بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و یكم

خانم معتمد داروهاتون دیر می شه، بلند شید. نیكا بزحمت چشمانش را گشود . چشمش كه به پرستار خورد و گفت: مگه ساعت چنده؟
- از نه گذشته نمیخوای بیدار شی؟
پرستار به نیكا در نشستن كمك كرد. نیكا نگاهی به سینی صبحانه كرد و گفت: لطفا داروهام رو بدید من میلی به صبحانه ندارم.


- مگه میشه این داروها رو ناشتا خورد ؟ لااقل لیوان شیر رو سر بكشید نیكا با بی میلی شیر را برداشت و از پرستار پرسید : امروز چه روزیه؟
- پنج شنبه
نیكا فكر كرد یعنی الان شادی آمده؟ كیانوش چطور؟ شاید اگر شادی می آمد، ایرج هم همراه او به دیدارش می آمد . اگر ایرج بیاید چطور باید با او برخورد كند؟
- خانم معتمد كپسولهاتون دیر شده ، عجله كنید
نیكا جرعه ای دیگر از شیرش را نوشید و در همان حال كپسولها را از دست پرستار گرفت و تشكر كرد، هنوز آخرین قرص را نخورده بود كه دكتر برای ویزیت آمد . نیكا منتظرش بود . میخواست از نتیجه عكسبرداری دیروز مطلع گردد ، بنابراین پیش از هر حرف دیگری پرسید: خوب آقای دكتر من كی مرخص می شم؟
- حقیقتش نمی دونم
- چظور؟
- آخه عكس پای شما رو دكتر ادیب به شورای پزشكی ارجاع دادن
- چرا؟
- گفتم دقیقا نمی دونم
- خدای من!
بغض گلوی نیكا را فشرد . او فكر میكرد تا شنبه بخانه می رود ولی حالا.....
- گوش كنید خانم معتمد، احتمالا مجبور هستیم یه بار دیگه پای شما رو عمل كنیم
نیكا فریاد كشید : چی؟
- آروم باشید ، خانم چاره دیگه ای نیست . در غیر اینصورت مجبور می شید تا پایان عمر از عصا استفاده كنید عمل قبلی شما..........
- ادامه ندید دكتر، نمی خوام چیزی بشنوم.
- اجازه بدید....
- نمیخوام ، نمیخوام منو تنها بذارید
دكتر به پرستاران اشاره كرد از اتاق خارج شوند ، خودش هم بدون هیچ حرف دیگری خارج شد در حالیكه صدای گریه بیمار جوانش را می شنید و حال او را درك میكرد. وجود دختر جوان را احساس درماندگی و خستگی پر كرده بود . چقدر از این اتاق ، از این تخت و حتی از این زندگی بیزار بود . چقدر دلش برای خانه خودشان و اتاق كوچكش تنگ شده بود . ناگهان به ذهنش رسید مسلما كیانوش از این قضایا باخبره، عمویش در جریان همه امور قرار داشت و حتما او را نیز مطلع كرده ، ولی چرا كیانوش در این مورد حرفی نزده بود؟ باید با او تماس می گرفت در اینمورد تنها می توانست به او تكیه كند و از او كمك بخواهد . ولی شماره تلفن؟ هر چه فكر كرد شماره را بخاطر نیاورد اما این مشكل مهمی نبود، زیرا شركت مهرنژاد شركت بزرگی بود و مركز اطلاعات شماره تلفنها میتوانست او را راهنمایی نماید ، بزحمت گوشی تلفن را بسوی خود كشید و مخابرات بیمارستان را گرفت.
- بفرمائید؟
- ببخشید یع خط آزاد میخواستم
- اتاق شماره؟
- نه، اجازه بدید ، من شماره ندارم میشه خواهش كنم شما از مركز اطلاعات شماره ره بگیرید به اتاق من وصل كنید ؟
- البته
- شركت بازرگانی مهرنژاد
- بله ، منتظر باشید
- متشكرم
نیكا چشم به تلفن دوخت و منتظر ماند لحظات به كندی سپری میشدند . و بالاخره تلفن زنگ زد و ارتباط برقرار گردید...........الو
- شركت بازرگانی مهرنژاد ، بفرمایید
- ببخشید میخواستم با آقای كیانوش مهرنژاد صحبت كنم
- اجازه بدید وصل كنم دفترشون
صدای موزیك از گوشی شنیده شد لحظه ای بعد خانمی از آنسو پاسخ داد: دفتر آقای مهرنژاد بفرمایید .
- ببخشید میخواستم با آقای كیانوش مهرنژاد صحبت كنم
- وقت تماس قبلی داشتید
- خیر
- ایشون تشریف ندارند
- یعنی هنوز از مسافرت برنگشتند
- تشریف آوردند ، تهران هستند ، ولی امروز فكر نكنم بشركت بیاد
- متشكرم
- شما؟
- بعدا تماس میگیرم ، ببخشید
منشی كیانوش دیگر به نیكا فرصتی نداد و گوشی را گذاشت . او هم با دلخوری گوشی را برروی دستگاه قرار داد و باخود فكر كرد: حتما منشی كیانوش خیلی عصبانی شد كه وقتش رو بخاطر من حروم كرده . برای همین هم فرصت خداحافظی بهم نداد ، ولی حالا كه اینم نیست چكار باید كرد؟ راستی امروز چه روزیه؟ آهان پنج شنبه .......... فهمیدم تولد........... كیانوش حتما به جشن تولد كتایون می ره، برای همین هم امروز شركت نرفته . ناگهان احساس كرد كه دچار حالت خاصی میشود ، شاید این درست همان حالتی بود كه كیانوش در شب نامزدی نیكا به آن دچار شده بود. تركیبی از حسادت ، نفرت و آرزوهای محال و شاید كمی.......
باز روی تخت دراز كشید ، دلش میخواست با صدای بلند گریه كند و فریاد بكشد ، اما افسوس كه اینكار هم دردی را دوا نمیكرد . لعنت بر این ایرج ! اكنون كه به او احتیاج داشت مثل همیشه غایب بود . اصلا مقصر او بود اگر بحث آن روز در نمی گرفت ، شاید هرگز این اتفاق نمی افتاد ولی او قبول نخواهد كرد . به جهنم اصلا همه چیز به جهنم ، او دیگر نمیخواهد راه برود . همان بهتر كه شل باشد ، اصلا همان بهتر كه دیگر زندگی نكند . با این تصورات بار دیگر بغض در گلویش شكست و صدای گریه اش بلند شد . صورتش را از روی بالش بلند كرد ، دفتر كیانوش را برداشت و در دست گرفت قطرات اشك از چشمانش بیرون میزد ، روی گونه هایش سر میخورد و با صدای آرام چك چك بر روی جلد زیبای دفتر می چكید ، در همان حال با خود فكر كرد: شاید ایندفتر با طعم شور اشك آشنا باشد. شاید شبهای بسیاری اشكهای كیانوش صفحات و جلد ایندفتر را مرطوب ساخته است اشكهایش را از روی جلد دفتر پاك كرد و آهسته گفت: تنها چیزی كه الان میتونه حداقل برای لحظاتی منو از این عذاب روحی و فكری نجات بده تو هستی . بعد شروع به ورق زدن كرد و در همان حال با غیظ ادامه داد: مهمونی خوش بگذره جناب آقای مهرنژاد
هنوز به صفحه مورد نظرش نرسیده بود كه صدایی او را بخود آورد.
- سلام بر زیباترین و خانم ترین زن داداش دنیا
سرش را بالا آورد جلوی در شادی با سبدی از گل ایستاده بود . نیكا دفتر را یست و با خوشحالی فریاد كشید: شادی
شادی جلو آمد او را در آغوش كشید و گفت: نیكا عزیزم ، چی به روز خودت آوردی؟
نیكا به گریه افتاد و در میان گریه بریده بریده گفت: شادی دیگه ..... خسته شدم ....... نمیتونم تحمل كنم ....... میخوام ....... میخوام به خونه برگردم ..... اینا میخوان یه بار دیگه پام رو عمل كنند، ولی من ....... من دیگه نمیتونم شادی ....... نمیتونم .
شادی با وجود آنكه خود نیز گریه میكرد، سعی داشت نیكا را آرام كند . برای همین هم سرش را بلند كرد ، اشكهایش را پاك كرد و گفت : عزیزم آروم باش . تو كه دختر مقاومی بودی
- بودم ، ولی دیگه نیستم ، باور نمی كنی طاقتم تموم شده؟
- چرا باور میكنم ولی چاره ای نیست
نیكا سعی كرد خود را كنترل كند بزحمت لبخندی زد و گفت: كی رسیدید؟
- 6 صبح
- عمه و بقیه كجا هستند؟
- راستش من به اونا نگفتم میام اینجا ، اونا گفتند ملاقات بعد از ظهره و من باید تا اون موقع صبر كنم..... ولی من صبر نكردم ، گفتم میخوام گشتی توی خیابونا بزنم ، اما یكراست اومدم بیمارستان ، جلوی در بلیطم رو به نگهبان نشون دادم و اصرار كردم این مسافر غریب رو راه بده ، بیچاره دلش بحالم سوخت و اجازه رو صادر كرد
- كه اینطور واقعا از لطفت ممنونم ، شادی جون
- آفرین ، مودب شدی، حتما ویروس این بیماری رو از آقای مهرنژاد گرفتی راستی حالش چطوره؟ من هر وقت زنگ میزنم حالش رو می پرسم
- تو لطف داری ، اونم خوبه . ولی از وقتی من اینجام ، فقط یه بار دیدمش
- چطور؟
- زیاد اینجا نمی آد.... از خودت بگو از مازیار و هومن چطورند؟
- هومن اومده زن دائیش رو ببینه
- خدای من! پس با پسرت اومدی
- نخیر ، خانوادگی سفر كردیم
- چه خوب، مازیارم اومده؟ چه عجب مازیارخان افتخار دادند قدم بخاك ما گذاشتند
- یادت باشه این حرفا رو به خودشم بگی
- مطمئن باش می گم .
- ببینم از اینجا می شه بخونه تلفن كرد؟
- البته ، صفر رو بگیر تقاضای خط آزاد كن
- باید زودتر اینكارو بكنم وگرنه اونا فكر می كنن من گم شدم
- مگه آدم تو خاك خودش هم گم میشه؟
- بله خانم ، وقتی به حد ما با این خاك غریبه شدی، اونوقت خیلی راحت گم هم می شی.
- پس تابه تمام كلانتریها اطلاع ندادن كه یه دختر كوچولوی بیست وهشت ، نه ساله گم شده تلفن كن
شادی در حالیكه صفر تلفن را می گرفت با خنده گفت: مسخره كن خانم حق هم داری ، اگر غیر از این باشه جای تعجب داره. بعد تقاضای خط آزاد كرد چند لحظه ای ، طول كشید تا اجازه برقراری ارتباط داده شد . دراین لحظات حتی زمانیكه شادی شماره منزل عمه را میگرفت نیكا صدای تپش قلبش را بوضوح می شنید . آنگونه كه میترسید شادی نیز صدای آنرا بشنود . بالاخره یكنفر گوشی را برداشت و شادی گفت: الو..... سلام.
- نترس داداش جان دزد منو نمیبره
- ......
- اگر گفتی كجا هستم ؟
- .....
- جایی كه تو آرزویش رو داری، پیش نامزدت ، نیكا خانم
در همان حال نگاهش را به نیكا دوخت ، نیكا احساس دلهره ای عجیب میكرد . یعنی ایرج چیزی به شادی نگفته بود
- چطور نداره دیگه اومدم . مثل اینكه من بچه همین شهرم ها . فراموش كردی ، الانم پیش نیكا هستم همین جا می مونم تا بعد از ظهر كه شما بیایید
- ............
- به نفع تو شد حالا با نیكا صحبت كن
- ..........
- یعنی چه وقت نداری ، مازیار كه غریبه چند دقیقه دیگه برو
- ..........
- منتظرت باشه ، مازیار كه غریبه نیست .
نیكا دقیقا می دانست كه حالا ایرج چه می گوید . با عصبانیت خروشید : من باهاش حرفی ندارم ، قطع كن
شادی با تعجب به نیكا نگاه كرد و در حالیكه سعی میكرد لبخند بزند گفت: بازم از اون ناز و اطفارهای نامزدی! بعد خطاب به ایرج ادامه داد: خوب كاری نداری خداحافظ
شادی فرصت دیگری به ایرج نداد، گوشی را بر جایش گذاشت و رو به نیكا كرد و گفت: باز چه خبره؟
نیكا با عصبانیت پاسخ داد: برادرت انسان نیست ، اون یه احمقه !
شادی جا خورد ولی بجای جبهه گیری در مقابل نیكا با لحنی آمرانه پرسید : چرا ؟ ناراحتت كرده؟
- اون موقعیت منو درك نمیكنه ، تو می دونی چرا من تصادف كردم؟ در این موردم مقصر اون بود . اون روز آنقدر با من سر رفتن از ایران بحث كرد كه من عصبانی شدم و مثل دیوونه ها از خونه بیرون زدم . من اصلا متوجه چهارراه نشدم یكمرتبه بخودم آمدم كه در میون زمین و آسمون معلق بودم . بعد صدای خرد شدن استخونهام رو شنیدم ، ولی اون خودش رو هیچ مقصر نمی دونه من چیزی به روش نیاوردم ، اونم چیزی نگفت ، ولی حالا كه منو به این روز انداخته بازم موقعیت ووضعیت منو درك نمیكنه ، ومثل بچه ها دائما بهونه جویی میكنه ، من دیگه نمیتونم اون و عقاید مسخره و كارهای بچه گونه اش رو تحمل كنم .
نیكا به گریه افتاد شادی، نزدیكتر آمد و شانه های او را در دست فشرد و گفت: آروم باش عزیزم ، تو دختر عاقلی هستی، خودت بهتر می دونی ، كه شروع هر زندگی كلی درد سر داره . مدتی زمان لازمه تا اخلاق همدیگر رو به دست بیارید
بعد اشكهای نیكا را پاك كرد و گفت: حالا بگو ببینم برادر دیوونه ام چی میگه؟
- اون میگه باید از ایران بریم ، میگه اینجا نمیتونه كار مناسبی پیدا كنه و زندگی كنه ، من حاضر نیستم خانواده ام رو ترك كنم . تو كه می دونی ، من و پدر ومادرم چقدر به همدیگه وابسته ایم . من چطور میتونم چنین فكری رو بكنم؟ از این گذشته اگه اون نمیتونه تو ایران زندگی كنه ، منم نمیتونم بیرون از مرز زندگی كنم .
شادی ، با تعجب گفت: ایرج میخواد از ایران بره؟ بیخود كرده.
نیكا با سر تصدیق كرد و شادی با عصبانیت ادامه داد: پس تكلیف مادر چی میشه؟ من میگم خودمم برگردم . فقط منتظرم سال آینده درس مازیار تموم شه زود بارمو ببندم و برگردم حالا آقام میخواد تشریف بیاره!
- من كه هرچی گفم فایده نكرد مرغ اون یه پا داره
- تو خودت رو ناراحت نكن ، در وضعیت فعلی هیچ صلاح نیست كه تو اعصابت رو با این مسائل بیخود خرد كنی ، من با اون صحبت می كنم همه چیز درست میشه ، بتو قول می دم ، تو هم دیگه از این حرفها نزن نمی تونم تحمل كنم یعنی چه؟
- تو هم جای من بودی تحمل نمیكردی دلم میخواد یكی از كارهای ایرج رو مازیار انجام بده ، تا ببینی میتونی تحمل كنی یا نه؟
شادی لبخند زدوگفت: اگه شده بالنگه كفش درستش میكنم كسی بیجا كرده دختر دایی ملوسك منو اذیت كنه
نیكا هم خندید ، هیچ دلش نمیخواست شادی را ناراحت كند ، بیچاره شادی ، او چه تقصیری داشت ؟
- خوب دیگه تعریف كن روزگار چطور می گذره ؟
- با آمپول و قرص وسرن
- از جای بهتری تعریف كن
- شادی ، میدونی من اجازه نمی دم بازم پام رو عمل كنند
- دیوونه شدی؟ دای گفت اگه پات رو عمل نكنن هیچ امیدی به راه رفتنت نیست
- پس پدر می دونه! همه می دونن جز من . اگر دستم به كیانوش برسه پوست از سرش میكنم اون حتما قبل از همه فهمیده
- یعنی عموش گفته؟
- بله
- خوب به اون بیچاره چه ربطی داره؟ شاید خودش هم نمی دونسته
- اون همه چیز را می دونه ، چند روز گذشته ایران نبود، فكر میكنم امروز صبح با شما اومده باشه شاید كمی دیرتر یا زودتر
- كجا بوده؟
- چه می دونم دو روز سوئیس ، دو روز سنگاپور مثل پرنده هر دفعه یه طرف
- می دونستی به دایی پیشنهاد كرده دكترت رو عوض كنه ؟ یه جراحم پیشنهاد كرده ، به گمونم پرفسور بود ، ولی اسمش را فراموش كردم
- واقعا!؟! تو این چیزها رو از كجا می دونی ؟
- قبل از اینكه به اینجا بیام ، یكی دوبار خونه شما تماس گرفتم اشغال بود بالاخره كه تماس گرفتن دایی گفت كه با كیانوش مهرنژاد صحبت میكردم
- پس اون اومده ؟
- بله ، به دایی پیشنهاد كرده تو چند روزی به خونه بری و تجدید روحیه كنی ، بعد دوباره برای عمل تو یه بیمارستان دیگه كه خودش با پرفسور نمی دونم كی ، انتخاب میكنه بستری بشی.
نیكا با عصبانیت گفت: خوبه ، خیلی خوبه همه راجع به من تصمیم می گیرن ، مثل اینكه هیچ لزومی نداره من چیزی بدونم . همین كه خودشون بدونن كافیه . اینا چی تصور كردند؟ اصلا من نمیخوام پام رو عمل كنم تموم شد ، دیگه هم در اینمورد حرفی نزن.
شادی با تعجب نگاه كرد و بعد از لحظه ای مكث گفت: من فكر میكردم تو از این بابت خودت رو به اندازه یه تشكر به كیانوش بدهكار بدنی ، ولی ظاهرا اون به تو بدهكار شده، چرا امروز اینقدر از دست اون عصبانی هستی؟ راستی چرا؟ این سوالی كه نیكا خودش نیز پاسخش را نمی دانست شادی چون سكوت نیكا را دید ادامه داد: حتما بعد ازظهر دایی دراینمورد باهات صحبت میكنه ونظرت رو جویا میشه ، مطمئن باش هیچكس بدون كسب اجازه از محضر سركار خانم كاری انجام نمی ده . نیكا احساس میكرد بغض گلویش را میفشرد ، اما قصد نداشت بیش از این شادی را برنجاند ، بنابراین با زحمت لبخند زد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و دوم

شادی كنار پنجره ایستاده بود و به آسمان می نگریست . ساعتی پیش همه ملاقات كنندگان رفته بودند، ولی شادی پیش او مانده بود و اكنون ساعتی بود كه سكوت اختیار كرده بود . نیكا خوب می دانست كه در سكوت او نوعی ملامت و سرزنش وجود دارد. شاید حق با او بود. برخورد نیكا با پدرش هیچ درست نبود . او سر پدر فریاد كشیده بود كه به كسی اجازه نمی دهد در موردش تصمیم بگیرد ، فریاد كشیده و با گریه گفته بود كه دیگر هرگز نمیتواند راه برود .این را بخوبی می داند و برای همین هم حاضر نیست بیهوده بار دیگر آن دردهای وحشتناك را تحمل كند . فریادهای او دیگران را وادار به سكوت كرده بود و دیگر در آن مورد حرفی نزده بودند . در این میان رفتار ایرج از بقیه غیر قابل تحمل تر بود. او هیچ دخالتی در صحبتهای آنهانمیكرد . چنان سرد و بی تفاوت برخورد كرده بود كه حتی مازیار هم فهمیده بود بین آنها مشكلی بوجود آمده .ایرج همیشه همین طور بود. كوچكترین مشكل زندگیش را همه باید می فهمیدند .اما حالا دلش نمی خواست به او فكر كند . دلش میخواست حرفهای قشنگ بزند و كلمات زیبا بشنود. از این سكوت كسالت آور دلش می گرفت و برای آنكه به آن خاتمه دهد رو به شادی كرد و گفت : اینجا یه پرستار هست كه شیفت شب كار میكنه اسمش خانم رئوفه. قلبش مثل اسمش رئوفه ، نمی دونی چقدر خانومه اینجا تنها هم صحبت منه ، كاش امشب بیاد ببینمش!
- واقعا؟.........مجرده؟
- متاهله ولی متاركه كرده ، یه دختر داره اسمش لعیاست
شادی پاسخش را نداد .نیكا لحظه ای مكث كرد و پرسید: حوصله ات سر رفته؟
- نه
- بنظر كه اینطور می آد، حالا می فهمی من تو این زندون چه روزگار تلخی رو می گذرونم
شادی خندید و گفت: ولی حوصله ام سر نرفته، برعكی خیلیم سرحالم ، حالا بیا باز كنیم
- چی بازی؟ فوتبال؟ با این پای چلاق فقط فوتبال مزه می ده
- چرند نگو دختر ، بیا گل یا پوچ یا نون بده كباب ببر بازی كنیم
- خیلی خب، بیا بشین رو تخت
شادی نشست ، نیكا یكدفعه بیاد دفتر كیانوش افتاد ، با وجود شادی دیگر نمی توانست آنرا بخواند . بعد فكرش متوجه كیانوش شد و پرسید: ساعت چنده؟
- 5/6
نیكا فكر كرد الان حتما جشن تولد شروع شده و كیانوش در مهمانی است شاید اگر شادی او را صدا نمیكرد، ساعتها به این مساله فكر میكرد ولی صدای شادی كه فریاد زد: دستات رو بذار ببینم، میخوام كبابت كنم . او را از تصورات خود خارج ساخت . با كلام شادی بازی شروع شد آنها چنان شاد و با هیجان بازی میكردند كه گویا تمام غصه هایشان را فراموش كرده بودند
زمانیكه خانم رئوف وارد شد، نیكا با صدای بلندی می خندید و می گفت: دروغ نگو، گفتم اون گله ، زود باش گل رو بده .
شادیِ دختر جوان لبخند را بر لبهای پرستار نشاند و در همان حال شاخه گلی را از سبد كنار تخت بیرون كشید و مقابل نیكا گرفت و گفت: اینم گل . نیكا و شادی متوجه تازه وارد شدند و با هم سلام كردند ، نیكا بلافاصله به شادی اشاره كرد و گفت: دختر عمه و خواهر شوهر بنده شادی خانم، شادی جان بهترین پرستار دنیا خانم رئوف.
شادی و پرستار با هم دست دادند و اظهار خوشوقتی نمودند . پرستار در حالیكه لبخند رضات بر لبانش می درخشید گفت: خدا رو شكر شادی خانم اومد تا خنده نیكا جون رو ببینم.
- مگه تا حالا خنده اش رو ندید؟
- فكر نمیكنم ، شما زند داداش بد اخلاقی دارید
- تصور نمیكردم ، اینطور باشه، نیكا، خانم چی می گن؟
نیكا با دلخوری پاسخ داد: شماهام اگر بجای من بودید بد اخلاق می شدید.
شادی خندید و گفت: دوباره غر زدن رو از سر گرفتی پیرزن؟ مادربزرگ مرحوم من تو سن 90 سالگی كمتر از تو غر میزد .
پرستار و نیكا هر دو خندیدند و نیكا پرسید: كدوم مادر بزرگت كه من نمی شناسم
- قبل از بدنیا آمدن تو مرحوم شئ
- دروغگو
خانم رئوف هم خندید و بعد اضافه كرد: من دیگه مزاحمتون نمی شم.اما نیكا فورا پاسخ داد: نه بنشینید خانم ما از مصاحبت شما لذت می بریم . پرستار تشكر كرد و نشست چند لحظه بعد شادی سر رشته كلام را بدست گرفت و با شور حرارت شروع به تعریف كرد، از ماجرای آشنائیش با مازیار گفت تا به هومن رسید ، نیكا و پرستار نیز گاهی با جملاتی اظهار نظر میكردند ولی بیش از همه شادی بود كه سخن می گفت.

******************
نیكایكباردیگر بساعتش نگاه كرد . تا چند لحظه دیگر نگهبان می آمد و به ملاقات كنندگان گوشزد میكردكه :
وقت ملاقات تمام است برای آسایش و آرامش بیماران خود هر چه سریعتر بیمارستان را ترك كنید . آنقدر این جملات را شنیده بود كه حسابی حفظ شده بود . چهره كلافه نگهبان را پیش چشمان خود مجسم كرد و از فكر رفتن مادر وپدر و دیگران احساس دلتنگی نمود . بار دیگر با تحكم گفت: مادر ببین بازم دارم میگم اگه شنبه منو مرخص نكنند خودم با همین وسائل می آم باید منو مرخص كنند وگرنه این بخش رو روی سرم میذارم ، من شنبه میخوام خونه باشم.
مادر نگاه اندوهبارش را به دخترش دوخت و سعی كرد او را آرام كند و دلجویانه گفت: ولی دخترم......
اما فریاد نیكا جمله اش را نا تمام گذارد ، او با عصبانیت گفت: ولی نداره همین كه گفتم . همه به نیكا چشم دوختند ولی او بی اعتنا ادامه داد : من خسته شدم كه میخوام بیام خونه
هیچكس حرفی نزد چهره دكتر گرفته بود. نیكا بغض كرده بود و به غروب خورشید می نگریست كه صدای نگهبان را شنید ، همه آماده رفتن شدند دكتر جلو آمد و گفت: تو مطمئن هستی كه تصمیمت رو گرفتی؟
- بله شما هم مطمئن باشید
- حتی اگه به قمیت گزاف از دست دادن قدرت راه رفتنت تموم بشه؟
نیكا این بار نیز قاطعانه پاسخ داد: بله ، اونا اگه می تونستند كاری كنند تا حالا كرده بودند .
- می تونیم دكترت رو عوض كنیم
- راجع به این مساله بعدا صحبت می كنیم ، فعلا فقط میخوام از اینجا خلاص بشم.
دكتر دیگر حرفی نزد ، ولی چهره اش حتی گرفته تر از لحظات پیش بود ، ایرج جلو آمد و گفت: امیدوارم دكتر با اومدنت به خونه موافقت كنه .
نیكا لبخند زد و پاسخ داد: چه موافقت بكنه ، چه موافقت نكنه ، من می آم
- مطمئن باش حالا كه شادیم اینجاست خیلی خیلی خوش می گذره
- می آم ، حتما می آم
دكتر به ایرج چشم غره رفت شاید توقع داشت او هم نیكا را به ماندن تشویق كند بهر حال آنها پس از یك خداحافظی طولانی او را تنها گذاشتند و باز همان احساس دلتنگی بسراغش آمد دلش هوای گریه داشت میخواست دامن دامن اشك بریزد، اما باز بخود نوید می داد كه خواهد رفت ، ولی آن نهیب وحشت بار بر سرش فریاد كشید: به چه بهایی خواهی رفت؟ نیكا تو تا پایان عمر باید بر روی این چرخهای نفرین شده بنشینی.
چشمانش را برهم فشرد احساس كرد پلكهایش گرم میشود صداها در نظرش دورتر و دورتر می شد
- خانم معتمد وقت شامه، چرا خوابیدید؟
نیكا بزحمت چشمایش را گشود و گفت : متشكرم پرستار ، میل ندارم.
- من نه پرستارم ، نه پرستاری بلدم اما همین قدر می دونم كه بیماران باید حتما شام بخورن
صدا به گوشش آشنا آمد بسرعت پلكهایش را باز كرد چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: آقای مهرنژاد شمایید؟
- سلام عرض شد سركار خانم!
- سلام ، كی اومدید؟
- نزدیك نیم ساعته نمیخواستم بیدارتون كنم ولی پرستار گفت حتما باید شام بخورید منم بیدارتون كردم ناراحت كه نشدید؟
نیكا آهسته گفت: نه
ولی از كیانوش ناراحت بود چرا؟ آه بخاطر آورد . دكتر، بیمارستان ، عمل ولی این كلمات چطور می توانستند جمله ای بسازند
- حالتون چطوره خانم معتمد؟
- حالم؟ شما از حال من می پرسید؟ گوش كن كیانوش تو حق نداری برای من تصمیم بگیری و از خودت دستور صادر كنی برای چی حقیقت رو ، اون روز قبل از رفتنت بهم نگفتی؟
تندی سخن و لحن قاطع نیكا باعث شد كه كیانوش به خنده بیفتد و خنده او سبب تشدید عصبانیت نیكا شد . او با همان لحن ادامه داد: منو مسخره می كنید آقای مهرنژاد؟
- نه خانم این چه حرفیه؟ من اصلا نمی فهمم شما چی می گید من چی باید بهتون می گفتم؟
- ماجرای عدم موفقیت عمل پامو؟ چرا نگفتید؟
- من نمی دونستم
- دروغ می گید ، چطور عموتون بشما نگفته بود؟
- باور كنید كیومرث دیروز صبح تو فرودگاه به من گفت ، منم فورا با پدرتون تماس گرفتم و همه چیز رو با ایشون درمیون گذاشتم . در ضمن برای شما هیچ تصمیمی نگرفتم ، بلكه پیشنهادی كردم كه شما در پذیرفتن اون مختارید . اما پدرتون ساعتی پیش با من تماس گرفتن و گفتن كه شما تصمیمتون رو گرفتید ، ولی من گمون نكنم جدی گفته باشید . گفتم شما عاقلتر از این هستید.......
- نمیخوام هیچ چیز دیگه ای در اینمورد بشنوم من حرف آخرم رو زدم .
- لااقل اجازه بفرمایید من پیشنهاداتم رو عرض كنم ، اون وقت بجای یكبار صدبار سرم فریاد بكشید.
نیكا از پاسخ مودبانه كیانوش كمی بخود آمد با لحن آرامتری گفت: آقای مهرنژاد شما منو درك نمی كنید ، اگه شمام بیشتر از سه ماه روی این تخت اسیر بودید و به این دیوارها خیره می شدید ، وضعیت منو می فهمیدید . توی این اتاق دیوونه شدم
- همون كیانوش هم صدام كنید گوش می كنم . اینارو می دونم ، شما رو هم درك میكنم ، منكه بشما گفتم خودم نزدیك به یكسال و نیم در وضعیتی به مراتب بدتر از شما بسر بردم ، پس قبول كنید كه می فهمم چی می گید .اما شما كه بقول خودتون سه ماه صبر كردید ، لااقل اجازه بدید از این رنجها نتیجه بگیرید، همه چیز رو با این عجله خراب نكنید .
- می گید چكار كنم؟
- اجازه می دید بگم؟
- البته
- می گم ، بشرط اینكه قول بدید وسط حرفام نپرید و بذارید حرفم رو تموم كنم
نیكا با سر پاسخ مثبت داد ، كیانوش كنار تختش نشست و آرام گفت: خوب گوش كنید ، من با یه پرفسور صحبت كردم .اون جراح بسیار ماهریه پذیرفته كه شما رو معاینه كنه، من مطمئن اگه اون عملتون كنه بی هیچ شكی پاتون خوب می شه، درست مثل روز اول من به اون ایمان دارم ، ببینم نیكا به من اعتماد داری؟
نیكا لحظه ای به چهره كیانوش نگریست و بی اختیار پاسخ داد: بله
- پس من بشما قول می دم كه خوب بشید ، حالا حاضرید بخاطر مادرتون ، بخاطر پدرتون و ایرج خان و بخاطر من كه از شما خواهش میكنم بپذیرید كه دكتر شما رو معاینه كنه؟
نیكا به فكر فرو رفت ، نمی توانست خواسته كیانوش را نادیده بگیرد . خصوصا كه او خواهش كرده بود آهسته گفت: چرا اینقدر اصرار می كنید حتی از من خواهش می كنید كه اینكارو بپذیرم ، یعنی خوب شدن من برای شما تا این حد اهمیت داره؟
كیانوش لبخند زد ، برق امیدی در چشمان طوسی رنگش درخشید و گفت: حتما داره
نیكا به سبد گلسرخی كه كیانوش با خود آورده بود خیره شد و برای آنكه از جواب دادن طفره برود گفت: چه گلهای قشنگی شما بازم خودتون رو به زحمت انداختید ؟
كیانوش برخاست ، جلوی سبد گل ایستاد و گفت: تعارف رو كنار بذارید و اصل مطلب رو بگید بالاخره چه می كنید از پرفسور بخوام فردا صبح برای معاینه شما بیاد یا نه؟
- چی بگم؟
- هر چی میخواهید بگید . قبلا هم گفتم من فقط پیشنهاد میكنم ، پذیرش یا عدم پذیرش به عهده شماست
نیكا ناچار گفت: باشه ، ولی چرا همین فردا؟
كیانوش با خوشحالی خندید و گفت: برای اینكه هر چه زودتر كار رو به انجام برسونیم بهتره ، در ضمن من نقشه های دیگه ای هم دارم
- اگر در ارتباط با منه فكر میكنم حق داشته باشم بخوام ازشون سر در بیارم البته چون بدون تائید شما هیچ كدوم عملی نمی شن
- ظاهرا اینطور نیست، بدون رضایت منم كارها مطابق میل شما پیش می ره .
- خواهش میكنم خانم معتمد
- نیكا
- بله نیكا خانم . حالا شامتون رو بخورید تا من توضیح بدم
- من هیچ میل ندارم ، لطفا حرفتون رو بزنید
- می دونید عجله من بخاطر شماست ، اگه پرفسور زرنوش شنبه به اینجا بیاد زودتر تكلیف ما مشخص میشه ، من با ایشون صحبت كردم در صورتی كه وضع شما اجازه بده قبل از عمل یه هفته ای به مرخصی برید
- مرخصی؟
- بله ، یه هوا خوری كوچیك یه هفته ای
- مثلا كجا
- اگه مایل باشید شمال كشور
- شمال ، اونم تو این فصل سال
- بله، شما تا بحال تو این فصل به شهرهای شمالی سفر كردین؟
- نه
- پس باید ببینید دریا پاییز و زمستون هم به زیبایی بهار و تابستونه
- متاسفانه نمیتونم بپذیرم
- چرا؟
- من چطور باید برم؟
- با ویلچر یا عصا
- نه اصلا نمیتونم ، نمیخوام تابلو بشم.
- تابلو بشید؟ یعنی چی؟
- تصورش رو بكن ، همه منو به هم نشون می دن
- اولا اصلا اینطور نیست ، مگه خود شما وقتی یه نفر رو با عصا یا ویلچر بینید، به دیگران نشون می دید؟ نیكا پاسخی نداد و كیانوش ادامه داد: ثانیا مگه اونجا چه خبره؟ كسی اونجا نیست
- چطور كسی نیست؟ هر هتلی كه بریم حتما مسافرینی داره.
- چه كسی گفت شما به هتل می رید؟
- نكنه قراره تو خیابون چادر بزنیم؟
- خیر، سركار خانم به كلبه حقیر تشیرف می برن
- ویلای شما
- اگر اشكالی نداشته باشه
- اشكالی كه نداره ، ولی خیلی اسباب زحمت می شیم .
- خوب چی می گید؟ موافقید یا بازم مایلید سرم داد بكشید.
گونه های نیكا سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت: آقای مهرنژاد من واقعا........
اما كیانوش نگذاشت ادامه دهد و فورا گفت: نیازی به عذر خواهی نیست لطفا فقط جوابم رو بدید اگه مثبت باشه ممنون می شم .
- ظاهرا شما حساب همه چیز رو كردید و من جز موافقت كار دیگه ای نمیتونم بكنم
- پس اعلام رضایت شد
- بله
- واقعا ممنونم
- شما از من تشكر می كنید؟ این كاریه كه من باید بكنم
- من به این خاطر تشكر كردم كه شما تقاضای منو قبول كردید
- بس كنید آقای مهرنژاد
- به قول خودتون همون كیانوش
نیكا خندید و گفت: خودتونم میاید؟
كیانوش در حالیكه خم شده بود و از روی زمین بسته هایی را بر می داشت گفت: نه وجود یه مزاحم در اونجا صلاح نیست . شما وخانواده ، ایرج خان و خانواده اعزام می شید
__________________
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و سوم

- كیانوش خان شما ابدا مزاحم نیستید - اگه اجازه بدید نیام
- هر طور خودتون مایلید
كیانوش بسته ها را باز كرد و گفت: شما به شكلات ، آدامس و این چیزها علاقه دارید؟
- بله


- ببینید این بسته ها برای شماست ، انواع تنقلات سوئیسی. با اونها سرگرم می شید - خدای من ! شما حسابی منو شرمنده می كنید
- برعكس، شما با قبول كردن خواهشم من رو شرمنده كردید
نیكا لبخند زد و از بسته شكلاتی كه كیانوش مقابلش گرفته بود ، یكی برداشت و كمی مزه مزه كرد بعد گفت: خیلی عالیه!
- قابلی نداره اونا رو توی كمد می ذارم
بعد بسته ها را برداشت و با سلیقه در داخل قفسه ها چید. نیكا همانطور كه او را نگاه میكرد ، ناگهان پرسید: دیشب تولد خوش گذشت.
كیانوش برگشت ، نیكا دید كه چشمانش از فرط تعجب گرد شده در همان حال پرسید: تولد؟
- بله، تولد كتایون ، مگه دیشب تولد دعوت نداشتید؟
- شما از كجا می دونید؟
- یادتون نیست ، اون روز كه كیفتون رو وارسی میكردم كارتش رو دیدم
- آه، یادم اومد
- تولد خوبی بود؟
- نمی دونم ، نپرسیدم
- نپرسیدید؟ مگه خودتون نرفتید؟
- نه
نیكا با تعجب تكرار كرد: نه؟
- حوصله اش رو نداشتم
لحن بی تفاوت كیانوش تعجب نیكا را دو چندان كرد ، ولی احساس كرد از این خبر خرسند گردیده. بعد در حالیكه سعی میكرد كاملا عادی صحبت كند گفت: ولی كتایون ناراحت میشه
كیانوش بسته دیگری را داخل كمد گذاشت ، آخرین بسته را با خود بسوی نیكا آورد و گفت: خوب بشه...... از اینم امتحان كنید، خوشمزه است . شما كه شام نخوردید . لااقل این بیسكویت باعث می شه احساس ضعف نكنید.
نیكا دلش نمیخواست بحث راجع به تولد را به این زودی خاتمه دهد، هر چند كه كیانوش موضوع صحبت را عوض كرده بود، بنابراین بار دیگر گفت: این اصلا خوب نیست شما دعوت بودید مسلما اون بیشتر از همه منتظر شما بوده
- شما از كجا می دونید كه منتظر من بوده؟
- خیلی ساده، خودم رو جای اون میذارم
- این كارو نكنید، چون اون با شما خیلی فرق داره
- واقعا؟
- بله، می دونید فكر میكنم كتایون بنام مهرنژاد علاقمندتر باشه تا خود كیانوش مهرنژاد
نیكا خندید و گفت: كیانوش خان این چه حرفیه؟
- باور كنید می خواید برای اثبات حرفم شماره تلفنش رو در اختیارتون بذارم ، تا در مورد من باهاش صحبت كنید؟
نیكا خندید و گفت: ظاهرا شما به گفته خودتون اطمینان كامل دارید
- شما هم مطمئن باشید
- گفتید تلفن، یادم اومد كه دیروز با شما تماس گرفتم
- چه وقت؟
- دیروز صبح ، ولی شركت نبودید
- با تلفن مستقیم تماس گرفتید؟
- نه شماره تون رو از مركز اطلاعات گرفتم و با منشی شركتتون صحبت كردم
- پس چرا به من نگفتن؟ من دیروز بعد از ظهر بشركت رفتم
- شاید به این خاطر كه خودم رو معرفی نكردم
- كه اینطور ، خوب چرا با منزل تماس نگرفتید؟
- شماره نداشتم
- پس كارت ویزیت رو بهتون می دم . اگه یكبار دیگه به من احتیاج داشتید به راحنی میتونید تماس بگیرید. من یا تو شركتم یا تو اتومبیل یا منزل شما كه بهتر می دونید من نه زیاد گردش می رم نه مهمونی
- من فكر میكردم پنج شنبه صبح بشركت نرفتید تا خودتون رو برای مهمونی بعد از ظهر آماده كنید
- شوخی می كنید؟ از صبح تا غروب
نیكا باز هم خندید . كیانوش خم شد و كیفش را برداشت و نیكا فهمید كه قصد رفتن دارد و حدسش درست بود ، چون در همان لحظه گفت: خب اگه با من امر دیگه ای نیست می رم
- شنبه خودتونم با پرفسور
- زرنوش
- بله، با پرفسور زرنوش می آید؟
- اگه شما بخواید حتما
- لطفا بیاید
- شما امر بفرمایید ، فقط بگید بدونم تصمیم قطعی شد؟ من میتونم امشب این خبر رو بخ پدرتون بدم؟
- بله، حتما
- در ضمن خانم معتمد فكر نكنید من سوغات شما رو فراموش كردم . من به قولم وفا كردم، ولی تصور میكنم اینجا برای آوردن اون چندان مناسب نیست در یه فرصت مناسب تقدیمتون میكنم
- واقعا متشكرم ، باعث دردسرتون شدم ، اینطور نیست؟
- نه ابدا
كیانوش بار دیگر آماده رفتن شد كه خانم رئوف وارد اتاق گردید . كیانوش او را خوب می شناخت ، همان پرستار شیفت شب كه بارها و بارها آخر شب و یا حتی نیمه شب كیانوش را در اتاق نیكا دیده بود با ورود او رنگ از چهره اش پرید و با خود فكر كرد آیا او چیزی به نیكا گفته؟ صدای سلام و احوالپرسی ، پرستار او را به خود آورد
- سلام!
- سلام از بنده است سركار خانم خسته نباشید
- متشكرم آقای مهرنژاد كم پیدا شدید!
ترس از ادامه جمله پرستار باعث ارتعاش صدای كیانوش گردید و نیكا با تعجب این تغییر حالات را می نگریست : مقصر روزگاره كه ما رو تا این حد گرفتار كرده . پرستار میزان الحراره را بدست نیكا داد و او آنرا زیر زبانش گذاشت . و بعد رو به كیانوش كرد و گفت: این بیمار خیلی دختر بدی شده آقای مهرنژاد ، كمی نصیحتش كنید .
- نصیحتشون كردم وخوشبختانه پذیرفتند
- واقعا؟
- البته بذارید جمله ام رو اصلاح كنم ، من خواهش كردم و ایشون لطف كردند و پذیرفتند..... نیكا خواست خواست چیزی بگوید. كیانوش گفت : هیس، لزومی نداره با اون درجه حرف بزنید.
پرستار درجه را گرفت ، نگاهی به آن كرد و عددی را یادداشت نمود نیكا گفت: آقای مهرنژاد شما نمی دونید خانم رئوف در این مدت چقدر به بنده لطف و محبت داشتند
- اینقدر كه خانم معتمد میخوان از دست ما فرار كنن
كیانوش لبخندی زد وگفت: خانم رئوف امیدوارم بتونیم زحمات شما رو جبران كنیم
- خواهش میكنم آقا. این وظیفه منه ، ولی نیكا جون به من لطف داره
- می دونید خانم رئوف آقای مهرنژاد قصد دارند دكتر معالج منوتغییر بدن.
پرستار نگاه استفهام آمیزش را به كیانوش دوخت و اورا مجبور به توضیح كرد . كیانوش گفت: با اجازه سركار من از پرفسور زرنوش خواستم اینكار رو بكنه .برای همین هم دیروز به اینجا اومدم و عكسهای پای نیكا خانم رو گرفتم
هر دو متعجب به او نگاه كردند . او معنای نگاه هر دو را می دانست پرستار از شنیدن نام پرفسور زرنوش تعجب كرده بود و نیكا از اینكه كیانوش دیروز در بیمارستان بوده پرستار زودتر از نیكا لب به سخن گشود گفت: چطور تونستید از ایشون وقت بگیرید اینطور كه شنیدم سرشون خیلی شلوغه
كیانوش بسیار متواضعانه تنها به گفتن این جمله كه كار مشكلی نبود بسنده كرد پرستار رو به نیكا كرد و گفت: با اینكه از رفتن شما دلتنگ می شم ، اما چون می دونم به صلاحتونه بسیار خوشحالم ، پرفسور زرنوش معجزه میكنه خواهی دید
- رفتن نیكا خانم وابسته به تمایل ایشونه من با پرفسور صحبت كردم، اگر بخوان تو همین بیمارستان عمل انجام می شه .
- واقعا؟ خیلی خوبه
- پس ما بازم پیش نیكا خانم خواهیم بود............خوب من دیگه باید برم از دیدارتون خیلی خرسند شدم آقای مهرنژاد
- منم همینطور خانم
كیانوش فورا جلو رفت و در برای پرستار باز كرد او تشكر كرد و رفت وقتی برگشت نیكا بلافاصله پرسید: پس شما دیروز اینجا بودید؟
- بله پرفسور عكسهایی از شكستگی پاتون میخواست و من برای گرفتن عكسها و پرونده شما به اینجا اومدم وقتی دكتر عكسها رو دید به من اطمینان داد كه شما بزودی می تونید راه برید، من اول خودم مطمئن شدم بعد خبر رو بشما دادم
- تا اینجا اومدید و سری به من نزدید واقعا كه............
- كه چی؟ خواهش میكنم بگید
- هیچی
- اینطور عصبانی نشید، من اومدم ولی چون شما وشادی خانم مشغول بازی بودید، صلاح ندیدم مزاحمتون بشم، همین كه شما رو سرحال دیدم كافی بود.
نیكا لحظه ای متفكرانه سكوت كرد بعد گفت: بهر حال من باید بابت زحماتتون از شما تشكر كنم
- اگه نكنید بهتره. راستی این بسته شكلات رو هم بدید خانم پرستار ببره خونه بچه كه دارن، ندارن؟
- چرا داره، ولی متاركه كرده، بچه اش پیش خودش نیست
چهره كیانوش حالتی حزن آلود بخود گرفت و گفت: حیف از ایشون زندگیشون تباه شده، واقعا متاسفم. بعد بسته شكلات را روی میز گذاشت و در حالیكه سعی میكرد چهره غمگینش را لبخندی تصنعی شاد نشان دهد. گفت: اجازه مرخصی می فرمایید؟
- خواهش میكنم
- پس با اجازه خدانگهدار
- بسلامت
كیانوش كیفش را برداشت و بطرف در رفت، در آستانه در نیكا باز او را صدا زد و گفت : می دونید آقای مهرنژاد ، میخواستم راجع به مطلبی با شما صحبت كنم، اما فكر میكنم باید به زمان دیگری موكول كنم
كیانوش متعجب او را نگاه كرد و گفت: اگه میخواهید بمونم؟
- نه، باشه برای بعد
- هر طور شما مایلید پس من میرم
- بسلامت
كیانوش سلانه سلانه از اتاق بیرون آمد، درحالیكه جملات آخر نیكا تمام ذهنش را پر كرده بود .
__________________
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و چهارم

پنج شنبه 7 مهر بالاخره دوران بلا تكلیفی سپری میشود همه چیز درست خواهد شد و زندگی به روی من لبخند خواهد زد، من خوشبخت خواهم شد. دیروز مادر نیلوفر با او تماس گرفته، آزیتا خانم دوشنبه هفته آینده برای برگزاری مراسم ازدواج ما خواهد آمد ، خیلی خوشحالم كه او بالاخره می آید و كارها سر و سامان می گیرد، اما هنوز هم بر سر مساله اس بلا تكلیف هستم، آن هم وجود پدر نیلوفر است، دلم میخواهد او نیز در مراسم ازدواج ما شركت داشته باشد، ولی آیا این صلاح است؟ در اینمورد با نیلوفر هنوز صحبتی نكرده ام ولی می دانم كه او بشدت مخالفت خواهد كرد ، اما من دلم برای آن مرد بیچاره میسوزد، او هم حق دارد در شادی دخترش سهیم شود .
همینطور مادربزرگ او هم باید بیاید ، من هر دوی آنها را دعوت خواهم كرد البته اگر دكتر اجازه اینكار را بدهد!
سه شنبه 12 مهر
امروز ساعت 4 بعد ازظهر پس از مدتها انتظار كشنده مادر نیلوفر به تهران رسید، من، مادر، مهندس مهرنژادو كیومرث همراه نیلوفر به استقبالش رفتیم، البته كیومرث به اصرار فراوان مهندس و مادر با ما همراه شد و من در تمام مدت آثار نارضایتی را در چشمانش می دیدم . بهر حال آزیتا خانم آمد، او ظاهری بسیار آراسته داشت و چهره اش بسیار جوانتر از سن و سالش می نمود ، زنی بذله گو و خوش مشرب بود، چنین می نمود كه هرگز در زندگی خود با مشكلی ربرو نشده ، مادر معتقد بود كه او تمثال نیلوفر در بیست سال آینده است ، وواقعا هم شباهت آندو به یكدیگر بی نظیر بود . اما من همچنان اسیر هیجان و دلهره بودم، می ترسیدم كه برای مادر زن آینده ام خوشایند بنظر نرسم، ولی در منزل مهندس وقتی هر سه تنها ماندیم آزیتا خانم لبخندی پر شیطنت زد كه او را شبیه دختران كم سن وسال جلوه داد بعد با لحنی غرورآمیز رو به نیلوفر كرد و گفت: خوشم اومد نیلوفر،صیدت حرف نداره! گرچه از لقبی كه گرفته بودم هیچ خوشم نیامد، ولی از اینكه پذیرفته شده بودم، بخود می بالیدم. حالا دیگر مطمئن هستم كه بزودی نیلوفر به من تعلق خواهد یافت!
نیكا با اشتیاق ورق زد تا ادامه ماجرا را دنبال كند، اما با كمال تعجب صفحه با خط ناشناسی مواجه گردید، وقتی سرفصل نوشته را از نظر گذارنید تعجبش دو چندان شد ، زیرا تاریخ بعدی متعلق به هفت ماه بعد بود . نیكا با هیجان و سرعت ادامه داد.
یكشنبه 23 اردیبهشت
همیشه می دانستم كه كیانوش خاطراتش را با نیلوفر می نگارد، ولی هرگز تصور نمیكردم چنین زیبا و پیوسته نگاشته باشد و در ضمن هیچ نمی دانستم كه او تا این حد نیلوفر را دوست دارد . نمی دانم وقتی كیانوش یكبار دیگر بحال طبیعی باز گردد و ببیند من آن قصه پر غصه ای را كه او به تحریر رسانده بود به انجام رساندم. از من دلگیر میشود یا نه؟ ولی بهر حال قصد دارم آنچه بر عزیزترین فرد خانواده ام گذشت بنویسم، تا پایان این حكایت پرفراز و نشیب عیان گردد. نمی دانم از كجا شروع كنم، همه چیز ناگهانی آغاز شد و همچون آذرخشی وجود چون گل كیانوش عزیزم را خاكستر نمود، با وجود آنكه نزدیك به هفت ماه از آن روزها می گذرد، ولی آنچه كه اتفاق هنوز در مقابل چشمانم قرار دارد. چه كسی می دانست كه این ماجرا این چنین پشت مرد خود ساخته ای همچون كیانوش را خم خواهد كرد! و اما ماجرا از این قرار بود كه بعد از آمدن آزیتا خانم، كیانوش بشدت مشغول آماده نمودن مقدمات ازدواج گردید. هرگز فراموش نمی كنم روز سالگرد آشناییشان در آن خانه زیبا پیشكشی به همسر آینده اش بود چه جشنی برپا نمود! و نامزدی خود را با نیلوفر علنی ساخت. و من هیچ وقت او را این چنین سرحال ندیده بودم. بعد از آن مراسم با شگوه صحبتهای اساسی در مورد ازدواج صورت گرفت و من در عین ناباوری مشاهده كردم كه مادر نیلوفر نیمی از سهام شركت بزرگ مهرنژاد را بعنوان مهریه دخترش می طلبد . من بشدت با این مساله مخالفت كردم، ولی كیانوش گویا عقل خود را از دست داده بود . چون بی هیچ تعمقی خواست آنهارا پذیرفت. حتی زن داداش و داداش كیوان نیز مخالف بودند، ولی برای كیانوش اهمیتی نداشت. او تنها و تنها به وصال نیلوفر می اندیشید.
من همانگونه كه هرگز نتوانستم نیلوفر را بپذیرم، تحمل مادرش نیز برایم دشوار بود. بنابراین تصمیم گرفتم از آنجا كه كیانوش هیچ اهمیتی به نظرات من نمی داد، پای خود را كاملا از این قضایا بیرون بكشم و چنین نیز كردم . اما این هم برای كیانوش بی اهمیت بود، او به تنهایی و با سرعت همه چیز را مهیا كرد، روز خرید چنان جواهراتی برای نیلوفر خریده بود كه حتی دهان زن داداش نیز از تعجب باز مانده بود. او از هیچ ولخرجی برای همسر و مادر همسرش خودداری نمیكرد و هر چه نیلوفر اراده می نمود، همان میشد. ولی من نمی توانستم عشق او را نسبت به كیانوش باور كنم. بنظر من برای نیلوفر خوشایندتر آن بود كه صاحب نیمی از سهام شركت كیانوش باشد تا خود او.
تمام كارتهای دعوت پخش گردیده بود. سه روز به ازدواج آن دو مانده بود و كیانوش سر از پای نمی شناخت . آنروز بعد از ظهر من به دیدار یكی از دوستانم كه بتازگی از خارج از كشور بازگشته بود رفتم . بعد از ساعتی برای هواخوری از خانه خارج شدیم . برحسب اتفاق در یكی از مراكز خرید با مادر نیلوفر برخورد كردیم . من با او احوالپرسی مختصری كردم و باز به راه افتادیم . دوست من به مغزش فشار می آورد خانمی را كه من با او صحبت كردم بازشناسی نماید ، زیرا معتقد بود قبلا او را در جایی دیده ، ولی برای من هیچ اهمیتی نداشت بنابراین به گفتگوی خود با او ادامه دادم ، در حالیكه می دانستم هنوز به آزیتا می اندیشد . لحظاتی بعد او با صدای بلند گفت : یادم اومد كیومرث تو آقای حقانی رو یادت می آد؟ اون تاجر فرش
با لحنی بی تفاوت پاسخ دادم: خوب آره، كه چی؟
- چندماه قبل تولد دخترش بود، خونه ش دعوت بودیم
- شنیدم كه چند سالیه خارج از كشور زندگی میكنه؟
- خوب آره بابا، همون جا برای دخترش جشن تولد گرفته بود
- بیژن آخرش رو بگو
- دارم می گم دیگه . این خانم با دخترش و مردی كه بنا بود دامادش بشه ، اونجا بود . به گمونم دخترش با دختر آقای حقانی دوست باشن
- چی گفتی؟
- گفتم دخترش......
- نه ، نه اون مرد ، مردی كه همراهشون كی بود؟
- بنا بود دامادشون بشه
- ببینم تو كیانوش ما رو دیدی؟
- آره
- اون مرد كیانوش نبود؟
- نه دیوونه ، اگه كیانوش بود كه خود می شناختمش
- ولی آخه كیانوش میخواد داماد این خانم بشه
- خوب شاید دو تا دختر داره؟
- تا اونجایی كه من می دونم یه دختر بیشتر نداره ، تو حتما اشتباه می كنی؟
- نه غیر ممكنه
- تو حالت خوب نیست ، حتما اشتباه می كنی
- خیلیم حالم خوبه . اشتباهم نمی كنم اصلا حاضرم بهت ثابت كنم
- چطوری؟
- چند تا عكس دسته جمعی از اون روز دارم ، فكر میكنم این سه نفرم باشن
ادامه صحبتهایش را نشنیدم، اصلا نفهمیدم چطور مسیر را تاخانه طی كردیم . آنچنان شتابی بخرج می دادم كه بیژن گیج شده بود، بیچاره دسپاچه و با سرعت عكسها را پیدا كرد ، پیش من آورد وقتی به عكسها نگاه كردم تمام تنم لرزید آنچه كه می دیدم برایم باور كردنی نبود، در كنار نیلوفر مردی نشسته بود كه بیژن او را داماد آنها معرفی كرد، مرد آشناتر از آن بود كه نیازی به تفكر در مورد هویتش باشه او..... او صمیمی ترین دوست كیانوش ، شهریار بود . نمی دانستم چه كنم؟ بیژن كه رنگ پریده و اعمال غیر عادی مرا دیده بود برایم لیوانی نوشیدنی سرد آوردو علت را جویا شد . من نمی دانستم چه بگویم تنها به عذرخواهی مختصری اكتفا نمودم و چون اطمینان داشتم ، كیانوش بدون مدرك حرفهای مرا نخواهد پذیرفت با اجازه او عكسها را نیز برداشتم و با سرعت منزلش را ترك كردم . از همان داخل ماشین با شركت تماس گرفتم. ولی منشی اش گفت كه از بعد از ظهر شركت را ترك كرده و او از مقصدش بی اطلاع است . با منزل كیوان تماس گرفتم آنجا هم نبود با منزل خودش تماس گرفتم مستخدمین پاسخ دادند ، به منزل جدیدش رفته . با آنجا تماس گرفتم صدایش محزون و غم آلود می نمود ولی سوالی نكردم تنها گفتم: آنجا بمان تا بیایم كاری بسیار ضروری پیش آمده . و بعد بسرعت بسویش شتافتم وقتی بخانه رسیدم و او را دیدم بسیار تعجب كردم، چشمانش سرخ شده بود و بنظر می آمد و بنظر می آمد گریسته باشد. پیراهن مشكی بر تن نموده بود و حالتی عزادار داشت. با تعجب پرسیدم: چی شده؟
به تلخی لبخند زد وگفت: بد بیاری دیگه
- چطور؟
- امروز رفته بودم آسایشگاه از دكتر اجازه بگیرم پدر نیلوفر رو برای عروسی بیارم ، میدونی چی شده؟
- نه
- آقا ناصر امروز صبح مرد
طنین صدای كیانوش را بغضی درد آلود آكنده ساخته و چشمانش مرطوب گشته بود از آن همه احساس پاك و عطوفت دلم به درد آمد و آهسته گفتم: تو داری گریه می كنی؟
غم آلوده پاسخ داد: دلم براش میسوزه ، نمی دونی با چه فلاكتی جون داد آخه چرا؟
- كیانوش واقعا متاسفم ، ولی من میخواستم مطلب مهمی رو بهت بگم
- اتفاقا منم میخواستم از تو بپرسم حالا چكار كنیم؟ فكر نمیكنم برای نیلوفر ومادرش اهمیت داشته باشه
- اجازه بده كیانوش اول من حرفم رو بزنم
- باشه بفرمایید
- حقیقت اینه كه نمی دونم از كجا شروع كنم ، ولی دلم میخواد با دقت گوش كنی و عاقلانه تصمیم بگیری
- باشه بگو
- ببین كیا تا حالا هركاری كردی هیچی، ولی حالا دیگه دلم میخواد تمومش كنی
- چی رو تموم كنم؟
- این بازی رو
- كدوم بازی رو؟
- تو باید این دختر رو كنار بذاری
مثل صاعقه زده ها در جایش خشك شد و لحظاتی ناباورانه به من نگریست و بعد گفت: معلومه چی میگی؟
- این دختر به درد تو نمیخوره
- باز شروع نكن حالا دیگه برای این حرفها خیلی دیره ، سه شبه دیگه عروسی منه . تمام دوستا و آشناها این رو می دونن
- خوب بدونن، از قدیم گفتن از در جهنم برگشتن ، بهتر از داخل جهنم رفتنه
- كدوم جهنم؟ دیگه داری عصبانیم می كنی ها
لحظاتی مكث كردم، خود را ناچار دیدم حقیقت را بی پرده به او بگویم و گفتم: این ازدواج یه كلاهبرداریه، من نمی ذارم سرت رو كلاه بذارن و هر چی داری غارت كنن و آخر سر زندگیتم به باد بدن
- بسه دیگه ..... تو اجازه نداری راجع به همسر من اینطوری حرف بزنی
فریاد كشیدم : اون لیاقت همسری تو رو نداره ، اون یه هرزه است
آتش خشم در چشمانش زبانه كشید نزدیكتر آمد و در حالیكه از فرط عصبانیت می لرزید گفت: اگه نتونی حرفت رو ثابت كنی، خفه ات می كنم، قسم میخورم.
من هم با عصبانیت عكسها را روی میز ریختم و گفتم : بیا با داماد جدید آشنا شو ، تو فقط همسر اینطرف مرزی، خارج از ایران تعویض می شی. بدبخت بی غیرت.
عكسها را برداشت و به آن خیره شد. چهره اش بطرز وحشتناكی تغییر كرد. صورتش چون مردگان سفید شد و رعشه ای تمام وجودش را فرا گرفت. لحظاتی به همان حال باقی ماند و عاقبت به زحمت نجوا كرد: باور نمی كنم ..... حقیقت نداره .
دلجویانه گفتم : این عكسها رو بیژن آورده، اون اصلا از قضیه بی اطلاع بود. ما بر حسب اتفاق ازیتا خانم رو تو خیابون دیدیم....
دیگر ادامه ندادم، چون بی فایده بود او متوجه نمی شد. بزحمت او را به اتاق خوابش بردم و روی تخت خواباندم و پتویش را رویش كشیدم اما بی فایده بود، او همچنان می لرزید بسمت تلفن رفتم تا برایش دكتر خبر كنم . ناگهان برخاست و بطرف در رفت بسویش دویدم گفتم :كجا؟
- باید نیلوفر رو ببینم
- باشه برای یه وقت دیگه، تو حالت خوب نیست
- نه،..... نه ، كیومرث چرا؟ مگه من.... من... آخه چرا؟
بناچار به راه افتادم در بین راه سكوت درد آوری بین ما حكمفرما بود ومن كه تازه فرصت اندیشیدن یافته بودم، فكر میكردم كه در حق كیانوش خیلی بیرحمی كرده ام ، نباید چنین میكردم ، ولی واقعیت آن است كه نمی دانستم عكس العمل او تا این حد شدید خواهد بود. آهسته پرسیدم: كجا برم؟
ولی او گویا شوكه شده بود ، همچنان بی حركت و ساكت باقی ماند. بناچار این بار بلندتر سوالم را تكرار كردم ، كمی بخود آمد ولی هنوز بر كلمات تسلطی نداشت ، این بار به زحمت پاسخ داد: نمی دونم ..... نه یعنی برو....... برو خونه شهریار. مكثی كرد و باز ادامه داد: نه شهریار نه...... برو خونه..... نی.....نیلو......
زحمتش را كم كردم و گفتم : فهمیدم و او باز در خود فرو رفت .آنچنان دلم برایش میسوخت كه پشت فرمان آهسته آهسته می گریستم، ولی هیچ كاری از دستم ساخته نبود ، جز اینكه هرچه سریعتر او را به آپارتمان نیلوفر برسانم . وقتی زنگ را می فشردم به كیانوش نگاه كردم . تا بحال او را چنین ندیده بودم احساس كردم در حال احتضار است خود نیلوفر در را برایمان باز كرد. از دیدن ما، در آن وقت روز یكه خورد ، ولی فورا برخود مسلط گردید ، تعارف كرد داخل شویم به كیانوش كمك كردم تا داخل شود او در واقع به من تكیه كرده بود نیلوفر با اشاره از من پرسید: چه شده؟
و من تنها سر تكان دادم . سعی كردم او را بنشانم ، ولی او همانطور ایستاده بود . فقط اندكی خم شد، سیگارش را همانطور نیمه در جا سیگاری خاموش كرد . اما هنوز لحظه ای نگذشته بود كه با دستان لرزان سیگار دیگری روشن كرد و با شدت پكی به آن زد . نیلوفر همچنان متحیر و مبهوت ما را می نگریست و من دیدم كه كیانوش تمام قوایش را برای ساختن جمله ای بكار میگیرد بالاخره عكسها را روی میز پرتاب كرد و گفت: دلم میخواد راجع به اینا برام توجیهی منطقی داشته باشی ....... وگرنه .........وگرنه هم تو هم شهریار، هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و پنجم

صدایش بشدت لرزان بود، به نیلوفر نگاه كردم .گویا ارتعاش صدای كیانوش به او هم سرایت كرده بود او نیز مرتعش گردیده بود با اینحال خم شد و عكسها را برداشت . از دیدن آنها بشدت تعجب كرده بود و قبل از هر حرفی گفت: اینا دست تو چكار میكنه؟ كیانوش با عصبانیت فریاد زد: این هیچ مهم نیست ، اصل قضیه رو بگو
نیلوفر رنگ پریده تر از قبل بنظر می رسید، اما همچنان سعی میكرد بر خود مسلط باشد دستپاچه و بریده بریده گفت: این یه مهمونیه ، جشن تولده ، من ومادر اونجا برحسب اتفاق شهریار رو دیدیم .


- ولی تو هیچوقت از این قضیه به من چیزی نگفتی، حتی شهریارم نگفت - خوب شاید بخاطر این بود كه صحبتش پیش نیومده ، ما هم لازم ندونستیم حرفی بزنیم
- كه اینطور...... ولی من چیزهای دیگه ای شنیدم ، شما این آقا رو دامادتون معرفی كردید
- نه ، حتما اشتباهی شده، ما اون رو دوست دامادمون معرفی كردیم
- به من دروغ نگو
فریاد كیانوش در اتاق پیچید ، من و نیلوفر مانند صاعقه زده ها از جا پریدیم نیلوفر كه كلافه و عصبانی می نمود ،این باراز دردیگری وارد شد وبا عصبانیت گفت: چرامن باید بتو جواب بدم؟ نكنه به من اعتماد نداری؟
كیانوش قرص ومحكم پاسخ داد: نه و بعد از لحظه ای مكث گویا چیزی را بخاطر آورده باشد گفت: حالا فهمیدم چرا شما همیشه با هم می رفتید سفر ، من بیچاره ساده رو بگو حتما وقتی اونطرف مرز خوش می گذروندید حسابی به من هالو می خندیدید كه بخرج من برای خودتون سفر میرید ، در بهترین هواپیماها می نشینید و در لوكس ترین هتلها منزل می كنید حق هم داشتید بخندید و تازه بعد از این همه خیانت باز برمی گشتی و می شدی خانم مهرنژاد..... تو یه حیوونی نیلوفر
نیلوفر كه برآشفته بود دیگر نتوانست خود را كنترل كند و فریاد زد: تو آدم متعصب و خشك و بیخودی هستی، من از اولم می دونستم كه تو مرد زندگی من نیستی ، از همون روزی كه عمدا گلسرم رو توی ماشینت جا گذاشتم. می دونستم اشتباه كردم ، اما مادرم گفت درست میشه، می گفت باید تو رو نگه داشت تو صید خیلی خوبی هستی، می گفت اگه دندون روی جیگر بذارم و رفتارهای احمقانه تو رو تحمل كنم ، بزودی مالك نیمی از شركت مهرنژاد می شم و اونوقت مالك همه هستی تو هستم و تو نمیتونی منو از زندگیت بیرون كنی . من آزادانه هر كاری رو كه بخوام می كنم، درحالیكه نام و ثروت مهرنژاد رو یدك می كشم.....
كیانوش آرام آرام بسوی نیلوفر رفت، مقابلش ایستاد و گفت: یعنی تو هیچوقت منو دوست نداشتی؟.... هیچوقت عاشقم نبودی؟ من فقط برای تو یه حساب بانكی بی پایان بودم ؟ نیلوفر سكوت كرد، كیانوش ملتمسانه ادامه داد: حرف بزن نیلوفر خواهش میكنم.
- تو.....تو خیلی قشنگی، قشنگترین مردی كه در عمرم دیدم، والبته پولدار، یعنی همون چیزی كه من میخوام، اما عقاید تو برای زندگی در عصر ما به درد نمیخوره. من دلم میخواد آزاد زندگی كنم، ولی تو میخوای منو محصور كنی، این چیزی كه من همیشه ازش نفرت داشتم، همون نقطه اشتراك تو و پدر.
كیانوش پوزخندی زد و گفت: پدرت مرد
نیلوفر لحظه ای سكوت كرد و ناباورانه به كیانوش نگاه كرد او دوباره گفت: باور نمی كنی؟
- اگه راست هم بگی برام فرقی نمیكنه، باید می مرد
كیانوش ناگهان سیلی محكمی به گوش نیلوفر نواخت، او بر زمین افتاد كیانوش بسویش حمله ور شد و او را بسرعت بلند كرد و دستان قدرتمندش را دور گردن ظریف نیلوفر حلقه كرد. و من برای لحظه ای مبهوت مانده بودم ، اما دیدن صورت نیلوفر كه هر لحظه تیره تر می شد و چشمانش كه بطرز وحشتناكی از حدقه بیرون زده بود ، مرا بخود آورد از جا برخاستم و به زحمت كیانوش را كنار كشیدم ، او همچنان فریاد می زد و ناسزا می گفت . نیلوفر بزحمت نفس می كشید ولی من نمی توانستم به او كمكی كنم، چون مجبور بودم كیانوش را در جای خود نگه دارم. او همچنان بطرف نیلوفر یورش میبرد. نیلوفر به كمك دسته صندلی از جا برخاست، كمی بحالت طبیعی بازگشته بود. كیانوش را بزحمت بسوی در كشیدم وگفتم بیا بریم كیا، تو دیگه اینجا كاری نداری...... بیا بریم.
كیانوش باز هم آرام شد . از این آرامش ناگهانی متعجب گشتم ، او رو به نیلوفر كرد و گفت: ولی من نیلوفر تو رو همیشه دوست داشتم، همیشه تو برای من بمعنای زندگی بودی ، فقط بگو چرا؟ چرا با من اینكار رو كردی؟
لحن آرام كیانوش به نیلوفر جراتی بخشید و او گریه كنان پاسخ داد: هنوزم دیر نشده كیانوش...... من بهت قول می دم كه دیگه تكرار نشه.
لبخند پردردی بر لبان تبدار كیانوش نشست و پاسخ داد: دیگه نه نیلوفر.... كسی كه یكبار بتونه خیانت كنه. صد مرتبه دیگه هم میتونه.... حالا دیگه گریه نكن نمیخوام چشمات رو گریون ببینم. من.... من از زندگی تو و شهریار بیرون میرم..... من.......این منم كه اضافه هستم. امیدوارم شما با هم خوشبخت باشید ..... حق با توست من به درد زندگی با تو نمیخورم ، شاید این چیزها رو قبل از این هم می دونستم ، ولی ترجیح می دادم تظاهر به ندونستن كنم، ولی حالا دیگه همه چیز تموم شده......
بغض كیانوش تركید .سرش را بر چهارچوب در گذاشت . وپر درد گریست بی اختیار اشكهای من نیز جاری شد و برای اولین بار بود كه دیدم نیلوفر نیز واقعا می گرید
در راه بازگشت كیانوش تنها یك جمله گفت: لطفا منو به خونه خودم ببر، خونه خودم و نیلوفر
من خواسته اش را اجابت نمودم، ولی در آن لحظه نمی دانستم كه این آغاز انزوای دراز مدت كیانوش خواهد بود بعد از آن كه كیانوش را رساندم بلافاصله بمنزل برادرم رفتم و همه چیز را برایشان توضیح دادم. بیچاره زن داداش كم مانده بود قالب تهی كند. بزحمت توانستم آنها را متقاعد كنم كه پیگیر قضایا نشوند و بیش از این آبروی فامیل را بخطر نیندازند. ولی واقعا وضعیت دشواری بود شاید بیش از 500 كارت دعوت توزیع شده بود . بهر حال بیشترین نگرانی من برای خود كیانوش بود پدر ومادرش میخواستند برای دلجویی به دیدارش بروند، ولی من از آنها خواستم اجازه دهند او تنها باشد ، چون به این تنهایی نیاز داشت . وقتی من صحبتهای كیانوش را برای آنها بازگو كردم ، خصوصا گفتم كه او برای نیلوفر و شهریار آرزوی خوشبختی نموده كیوان گفت: می دانستم كیانوش پسر عاقلی است. ولی من می دانستم كه قضیه اینقدر هم ساده نیست . چون هیچكدام از آن دو به اندازه من از احساس كیانوش نسبت به نیلوفر آگاه نبودند.
تا دو هفته هر روز به دیدارش می رفتم ، ولی او از دیدن من سرباز میزد و من نیز اصرار نمیكردم، حتی حاضر به دیدار والدینش نیز نمی شد . پس از دو هفته یك روز عصر كه به دیدارش رفته بودم ، مرا پذیرفت. وقتی وارد شدم، گرچه ظاهرش بعلت رویش ریشهای بلند كمی غریبه می نمود، اما خودش مثل همیشه با من احوالپرسی كرد ، در ضمن صحبتهایش گفت: صبح بسیار زیبایی است. در حالیكه غروب بود و كم كم هوا رو به تاریكی می رفت و من دانستم كه او زمان را گم كرده . البته زیاد هم غیر عادی نبود، زیرا در آن خانه كه تمام روزنه هایش به بیرون مسدود گشته بود ، تخمین زمان درست، كار آسانی نبود به همین علت به رویش نیاوردم و در ادامه از او خواستم كه بشركت برود ، لحظه ای خیره خیره نگاهم كرد و آنگاه پاسخ داد: جدی می گی آقا ناصر؟
گفتم: من كیومرثم، كیانوش
اما او گویا نمی شنید حالتی متفكرانه بخود گرفت و گفت:آهان پس توی شركتهام پر زالو شده
با شنیدن كلمه زالو تمام بدنم به لرزه افتاد، او مرا ناصر صدا كرده بود و اكنون نیز زالو. بی اختیار بیاد پدر نیلوفر افتادم و از این تصور كه كیانوش ناصری دیگر شده باشد، پشتم لرزید، من چندین مرتبه همراه كیانوش به عیادت او رفته بودم و دقیقا معنای زالو را می دانستم او باز گفت: من تمام شب رو تا صبح با زالوها می جنگم ولی تمومی ندارن
- كدوم زالوها كیانوش؟
- همون زالو چشم سبزا دیگه، ببین خون دستام رو مكیدن چند جای دیگه تنم هم همینطور شده
نزدیكتر رفتم و به دستهاش نگاه كردم كه از زیر آستین بالا زده اش نمودار بود. تمام ساعد و بازویش را با ناخن كنده بود و زخمهای چندش اوری بر روی آنها ایجاد كرده بود. سعی كردم با او صحبت كنم تا شاید بخود آید. بنابراین گفتم: كیانوش جان، گوش كن من ناصر خان نیستم ، اون مرده یادت نیست، اینجام زالویی در كار نیست این تصورات ناصرخان بود.
لحظه ای بیگانه وار بر من نگریت و بعد فریاد كشید : تو ناصر خان نیستی؟ پس برای چی اومدی اینجا ؟ من گفتم ناصر خان بیاد تا باهم زالوها رو بكشیم، زود باش برو بیرون، زود باش.
همچنان فریاد می كشید و قصد داشت مرا بیرون براند. مستاصل شده بودم. تصمیم گرفتم او را ترك كرده و هر چه زودتر در پی علاجش بر آیم،ولی من كه وضعیت اسفبارناصر را در آسایشگاه های روانی دیده بودم، چطور میتوانستم عزیزترین كسانم را روانه آنجا كنم؟
بهر حال كار معالجه بسختی آغاز گشت. درابتدامادرش نمیخواست باور كند كه یكدانه فرزندش را باید بدست روانپزشكان بسپارد، و حالی بمراتب بدتر از كیانوش داشت. ولی پس از مدتی بناچار تسلیم خواست پزشكان شد. معالجات اولیه در منزل و با پرستاری مادرش انجام گرفت، ولی با وخامت وضع برایش دو پرستار استخدام گردید. ولی گذر زمان و بدتر شدن حال او این حقیقت تلخ را به اثبات رساند كه منزل مكان مناسبی برای درمان نمی باشد، و ناچار او را به آسایشگاه انتقال دادیم . واین در حالی بود كه دیگر هیچكس را نمی شناخت جز زالوهایی كه پیرامونش در حركت بودند ، خونش را می مكیدند و عذابش می دادند و او برای نابودی آنها خود را بر در و دیوار می كوبیدو. یكماه ونیم از بستری شدنش در آسایشگاه می گذشت، ولی هنوز هیچ تفاوتی در وضع او ایجاد نگشته بود كه هیچ، بنظر می آمد روز به روز بدتر هم میشود. سرانجام كیوان تصمیم گرفت او را برای ادامه معالجه به سوئیس بفرستد و همینطور هم شد، اكنون چندماهی است كه او در یك آسایشگاه معتبر در خوش آب وهواترین نقطه سوئیس بسر میبرد. پزشكان نهایت تلاش خود را بكار گرفته اند، ولی او هنوز هم گاه گاه با زالوها درگیر میشود و خود را به در و دیوار می كوبد و همچنان با ناخن قسمتهای مختلف بدنش را می كند تا محل نیش زالوها را از بین ببرد. بنظر میرسد كیانوش عزیز ما برای همیشه از دست رفته باشد، ولی من نمیخواهم او ناصری دیگر شود نه. نه. نمی گذارم!
شنبه 24 شهریور
روزگار عجیبی است اكنون هشت ماه از بستری شدن كیانوش در آسایشگاه دور افتاده شهر زوریخ می گذرد، و بالاخره او آرامشی نسبی یافته است، دیروز از سوئیس بازگشتم. خدای من كیانوش چقدر پیر شده. موی شقیقه هایش كاملا سفید شده بود و صورتش پر از چین وچروكهایی گردیده كه هركدام راوی یك دردند. جای آمپولهای آرام بخش و مسكن روی بدنش پینه بسته ومصرف بیش از حد قرصهای آرامبخش او را به معتادین شبیه نموده، اما با اینحال برای اولین بار توانست مرا بشناسد. ما مدتی با هم در پارك قدم زدیم و جالب آنكه او بلافاصله سراغ نیلوفر و شهریار را از من گرفت و من در حالیكه تمایلی به دادن پاسخ نداشتم ناچار به گفتن این جمله كه: تا آنجا كه می دونم دیگه ایران نیستند، اكتفا كردم .حتی به او نگفتم كه نیلوفر آپارتمانش را فروخته و دیگر باز نمیگردد . او لحظه ای مكث كرد و بعد لبخند كمرنگی زد. من موضوع صحبت را عوض كردم او با تك جمله هایی با من هم صحبت شد . هنگام بازگشت دكترش گفت: برادر زاده شما تا پایان ماه آینده مرخص خواهد شد می توانید ببریدش.
با تعجب به او نگاه كردم و گفتم: ولی حالش هنوز خیلی خوب بنظر نمیرسه.
- بله می دونم ولی در حال حاضر ما بیش از این نمی توانیم براش كاری كنیم. اگر اینطور دور از شما وخانواده ووطن اینجا بمونه ،افسردگیش بیشتر می شه، بهتره برگرده ایران ولی من توصیه میكنم بازم یه چندماهی تحت نظر یه روانپزشك حاذق باشه.
من هم اعلام موافقت كردم و اكنون با وجودی كه از بازگشت او خوشحالم اما در دلم نوعی احساس هراس موج می زند و برای عاقبت اینكار نگران هستم
دوشنبه 23 مهر
دیروز بالاخره كیانوش بازگشت. همه به استقبالش رفتیم و از او استقبال گرمی بعمل آوردیم، اما او فقط نگاهمان میكرد، از من خواست تا بسرعت فرودگاه را ترك كنیم و من دانستم كه فرودگاه برای او یادآور خاطرات تلخی است بنابراین بخواست او با سرعت راه خانه كیوان را در پیش گرفتیم، ولی او با اصرار خواست تا بخانه خودش برود و باز قدم در عمارتی گذاشت كه سنگ سنگ آنرا به عشق نیلوفر بنا نهاده بود .كیوان تصمیم داشت بمناسبت بازگشت او روز جمعه 27 مهر مهمانی باشكوهی ترتیب دهد ولی من به شدت مخالفت كردم، وقتی او علت را جویا شد گفتم كه روز27 مهر سالروز آشنایی نیلوفر و كیانوش است و اگر با من مشورت میكردی ، می گفتم كه اجازه دهی لااقل تا آن روز كیانوش در آسایشگاه بماند جملات من هراسی در دل همه برانگیخت و من در چشمان آنها وحشتی عجیب را بوضوح مشاهده كرده ام
شنبه 28 مهر
دیشب تا دیروقت همه بیمارستان بودیم. می دانستم كه بالاخره نحسی این روز دامان همه ما را خواهد گرفت. ما یكبار دیگر با عنایت خداوند توانستیم كیانوش را از آغوش مرگ جدا كنیم. روز جمعه ما همه از صبح سعی كردیم با او ارتباط برقرار كنیم اما او حاضر نشد، ما را بپذیرد. مستخدمین ما را از وضعیت او مطلع می ساختند و هربار از سلامتش مطمئن می شدیم. حوالی غروب دلگیر جمعه احساس اضطراب و دلهره ای عجیب به دلم چنگ انداخته بود . دیگر نتوانستم تحمل كنم ، با سرعت بمنزل كیانوش رفتم. چهره مستخدمینش بسیار نگران بود و جمالی گفت كه یكساعتی است كیانوش در را به روی خود قفل نموده و به هیچ كس اجازه ورود نمی دهد.
گفتم: مگه از صبح در قفل نبود؟
واو پاسخ داد: چرا ولی هربار كه در می زدیم آقا جواب می داد ، ولی الان ساعتیه كه پاسخی نمی دن.
با شدت به در كوبیدم و چند بار نام او را با صدای بلند تكرار كردم، ولی پاسخی نشنیدم بر سر جمالی فریاد كشیدم: معطل چی هستی در رو بشكن
و او همان كار را كرد بسرعت وارد اتاق شدم وكیانوش را روی تختخوابش یافتم در حالیكه پیرامونش را عكسهای نیلوفر پر كرده بود و در دستش خودنویس یادگار او بود. ملحفه اش غرق در خون بود و رگ مچ هر دو دستش را زده بود. صورتش چون گچ سفید و بدنش یخ زده بود ولی هنوز نبضش بسیار ضعیف میزد. نمی دانم چطور او را به بیمارستان انتقال دادیم . فقط زمانی بخود امدم كه دكترش گفت: خوشبختانه خطر برطرف گردید. بهر حال من در آخرین لحظات توانستم مانع آن شوم كه اینبار كیانوش جانش را در روز تولد عشقش به نیلوفر هدیه كند.
پنج شنبه 10 آبان
حال كیانوش رو به بهبود است بزودی از بیمارستان مرخص میشود. امروز كه به ملاقاتش رفته بودم لبخند دردآلودی زد و گفت: هیچوقت بخاطر اینكار نمی بخشمت
من با صدای بلند خندیدم وگفتم: برعكس من فكر میكنم این بهترین كار در تمام مدت زندگیم بود . حالا دیگه تو واقعا پسر من هستی . چون خودم بهت زندگی دادم .
لحظه ای سكوت كرد و گفت: ولی من از این به بعد زندگی نخواهم داشت فقط زنده هستم، مطمئن باش كه من به آخر خط رسیده ام.
پاسخش دلم را به درد آورد ولی سعی كردم با او بحث نكنم
یكشنبه 4 آذر
دیروز در اوج نا امیدی روزنه ای از امید در دلم درخشیدن گرفت. اینكه می نویسم نا امیدی از جهت كیانوش است. زیرا او همچنان به انزوای خود ادامه می دهد. نه سرگرمی و نه تفریحی و نه حتی مهمانی نزدیكترین اقوام. او همچنان خود را در سرای نیلوفری محبوس گردانیده.(سرای نیلوفری نامی است كه پیش از این كیانوش برای آن عمارت پیشكشی انتخاب كرده بود و حالا بجای سرای نیلوفری آنجا زندان كیانوشی است.) بهر حال وضعیت او همه ما را نگران ساخته بود و كوشش ما برای پیدا كردن یك روانپزشك متبحر هنوز بجایی نرسیده بود تا اینكه دیروز دكتر بهروزی یكی از دوستانم را برحسب اتفاق در خیابان دیدم . نمی دانم چرا تابحال بفكر او نیفتاده بودم. او روانشناس حاذقی است. وقتی حال كیانوش را پرسید برایش توضیح دادم كه او همچنان دچار كابوسهای شبانه میشود، از سر درد شدید عصبی رنج میبرد. و رعشه رهایش نمیكند. بعد از او خواستم كه معالجه كیانوش را دنبال كند او لحظه ای فكر كرد و بعد گفت: من حرفی ندارم ولی دكتری بمراتب بهتر از خود سراغ دارم ، اگر او معالجه كیانوش را بپذیرد من اطمینان دارم كه خوب خواهد شد.
دستپاچه گفتم: هرچه بخواهد به او می دهم ، فقط كاری كن كه او قبول كند.
لبخندی زد و گفت: مساله پول نیست، مساله اینجاست كه او طبابت را رها كرده و در حومه شهر زندگی میكند .
نا امیدانه نگاهش كردم و مستاصل پرسیدم: یعنی هیچی!
لبخندش امیدوارم كرد و بعد به من قول داد ، با دكتر صحبت كند خوشبختانه امروز تماس گرفت و گفت توانسته با دكتر صحبت كند . حالا قرار است تا در یك روز جمعه كه احتمالا جمعه همین هفته است به دیدار دكتر معتمد برویم. ومن اكنون بسلامت كیانوش بسیار امید دارم. راستی چند بار است كه كیانوش دفترش را از من میخواهد و من امشب آنرا به او پس خواهم داد تنها چیزی كه بعنوان آخرین جمله میتوانم بنویسم این است: این سرانجام پر درد یك آشنایی بود.
قطره اشك دیگری از روی گونه نیكا سر خورد . دفتر را ورق زد و باز خط آشنای كیانوش كه آخرین سطور دفتر را نگاشته بود، توجهش را جلب كرد. بنظرش رسید كه كیومرث خوب می نویسد، ولی نوشتار كیانوش همچون لحنش صمیمانه تر بنظر می رسید با اشتیاق آخرین سطور را از نظر گذراند.
می دانی چرا تاریخ نزده ام، چون زمان را گم كرده ام . همه چیز را گم كرده ام. نیلوفرم را گم كرده ام. نوشته های كیومرث را خواندم. همه چیز را نوشته بود جز احساس درهم شكسته من، همه چیز خوب توصیف شده بود.می دانی همه چیز مثل یك كابوس بود و چه كابوس وحشتناكی . خدای من چرا این بلا بر من نازل شد؟ نیلوفرم را كدام مرداب از من جدا كرد؟ روح زندگیم در كدام مرادب فرو شد كه هرگز باز نخواهد گشت. من به چه گناهی باید زنده به گور شوم و تا پایان عمر در دخمه ای بنام زندگی جان بكنم. گاهی فكر میكنم از همه چیز متنفرم، حتی از نیلوفر ، ولی آخر مگر میشود او زندگیم، هستیم، روحم و تمام وجودم بود، چطور میتوانم از او متنفر باشم! همه می گویند فراموشش كن ولی آخر چگونه؟ نیلوفر آمده بود كه برود و من نمی دانستم، اكنون او رفته ، ولی با خود همه چیز مرا برده است، كاش شركت مهرنژاد را می برد، ولی احساس و روح و اشتیاق مرا برای زندگی باقی می گذاشت. حالا من دیگر هیچ ندارم چون نیلوفر را ندارم. دكتر جدید چه میتواند به من بدهد؟ نیلوفرم را؟ من فقط او را كم دارم. نیلوفر، هیچ وقت تو را نخواهم بخشید فقط یك كلمه به من پاسخ بده، آخر چرا؟
آخرین كلمه ای كه بر دفتر نگاشته شده بود یك چرای بسیار بزرگ بود بر آخرین برگ ریزش قطرات اشك كاملا مشهود بود، حتی جوهر برخی كلمات را پخش كرده بود و نیكا از لابه لای كلمات ریشه درد را در وجود كیانوش می دید. دفتر را بست و با صدای بلند شروع به گریه كرد آنقدر گریه كرد كه به هق هق افتاد و نفهمید كه چه وقت خواب او را در ربود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و ششم
نیكا با صدای آرامی كه او را بنام میخواند ، چشمانش را گشود، احساس كرد پلكهایش ضخیم و سنگین شده، شاید چشمانش باد كرده بود نگاهش را به بالای سرش دوخت. كیانوش با چهره خسته ولی لبخندی زیبا كنارش ایستاده بود. - سلام نیكا خانم بالاخره بیدار شدی؟
نیكا با دیدن او بیاد دفتر افتاد و بغض گلویش را فشرد، تا حدی كه نمی توانست پاسخ كیانوش را بدهد . چقدر دلش برای این مرد میسوخت. به زحمت و بیشتر با اشاره سر پاسخ سلام او را داد . لبخند جوان عمیقتر شد و به خنده گفت:هنوز از خواب بیدار نشدید؟


- چرا ولی می دونید من ......... دیشب دیر خوابیدم احساس كرد كیانوش بقیه جمله اش را حدس زده ، زیرا به او اجازه ادامه دادن نداد و گفت: معذرت میخوام كه صبح به این زودی مزاحمتون شدم راستش پروفسور زرنوش اینجاست.
نیكا نگاهی به دور وبرش كرد. جلوی در سه مرد با روپوشهای سفید ایستاده و با هم صحبت میكردند. خیلی دلش میخواست پروفسور مشهور را ببیند و در همان حال گفت: باز خودتون رو به زحمت انداختید كه........
- خواهش میكنم خانم، حالا آماده اید؟
- بله
كیانوش بطرف مردان سفید پوش رفت وگفت: خوب آقایون بیمار ما آماده هستن.
هر سه مرد رویشان را بطرف نیكا گرداندند.نفر اول دكتر ادیب بود، نفر دوم دكتر جهانگیری . نیكا هر دوی آنها را قبلا دیده بود، ولی نفر سوم را كه مرد كاملی با موهای سفید واندامی لاغر و صورتی بشاش بود نمی شناخت. مسلما او پرفسور زرنوش بود، آنها نزدیك آمدند، سلام واحوالپرسی و مراسم معارفه بسیار مختصر و سریع انجام شد. پس از آن پروفسور رو به نیكا كرد و گفت: گوش كن جوون، من آخرین عكسهای پای شما رو دیدم، ولی برای انجام معاینه دقیقتری مجبورم گچ پاتون را برای چند ساعتی باز كنم. با این وضع معاینه دقیق ممكن نیست. خوب موافقید؟
لحن پروفسور نیز چون چهره اش دلسوزانه ومهربان بود. نیكا به كیانوش نگاه كرد كه منتظر پاسخ او بود. بعد آهسته گفت: بله ، موافقم.
دكترها با سرعت دست بكار شدند و او را به اتاق دیگری انتقال دادند و ظرف چند لحة گچ پایش را باز نمودند . نیكا در تماس هوا با پایش احساس مطبوعی داشت. دستش را به آرامی بر روی پوسته های پایش كشید ، دلش نمی خواست بار دیگر پایش را گچ بگیرند . احساس راحتی میكرد. اما این راحتی چند لحظه بیشتر طول نكسید ، زیرا بمحض آنكه او را برای انتقال به اتاقش بر روی تخت روان قرار دادند، آنچنان دردی در پایش پیچید كه تمام تنش از عرق خیس شد. بهر حال او را به اتاقش بازگرداندند، وقتی داخل اتاق شد كیانوش كه با پروفسور مشغول صحبت بود، بلافاصله جلو آمد و پرسید: حالتون خوبه؟
- بله خوبم فقط وقتی تكون میخورم پام درد میگیره
كیانوش لبخندی زد وگفت: همه چیز درست میشه پاتون خوب میشه ، نگران نباشید.
پروفسور جلو آمد ، لبخندی زد و گفت: خوب جوون آماده ای؟
- بله
بعد ملحفه را از روی پای نیكا كنار زد. كیانوش بلافاصله بطرف پنجره رفت و پشت به آنها ایستاد. پروفسور كارش را با دقت بسیار آغاز كرد. نحوه معاینه او به گونه ای بود كه برای نیكا تازگی داشت. علاوه بر او دكترهای دیگر نیز كه دور آنها حلقه زده بودند ، با دقت فراوان به معاینه پروفسور چشم دوخته بودند وگاه گاه سوالاتی میكردند و پروفسور پاسخ آنها را می داد. نیمساعت بعد كار دكتر تقریبا تمام شده بود. این بار عكسها را برداشت و راجع به آنها آغاز سخن نمود . پزشكان دیگر چون تازه محصلینی كنجكاو پی در پی او را سوال پیچ میكردند و او بی آنكه لحظه ای تفكر كند، پاسخ همه را می داد. پروفسور از جمع آنان كه همچنان مشغول بحث بودند خارج شد وكیانوش را بسوی خود خواند. او آمد نگاه پر محبتی به نیكا كرد گفت: زیاد كه درد نداشت، داشت؟
نیكا كه هنوز درد می كشید بزحمت لبخند زد و با سر پاسخ منفی داد. كیانوش رو به پروفسور كرد و گفت: در خدمتم
دكتر عكس را بالا گرفت . بر روی قسمتهایی از آن با روان نویس دایره هایی رسم كرد و مشغول صحبت شد. نیكا از صحبتهای او سر در نمی آورد. زیرا او از اصطلاحات تخصصی استفاده میكرد كه نیكا هرگز نشنیده بود . نگاهش به كیانوش افتاد، او ظاهرا سراپا گوش بود. ولی نیكا فكر میكرد : او هم چون من سر در نخواهد آورد اما زمانیكه پروفسور سكوت كرد، كیانوش سوالی پرسید كه بنظر نیكا به اندازه سخنان پروفسور ، نا آشنا مینمود. پروفسور پاسخش را داد. نیكا با تعجب به او نگاه میكرد كه بار دیگر با همان اصطلاحات عجیب سوال دیگری كرد و به قسمتهایی از عكس اشاره كرد پاسخ پروفسور اگرچه برای نیكا نامفهوم بود، اما لبخند كیانوش حكایت از رضایت داشت.
پروفسور این بار رو به نیكا كرد وگفت: دخترم خوب گوش كن ببین چی می گم.
- من آماده ام بفرمایید
- می دونید به اعتقاد من پای شما قابل علاجه . اما این درمان مشروطه به دو مساله است كه اگر اونها رو بپذیری ، بزودی كار رو شروع می كنیم
نیكا با دلهره پاسخ داد: اون دو شرط چیه؟
- حوصله در درجه اول و تحمل فراوان بعد از اون. بهبودی پای شما سرماخوردگی نیست كه با مسكنی ظرف یكی دو روز یا حتی یه هفته خوب بشه. گذشته از اون انجام عمل جراحی و خصوصا فیزیوتراپی بعد از اون با درد توامه و این چیزیه كه باید ظرفیت تحملش رو در خودتون ایجاد كنید
سخنان پروفسور را كیانوش با جمله در عوض نتیجه خوبی خواهید گرفت ادامه داد نیكا لحظه ای بفكر فرو رفت و بعد گفت: می پذیرم و سعی میكنم بیمار خوبی باشم
كیانوش خندید و گفت: بدون سعی هم ، شما خوبید خانم معتمد.
- متشكرم لطف دارید
- خوب جوونها ظاهرا همه چیز برای انجام عمل آماده اس بزودی كارمون رو شروع می كنیم.
سوالی در ذهن نیكا چرخ می زد ولی زبانش از بازگو نمودن امتناع میكرد بالاخره دل را به دریا زد و پرسید: دكتر میتونم به مسافرت برم؟
لبخندی بر لبان پروفسور نشست و گفت: كیانوش همه چیز رو برام گفته حقیقتش اگه شما در یك وضعیت روحی عادی بودید، من هرگز اجازه تحرك بشما نمی دادك ولی با شرایطی كه شما دارید میتونم تا آخر هفته برای تجدید روحیه به شما وقت بدم، برید ولی برای روز شنبه اینجا باشید. با هواپیما سفر كنید و حتی الامكان از تحرك خودداری كنید. به هیچ عنوان با عصا راه نرید فقط از ویلچر استفاده كنید. مواظب باشید ضربه ای به پاتون وارد نشه . از خم كردن وحركت دادن پاتون بشدت پرهیز كنید....... راستی كیانوش جان اگه بتونید خانم رو با كسی همراه كنید كه اطلاعات پزشكی داره مثلا یه پرستار خیلی بهتره، هم خیالتون راحت می شه ، هم امكان بوجود اومدن حادثه كمتر میشه
- خب دخترم چیز دیگه ای نیست كه بخوای بدونی؟
- نه بابت همه چیز از شما متشكرم.
- منم متشكرم و امیدوارم سفر خوبی داشته باشید . خیلی مواظب خودتون باشید
- حتما دكتر
- من دیگه می رم . با من كاری ندارید؟
- نه متشكرم
- پروفسور خیلی لطف كردید امیدوارم بتونم زحمات شما را جبران كنم
پروفسور كیفش را از روی صندلی برداشت با دست به پشت كیانوش زد وگفت: بس كن مهرنژاد كوچك
بعد رو به نیكا كرد و ادامه داد: خدانگهدار، دخترم تلفن منو كیانوش جان بشما می ده ، در حین سفر اگر اتفاقی افتاد حتما تماس بگیرید.
- متشكرم مزاحمتون می شم.
پروفسور بطرف در رفت . كیانوش نیز پشت سر او به راه افتاد . لحظه ای رو به جانب نیكا كرد و گفت: فعلا با اجازه
و بعد هر دو خارج شدند. پرستارها بلافاصله نیكا را به اتاق گچگیری انتقال دادند و ظرف چند لحظه باز چكمه سفید بلندی قالب پایش به او هدیه كردند و به اتاقش باز گرداند . وقتی داخل اتاق شد، كیانوش مقابل پنجره ایستاده بود و به حیاط بیمارستان نگاه میكرد . حالتش به گونه ای بود كه باز نیكا را بیاد دفتر خاطراتش انداخت. خودش هم نمی دانست چرا با یاد آوری دفتر، بی اختیار بغض گلویش را می فشرد و چشمانش را اشك به سوزش وامیداشت. صدای چرخ برانكار و پرستاران باعث شد كیانوش از عالم خود خارج شود و به جانب آنها باز گردد. پرستاران نیكا را روی تختش قرار دادند ورفتند كیانوش جلو آمد و نیكا گفت: فكر میكردم با پروفسور می رید.
- به راننده گفتم ایشون رو برسونه ، بعد دنبال من بیاد ، میخواستم راجع به سفر بیشتر صحبت كنیم. اگه تمایلی ندارید و ترجیح می دید تنها باشید با اجازه شما مرخص می شم .
- شما را بخدا بس كنید آقای مهرنژاد این چه حرفیه؟
كیانوش لبخند زد و نزدیكتر آمد. بر لبه تخت نشست و گفت: پس اخمهاتون رو باز كنید و من رو به لبخندی مهمان كنید.
نیكا بی آنكه سعی نماید بی اختیار لبخند زد وگفت: حالا خیالتون راحت شد؟
- بله متشكرم. در ضمن خانم معتمد برای 4 بعد ازظهر امروز بلیت هواپیما براتون رزرو كردم، البته با اجازه شما
نیكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت: همین امروز؟
- بله
- برای من تنها؟
- نخیر برای شماو خانواده تون، خانواده همسرتون و پرستاری كه همراهتون می یاد،فكر كردم حالا كه فقط چند روز فرصت دارید یك شب هم غنیمته، اشتباه كردم/
- نه ولی......
- ولی چی؟ راحت باشید
- راستش آقای مهرنژاد مشكل اینجاست كه مقدمات سفر مهیا نیست
- همه چیز اونجا هست. شما فقط باید ساك لباسهاتون رو ببیندیدكه برای اون هم تا بعد از ظهر وقت دارید ، فكر میكنم كافی باشه
- بله ولی مساله پرستار و بیمارستان چی میشه؟
- خب این هم كه مشكلی نیست . شما با خیال راحت می رید ترتیب كارهای ترخیص موقتتون رو من و كیومرث می دیم، ولی در مورد پرستار این مساله به شما مربوط میشه. پیشنهاد خاصی در اینمورد دارید؟
- نه من پرستاری رو نمی شناسم
- پس در این صورت ترتیب این كاررو هم خودم می دم.
نیكا لحظه ای بفكر فرو رفت بعد گویا چیز تازه ای بمغزش خطور كرده باشد گفت: می شه از پرستاران همین بیمارستان باشه؟
- بله ، چرا كه نه
- من میتونم از شما بخوام خانم رئوف رو با ما همراه كنید؟
شنیدن این نام دل كیانوش را لرزاند ودستپاچه و بی اختیار پرسید: چرا ایشون خانم معتمد؟
نیكا باز هم از تغییر حالت كیانوش متعجب شد و با چهره ای پشیمان گفت: خب اگه اشكالی داره صرفنظر میكنم من فقط همین طوری ایشون رو پیشنهاد كردم.
كیانوش سعی كرد برخود مسلط شود . بعد گفت: نه هیچ اشكالی نداره . سعی میكنم این كار هم بخواست شما انجام بگیره.
تعجب نیكا هنوز برطرف نشده بود. بنابراین خواست باز هم در اینمورد سخنی بگوید ولی كیانوش كه گویا فكرش را خوانده بود قبل از او به حرف آمد و گفت: باور كنید هیچ اشكالی نداره..... ایشون كه الان بیمارستان نیستند، هستند؟
- نه
- شماره تلفن منزلشون رو دارید؟
- متاسفانه نه.
- اشكالی نداره، از طریق بیمارستان نشونیشون رو پیدا می كنم.
- میترسم باعث دردسرتون بشه
- اینطور نمیشه، ولی مطمئن باشید اگر اینطور شد پیگیر قضیه نمی شم وكس دیگری رو معرفی میكنم
- حتما همین كار رو كنید
كیانوش برخاست و جلوی پنجره ایستاد و گفت: خوب راننده هم اومد، فكر نمیكنم قبل از رفتنتون فرصتی دست بده كه شما رو ببینم، بنابراین بهتره از همین حالا خداحافظی كنم. امیدوارم سفر بشما خوش بگذره، خیلی هم مراقب خودتون باشید.
- حتما شما هم اگه وقت كردید سری بما بزنید...... واقعا نمی دونم با چه زبونی باید از شما تشكر كنم؟ فكر نمی كنم بتونم لطفهای شما رو جبران كنم.
- این چه حرفیه خانم. این منم كه باید محبتهای شما وخانواده تون رو تلافی كنم، با اجازه شما من مرخص می شم...... خواهش میكنم دیگه هم از این حرفا نزنید فعلا خدانگهدار سركار خانم.
- بسلامت .......... صبر كنید آقای مهرنژاد بلیتها چه میشه؟
كیانوش كه كاملا خارج شده بود به داخل اتاق سرك كشید و گفت: حق با شماست بر میگردم.
نیكا لبخندی زد وگفت: خدانگهدار
__________________
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و هفتم
كیانوش دستش را در هوا تكان داد و رفت و باز همان احساس ترحم دل دختر جوان را پركرد و فكر قصه زندگی او ذهنش را بخود مشغول داشت و بعد آن بغض سمج كه همیشه با این فكر می آمد، اما هنوز چند لحظه ای نگذشته بود كه صداهای آشنا گوشش را پر كرد. دیدن خانواده و فكر سفر باعث شد كه لبانش را لبخندی از هم بگشاید. او بلافاصله پرسید: كیانوش مهرنژاد را ندیدید؟ دكتر گفت: نه ، اومدند؟
- بله صبح زود
- با پروفسور زرنوش؟
- بله
شادی بلافاصله پرسید: خب چی گفت؟
- گفت پام باید یه بار دیگه عمل بشه.
ایرج نگاهی به او كرد و پرسید: اطمینان داشت كه اگه یه بار دیگر پات رو عمل كنه نتیجه می ده؟
- بله كاملا مطمئن بود
- ما رو باش گفتیم زود بریم كه به دكتر برسیم، ولی مثل اینكه این آقای مهرنژاد خیلی زرنگتر از ماست!
- مامان جون راجع به مسافرتم پرسیدی؟
- بله مامان گفت میتونم برم.
شادی با خوشحالی فریاد كشید: عالیه! خیلی خوب شد!
مازیار به شادی نگاه كرد و گفت: عزیزم آرومتر، اینجا بیمارستانه.
- معذرت میخوام آخه خیلی خوشحال شدم.
همه خندیدند و ایرج گفت: پس با این حساب باید در تدارك سفر باشیم ، برنامه چیه دایی جان؟
- نمی دونم باید با كیانوش خان هماهنگ كنیم.
نیكا پاسخ داد: نیازی به هماهنگی نیست . كیانوش همه كارها رو كرده.
- چطور؟
- برای امروز ساعت4، بلیت هواپیما داریم ، فكر میكنم وقتی هم كه برسیم توی فرودگاه منتظرمونه.
- برای كیا بلیت گرفته
- برای همه ، حتی یه بلیت برای پرستاری كه به پیشنهاد دكتر همراه ما می آد.
ایرج با غیظ گفت: بدون اجازه خودمون؟ واقعا كه.
شادی وساطت كرد و گفت: حالا چه اشكالی داره ایرج جان؟ طفلی زحمت كشیده دردسر ما رو كم كرده.
مازیار هم در تائید صحبتهای شادی ادامه داد: ایرج جان شما كاری داری؟
- نه
- پس همه موافقند؟
- دخترم چی باید با خودمون ببریم؟
- گفت همه چیز اونجا هست، فقط ساك لباستون رو باید آماده كنید .
- پس با این حساب بهتره بریم سراغ كارای ترخیص شما.
- نه ایرج احتیاجی نیست، چون كیانوش و عموش ترتیب این كارو هم می دن
ایرج لبخند پرمعنایی زد و با لحن طعنه آمیزی گفت: خوب بود ترتیب بستن ساكای ما رو هم می داد. اینطوری بهتر نبود؟
نیكا به او چشم غره رفت، ولی سوال دكتر جلوی سخنش را گرفت: نیكا جان پروفسور نگفت كدوم بیمارستان عملت میكنه؟
- پروفسور كه نه، ولی كیانوش گفت هر بیمارستانی كه خودمون مایل باشیم بشرط اینكه امكانات لازم رو داشته باشه. می دونی پدر من همین بیمارستان رو ترجیح می دم، هر چی باشه چند ماهیه اینجا هستم و با همه آشنا شدم، اگه شما مخالفتی نداشته باشید برگردیم همین جا
- نه دخترم هر طور خودت مایلی.
- خوب مثل اینكه با این حساب ما كاری اینجا نداریم
- نه شادی جان، توصیه میكنم هر چه سریعتر به خونه برید و خودتون رو آماده كنید
- تو چكار میكنی؟
- هر وقت كارای ترخیص من تموم شد، زنگ میزنم به عمه تا بیاید دنبال من .
- بسیار خوب
- ایرج نگاه معترضش را به نیكا دوخت . لحظه ای سعی كرد ساكت باشد، ولی نتوانست بالاخره گفت: مهرنژاد بر میگرده؟
- بله ، گمونم
- پس بهتره منم بمونم. خوب نیست همه كارها رو برای اون رها كنیم و بریم .
نیكا با آنكه قلبا از اینكار راضی نبود، تنها به گفتن " مگه خونه كاری نداری" اكتفا كرد. ووقتی ایرج پاسخ داد: كاری كه واجبتر از تو باشه نه. بزحمت با لبخندی اعلام موافقت كرد . وقتی همه رفتند . ایرج هم دنبال كارهای نیكا از اتاق خارج شد. تا بقول خودش كارهای ترخیص او را انجام دهد . هنوز چند لحظه ای از رفتن او نگذشته بود كه خانم رئوف وارد شد . برعكس همیشه روپوش سفید بر تن نداشت. او با نیكا احوالپرسی گرمی كرد. نیكا میخواست ماجراهای صبح را برای او توضیح دهد كه او خود پیشدستی كرد و پرسید: برای چی منو انتخاب كردید؟
نیكا متعجب به خانم رئوف كرد وگفت: برای چه كاری؟
- برای سفر ، مگه شما از آقای مهرنژاد نخواسته بودید من همراهتون باشم؟
- چرا من خواسته بودم..... پس شما همه چیز رو می دونید؟
- بله، الان با آقای مهرنژاد اومدم
- خودش كجاست؟
- منو رسوند و رفت
- خانم رئوف با ما می آئید؟
- نمی دونم چی بگم. آقای مهرنژاد گفت ترتیب مرخصی منو می ده، ولی نیكا، عزیزم مشكل اینجاست كه من حوصله مسافرت ندارم، بدون دخترم هیچ جای دنیا به من خوش نمی گذره.
- خوب اونم بیارید
- ولی پدرش نمی ذاره
- خیلی بد شد، من فكر میكردم شما بهترین همسفر برای من هستید.
- متاسفم
- نه هركس برای خودش مشكلاتی داره و من نمیتونم شما رو مجبور به این سفر كنم، ولی خیلی خوب می شد اگه می تونستید بیاید
- بله خوب میشه..... اگر لعیا می اومد....
چشمان زن جوان را هاله ای از اشك در خود گرفت نیكا هم در چشمان خود نم اشك را احساس نمود. دستهای پرستار جوان را در دست خود گرفت گفت: غصه نخورید، به امید خدا همه چیز درست میشه.
در همین حال ایرج وارد شد. خانم رئوف و ایرج با هم مشغول احوالپرسی شدند بعد ایرج رو نیكا كرد و گفت: هیچ كاری باقی نمونده. بعد از ویزیت دكتر می ریم كیانوش ترتیب همه چیز رو از قبل داده
بعد كنار تخت نشست. نیكا از او خواست كه از خانم پرستار پذیرایی كند. لحظات به كندی و در انتظار آمدن دكتر به بخش می گذشت كه تلفن زنگ زد. ایرج گوشی را برداشت : بله
- 0000000000
- متشكرم شما خوبید؟
- 0000000000
- نیكا؟ بله اجازه بفرمایید
بعد گوشی را بطرف نیكا گرفت وگفت: با تو كار دارند؟
- كیه؟
- نمی دونم
نیكا گوشی را گرفت و شروع به صحبت كرد: الو!
- سلام كیانوش مهرنژاد هستم
- سلام حالتون خوبه؟ با زحمتهای ما چه می كنید؟
- متشكرم، خواهش میكنم سركار خانم كدوم زحمت؟ خانم معتمد، خانم رئوف اونجا هستند؟
- بله
- با ایشون صحبت كردید؟
- بله ، متاسفانه خانم با ما همسفر نمی شن
- اشتباه نكنید، ایشون میان
- نه خودشون گفتند بدون دخترشون نمیان، متاسفانه اون رو هم نمی تونن بیارن
- مگه میشه شما یه مرتبه از من چیزی خواستید براتون انجام ندم؟ امكان نداره به خانم رئوف بگید، اگه من قول بدم لعیا كوچولو رو بشما ملحق كنم، میان؟
- گوشی
نیكا گوشی را كمی عقب تر گرفت و سخنان كیانوش را بازگو كرد. خانم رئوف متعجب گفت: ولی این امكان نداره.
- بگید اون با من، میان یا نه؟
نیكا بار دیگر جمله كیانوش را تكرار كرد پرستار جاون هیجان زده گفت: البته
- موافقت فرمودند
- خوب به خانم رئوف بگید. امروز ساعت 4 پرواز دارن، حتما آماده باشن لعیا رو همراه بلیت ها میفرستم فرودگاه
- شما چطور این كارو می كنید؟
- نگران نباشید، همه چیز درست میشه. به من اعتماد كنید. اگه امر دیگه ای نداشته باشید با اجازه من میرم به كارهام برسم...... راستی سلام منو به ایرج خان برسونید. به گمونم منو بجا نیاوردند. از جانب من عذرخواهی كنید فعلا خدانگهدار
او منتظر پاسخ نماند و قطع كرد. نیكا دانست كه كیانوش را حسابی گرفتار كرده است و در حالیكه همچنان در حیرت گفته كیانوش بسر میبرد، گوشی را روی دستگاه گذاشت . خانم رئوف هیجان زده و متعحب جلو آمد و پرسید: چی شد؟ چی گفت؟
- هیچی، گفت لعیا رو ساعت 4 میفرسته فرودگاه
- خدای من! چطور ممكنه؟
- نمی دونم، منم پرسیدم، ولی فقط گفت به من اعتماد داشته باشید
ایرج میان صحبتهای آن دو پرید وگفت: آقای مهرنژاد زیادی روی خودش حساب وا كرده من كه فكر نمیكنم كاری ازش بر بیاد.
خانم رئوف با تعجب به ایرج نگاه كرد لحظه ای ساكت ایستاد و بعد گفت: دلم برای لعیا خیلی تنگ شده، كاش آقای مهرنژاد موفق بشه!
نیكا دلجویانه گفت: اون موفق میشه، نگران نباشید.
****************
هیاهوی سالن انتظار، صدای گوشخراش بلند گوها و از همه بدتر نگاههای مردم نیكا را بشدت كلافه كرده بود و او مدام غر میزد كه نباید به این زودی می آمدند. هنوز از كسی كه كیانوش گفته بود بلیت ها را می آورد خبری نبود. خانم رئوف با چهره ای مضطرب دائما به این سو وآن سو نگاه میكرد،شایددخترش را بیابد. لحظات به كندی سپری می شد و نیكا و شادی سعی میكردند مادر بی قرار را با جملات تسكین دهنده آرام سازند. ولی گویا صحبتهای آنان هیچ تاثیری در او نداشت. هرچه به ساعت 4 نزدیكتر می شدند، اضطراب زند جوان نیز فزونی می گرفت . تنها 25 دقیقه تا ساعت 4 مانده بود. شادی بار دیگر نگاهی به اطراف خود كرد و گفت: خبری نشد نكنه كیانوش دیر برسه
- نمی دونم
نیكا بزحمت صندلیش را چرخاند و در حالیكه زیر لب غر میزد به پشت سرش نگاه كرد وناگهان فریاد كشید: آه كیانوش اومد.
همه نگاهها به امتداد انگشت نیكا خیره ماند و او هیجانزده ادامه داد: بچه ، بچه تو بغل كیانوشه ، می بینید اون لعیا رو آورده.
كیانوش لبخند زنان نزدیك شد و سلام كرد
- آقای مهرنژاد این دختر منه؟
- بله خانم رئوف مگه شك دارید؟ من كه گفته بودم اونو میارم
زن جوان دستش را برای گرفتن كودك زیبایش جلو برد، ولی او روی گرداند و خود را به سینه كیانوس چسباند و گفت: عمو.
خانم رئوف عقب كشید و با چشمان اشك آلود به دخترش خیره شد. نیكا نگاهی به دختر كوچك با آن پیرهن قرمز و موهای سیاه بلند كه بطرز زیبایی در قسمت كنار گوشهایش جمع شده بود، كرد و گفت: دختر خیلی قشنگی داردی؟
پرستار با بغض لبخند زد و گفت: متشكرم نیكا جان.
كیانوش لبخندی زد و گفت: خانم معتمد موهاش رو خودم مرتب كردم، خوب شده؟
همه خندیدند و دكتر معتمد گفت: آفرین........... معلومه كه وقت پدر شدنت رسیده. بچه داری رو هم بلدی.
كیانوش با شرم سری تكان داد و لبخند زنان خم شد و به اهستگی به نیكا گفت: خانم معتمد باور كنید كه تمام این مردم بشما نگاه نمی كنند و در مورد شما حرف نمی زنند.
نیكا با تعجب به او نگاه كرد و گفت: از كجا فهمیدید كه من به این مساله فكر میكنم؟
كیانوش در حالیكه با لعیا بازی میكرد گفت: مشكل نیست از چهره تون
نیكا سعی كرد لبخند بزند. كیانوش به لعیا گفت: خوب عمو جون حالا برو پیش مامان.
لعیا باز هم روی گرداند و خود را به كیانوش چسباند. كیانوش كودك را نوازش كرد، از جیبش شكلاتی در آورد و به خانم رئوف داد و باز گفت: می بینی عروسك قشنگم. اگه بپری بغل مامان. اون شكلات رو جایزه می گیری.
دختر كوچك نگاهی به شكلات كه در دستهای خانم رئوف بود، كرد و چشمانش برقی زد ولی با اینحال تمایل به رفتن نشان نداد . كیانوش با آهنگی مهربان و زیبا گفت: برو دیگه دختر قشنگم برو.
- تو هم می آی عمو.
لحن بچگانه و زیبای لعیا لبخند بر لبان همه نشاند. در حالیكه احساس ترحم بر قلب تمام ناظرین این صحنه چنگ میزد.
- بله عمو منم می آم، ولی چند روز دیگه، حالا تو برو.
دختر كوچك با اكراه بطرف مادر خم شد .خانم رئوف او را در آغوش كشید و اجازه داد تا اشكهای صورت غمزده اش روان شود. لعیا دستی به صورت اشك آلود مادر كشید و با شیرینی گفت: شكلات مال خودت، گریه نكن، نمیخواهم.
كیانوش لعیا را بوسید و به خانم رئوف گفت: فكر نمیكنم گریه كردن شما جلوی بچه كار درستی باشد
خانم رئوف اشكهایش را پاك كرد و بغضش را بزحمت فرو داد و در حالیكه دخترش را نوازش میكرد گفت: چطور تونستید از اون حیوون بگیریدش .
- داستانش مفصله، در فرصت بهتری براتون می گم، حالا بهتره بریم فكر میكنم چند مرتبه شماره پروازتون اعلام شد.
همه آماده شدند. ایرج چرخ نیكا را بحركت در آورد. كیانوش ساك كوچكی به دست خانم رئوف داد وگفت: این لباسهای دختر قشنگ شما.
- اینا از كجا اومده؟ مسلما از خونه پدرش نیومده
كیانوش سكوت كرد نیكا گوشهایش را تیز كرد تا پاسخ را بشنود، چون سكوت طولانی گردید زن جوان دوباره گفت: پس زحمت اینا رو هم شما كشیدید، نه؟ وقتی با این لباسا و گلسر زیبا دیدمش حدس زدم كه كار شماست.
كیانوش دستانش را جلو آورد و گفت: بچه رو به من بدید خسته می شید.
لعیا با میل رغبت خود را در آغوش كیانوش انداخت وگفت: عمو جون
كیانوش او را بوسید . نیكا به او خیره شده بود و به قلب مهربان و دل شكسته كیانوش می اندیشید.
برای آخرین بار از پنجره به بیرون نگاه كرد. كیانوش برایشان دست تكان داد . لعیا هم تند تند در هوا دستش را تكان می داد و عمو جان عموجان میكرد. صدای حركت هواپیما ها كه در گوشش پیچید، دستش را روی گوشهایش قرار داد و چشمانش را برهم فشرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و هشتم
راننده رو به دكتر كرد وگفت: اونجاست آقای دكتر رسیدیم.نیكا بسرعت چشمانش را گشود و بسمتی كه راننده اشاره میكرد نگریست . در زیر نور نارنجی خورشید غروب در سمت چپ جاده ویلایی مدور قد بر افراشت بود. نمای آن سفید بود، ورگه هایی از انعكاس نور از خود ساطع میكرد، گویا لباسی از پولك نقره ای قامت ویلا را پوشانده بود، در همین حال اتومبیل از جاده اصلی خارج گردید ووارد جاده فرعی شد كه ویلا درست در انتهای آن قرار داشت. كمی كه نزدیكتر شدند نیكا براحتی توانست پنجره های مدور چوبی قهوه ای رنگ و شیشه های مشبك جیوه ای روی آن را ببیند، بمحض آنكه جلوی در ورودی رسیدند مردی با سرعت در را گشود وهر دو اتومبیل داخل شدند. درون حیاط مدتی پیش رفتند تا بالاخره ماشینها از حركت باز ایستادند. دكتر وایرج بلافاصله پیاده شدند و در خارج شدن نیكا به او كمك كردند، شادی ، همسرش و هومن وعمه نیز زمانیكه نیكا بر روی چرخ مستقر گردید از ماشین دوم پیاده شده بودند. نیكا متوجه شد كه در یك لحظه همه چشمها متوجه ساختمان ویلا گشت، در همان حال مردی به استقبال آنها آمد و خود را كریم معرفی كرد. مرد جا افتاده ای بنظر می رسید و با لهجه محلی صحبت میكرد. او پس از اظهار خوشوقتی آنها را به داخل ساختمان هدایت كرد. نزدیكتر كه رفتند. نیكا از دیدن پله ها جا خورد با آنكه زیاد نبودند، ولی بالا رفتن از آنها برایش ممكن نبود. بی اختیار بغض كرد. به پای پله ها كه رسیدند كریم هدایت چرخ نیكا را از ایرج گرفت: خانم شما از اینطرف.
پله ها از سه جانب طرفین ووسط ساختمان طراحی گردیده بود . كریم چرخ نیكا را بسوی پله های طرفینی هدایت كرد واو دید كه روی پله ها با یك ورق ضخیم فلزی پوشانده شده وسطحی نسبتا شیب دار ایجادشده. نیكا با تعجب به سرایدار نگاه كرد، پرسید: از كجا می دونستید من با چرخ می آم؟
آقای مهرنژاد فرموده بودند. ایشون گفتند اینكارو بكنیم تا شما به تنهایی بتونید از پله ها بالا و پایین برید.
نیكا سری تكان داد، او را بسوی خانواده اش كه در استان در ورودی انتظارش را می كشیدند هدایت كرد، و بعد همگی داخل شدند. نیكا با دقت به اطراف خود نگاه میكرد. همه چیز از چوب و شیشه های جیوه ای بود.آنها ابتدا قدم به هال بزرگی گذاردند كه دور تا دور آنرا گلدانهای بزرگ احاطه كرده بود. در گوش و كنار گلدانها پرنده ها و پروانه های خشك شده كوچك وبزرگ در رنگها وانواع مختلف قرار گرفته بودند.گلدانها در داخل میزهایی از چوب قهوه ای رنگ قرار داشتند كه بصورت مثلث كنج دیوارها را پر كرده بودند. روی میزها نیز با شیشه های جیوه ای در اشكال مختلف تزئین شده بود. هر قسمت از ساختمان توسط چند پله كوتاه از قسمت دیگر مجزا می شد. در كل، داخل ساختمان بصورت قفسه ای با طبقات مختلف بنظر می آمد و در گوشه سمت چپ یكسری پله چوبی قرار داشت كه ظاهرا به طبقه دوم و اتاق خوابها متصل می شد، همانطور كه بطرف سالن پذیرایی می رفتند، چشم نیكا به آكواریم بزرگی كنار سالن افتاد. آكواریم نیز چون گلدانها داخل یك جعبه چوبی بزرگ بود كه با چراغهای رنگین تزئین شده بود وداخل آن انواع ماهیهای كمیاب و دیدنی در حركت بودند . نیكا هر چه بیشتر به دور و برش نگاه میكرد، بیشتر متعجب می شد.اوتا بحال ویلایی به این زیبایی ندیده بود.
********************
هومن ولعیا دور چرخ نیكا می چرخیدند و باهم بازی میكردند. هومن دست ایرج را كشید و او را بطرف درختی برد و گفت: دایی! من اون پرتقال بزرگه رو میخوام، زود باش.
- اون خیلی بالاست
- میخوام برو روی درخت
- صبركن بچه، نیكا ببین این پسرخواهر شوهرت قصد كرده شوهرت رو سّقّط كنه.
نیكا نگاهی به آن دو كرد و به شوخی گفت: هومن جان! اگه اینكارو بكنی یه جایزه خوب پیش من داری.
- دست شما درد نكنه ، اینم زن، ببین تو رو خدا
بعد به زحمت از درخت، بالا كشید و پرتقالی را كه هومن به آن اشاره كرده بود چید و از همان بالا برای شادی پرت كرد و گفت: بگیر بده به اون تحفه.
بعد پایش را روی شاخه پایین تر قرار داد كه لعیا هم از زیر درخت با همان لحن شیرین كودكانه فریاد زد: عموجون، عمو جون اونم برای من بكن.
ایرج به پرتقالی كه جلوی دستش قرار داشت اشاره كرد و گفت: این؟
- نه
- این یكی؟
- نه
- پس كدوم؟
- اون
لعیا با انگشت كوچكش به بالاترین شاخه و تك پرتقال روی آن اشاره كرد. نیكا با لبخند گفت: نخیر آقا ، سر این بچه كلاه نمی ره باید بری بالای بالا.
ولی ایرج بی حوصله پاسخ داد: حال داری دختر می افتم، پام میشكنه. وقتی تو از روی چرخ بلند شی من باید بشینم. بعد در حال چیدن پرتقالی دیگر رو به لعیا كرد وگفت: اون ترشه نمیشه كندش، بیا اینو بگیر.
و از روی درخت پایین پرید و آنرابدست لعیا داد. لعیا بطرف نیكا آمد وگفت: عمو كیانوش كه بیاد می گم برام بكنه.
نیكا دستی به موهایش كشید وگفت: حتما برات می كنه.
ایرج بسمت نیكا آمد. در همان زمان پرستار را دید كه به جانب آنها می آمد: این هم قرصتون نیكا جان
- متشكرم فروزان خانم
ایرج پرتقالی بسمت خانم رئوف گرفت وگفت: بفرمائید ، تازه تازه است همین الان چیدم.
- متشكرم..... اینجا چه باغ قشنگیه!
- بله خیلی باصفاست
- چرا كه باصفا نباشه خانم، آنقدر كه این آقای مهرنژاد شما خرج این باغ و ویلا كرده، بایدم قشنگ بشه. حق من و شما رو بالا می كشن، برای خودشون ویلا میسازن ، باغ میخرن، ماشینهای آخرین مدل سوار می شن.
نیكا به ایرج چشم غره رفت ولی او بی اعتنا ادامه داد: این همه پول از كجا نصیب یه پسر سی، سی ودوساله شده مگه این چقدر كار كرده كه این همه در آورده؟ پس معلوم میشه حق من و شما رو خوردن دیگه.
- كدوم حق؟ تو كی توی شركت مهرنژاد كار كردی وحقوقت رو ندادن؟ برای چی به مردم تهمت میزنی؟
- تهمت نیست. حقیقته خانم.ما داریم با چشم خودمون می بینیم .بازم شما شك دارید.
- تو حتی نمیتونی یه روزم مثل كیانوش كار كنی . اون بیشتر از 4، 5 نفر در یه شبانه روز كار میكنه، كاری كه از تو بر نمی آد . اگر غیر از اینه ، نزدیك یه سال ونیمه از اروپا برگشتی ، چرا هنوز بیكاری؟
ایرج ، با غسظ اخمهایش را در هم كشید و گفت: كاری نداره خانم، از آقای مهرنژاد برای بنده هم تقاضای كار كنید.
- خوبه ظاهرا همه كارهای تو رو این و اون باید انجام بدن؟
- نه خانم ، خودم از پسش بر می آم. برای این گفتم كه ظاهرا شما خیلی عجله دارید.
- عجله؟ بعد یكسال تازه من عجله دارم؟
- ترجیح می دم شما تو این كار دخالت نكنی
- جدی؟
خانم رئوف نگاهی به آن دو كرد و برای آنكه به بحث خاتمه دهد با خنده گفت: عجله نكنید، شما برای زندگی كردن خیلی فرصت دارید، همه چیز درست می شه، نیكا جون شمام خودت رو ناراحت نكن.
نیكا مثل اینكه تازه وجود پرستار را بخاطر آورده باشد سكوت كرد، اما ایرج با گشتاخی در پاسخ زن گفت: بله، وقت زیاده ، ولی بهتره ما از همین اول حق و حقوق خودمون رو بدونیم و بهش قانع باشیم. این خانم حق نداره در كارهای من دخالت كنه، من كه بچه نیستم كه اون بخواد منو نصیحت كنه، همونطور كه شما حق ندارید در مشاجرات ما دخالت كنید.
نیكا چنان برآشفت كه احساس كرد زبانش از فرط عصبانیت بند رفته است .گونه های پرستار گلگون شد. سرش را به زیر افكند و با شرمساری گفت: ولی من قصد دخالت نداشتم.
ایرج پوزخندی زد. نیكا ازدیدن چهره ایرج بیشترعصبانی شدو فریاد زد: برو گمشو، از جلوی چشمام دور شو.
صدای او آنچنان بلند بود كه نه تنها ایرج و پرستار كه كنار او بودند جا خوردند بلكه شادی هم كه در فاصله نسبتا زیادی با آنها قرار داشت متوجه شد و در حالیكه دست لعیا را در یك دست و دست هومن را در دست دیگرش گرفته بود. با سرعت بسوی آنها آمد.هنوز چند گامی با آنها فاصله داشتكه ایرج با رویی درهم كشیده مقابل خود دید و دستپاچه پرسید: چی شده ایرج؟
ولی او پاسخ نداد و از مقابلش گذشت، بسمت نیكا رفت و پرسید: چی شده عزیزم؟ چرا فریاد می كشی؟
نیكا در حالیكه كنترل اشكهایش را از دست داده بود گریه كنان بجای پاسخ شادی رو به خانم رئوف كرد و گفت: فروزان جون می بینی ، بگو بیچاره نیكا كه عمری رو باید با این آدم بی منطق سپری كنه.
بعد سعی كرد چرخش را بطرف ویلا برگرداند . فروزان غرق در سكوت بهت آلود به او كمك كرد. شادی بی تاب و عصبی گفت: خانم لااقل شما بگید چی شده؟
- مهم نیست، كمی با هم بحث كردند.
- بازم این ایرج، خدای من این پسره آدم نمیشه؟
- نیكا آهسته آهسته اشك می ریخت، شادی راجع به ایرج با فروزان صحبت میكرد و هومن ولعیا بازی كنان بدنبال آنها می آمدند.
********************
تمام چهارشنبه باران بارید و همه را خانه نشین كرد ، اما حتی كلامی بین ایرج ونیكا رد و بدل نشد . بعد از آن اتفاق عصر سه شنبه ، نیكا دیگر در خود رغبتی برای گردش و تفریح نمی دید . او بی حوصله وخسته مقابل پنجره می نشست و تنها گاهی چند جمله ای با لعیا كوچولو یا مادرش سخن می گفت. شب خیلی زودتر از همیشه برای استراحت به اتاقش رفت در حالیكه همه می دانستند چیزی او را بشدت می آزارد، ولی جز شادی و فروزان هیچكس علت اصلی را نمی دانست.
- سلام.
- سلام صحت خواب، چقدر میخوابی پسر؟
- كجا هستیم؟
- اگه چشمات رو باز كنی می بینی
- اذیت نكن ، نمیتونم چشمام رو باز كنم.
- خوب باز نكن سه ربع بیشتر نمونده
- كیومرث ناگهان چشمانش را گشود ، بر روی صندلی راست نشست و گفت: شوخی می كنی؟
- نه 20 ، 30 تا بیشتر نمونده
كیومرث بار دیگر با تعجب به دور وبرش نگاه كرد وگفت: تو چطور اومدی؟ نگفتی جوونمرگ می شم؟
- نه جونم مطمئن بودم هیچ كدوم جوون نیستیم
- تورو خبر ندارم ولی خودم هستم، حالا بگوببینم چیزی میخوری؟
- بله ، یه قهوه
- صبركن
كیومرث سرش را برای برداشتن فلاسك به داشبورت نزدیك كرد كه صدای كشیده شدن لاستیكها روی آسفالت به هوا برخاست.كیومرث در همان حال گفت: آرومتر
- چشم
آنگاه فنجان كیانوش را پر كرد و گفت: پسر بی خبر رفتن خوب نیست، كاش تماس می گرفتیم.
- ما با دكتر از این حرفا ندارمی
- تو نداری، من چی؟ اصلا چرا منو با خودت آوردی؟
- فكر كردم با وجود تو، تو راه تنها نیستم اگه می دونستم میخوای تا مقصد بخوابی دنبالت نمی اومدم.
- بگیر
كیانوش فنجانش را گرفت وگفت: متشكرم
- كیك؟
- ممنون ، كمی
- بفرمایید..... كیانوش می دونی خواب عروسی تو رو می دیدم
- عروسی من؟
- آره می گم ها.........
- اگه نگی بهتره
- نه، باید بگم
- خوب ظاهرا چاره ای نیست بگو.
- بیا ازدواج كن پسر، خیلی خوب می شه ها
- به یه شرط
- هر شرطی باشه می پذیرم
- به این شرط كه اول تو شروع كنی.
- من شروع كنم؟ من باید چی رو شروع كنم؟
- ازدواج كردن رو همه چیز از بزرگتر
- دیوونه شدی كیا من در آستانه 50 سالگی ازدواج كن
- اولا هنوز چند سالی تا 50 داری ، ثانیا مگه اشكالی داره؟
- همه بهم می خندن، هرگز اینكارو نمی كنم.
- ببین من قبل از اینم این پسشنهاد رو بهت دادم، ولی تو قبول نكردی . اگر اون موقع ازدواج كرده بودی الان بچه ات مدرسه می رفت.
- خوب حالا نمی ره چه فرقی میكنه؟
كیانوش خندید وگفت: هیچی
- ببین كیا تو بیا و اشتباه منو تكرار نكن و هرچه سریعتر ازدواج كن، تو هم در مرز سی و چند سالگی هستی، برای تو هم دیرشده
- بمحض اینكه یه فرصت خوب دست بده اینكارو میكنم
- خوب فرصت مناسب كه پیش اومده كتایون دختر..............................
ناگهان ماشین منحرف شدكیانوش باسرعت فرمان راپیچاند،كیومرث فریادكشید:حواست كجاست؟مراقب باش.
كیانوش نگاهی به چهره رنگ پریده كیومرث كرد وتنها لبخند زد او كه سعی میكرد خود را آرام نشان دهد به صندلیش تكیه داد وگفت: فكر میكنم بهتره ادامه بحث رو به فرصت مناسبتری موكول كنیم وگرنه باید اجسادمون رو از ته دره پیدا كنن.
- به گمونم خواب برای تو بهتر از بیداریه، یه كم دیگه استراحت كن، وقتی رسیدیم بیدارت میكنم
- این حرف چه معنایی داره؟ یعنی من مزاحم هستم وخوابم از بیداریم مفیدتره
- نه منظورم این بود كه تو راحتتر باشی
- لازم نیست نگران من باشی، بفكر خودت باش
- حتما
- باور كن كیا وقتی برسیم همه خواب هستن
- خوب سر راه صبحانه ای تهیه میكنیم و میریم بیدارشون میكنیم
- بد فكری نیست ........... ظاهرا هوا خوبه.
- بله فكر میكنم دیشب بارون اومده، ولی امروز آسمون صافه، امیدوارم به مهمونا خوش گذشته باشه.
- اگه غیر از اینم باشه مقصر خودشون هستن، چون میزبانم خودشون بودن
- دلم برای لعیا خیلی تنگ شده!
- تو هم كه ما رو با این لعیا خانم كشتی ، دیدی وقتی میگم وقت ازدواجت رسیده نگو نه، می بینی هوس بچه داری كردی
- تو هم اگه اونو ببینی مثل من می شی، نمی دونی چقدر دختر شیرینیه، حرف زندنش خیلی قشنگه، امیدوارم فقط سرما نخورده باشه
كیومرث با تعجب نگاهی به كیانوش كرد و گفت: مادر بزرگ میخواستی لباس گرم براش بیاری
- یه كاپشن براش خریدم و گذاشتم تو ساكش ، فكر میكردم ، اینجا سرد باشه
- پس دیگه نگرانیت بیخوده
- شاید
- چرا از اینطرف می ری؟
- میخوام برم شهر
- برای چی؟
- صبحانه، با حلیم موافقی؟
- فكر میكنم تو این صبح سرد بهترین صبحانه باشه، من اونطرف خیابون رو نگاه میكنم تو اینطرف
- واسه چی؟
- حلیم فروشی
- لازم نیست زحمت بكشی یه جای خوب رو خودم بلدم
- فكرش رو میكردم، توی همیشه جای بهترین رستورانها رو بلدی
كیانوش خندید و گفت: این از دلایل پرخوریه ، اینطور نیست؟
- اگر اینطوریم بود، خوب بود، مساله اینجاست كه تو عرضه غذا خوردن هم نداری
كیانوش ماشین را به سمت راست خیابان هدایت كرد، مقابل مغازه ای توقف كرد و رو به كیومرث گفت: اونطرف رو می بینی مغازه نون بربریه، بپر پایین و چندتایی بگیر. فكر نمیكنم حلیم بدون نون تازه صفایی داشته باشه. و قبل از اینكه او فرصت اعتراضی بیابد از ماشین خارج شد.
كیومرث روی صندلی نشست و گفت: اینم نون. فرمایش دیگه ای نداری؟
- نه متشكرمفقط زودتر بریم كه سرد می شه.
بعد با سرعت براه افتاد. در ده دقیقه بعد، یعنی تا زمانی كه به ویلا رسیدند دیگر هیچكدام سخنی بر زبان نراند. كیانوش غرق در افكار خود بود و كیومرث نهایت تلاشش را بكار گرفته تا آنچه در مغز او میگذرد بداند. وقتی وارد حیاط ویلا شدند كیانوش چندین مرتبه بوق زد. ساكنین ویلا را به كنار پنجره كشاند و آنها متعجب اتومبیل كیانوش را مقابل خود دیدند .كیانوش پیاده شد و برایشان دست تكان داد و با سر سلام كرد. همگی به استقبال آن دو رفتند. كیانوش ظرف حلیم و نانها را به كریم داد و خود به طرف آنها آمد. لعیا كه تازه از خواب برخاسته بود با دیدن كیانوش خواب از سرش پرید و با سرعت بطرف او دوید و خود را در آغوشش انداخت، او دختر كوچك را از زمین بلند كرد و در آغوش فشرد و چندین مرتبه پیاپی او را بوسید و حالش را پرسید، بعد با دیگر مهمانانش احوالپرسی كرد و همگی داخل شدند كیانوش رو به كیومرث كرد و گفت: آهای كیومرث دخترمو دیدی؟
كیومرث جلو آمد. لعیا خود را بسختی به كیانوش چسباند. كیومرث با لحنی كودكانه پرسید: بغل عمو نمیای؟
ولی لعیا از او روی گرداند و با قاطعیت گفت: نه
همه خندیدند كیانوش نگاهی به جمع انداخت و گفت: جناب دكتر دختر خانمتون رو نمی بینم . حالشون كه خوبه؟
- بله پسرم خوبه، مثل اینكه صبح زود رفته ساحل
- آهان پس برای همینه كه ایرج خان رو هم زیارت نمی كنیم؟
این بار شادی پاسخ داد: نه آقای مهرنژاد ایرج خوابه، نیكا تنها رفته.
كیانوش با تعجب پرسید: تنها!؟!
و بعد با نگاهی پر ملامت به دكتر و همسرش نگریست ، همسر دكتر كه معنای نگاه او را دریافته بود، با ناراحتی گفت: چه كنم كیانوش جان؟ حاضر نشد كسی همراهیش كنه حتی فروزان خانم
كیانوش سری تكان داد و گفت: راستی صبحانه میل فرمودین؟
عمه پاسخ داد: نه، پسرم ، بچه ها تازه بیدار شدند.
كیومرث گفت: كیانوش ترتیب یه صبحانه گرم رو داده، فكر میكنم بهتره قبل از هر كار صبحانه بخوریم.
همه موافقت كردند و بطرف سالن غذاخوری راه افتادند كیانوش نزدیك همسر دكتر رفت و آهسته پرسید: خانم معتمد حال نیكا خوبه؟
- نمی دونم كیانوش خان. خیلی خوب شد كه اومدی دارم از دستش دیوونه می شم تا روز سه شنبه غروب خیلی سرحال بود. اصلا انگار نه انگار مریضه ولی از اون روز تا حالا حتی یك كلمه با كسی حرف نزده. هیچ جا هم نرفته ولی امروز صبح بلند شد و رفت بیرون، هرچی اصرار كردیم كسی رو با خودش ببره گوش نكرد كه نكرد.
- با ایرج خان حرفش شده؟
- نمی دونم چیزی كه نگفت فكر میكنم پرستارش می دونه ولی اونم حرفی نمیزنه
كیانوش با تاسف سرش را تكان داد. لعیا با دكمه پیراهن او بازی میكرد و از او جدا نمی شد حتی وقتی سر میز نشستند و فروزان خانم خواست او را بگیرددخترك به گریه افتاد و كیانوش از مادرش خواست تا او را راحت بگذارد وقتی همه برجای خود نشستند كیومرث به خنده گفت: كیا با دوتا غایب جلسه رسمیت پیدا نمیكنه......... دكتر بهتر نیست منتظر غائبین بمونیم.
- نه شما بفرمائید
- دایی جون من می رم دنبال نیكا. مازیار تو هم برو ایرج رو بیدار كن
- چشم خانم
- نه صبر كن دایی، شاید نیكا راه دوری رفته باشه بهتره خودم با ماشین برم دنبالش
__________________
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و نهم
ولی كیانوش پیش دستی كرد صندلیش را عقب كشید برخاست و گفت: نه دكتر با اجازه شما من نظر بهتری دارم، شادی خانم ایرج خان رو بیدار كنند با اجازه شما و خانم رئوف من ولعیا هم می ریم دنبال نیكا خانم ، فكر میكنم من بدونم ایشون كجا هستند. - ولی كیانوش خان شما خیلی به زحمت می افتید.
- اصلا زحمتی نیست اجازه می فرمایید
دكتر با لبخندی اعلام موافقت نمود ولی فروزان جلو آمد و گفت: آقای مهرنژاد لعیا رو بدید اذیتتون میكنه.


- این چه حرفیه؟ دختر قشنگ من اذیت نمیكنه، درسته لعیا جان؟ - بله عمو
- فقط لطف كنید باش لباس گرم بیارید بیرون سرده
- همین الساعه
فروزان با سرعت پله ها را طی كرد و بعد از چند لحظه با كاپشن دخترش بازگشت. كیانوش لباس را گرفت و برتن بچه پوشاند و با انگشت موهایش را مرتب كرد و او را در آغوش كشید، كیومرث خندید وگفت: كیانوش خوب بود تو مربی مهد كودك می شدی.
كیانوش خندید و گفت: فعلا با اجازه همگی
حدس كیانوش درست بود. نیكا كنار ساحل بر روی چرخ نشسته بود، چنان در خودش غرق بود كه حتی صدای ماشین نیز او را متوجه نساخت . كیانوش در ماشین را باز كرد و گفت: برو خاله نیكا رو صدا كن.
- تو هم می آی عمو؟
- بله عزیزم برو من هم اومدم.
لعیا ذوق زده از مصاحبت با كیانوش بطرف نیكا دوید و فریاد كشید: خاله نیكا ، خاله نیكا
نیكا رویش را بجانب صدا گرداند. لعیا با سرعت بطرف او دوید ، ولی همین كه میخواست خود را در آغوش او بیندازد ، مكث كرد و با تردید گفت: اگه بپرم میخوره، بپات درد می گیره؟
- آره عزیزم از این طرفی بیا..... ببینم با كی اومدی؟
- با عمو كیانوش
- با عمو ایرج یا عمو مازیار؟
- نه ، با عمو كیانوش
نیكا با تعجب برگشت و كیانوش را در چند قدمی خود دید، بی آنكه علت را بداند خوشحال شد و هیجان زده گفت: كیانوش خان!
- سلام خانم معتمد
- سلام كی اومدید؟ چرا اومدنتون رو خبر نداید؟
- چند دقیقه قبل رسیدیم، گفتم نكنه برنامه ای داشته باشید مزاحم نشیم
- با خانواده اومدید؟
- نه با كیومرث، شما چرا تنهایید؟
- نمی دونم، میخواستم كمی فكر كنم.
- پس مزاحم شدم.
- این چه حرفیه
كیانوش نزدیكتر آمد .كنارچرخ نیكا روی زمین نشست ، لعیا را هم روی پایش گذاشت. او سرش را به سینه كیانوش گذاشت و نیكا با خود فكر كرد كاش او هم مانند لعیا بچه ای بود و براحتی میتوانست به یك نفر مثل كیانوش تكیه كند. بعد سكوت را شكست وگفت: این دختر شما رو خیلی دوست داره، این چند روز مدام سراغ شما رو میگرفت.
كیانوش دستی به موهای دختر كوچك كشید ، گونه اش را بوسید وگفت: منم دوستش دارم خوب از خودتون بگید ، خوش میگذره؟
- بله خیلی، اینجا واقعا زیباست ، هرچیزی كه بخوایم برامون مهیاست ، خصوصا باغ مركبات خیلی باصفاست. حق با شما بود هرچند سرده وگاهی بارون میاد اما بقول شما دریا در هر زمان زیباست
- واقعا خوشحالم كه بشما خوش میگذره
- نگفتید برای چی به اینجا اومدید؟
- میخواستیم صبحانه بخوریم دیدیم بدون شما لطفی نداره، اومدم دنبالتون .
- چطور شما اومدید؟
- ایرج خان خواب بودن
- اگه بیدارم بود نمی اومد
- نه، می اومدند، من مطمئنم
- اشتباه می كنید نمی اومد
- بر عكس شما اشتباه میكنید، اگر هم نمی خواستند بیان وقتی اومدن منو می دیدن حتما می اومدن
نیكا با صدای بلند خندید وگفت: حق با شماست
آنگاه كمی مكث كرد و دوباره گفت: حتما باید بریم؟ بشینید میخوام كمی باهاتون صحبت كنم.
- خوب اگه اشكالی نداره به گمونم كه دو نفری، نه ببخشید لعیا خانم رو فراموش كردم ، سه نفری هم بشه صبحانه خورد . بفرمایید من آماده ام اما قبل از اینكه شما شروع كنید میتونم سوالی كنم؟
- البته
- شما سرحال نیستید ، اینطور نیست؟
- چه كسی اینو بشما گفته؟
- بهتون دروغ نمی گم . هم خودم از اولین لحظه فهمیدم، هم مادرتون خیلی نگران شما بود
- كه اینطور..... خوب فرض كنیم حدستون درست باشه كه چی؟
كیانوش از پاسخ نیكا جا خورده و با دلخوری گفت: هیچی . بعد چانه لعیا را بالا آورد و گفت: دخترم بلند شو بدو تا بگیرمت لعیا ذوق زده جستی زد و شروع به دویدن كرد . كیانوش هم برخاست و به دنبالش دوید لعیا با صدای بلند می خندید و كیانوش پشت سر هم تكرار میكرد : الان میگیرمت .
نیكا چند لحظه ای سكوت كرد و ببازی آنها نگریست، ولی طاقتش سر آمد و فریاد كشید : بیا اینجا بشین كیانوش، میخوام باهات حرف بزنم .
كیانوش دست لعیا را گرفت و مقابل چرخ نیكا ایستاد و گفت: نمی خواهید صحبت كنید وگرنه جواب سوالم رو می دادید
- خوب دادم
- اگه جوابتون اون بود كه گفتید ، ترجیح می دم اصلا جوابم رو ندید
- بشین می گم ، من باید با یه نفر حرف بزنم وگرنه این چرخ رو تا سینه این دریای دیوونه میكشونم و خودم رو خلاص میكنم .
چشمان كیانوش از تعجب گرد شد وگفت: دیگه چكار میكنی خانم خانمها؟
نیكا سرش را پایین انداخت وگفت: دیگه خسته شدم .
كیانوش از جیب كاپشنش چند بسته شكلات در آورد ، یكی را باز كرد و به لعیا داد و او را روی پایش نشاند و خود مشغول باز كردن یكی دیگر شد و شكلات باز شده را به نیكا داد وگفت: خوب بخورید و تعریف كنید
- متشكرم ......... اجازه دارم یه سوال بكنم؟
- البته مطمئن باشید من مثل شما جواب سربالا نمی دم
نیكا با شرمندگی سری تكان داد وگفت: باور كنید من منظور نداشتم.
- می دونم بفرمایید
- لعیا روخیلی دوست دارید؟
- بله یه احساس خاصی بهش دارم، می دونید موقعیت اون در زندگی و آینده مبهمی كه در انتظارشه ، دل هر سنگدلی رو به درد میاره
- پدرش رو دیدید؟
- بله
- فروزان خانم اطمینان داشت كه پدرش اونو بشما نمی ده ، چطور تونستید بگیریدش؟
- زیاد دشوار نبود ، با هركسی باید از دری واردشد، مهم اینه كه رگ خواب طرف مقابل رو بدست بیاری
- رگ خوابش چی بود؟
- فروزان خانم هیچ وقت راجع به همسرشون با شما صحبت نكردند؟
- چرا سه شنبه غروب كه من و ایرج دعوا كردیم ، شب تا دیر وقت راجع به مردها صحبت كردیم ، اونم از شوهرش گفت .
- پس حدس من درست بود ، شما با ایرج خان مشاجره كردید .
نیكا تازه متوجه شد چه گفته است ، ولی با اینحال با بی تفاوتی ادامه داد: بله ، ولی خواهش میكنم نپرسید برای چی؟
- مسلم بدونید كه هرگز نمی پرسم ، چون صلاح نمی دونم در مشاجرات خانوادگی دخالت كنم.
نیكا لبخندی زد وگفت: از اصل قضیه دور نشیم ، نگفتید .
- می دونید خانم معتمد پدر لعیا موجود عجیب و قابل تنفریه ، یه مرد معتاد و الكلی كه حاضره حتی دختر دوست داشتنی و قشنگش رو در مقابل پول بفروشه . در واقع خانم معتمد من لعیا رو........ معذرت میخوام كه این كلمه رو بكار میبرم ولی متاسفانه كلمه مناسبتری پیدا نمی كنم ........ من لعیا رو كرایه كردم
نیكا با تعجب به او نگاه كرد و آهسته گفت: خدای من!
و كیانوش ادامه داد : هرچی باهاش صحبت كردم و دلیل ومنطق آوردم فایده نداشت بعد سعی كردم دلش رو به رحم بیارم ، بهش گفتم اینكار رو به خاطر دل تنگ یه مادر و دختر جوونی كه روی تخت بیمارستانه انجام بده ولی اون گفت یكی از شرایط طلاق فروزان این بوده كه هرگز حق دیدن دخترش رو نداشته باشه، چون راضی به این متاركه نبوده و همسرش هم این شرط رو پذیرفته . بعد اضافه كرد حالا فرض كنیم من اینكار رو كردم از شادی یه مادر و رضایت یه دختر مریض چی دست منو میگیره؟ وقتی این جمله رو گفت فهمیدم كه منظور اصلیش چیه ، بنابراین بی پرده و صریح گفتم : من جبرن میكنم بگو چی میخوای؟ اون لبخند زشتی زد وگفت: چی می دی؟ پاسخ دادم : تو بگو ، گفت : پول ، فقط پول بكار من می آد .گفتم : قبوله چقدر میخوای؟ گفت : بستگی داره دختره رو واسه چند روز بخوای ، برای هر روز یه مبلغی باید بدی . منم پذیرفتم و بالاخره روی مبلغی به توافق رسیدیم و بچه رو گرفتم .
- كه اینطور ، ولی اون چطور بشما اطمینان كرد؟
- همه مبلغ رو از پیش گرفت.
- فكر نكرد كه ممكنه شما هرگز بچه رو پس نبرید؟
- نگران نباشید، اون كلاه سرش نمیره پاسپورتم پیشش گرو مونده
- خدای من اون یه شیطونه
- بله واقعا صفت مناسبیه ، وقتی لعیا رو دیدم از تعجب داشتم در می آوردم . بچه با یه پیرهن نازك پاره تو این زمستون ، با پای برهنه و موی ژولیده و دست و صورت كثیف تو حیاط بود وقتی یه شكلات بهش دادم ، نگاهم كرد و بعد چنان به آغوشم پرید كه گویا سالهاست منو میشناسه ، راستی خانم معتمد ، خانم رئوف می دونن همسرشون ازدواج مجدد كردن؟
نیكا با تعجب گفت: راست می گید ، نه خبر نداره
- بهتره نفهمه ، می دونید وجود نامادری توی اون خونه مسلما مادر بیچاره رو نگران میكنه
- حق با شماست .
لعیا كه شكلاتش را تمام كرده بود دستهایش را بالا آورد و گفت: عمو كثیفه . كیانوش دستمالی از جیبش در آورد و با دقت وحوصله دستهای لعیا را پاك كرد ،بعد دختر ایستاد، دستش را بر شانه كیانوش فشرد و گفت : عمو منو بذار اینجا . كیانوش او را بلند كرد و بر روی دوشش گذاشت. روبه نیكا كه هنوز به حرفهایش فكر میكرد گفت : بریم خانم معتمد ؟ ........ اجازه می دید ؟
- البته
كیانوش با یك دست لعیا را گرفت و با دست دیگر چرخ نیكا را بحركت در آورد . وقتی به ماشین رسیدند ، در را گشود و چرخ را تا آخرین حد ممكن به بدنه ماشین نزدیك كرد ، لعیا را بر زمین گذاشت و چرخ را محكم نگاه داشت تا نیكا بتواند براحتی جابجا شود . بعد خم شد و گچ پایش را بلند كرد و داخل ماشین قرار داد . چرخ را جمع كرد و در صندوق عقب گذاشت و لعیا را در آغوش گرفت ، سوار شد و به راه افتاد . لعیا دائما دست روی قسمتهای مختلف ماشین می گذاشت و نام آنها را می پرسید. كیانوش نیز با حوصله راجع به هر یك برایش توضیح می داد. رقتی راجع به بوق پرسید كیانوش دست كوچكش را در دست خود گرفت و روی بوق فشرد ، لعیا هیجان زده خندید و دستانش را به هم كوفت و خودش نیز صدای بوق در آورد. بعد یكبار دیگر بوق زد و به كیانوش نگاه كرد. كیانوش پخش ماشین را روشن كرد، لعیا لحظه ای كنجكاوانه در حالیكه به پخش نگاه میكرد به صدا گوش سپرد . بعد شروع به دست زدن كرد و سرش را به ریتم آهنگ بطرفین حركت داد. كیانوش با صدای بلند خندید و گفت : ای شیطون .
نیكا هم لبخند زد وگفت: دوست داشتی دختر خودت بود؟
- خیلی ، آدم اگه یه دختر مثل لعیا داشته باشه هیچ غمی تو دنیا نداره
- ولی فروزان و بابك چنین دختری رو هم دارن، مشكلاتشون بیش از حده
- اونا....... البته فروزان خانم كه نه، بابك خان خیلی ناشكره ، به شكرانه چنین نعمت بزرگی باید شاد و شاكر زندگی كرد
- بله واقعاكه حق باشماست بیخود نیست كه لعیام شما رواینقدر دوست داره و انتظارتون رو می كشید
- منم بخاطر همی اومدم
- یعنی فقط بخاطر لعیا اومدید؟ اگه اون نبود نمی اومدید؟
- شوخی كردم ناراحت نشید ، من بخاطر همه شما اومدم
- آقای مهرنژاد.....
- بفرمائید
- چرا با اینهمه زحمت و درد سر لعیا رو گرفتید و آوردید؟
- چرا؟خوب بخاطریه مادر،مادری كه درهر لحظه آرزوی دیدار دخترش رو داشت ، این وظیفه من بود
- پس فقط میخواستید خانم رئوف رو خوشحال كنید؟
- خانم رئوف وشما
- من دیگه چرا؟
- خوب خرسندی ایشون خرسندی شما رو هم بدنبال داشت. مگه این شما نبودید كه خواستید خانم رئوف با شما بیاد؟ منم كاری كردم كه ایشون بیان
- ولی ظاهرا من فقط بهانه انجام اینكار بودم
- شما قبلا گفته بودید كه خانم رئوف در این مدت خیلی بشما كمك كرده ، من قصد داشتم بنوعی جبران كنم
نیكا با ادای جمله: بله متوجه هستم به بحث خاتمه داد، درحالیكه چهره اش نشان می داد آنچه میخواست بداند هنوز ناگفته باقی مانده ولی كیانوش دیگر سخنی نگفت و رو به لعیا كرد و گفت: رسیدیم عمو جون میخوام بپیچم، عمو رو محكم بگیر.
لعیا دستان كوچكش را دور گردن كیانوش محكم گره زد و گفت: خوبه عمو؟
- آره خیلی خوبه عروسك عمو.
نیكا در صورت كیانوش رضایت و شادی را آشكارا دید. وقتی با لعیا سخن می گفت، وقتی لبخند می زد ، ووقتی بازی میكرد ، بنظر می رسید تمام غصه هایش را از یاد می برد. ماشین كه از توقف باز ایستاد، نیكا از افكار خود بیرون آمد .
- خوب رسیدیم عمو جون بپر بغلم
لعیا خود را محكم به سینه كیانوش چسباند. نیكا آهسته گفت: آقای مهرنژاد خاطرتون هست روز آخر وقتی می خواستید از بیمارستان برید گفتم ازتون سوالی داشتم كه به وقت بهتری موكول مكینم.
كیانوش با تعجب به نیكا نگاه كرد. نیكا در نگاهش نوعی دلهره دید. حتی در كلامش كه حالتی لرزان داشت: بله ، دقیقا. هیچ می دونید كه من ساعتها راجع به سوالتون فكر كردم؟
- راستی؟ فكر نمیكردم شما تا این حد وقت اضافه داشته باشدی كه برای این مسائل تلف كنید
- من وقتم رو تلف نكردم دونستنش برام مهم بود
- میخواهید الان بگید
- كاش كنار ساحل می گفتید،نشستن ما در مقابل پنجره داخل ماشین زیاد صحنه خوشایندی برای بینندگان نیست
- من اهمیتی نمی دم، میخوام جواب یوالم رو همین حالا بدونم
- خوب در این صورت بفرمایید، من در خدمتم.
- گوش كنید آقای مهرنژاد من تو ذهنم یه تصویر مبهم دارم، گاهی فكر میكنم تصویر دكتر ادیبه، ولی احساس میكنم در همون حال تصویر برام آشنا بود، حال این كه من دكتر رو بعد از بهوش اومدن دیدم
- منظورتون رو نمی فهمم؟ از چه زمانی حرف می زنید؟
- زمانیكه در حالت اغما بودم
- آه متوجه شدم
- اون مرد كی بود آقای مهرنژاد
- من از كجا باید بدونم سركار خانم؟
- مطمئن هستید كه نمی دونید؟
كیانوش سكوت كرد . نیكا كمی عصبی بنظر می رسید و به او كه گونه هایش سرخ و پر حرارت گردیده بود، نگاه میگرد. او لعیا را در آغوش كشید و از اتومبیل خارج گردید. لحظه ای بعد در را گشود و چرخ نیكا را كنار آن قرار داد و گفت: می خواید از خانمها بخوام كمكتون كنند
- نه، خودم میتونم
نیكا دستش را ستون بدنش كرد و بزحمت خود را بالا كشید . كیانوش گچ پایش را با احتیاط بلند كرد و او بر روی چرخ نشست و در همان حال آهسته گفت: آیا اون مرد همون جوونی نبود كه شبها مقابل بیمارستان داخل ماشین میخوابید اون كه گرمی خونش روز عمل ضامن حیات من شد؟
كیانوش سرش رابزیرانداخت وگفت: پس شما همه چیزرو میدونید. بله اون مرد من بودم . حدس شما صحیحه
- من همیشه فكر میكردم كه اون تصویر متعلق به شماست
- من ......... من نمی دونم چی بگم. امیدوارم منو بخاطر دخالتهام ببخشید.
- این چه حرفیه؟ من باید بگم امیدوارم روزی بتونم محبتهای شما رو جبران كنم.
هر دو در سكوت به راه افتادند، تنها لعیا بود كه تند تند برای كیانوش شیرین زبانی میكرد. وقتی به نزدیك سالن غذاخوری رسیدند صدای خنده ساكنین به وضوح شنیده می شد. كیانوش گفت: شرط می بندم كیومرث معركه گرفته.
بعد هر دو وارد شدند و سلام كردند.كیومرث برخاست و گفت: كیا ، خانم معتمد كجا هستید؟ بوقلمونهای حلیم از بس كه انتظار شما رو كشیدند صبر شون سر اومد و پرواز كردند و رفتند.
كیانوش هم به خنده پاسخ داد: سر چیزی كه از اول هم وجود نداشته بحث نكن .
بعد رو به ایرج نمود و سلام كرد ایرج با اشاره سر پاسخش را داد و بسوی نیكا آمد و گفت: كجا بودی عزیزم؟ نگران شده بودم .
نیكا با تعجب به او نگریست و به فراست دریافت كه او نمیخواهد كیانوش از تیرگی روابطشان اطلاع یابد. با بی میلی پاسخ داد: كنار ساحل . كیانوش دسته چرخ را با رضایت به ایرج واگذار كرد و لعیا را به هوا پرتاب كرد و درحالیكه او را می گرفت گفت: عذر ما رو بپذیرید و تا بیشتر شرمنده نشدیم شروع كنید.
فروزان برخاست و نزدیك كیانوش آمد وگفت:آقای مهرنژاد!
نیكا بی اختیار روی گرداند و به آن دو خیره شد
- ......... جانم
- لعیا رو بدید به من، حسابی خسته تون كرد
- من كه از بودن با لعیا هیچ وقت خسته نمی شم. شما بفرمایید شروع كنید. من لباسهاش رو عوض میكنم، دستاش رو هم میشورم می آم.
- شما بفرمایید من میرم، باعث زحمتتون می شه.
بعد دستانش را پیش برد تا لعیا را بگیرد، ولی او با سماجت گفت: نه،نه، با عمو میرم
- خیلی دختر بدی شدی دیگه دوستت ندارم، عمو خسته شده
- خوب راه می رم . عمو منو بذار زمین با هم بریم
كیانوش خندید وگفت: بگو عمو خسته نمیشه.
لعیا با خوشحالی حرف كیانوش را تكرار كرد. فروزان در حالیكه سعی میكرد خود را رنجیده خاطر نشان دهد گفت : خوب باشه و قصد بازگشت كرد كه لعیا او را صدا زد گویا متوجه ناراحتی مادر شده بود، زیرا گفت: می آم مامان ، می آم.
فروزان دستانش را پیش برد و لعیا با نارضایتی به آغوشش پرید. وقتی می رفت سرگرداند و به كیانوش نگاه كرد . گویا با نگاهش او را صدا میزد كیانوش كه هنوز ننشسته بود گفت: اومدم عمو، منم میخوام دستامو بشورم، شما شروع كنید ما اومدیم.
لعیا ذوق زده خندید و با شادی كودكانه ای فریاد كشید : عمومم می آد.
چند لحظه بعد كیانوش و فروزان بازگشتند . لعیا با صدای بلند سلام كرد و همه را به خنده انداخت . هنگام صرف صبحانه نیز چون لعیا اصرار داشت كنار كیانوش بنشیند، كیانوش و فروزان كنارهم نشستند و لعیا بین آنها جای گرفت . كیانوش غذای او را در دهانش میگذاشت و او نیز با حركات دلنشین كودكانه غذایش را میخورد .كیومرث با مشاهده این صحنه به خنده گفت: می دونید كیانوش كلاس كارآموزی می ره؟ آخه قراره بزودی سروسامون بگیره.
نیكا نگاهش را به كیانوش دوخت تا پاسخ او را بشنود. او لبخندی زد و پاسخ داد: پس در این صورت خواهش میكنم بیا جامون رو با هم عوض كنیم چون خودت بهتر می دونی كه من با بودن بزرگترها هرگز جسارت این كارو در خودم نمی بینم .
همه خندیدند و كیومرث گفت: شما بگید ، اگه من اینكارو بكنم بهم نمی گن سرپیری معركه گیری؟
شادی با شیطنت پاسخ داد: نه چرا باید بگن خیلی هم خوبه ، انسان تازه بقول شما سر پیری احتیاج به یه مونس و همدم پیدا میكنه
همه سخنان شادی را تائید كردند، جز نیكا كه ساكت بود. كیومرث كه چنین دید لبخندی زد وگفت: خدای من ظاهرا هواداران كیانوش خیلی بیشترند!
- بله، پس بزودی ما یه شیرینی مفصل خواهیم خورد.
- خوب شادی خانم اگه كار شما با شیرینی درست میشه، من قول میدم از بهترین شیرینی فروشیها هر قدر كه بخواهید براتون شیرینی تهیه كنم.
ایرج بجای شادی جواب داد: نه، قبول نیست. شیرینی بدون دردسر هیچ لطفی نداره،شما باید مثل ما به دردسر و بیچارگی بیفتید تا اون شیرینی به دهن ما مزه بده .
شادی به ایرج چشم غره رفت و نیكا با اخم خود را مشغول نشان داد. كیانوش در پاسخ ایرج گفت: مسلما اگه كیومرث اطمینان داشته باشه كه میتونه خانواده خوبی مثل خانواده دكتر و عروس خانم محجوب و متینی مثل نیكا خانم رو برای وصلت پیدا كنه همین امروز دست بكار میشه و اگه به گفته شما دردسری در كار باشه با كمال میل میپذیره.
ایرج كه از حمله تدافعی كیانوش جاخورده بود، برای آنكه بنوعی جبران كند پاسخ داد: البته جناب مهرنژاد فراموش نكنید كه منم از خانواده معتمد هستم
كیانوش لبخند پر معنایی زد وپاسخ داد: البته ، درخوب بودن شما هیچ شكی نیست .
همه خندیدند ،ولی ظاهرا این پاسخ ایرج را راضی نكرده بود،چون چهره اش همچنان درهم بنظر می رسید.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهلم

نیكا كاملا كنارزمین قرار گرفت و گفت: گزارشگر ، داور و تنها تماشاچی بازی آماده است شروع كنید. هر دو تیم وارد زمین شدند ایرج، فروزان و شادی در یكطرف و كیومرث،كیانوش ومازیار در طرف دیگر جای گرفتند كیانوش توپ را پرتاب كرد وگفت: بازی كنید ببینم توپ دست كی باشه.
ولی ایرج توپ را گرفت وگفت: چون تیم ما ضعیفتره توپ دست ما. شادی با عصبانیت فریاد كشید : بازیكن ضعیف اینطرف زمین فقط تویی، خودت هم خوب می دونی كه بازی بلد نیستی.


ایرج فاتحانه توپ را برداشت و به منطقه سرویس رفت و پرتاب كرد، ولی توپ به تو اصابت كرد و بر زمین افتاد نیكا با آب و تاب فراوان گزارش كرد. تیم حریف پیروزمندانه هورا كشید .اینبار نوبت آنها شد . مازیار در خط سرویس قرار گرفت و توپ را پرتاب كرد. فروزان وشادی براحتی توپ را مهار كردند و بازی به جریان افتاد، واقعیت آن بود كه بازی تیم كیانوش با وجود خود او وكیومرث خیلی بهتر از بازی ایرج و تیمش بود .آنها بسرعت توانستند امتیازات بسیاری از حریف بگیرند . ست اول بازی كه تمام شد ، ایرج شروع به بهانه جویی كرد و گروه بندی را ناعادلانه خواند. كیانوش و كیومرث به اصرار دكتر را نیز ببازی كشاندند و بنا شد او هم بسود ایرج و یارانش توپ بزند. با ورود دكتر ، همسرش و عمه نیز به جمع تماشاچیان پیوستند ، حتی لعیا و هومن نیز وارد معركه شدند و بازی شور و حال بیشتری یافت. وقتی ست دوم نیز به تیم كیانوش واگذار گردید ایرج از فرط عصبانیت فریاد می كشید و بالاخره گفت: قبول نیست مازیارم با ما. ( كیومرث با خنده گفت: عصبانی نشید ایرج خان ورزش برای سلامتی و نشاطه، برد وباخت چندان مطرح نیست - اگه اینطوره ، مازیار با ما.
همه به اصرار او خندیدند و كیانوش گفت: اونوقت شما 5 نفر می شید در مقابل 2 نفر ، این درست نیست، فقط یه شرط قبوله .
- به چه شرطی؟ آوانی میخوای؟ سه تام آوانس می دم .
- آوانس نمیخوام ، یه بازیكن میخوام
- در واقع یه معاوضه ، یكی از افراد تیمم رو بدم مازیار رو بگیرم.خوب چه فرقی داره؟ اگه بخوای مثلا شادی رو با كیومرث خان عوض میكنم.
- نه مازیار خان با شما بچه ها تیمتونم نمیخوام در عوض داور با ما
بعد به نیكا اشاره كرد ایرج با تعجب گفت: نیكا؟ اون نمیتونه بازی كنه ، مگه نمی بینی نمیتونه وایسته؟
- می بینیم اما اشكالی نداره با چرخ به زمین میان
- نه بابا نمیشه
- چرا نمیشه من خیلی وقتها شاهد بازی كسانی بودم كه هرگز قادر به ایستادن نبودند.
- بله اون درسته، ولی نیكا از پس اینكارا بر نمیاد.
نیكا كه از مداخله بیمورد آنها عصبانی شده بود سر ایرج فریاد كشید : ساكت باش خودم تصمیم میگرم كه بازی كنم یا نه، به هیچكس ارتباطی نداره
كیومرث به آرامی پرسید: حالا چكار میكنید؟ بازی میكنید یا نه نیكا خانم؟
- بازی میكنم
لبخند رضایت بر لبان دكتر و كیانوش نشست، بنظر دكتر ورزش میتوانست روحیه از دست رفته دختر جوان را تامین كند . رو به دخترش كرد و گفت: پس بیا قهرمان.
نیكا چرخش را بحركت در آورد ووسط زمین ایستاد. كیانوش خندان و با صدای بلند گفت: به افتخار یار جدید ما.
و بعد خودش دست زد ، همه حتی عمه وافسانه كه كنار زمین ایستاده بودند با خوشحالی دست زدند. و بازی آغاز شد. كیانوش سعی میكرد پاسهای ملایمی بطرف نیكا پرتاب كند، تا او را دچار زحمت نكند ونیكا سعی میكرد با تمام وجود بازی كند، میخواست به همه ثابت كند قدرت بازی كردن دارد. با وجود كثرات نفرات تیم مقابل آنها همچنان عقب بودند . بازی به انتها نزدیك می شد و آنها فقط 2 امتیاز برای پیروزی احتیاج داشتندبا وجودیكه نیكا چندین مرتبه امتیازاتی را از دست داده بود، ولی كیانوش و كیومرث پیوسته او را مورد تشویق قرار می دادند ، وقتی كیانوش برای زدن اسپك به هوا پرید ، نیكا مطمئن فریاد كشید: چهارده . و همان هم شد .ایرج گرچه برای دفاع خود را بزحمت بزیر توپ رساند ولی سودی نبخشید و ضربه او توپ را از زمین خارج كرد و عمه ومادر به افتخار آنها هورا كشیدند . آخرین سرویس توسط كیومرث زده شد و بازی به جریان افتاد . ایرج از روی عمد اسپكش رابطرف نیكا زد تا او قادر به دفاع نباشد .ولی نیكا با سماجت بطرف توپ شیرجه زد و توانست آنرا مهار كند ولی ناگهان تعادل چرخ بهم خورد وصدای فریاد افسانه وعمه در هوا پیچید .كیانوش بسرعت بطرف چرخ خیز برداشت ودر آخرین لحظه توانست آن را بسمت خود بكشد و نیكا را از افتادن نجات دهد ، ولی خودش بشدت روی زمین كشیده شد به محض آنكه چرخ در جای خود مستقر گردید ، كیانوش با دستپاچگی پرسید: سالمید؟ طوری نشدید؟
- من خوبم شما چطور؟
كیانوش لبخندی زد وگفت: منم خوبم ، خیلی خوب .
همه دور نیكا حلقه زدند كیومرث پاچه های شلوار كیانوش را بالا كشید ، زانوهاش بر اثر تماس با زمین خراشیده شده بود و خون آرام آرام از محل خراشها بیرون می آمد ، نیكا محزون گفت: خدای من! شما مجروح شدید .
- طوری نشده ، جدی نگیرید.
اما نیكا خود را مقصر می دانست و بغض بشدت گلویش را میفشرد ایرج گفت: مقصر خودتی كیانوش، منكه گفتم نیكا نمیتونه بازی كنه ، اما تو اصرار كردی.
چشمان نیكا پر از اشك شد. نمی توانست پاسخی بدهد. خانم رئوف كه برای آوردن جعبه كمكهای اولیه رفته بود بازگشت وكنار كیانوش روی زمین نشست و شروع به پانسمان پاهای او كرد .كیانوش گویا با نگاهش همه چیز را از صورت نیكا خوانده بود چون با خنده گفت: نه ایرج خان مساله این حرفا نیست ، من هروقت بازی میكنم، باید زمین بخورم، نذر دارم تو هر بازی مجروح بشم ، اینطور نیست كیومرث؟
- چرا نیكا خانم باور كنید راست میگه، منم برای همین هول نشدم ، چون عادت داره .
نیكا خندید ، لعیا وهومن نیز از راه رسیدند. لعیا نزدیكتر آمد و پرسید : مامان پای عمو چی شده؟
- هیچی دخترم ، عمو زمین خورده پاش یه زخم كوچولو شده
- عمو درد میكنه
- نه عزیز دلم
لعیا گونه كیانوش را بوسید و با دستهای كوچكش موهای او را نوازش كرد، بعد به ایرج اشاره كرد وگفت: همش تقصیر شماست كه عمو جونم رو اذیت كردی.
همه خندیدند و ایرج گفت: می بینی تور و خدا ما پیش این فسقلی هم شانس نیاوردیم .
**********************
- هوا كم كم داره ابری میشه .
- خوب شد. صبح هوا خوب بود وگرنه تو جنگل حسابی خیس وگلی
- كیانوش خان هنوز برنگشتن؟
- نه فروزان خانم
- میترسم لعیا اذیتشون كنه.
- نترس فروزان جون. مطمئن باش كیانوش از خودت بهتر دخترت رو نگه می داره
نیكا میگم حتما كیانوش رفته واسه نامزدش سوغات بخره.
نیكا لبخندی زد و گفت: نمی دونم ، شاید .
در همان لحظه همسر دكتر وارد شد و گفت: بچه ها چیزی جا نذارید
- نه زندایی همه جا رو دوباره بازرسی كردم
- خوب كردی عزیزم....... این مردا دیر كردن
- نگاه كنید بارون گرفت
- نیكا، شادی مادر، پروازمون چه ساعتیه؟
- 5/5 عمه جون
- اِوا....... زن داداش این پسره چی؟........ كیانوش ، مگه نمیخواد با ماشین خودش برگرده ؟ به تاریكی شب میخوره، تو این گردنه های خطرناك یه وقت خدای نكرده اتفاقی برایش می افته .
- چه می دونم الهه خانم این مسعود خیلی بی فكر شده با جوونا افتاده، یادش رفته بزرگترشونه
همه خندیدند نیكا صدای بوق كیانوش را شنید وگفت: مثل اینكه اومدند، صدای بوق كیانوش بود .
- منكه چیزی نشنیدم شما شنیدی فروزان جون
- نه
ولی چند لحظه بعد آنها ماشین سیاه رنگ كیانوش را دیدند كه مقابل در ورودی ویلا توقف كرد. پس از اندك مدتی همه سرنشینان اتومبیل كنار شومینه نشسته بودند و خود را گرم میكردند، لعیا عروسك بزرگی را كه كیانوش برایش خریده بود در بغل داشت و با آن بازی میكرد ، مردها یكی یكی خریدهای خود را از داخل بسته ها در می آوردند و به خانمها نشان می دادندایرج هم با سرعت بسته ها را باز میكرد و از دوستانش كه برایشان خرید كرده بود نام میبرد و سلیقه نیكا را راجع به آنها میپرسید . نیكا در لا به لای خریدهای ایرج بدنبال چیزی می گشت كه به او تعلق داشته باشد ولی ایرج تمام سوغاتهایش را جابجا كرد و هیچ نامی از او نبرد . اكثر خریدهای مازیار صنایع دستی شمال بود . او با آب وتاب از زیبایی هنر ایرانیان سخن می گفت و از اینكه در هیچ جای دنیا با استعداد تر و هنرمند تر از ایرانیان یافت نمیشود. بعد نوبت به دكتر رسید، او هم خریدهایش را به همسر و دخترش نشان داد، در میان آنها لوستر چوبی زیبایی بود كه برای نیكا خریداری شده بود كیومرث هم با همان زبان شیرین و بذله گویی همیشگی كادوهایش را باز كرد و درباره آنها توضیح داد . خانمها خصوصا جوانترها منتظر بودند تا كیانوش هم خریدهای خود را عرضه كند ، ولی او سكوت كرد بالاخره شادی طاقت نیاورد و گفت: آقای مهرنژاد
كیومرث وكیانوش هر دو پاسخ دادند: بله
همه خندیدند شادی با لبخند گفت: ببخشید منظورم كیانوش خان بودن.
- بفرمایید شادی خانم در خدمتم
- ببخشید فضولی میكنم
- خواهش میكنم اختیار دارید ، بفرمایید
- شما خرید نكردید ؟
كیومرث خندید وگفت: شما كه هیچی خانم ما هم ندیدیم چی خریده ، تنهایی رفت . مارو قال گذاشت و با لعیا خانم فرار كرد و رفت .
- پس خرید كردید ؟
- بله با اجازه شما
- ما سعادت دیدن سلیقه شما رو نداریم؟
- خواهش میكنم، سلیقه من قابل دیدن خانمهای خوش سلیقه ای مثل شما نیست ، ولی اگه دوست داشته باشید همین الان میگم بیارن .
بعد بی آنكه منتظر پاسخ بماند، از جای برخاست وبیرون رفت، نیكا مشتاق بود بداند او برای چه كسانی خرید كرده، شاید برای پدر ومادرش ، شاید هم برای كتایون.......... كیانوش وارد شد . در دست او سه بسته بود كه بر عكس بسته های دیگران بسیار زیبا بسته بندی شده بود، شادی كه چنین دید گفت: نه باز نكنید حیفه بسته های به این قشنگی خراب بشه.
- نه اشكالی نداره شادی خانم، بهر حال باید باز بشه
بعد اولین بسته را برداشت و بدست فروزان داد وگفت: خانم رئوف یه یادگار كوچیك از این سفر .
همه با تعجب به كیانوش نگریستند فروزان متعجب پرسید: برای منه؟
- بله می بخشید كه من خیلی خوش سلیقه نیستم
- خواهش میكنم آقای مهرنژاد، من اصلا راضی به زحمت شما نبودم
- زحمتی در كار نیست خواهش میكنم
فروزان دستش را پیش برد و بسته را گرفت شادی با شیطنت گفت: بازش كنید مام ببینیم. فروزان با دقت بسته را باز كرد، درحالیكه سعی میكرد كادوی زیبای آن پاره نشود بعد در جعبه را گشود یك تنگ و شش جام كوچك زیبا با گلهای منبت كاری برجسته و پایه های تراشدار داخل جعبه بود شادی گفت: خیلی قشنگه!
كیومرث توپ لعیا را بطرف كیانوش پرتاب كرد و گفت: باز بدجنسی كردی،قشنگترها رو خودت خریدی؟
مازیار یكی از جامها را برداشت وگفت: واقعا عالیه، شاهكاره! به حسن سلیقه شما باید آفرین گفت.
نیكا با خشم به كیانوش نگریست. خودش هم نمی دانست چرا تا این حد عصبانی است . شاید اگر در همان لحظه كیانوش آنی به چشمان نیكا نگاه میكرد، متوجه شعله های خشم او می شد، ولی او چون همیشه خصوصا زمانیكه از او تمجید میكردند سرش را بزیر انداخته بود. بعد دو بسته كوچكتر را به شادی وخانم رئوف داد وگفت: برای هومن و لعیا
بچه ها بسته ها را باز كردند، یك نهنگ بادی بزرگ برای هومن و یك خرگوش بادی برای لعیا . كیومرث با دیدن آنها به خنده گفت: تمام نفسهای ماهام نمیتونه اینا رو پر كنه .
مازیار كه حرف او را با جدی تلقی كرده بود با شادی گفت: خوب اشكالی نداره با تلنبه بادشون میكنیم.
همه خندیدند، جز نیكا او نمی توانست بخندد زیرا دیگر بسته ای برای باز كردن نمانده بود. نیكا با عصبانیت ، به طعنه گفت: كاش منم همسن و سال لعیا وهومن بودم تا كسی هم برای من كادو میخرید.
همه به او نگاه كردند حق با نیكا بود كیانوش برای خانم رئوف ، مازیار برای شادی ودكتر برای افسانه كادو خریده بودند. در این میان تنها نیكا بود كه از قلم افتاده بود . ایرج به خنده گفت: برای كسیكه خودش هم اومده سفر كه دیگه سوغات نمیخرن .
نیكا پاسخش را نداد، چرخش را بطرف اتاقش برگرداند، ولی كیانوش او را صدا زد نیكا با وجود آنكه شنیده بود خود را به نشنیدن زد و به راهش ادامه داد، درحالیكه با خود می گفت حتی توجیهات تو رو هم نمیخوام بشنوم. اما كیانوش كوتاه نیامد ، برخاست مقابل چرخ نیكا ایستاد راه را بر او سد كرد و گفت: ایرج خان شما رو فراموش نكردن. این وظیفه رو به من محول كردن.
نیكا با تعجب به او نگاه كرد كه بطرف كاناپه می رفت از زیر كاپشن سیاهرنگش بسته ای در آورد و برگشت. آنرا مقابل نیكا گرفت وگفت: بفرمایید این مال شماست.
نیكا با تردید بسته را گرفت . شادی فریاد زد: بازش كن خانم ما میخواهیم هدیه شما رو هم ببینیم.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:42 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها