پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد |
01-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نان گدایی را گاو خورد دیگر به کار نرفت
داستان:
شیارکاری با یک بند گاو در صحرا مشغول شخم زدن و کشت گندم بود، گدایی آمد و با چاخان و زبان بازی، سیفال تو پالان (چالوسی) شیار کار کرد و شروع کرد به دعا و ثنایی که مرسوم گداها است که : «خدا برکت بده، چشمه ی خواجه خضره، برکت به گوشه کرت باشه، یه مش گندم به من بده پیش خدا گم نمیشه».
شیار کار گفت : «بابا این گندما به این زحمت میباس برن تو دل زمین و هفت هشت ماه آب بخورن و ما هم خون دل و سرما و گرما بخوریم و هزار جور زحمت بکشیم تا فصل تابستون گندمی درو کنیم و خودمون و بچه بارمون و اهل و عیالمون و ارباب و مباشر و حیون و حشر و مرغ و چرغ و یه مش زن و مرد شهری هم بخورن ما وسیله ی کار وسیلهساز هستیم؛ تو هم زحمت بکش بهتر از بیکاری و گداییه از همه گذشته این گندم بذره و مال اربابه و من دست حروم به اون دراز نمیکنم برکتش ورداشته میشه».
گدا قانع شد و گفت: «من از راه دوری آدم یه ساتویی ایجو دراز میشم.»
توبره گداییش را گذاشت کنار دستش و خواب غفلت نر قلندری و بیعاری او را از جا برداشت. شیار کار هم مشغول شیار کردن و شخم زدن بود تا کارش تمام شد. گاوهایش را طبق معمول ول کرد که بروند آب بخورند، خودش هم رفت یک گوشه نشست که خستگیش در برود. یکی از گاوها خود را به توبرهی گدا رساند و سفره ی نان او را به دندان گرفت و تا گدا و شیارکار متوجه شوند گاو نان را بلعید. شیارکار خود را به گاو رساند و چوب را کشید به بخت گاو و حالا نزن کی بزن. گدا ماتش زد و گفت : «بابا طوری نشده، نشنیدی میگن به فقیر چه نونی بدی چه نونش بستونی تفاوتی نداره».
شیارکار که گاوش فرار کرده بود، تو سر خودش میزد و خداخدا میکرد. باز گدا گفت : «بابا ! من حرفی ندارم، دگه تو چرا خودته میزنی بیا منه بزن وای به حال حیون زبون بسته که به گیر تو آدم ندیده افتاده؛ تو که راضی نمیشی گوت نون کس دگه ر بخوره چطور راضی میشی زن و بچهت نون توره بخورن ؟»
شیارکار گفت : «ها راست میگی ولی اینجور نیس، تو میری تو ده باز نونی گدایی میکنی اما گو من که نون گدایی خورد دگه به کار نمیره».
روایت دوم زارعی در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشهای بسته بود و خودش به دنبال کارش رفته بود؛ یک نفر پیلهور آمد و در نزدیکی گاو بار انداخت و از کثرت خستگی به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجین پیلهور رساند و سرش را توی خورجین کرد و هرچه خوردنی در آن بود خورد. پیلهور پس از مدتی بیدار شد دید گاو هرچه خوردنی داشته خورده به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت که خسارت خودش را از او بگیرد. وقتی که مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد : «اشتباه کردی تو باید پول گاو مرا بدهی»
پیلهور گفت : «چرا من باید پول گاو تو را بدهم ؟» صاحب گاو جواب داد : «برای اینکه تو لقمه ی گدایی به گاو من دادی و گاو که نان گدایی و نان مفت خورد دیگر به درد کار نمیخورد».
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
01-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فوت کاسه گری را نمی داند
داستان:
این مثل را وقتی به کار میبرند که بخواهند بگویند یک نفر بسیاری چیزها را میداند ولی یک چیز مهم آن را نمیداند.
کوزه گری بود که کوزه و کاسه لعابی میساخت. خیلی هم مشتری داشت. این کوزهگر یک شاگرد زرنگ داشت. چون کوزهگر شاگردش را خیلی دوست داشت از یاد دادن به او کوتاهی نمیکرد. چند سال گذشت و شاگرد تمام کارهای کوزهگری و کاسهگری را یاد گرفت و پیش خودش فکر کرد که حالا میتواند یک کارگاه جدا درست کند. به همین جهت بهانه گرفت و به استادش گفت: «مزد من کم است» کوزهگر قدری مزدش را زیاد کرد ولی شاگرد باز هم راضی نشد و پس از چند روز گفت : «من با این مزد نمیتوانم کار کنم» کوزهگر گفت : «آیا در این شهر کسی را میشناسی که از این بیشتر به تو مزد بدهد ؟» شاگرد گفت : «نه ! نمیشناسم ولی خودم میتوانم یک کوزه گری باز کنم» کوزه گر گفت : «بسیار خب ولی بدان من خیلی زحمت کشیدم تا کارهای کوزه گری را به تو یاد دادم انصاف نیست که مرا تنها بگذاری» شاگرد گفت : «درست است ولی دیگر حاضر نیستم اینجا کار کنم» کوزهگر گفت : «بسیار خب حالا بیا شش ماه هم با ما بساز تا یک شاگرد پیدا کنم» شاگرد گفت : «نه ! حرف مرد یکی است» و بعد از آن رفت و یک کارگاه کوزهگری باز کرد و مقداری کوزه و کاسههای لعابی ساخت تا با استادش رقابت کند و بازار کارهای استادش را بگیرد. ولی هرچه ساخت دید بیرنگ و کدر است و مثل کاسههای ساخت استادش نیست. هرچه فکر دید اشتباهی در درست کردن آنها نکرده ولی کاسهها خوب نشدهاند. بعد از فکر زیاد فهمید که یک چیز از کارها را یاد نگرفته. پیش استادش رفت و درحالی که یکی از کاسههایش دستش بود به استادش گفت : «ای استاد عزیز ! حقیقت این بود که من میخواستم با تو رقابت کنم ولی هرچه سعی کردم کاسههایم بهتر از این نشد. آیا ممکن است به من بگویی که چرا اینطور شده ؟» کوزهگر پرسید : «خاک را از کدام معدن آوردی ؟» گفت : «از فلان معدن» استاد گفت : «درست است، گل را چطور خمیر کردی ؟» گفت : «اینطور ...» استاد گفت : «این هم درست، لعاب شیشه را چطور ساختی ؟» گفت : «اینطور ...» استاد گفت : «درست است آتش کوره را چه جور روشن کردی ؟» شاگرد گفت : «همانطور که تو میکردی» استاد گفت : «بسیار خب، تو مرا در این موقع تنها گذاشتی و دل مرا شکستی من از تو شکایت ندارم چون هر شاگردی یک روز باید استاد شود ولی اگر بیایی و یکسال دیگر برای من کار کنی یاد میگیری» شاگرد قبول کرد و به کارگاه برگشت ولی دید تمام کارها همانطور مثل همیشه است. یکسال تمام شد. شاگرد پیش استاد رفت. استاد گفت : «حالا که پسر خوبی شدی بیا تا یادت بدهم» استاد رفت کنار کوره و به شاگردش گفت : «کاسهها را بده تا در کوره بچینم و خوب هم چشمانت را باز کن تا فوت و فن کار را یاد بگیری». استاد کاسهها را از دست شاگرد گرفت و وقتی خواست توی کوره بگذارد چند تا فوت محکم به کاسهها کرد و گرد و خاکی را که از آنها بلند شد به شاگردش نشان داد و گفت : «همه ی حرفها در همین فوتش هست. تو این فوت را نمیکردی» شاگرد گفت : «نه من فوت نمیکردم ولی این کار چه ربطی به رنگ لعاب دارد ؟» استاد گفت : «ربطش اینست، وقتی که این کاسهها ساخته میشود چند روز در کارگاه میماند و گرد و خاک روشان مینشیند وقتی چند تا فوت کنیم گرد و غبار پاک میشود و رنگ لعاب روی آن روشن و شفاف میشود و جلا پیدا میکند. حالا برو و کارگاهت را روبراه کن».
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تو بدم، بمیر و بدم
داستان:
پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی کند، استاد گفت : «دم آهنگری را بدم !» شاگرد مدتی ایستاده، دم را دید، خسته شد؛ گفت : «استاد اجازه میدی بنشینم و بدمم ؟»
استاد گفت : «بنشین»
باز مدتی دمید و خسته شد، گفت : «استاد ! اجازه میدی دراز بکشم و بدمم !»
گفت : «دراز بکش و بدم»؛
بعد از مدتی باز خسته شد؛ گفت : «استاد اجازه میدی بخوابم و بدمم ؟»
استاد گفت: «تو بدم، بمیر و بدم»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر باشه بهتر این نمی خونه
داستان:
هنگامی که کارفرما به کارگرش مزدی ناچیز بدهد و از او مؤاخذه کند که چرا خوب کار نکردهای یا وقتی که ارباب به نوکر خود پرخاش کند که فلان دستور مرا چرا خوب انجام ندادی و نوکر از مزد خود رضایت نداشته باشد، در جواب او این مثل را میگوید. سه نفر برای دزدیدن زردآلوی شکرپاره وارد باغی شدند. ولی در بین درختان آن باغ فقط یک درخت زردآلوی هلندر میوه داشت و از زردآلوی شکرپاره اثری دیده نمیشد، به ناچار تن به دزدیدن نقد موجود در دادند. یک نفر از آنها برای تکاندن شاخهها بالای درخت رفت. دو نفر برای جمع کردن میوه در پای درخت ماندند. در این بین سر و کله باغبان از دور پیدا شد، دو نفری که در پای درخت بودند پا به فرار گذاشتند ولی چون فرصت نکردند از باغ خارج شوند یکیشان به زیر شکم الاغی که در گوشه ی باغ بسته بود پناه برد. دیگری خود را در جوی کوچکی به رو انداخت و دراز کشید.
باغبان نزد اولی رفت و گفت : «مردک کی هستی و اینجا چه میکنی ؟»
مرد جواب داد : «من کرهخرم»
باغبان گفت: «احمق نادان ! این خر که نر است»
گفت: «باشد. مانعی ندارد. من از پیش ننهام قهر کردهام آمدهام پیش بابام»
باغبان پیش دومی رفت و گفت : «تو دیگر کی هستی ؟»
مرد گفت : «من سگم»
باغبان گفت : «اینجا چه میکنی ؟»
گفت : «معلومه، سگی از این طرف عبور میکرد. مرا اینجا گذاشت و رفت»
باغبان رفت پیش سومی که خود را روی درخت جمع و گرد کرده بود و پشت شاخهها قایم شده بود. گفت : «تو بگو ببینم کی هستی ؟»
گفت : «من بلبلم»
باغبان گفت: «اگر بلبلی یک نوبت آواز بخوان ببینم»
مردکه نره غول با صدای نکره و زشتی که داشت، بنای آوازخوانی گذاشت. باغبان گفت : «خفه شو ! بلبل که به این بدی نمیخواند»
گفت : «احمق مگر نمیدانی بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر است بهتر از این نمیخواند ؟»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نان و انگور و این همه جنجال ؟
داستان:
هر وقت چند نفر سخن همدیگر را نفهمند و بر سر موضوعی واحد با هم جدال کنند کردها گویند :
«نان و انگور و این همه جنجال ؟»
روزی سه نفر همسفر که اولی کرد بود و دومی فارس و سومی ترک، به شهری رسیدند. هر سه نفر زبان همدیگر را نمیفهمیدند، قرار بود ناهار بخورند. اولی به کردی گفت : «من نان و تری اخوم»
دومی نیز به فارسی گفت : «من نان و انگور میخورم»
و سومی هم به ترکی گفت : «من اوزوم چورک ییرم»
ولی اولی نفهمید که دومی همان نان و انگور را میخواهد و دومی هم نفهمید که سومی مایل به خوردن نان و انگور است. درنتیجه کارشان به نزاع و مجادله و زد و خورد رسید. چند نفر که زبان هر سه را بلد بودند میانجی شدند و به آنان فهماندند که هر سه نفر یک حرف میزنند.
حضرت «مولانا جلالالدین محمد بلخی» در مثنوی معنوی حکایتی آورده است با این عنوان :
«بیان منازعات چهار کس جهت انگور با همدگر به علت آنکه زبان یکدیگر را نمیدانستند»
که با این ابیات آغاز میشود :
چارکس را داد مردی یک درم
هر یکی از شهری افتاده به هم
فارسی و ترک و رومی و عرب
جمله با هم در نزاع و در غضب
فارسی گفتا از این چون وارهیم
هم بیا کاین را به انگوری دهیم
آن عرب گفتا معاذ الله لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی کز ترک بد گفت ای کزم
من نمیخواهم عنب خواهم ازم
آنکه رومی بود گفت این قیل را
ترک کن خواهم من استافیل را
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عمرو در امانت خيانت نکرد، تو چرا ؟
داستان:
گاهی اتفاق میافتد که انسان از نزدیکترین کسانی که همه گونه توقع و انتظار از او متصور است خیانت خلافی در امر امانت و راز داری میبیند که هرگز در مخیله اش چنان عمل غیر متصوره خطور نکرده است.
در چنین موقعی و موردی با تعجب و تاثری زاید الوصف میگویند : «عمرو در امانت خیانت نکرد تو چرا ؟»
و مقصود از این عمرو همان عمرو عاصی است که شیعیان نسبت به او از لحاظ خیانتی که داشت و خیانتی که در جنگ صفین نسبت به علی بن ابی طالب ورزیده با نظر بغض و عداوت مینگرند و به همین ملاحظه با استفاده از این ضرب المثل در واقع میخواهد بگویند که عمروعاص با آن همه خبانت ذاتی در حفظ امانت و اسرار امین بود تو چرا در لباس دوستی و خصوصیت خیانت ورزیدی ؟
ولی فکر میکنم علت و جهت دیگر که معقولتر به نظر میرسد این باشد که چون اکثریت مردم ایران به صرف و نحو زبان عربی آشنا نبوده اند خیال میکردهاند که طرز تلفظ عمرو با عمر فرقی ندارد در حالی که اگر فرقی نداشت یکی را با «و» و دیگری را بدون «و» نمینوشته اند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فروغی نماند در آن خاندان
داستان:
در آن ایام اعصاری که کلیهی شئون مملکت در دست مردان بود و زنان ایرانی را جز کنج خانه و گوشه ی مطبخ جایی نبوده است اگر برحسب اتفاق یا تصادف، بانویی در میان جامعه سر بلند میکرد و استعداد فطری و نبوغ ذاتی خود را در امری از امور به احسن وجه نشان میداد مردان را عرق حسادت و خودخواهی به جوش میآمد و شعر بالا را دور از انصاف و معدلت در زیر لب زمزمه میکردند.
«خیر النساء بیگم» همسر سلطان محمد خدابنده و مادر شاه عباس کبیر از لحاظ نسب، مازندرانی است و تا ده پشت به «قوام الدین مرعشی» مشهور به «میر بزرگ» میرسد. خیر النساء بیگم دختر «میر عبد الله خان» والی مازندرانی بود که چون میر عبدالله خان به تحریک پسر عمویش «میر سلطان مراد» به قتل رسید، «شاه طهماسب اول» خیر النساء بیگم را به عقد پسر بزرگ خود «محمد میرزا» درآورد و با وی به هرات فرستاد. محمد میرزا پس از انقضای پادشاهی پدرش شاه طهماسب و برادرش شاه اسماعیل دوم به نام سلطان محمد خدابنده بر اریکه ی سلطنت تکیه زد ( 885 هجری) ولی چون کور بود، یا به قولی ضعف بصر داشت. همسرش مهد علیا یعنی همان خیر النساء بیگم زمام امور سلطنت را به دست گرفت، و به عزل و نصب حکام و ماموران کشوری و لشکری پرداخت.
مهد علیا زنی غیور، قدرت طلب، تند خو، لجوج و کینه توز بود. امرا وسرداران قزلباش و ارکان دولت صفوی را به چشم حقارت مینگریست و بی صواب دید آنان در انتصابات و تغییرات متصدیات و مسولان امور کشور راسا اقدام میکرد. کار جاه طلبی و فرمانروایی مطلق این زن به جایی رسیده بود که هیچ امری از امور مهمه ی کشور بدون اشاره و صلاح دید او صورت نمیگرفت. به همین جهت یکی از شعرای شوخ طبع زمان با اشاره به سنتی خرافی که در میان ایرانیان هنوز هم بی اعتبار نیست این شعر را سرود :
فروغی نمانـَد در آن خاندان
که بانگ خروس آید از ماکیان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عهد دقيانوس
داستان:
به عقیدهی عوام الناس عهد دقیانوس از قدیمترین عهود و اعصار تاریخی است که از آن عهد و عصر قدمی فراتر نمیتوان نهاد به همین جهت هر وقت بخواهند قدمت و کهنگی چیزی یا مطلب و موضوعی را اثبات کنند در لفافه ی طنز و طیبت به عهد مزبور اشاره میکنند و میگویند :
«مربوط به عهد دقیانوس است»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فوراه چون بلند شود سرنگون شود
داستان:
نیم بیتی بالا که به صورت ضرب المثل درآمده است در موردی به کار میرود که آدمی از حدود مقدر و مشخص تجاوز نماید و دست به کاری زند که فوق قدرت و توانایی و بلکه شان و شخصیت او باشد.
ساده تر آنکه شخص از گلیم خود پا را فراتر نهد و از محدوده ی خود به محیطی برتر و بالاتر پرواز نماید. بدیهی است نقاد روزگار هرکس را در صف خود جای میدهد سهل است بلکه گاهی شتاب سقوط و اعاده به مقام و محل اولیه به قدری شدید میباشد که به تلاشی و انهدام عامل جسور منتهی میگردد.
در چنین موقعی است که ضرب المثل بالا مصداق پیدا میکند وصرفا آن را مورد استناد واصطلاح قرار میدهند. گاهی این ضرب المثل در مورد مخالفان و دشمنان بکار میرود یعنی اگر مخالف و معاند در مسیر ارتقاء و ترقی بیش از حد تصور پیشرفت کند به این صورت بیان میکنند.
اقبال خصم هرچه فزونتر شود نکوست فواره چون بلند شود سرنگون شود
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-17-2011
|
تازه وارد
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2009
محل سکونت: قم
نوشته ها: 1
سپاسها: : 0
0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ضمن تشکر از زحمات شما
خواستم اعتراض شدید خودم رو از پستهایی که با عنوان واژه های ترکی در فارسی نوشته اید رو اعلام کنم و یادآوری کنم که این پستها شوربختانه از وبلاگها و سایتهای پانترکیستی و ضدایرانی کپی شده اند.
شما اگر دقت کنید بسیاری از این واژه ها در فرهنگنامه ی دهخدا هم صددرصد فارسی و گاه ریشه یابی شده اند.
مثلا واژه های قشنگ - غنچه - چاییدن - چو- جلگه - چلو- یغما - کوچ - کوک - نوکر- کاکل- قیر- قالی- چاق- چاقالو- چغلی
قاشق(کاوچک: کفچک)- چاقو(چاکو:چاک ده که درهند همینگونه بکار میره)آماج- تغار
برخی واژها از زبان های دیگرند:
کلاش(مازنی) - چیت(هندی) - اتو(روسی) - جرگه (پشتو)
آقا و اردو و کنکاش و چپاول و قلدر و تومان(مغولی)
آذوقه وشلاق و قائم وچاکر(شاکر عربی)
مشکل اینجاست:
۱- واژه های جامد فارسی که عمدتا باستانی بویژه پهلوی یا روستایی یا دگرگون شده هستند به سبک سلیمان حییم زود ترکی جازده می شوند
۲- برخی واژه ها با بازی الفاظ که اختراع آتاتورک و پیگیری تقی زهتابی و صادق نائبی(پانترکیست های معروف) ترکی نموده می شوند
مثل هردم بیل(که معنایش تابلوست) به هردن بیل(ازهر بدان!) یا بدون اینکه دلیل بر ارتباط دادن واژه ی مسروقه به واژه ای از ترکی کنند میگویند ازفلان!! مثلا سلام از ساوالان یا تراکتور از تورک
۳- بسیاری این واژه ها در منابع مذکور ترکی مثل کاشغری هم نیامده که چون کسی نمیرود ببیند به آسانی دروغ میگویند که البته این یک سنت میان ایشان است(بلوف) جدا از اینکه خود کاشغری هم فردی متعصب قومگرا بوده که در کتاب خود بجای ستایش خدا و اولیا با ستایش قوم ترک شروع به کار می کند
۴- در این مجموعه ها بزرگنمایی شدید میشود یعنی واژه هایی که زمانی یک نفر در یک متن آن هم یکبار آورده به کل زبان فارسی تعمیم داده می شود
چراکه دهخدا و معین خواستند کتابی برای راهنمای واژه های بکاررفته در متون فارسی بنویسند نه گنجینه ای از واژه های فارسی
مثلا واژه های چیچک- جیران- یاشار آیا واژه های داخل زبان فارسی هستند؟
یا واژه های شلتاق و تخماق و ایز و دگنک و... را فارسی زبانان اصلا میدانند چیست؟
یا واژه ی بزک الان رایج است یا آرایش؟
ترکی کمتر از ۴۰ پسوند دارد که ایشان اگر آخر واژه ای را شبیه این پسوندها ببیند بلافاصله آن را ترکی مینامند:
مثلا
تنها پسوند اسم فعل ساز ترکی: مه(ما) بنابراین چون فاطمه آخرش مه است پس ترکی است!
در پایان یادآور میشوم در زبان فارسی تمام واژّ های ترکی که رایج است به هفتاد عدد هم نمی رسد که البته پرکاربردهایشان مثل قیچی و قابلمه و یقه به ده تا هم نمی رسند
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 04:16 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|