پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد |
01-11-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هم از گندم ری افتاد، هم از خرمای بغداد
داستان:
این عبارت مثلی در مواردی به کار میرود که کسی قصد تامین منابع از دو جانب را داشته باشد به این معنی که مقصودش از یک سو حاصل است و به علت حرص و طمع یا جهات دیگر بخواهد از طریق دیگر، خواه معقول و خواه نا معقول، به اقناع و ارضای مطامع خویش اقدام کند ولی نه تنها در این مورد مقصودش حاصل نیاید بلکه منافع اولیه را نیز از دست بدهد.
ابن زیاد فرمان حکومت ری را به نام «عمربن سعدبن ابی وقاص» صادر کرد و او را با چهار هزار سپاهی ماموریت داد که پس از سرکوبی دیلمیان به حکومت آن سامان (ری) برود. عمر سعد یا به قول روضه خوانان «ابن سعد» مشغول تدارک سفر شد و حمام اعین را لشکرگاه ساخت تا به طرف ایران عزیمت کند و مانند پدرش که پس از فتح قادسیه بر سریر فرمانروایی تیسفون (مدائن) تکیه زده بود او نیز شیر مردان جبال دیلم را منکوب کرده برتخت حکمرانی شهر ری که در آن موقع از بلاد معظم ایران به شمار میرفت جلوس نماید و از گندم سفید و معنبر ری که در آن عصر و زمان بهترین گندمهای خاورمیانه بوده است نان برشته و خوش خوراکی تناول کند !
از آنجا که به قول معروف «گردش دهر نه بر قاعدهی دلخواهست» واقعهی کربلا پیش آمد و ابن زیاد به او تکلیف کرد که قبلا به جنگ حسین بن علی برود و پس از آنکه کارش را یکسره کرد آن گاه به جانب ایران برای تصدی حکومت ری عزیمت کند.
چون «ابن اثیر» مورخ قرن ششم هجری در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است به منظور خودداری از اطناب سخن به نقل ترجمهی گفتارش میپردازیم :
«... چون کار حسین بدان گونه رسید ابن زیاد، عمربن سعد را خواند و گفت : «برو برای جنگ حسین که اگر ما از او آسوده شویم تو به محل ایالت خود خواهی رفت». عمربن سعد عذر خواست. ابن زیاد گفت : «قبول میکنم به شرط اینکه فرمان ری را به ما پس بدهی.»
چون آن سخن را شنید گفت : «یک روز به من مهلت بده که من مطالعه و مشورت کنم.» چون عمرسعد وارد سرزمین کربلا شد روزی حسین بن علی برایش پیغام داد که با تو سخنی دارم و بهتر آن است که امشب با من ملاقات کنی. عمر سعد اجرای امر کرد و با پسر و غلامش دور از انظار سپاهیان به ملاقات حسین رفت.
حسین به او گفت : «تو میدانی که من پسر کیستم. از این اندیشه ناصواب درگذر و سلوک طریقی اختیار کن که متضمن صلاح دنیا و آخرت تو باشد. از اهل ضلال ببر و به من پیوند و بر خارف دنیای غدار مغرور مشو.» عمر سعد جواب داد : «میترسم ابن زیاد خانهام در کوفه خراب کند.»
حسین گفت : «سرایی بهتر از آن به تو میدهم.» ابن سعد گفت : «در ولایت کوفه ضیاع و عقار دارم، از آن میاندیشم که پسر مرجانه همه را تصرف و مصادره کند.»
حسین مجددا گفت که اگر آن ضیاع و عقار هم تلف شوند تو را در حجاز مزارع سرسبزی میبخشم که هزار بار از مزارع کوفه بهتر و مفیدتر باشد. چون عمرسعد متوجه شد که در مقابل سخنان راستین فرزند علی بن ابی طالب جوابی ندارد بدهد سردرپیش افکند و پس از لختی تامل گفت : «حکومت ری را چه کنم که دل در گروی آن دارم ؟»
چه به گفته «حمدالله مستوفی» ملک ری به عظیمی بوده که آرزوی حکومتش در دل عمر سعد علیه العنه باعث قتل امیرالمومنین حسین بن علی شد. حسین بن علی پس از شنیدن این سخن از حب جاه و حرص و آز پسر سعد و قاص در شگفت شد و فرمود : «لااکلت من برالری» یعنی : «امیدوارم از گندم ری نخوری.» عمرسعد با وقاحت جواب داد : «اگر گندم نباشد جو توان خورد.»
پس از واقعه کربلا و شهادت حسین بن علی و یارانش بر اثر حوادث متواتری که رخ داده است عمرسعد نه تنها به مقصود نرسید و از گندم ری نخورد بلکه سر بر سر این سواد گذاشت و به فرمان برادر زنش مختاربن ابوعبیده ثقفی که بر کوفه تسلط یافته عبیدالله زیاد و اکثر قاتلان جانباختگان کربلا را از میان برداشت و عمرسعد و فرزندش حفض نیز به هلاکت رسیدند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
01-11-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عروس ِخودم میدونم
داستان:
هرگاه مادری به دختر بیهنر و سبکسر خود نصیحت کند که بیا و چیزی یاد بگیر و دختر خیرهسری کند و بگوید : «بلدم اینها که چیزی نیست» مادر میگوید : «عروس خودم میدونم ! بیخشت خومی هم بیذار روش».
دختری تازه شوهر کرده بود و سر خانه بخت رفته بود اما بس که بازیگوش و لجباز بود توی خانه باباش و زیر دست مادرش هیچ کمالی یاد نگرفته بود. یک روز شوهرش گفت : «امشب یک دمپخت عدس و کلم بپز» دخترک که بلد نبود چه بایدش کرد رفت پیش پیرزن همسایه و گفت : «میخوام دمپخت عدس کلم بار کنم چه کارش کنم ؟» پیرهزن گفت : «ننهجون ! اول برنجش را خوب پاک کن و چند تا آب بشور». دختر گفت: «خودم میدونم» بعد گفت : «پوست کلم را بیگیر و عدسشم ریگ شور کن» هنوز حرف پیرزن تمام نشده بود که باز گفت : «خودم میدونم» پیرزن حوصله کرد و گفت : «گوشتشم تکهتکه کن و بوشور و تمیز کن». باز دخترک نگذاشت حرف پیرزن تمام بشود گفت : «میدونم» پیرزن دنیا دیده فهمید که دخترک آب بیلگام خورده و تربیت نشده اما ابدا به رویش نیاورد و گفت : «وقتی که عدست پخت و برنجت دانه آمد همین که دیدی داره آبش جمع میشه دورش را بالا بکش ...» دخترک با بیحوصلگی توی حرف پیرزن دوید و گفت : «میدونم» صحبت که به اینجا رسید و پیرزن دید فایده ندارد به همچی دخترک فضولی منع و نصیحت کند گفت «جونم ! حالو که خودت میدونی بیخشت خومی ام بیذار روش و دمش کن» دخترک سبکسر گفت : «خودم میدونم» شب شد و شوورو خونه اومد و زنک دمپخت را کشید. شوهرو همین که یک لقمه تو دهنش گذاشت دید این دمپخت عدس کلم نیست بلکه دمپخت گل و ریگ هست. چوب کشید به بختار دخترک، حالا نزن کی بزن ! دخترک گفت : «والله پیرزن همسایهمان یادم داد» مرد رفت پیش پیرزن تا گله بکند. پیرزن گفت : «هرچی به زنت گفتم ئیجوری بکن گفت خودم میدونم ! من هم گفتم حالو خودت میدونی بیخشت خومی ام بیذار روش !»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-11-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عجب سرگذشتی داشتی کل علی
داستان:
چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر کار ببیند که حرفش در او اثر نکرده، این مثل را به زبان میآورد.
یک بابایی مستطیع شده بود و به مکه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او میگفتند : حاجلی (حاج علی)
اما یک دوست قدیمی داشت که مثل قدیم باز به او میگفت : کللی (کل علی ـ کربلایی علی). مثل اینکه اصلا قبول نداشت که این بابا حاجی شده ! این بابا هم از آن آدمهایی بود که تشنهی عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان ! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینکه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند ! حاج علی پیش خودش گفت : باید کاری بکنم تا رفیقم یادش بماند که من حاجی شدهام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت کرد.
بعد از اینکه شام خوردند، نشستند به صحبت کردن و او صحبت را به سفر مکهاش کشاند و تا توانست توی کله رفیقش کرد که حاجی شده ! توی راه حجاز یک نفر سرش به کجاوه خورد و شکست و یک همچین دهن وا کرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی که همراهت آوردهای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی که جان بابا را خریدی.
در مدینه که داشتم زیارت میخواندم یکی از پشت سر صدا زد «حاج علی» من خیال کردم شما هستی برگشتم، دیدم یکی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایبالزیاره بودم.
توی کشتی که بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند که حاج علی بداد برس که الان خون راه میافتد. وسط افتادم و آشتیشان دادم همسفرها گفتند : «خیر ببینی حاج علی که همیشه قدمت خیر است.»
نزدیکیهای جده بودیم که دریا طوفانی شد نزدیک بود کشتی غرق شود که یکی از مسافرها گفت : «حاج علی ! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود.» همین که تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانهمان ... همه همسفرها گفتند : «خدا عوضت بده حاج علی که جان همه ما را نجات دادی.»
خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانهشان : همه اهل محل با قرابههای گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول ... همین که پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت : وای حاج علیجون ... همین را گفت و از حال رفت.
خلاصه هی حاج علی حاج علی کرد تا قصه سفر مکهاش را به آخر رساند وقتی که خوب حرفهاش را زد، ساکت شد تا اثر حرفهاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت : «عجب سرگذشتی داشتی کل علی !!!»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-11-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نعل وارونه می زند
داستان:
افراد مُزَور و مُذبذِب پایبند صراط مستقیم نیستند و اصولا برنامه و برداشت زندگی آنها برمدار صحت و صداقت نیست.
روال و رویهی کارشان بیشتر بر این است که مقصود و منظور خویش را از راه معکوس انجام دهند و از راهی به سوی مقصد پیش بروند که در بادی امر جلب نظر نکند و به اصطلاح دست آنها خوانده نشود.
این گونه آحاد و افراد را در عرف اصطلاح عامه مذبذب و عمل آنها را «نعل وارونه» میگویند که در قرون معاصر رنگ سیاسی نیز به خود گرفته است زیرا دول معظمه و آن عده سیاسیون کهنه کاری که در صحنهی سیاست جهانی با شکست مواجه میشدند و افکار ملل ضعیف و استثمار شده را به سوی خود معطوف نمیدیدند از همان طریقی وارد میشدند که مورد علاقه و خاطرخواه همان ملت باشد ولی در باطن دست به کار میشدند و منظور نهایی خویش را به کرسی اجابت مینشاندند.
نعل وارونه در سیاست فعلی دنیا نیز گاهگاهی بی ارج و مقدار نیست و زورمندان عالم از رهگذر سیاست نعل وارونه استفاده میکنند یعنی به ظاهر عیسی رشته و مریم بافته جلوهگری میکنند ولی باطنا دست شیطان را از پشت میبندند.
به عبارت اخری نعل وارونه میزنند تا ردپای خویش را در جهت مصالح ملتهای ضعیف و ناتوان بنمایانند ولی منافع ملک و ملت خود را از نظر دور نمیدارند.
اما ریشهی تاریخی این ضرب المثل :
منطقهی عربستان سرزمینی است سوزان و بایر، بیابانی است کران تا کران مسطح و هموار. در حال حاضر اگر باران نعمت و ثروت از رهگذر طلای سیاه نفت بر سکنهی این مرز و بوم باریدن گرفت اما در اعصار گذشته و در عهد جاهلیت بخصوص در آن قرون متمادی که خود با سوسمار و موش صحرایی و شیر شتر تغذیه میکردند کار و حرفهی اصلی آنها علی الاکثر جنگ و خونریزی، تجاوز و تعدی، دستبرد و سرقت بود. به قبایل یکدیگر میتاختند و هرچه به دستشان میآمد یکسره به یغما میبردند.
حتی به این هم قناعت نکرده و زنان و دختران و کودکان قبیلهی مغلوب را چون بردگان در معرض من یزید و بیع و شری قرار میدادند.
به راستی فقر و بیکاری بدبلایی است، هیچ مصیبتی بالاتر از این نیست که آدمی استعداد کار و قدرت تحرک داشته باشد ولی امکان فعالیت برای او فراهم نباشد تا با آرامش خاطر زندگی کند و به حکم اضطرار و مسکنت ناگزیر از انحراف و تخطی نگردد.
اعراب بدوی به تمام معنای کلمهی مصداق عبارت بالا بودند. در سرزمینی زندگی میکردند که شنهای متحرک سراسر آن را پوشانده آب و نان به منزلهی اکسیر بود. برای این دسته از مردم که در صحاری سوزان و لم یزرع غوطه میخوردند پیداست که قتل و غارت، شبیخون زدن به قوافل، حمله و تهاجم به مناطق معمور عربستان مستعد به نظر نمیرسید. میزدند و میکشتند و از هرگونه ایذا و اضرار کوتاهی و واهمه نداشتند.
این نکته هم ناگفته نماند که بعضی از اعراب، به حکم ضرورت و احتیاج در تشخیص ردپا مهارت به سزایی داشتند. هر کس به قبیلهی آنها دستبرد میزد از ردپای اسب و انسان به دنبالش میشتافتند و سارق و متجاوز را به هرجا که فرار میکرد بالاخره دستگیر میکردند. چون مهاجمین و متجاوزین به این مسئله واقف بودند لذا برای آنکه ردپای آنها و مرکوبشان معلوم و مشخص نگردد همیشه به سم پای اسبان خویش نعل وارونه میزدند تا مسیر رفت و برگشت آنها مخدوش شود و ردپا شناسان نتوانند بر آنها دست یابند.
تعبیر «نعل وارونه» پس از چندی به سایر مناطق نیز سرایت کرد و حتی ترکمانان در صحاری وسیع و پهناور ترکمنستان از این شیوه پیروی کرده اند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-11-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دست و پای کسی را در پوست گردو گذاشتن
داستان:
عبارت مثلی بالا دربارهی کسی بکار میرود که : «او را در تنگنای کاری یا مشکلی قرار دهند که خلاصی از آن مستلزم زحمت باشد.»
آدمی در زندگی روزمره بعضی مواقع دچار محظوراتی میشود و بر اثر آن دست به کاری میزند که هرگز گمان و تصور چنان پیشامد غیرمترقب را نکرده بود. فی المثل شخص زودباوری را به انجام کاری تشویق کنند و او بدون مطالعه و دوراندیشی اقدام. ولی چنان در بن بست گیر کند که به اصطلاح معروف : «نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش.»
در چنین موارد و نظایر آن است که از باب تمثیل میگویند : «بالاخره دست و پایش را در پوست گردو گذاشتند.»
یعنی کاری دستش دادهاند که نمیداند چه بکند.
اکنون ببینیم دست و پای آدمی چگونه در پوست گردو جای میگیرد که وضیع و شریف به آن تمثیل میجویند.
گربه این حیوان ملوس و قشنگ و در عین حال محیل و مکار که در بیشتر خانهها بر روی بام و دیوار و معدودی هم در آغوش ساکنان خانهها به سر میبرند حیوانی است از رستهی گوشتخواران که چنگالها و دندانها و دو نیش بسیار تیز دارد.
گربه مانند پلنگ از درختان نیز بالا میرود و مکانیسم بدنش طوری است که از هر جا و از هر طرف به سوی زمین پرتاب میشود با دست و پا به زمین میآید و پشتش به زمین نمیرسد. گربههای نیمه وحشی در سرقت و دزدی، ید طولایی دارند و چون صدای پایشان شنیده نمیشود و به علاوه از هر روزنه و سوراخی میتوانند عبور کنند، هنگام شب اگر احیانا یکی از اطاقها در و پنجرهاش قدری نیمه باز باشد و یا به هنگام روز که بانوی خانه بیرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه میشوند و در آشپزخانه مرغ بریان و گوشت خام یا سرخ کرده را میربایند و به سرعت برق از همان راهی که آمدهاند خارج میشوند. خدا نکند که حتی یک بار طعم و بوی مرغ بریان و گوشت سرخ شدهی آشپزخانه ذائقهی گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربهی دزد را یا باید کشت و یا به طریق دیگری دفع شر کرد. چه محال است دیگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم برای دستبرد و سرقت استفاده نکند. برای رفع مزاحمت از این نوع گربههای دزد و مزاحم فکر میکنم نوشتهی شادروان «امیرقلی امینی وافی» به مقصود نزدیکتر باشد که مینویسد :
«... سابقا افراد بیانصافی بودند که وقتی گربهای دزدی زیادی میکرد و چارهی کارش را نمیتوانستند بکنند قیر را ذوب کرده در پوست گردو میریختند و هر یک از چهار دست و پای او را در یک پوست گردوی پر از قیر فرو میبردند و او را سُر میدادند. بیچاره گربه در این حال، هم به زحمت راه میرفت و هم چون صدای پایش به گوش اهل خانه میرسید از ارتکاب دزدی بازمیماند.»
آری، گربهی دزد با این حال و روزگاری که پیدا میکرد، نه تنها سرقت و دزدی از یادش میرفت بلکه غم جانکاه بیدست و پایی کافی بود که جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگی تلف شود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-11-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دیوان بلخ
داستان:
قضاوت و داوری باید مبتنی بر اصول عدالت و رعایت کمال بینظری باشد. اگر به ترازوی عدالت که در سالن دادگاه جنایی کاخ دادگستری تهران نصب است نگاه کنیم ملاحظه میشود که نگهدارندهی شاهین این ترازو دارای چشمانی اعمی و نابیناست. در واقع این معنی افاده میشود که عدالت کور است و در مقام قضا تنها نور حقیقت به آن روشنی میبخشد.
بدیهی است اگر جز این باشد یعنی چشم قاضی به دوستان و بستگان افتد و گوش قاضی هر ندایی را پذیرا شود آن چنان دیوان و دارالقضا سالبه به انتفای موضوع خواهد بود و آن را به «دیوان بلخ» تشبیه و تمثیل میکنند.
شهر بلخ که امروز جزء کشور افغانستان است سابقا از مهمترین بلاد خراسان بزرگ بود و قبل از ظهور اسلام در آنجا پیران بودا و زردشت هر یک کانونی داشتند و سرزمین بلخ را به این ملاحظه مقدس و گرامی میشمردند. پس از پیدایش دین اسلام باز هم شهر بلخ نام و عنوان داشت چنان که آنجا را «قبة الاسلام» و «ام البلدان» و «دارالملک» مینامیدند و شخصیتهای نامداری چون «مولانا جلال الدین محمد مولوی» و «ابوشکور» و «شهید بلخی» و «قاضی حمیدالدین صاحب مقامات حمیدی» و «ابوعلی سینا» و «ناصر خسرو قبادیانی» متخلص به حجت و سدها عالم و فاضل و دانشمند دیگر از آنجا و آبادیهای اطرافش برخاستند.
شهر بلخ در آن عصر و زمان به قدری عظمت داشت که تنها از طبقهی فضلا و دانشمندان، پنجاه هزار کس در آن جای داشتند.
«در معموری به مثابهای رسیده بود که در نفس شهر و قراء، هزار و دویست موضع نماز جمعه میگزاردند و هزار و دویست حمام کدخدا پسند در آن نواحی موجود بود.»
برای آنکه ریشهی تاریخی ضرب المثل «دیوان بلخ» بهتر روشن شود فقط یک نمونه از قضاوتهای مضحک و دور از موازین عقل و انصاف قاضی موصوف را در زیر میآوریم :
روزی زنی به محضر قاضی بلخ آمد و از شوهرش به تفصیل شکایت کرد که بخیل و ممسک است، خرج خانه نمیدهد، بد اخلاق است و با او سر یاری و سازش ندارد. قاضی سخنان شاکیه را به دقت گوش میکرد ولی بدون تامل و تفکر مرتبا سرش را تکان میداد و میگفت : «حق با شماست !»
زن با رضایت و خشنودی از دیوان بلخ خارج شد و امیدوار بود که حکم قاضی به نفع او و علیه شوهرش صادر خواهد شد. دیر زمانی نگذشت که شوهر زن شاکی به دیوان بلخ آمد و از همسرش به گناه آنکه علاقه به زندگی زناشویی ندارد و پر توقع و پر افاده است داستانها گفت.
قاضی احمد حنفی این مرتبه با قیافهی اندوهگین سخنان مرد شاکی را شنید و در فواصل صحبت شاکی با بیان فصیح میگفت : «حق با شماست ! حق با شماست !»
همسر قاضی که در کنار پنجرهی اطاقش شاهد این صحنهی مضحک و تصدیق بلاتصور از طرف شوهرش بود به محض آنکه شاکی از دارالقضا خارج شد به درون رفت و مشت محکمی بر فرق شوهرش کوبید و گفت : «ای نفهم احمق، این چه نوع قضاوت است که میکنی ؟ در کدام یک از محاکم و محاضر قضایی دنیا سابقه دارد که قاضی روی اظهارات مدعی و مدعی علیه، رای مشابه دهد ؟ آیا هیچ میدانی که آن زن شاکیه همسر این شاکی بوده است ؟» قاضی کتک خورده نیشخندی زد و در جواب همسر خشمگین گفت : «حق باتست ! تو هم درست میگویی !»
در واقع جناب قاضی با این سه رای مشابه نشان داد که در فرهنگ دیوان بلخ میدان حق و حقیقت آن قدر وسیع است که میتوان عارض و معروض و شاکی و متشکی عنه را با هم در آن جای داد !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-11-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ران ملخ
داستان:
عبارت بالا به هنگام اظهار تواضع و فروتنی به کار میرود. فی المثل برای دوست خود هدیه ای میفرستید ولی آن هدیه را در خور شان و مقامش نمیبینید. در این موقع از عبارت مثلی بالا استفاده کرده چنین میگویند و یا مینویسند : «تقاضا دارد این ران ملخ را بپذیرید.»
فکر میکنم صرفا ناچیز بودن ران ملخ که احیانا مورچه ای را سیر نمیکند در حالی که در واقعه ی زیر سپاه بیکرانی را سیر کرده است موجب شده باشد که از باب تواضع و فروتنی صورت ضرب المثل (زبانزد) پیدا کند.
اما ریشه ی تاریخی آن :
داستان رسالت و سلطنت سلیمان نبی را پیش از این در بخش «دو قورت و نیمش باقی است» در همین بخش شرح دادیم و مخصوصا به تفصیل بیان داشتیم که بنابر حکم و مشیت الهی چگونه بر تمام مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیطره پیدا کرده است.
قضا را روزی سلیمان نبی با لشکریان و همراهان خود طی طریق میکرد تا ضمن سرکشی از بلاد و قصبات تابعه به عرض و درخواست متقاضیان و شاکیان رسیدگی کند. در مسیر خود به وادی مورچگان «که قسمت جنوبی «طائف» و یا به گفتهی بیشتر مفسران «وادی نمل» در شام و سوریهی فعلی بوده است» رسید که کثرت عدد مورچگان پهنه ی زمین را سیاه کرده بود : «حتی اذا اتو اعلی واد النمل».
«عرجا» رییس مورچگان به آواز بلند گفت : «یا ایها المنل ادخلو امساکنکم لایحط منکم سلیمن و جنوده و هم لایشعرون.»
یعنی : «ای مورچگان ! به خانههای خود داخل شوید تا پایمال سم ستوران سلیمان و لشکریانش نشوید زیرا آنها نمیدانند و توجهی به شما ندارند.»
سلیمان از گفتار «عرجا» بخندید و با تفرعن [1] و تبختر [2] علت صدور چنان فرمان را توضیح خواست. «عرجا» رییس مورچگان چون تندی و تفرعن سلیمان را دید گفت : «ملایمتر صحبت کن زیرا اگر تو پادشاه روی زمین هستی من در هفت طبقهی زیرزمین سلطنت میکنم که هر طبقه چهل هزار فرمانده و هر فرمانده چهل میلیون مورچه در اختیار دارد که همه تحت فرمان من هستند. اگر امر و مشیت الهی تعلق گیرد آن چنان قدرت و زورمندی دارم که قویترین دشمنان را با یک حمله از پای درمیآورم.»
سلیمان گفت : « اگر راست میگویی پس چرا فرمان دادی که مورچگان به خانههای خود بگریزند ؟»
«عرجا» بدون تامل جواب داد : « از آن جهت چنین فرمانی صادر کردم که این زمین زر و سیم دارد و آدمی در به دست آوردن سنگهای قیمتی حریص است، از طرف دیگر چون دستور حمله و تعرض ندارم ترسیدم که برای به دست آوردن زر و سیم آمده باشی و لشکریان تو مورچگان را بر زیرپای سم ستوران له کنند.»
سلیمان گفت : «پس چرا تو نگریختی و تا آخرین لحظه برجای ماندی؟»
«عرجا» جواب داد : «من رییس مورچگانم و شرط سروری و مهتری آن نیست که زیردستان را در بلا افکنند و خود بگریزند. اگر هنوز این ندانستهای، بدان.»
آنگاه بین سلیمان و عرجا رییس مورچگان در پیرامون دنیای فانی و قدرت لایزال خداوندی، گفتگوی بسیاری رفت به قسمی که سلیمان را در مقابل منطق قوی و اظهارات مستدل عرجا قدرتی نماند و اشک از دیدگانش سرازیر گردید.
سلیمان از عرجا خواست که پندی آموزنده دهد شاید به کار آید. عرجا گفت : «از عطایایی که خدای تعالی تو را بخشید یکی را بازگوی.»
سلیمان جواب داد : «چه عطیه ای از این بالاتر که خدای مهربان باد را مَرکـَب من ساخته است تا هر جای قصد کنم به وسیله ی باد و به سرعت باد بروم.»
عرجا گفت :« ای سلیمان ! دانی که این چه معنی دارد ؟ یعنی، هرچه تو را از این دنیا دادم همچو باد است، درآید و نپاید و برود. اکنون که چنین است به مال و مقام دنیوی غره مشو و به همنوع خود خدمت کن. هر کس را که حق تعالی سروری و مهتری دهد بر او فرض و لازم است که نسبت به کهتران و زیردستان مشفق و مهربان باشد. من هر روز در میان قوم خود گردش میکنم تا اگر مورچهای را رنج و محنت و شکستگی رسیده باشد از او تیمار و پرستاری کنم. راستی، این نکته را هم بگویم که حق تعالی سلطنت روی زمین را نیز به من تکلیف فرمود ولی نپذیرفتم زیرا میل داشتم که همیشه مورچه ای ضعیف باشم تا شکوه و جلال سلطنت مرا از خود باز ندارد.»
جملات اخیر عرجا آن چنان نافذ و کوبنده بود که سلیمان را از ادامه ی گفتگو بازداشت و تصمیم به بازگشت گرفت.
عرجا گفت : «سزاوار نیست گرسنه بازگردی و من تو را مهمانی نکنم که گفتهاند : «من زار حیاً ولم یذق شیئاً فکانما زار میتاً.»
سلیمان گفت : « تو مرا به چه چیز مهمان میکنی ؟»
عرجا گفت : «به ران ملخ.» !!
پس برفت و یک پای ملخ بیاورد و پیش سلیمان بنهاد. سلیمان تمسخر و نیشخندی زد و گفت : «لشکریان من زیاد هستند و این ران ملخ کفایت نکند.»
رییس مورچگان گفت : «به اندک بودن آن نگاه نکن. برکت خدا را حد و اندازه نیست. بخور تا بیش از این لاف قدرت و لمن الملکی نزنی.»
خلاصه سلیمان و آن همه سپاهیانش از ران ملخ بریدند و خوردند تا همه سیر شدند ولی عجب آنکه از آن ران کذایی چیزی کم نگشت. به علاوه حق تعالی گیاهی پدید آورد که تمام ستوران و چهارپایان سلیمان نیز از آن یک خوشه گیاه بخوردند و سیر شدند.
سلیمان چون این بدید سر به سجده برآورد و به خود آمد که در مقابل عظمت الهی بنده ی ضعیف و زبون و بیچارهای بیش نیست. وقتی که به خانه بازگشت مدت چهل روز از مهراب خارج نشد و تمام اوقات را به عبادت و نیایش و پرستش خدای یگانه پرداخت و ران ملخ که در بادی ِامر به نظر سلیمان تحفه ی ناچیزی جلوه کرده بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمد.
1. تفرعن از ریشه ی واژه ی فرعون است به مانک 1- شاه دیسی، 2- زشتخویی، 3- ستمگری
2. تبختر به مانک تماییدن، تمایش (فرهنگ کوچک) - وشمیدن (برهان)
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 01-11-2011 در ساعت 07:13 PM
|
01-11-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هم خدا را می خواهد هم خرما را
داستان:
عبارت مثلی بالا در مورد آن دسته افراد حریص و طماع به کار میرود که بخواهند از دو نفع و فایده ی مغایر و مخالف یکدیگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هیچ یک صرف نظر کنند.
این گونه افراد از هر رهگذر حتی اگر به ضرر دیگران هم منتهی شود جلب نفع شخصی را از نظر دور نمیدارند.
قبایل عرب هر کدام بتی به نام داشتند که با آداب مخصوص به زیارت آن میرفتند و قربانی تقدیم میکردند. معروفترین بتهای سرزمین عربستان عبارت بودند از : «هبل» بر وزن زحل، «ود» بر وزن رد، «بعل» بر وزن لعل، «منات»، «عزی»، «سعد»، «سواع»، «یغوث»، «یعوق»، که تقریبا کلیهی قبایل عرب در زمان جاهلیت آنها را میپرستیدند و قربانی میدادند.
علاوه بر بتهای مذکور، سدها بت دیگر هم مورد ستایش و نیایش بود که ذکر اسامی آنها از حوصله و بحث این مقاله خارج است.
اما جالبترین بت پرستیها که مورد بحث ما میباشد بت پرستی طایفه ی «حنیفه» بوده است زیرا کار جهل و انحطاط و گمراهی را این طایفه به جایی رسانیده بودند که بت معبود خویش را از آرد و خرما میساختند و آن را میپرستیدند. در یکی از سالهای مجاعه و قحطی که شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بود افراد قبیله ی حنیفه آن خدای خرمایی را بین خود قسمت کردند و خوردند !!
پس از این واقعه در میان سایر قبایل عرب اصطلاح «اکل ربه زمن المجاعة» رواج یافت و با تحریف و تصرفی که در این اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسی «هم خدا را میخواهد هم خرما را» در میان ایرانیان به صورت ضرب المثل درآمد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-11-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
صبر کنید تا من تفی به دستم بکنم
داستان:
در بید هند نطنز برای کسی این مثل را میآورند که سر بزنگاه کار بیموردی بکند و در موقع خطر دست به دست کند.
در زمانهای قدیم یک عده پنج نفری برای برداشتن لانه ی لاشخوری رفتند که در وسط کوه بود. نقشهشان این بود که از بالای کوه یکی آویزان شود و دومی پای اولی را بگیرد و آویزان شود و سومی پای دومی و چهارمی پای سومی و پنجمی را هم با طناب به کوه ببندند تا بتوانند لانه ی لاشخور را بردارند.
چون به بالای کوه رسیدند و مطابق نقشه عمل کردند و آویزان شدند نفر اول گفت : «صو کری دمن یه تفی د دس خوسن» (صبر کنید تا من تفی به دستم بکنم)
این را گفت و دستش را رها کرد و همگی از آن بالا به زیر افتادند و مردند !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رقص شتری
داستان:
کسانی که از فنون رقص چیزی ندانند و ناشیانه و بیقاعده، پایکوبی کنند این گونه رقص را اصطلاحا و از باب کنایه و تعریض رقص شتری میگویند.
باید دید رقص شتری چیست که به صورت ضرب المثل درآمده و حرکات نابهنجار را به آن تشبیه و تمثیل میکنند.
رقص شتری : جالبتر از شتردوانی در میان ساربانان بازی رقص شتری است که ساربانان به طریق خاصی شتر را به رقص وامیدارند و این سرگرمی جالب ساعتها موجب خنده و تفریح ساربانان و مسافران میشود. پیداست چون رقص شتری نظم و قاعدهای ندارد لذا رفته رفته هرگونه رقص بیقاعده را به آن تشبیه و تمثیل کردهاند.
اکنون که موضوع رقص مطرح شد باید دانست که رقص و پایکوبی ساربانان در شبها، گرد آتشهای فروزان نیز دیدنی و تماشایی است. آنها با روح سرکش خود که میراث کویر و صحاری سوزان است پس از خوابانیدن کاروان شتر به رقص و شادی مشغول میشوند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 11:19 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|