدر خجالت میکشید . عباس گفت : احسنت بر تو که از من گداتر باز توئی . خدا را شکر که تو بودی اگر یکی دیگر بود من از غصه دق میکردم .


لینجه = سمج
اهه هو = کلمه ایست که در مقام تحسین و تعجب گویند
حد = طرف و سمت
واستا= بایست
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

روباه و بزغاله

روزی بود روزگاری بود .

یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد :« کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است .» روباه دراین فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درختها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درختها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درختها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درختها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد .



وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر گفت :« برو کنار بگذارمن بروم .»

فیل گفت :« تو برو کنار تا من رد شوم ، اصلاً بیا اززیر دست و پای من برو .»

شیر گفت :« به تو دستور می دهم ، امر می کنم بروی کنار، من شیرم و از زیردست و پای کسی نمی روم .»

فیل گفت :« بیخود دستور می دهی ، شیر هستی برای خودت هستی ، من هم فیلم و بزرگترم و احترامم واجب است .»

شیر گفت :« بزرگی به هیکل نیست ، احترام هم مال کسی است که خودش احترام خودش را نگاه دارد . تو اگر بزرگ و محترم بودی نمی گذاشتی تخت روی پشتت ببندند و بر آن سوار شوند ، احترام مال من است که اگر اسیر هم بشوم باز هم شیرم و همه ازم می ترسند .»

فیل گفت :« هرچه هست ما از آنها نیستیم که بترسیم .»

شیرگفت :« یک پنجه به خرطومت بزنم حسابت پاک است .»

فیل گفت :« یک مشت توی سرت بزنم جایت زیر خاک است .»

شیراوقاتش تلخ شد و پرید به طرف فیل که او را بزند . فیل هم خرطومش را انداخت زیر شکم شیر وشیر را بلند کرد و پرت کرد میان درختها و راهش را کشید و رفت .

شیرافتاد توی درختها و سرش خورد به کنده درخت و گفت :« آخ سرم » و از حال رفت .

روباه اینها را تماشا کرده بود و جرات حرف زدن نداشت . وقتی شیر بیهوش شد روباه با خود گفت :« آنها هردوشان خودپسند بودند ولی حالا وقت آن است که من بروم به شیر تعارف کنم و خودم را عزیزکنم .»

چند لحظه بعد شیر به هوش آمد و خودش را از لای درختها بیرون کشید و آمد زیر آفتاب دراز کشید و از شکستی که خورده بود خیلی ناراحت بود .

روباه رفت جلو و گفت :« سلام عرض می کنم ، من از دور شما را دیدم و تصور کردم خدای نکرده کسالتی دارید ، انشاءالله بلا دور است .»

شیرترسید که روباه شکست خوردن او را دیده باشد . پرسید :« تو از کجا می دانی که من کسالت دارم .»

روباه گفت :« من قدری از علم طب خوانده ام و ناراحتی اشخاص را از قیافه شان می خوانم ولی امیدوارم اشتباه کرده باشم و حال شما مثل همیشه خوب باشد .»

شیرپرسید :« تو اینجاها یک فیل ندیدی ؟»

روباه گفت :« نه، تا شما اینجا هستید فیل هرگز جرات نمی کند اینجاها پیدا شود .»

شیروقتی دید آبرویش نرفته گفت :« آفرین ، خیلی جوان فهمیده ای هستی ، این را هم خوب فهمیدی ، من مدتی است که حالم خوب نیست و نمی توانم شکارکنم این است که خیلی ناتوان شده ام ، ولی تواهل کجایی و از کدام خانواده ای ؟»

روباه گفت :« من در همین جنگل زندگی می کنم ، نام پدرم « ثعلب » است که به خانواده شما خیلی ارادت داشت ، ما همیشه از بقیه شکار شیرها غذا می خوریم .»

شیرگفت :« بله ، ثعلب را می شناختم ، دوست من بود و خیلی خوب خدمت می کرد . تو هم خوب وقتی آمدی ، حالا که این طور است می توانی یک کاری بکنی ؟»

روباه گفت :« در خدمتگزاری حاضرم ، سرو جانم فدای شیر .»

شیرگفت :« سرو جانت سلامت باشد . ببین ، من در این حال نمیتوانم دوندگی کنم ، اما اگر شکاری ، چیزی این نزدیکیها باشد می توانم بگیرم اگرچه فیل باشد !»

روباه گفت :« البته ، شما می توانید ولی گوشت فیل خوراکی نیست .»

شیرگفت :« بله ، به هرحال می گویند روباه خیلی باهوش است ، اگر بتوانی با زبان خوش حیوان ساده ای را به اینجا بیاوری من زحمت تو را خیلی خوب تلافی می کنم ، پدربزرگوارت هم همیشه همین طورزندگی می کرد.»

روباه گفت :« البته ، من هم وظیفه خودم را خوب می دانم . برای شما گوشت بزغاله خیلی خاصیت دارد ، من الآن می روم هرچه حیله دارم بکار می برم تا بزغاله ای چیزی به اینجا بیاورم . ولی شما باید سعی کنید اگر من همراه کسی برگشتم آرام وبی حرکت باشید و خودتان را به موش مردگی بزنید تا من خبربدهم .»

شیرگفت :« می دانم ، ولی سعی کن یک گاو هم پیدا کنی و زود هم بیایی .»

روباه گفت :« تا ببینم چه کسی گول می خورد ، عجالتاً خدانگهدار .» روباه راست آمد تا نزدیک گله گوسفندها و از ترس جمعیت و سگ و چوپان پشت درختها پنهان شد و صبرکرد تا یک بزغاله از گله دور شد و به طرف او پیش آمد . روباه چند تا شاخه به دهن گرفت و شروع کرد به بالا جستن و پایین جستن و دور خود چرخیدن .

بزغاله از دور او را نگاه کرد و از بازی روباه خوشش آمد . نزدیکتر آمد و خنده کنان به روباه گفت :« خیلی خوشحالی !»

روباه گفت :« چرا خوشحال نباشم ، چه غمی دارم که بخورم ؟ دنیای خدا به این بزرگی است و آب و علف به این فراوانی . می خورم و برای خودم بازی می کنم . اصلاً من از کسانی که زیاد فکر می کنند و یکجا می نشینند غصه می خورند بدم می آید ، دوست می دارم که همه اش بازی کنم و بخندم و خوش باشم .»

بزغاله گفت :« درست است ، بازی و خوشحالی ، ولی آخر در صحرا گرگ هست ، پلنگ هست ، دشمن هست ، فکر زندگی هم باید کرد و بی خیالی هم خوب نیست .»

روباه گفت :« ولش کن این حرفها را ، این حرفها مال پیرها و قدیمی ها و بی عرضه هاست ، این چهار روز زندگی را باید خوش بود ، گرگ و پلنگ کدام جانوری است ، تو تا حالا هیچ گرگ و پلنگ دیده ای ؟»

بزغاله گفت :« نه ندیدم ، ولی هست .»

روباه گفت :« نخیر نیست ، اصلاً این حرفها دروغ است ، این حرفها را چوپان به مردم یاد می دهد که خودش بزغاله ها را جمع کند .»

بزغاله گفت :« یعنی می خواهی بگویی هیچ کس هیچ کس را اذیت نمی کند ؟»

روباه گفت :« چرا، ولی ترس زیادی هم خوب نیست ، همان طور که تو شاید از روباه می ترسیدی ولی حالا دیدی که من هم مثل تو علف می خورم و کاری هم به کسی ندارم .»

بزغاله گفت :« راست می گویی ، و خیلی هم خوش اخلاق هستی .»

روباه گفت :« من همیشه راست می گویم ولی بعضی چیزها هست که کسی باور نمی کند .»

بزغاله گفت :« مثلاً چی ؟»

روباه گفت :« من این حرفها را با همه کس نمی زنم ولی چون تو خیلی بزغاله خوبی هستی می گویم ، مثلاً اینکه من امروزبا یک شیربازی کردم ، گوشش را گاز گرفتم ، دمش را کشیدم ...»

بزغاله پرسید :« شیر؟ شیردرنده ؟ آخ خدایا ...»

روباه گفت :« البته شیر درنده ، ولی شیر بیمار بود و رمق نداشت که حرکت کند ، من هم دق دلم را از او گرفتم و خوب مسخره اش کردم . او هم قدری غرغر کرد ولی نمی توانست از جایش تکان بخورد ، حالا هم آنجا افتاده است ، می خواهی او را ببینی ؟»

بزغاله گفت :« نه ، من می ترسم .»

روباه گفت :« از چه می ترسی ؟ می گویم شیر نا ندارد که نفس بکشد ، من که غرضی ندارم ، نمی خواهی نیا ، همین جا بازی می کنیم ، ولی مقصودم این است که اگر بیایی و تو هم گوشش را بگیری آن وقت می توانی میان همه گوسفندها و بزغاله ها افتخار کنی که تنها کسی هستی که با شیر بازی کرده ای . اگر هیچکس هم باور نکند خودت می دانی که چه کار بزرگی کرده ای و پیش خودت خوشحالی .»

بزغاله هوس کرد که برود و شیر را از نزدیک ببیند و میان همه گوسفندها سرافراز باشد .

روباه گفت :« یالله بیا با این کدو بازی کنیم و برویم تا نزدیک شیر. اگر هم نخواستی نزدیک بروی ، من خودم همراهت هستم ، بازی می کنیم و دوباره برمی گردیم .»

بزغاله گفت :« باشد .» روباه کدو را قل داد و آن را به هوا انداختند و خندیدند و بازی کنان رفتند تا جایی که شیر خوابیده پیدا بود . بزغاله وقتی شیر را دید از هیبت آن ترید و ایستاد .

روباه گفت :« پس چرا نمی آیی ؟»

بزغاله گفت :« دارم فکر می کنم که این کار از دو جهت بداست : یکی این که شیر حیوان درنده است و من طعمه و خوراک او هستم و باید احتیاط کرد چون اگر خطری پیش آید همه مردم مرا سرزنش می کنند و حق هم دارند . دیگر اینکه اگر خطری هم نداشته باشد و شیر بی حال باشد تازه من نباید مردم آزاری کنم و شخص عاقل بیخود و بی جهت دیگری را مسخره نمی کند .»

روباه گفت :« عجب بزغاله ساده ای هستی ، هیچ کدام از این حرفها معنی ندارد . اول که گفتی خطر، اگر خطر داشت من هم نمی رفتم ، من که گفتم خودم تجربه کردم و خطر نداشت . دیگر اینکه گفتی مردم آزاری ، آیا این مردم آزاری نیست که شیرها گوسفندها را می خورند پس اگر ما هم یک دفعه شیرها را مسخره کنیم حق داریم . با وجود این خودت می دانی ، نمی خواهی نیا ، ولی من می روم بازی می کنم ، توی گوشش هم قور می کنم ، تو همینجا صبر کن و تماشا کن .»

روباه این را گفت و رفت نزدیک شیر و آهسته به او گفت :« مواظب باش خودت را به خواب بزن ، من با یک مشت دزد ودروغ یک بزغاله را تا اینجا آورده ام و برای اینکه از چنگمان در نرود باید هرکاری می کنم ناراحت نشوی و بی حرکت باشی تا او نترسد ونزدیکتر بیاید . من در گوشت قورقورمی کنم و با دمت بازی می کنم ولی ساکت باش تا نقشه به هم نخورد .»

بزغاله از دور تماشا می کرد و روباه رفت و در گوش شیر به صدای بلند قورقور کرد و خندید . بعد گوش شیر را به دندان کشید و بعد دمش را گرفت و بعد از روی بدن شیر به این طرف و آن طرف جست و خیز کرد ، بعد بزغاله را صدا زد و گفت :« دیدی ؟»

بزغاله گفت :« حالا فهمیدم که هیچ خطری ندارد .» بزغاله پیش آمد و روباه همچنان جست و خیز می کرد و با دم شیر بازی می کرد . بزغاله رفت جلو و گفت :« من هم می خواهم توی گوش شیر قورقور کنم .» روباه گفت :« هرکاری دلت می خواهد بکن .»

بزغاله سرش را به گوش شیر نزدیک کرد و گفت :« قور...» و ناگهان شیر با یک حرکت گردن بزغاله را گرفت و گفت :« حیاهم خوب چیزی است ، حالا من حق دارم تو را بخورم .»

بزغاله فریاد کشید و گفت :« ای وای ، من گناهی ندارم ، روباه مرا آورده ، او به من یاد داد .»

شیر گفت :« روباه کارش همین است ، تو اگر عاقل بودی چوپان و سگ و گله را نمی گذاشتی و تنها نمی آمدی که با شیر بازی کنی . گناهت هم این است که من به تو کاری نداشتم ، تو اول در گوش من قور کردی . مردم آزاری گرفتاری هم دارد . تو اگرنمی خواستی ، با روباه همراهی نمی کردی و همانجا که بودی یک صدا می کردی و چوپان روباه را فراری می داد . روباه تو را نیاورد ، تو خودت با پای خودت آمدی .»

روباه گفت :« صحیح است ، من او را به زور نیاوردم . حرف می زدیم و بازی می کردیم و می آمدیم ، او خودش می خواست بیاید با شیر بازی کند و بعد برود گوسفندها را مسخره کند .»
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

غازی خان

در زمان قدیم یک شکارچی بود که هر روز به شکار می رفت و دست خالی بر میگشت . یکی از روزها این مرد شکارچی غازی شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو می خوام که این غاز را درست و تر و تمیز بپزی تا دو نفری بدون اینکه کسی بفهمد آنرا بخوریم . خودت میدانی چقدر برای شکار این غاز زحمت کشیده ام . مبادا کسی از قضیه سردربیاورد . زن شکارچی هم که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد وغاز را توی کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزدیکیهای غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتی زن شکارچی در را باز کرد دید ای داد و بیداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان میشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچی به زنش گفت :« مبادا غاز را برای مهمان بیاوری برو دو تا پیاز و کمی پنیر بردار و بیار تا بخورد ، ماهم خودمان را میزنیم به سیری و چند لقمه ای زورکی میخوریم تا اشتهایمان کور نشود وبتوانیم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز رابخوریم .



مرد شکارچی هرچه گفت زنش گوش کرد . ولی مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعی کرد کم بخورد بلکه بتواند یک جوری برای غاز نقشه ای بکشد . بعد از شام هر سه نفرخوابیدند . شکارچی و زنش به خواب رفتند ولی مهمان به هوای غاز نگذاشت خوابش ببرد و بیدار ماند .
وقتی خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جایش بلند شد و رفت پای خام نونی دو تا از آن نان های ترو تازه برداشت و یواش یواش رفت توی مطبخ و غاز را که توی کماجدان بود پیدا کرد . در کماجدان را برداشت وگفت : بی انصافها لامصبا چه میشد که سرپسین غاز میآوردید و باهم میخوردیم . راستی خدا را خوشتر نمیآمد که خودتان میخوردید و یک لقمه ای هم به من میدادید ؟ خیلی از این حرفها با خودش گفت و غاز راخورد و یک ذره هم برای آنها نگذاشت . یک کفش ساغری سلطون هم –که شکارچی برای زنش خریده بود – دم دراطاق بود . آنرا برداشت و به جای غاز توی کماجدان گذاشت و با شکم سیر سرجایش راحت گرفت خوابید .

شکارچی کمی که گذشت از خواب بیدار شد و زنش را هم بیدار کرد . گفت: بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان کنیم ببینیم خواب است یا بیدار؟ اگر خواب بود آن وقت میرویم و غاز را میخوریم . شوهرش قبول کرد دونفری شروع کردند به صحبت .

یکی می گفت من نادرشاه را یاد میدهم . یکی گفت من شاه عباس را یاد میدهم . شکارچی برای اینکه بفهمد مهمان خواب است یا بیدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهی بیادت میآید ؟... مهمان آهی از ته دل کشید و گفت : ای ... من هیچ پادشاهی یادم نمیآید ، هرکاری میکنم یادم میرود فقط زمانیکه ساغری سلطون جانشین غازی خان شد یاد میدهم دیگر هیچی یاد ندارم ...

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++

کماجدان = دیگ خام = خم . ظرف گلی استوانه ای شکل که در آن نان میگذارند لامذهبها= بی دینها پسین = سرشب
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

شير و آدميزاد
يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود.
يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.»
شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد:
« آدميزاد که ترس ندارد.»
گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک است و زورش از همه بيشتر است.»
شير قهقه خنديد و گفت: « خيالتان راحت باشد، آدم که هيچي، اگر غول هم باشد تا من اينجا هستم از هيچ چيز ترس نداشته باشيد.»
اما شير هرگز از جنگل بيرون نيامده بود و هرگز در عمر خود آدم نديده بود. فکر کرد اگر از ميمون ها و شغال ها ببرسد آدم چييست به او مي خندند و آبرويش مي رود. حرفي نزد و با خود گفت فردا مي روم آنقدر مي گردم تا اين آدميزاد را پيدا کنم و لاشه اش را بياورم اينجا بيندازم تا ترس حيوانات از ميان برود. شير فردا صبح تنهايي راه صحرا را پيش گرفت و آمد و آمد تا از دور يک فيل را ديد. با خود گفت اينکه مي گويند آدميزاد وحشتناک است بايد يک چنين چيزي باشد. حتماً اين هيکل بزرگ آدميزاد است.




پيش رفت و به فيل گفت: « ببينم، آدم تويي؟ »
فيل گفت: « نه بابا، من فيلم، من خودم از دست آدميزاد به تنگ آمده ام. آدميزاد مي آيد ما فيلها را مي گيرد روي پشت ما تخت مي بندد و بر آن سوار مي شود و با چکش توي سرما مي زند. بعد هم زنجير به پاي ما مي بندد و يا دندان ما را مي شکند و هزار جور بلا بر سرما مي آورد. من کجا آدم کجا.»
شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم ولي مي خواستم ببينم يک وقت خيال به سرت نزند که اسم آدم روي خودت بگذاري.»
فيل گفت: « اختيار داريد جناب شير، ما غلط مي کنيم که اسم آدم روي خودمان بگذاريم.»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک شتر قوي هيکل و گفت ممکن است آدم اين باشد. او را صدا زد و گفت: « صبر کن ببينم، تو آدمي؟»
شتر گفت: خدا نصيحت نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار مي خورم و بار مي برم و خودم اسير و ذليل دست آدمها هستم. اينها مي آيند صد من بار روي دوشم مي گذارند و تشنه و گرسنه توي بيابانهاي بي آب و علف
مي گردانند بعد هم دست و پاي ما را مي بندند که فرار نکنيم. آدميزاد شير ما را مي خورد، پشم ما را مي چيند و با آن عبا و قبا درست از جان ما هم بر نمي دارد، حتي گوشت ما را هم مي خورد.»
شير گفت: « بسيار خوب، من خودم مي دانستم . مي خواستم ببينم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و ميمونها و شغالها را بترساني.»
شتر گفت: « ما غلط مي کنيم. من آزارم به هيچ کس نمي رسد و اگر يک ميمون يا شغال هم افسارم را بکشد همراهش مي روم. من حيوان زحمت کشي هستم و ...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک گاو. با خود گفت اين حيوان با اين شاخهايش حتماً آدميزاد است. پيش رفت و از او پرسيد: « تو از خانواده آدميزادي؟»
گاو گفت: « نخير قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدميزاد دارم بيچاره مي شوم و نمي دانم شکايت به کجا برم. آدميزاد ماها را مي گيرد، شبها در طويله مي بندد و روزها به کشتزار مي برد و ما مجبوريم زمين شخم کنيم و گندم خرد کنيم و چرخ دکان عصاري را بچرخانيم آن وقت شير هم بدهيم و آخرش هم ما را مي کشند و گوشت ما را مي خورند.»
شير گفت: « بله، خودم، مي دانستم. گفتم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و حيوانات کوچکتر را بترساني، اين ميمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم مي ترسند.»
گاو گفت: « نه خير قربان، موضوع اين است که من با اين شاخ...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.»
شير با خود گفت: « پس معلوم شد آدميزاد شاخ ندارد و تا اينجا يک چيزي بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسيد به يک خر که داشت چهار نعل توي بيابان مي دويد و فرياد مي کشيد. شير با خود گفت اين حيوان با اين صداي نکره اش و با اين دويدن و شادي کردنش حتماً همان چيزي است که من دنبالش مي گردم. خر را صدا زد و گفت:« آهاي، ببينم، تويي که مي گويند آدم شده اي؟»
خر گفت: « نه والله، من آدم بشو نيستم. من خودم بيچاره شده آدميزاد هستم. و هم اينک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خيلي وحشتنا کند و همينکه دستشان به يک حيوان بند شد ديگر او را آسوده نمي گذارند. آنها ما را مي گيرند بار بر پشت ما مي گذارند. آنها ما را مي گيرند دراز گوش و مسخره هم مي کنند و مي گويند تا خر هست پياده نبايد رفت. آدمها آنقدر بي رحم و مردم آزارند که حتي شاعر خودشان هم گفته:
گاوان و خران باردار
به ز آدميان مردم آزار
شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم که تو درازگوشي اما من دارم مي روم ببينم آدمها حرف حسابي شان چيست؟»
خر گفت: « ولي قربان، بايد مواظب خودتان...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت. من مي دانم که چکار بايد بکنم.»
اما شير فکر مي کرد خيلي عجيب است اين آدميزاد که همه از او حساب مي برند، يعني ديگر حيواني بزرگتر از فيل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدري پيش رفت و رسيد به يک اسب که به درختي بسته شده بود و داشت از تو بره جو مي خورد. شير پيش رفت و گفت:« تو کي هستي؟ من دنبال آدم مي گردم.»
اسب گفت: « هيس، آهسته تر حرف بزن که آدم مي شنود. آدم خيلي خطرناک است، فقط شايد تو بتواني انتقام ما را از آدمها بگيري. آدمها ما را مي گيرند افسار و دهنه مي زنند و ما را به جنگ مي برند، به شکار مي برند، سوارمان مي شوند و به دوندگي وا مي دارند و پدرمان را در مي آورند. ببين چه جوري مرا به اين درخت بسته اند.»
شير گفت: « تقصير خودت است، دندان داري افسارت را پاره کن و برو، صحرا به اين بزرگي، جنگل به آن بزرگي.»
اسب گفت: « بله، صحيح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شير و گرگ و پلنگ حرف زدي، حيف که کار مهمتري دارم وگرنه مي دانستم با تو چه کنم، ولي امروز مي خواهم انتقام همه حيوانات را از آدميزاد بگيرم.»
شير قدري ديگر راه رفت و رسيد به يک مزرعه و ديد مردي دارد چوبهاي درخت را بهم مي بندد و يک پسر بچه هم به او کمک مي کند و شاخه ها را دسته بندي مي کند.
شير با خود گفت: ظاهراً اين بي بته ها هم آدميزاد نيستند ولي حالا پرسيدنش ضرري ندارد. پرسش کليد دانش است. پيش رفت و از مرد کارگر پرسيد: « آدميزاد تويي؟»
مرد کارگر ترسيد و گفت: « بله خودمم جناب آقاي شير، من هميشه احوال سلامتي شما را از همه مي پرسم.»
شير گفت: « خيلي خوب، ولي من آمده ام ببينم تويي که حيوانات را اذيت مي کني و همه از تو مي ترسند؟»
مرد گفت: « اختيار داريد جناب آقاي شير، من واذيت؟ کسي همچو حرفي به شما زده ؟ اگر کسي از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حيوانات هم هستم. من براي آنها خدمت مي کنم، اصلا کار ما خدمتگزاري است منتها مردم بي انصافند و قدر آدم را نمي دانند. شما چرا بايد حرف مردم را باور کنيد، از شما خيلي بعيد است، شما سرور همه هستيد و بايد خيلي هوشيار باشيد.»
شير گفت: « من ديدم فيل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکايت دارند، ميمونها و شغالها از تو مي ترسند و همه مي گويند آدميزاد ما را بيچاره کرده.» مرد گفت: « به جان عزيز خودتان باور کنيد که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فيل با اينکه حيوان تنه گنده بي خاصيتي است بايد شرمنده محبت من باشد. ما اين حيوان وحشي بياباني را به شهر
مي آوريم و با مردم آشنا مي کنيم، به او علف مي دهيم، او را در باغ وحش پذيرايي مي کنيم. همان شتر را مانگاهداري مي کنيم، خوراک مي دهيم، برايش خانه درست مي کنيم. چه فايده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر براي برهنگان لباس تهيه مي کنيم. اسب را ما زين ولگام زرين و سيمين برايش مي سازيم و مثل عروس زينت مي کنيم. بعد هم ما زورکي از کسي کار نمي کشيم. گاو و خر را مي بريم توي بيابان ول مي کنيم ولي خودشان راست مي آيند مي روند توي طويله. آخر اگر کسي راضي نباشد خودش چرا بر مي گردد؟ شما حرف آنها را در تنهايي شنيده ايد و مي گويند کسي که تنها پيش قاضي برود خوشحال مي شود. آنها که حالا اينجا نيستند ولي اگر مي خواهيد يک اسب اينجا هست بياورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگوييد درست است. ملاحظه بفرماييد ما هيچ وقت روي شير و پلنگ بار نمي گذاريم. چونکه خودشان راضي نيستند. ما زوري نداريم که به کسي بگوييم، اصلا شما مي توانيد باور کنيد که من با اين تن ضعيف بتوانم فيل را اذيت کنم؟ من که به يک مشت او هم بند نيستم.»
شير گفت: « بله، مثل اينکه حرفهاي خوبي بلدي بزني.»
مرد گفت: « حرف خوب که دليل نيست ولي ما کارهايمان خوب است. باور کنيد هر کاري که از دستمان برآيد براي مردم مي کنيم. حتي درست همين امروز به فکر افتاده بودم که بيايم خدمت شما و پيشنهاد کنم که براي شما يک خانه بسازم، آخر شما سرور حيوانات هستيد و خيلي حق به گردن ما داريد.»
شير پرسيد: « خانه چطور چيزيست؟»
مرد گفت: « اگر اجازه مي دهيد همين الان درست مي کنم تا ملاحظه بفرماييد که ما مردم چقدر مردم خوش قلبي هستيم. شما چند دقيقه زير سايه درخت استراحت بفرماييد.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و ميخ را بياور.
پسرک اسباب نجاري را حاضر کرد و مرد فوري يک قفس بزرگ سرهم کرد و به شير گفت: « بفرماييد. اين يک خانه است. فايده اش اين است که اگر بخواهيد هيچ کس مزاحم شما نشود مي رويد توي آن و درش را مي بنديد و راحت مي خوابيد. يا بچه هايتان را در آن نگهداري مي کنيد و وقتي در اين خانه هستيد باران روي سرتان نمي ريزد و آفتاب روي سرتان نمي تابد و اگر يک سنگ از کوه بيفتد روي شما نمي غلطد و اگر باد بيايد و يک درخت بشکند روي سقف خانه ها زندگي مي کنيم و براي شما که سالار و سرور حيوانات هستيد داشتن خانه خيلي واجب است. البته همه جور خانه مي شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرماييد توي خانه ببينم درست اندازه شما هست؟»
شير هر چه فکر کرد ديد آدميزاد به نظرش چيز وحشتناکي نيست و خيلي هم مهربان است. اين بود که بي ترس و واهمه رفت توي قفس و مرد نجار فوري در قفس را بست و گفت « تشريف داشته باشيد تا هنر آدميزا را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد« پشت ديوار قدري آتش روشن کن و آفتابه را بياور.» بعد خودش آمد پاي قفس و باشير صحبت کرد و گفت: « بله. اينکه مي گويند آدميزاد فلان است و بهمان است مال اين است که هيکل آدميزاد خيلي نازک نارنجي است اما مغز آدميزاد بهتر از همه حيوانات کار مي کند. شما آدميزاد را خيلي دست کم گرفته ايد که از توي جنگل راه مي افتيد مي آييد پوست از کله اش بکند، آدميزاد صد جور چيزها اختراع کرده که براي خودش فايده دارد و براي بدخواهش ضرر دارد. البته ما چنگ و دندان شما خيلي خطرناکتر است و اگر همه حيوانات از ما
مي ترسند براي همين چيزهاست. حالا من با يک آفتابه کوچک بي قابليت چنان بلايي بر سرت بياورم که تا عمر داري فراموش نکني و ديگر درصدد انتقام جويي برنيايي.» بعد صدايش را بلند کرد و گفت:
پسر، آفتابه را ببار.»
مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالاي سر قفس شروع کرد به ريختن آب جوش روي سر و تن شير.
شير فرياد مي کرد و براي نجات خود تلاش مي کرد ولي هر چه زور
مي زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اينکه همه جاي بدن شير از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسيد گفت:« بله، من مي توانم تو را در اين قفس نگاه دارم، مي توانم تو را نفله کنم، مي توانم پوست از تنت بکنم اما نمي کنم تا به جنگل خبر ببري و حيوانات نخواسته باشند با آدمها زور آزمايي کنند. خودم هم برايت در قفس را باز مي کنم، اما اگر قصد بدجنسي داشته باشي صدجور ديگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت ديگر خونت به گردن خودت است.
مرد در قفس را باز کرد و شير از ترسش پا به فرار گذاشت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توي جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله
مي کرد. دوسه تا شير که در جنگل بودند او را ديدند و پرسيدند: « چه شده، چرا اينطور شدي؟»
شير قصه را تعريف کرد و گفت: « اينها همه از دست آدميزاد به سرم آمد.» شيرها گفتند: « تو بيخود با آدميزاد حرف زدي و از او فريب خوردي. بايستي از او انتقام بگيريم. آدميزاد تو را تنها گير آورده، با دشمن نبايد تنها روبرو شد، اگر با هم بوديم اينطور نمي شد.
گفت: « پس برويم.»
سه شير تازه نفس جلو و شير سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسيدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شيرها سر رسيدند. پسرک موضوع را فهميد و ديد وضع خطرناک است. فوري از يک درخت بالا رفت و روي شاخه درخت نشست.
شيرها وقتي پاي درخت رسيدند گفتند حالا چکنيم. شير سوخته گفت: « من که از آدم مي ترسم. من پاي درخت مي ايستم شماها پا بر دوش من بگذاريد، روي هم سوار شويد و او را بکشيد پايين تا با هم به حسابش برسيم.»
گفتند: « ياالله». شير سوخته پاي درخت ايستاد و شيرهاي ديگر روي سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار ديد نزديک است که شيرها به او برسند و هيچ راه فراري ندارد. ناگهان فکري به خاطرش رسيد و به ياد حرف استادش افتاد و فرياد کرد: « پسر، آفتابه را بيار.»
شيرها دنبال او دويدند و گفتند: « چرا در رفتي؟ نزديک بود بگيريمش.»
شير گفت: چيزي که من مي دانم شما نمي دانيد. من تمام اسرار آدميزاد را مي دانم و همينکه گفت « آفتابه را بيار» ديگر کار تمام است. اين بدبختي هم که بر سر من آمد مال اين بود که ما نمي توانيم آفتابه بسازيم. آدمها داناتر از ما هستند و کسي که داناتر است به هر حال زورش بيشتر است.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

سه باغ گل

روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای گذشته دختری بود که مادر نداشت اما یک پدر و یک زن پدر داشت. پدر این دختر از مال دنیا فقط یک گاو ماده داشت که از شیر آن گاو امرار معاش میکردند. هر روز صبح آن دختر گاو را به چرا میبرد و نزدیک غروب به خانه برمیگشت. یکروز نزدیک ظهر بود دختر به یک باغ زیبائی رسید. از قضای روزگار آن روز پسر پادشاه به آن باغ آمده بود برای شکار. سواران و همراهان پسر پادشاه از کنار آن باغ گذر کردند. دختر نیز که در اطراف باغ مشغول چراندن گاو بود صدای پای اسبهای آنها را که شنید، دست پاچه شد و خواست که از سر راه آنها کنار برود اما در همین موقع لنگه کفش او جا ماند. در این موقع پسر پادشاه از اسب پیاده شد و لنگه کفش را برداشت و با خود برد. دختر مثل همیشه اما با یک لنگه کفش برگشت به خانه. پسر پادشاه هم لنگه کفش را برد و به مادرش داد. و گفت: این را به کنیزها بده تا برود صاحب این لنگه کفش را پیدا کنند و بعد او را برای من خواستگاری کنید.



مادر آن را گرفت و به کنیزها داد و همانطور که پسرش گفته بود به آنها گفت. آنها از فردای آنروز به در غلا های شهر میرفتند و به هر غلائی که میرسیدند، در را میزدند و لنگه کفش را نشان میدادند تا به در غلای آن دختررسیدند. دختر آنروز چون کفش نداشت گاو را به چرا نبرده بود بلکه پدرش به چرا برده بود. در غلای آنها را که زدند زن پدر در را باز کرد لنگه کفش را به او دادند و گفتند: صاحب این لنگه کفش چه کسی است؟ اما باید بدانید که دختر از ترسش که مبادا پدرش او را کتک بزند، به پدر و حتی به زن پدر نگفته بود که لنگه کفش من گم شده است و کفش ندارم که گاو را به چرا ببرم بلکه گفته بود که امروز خسته ام و نمیتوانم گاو را به چرا ببرم. پدر هم قبول کرد و خودش گاو را به چرا برده بود. اما زن پدر همینکه چشمش به لنگه کفش افتاد گفت: کفش دختر من هم مثل این است اما او لنگه کفشش گم نشده است. در همین وقت که دختر هم حرفهای آنها را شنیده بود با عجله رفت پیش آنها و گفت: بلکه این لنگه کفش من است،که دیروز گم شد و من نتوانستم آن را پیدا کنم و بعد ماجرای دیروز را برای آنها تعریف کرد و آنها هم گفتند که درست است. دیروز پسر پادشاه به شکار رفته بود، او را دیده و پسندیده است. حالا آمده ایم که از دختر شما برای پسر شاه خواستگاری کنیم. زن پدر گفت: ما را با پسر پادشاه چه، ما نمی توانیم که دخترماان را به پسر پادشاه بدهیم زیرا وضع مالی ما قبول نمیکند که با پسر پادشاه وصلت کنیم. ما دخترمان را به شخصی مثل خودمان میدهیم. آنها گفتند که باید این کار را حتماً بکنید و گفتند که پسر پادشاه شخص کوچکی نیست که از شما چیزی بخواهد، بلکه شما را هم صاحب مال و منالی میکند. در هر صورت زن پدر قبول کرد و بعد هم که پدر دختر آمد و قضیه را از او شنید، خیلی خوشحال شد و گفت: بخت به ما رو آورده است و او قبول کرد.
شب همانروز قول و قرارهائی گرفته شد و قرار شد که فردا مجلس عقد بر پا شود. فردا بعد از ظهر پسر پادشاه یک سیب سرخ و درشت را به یکی از غلام های دربار داد تا به دستگیرنش بدهد و آنرا قاچ بزند تا بیند قاچ زدن او هم مثل خودش قشنگ است یا نه. اما برای شما بگویم که وقتی دختر را به عقد پسر پادشاه درآوردند، آن دوران رسم بر این بود که بعد از عقد دختر را به خانه پدرش میبردند تا بعد که وقت عروسی معلوم شود. در آن موقع داماد حق نداشت که به خانه عروس برود و او را ببیند تا موقع عروسی. اما آن غلام بدجنس سیب را به عروس خانم نداده بود که قاچ بزند بلکه خودش آن را قاچ زد و بدست پسر پادشاه داد. غلام که دندانهای زشتی داشت جای قاچ او هم زشت و بد ترکیب بود. پسر پادشاه تا آن سیب را دید گفت این دختر آن دختری نیست که میخواهم، او خیلی زیبا بود و دندانهای زیبائی هم داشت، من این دختر را نمی خواهم. مادر پسر پادشاه که زنی عاقل و فهمیده بود گفت: تو دختر را نمی خواهی نخواه من او را جزو کنیزان دربار نگاه میدارم. تو هر کس دیگر را دوست داشتی به من بگو او را برای تو میگیرم. چند روز بعد پسر پادشاه میخواست یک میهمانی بدهد آنهم توی باغ گل زرد. دستور داد تا اسباب شاهانه در آنجا ببرند و مجلسی شاهانه بر پا کنند. فردا که پسر به باغ گل زرد رفت، مادر پسر به عروسش گفت: دختر جان بلند شو و یکدست از سر تا پا رخت زرد به تن کن و سوار بر اسب زرد شو و هفت قلم خودت را بزک کن و به باغ گل زرد برو. در آنجا پسرم ترا میبیند و دوباره دلباخته تو میشود. تو از آنجا با اسب فقط عبور کن و اگر پسرم از تو خواست که بروی بنشینی بگو که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم و هر چه او اصرار کرد تو از اسب پیاده نشو. دختر قبول کرد و رفت وقی به آنجا رسید هر چقدر پسر پادشاه اصرار کرد از اسب پیاده بشود نشد و گفت که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم. روز بعد پسر پادشاه در باغ گل سفید مهمانی داشت. اما یادم رفت که بگویم غروب آن روز وقتی که پسر پادشاه برگشت خیلی ناراحت در گوشه ای نشست و با هیچ کس حرف نمی زد اما مادرش میدانست که درد پسرش چیست از او هیچ سوالی نکرد. فردا که پسر به باغ گل سفید رفت، دختر باز به دستور مادر شوهرش یکدست رخت سفید پوشید و هفت قلم بزک کرد و سوار بر اسب سفید شد و به باغ گل سفید رفت. مادر شوهرش به او گفته بود که اطراف باغ را گشت بزند و دوباره براه افتاد تا به باغ گل سفید رسید. دوباره پسر پادشاه دلباخته او شد و هر چه از او خواهش کرد ازاسب پیاده بشود نشد و رفت. ظهر آن روز پسر پادشاه، دیگر ناهار نخورد و باز هم غروب مثل روز گذشته ناراحت و افسرده برگشت. روز سوم در باغ گل سرخ مهمانی داشت. صبح آنروز باز دختر به دستور مادرشوهرش رخت سرخ به تن کرد و خود را بزک کرد و با یک اسب سرخ به باغ گل سرخ رفت. اما این بار مادر شوهرش گفته بود که اگر پسرم خواهش کرد که از اسب پیاده بشوی و پیش آنها بروی اینکار را بکن و از میوه های آنجا که خواستی بخور. اگر انار بود کمی بخور و انگشت شست خودت را ببر و از پسرم بخواه که دستمالش را بتو بدهد و به انگشت خودت ببند. دختر قبول کرد و رفت و به گفته او از اسب پیاده شد و نشست. همین که میوه برای او آوردند او یک دانه انار برداشت تا بخورد اما به گفته مادر شوهرش انگشت شست خود را برید و از پسر پادشاه خواست تا دستمالش را به انگشت او ببندد و دیگر چیزی نخورد و رفت. پسر پادشاه آنروز وقتی به خانه برگشت ناراحت بود اما صدای ساز و آوازی باعث تعجب او شد که میخواند:«باغ گل زرد که رفتم، باغ گل سفید که گشتم، باغ گل سرخ نشستم، به چه نار خوردنی بود، وه چه بار دیدنی بود، دستمال یار بدستم، یار فغان ز شستم.»
پسر به نزد مادرش رفت و گفت: این کی است که آواز میخواند؟ مادرش که دانا بود گفت: نمیدانم شاید این زن تو است که امروز دخترهای هم سن و سال خود را جمع کرده و با رنگ و آواز این شعرها را میخواند. من امروز سه روز است که می بینم او روزی یک جور رخت و با یک رنگ اسب از خانه بیرون میرود. نمیدانم به کجا میرود. در این موقع پسر پادشاه سه روز گذشته به خاطرش آمد و گفت: پس این زن من بود که در این سه روز به باغ می آمد و آن غلام بدجنس را که قلبش مثل خودش سیاه بود صدا کرد و گفت: آن سیب را که بتو دادم که به نامزدم بدهی، دادی تا قاچ بزند چرا آنقدر زشت بود؟ غلام که از ترس و بدجنسی آنرا خودش قاچ زدم و به شما دادم بعد پسر پادشاه گفت: سزای تو چی هست؟ غلام گفت: سزای من اینست که یک زمین بزرگی پر از خیمه بکنی و نفت بر آن ریخته و کبریت بزنی و مرا در آن بیندازی تا بسوزم و از بین بروم. اما پسر پادشاه او را بخشید و دستور داد تا جشن بزرگی بپا کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و بالاخره پسر پادشاه با دختر عروسی کرد. همانطور که آنها به مرادشان رسیدند، تمام دنیا به مرادشان برسند.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها