بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #351  
قدیمی 02-04-2010
aesman آواتار ها
aesman aesman آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: SHIRAZ
نوشته ها: 298
سپاسها: : 0

18 سپاس در 18 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #352  
قدیمی 02-06-2010
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان عبرت آموز :: وقتی غورباقه ها آدم می شوند !


در نيمه روز قورباغه ها جلسه اي گذاشتند. يكي از آن ها گفت: اين غير قابل تحمل است. حواصيل ها روز ما را شكار مي كنند و راكون ها شب كمين ما را مي كشند.
ديگري گفت: بله. هريك به تنهايي به حد كافي بد هستند اما هر دو، حواصيل ها و راكون ها با هم يعني ما يك لحظه آرامش نخواهيم داشت. بايد حواصيل ها را از آبگير بيرون كنيم. بايد دورشان كنيم.
بله، همه ي قورباغه ها تاييد كردند. حواصيل ها را دور كنيم، حواصيل ها را دور كنيم.
اين صدا توجه حواصيلي را كه آن نزديكي ها در حال شكار بود جلب كرد.
گفت: چي شنيدم ، كي رو دور كنيد؟.
قورباغه ها به منقارش نگاه كردند كه مثل خنجر بود. فرياد زدند: راكون ها را، راكون ها را بايد دور كرد. حواصيل گفت: من هم فكر كردم همين رو گفتيد و به ماهيگيري ادامه داد.
قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنيم!
بعد از اين تصميم مشكلي پيش آمد ، حالا چه كسي بايد به راكون ها حكم اخراج را مي داد . يكي بعد از ديگري انتخاب مي شدند و كنار مي كشيدند . بالاخره قورباغه امريكايي انتخاب شد.
«البته از همه بزرگ تر و براي اين كار ازهمه بهتره.»
قورباغه امريكايي كه در تمام مدت ساكت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر هستند. من يكي ام اما اونا يك لشكر.»
يكي از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو مي آم.»
«بله ما هم مي آييم.» قورباغه ها موافقت كردند. «بله ما همه مي آييم ما همه خواهيم آمد.»
قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوري كه شد شما با من مي مونيد»
يكي از قورباغه ها گفت :« مثل سايه همراه تو خواهيم آمد.»
قورباغه ها ي ديگر موافقت كردند : «بله مثل سايه، مثل سايه»
قورباغه امريكايي هنوز بي ميل بود . بقيه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداريشان بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سايه دنبال او خواهند بود و او پذيرفت نماينده آن ها باشد . خورشيد غروب كرد. حواصيل ها به آشيانه شان در بالاي آبگير پرواز كردند. هنگام شفق قورباغه امريكايي گفت: «راكون ها به زودي خواهند آمد. اما شما همه كنارم خواهيد بود مثل سايه ، نه؟»
قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سايه، مثل سايه»
ستاره ها در آسمان بدون ماه مي درخشيد. هوا خيلي تاريك بود. نور ستاره ها اينقدر بود كه بشود راكون ها را ديد وقتي كه بالاخره از زير بوته ها ظاهر شدند. يك مادر و بچه هايش.
قورباغه امريكايي به درون بركه جست زد و فرياد كشيد: پست فطرت ها دور شويد.
راكون ها ي ياغي از اين بركه دور شويد. شما تبعيد شديد.
مادر راكون گفت: راستي؟ بچه راكون ها شروع كردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودي كردند. با اين كه قورباغه امريكايي از ترس مي لرزيد اما خودش را نباخت.
- ما به دستور چه کسي تبعيد شده ايم؟.
قورباغه امريكايي گفت: همه ما . منتظر بود جماعتي از او حمايت كنند. اما فقط سكوت بود و قورباغه بزرگ درست قبل از بلعيده شدن، برگشت و ديد كه تنها است.
بيشتر دوستان كمي قبل از اينكه اقدام كنيد قول خود را فراموش مي كنند ، چون حتي سايه شما در تاريكي ترک تان مي كند!.
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #353  
قدیمی 02-06-2010
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سگ باهوش

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا۱۲ سوسیس و یه ران خوك بدین" . 5۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .


قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلوحرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد..قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکهبدانیم دنیا پر از این تناقضات است.

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته هایمان را بدانیم
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #354  
قدیمی 02-06-2010
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اولین شانس
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد
اما………گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #355  
قدیمی 02-06-2010
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آيا قدر خود را مي دانيم
یه سخنران معرف در مجلسی که دویست نفر در آن حصور داشتند . یک اسکناس صد دلاری را ازجیبش بیرون آورد
پرسید چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟
دست همه حاضران بالا رفت
سخنران گفت بسیار خوب من این اسکناس را به یکی ار شما خواهم داد ولی قبلا از آن می خواهم کاری بکنم
و سپس در برابر نگاه های متعجب حاضران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید
چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟
و باز دستهای حاضرین بالا رفت
این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و باکفش خود آن را روی رمین کشید بعد
اسکناس را برداشت و پرسید خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟ باز دست همه بالا رفت
سخنران گفت دوستان با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید
و ادامه داد در زندگی واقعی هم همین طور است ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم
خم می شویم مچاله می شویم خاک آلود می شیم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی
سر مان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم

__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #356  
قدیمی 02-06-2010
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد.

در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد.
در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.




يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد...

آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.

وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم.

تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...

بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري ميشود.
يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند.


اين اثر خارق العاده را مشاهده كنيد
انديشه كنيد و به خاطر بسپاريد كه مسلما روياهاي ما با حمايت ديگران تحقق مي يابند
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #357  
قدیمی 02-06-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

عشق در بیمارستان


لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.
پاسخ با نقل قول
  #358  
قدیمی 02-06-2010
روناک آواتار ها
روناک روناک آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 400
سپاسها: : 37

66 سپاس در 36 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مدیریت بحران

روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.
ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد...
يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.
ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.
مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم...


__________________
از جور قد بلند و موی پستت
از سرکشی نرگس بی می مستت
ترسم به کلیسای رومم بینی
ناقوس به دستی و به دستی دستت...
پاسخ با نقل قول
  #359  
قدیمی 02-06-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض وکيل(داستان)

وکيل(داستان)



مطمئن نبودم که من يک وکيل دارم، نمي‌توانستم در اصل اطلاع دقيقي بگيرم، همه‌ي چهره‌ها غيرقابل‌تحمل بودند، بيشتر آدمهائي که در مقابل من رفت‌و‌آمد مي‌کردند و پشت‌سر‌هم تو راهروها از مقابل من رد مي‌شدند، همگي شکل زنهاي چاق و پير بودند، با پيش‌بندهاي بزرگ راه راه آبي تيره و سفيد که تمام اندامشان را پوشانده بود. دستي روي شکم مي‌کشيدند و با قدم‌هاي سنگين به اين سو و آن سو مي‌رفتند. نيز نتوانستم دريابم که آيا ما درون ساختمان يک دادگاه بوديم؟

بعضي شواهد بر له، ولي بيشتر عليه اين نظر بودند. جدا از تمامي مسائل در دادگاه، صداي مهيبي از فاصله دور بلا‌انقطاع شنيده مي‌شد. معلوم نبود از کدامين سو، چرا که در تمامي راهرو طنين انداخته بود. اينطور به نظر مي‌آمد که از همه جا، يا شايد همانجائي که اتفاقاً آدم توي آن قرار دارد، انگار محل اصلي طنين اين صداي غريب بود. اين يک خيال بود، چرا که صدا از فاصله بسيار دور به گوش مي‌رسيد. اين راهروهاي باريک و دالان‌‌مانند که به آرامي بهم متصل مي‌شدند، با درهاي بلند و تزئين‌هاي ساده،؛ مثل‌اينکه به يک خواب عميق دائمي فرو‌رفته‌باشند، راهروهاي يک موزه يا يک کتابخانه بودند . اما اگر اينجا دادگاه نيست، پس چرا من نگران داشتن وکيل هستم؟ براي اينکه من هميشه يک وکيل جستجو مي‌کردم؛ همه جا حياتي و لازم است، چرا که وکيل در هر جائي مورد احتياج است، حتي بيشتر از دادگاه.
به غير از اين اما، رابطه پذيرش جرم يک حکم است ، که با تأئيد و تحسين همراه است؛ اينجا و آنجا نزد آشنايان و غريبه‌ها، دوستان، در خانواده و اجتماع، درشهر و ده، خلاصه همه جا.
اينجاست که داشتن يک وکيل ضروري است.


براي اينکه دادگاه حکم خود را از روي قانون صادر مي‌کند، مجبور هم هستيم که آن را بپذيريم. ناگزيريم که آن را بپذيريم، چرا که اگر با آن ناعادلانه و سطحي برخورد شود، زندگي کردن ناممکن است، آدم بايد به دادگاه اعتماد داشته باشد و به عاليجناب قانون، آزادي کامل بدهد. براي اينکه اين تنها وظيفه اوست. اما براي قانون همه چيز خلاصه مي‌شود در اتهام، وکيل و حکم. خود را قاطي کردن براي انسانهاي آگاه هم، گناهي نابخشودني است. به غير از اين اما، رابطه پذيرش جرم يک حکم است ، که با تأئيد و تحسين همراه است؛ اينجا و آنجا نزد آشنايان و غريبه‌ها، دوستان، در خانواده و اجتماع، درشهر و ده، خلاصه همه جا.




اينجاست که داشتن يک وکيل ضروري است. چندين و چند وکيل، بهترين‌ها، يکي در کنار ديگري، يک ديوار از انسانهاي زنده، چرا که وکيل‌ها سخت تغييردادني هستند. اما دادستانها؛ اين روباهان مکار، موشهاي نامرئي که توي هر سوراخي براحتي وارد مي‌شوند، حشرات موذي‌اي که زيرآب هر وکيلي را مي‌زنند.

آهان(پس واسه همين من اينجا هستم! وکيل مدافع جمع‌اوري مي‌کنم، اما تا حالا که کسي را پيدا نکرده‌ام. فقط اين پير زنها همينطور مي‌آيند و مي‌روند، اگر در حال جستجو نبودم، تا حالا خوابم برده بود. من در مکان درستي نيستم، بدبختانه نمي‌توانم اين حقيقت را ببينم، که جاي عوضي‌اي هستم. بايد در جائي باشم که انسانهاي زيادي در کنار هم جمع مي‌شوند، از تمامي اکناف، اقشار، شغل‌ها، از هر سني. من بايد اين امکان را داشته باشم که مناسب‌ترين و دوست‌داشتني‌ترين کساني‌که نگاهي به من دارند را با دقت و آرامش از ميان جمع بزرگ انتخاب کنم. بهترين و مناسب‌ترين حالت شايد يک بازار مکاره باشد. به جاي اين، من چکار مي‌کنم. توي اين راهرو‌ها وول مي‌خورم، جائي که چند تا پيرزن که با کندي و بي‌حالي و بي‌توجه به من، راه خودشان را مي‌روند، مثل ابرهاي باراني جابجا مي‌شوند، با سرگرمي‌هاي مجهول هم مشغول هستند، بدون اينکه بفهمند چکار مي‌کنند.
اگر اينجا درون راهروها پيدا‌نمي‌کني ، درها را باز کن، پشت اين درها چيزي پيدا نمي‌کني، يک طبقه ديگر وجود دارد. آن بالا هم چيزي پيدا نکردي، اين هم آخر دنيا نيست. خيز بردار وبپر، بسوي پله‌هاي جديد.


براي چي با عجله و کورکورانه وارد خانه‌اي مي شوم، بدون‌اينکه تابلوي بالاي در را نگاه کنم، بعد وارد راهرو‌ها مي شوم، خودم را با تفاله‌هائي قاطي مي‌کنم، که به خودشان هم القا کرده‌اند که دارند کار مهمي انجام مي‌دهند. بعد هم حتي نمي‌توانم به خاطر بياورم که جلوي چنين خانه‌اي بوده‌ام، يک بار هم از پله‌ها بالا رفته باشم. ولي اجازه ندارم برگردم. اين وقت به‌هدر‌دادن ، اعتراف به پذيرش راه خطا، برايم غير قابل تحمل است. چطوري؟ در اين زمان کوتاه و زودگذر، همراه چنين صداي مهيبي از پله‌ها پائين رفتن؟ نه اين غيرممکن است، با اين زمان کوتاهي که در اختيار تو قرار داده شده، که تو اگر حتي يک ثانيه را از دست بدهي، تمام زندگي را باخته‌اي. اين مدت زمان، بيشتر از اين نيست، همين قدر است، درست مثل زماني که تو از دست مي‌دهي.



يک راهي را که انتخاب کرده‌اي ادامه بده، با تمامي مشکلاتش. تو فقط مي‌تواني برنده شوي. خطري تو را تهديد نمي‌کند. شايد دست آخر سقوط کني، که بعد از اولين قدم‌ها از پله‌ها پائين بيائي، از پله‌ها به پائين پرت شوي، شايد ،نه، بلکه يقيناً.

اگر اينجا درون راهروها پيدا‌نمي‌کني ، درها را باز کن، پشت اين درها چيزي پيدا نمي‌کني، يک طبقه ديگر وجود دارد. آن بالا هم چيزي پيدا نکردي، اين هم آخر دنيا نيست. خيز بردار وبپر، بسوي پله‌هاي جديد.
تا زماني که تو اوج‌گرفتن را فراموش نکرده‌اي، پله‌ها هم حرکتشان قطع نخواهد شد. در مقابل گام‌هاي اوج‌گيرنده‌ي تو، پله‌ها هم بطرف بالا رشد مي‌کنند.


جواب سوال را در اينجا بيابيد.

اثر: فرانتس کافکا/ترجمه: فرخ شهرياري
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #360  
قدیمی 02-08-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

زنجيره عشق

يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود. اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود .


اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.


زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا" لطف شماست.


وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد: "چقدر بايد بپردازم؟"


و او به زن چنين گفت: شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام و روزي يک نفر هم به من کمک کرد،¸همونطور که من به شما کمک کردم."


اگر تو واقعا" مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه !


چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود. او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸و احتمالا" هيچ گاه هم نخواهد فهمید . وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار رو بياره، زن از در بيرون رفته بود، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود .


در يادداشت چنين نوشته بود: شما هيچ بدهي به من ندارید .


من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کرد م. اگر تو واقعا" مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي، بايد اين کار رو بکنی . نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!


همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر مي کرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه ... "


به ديگران کمک کنيم بلاخره يک جا يکی به ما کمک ميکنه و قول بديم كه نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 5 نفر (0 عضو و 5 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:16 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها