بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اوایل اذر ماه بود .یک شب وقتی یلدا بی حوصله کتاب هایش را ورق می زد و روی کاناپه ولو شده بود، صدای دسته کلید شهاب را شنید از جا برخاست و خودش را جمع و جور کرد.امئن شهاب به داخل سالن طولانی تر از همیشه به نظرش رسید . سر بلند کرد تا علت تاخیر را در یابد.سر شهاب به پایین خم شده بود و موهایش روی صورت او پریشان بودند.دستش را به در گرفته بود ، گویی به سختی خودش را نگه داشته بود. ناگهان دستش از روی در لیز خورد و به زمین افتاد.
یلدا که گویی به ناگاه قلبش از جا کنده شده، سراسیمه به سویش دوید و فریاد زد:« شهاب، چی شده!؟ چته!؟شهاب تو رو خدا یه چیزی بگو، شهاب جونم تو رو خدا.....»
شهاب که اصلا قصد ترساندن یلدا را نداشت،به سختی چشم ها را باز کرد.لب هایش خشکیده بود و بی رمق گفت:« چیزی نیست نترس! فقط سرم خیلی گیج می ره. داره حالم به هم می خوره کمکم کن برم دستشویی.»
یلدا دست او را گرفت و به سختی بلندش کرد. تمام بدن یلدا می لرزید.شهاب سعی می کرد روی پا بایستد، اما نتوانست. سرش به شدت گیج می رفت. سنگینی اش روی شانه های لاغر و کوچک یلدا افتاده بود. یلدا کشان کشان او را به دستشویی رساند. تهوع شدید رنگ از روی شهاب برده بود.بی جان و بی رمق به کمک یلدا روی تخت خواب افتاد. یلدا که به شدت ترسیده بود و اشک می ریخت به سوی تلفن دوید و شماره ی کامبیز را گرفت و گفت:« الو. اقا کامبیز!؟ منم یلدا.»
کامبیز با اندکی تاخیر جواب داد:«سلام،یلدا خانم، خوبید؟»
یلدا با صدای نگرانش گفت:« اقا کامبیز،شهاب حالش خوب نیست . میشه زود تر بیاید این جا ببریمش دکتر؟»
کامبیز هراسان پرسید:« چی شده.»
- سرش گیج میره و مدام استفراغ می کنه . تو رو خدا زود بیا .دیگه جونی براش نمونده.
- نترسید الان میام.
یلدا گوشی رو گذاشت و به سمت شهاب دوید.تب کرده بود و تند تند نفس می کشید. قطرات عرق روی صورت و پیشانی اش نشسته بود. یلدا دستمان کاغذی را برداشت و پیشانی او را خشک کرد.چشم های شهاب باز شدند و بی حال و بی رمق نگاهی به یلدا انداخت.یلدا گفت:« الان کامبیز میاد میریم دکتر.»
دو باره چشمان شهاب بسته شدند. چند لحظه بعد صدای زنگ بلد شد و کامبیز امد. دوتایی کمک کردند تا شهاب از پله ها پایین بیاید و سوار اتومبیل کامبیز شود. به نزدیک ترین کلینیک رفتند. تا نیمه های شب شهاب بستری شد. به خاطر مسمومیت شدید معده اش را شست و شو دادند.بعد هم سِرُم وصل کردند.بالاخره نیمه شب بود که به خانه بر گشتند کامبیز انها را رساند و خودش رفت. شهاب حال بهتری داشت ، اما همچنان گیج و بی رمق و خستهمی نمود. یلدا او را به اتاقش برد و کمک کرد تا لباس راحتی بپوشد و بعد روی تختش خواباند.یلدا خسته ولی ارام بود ارامش عمیقی که برایش لذت بخش بود. خدا را شکر می کرد که شهاب بهتر است. چراغ اتاق را خاموش کرد ،اما خودش همان جا ماند. خوابش نمی امد. همان جا روی صندلی کنار شهاب نشست و به او زل زد. شاید این تنها تصویری بود که یلدا از تماشایش هیچ وقت سیر نمی شد. دلش می خواست تا ابد همان جا بماند و بدون پلک زدن به تماشای تنها عشق زندگی اش بنشیند و از دیدن ان لذت ببرد. به مو های سیاهش که روی بالش ریخته بود نگاه کرد.دلش می خواست دستی به انها بکشد و نوازششان کند. به چشم های قشنگش که بسته بود. به ریش و سبیل قشنگی که گذاشته بود و به نظر یلدا چقدر او را جذاب تر جلوه می داد. خلاصه این که فرصت خوبی بود تا یلدا راحت و بی دغدغه به بهانه ی مواظبت از او بنشیند و تماشایش کند. از به یاد اوردن لحظه ای که شهاب دم در به زمین افتاد دلش فشرد. شاید عادت داشت شهاب را همیشه مغرور و متکی به خود ببیند و از دیدن ناتوانی او احساس بدی می کرد. صدای اذان می امد، از جای برخاست ، وضو گرفت و سجاده اش را به اتاق شهاب اورد.انگار ان شب اصلا نمی خواست لحظه ای را بدون شهاب بگذراند. می ترسید برای او اتفاقی بیافتد. وضو که گرفت بدنش از شدت خستگی، سرما و ضعف شروع به لرزیدن کرد. او با تمام اینها احساس خوبی داشت.در حال نماز خواندن بود که شهاب بیدار شد و سر بلند کرد و نگاهی متعجب به یلدا انداخت ، دوباره سرش را روی بالش گذاشت و چشم هایش را بست.
یلدا نمازش را به اتمام رساند و به سمت شهاب رفت،آهسته صدایش کرد،شهاب؟!چشم های شهاب باز شدند و او را نگریستند.نگاهی که سرشار از اعتماد و حق شناسی بود.

یلدا پرسید: (( خوبی؟!))

شهاب لبخند کم رنگی زد و اشاره کرد که ،خوبم.

یلدا گفت : (( من اینجام ، اگه کاری داشتی و چیزی خواستی بگو!))

شهاب بدون کلامی خوابید.یلدا هم بعد از این که سیر نگاهش کرد چشم هایش را بست و خوابید.


پایان فصل شانزده
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آن روز شهاب به خاطر شب بدی که گذرانده بود در خانه ماند تا استراحت کند.

کامبیز نیز تماس گرفت و به یلدا تأکید کرد مانع آمدن شهاب به شرکت گردد و قرار شد برای بعدازظهر هم سری به شهاب بزند.

یلدا به محض بیدار شدن از خواب مشغول رسیدگی به اوضاع خانه شد ، سوپ خوشمزه ای درست کرد،دوش گرفت و لباس زیبایی پوشید و روسری قشنگی به سر کرد و آرایش دلپذیری به صورتش داد.
هوا به شدت سرد و ابری بود ، اما فضای خانه گرم ، مطبوع و طرب انگیز می نمود.بوی خوش سوپ گرم فضای خانه را پر کرده بود و اشتهای شهاب را بدجوری تحریک می کرد.یلدا در آستانه ی اتاق شهاب ظاهر شد و با دیدن چشم های باز و سرحال او ، لبخند زد و به شهاب سلام کرد.

شهاب نگاه عمیقی به او انداخت ( چیزی در دل یلدا فرو ریخت ) و جواب داد : (( سلام. ))

_ چه طوری؟!بهتر شدی؟!

شهاب با لبخند گفت : (( بهترم ، مرسی.))

_ اشتها داری برات کمی سوپ بیارم؟!

_ با این بویی که راه انداختی مگه می شه اشتها نداشته باشم؟!

یلدا خوشحال شد و لبخند زنان به آشپزخانه رفت و با یک سینی که شامل ظرف سوپ بود ، بازگشت و گفت : (( پس بلند شو و کمی بخور.کم کم بخوری بهتره و بهتره بعد از سوپ یک دوش بگیری تا سرحال شی.راستی ، کامبیز هم گفت که میاد دیدنت! ))

شهاب سینی را گرفت و تشکر کرد.سوپ گرم و خوشمزه واقعا به دهنش مزه کرد و خستگی را از تنش گرفت و بعد از این که دوش گرفت دوباره شهاب همیشگی شد.
یلدا در اتاقش مشغول مطالعه برای تحقیق بود که صدای در راشنید،شهاب بود.
با خوشحالی نگاهش می کرد و در دل خدا را شکر می گفت که محبوبش دوباره سر حال شده است.
شهاب پرسید : (( مگه کلاس نداشتی؟! ))

_ چرا..

_ پس چرا نرفتی؟!

یلدا که تا حدودی با خصوصیات او آشنا شده بود و می دانست که شهاب از منت گذاشتن اصلا خوشش نمی آد،برای همین گفت :
(( حوصله نداشتم!))

_ حوصله نداشتی یا خسته تر آز آن بودی که کلاس را تحمل کنی؟!یا شاید هم ترسیدی من دوباره حالم بد بشه؟!

یلدا لبخندی زد و نگاهش را پایین دوخت.شهاب با لحنی دل انگیز و مهربان گفت : (( درسته! نمی تونی چیزی را از من پنهون کنی.چشات همه چیز رو میگن.))
چند لحظه هر دو ساکت شدند.شهاب پیش آمد و در حالی که روی تخت یلدا می نشست، گفت : (( داری چی کار می کنی؟! ))

_ا....تحقیقم رو کامل می کردم!

_زیاد مزاحمت نمی شم!

_نه،نه،اصلا مزاحم نیستی.بعدا هم می تونم بنویسم.

_ می شه ببینم؟!

یلدا دست برد و چند تا از اوراق پاکنویس شده را برداشت و به شهاب داد.

_ خط خودته؟!

_نه،خط یکی از هم کلاسی هاست!

_ آره اتفاقا تعجب کردم ،خط خودت نیست!

یلدا یکی از ورق هایی را که را که خودش می نوشت ، برداشت و به شهاب نشان داد و گفت: (( این خط خودمه!))

شهاب گفت : (( خط قشنگی داری! )) ( یلدا خندید ) و شهاب ادامه داد : (( چرا خودت پاکنویس نمی کنی؟! ))

_ آخه تحقیق ما گروهیه ! سه نفریم و نفر سوم در واقع بی کاره ! ما هم پاک نویس کردن را به او دادیم.البته فکر می کنم اون هم پول داده به یک خطاط تا بنویسه!

شهاب ابروها را بالا انداخت و گفت : (( معلومه می خواد وظیفه اش رو به نحو احسن انجام بده ! ))

یلدا که میدید شهاب روی این موضوع کلید کرده فهمید که حتما منظوری دارد.

شاید همان روز که دم در دانشگاه سهیل را دیده متوجه نفر سوم گروهشان شده و این همه سوال برای رسیدن به هدف اصلی یعنی سهیل است؟!
این حس که فکر می کرد شاید برای شهاب مهم باشد که کسی به او توجه دارد یا نه،برایش جالب بود و دلش می خواست بفهمد آیا واقعا شهاب بی تفاوت است با خیر؟
بالاخره شهاب طاقت نیاورد و لفافه حرف زدن را کنار گذاشت و گفت : (( ببینم ! این کار همون پسره نیست که توی دانشگاه دنبالت می اومد؟...همون که سیریش شده بود!))

یلدا خودش را به آن راه زد و گفت : (( کی؟! ))

_ بور و قد بلند بود.

_ آهان ، آره آره ... سهیل رو میگی؟...درسته کار خودشه!

_واسه چی با حاج رضا رابطه داشته؟!

_ با حاج رضا؟!

_ آره اون دوستت فرناز ... چی می گفت؟! که هر دقیقه میاد خونه ی حاج رضا!
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

-نه،...(يلدا نميدانست چه بگويد. خجالت مي كشيد،مي ترسيد كه با گفتن حقيقت،همان چند كلمه صحبت كردن با شهاب را از دست بدهد. از طرفي دلش نمي خواست شهاب با زرنگي به مكنونات قلبي او پي ببرد. ساكت شده و فكر مي كرد. نگاه بي قرارش را به شهاب دوخت و هرچه در ذهن داشت به فراموشي سپرده شد.)
شهاب پرسيد:« دوستت داره؟»
سوالش بي رحمانه بود،هيچ حسي در آن نبود!نه حسادت و نه...يلدا باز هم غافلگير شد،اما خود را نباخت و به خود گفت:«حالا كه او بي تفاوت است من هم بايد مثل خودش رفتار كنم!»
بي تفاوتي جاي بي قراري را در نگاهش كرفت و با نگاهي كه رنجش آن ملموس بود، گفت:«اين طور ادعا مي كنه!»
شهاب كه جدي تر شده بود گفت:«پس براي همين با حاج رضا هم صحبت كرده!خب! حاج رضا چي كار كرده؟!»
يلدا كه از لحن شهاب چيزي دستگيرش نميشد، پرسيد:«يعني چي؟!»
-يعني اين كه چه قولي به پسره داده؟
-هيچ قولي، حاج رضا هيچ قولي به اون نداده. اون همه چيز را به خودم واگذار كرده!
شهاب پوزخندي زد و در فكر فرو رفت و بعد از ثانيه اي صاف در چشم يلدا چشم دوخت و گفت:«تو چي، دوستش داري؟!»
يلدا كه دلش مي خواست به راز دل شهاب پي ببرد با زيركي گفت:«مگه فرقي مي كنه؟!»
شهاب جا خورده پرسيد:«براي كي؟»
-براي تو!
-يلدا خودش هم نمي دانست با چه جراتي اين سوال را پرسيده و پيش خودش ميگفت:«آيا باز هم خودم را تحقير كردم؟!»
شهاب جواب داد:«چرا بايد براي من فرقي بكنه؟!»
-همين طوري پرسيدم!
-آخه منم همين طوري پرسيدم!
يلدا رنجيده خاطر ساكت شد كم مانده بود به گريه بيفتد. تاب و تحمل را از كف داده بود و فكر مي كرد تا كي اين بازي لعنتي ادامه خواهد داشت؟ گويي اصلا آنجا نبود. قلبش مثل يك نوزاد تند تند ميزد و داغ شده بود. دلش ميخواست بلند بلند گريه كند.
صداي شهاب را شنيد كه گفت:« كجايي؟! پرسيدم جواب من رو ندادي،بالاخره!»(و لبخند زد)
اشك در چشم هاي يلدا حلقه زده بود.
شهاب گفت:« چيه ناراحتت كردم؟!» و با زيركي ادامه داد:« يعني اينقدر دوستش داري... كه به خاطرش...»
اشك از چشم هاي يلدا سرازير شد و بدون آنكه جلوي ريزش آنهارا بگيرد به شهاب خيره شد و در دل گفت:«شهاب تو چقدر بد جنسي. مي خواي از من حرف بكشي و بعد ازارم بدي.آره،حالا ببين كه ديگه نتونستم جلوي اين اشكاي لعنتي رو بگيرم، اما كور خوندي، هيچ وقت بهت نميگم كه دوستت دارم... هيچ وقت...»
شهاب از جا برخاست و كنار يلدا نشست و دستمال كاغذي را جلوي يلدا گرفت:« خيلي خوب،...خيلي خوب!ديگه چيزي در موردش نميگم،حالا اشكاتو پاك كن!»
وبا لحني كه آتش به جان يلدا ميزد،گفت:« حيف اين چشما نيست كه بي خودي اشك بريزن.»
يلدا به وضوح مي لرزيد.دلش مي خواست خودش را در آغوش شهاب بيندازدو همه چيز را بگويد. چقدر سخت بود چقدر سخت بود كنار معشوق باشد و دور از او!
شهاب دستمالي بيرون كشيد و به دست يلدا داد و بعد ناگهان انگار به ياد چيزي افتاده باشد موضوع را عوض كرد و گفت:«اهان، راستي يادم رفت، يك چيزي توي اتاق من جا گذاشتي!»
سپس دست در جيبش كرد و يك سنجاق سر طلايي رنگ را بيرون آورد و گفت:«اين رو وقتي خواب بودي روي تختم پيدا كردم!»
يلدا به قدري خجالت كشيد كه دلش مي خواست زمين دهان باز مي كرد و او را مي بلعيد. چون روز ها كه شهاب نبود اغلب به اتاقش مي رفت و گاهي هم روي تختش دراز مي كشيد. شايد همان وقت سنجاق سرش آنجا افتاده بود.
يلدا سعي كرد بي تفاوت باشد،سنجاق سر را گرفت و گفت:« مرسي»
شهاب پرسيد:« حالا ميگي چرا گريه كردي؟!»
يلدا كه حالش بهتر شده بود، دلش مي خواست بي تفاوتي شهاب را تلافي كند،گفت:« نمي دونم گاهي اين طوري ميشم. يك دفعه انگار كه از همه چيز و همه ي اتفاق هايي كه در آينده ميخواد بيفته، ميترسم و طاقت ندارم كه حتي بهشون فكر كنم!»
شهاب مصرانه پرسيد:«دوستش داري؟!»
يلدا نگاهش كرد و در دل گفت:«يعني تو اينقدر احمقي؟!من دارم جلوت بال بال ميزنم ،اون وقت حرف از دوست داشتن يكي ديگه رو ميزني؟!»
شهاب دوباره پرسيد:«آره؟!»
-نمي دونم
شهاب جدي شد و گفت:«يا دوستش داري يا نداري؟!»
اون پسرخوبيه اما من عاشقش نيستم!
شهاب نفس عميقي كشيد و گفت:«پس چرا... چرا با حاج رضا رفت و آمد ميكنه؟!»
-اون هيچ رفت و آمدي با حاج رضا نداره و فقط دو بار براي خواستگاري اومده، همين!
-خب،چي بهش جواب دادي؟!
-هيچ جوابي ندادم. چون فعلا قصدم ازدواج نيست!
يلدا ناگهان به موقعيت فعلي اش پي برد و خنده اش گرفت و در ميان اشك ها لبخند زد و گفت:«فقط فعلا ازدواج قراردادي كرده ام!»
شهاب لبخند زد و گفت:«ولي اين ازدواج نيست ما...»
يلدا پيش دستي كرد و با حالت خاصي گفت:«آره ميدونم،ما فقط همخونه ايم!»
باز قطره اي اشك روي صورت يلدارا گرفت و شهاب دست برد د اشكهاي يلدا را پاك كرد و گفت:« و من دلم نمي خواد همخونه ام گريه كنه!»
يلدا از تماس دست شهاب روي گونه اش بر خود لرزيد.واقعا ديگر جايي برايش نمانده بود. با خود گفت :«خدايا غش نكنم!»
شهاب گفت :«آهان نكنه به خاطر اين ناراحتي كه ديشب تا صبح بيدار بودي؟!»(وخنديد)
يلداهم خنديد و گفت:«نميدونم شايد!»
شهاب كه حالا نگاهش رنگ قدرداني گرفته بود،گفت:« ديشب خيلي اذيت شدي،ازت ممنونم.»يلدا باشرم لبخندي زد و گفت:«كاري نكردم.»
-ديشب وقتي برگشتيم چرا نخوابيدي؟... هر وقت سر بلند ميكردم، ميديدم نشستي!راستش،اصلا حال حرف زدن نداشتم والا نمي گذاشتم اونطوري بي خواب بشي!
-نه، ديگه خوابم نمي برد. گفتم شايد چيزي لازم داشته باشي،همون جا موندم.-خب، البته...هر كس ببينه يه نفر رو داره كه براش نگرانه، بدش كه نمياد! منم وقتي ديدم تو اونجايي راحت تر خوابم برد.
يلدا با خود گفت:« چه عجب، لااقل به اين اعتراف كرد كه ديشب از كار هاي من راضي بوده است!»
شهاب گفت:« راستي،اون موقع كه نماز مي خوندي، اذان صبح را گفته بود يانه؟!»
-آره، تازه اذان داده بود.
شهاب نگاهي به او كرد و گفت:«يلدا!از كي نماز ميخوني؟!»
يلدا فكري كرد و گفت:«نمي دونم ،از خيلي وقت پيش.»
-پس تاثير زندگي تو با حاج رضا نبوده!
-خب،زندگي با حاج رضا خيلي چيز هارو به من ياد داد،اما من از خيلي قبل تر نماز مي خوندم.
-ميشه بپرسم چرا؟!
-چرا نماز مي خونم؟!
-اره
-خب...
شهاب نگذاشت او حرفي بزندو گفت:« البته نميخوام بگي چون مسلمونم و از اين حرف ها!ميخوام دليل شخصي ات رو بدونم!»
-من براي اين نماز ميخونم... كه خودمو تنها حس نكنم و فقط موقع نماز خوندن و دعا كردن كه احساس آرامش واقعي رو مي فهمم. البته هر نماز خوندني هم اين طور نيست!منظورم اينه كه گاهي هم فقط مثل يك وظيفه انجام ميدم،اما ،خوب بيشتر وقت ها برام لذت بخشه و حس ميكنم به خدا نزديكم. در ضمن من به اين كه ميگن نماز آدم رو از گناه دور مي كنه خيلي اعتقاد دارم.
شهاب به صورت يلدا كه حالا خيلي روحاني و زيبا تر به نظر ميرسيد نگاه كرد و گفت:«پس خدا چي؟!»
-به نظر من خدا به نماز خوندن ما نياز نداره. ما بيشتر بهش نياز داريم. در واقع من فكر ميكنم نماز را خدا براي نزديك شدن به بنده هاش هدیه گذاشته، البته شايد خيلي پيچيده تر از اينها باشه،(و لبخندي زد و ادامه داد) اما من رابطه ي خدا و انسان رو خيلي ساده تر و باز تر ميبينم. شايد كافي نباشه،اما من بهش معتقدم و اين قانعم ميكنه.
-... تو دختر جالبي هستي!مثل تو... خيلي كم پيدا ميشه، با اين تفكرات!دوستات هم مثل خودت هستند؟!
-نرگس توي يك خانواده ي كاملا مذهبي زندگي ميكنه. اون حتي پيش پدرش هم روسري سر ميكنه، اما خوانواده ي فرناز نه، كاملا متفاوتند. فرناز تا سه سال گذشته اصلا نماز بلد نبود،البته الان هم گاه گداري ميخونه.
- پس چه طوري با هم جوريد؟!
- نمي دونم . شايد براي اينكه عقایدمون يكي هست . درسته كه هر كدوم از ما زندگي وتربيت هاي خاص خودمون رو داشتيم ، اما در واقع ته دلمون به يك چيز خيلي اعتقاد داريم كه خيلي شبيه همند!
- پس بايد گروه جالبي باشيد، البته تا حدي با گروهتون آشنا هستم!فرناز همونه كه يه برادر داره؟
يلدا با خود گفت:«حالا نوبت ساسانه!اگه تو برات فرق نمي كنه، چرا اينقدر توي كاراي من فضولي مي كن؟!»
شهاب دو باره پرسيد:«آره؟!»
-بله...
-اسم برادرش چي بود؟!
-ساسان.
- چند سالشه؟!
- فكر كنم 26 يا 27 سال.
- درس مي خونه؟
- درسش تموم شده ، گرافيك خونده!
شهاب پوزخندي زد وگفت:« زياد مي بينمش!مي خواستم بيشتر در موردش بدونم!»
يلدا با تعجب گفت:«زياد ميبينيش؟!»
-آره، يه چند باري... كاملا تصادفي!از دكه ي روبروي شركت روزنامه ميخره، همديگه رو ديديم!
يلدا كه از اين موضوع بي اطلاع بود با خود فكر كرد:« پس ساسان ميخواد بدونه شهاب چي كاره است!يعني اين قدر براش مهمه؟!»
شهاب ادامه داد:« ديگه زياد خونه فرناز اينا نرو!»
ارتباط حرفهاي قبل و اين جمله زياد مشكل نبود،اما يلدا باز نمي دانست چرا؟اگر براي شهاب همه چيز بي تفاوت است، پس چرا؟!....
يلدا پرسيد:« چرا؟»
شهاب در حالي كه از جايش بر مي خاست و به سوي در مي رفت، :«از من نپرس... از چشمهات بپرس!»
يلدا منظورش را متوجه نشده بود. شهاب لحظه ي آخر نگاهش كرد و گفت:«اگه با من بود ، میگفتم هر جا ميري يك عينك دودي بزني!»
ته دل يلدا كيلو كيلو قند آب مي شد و لبخند از روي لبهايش نمي رفت.
ساعتي بعد با به صدا در آمدن زنگ يلدا از جا بلند شد و پرده را كنار زد.
كامبيز بود. در باز شد و كامبيز وارد خانه شد. يلدا با عجله بيرون آمد تا به كامبيز كه اخيرا به خاطر او زياد به دردسر افتاده بود، خوش آمد بگويد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کامبیز وارد شد. مثل همیشه خندان و خوش رو بود و به محض دیدن شهاب شوخی را آغاز کرد و گفت به .سلام پهلوون . وقتی که میگم غذای بیرون نخور تو حالا عیال وار شده ای لج میکنی.
هر دو دست راستشان را بالا بردند و همانطور که خندان به هم نزدیک میشدند به هم کوبیدند. گویی برای اثبات دوستی و رفاقت عمیقی که میانشان بود نیاز به کوبیدن یک مهر داشتندو
خنده کنان دست در گردن هم آویختند و به اتاق شهاب رفتند . به نظر یلدا شهاب موقع خندیدن زیباتر به نظر میرسید. دندانهای ریز و یک دستش که نمایان میشد زیبایی چهره اش را دو چندان میکرد.
یلدا سری به آشپزخانه زد تا وسایل پذیرایی از کامبیز را مهیا کند. صدای کامبیز را میشنید که گفت پسر اینجا چقدر عوض شده.
وقتی یلدا با سینی چای و میوه وارد اتاق آنها شد کامبیز گفت یلدا خانم حالتون خوبه؟
دیشب که خیلی دیدنی بودید. من نمیدونستم مواظب شهاب باشم یا شما؟ رنگتون مثل گچ سفید شده بود.
و سپس رو به شهاب گفت شهاب چیکار کردی این یلدا خانم روز به روز لاغرتر و ضعیفتر میشه. چرا بهش نمیرسی.
شهاب چشم غره ای به کامبیز رفت و سینی چای را از یلدا گرفت.
کامبیز ادامه داد ولی یلدا خانم بهتون تبریک میگم واقعا این خونه زمین تا آسمون فرق کرده.
یلدا تشکر کرد و چون مطمئن بود شهاب از بودن او در اتاق معذب است از آنجا خارج شد.
خیلی دلش میخواست حرفهای آن دو را بشنود. فکر میکرد بالاخره کامبیز دوست صمیمی شهاب است.
پس شاید شهاب حرف دلش را به او بزند. برای همین به اتاقش رفت و در را باز گذاشت و در سکوت کاملنشست و گوش سپرد. هر چه بیشتر سعی میکرد کمتر میشنید. آنها تقریبا پچ پچ میکردند.
یلدا از دزیده گوش کردن منصرف شد و روی تخت نشست و به فکر فرو رفت.
در یک لحظه ذهنش همه جا چرخید و بطور نامفهومی احساس نگرانی کرد...
زنگ در نواخته شد و صدای شهاب را شنید که میگفت بفرمایید ... آقای تیموری بفرمایید بالا.
یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد . اتومبیل مدل بالایی دم در بود و دختری در حال پیاده شدن از اتومبیل نگاهی به پنجره انداخت. یلدا خود را کنار کشید و نگران با خود گفت خدایا این دیگه کیه؟
صدای سلام و احوالپرسی میآمد . معلوم بود کامبیز را هم بخوبی میشناسند.
کامبیز گفت سلام آقای تیموری . احوال شما؟
و صدای جا افتاده ی مردی که گفت . به سلام آقا کامبیز. خبری از ما نمیگیرید.
کامبیز گفت اختیار دارید... شما خوبید میترا خانم؟
بقیه اش را یلدا نمیشنید. قلبش از شنیدن نام میترا چنان فشره شد که یک لحظه همه چیز را فراموش کرد.
این واقعیت که حالا میترا یک توهم نیست و واقعا وجود خارجی دارد چنان به وجودش زخم میزد که دلش میخواست بلند بلند گریه کند.
از شواهد امر معلوم بود که همگی در سالن نشسته اند . صدای میترا را شنید که گفت من گفتم اون کنسرومشکل داره ها . گوش نکردی. و خندید.
یلدا مستأصل روی تخت نشست و با خود گفت معلومه که رابطشون خیلی هم نزدیکه.
دیشب هم پیش این دختره بوده که اون طوری مسموم شده بود. و سپس با عصبانیت به خود گفت.
من چقدر احمقم و اون از حماقت من سوء استفاده میکنه.
یلدا از خودش متنفر بود که آن همه خیالپردازی کرده بود. اما بالاخره بعد از دقایقی چند ضربه به در خورد و درباز شد . شهاب بود. یلدا با چهر ه ای منقبض و نگاه جستجو گر به او خیره شد.
شهاب گفت چی شده؟
هیچی...
از آشناها هستند و میخوان تو رو ببینن. میتونی بیای؟
یلدا دستپاچه گفت. آره آره الان میام.
اگه حالت خوب نیست میگم داری استراحت میکنی.
نه نه .حالم خوبه . چند لحظه ی دیگه میام.
یلدا دلش میخواست زودتر میترا را ببینه و بعد از رفتن شهاب با عجله برخاست و به آیینه نگاهی انداخت و کمی آرام شد. زیبا شده بود. به خود گفت باید برم و در را باز کرد.
کمر باریکش درون شلوار جین و بلوز خوش بافت قهوه ای اش بسیا ر خودنمایی میکرد. شال قهوه ای زیبایی نیز به سر داشت که سفید ی پوستش را بیشتر به نمایش گذاشته بود.
آویز بلند الله از زیر شالش بیرون زده بود و برق آن با برق چشمهای سیاهش خیره کننده و بینظیر بود.
یلدا با وقار خاصی انبوه مژگان بلندش را که به زیبایی آرایششان کرده بود بالا آورد و نگاهی به جمع انداخت.
همه نگاهشان با او بود. به نرمی سلام داد. صدایش گوش نواز بود و خود این را میدانست.
آقای تیموری بلند قد و فربه بود . با نگاه تیزبینش یلدا را از نظر گذراند و لبخند زد. اما دخترش میترا تمام حواسش را به یلدا جمع کرده بود. او هم مثل پدرش بلند قد و چهار شانه بود اما لاغر . پوستش به شدت تیره بود. چشمهای گرد و تیزی داشت و ابروهای نخ مانندی که گویی به عاریت گرفته شده بود.
بینی کوچکش میان صورت بزرگ و استخوانیش کمی اغراق آمیز مینمود. لبهای درشت و جگری رنگش زودتر از بقیه ی اجزاء صورتش خودنمایی میکردند.
میترا موهای بلوندش را که تا روی شانه هایش میرسید دورش ریخته بود و روی مبل لمیده بود.
با این که هوا سرد بود. اما لباسش اصلا مناسب نبود! تنفر عمیقی در دل یلدا ریشه دوانده بود . اما ظاهرش همچنان آرام و دل انگیز بود و با متانت و وقار روی مبل نشست.
کامبیز گفت خسته نباشید یلدا خانم درس میخوندید؟
یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت بله.
آقای تیموری و میترا مثل انسانهای معجزه دیده چشم به یلدا دوخته و ساکت بودند. یلدا دور از تصورشان بود.
آنقدر که نمیتوانستند نگاه بهت زده شان را مخفی کنند.
عاقبت کامبیز طاقت نیاورد و دوباره مسئول شکست سکوت شد و گفت خب آقا شهاب معرفی نمیکنید؟
(و نگاه هشدار دهنده به شهاب انداخت)
شهاب دستپاچه و کلافه مینمود و عجولانه لبخندی به روی لب نشاند و گفت بله بله آقای تیموری و دخترشونمیترا خانم... ایشون هم یلدا خانم هستند.
آقای تیموری یلدا را نگریست و سری تکان داد.
یلدا هم لبخند کم رنگی را به او نشان داد و با علامت سر اعلام آشنایی کرد.
نگاه میترا جستجو گر و خصمانه روی تمام اجزای صورت یلدا میگشت.
تیموری لب را باز کرد و با اکراه گفت پس یلدا خانم شما هستید. درس میخونید؟
بله.
کلاس چندمی؟(سوالش بوی تحقیر نمیداد. معلوم بود ظاهر یلدا او را به اشتباه انداخته است.) یلدا لبخندی زد و گفت سال سوم دانشگاه.
تیموری چشمان ریزش را گرد کرد و در جایش به زحمت تکانی خورد و گفت.
جدا . اما اصلا بهتون نمیاد. و رو به دخترش گفت نه میترا جان؟
میترا نگاه فاخرانه ای به یلدا کرد و بدون کلامی چانه را بالا انداخت.
کامبیز خندید و گفت بله درست میفرمایید. یلدا خانم کمتر از سنشون نشون میدن.
شهاب هنوز کلافه بود. گویی به سختی نفس میکشید. صورتش برافروخته بود و به کسی نگاه نمیکرد.
اما دلش نمیخواست بحث حول و حوش یلدا بگردد. برای همین به سختی سعی کرد چیزی بگوید تا مسیرصحبت عوض شود و بالاخره لب باز کرد و گفت آقای تیموری ...(انگار نمیدانست چه بگوید) راستی آقای تیموریسعید اومد نمایشگاه؟
آقای تیموری فکری کرد و گفت آهان سعید آره اومد اما شهاب جان زیاد به درد اینکار نمیخوره. یعنی دل بکار نمیده. گویا خودش هم دوست نداره..
شهاب گفت جدی میگین؟ اما خیلی به من اصرار کرد که همچین جایی را براش جور کنم.
کامبیز گفت البته شهاب! چند روزی نیست که داره میره. شاید هنوز عادت نکرده یا کار رو بلد نیست.
تیموری گفت من به داریوش سفارش کردم که راهنماییش کنه. خب به گفته ی آقا کامبیز شاید باید کمی فرصت بهش بدیم.
دقایقی راجع به این موضوع صحبت کردند. یلدا از صحبتهای آنها و جوی که برقرار بود به ستوه آمد.
در پی فرصتی بود تا هر چه زودتر خود را خلاص کند. به محض این که صحبت آنها به نقطه رسید در حالی که بلند میشد لبخندی زد و گفت معذرت میخوام من کلاس دارم و ممکمه دیر بشه. از آشنایی با شماخوشوقتم.
باز نگاه ها به سوی او بود. تیموری گفت ای بابا یلدا خانم چه زود خسته شدین.
اختیار دارین . راستش کلاس دارم.
ما هم زیاد مزاحمتون نمیشیم. هنوز از زیارتتون سیر نشده ایم. چی میخونین؟
یلدا به ناچار و از روی ادب دوباره سر جایش نشست و واقعا معذب بود .گفت ادبیات فارسی.
تیموری با توجه به روحیه ی کاسب کارانه اش لبها را ورچید و سری تکان داد.
یلدا با خود فکر کرد: حتما داره به خودش میگه این چه رشته ایه. پول ساز که نیست.
تیموری در حالی که به خوبی پیدا بود قصد پز دادن دارد نگاهی به میترا انداخت و لبخندی زد و گفت میترا جان معماری خونده.
یلدا نگاهش را به میترا سپرد. میترا پوزخندی زد و گفت شهاب خونه رو خیلی تمیز کردی. کس دیگه ای رو به جای پروانه خانم استخدام کردی. ؟(حرفش بوی تحقیر میداد. منظورش به یلدا بود)
تیموری دنباله حرف دخترش را گرفت و گفت آره شهاب . یه خونه تکونی حسابی کرده ای . چه خبره؟
شهاب لبخندی زد و سکوت کرد.
کامبیز به دادش رسید و گفت به لطف قدم مبارک یلدا خانم خونه ی شهاب بهشت شده.
تیموری و میترا نگاه معنی داری به کامبیز انداختند.
میترا از جا برخاست و گفت شهاب بیا کارت دارم و به اتاق شهاب رفت.
یلدا هم عذر خواست و آنها را ترک کرد. در تمام مدت که لباس میپوشید و آماده ی رفتن میشد چیزی گلویش را میفشردکه ناچار از پنهان کردنش بود.
نمیخواست آنها به رازش پی ببرند. نیاز داشت جایی خلوت کند. به رفتن شهاب میترا در اتاق شهاب فکر میکرد.
تمام تنش آتش شده بود و میسوخت. با این که نمیخواست به دانشگاه برود ولی مجبور بود وانمود کند کلاس دارد.
یلدا با خود گفت حتما میتونم برای ساعت آخر کلاس نرگس و فرناز را پیدا کنم.
آماده شد و از اتاقش بیرون زد. میترا خنده کنان از اتاق شهاب بیرون آمد و بدون کلامی از کنار یلدا رد شد و دوباره خودش را روی مبل رها کرد.
آقای تیموری با دیدن یلدا گفت شما تشریف میبرید؟
با اجازه تون بله.
کامبیز هم از جایش برخاست و گفت یلدا خانم صبر کنید من هم دارم میرم. شما را تا یه مسیری میرسونم.
شهاب جلو آمد و گفت اگه دیرت شده با کامبیز برو.
یلدا نگاهش کرد و در دل گفت چقدر لطف میکنی که من رو به دست دوستت میسپاری.
تیموری بی مقدمه گفت راستی شهاب . این مسافرت چی شد. بابا این دختر خسته شده . دیگه طاقت این شلوغی رو نداره.
دست هم رو بگیرین و چند روز برین شمال. بعد با خنده گفت شما دو تا که اول و آخر مال هم دیگه اید پس زودتر خودتون رو از شلوغی و دود و دمنجات بدید دیگه.
تمام هدفش یلدا بود . میخواست میخ دخترش را حسابی بکوبد. میخواست به یلدا بگوید که شهاب صاحب دارد.
یلدا نمیفهمید چگونه کفش هایش را به پا کرد و پایین پله ها رسید. گویی یک لحظه زمان و مکان بی معنی شده بود و مغزش کار نمیکرد.
حالت تهوع داشت . بیخوابی و هیجانات شب گذشته کم بود حالا با دیدن و شنیدن واقعیت ها دیگر توان نفس کشیدن نداشت.
کامبیز در اتومبیل را باز کرد و کنار گوش یلدا زمزمه کرد. سوار شین.
یلدا سوار شد . با این که دلش میخواست تنها باشد و کمی قدم بزند اما حوصله تعارفات را نداشت.
کامبیز گفت خب یلدا خانم دیگه چطورید؟
یلدا از لحن مهربان و شوخ او خوشش میامد. برای همین لبخندی زد و گفت خوبم.
حالا واقعا کلاس دارین؟
داشتم . الان دیگه تموم شده . راستش میخواستم یه ساعت آخر برسم تا فرناز اینا رو ببینم.
باشه پس میریم دانشگاه.
نه مزاحم شما نمیشم. تا سر همین خیابون برسونید . ممنون میشم.
کامبیز لبخندی زد و گفت قبلا هم گفته ام با من تعارف نکنید.
یلدا که مقاومت را بیفایده میدید. عقب نشینی کرد و حرفی نزد و فقط نگاه قدر شناسانه ای به کامبیز انداخت.
کامبیز پسر خوش تیپ و خوش چهره ای بود که توجه هر دختری را به خود جلب میکرد.
یلدا با خودش گفت کاش این میترا مال این بود.
کامبیز عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت خب یلدا خانم خوش میگذره؟
دیگه به خونه شهاب عادت کرده اید یا هنوز دلتون تنگ میشه؟
نه دیگه عادت کردم.
از چیزی ناراحتین؟
نه.
یلدا دلش میخواست کامبیز زودتر سر اصل مطلب برود . دوست داشت بیشتر راجع به میترا بداند. ولی نمیخواست کامبیز از احساساتش چیزی بفهمد.
کامبیز گفت دوست دارین موسیقی گوش کنین؟
بله مرسی.
کامبیز ضبط را روشن کرد . بعد از کمی سکوت و گوش دادن به موسیقی کامبیز باز هم سکوت را شکست و گفت شهاب راجع به میترا و پدرش با شما صحبتی نکرده؟
یلدا که منتظر همین جمله بود گفت. نه چطور؟
هیچی.
شما چیزی میخواین بگین؟
اگه شما دوست داشته باشین که بشنوین . (و نگاه معنی داری به یلدا دوخت)در نگاه کامبیز چیزی بود که یلدا را میترساند.
گویی کامبیز از دل او با خبر است. یلدا ساکت ماند و چیزی نگفتم.
کامبیز ادامه داد . والله یلدا خانم. این میترا یکی از هم دوره ای های ما توی دانشگاه بود. از اون بچه مایه دارهاست . یک برادر داره که توی امریکا زندگی میکنه.
پدرش رو هم که دیدید. آقای تیموری چند تا نمایشگاه اتومبیل داره و وضعش خیلی توپه.
اواخر دانشگاه چند تا مهمونی دادند و من و شهاب رو هم دعوت کردن. از همون اول هم گیر تیموری به شهاب بود. و وقتی ما میخواستیم شرکت بزنیم تیموری هم پیشنهاد داد تا سهمی از شرکت را به نام میترا بخره.
اون موقع شهاب موقعیت مالی مناسبی نداشت . برای همین پیشنهاد آقای تیموری رو قبول کرد.
یلدا گفت حاج رضا که وضعش خوبه . چرا از ایشون نخواست کمکی بکنه؟
راستش شهاب میونه خوبی با حاج رضا نداره. فکر میکردم میدونید. برای همین نمیخواست به ایشون رو بندازه.
میگفت اگه برای شرکت زدن هم از حاج رضاکمک بخوام باید تا آخر عمرم بنده ی حلقه به گوشش بشم.
برای همین پیشنهاد تیموری رو قبول کرد و از همون اول پای پدر و دختر به شرکت ما باز شد. میترا هم عزیز کرده ی باباشه.
مادرش خیلی وقت پیش جدا شده و ازدواج کرده . راستش به نظر من زیادی لوس و پر ادعاست . از خودش هیچی نداره و به ضرب و زور باباش و معلم های خصوصی و پول های بی زبون بالاخره بعد از پنج سال لیسانس گرفت و تا فهمید شهاب توی فکر رفتن به خارج از کشوره دیگه ولش نکرد.
آخه یکی از آرزوهای این دختره هم اینه که از ایران بره. اما گویا باباش مخالفه و میگه اگه میترا بره من دیگه اینجا کسی رو ندارم.
براش شرط گذاشته با کسی که خودش انتخاب کنه باید ازدواج کنه تا موقعیت سفر رو براش جور کنه. میترا هم حتما حس کرده که انتخاب پدرش کیه.
تیموری شهاب را خیلی قبول داره و خوب خوب معلومه آرزوش اینه که شهاب دامادش بشه. برای همین میترا سهم خودش را از شرکت به نام شهاب کرد.
شهاب هم با پول میترا و تیموری بنای شرکت را گذاشت و بعد هم با زرنگی و پشت کار خودش موقعیت خوبی به دست آورد. اما خودش رو مدیون تیموری و میترا میدونه. من مطمئنم از میترا خوشش نمیاد .
خودم بارها ازش پرسیدم که عاشق میترایی؟
در جوابم گفته که اعتقادی به عشق ندارد و خلاصه این که در برابر حرفهای تیموری و آویزون شدن های میترا هم تا حالا سکوت کرده.
تیموری که گاهی اوقات پیش این و اون شهاب را دامادش معرفی میکنه. خلاصه که شهاب بد جوری گیر کرده.
البته هنوز صداش در نیومده اما نامرد نیست و دلش نمیخواد حالا که کارش رو به راه شده به میترا و پدرش پشت کنه.
میترا و شهاب هم به نظر من از هیچ لحاظ به هم شبیه نیستند . شهاب با اون خوشبخت نمیشه. شهاب پسر با اعتقاد و پاکیه.
برای من مثل روز روشنه که میترا اگه ازدواج کنه و پاش رو از ایران بیرون بزاره یک لحظه هم برای شهاب نمیمونه.
همین حالا هم هر روز با یکی این ور و اون ور میره. شهاب هم با همه ی این چیزها مخالفه . اون خیلی خوب و پاکه. لیاقتش هم یک دختر خوب و پاک و با معرفت مثل شماست.
برقی در نگاه یلدا درخشید. دلش پر از شور شده بود . از طرفی ترس از دست دادن شهاب و از طرفی دیگر اشتیاق برای مجادله و مبارزه در به دست آوردنش دلش را لبریز از هیجان و اضطراب کرده بود. از این که کامبیز همه چیز را راجع به آنها بازگو کرده بود خوشحال و متعجب بود.
حالا از اون بیشتر خوشش میامد. به نظرش کامبیز دوست واقعی شهاب بود.
کامبیز ادامه داد حالا چند وقتی که تیموری پیله کرده شهاب و میترا را بفرسته مسافرت!
یلدا به یاد حرفهای آخری تیموری افتاد و پرسید مسافرت برای چی؟
کامبیز نگاه معنی داری به یلدا کرد و گفت خب دیگه . میخواد اون دو تا تنها باشند تا شاید شهاب انگیزه ی بیشتری برای توجه به او داشته باشه.
لابد منظور تیموری اینه که ... (خنده ی خاصی کرد) و ادامه داد اینه که دخترش رو دو دستی تقدیم آقا شهاب میکنه.
یلدا که منظور او را به خوبی درک میکرد چهر ه اش به سفیدی گرایید و سرما طوری وجودش را در بر گرفت که لرزش خفیفی در اندامش حس میکرد.
گویی سرما نگاهش را هم سرد و یخزده کرد. به کامبیز خیره شد و گفت خب حالا چرا شما اینها رو برای من میگین؟
یلدا خانم شما نباید بذارید شهاب با میترا بره.
چرا؟
ببینید یلدا خانم. اگر شهاب به این مسافرت بره شاید همه چیز عوض بشه. یعنی دیگه مجبور بشه با میترا ازدواج کنه.
یلدا سعی کرد به کامبیز نشان دهد که نسبت به شهاب و تصمیم گیری هایش کاملا بی تفاوت است. برای همین گفت من چرا باید مانع ازدواج آنها بشم. وقتی خودشون این رو میخوان.
کامبیز با تعجب نگاهی به او کرد و گفت واقعا برای شما فرقی نمیکنه؟
یلدا رو به رویش را نگاه کرد و گفت شما فکر میکنید باید برای من فرقی بکنه؟
کامبیز چانه را با ناباوری بالا انداخت و سری تکان داد و گفت والله چی بگم؟
مثل این که شما یادتون رفته من و شهاب با چه شرایطی کنار هم هستیم.
کامبیز که گویی واقعا از رفتار یلدا و صحبت هایش به دوگانگی رسیده بود با حالتی مستاصل گفت ولی من فکر میکردم...یعنی...شما فقط طبق همون قرار و مدارها دارین با شهاب زندگی میکنین؟
بله . این زندگی که شما ازش صحبت میکنین فقط شش ماه است که نزدیک به سه ماهش رفته.
کامبیز پوزخندی زد و گفت شما هم مثل شهاب مغرورید. این به ضرر هر دوتون تموم میشه.
کامبیز خیلی رک و صریح همه چیز را گفته بود و یلدا هراسان از آینده به صحبت های او می اندیشید.



پایان فصل هفده
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یلدا دقایقی ود که بی هدف روی سکویی در محوطه ی خارجی دانشگاه نشسته بود و بچه ها را تماشا میکرد. تمام افکارش حول و حوش گفتگوی چند روز پیش با کامبیز میگشت هر چه منتظر ماند از جانب شهاب حرفی راجع به میترا و پدرش گفته نشد.
شهاب همان رفتار گذشته را داشت. باز هم شبها دیر به خانه میامد و صبح زود میرفتو یلدا کلافه بود و نمیدانست چه خواهد شد.
گاه خودش را راضی میکرد که همانطور بی سر و صدا ادامه دهد و خود را به دست تقدیر بسپارد و گاه وقتی به یاد صحبتهای کامبیز میافتاد
با خود میگفت باید کاری بکنم. اما نمیدانست چه کند. او حتی جرات نکرده بود برای نرگس و فرناز راز دلش ر ا بگوید.
گویی دچار یک عشق ممنوع بود که باید از همه کس پنهان میکرد. دلیلش مشخص بود. زیرا از احساسات شهاب چیزی نمیدانست و نگاه و رفتار شهاب او را همیشه به اشتباه میانداخت. اما زبانش چیز دیگری میگفت. باز به یاد چشمهای شهاب افتاد و یک لحظه نگاهش را دید.
همان نگاه که از مغز استخوانهایش به درون نفوذ میکرد و ذره ذره وجودش را آب میکرد صدایی آشنا او را به خود آورد.
یلدا ... کجایی ؟ چرا اینجا نشستی؟
نرگس بود . یلدا دست را سایبان نگاهش کرد و به نرگس لبخند زد و گفت سلام چرا دیر کردی؟
من دیر نکردم. تو خیلی زود اومدی.
یلدا بلند شد و در حالی که پشتش را میتکاند گفت بریم توی کلاس.
فرناز نیومده؟
نمیدونم . من از ساعتی که اومدم همینجا نشسته ام.
پس حتما فرناز اومده سر کلاسه.
شاید اومده باشه. با این پسره رحمانی قرار داشت. فردا باید تحقیق ها را بیاریم.آخرین روزه.
پس بجنب. من یک کتاب جدید آورده ام . ببینم چیز به درد بخوری داره یا نه؟
خیلی سخت بود یلدا با وجود افکار مشوش و به هم ریخته اش دل به کلاس و درس بدهد
ماه آذر به نیمه رسید. امتحانات پایان ترم نزدیک بود. حجم درس های خوانده نشده زیاد و حال و احوال یلدا بد.
دلش میخواست سرمای زمستان را با گرمای ذوب کننده س عشقش دلچسب و دلپذیر کند. اما خبری از مهر و محبت شهاب نبود.
همچنان شبها دیر میامد و به اتاقش میرفت و تا ساعتها صدای موسیقی از اتاقش شنیده میشد. شهاب سعی میکرد کمتر سر راه یلدا سبزشود و یلدا این را فهمیده بود. کمی لاغر شده بود و دیگر شوقی برای پختن غذاهای خوشمزه اش نداشت. شبها قبل از آن که پلک ها را روی هم
بگذارد آنها را خیس از اشک میکرد و از خدا میخواست کمکش کند. نگرانی ای که همیشه آزارش میداد وجود میترا بود.
یاد رفتار میترا میافتاد و آن لحظه که به اتاق شهاب رفت!
از وقتی میترا و پدرش را دیده بود به تفاوت های خودش و آنها می اندیشید. به طرز فکر و اصول زندگی آنها و خودش و با خود فکر میکرد .
وقتی شهاب با آنها تا این اندازه صمیمی است پس حتما قبولشان داره. و بعد این تصورات باعث میشد تا خود را برای شهاب فقط یک مزاحم بیابد.


پایان فصل هجده
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب 28 آذر ماه بود. یلدا نزدیک به یک هفته تا شروع امتحاناتش پیش رو داشت و تنها یک کلاس باقی مانده بود تا به پایان ترم برسند.
کتاب به دست روی کاناپه ولو شده بود که صدای کلید شهاب را شنید . خود را جمع و جور کرد و صاف نشست و رو به شهاب گفت سلام.
شهاب موهای بلندش را چنگی زد و مردد ایستاد. با آمدنش سرما به خانه آمد. معلوم بود که حسابی یخ کرده. دستها را به هم مالید و روی مبل نشست.
یلدا نگاهش کرد. بوی خاصی همراه بوی همیشگی ودوست داشتنی عطرش به مشام میرسید. یک تلخی خاص مثل بوی سیگار!
نمیدانست چرا هر چیزی که مربوط به شهاب میشد او را با تمام وجود به سوی خود میکشاند. متوجه کتابش نبود و باز هم تمام حواسش به صندلی رو به رو رفته بود.
شهاب نفس پر صدایی کشید و تکیه داد. نگاهشان روی هم لغزید. دل یلدا باز هم هوری پایین آمد. دوست نداشت از آنجا بلند شود. چون خیلی وقت بود که شهابش را سیر ندیده بود و حالا باید همان جا میبود.
شهاب گفت هوا بد جوری سرد شده.
آره . مگه با ماشین نیومدی؟
چرا... سر راه رفتم تعمیرگاه . ماشین موندگار شد.
تا کی؟
فردا عصری میگیرمش.
مشکل خاصی داره؟
نه . خب خرده کاریه. شاید لازم باشه مسافت زیادی طی کنه. خواستم از سالم بودنش مطمئن بشم.رنگ از روی یلدا رفت.
دلش گواهی میداد باید برای شنیدن حرفهایی آماده شود.
شهاب ادامه داد. چایی توی بساطت نیست؟!
چرا. الان میارم.
یلدا ندانست چگونه چای آورد. سرا پا انتظار نشست.
شهاب جرعه ای نوشید و گفت امتحاناتت شروع شده؟
چهار ، پنج روزی وقت داریم.
پس کلاس هات تمومه؟
نه . یکی اش مونده.
شهاب که سر تا پایش را تردید گرفته بود گویی به دنبال راه چاره ای میگشت تا بتواند مطلبی را بازگوید. جرعه ای دیگر نوشید و به نقطه ای در مقابلش خیره ماند. عاقبت سکوت را شکست و گفت یلدا... (نگاه پر تمنای یلدا رشته ی کلام را از دهنش ربود. چند ثانیه در سکوت نگاهشان
روی هم ماند تا این که شهاب نگاه برگرفت) ادامه داد. .. چند روزی باید بریم مسافرت.
نگاه مضطرب و لغزان یلدا هنوز روی چشمان شهاب میگشت.
شهاب ادامه داد. این مسافرت میشه گفت... میشه گفت شغلیه... یعنی نمیشه نرم. میخوام توی این مدت که نیستم چند روزی بری پیش حاجی.
یلدا که گویی حواسش از دست رفته است. گیج و منگ به شهاب خیره مانده بود. دلش هزاران گواهی بد میداد و میگفت که همه چیز تمام شد.
پس آن مسافرتی که پدر میترا تاکید داشت زودتر انجام دهند بالاخره رسیده بود. همان مسافرتی که کامبیز هشدارش را قبلا به یلدا داده بود.
خیلی سخت بود که مثل همیشه ساکت باشد و وانمود کند همه چیز عادی و خوب پیش میرود.
از درون فرو ریخت . آب میشد . نابود میشد... دلش میخواست روی آن همه غرورش پا بگذارد و به دست و پای شهاب بیافتد.
التماسش کند تا از رفتن به آن سفر منصرف گردد. اما هنوز آرام مینمود و لب از لب نگشود.
شهاب گفت گوش میدی؟ حواست کجاست؟
یلدا مسخ شده در برابر سوال شهاب سری تکان داد.
شهاب ادامه داد زنگ میزنی به حاجی یا خودم زنگ بزنم؟
کی میای؟
نمیدونم. یعنی هر وقت که کارم تموم بشه.
یلد لحظه به لحظه نا آرامتر و نا مطمئن تر در خود فرو میرفت.
زنگ میزنی یا نه؟
یلدا نمیتوانست ذهنش را متمرکز کند . به سختی فکر کرد و جواب داد. برای چی به حاجی زنگ بزنم؟
برای این که از فردا بری اونجا.
من اونجا نمیرم. ( با دلخوری حرف میزد. با این که سعی داشت عادی باشه.)
چرا؟ تنها که نمیتونی بمونی؟
چرا نمیتونم؟ من همین جا میمونم.
اینجا نمیشه. برو زنگ بزن به حاجی بگو از فردا میری اونجا.
آخه چرا؟ امتحاناتم شروع میشه. من هم اینجا راحتتر درس میخونم.
شهاب که معلوم بود اصلا از حرفش نمیگذره گفت امکان نداره بذارم اینجا بمونی.
پس میرم خونه ی فرناز اینا.
شهاب عصبانی شد و گفت خونه ی فرناز هم حق نداری بری. شاید مسافرت من طولانی شد. تو میخوای اونجا چطوری بمونی؟! اون هم باوجود برادر لندهورش.
یلدا ملتمسانه گفت شهاب خواهش میکنم. بذار اینجا بمانم. حوصله ی خونه ی حاج رضا رو ندارم. حو صله سوال پیچ شدن ها رو ندارم.
یلدا کم مانده بود به گریه بیافتد.
شهاب از جا برخاست و نزدیک یلدا نشست. با نگاه مهربان به یلدا چشم دوخت و به آرامی گفت کی سوال پیچت میکنه؟
حاجی ، پروانه خانم یا مش حسین؟
یلدا زیر چشمی نگاهی کرد و با خجالت نگاه به پایین دوخت. تحمل نزدیک شدن شهاب را نداشت. حس میکرد آنقدر از درون داغ و ملتهب است که حرارتش شهاب را خواهد سوزاند.
شهاب تکرار کرد. هان؟
همه شون.
تو که اون ها رو خیلی دوست داشتی. (و لبخند زد)
هنوز هم دوستشون دارم اما...
چند روزی بیشتر طول نمیکشه. تو به من اعتماد داری؟
یلدا بی معطلی گفت آره.
شهاب متعجب نگاهش کرد و لبخندی زد. گویی برای خودش هم جالب بود که یلدا آنطور صریح و قاطعانه اعتراف به اعتماد کرده بود.
شهاب گفت پس حالا که اعتماد داری حرفم رو گوش کن. به حاج رضا هم میگم هیچ کس حق نداره سوال پیچت کنه. باشه.
یلدا نگاهش کرد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیاد...
شهاب ادامه داد خودم با حاجی تماس میگیرم. تو هم لوازمت رو جمع کن و همه ی کتابهایی که باید امتحان بدی بردار.
یعنی تا آخر امتحانا.. نمی آیی؟
شهاب پر تمنا نگاهش کرد و بعد گفت شاید زودتر اومدم. نمیدونم. حالا کار از محکم کاری عیب نمیکنه. درسته؟
یلدا از جا برخاست تا برای آماده کردن لوازمش به اتاقش برود.
شهاب گفت یلدا یه مقدار هم پول برات میذارم.
اما پول دارم.
باشه . بیشتر داشته باشی بهتره.
شهاب هنوز یلدا را که به اتاقش میرفت نگاه میکرد.
یلدا آن شب را تا دیر وقت به جمع و جور کردن لوازمش پرداخت. طوری آنها را با اشک و غصه جمع میکرد که گویی دیگر بر نخواهد گشت.
فردای آن شب زودتر از خواب بیدار شد. تصمیم گرفته بود محکم باشد و دل به خدا بسپارد. احساس بهتری داشت.
با خود گفت شاید پشیمون شده باشه و امروز بگه که از رفتن منصرف شده.
ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. شهاب بود.
شهاب گفت آماده شدی؟
آره .
امروز که کلاس نداری؟
نه. دو روز دیگه آخرین کلاسمه.
پس مجبور نبودی به این زودی راه بیافتی.
تو کی میری؟
من بعد از ظهر ماشین را که گرفتم. راه می افتم.
یلدا که میدید رفتن شهاب حتمی است دوباره غمگین شد.
شهاب ادامه داد با حاجی تماس گرفتم. همه منتظرند.
یلدا ساکش را برداشت و نگاهی به اتاق انداخت و خارج شد.
شهاب گفت چیه . صبحانه نخورده راه افتادی؟ مثل این که خیلی عجله داری بری؟
نه صبحانه نمیخورم. اشتها ندارم.
چرا؟ ببینم خوشحال نیستی بعد از سه ماه داری میری پیش حاج رضا؟
یلدا نگاه معنی داری به شهاب انداخت و گفت نمیدونم.
شهاب چشمها را باریک کرد و با دقت به یلدا چشم دوخت . عضلات صورتش منقبض کرد و دوباره جدی شد و گفت به هر حال... هر چی که باشه این رو فراموش نکن که خونه اصلی تو خونه ی حاج رضاست.
و با گفتن این جمله در حقیقت همه ی تردید ها را دوباره از یلدا گرفت . یلدا گویی به ناگاه در دریای سهمگین و سردی تنها رها شده باشد احساس خفگی کرد و بدون کلامی ساکش را برداشت و راه افتاد.
نگاهی به شهاب که هنوز نشسته بود انداخت و گفت خب من دیگه میرم.
یلدا مواظب خودت باش.
یلدا نگاه سردی به او انداخت و گفت تو هم همینطور.
صبر کن ساک رو تا پایین میارم.
من خودم میتونم ببرم.
هنوز که آژانس نیومده.
تا برم پایین میاد.
شهاب دنبالش راه افتاد و گفت یلدا توی این مدتی که من نیستم...نکنه از خونه ی حاجی جای دیگه ای بری.
یلدا آنقدر سرد و تلخ شده بود که نتوانست سردیش را پنهان کند و گفت این دیگه به خودم مربوط میشه. هر جا دلم بخواد میرم.
شهاب عصبانی شد و گفت با من تلخ حرف نزن . یلدا !تلخ میشنوی ها.
یلدا نگاه معنی دارش را به او انداخت و گفت مهم نیست . من عادت دارم.
شهاب بلندتر گفت فکر میکردم خداحافظی بهتری داشته باشی همخونه.
یلدا آزرده نگاهی به پشت سرش انداخت. چقدر سخت بود اشکهایش را زندانی کند. چقدر دوستش داشت و چقدر دلتنگش بود. توی اتومبیل سد چشمانش شکست و رودی از اشک روی صورتش راه گرفت.


پایان فصل نوزده
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دو روز بود که یلدا به خانه ی حاج رضا برگشته بود . دو روز که شهاب را ندیده بود. دو روز که دلش نتپیده بود.
هیجان زده نشده بود. گر نگرفته بود. منتظر نمانده بود. برای دیدن شهاب نقشه نکشیده بود . دو روز سخت و جانکاهیکه لحظه لحظه اش را حس کرده بود و هر لحظه برایش ساعت ها گذشته بود و دو روزی که حتی یک لحظه اش را بی یاد شهاب سپری نکرده بود. اصلا حال و حوصله ی خانه حاج رضا را نداشت و این برایش بسیار عجیب بود. اصلا دلش نمیخواست در میان جمع باشد. مدام در اتاق تنها بود.
کم حرف و بی حوصله اشتهایی به غذا خوردن نداشت.
پروانه خانم و مش حسین که از آمدن یلدا بسیار هیجان زده بودند حالا با دیدن وضعیت یلدا دگرگون شده بودند. مدام پچ پچ میکردند و دلشان میخواست برای شاد کردن او هر کاری بکنند.
پروانه خانم به مش حسین میگفت طفلک دختره رو انگار رو آتیش گرفته اند. میبینی چه جوری شده؟
نصف اون موقع شده. و بعد بلند میگفت حاج رضا خدا خیرت بده. با این کاری که در حق این طفل معصوم کردی. با این بلا یی که به جون این دختر انداختی. معلوم نیست پسره چی به سرش آورده ... این دختری که یه لب بود و هزاران خنده به این حال و روز افتاده.
مش حسین مثل همیشه غمها را در دلش میریخت . در برابر حرفهای پروانه خانم چیزی نمیگفت و فقط آه میکشید و سر تکان میداد...
اما حاج رضا! او از روزی که شهاب با او تماس گرفت و از سفر نا به هنگامش حرف زد برای آمدن و دیدن دوباره ی یلدا لحظه شماری میکرد اما او هم با دیدن یلدا غافلگیر شد.
شب اول خیلی دلش میخواست تا صبح بنشیند و یلدا برایش صحبت کند و از شهاب و خودش بگوید. اما با حال و روزی که یلدا داشت و با روحیه افسرده ای که پیدا کرده بود حاج رضا منصرف شد و سعی کرد یلدا را به حال خود بگذارد. گویی میدانست او چه حالی دارد.
جلسه ی آخر ادبیات معاصر بود. یلدا کنار فرناز نشسته بود. ولوله ای در کلاس بر پا بود و بیشتر دخترها مشغول تماشای عکسهای نامزدی نسیم یکی از همکلاسیهایشان بودند. یلدا خیره در کتابی که روی پاها گذاشته بود غرق در افکارش بود. به یاد روزی افتاد که شهاب برای مراسم عقد آمده بود . به یاد نگاهش به یاد اخمهایش و به یاد لحظه لحظه های زندگی اش با شهاب . اما صدای فرناز که مثل یک جیغ نا به هنگام آدم را از زندگی سیر میکرد رویای یلدا را به هم ریخت و او را از دریای افکارش بیرون کشید.
فرناز گفت یلدا کجایی؟ یا خودش میاد یا نامه اش.
یلدا که هنوز به آنها در مورد سفر شهاب و از رفتن خودش به منزل حاج رضا حرفی نزده بود ترجیح داد در اینمورد همچنان سکوت کند. بیحوصله نگاهی به او انداخت و گفت چی میگی؟
نسیم عکسهاش رو آورده . پاشو دیگه.
آلبومش رو بگیر بیار اینجا. من حوصله ندارم بیام اونجا.
چه عجب برای دیدن عکس سر و دست نمیشکنی؟ ولش کن زنگ دیگه ازش میگیرم.
چرا نرگس نیومده؟
تا دکتر خلیلی رو پیدا کنه و باهاش حرف بزنه طول میکشه. مخصوصا اگه موضوع تحقیق نیمه کاره هم باشه.
مگه حالا دکتر خلیلی راضی میشه نمره ی کامل بده.
نرگس وارد کلاس شد.(غرغر کنان و عصبانی از دکتر خلیلی و سختگیری هایش)اماخیلی زود متوجه کسالت یلدا شد و پرسید چی شده . یلدا تو مریضی؟
آلبوم هنوز دست بچه ها بود و به اینطرف و آنطرف کشیده میشد. دکتر فروزش بالای سر یلدا که روی صندلی اولین ردیف نشسته بود ایستاد و گفت کافیه. خانمها اون آخر چه خبره؟
فعلا عکسهای خانوادگی را جمع کنید. آقایان کلاسه... جلسه آخره و مطالب نگفته بسیار...خانم یاری بخوان.
یلدا که حوصله روخوانی نداشت نگاهی به استاد کرد و بی حوصله در جایش ایستاد.
استاد با اشاره ی دست از او خواست بنشیند و بخواند.
اکثر استادها یلدا را میشناختند . او دختر زرنگ و باهوشی بود. به واسطه ی علاقه اش به متون ادبی و رشته ی تحصیلی اش فعالیت بیشتری از خود نشان میداد فعالیت بیشتری از خود نشان میداد. استعداد خاصی در ادای مطالب ادبی داشت و به قول دکتر فروزش آنچنان از دل میخواند که واقعا بر دل مینشست.
برای همین بود که روخوانی مطالب ادبی که لازم بود در کلاس خوانده شود مثل یک وظیفه به دوش یلدا بود.
دکتر فروزش آخرین مطلب را راجع به فروغ فرخزاد گفت و بعد از یلدا خواهش کرد یکی از اشعارش را بلند بخواند.
این شعر شعری بود که یلدا بسیار دوستش داشت. شعری که یک خواننده آن را خیلی زیبا و شاعرانه خوانده بود.
یلدا شبها قبل از خواب سعی میکرد این آهنگ را گوش کند. حتی خود شهاب هم به این آهنگ علاقمند شده بود.
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود.
چگونه سایه ی سیاه سر کشم اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن تمام هستی ام خراب میشود
شراره ای مرا به کام میکشد
به اوج میبرد مرا به دام میکشد
نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب میشود
یلدا به زحمت میخواند. بغض وحشتناکی در گلویش پیچیده بود . بغضی که از اعماق قلبش برمیخاست.
عاقبت تاب نیاورد و به کلمه ی شهاب که رسید بغضش ترکید و به هق هق افتاد.
فرناز و نرگس هراسان و متعجب یلدا را نگاه میکردند گویی تازه متوجه اوضاع غیر طبیعی یلدا میشدند.
دکتر فروزش از یلدا خواهش کرد که برود و آبی به صورتش بزند و بعد از رفتن یلدا به فرناز و نرگس که نگران شده بودند اجازه داد به دنبالش بروند. آنها راهرو را دویدند و سراسیمه به یلدا پیوستند.
فرناز گفت یلدا چت شده؟!
نرگس نیز گفت یلدا جون تو رو خدا حرف بزن.
یلدا در میان هق هق گریه هایش با اصواتی مبهم از آنها خواست به محوطه ی بیرون بروند.
وقتی یلدا روی سکویی سرد نشست فرناز و نرگس چشم به دهان او دوختند و رو به روی او جای گرفتند.
نرگس پرسید یلدا شهاب اذیتت میکنه؟
فرناز گفت غلط کرده اذیت کنه. پدرش رو در میارم.
نرگس دوباره پرسید دعواتون شده؟ چیزی بهت گفته؟
فرناز ادامه داد اصلا از اولش اشتباه کردیم. ساسان بیچاره همیشه این رو میگه.
یلدا با دست صورتش را پنهان کرد و بعد از لای انگشتها در حالی که فرناز و نرگس را مینگریست در میان اشکها لبخند زد و با هیجان خاصی گفت بچه ها شما اشتباه میکنید. من ... من شهاب رو دوست دارم.
فرناز و نرگس مبهوت به کلماتی که همراه بخار از دهان یلدا بیرون می آمدند چشم دوخته بودند و ناباورانه منتظر حرفهای بعدی یلدا ماندند.
یلدا ادامه داد . من عاشق شهابم... و بعد در حالی که دوباره اشکهایش را ه گرفته بودند با بغض گفت تک تک سلولهام انگار فریاد میزنن که دوستش داریم. برام مثل اکسیژن شده. نبودش خفه ام میکنه.
یلدا به وضوح میلرزید. نرگس بدون کلامی آغوشش را باز کرد و یلدا را در آغوش گرفت و اشک از چشمان فرناز جاری شد.
آنها که تازه حال یلدا را میفهمیدند و به علت تغییرات یلدا پی برده بودند کمک کردند تا با یلدا به داخل دانشگاه برگردند. به بوفه رفتند و چای گرم نوشیدند و تا ظهر یلدا فقط و فقط از شهاب و اتفاقات اخیر حرف زد. حالا احساس بهتری داشت . گویی کمی سبک شده بود . چقدر راحتتر شده بود.
فرناز گفت یلدا حالا از کی عاشقش شدی؟
یلدا لبخندی زد و گفت نمیدونم. چطوری شد؟ ولی فکر کنم از همون لحظه که اومد خونه ی حاج رضا تا صحبت کنیم.
فرناز دو دستی روی سر یلدا کوبید و گفت خاک بر سرت ! آخه آدم قحط بود . اینقدر هول شدی. بدبخت!
نرگس او را هل داد و گفت ا برو ببینم. چی کارش داری؟ دیگه از شهاب بهتر کیه؟ خداییش به نظر من هم خیلی با شخصیت و آقاست.
یلدا با حالتی که میخواست حرص فرناز را در بیاورد ادایی در آورد و گفت مرسی. متشکرم نرگس.
و بعد در حالی که به فرناز اشاره میکرد ادامه داد این دیوونه ست . هیچی سرش نمیشه.
فرناز گفت غلط کردین. اصلا مگه قرار نبود دیگه عاشق کسی نشی؟
یلدا حالتی تهدید آمیز به خود گرفت و گفت حالا نری و بذاری کف دست ساسان و مامان و بابات!
فرناز گفت نه بابا مگه دیوونه ام.
حالا دیگر نوبت شوخی و خنده های بی دلیل رسیده بود. یلدا فکر میکرد چقدر خوبه که نرگس و فرناز را دارم.
داشتم دق میکردم.
بعد از دقایقی سر و کله ی سهیل پیدا شد و گفت سلام...سلام خانم یاری.
سلام مگه کلاس تموم شد؟
بله تموم شد. هر چی استاد گفت من یادداشت کردم. میخواین براتون کپی بگیرم؟
دستتون درد نکنه . متشکر میشم.
فرناز زیر لب غرغر کرد و گفت خدا بده شانس.
یلدا گفت بچه ها من میرم استاد رو ببینم . خیلی بد شد. برم ازش معذرت خواهی کنم. کلاس رو خراب کردم.
نرگس شما با آقای محمدی میرید انتشارات تا جزوه ها رو کپی بگیرید؟
باشه تو برو.
یلدا بسرعت از آنها دور شد و نگاه سهیل حسرت آلود با یلدا رفت.
دکتر فروزش هنوز داخل راهرو بود . چند نفر از دانشجوها دورش را گرفته بودند.
وقتی یلدا را دید از دور اشاره کرد تا منتظر بماند و بعد از دقایقی لبخند زنان بسوی یلدا آمد و گفت بهتری؟
یلدا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت بله استاد.. ببخشید که کلاس رو به هم ریختم.
دکتر فروزش لبخندی زد و گفت اشکالی نداره دختر. به ما نمیگویی چه بر تو گذشت؟
یلدا با خجالت خندید و چیزی نگفت؟.
دکتر فروزش گفت چه جرم رفت که به ما سخن نمیگویی؟ جنایت از صرف ماست یا تو بد خویی.؟
و ادامه داد شاید هم ما محرم راز نیستیم؟ تو را رازیست اندر دل به خون دیده پرورده و لیکن با که گویی راز؟
چون محرم نمیبینی؟
یلدا گفت اختیار دارید استاد ! شما محرم همه ی بچه هایید اما من جسارت دروغ گفتن ندارم. چون از گفتن حقیقت خجالت میکشم.
دکتر خندید و گفت دروغ هم بگویی بیفایده است . چون نگاهت زلال شده و نگاه صدای دلت را به گوش میرساند.
و صدای دل تو صدای اکسیر خالص است و همه ی اینها یعنی این که تو دچار شده ای و به قول استاد بزرگ سهراب دچار یعنی عاشق! اما گر مرد رهی میان خون باید رفت!یادت باشد دخترم !عاشق باش. عاشق بمان...عاشق بمیر... و عشق و تنها عشق انسان را انسان میکند.
گویی یلدا در میان کلام شیرین استادش محو شده بود. دلش میخواست ساعتها بنشیند و او بگوید و بگوید...
دکتر فروزش در حالی که یلدا را ترک میکرد آخرین شعرش را زمزمه کنان خواند و رفت و یلدا کلمات آخر را دیگر نشنید:
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو


پایان فصل بیست * پایان فصل بیست و یک
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یلدا شبها تا دیر وقت درس میخواند و روزها امتحان میداد. روزهای طاقت فرسا و بی رحمانه ای بر او میگذشت.
حاج رضا و بقیه نگرانش بودند اما برای یلدا جالب بود که حاج رضا هیچ چیزی از او نمیپرسید. گویی به درد عمیق او پی برده بود و نمیخواست بیشتر مایه ی آزارش باشد.
بیخوابی های شبهای امتحان یلدا را رنجور ساخته بود. گاه فکر میکرد واقعا بیمار است. اما چیزی که او را بیمار کرده بود نگرانی اش از بابت نیامدن شهاب بود.
وقتی یک هفته از رفتن شهاب گذشت و هیچ خبری از شهاب نشد حتی تلفن! آن وقت بود که نگرانی یلدا به اوج خود رسید. گریه های نیمه شب او از درد دوری و از غم عشق پای چشمانش را گود و تیره کرده بودو صورت تکیده اش زرد و بی رنگ شده بود.
شبی وقتی برای امتحان فردا صبح درس میخواند کتاب را بست و به شهاب فکر کرد و به یاد شعری که استاد برایش خوانده بود افتاد و دیگر تحمل درس خواندن را نداشت. دفتر خاطراتش را آورد و شروع به نوشتن کرد.
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
اگر تو با من مسکین ،چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
یلدا به هق هق افتاد و بلند بلند گریست. چقدر دلش برای خانه ی شهاب تنگ بود.
برای اتاقش. دیگر خود را متعلق به خانه ی حاج رضا نمیدانست و از این که خودش را متعلق به خانه ی شهاب هم بداند خجالت میکشید و با خود میگفت نه من متعلق به آنجا نیستم. اگر بودم میماندم. من متعلق به هیچ جا نیستم.
گاه دلش میگفت اصلا همه چیز را رها کن و برو به جایی که هیچ کس تو را نشناسد . اما امان از همان دل.
فکر این که شهاب با میترا به مسافرت رفته گاهی او را به مرز جنون میرساند . مخصوصا وقتی فرناز خیلی جدی میگفت تو نباید میگذاشتی با میترا بره. اون دیگه مال میتراست.
این فکری بود که گاه یلدا هم میکرد ولی باز به خود میگفت اینجوری بهتره. من نباید مانع رفتن اون میشدم.
چون اگه جلوش رو میگرفتم معلوم نبود با من چه برخوردی میکنه. شاید فقط غرور من بود که میشکست و از
بین میرفت . اما با رفتنش شاید خیلی چیزها برای خودم مشخص بشه...
شهاب حتی یک بار هم به خانه ی حاج رضا تلفن نزد. یلدا هم با اینکه برای شنیدن صدای مردانه ی او پر میزد اما جرات گرفتن شماره ی تلفن همراهش را نداشت. با هر صدای زنگ تلفن یا زنگ خانه چیزی در دلش آوار میشد و نا خواسته به سوی تلفن میدوید اما باز هم خبری از شهاب نبود و او دل مرده و افسرده تر میگشت.
در این مدت حتی کامبیز را هم ندیده بود تا شاید خبری از شهاب برایش بیاورد.
هنگام رفتن به دانشگاه آنقدر دور و اطراف را خوب نگاه میکرد تا شاید اثری از او بیابد.
گاه بخود میگفت شاید اینها یک نقشه است و اصلا مسافرتی در کار نبوده و برای این که من رو از سرش بازکنه این نقشه رو کشیده.

شب 13 دی ماه بود. از رفتن شهاب دو هفته میگذشت و امتحانات یلدا رو به پایان بود. یلدا واقعا گنجایش و تحمل این آخرین امتحان را نداشت. نگاهی سرسری به مطالبی که خوانده بود انداخت و کتاب را بست.
هوا خیلی سرد شده بود. از پشت پنجره بیرون را تماشا کرد. گویی برف می آمد. هیجانزده پنجره را باز کرد ودستش را بیرون برد. سرما با شدت به صورتش خورد رخوت را گرفت.
آسمان را نگاه کرد و لوله ای از دانه های سفید و درشت بود که در سقوط کردن از هم پیشی میگرفتند .
آنقدر خوشحال بود که یادش آمد لحظه ای از یاد شهاب غافل شده است. چه زیبا بود آن لحظه که به یادش آمد ... و بلند خواند:
برف نو برف نو بنشین
خوش نشسته ای بر بام
شادی آورده ای ای امید سپید
همه آلودگی است این ایام...
ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. حاج رضا بود. یلدا با خوشحالی گفت حاج رضا داره برف میاد...اولین برف امسال....
حاج رضا که برای اولین بار بعد از مدتها چهره ی یلدا را آنطور خوشحال و هیجانزده میدید به وجد آمد و گفت:من رو بگو که میخواستم خودم مژده ی اولین برف امسال رو بهت بدم و خوشحالت کنم.
یلدا جلو آمد در نگاهش برقی درخشید. بعد از آن همه انتظار و اشک و سختی گویی یک جوانه ی امید دردلش پیدا شده بود. لحظه ای نگاه حاج رضا را دید. از خودش متنفر شد. از آنهمه کج خلقی هایش خجالت کشیدو اشک در چشمانش حلقه بست. پیش آمد و دستهای پیر مرد را در دست گرفت . چانه اش لرزید واشکها سرازیر شدند.
حاج رضا که انگار تمام درد دل دخترک را بهتر از خودش میدانست او را پیش کشید و سرش را بغل گرفت یلدا بعد از دقایقی که بی وقفه اشک ریخت خود را عقب کشید و با چشمان اشکی اش حاج رضا را نگریست و گفت حاج رضا من رو ببخش. توی این مدت خیلی اذیتت کردم. نمیدونم چه ام شده؟ فکر میکنم دیوونه شدم.
حاج رضا هم چشمانش اشکی شد و گفت گریه نکن عزیزم. همه چیز درست میشه.
یلدا از حرف حاج رضا متعجب شد . اشک ها را پاک کرد و نگاهش کرد. تردید داشت که از حاج رضا چیزی بپرسد.
حاج رضا ادامه داد فردا آخرین امتحان رو انشاء الله بده آنوقت با هم میریم هر چقدر که دوست داشتی روی برفها قدم میزنیم.
یلدا خندید و گفت حاج رضا خیلی دوستت دارم.
فقط یه خواهشی ازت دارم.
چیه حاج رضا؟
ازت میخوام اگه شهاب اومد دنبالت. باهاش نری!
دل یلدا هوری پایین آمد و رنگ از رخش رفت. قلبش محکم و تند میزد.
چرا حاج رضا؟
کسی که دختر من رو در انتظار بذاره باید خودش هم طعم تلخ انتظار رو بچشه.
البته چند روز.
یلدا متعجب گفت ولی من...
حاج رضا خندید و گفت میدونم دخترم. میدونم. نمیخواد چیزی بگی. دیگه مزاحم نمیشم. درست رو بخون.و از اتاق یلدا خارج شد.
صبح همه جا سفید شده بود و سکوت خاصی بر پا بود. یلدا آرام آرام قدم بر میداشت و پایش را جایی میگذاشت که برفش تمیزتر و دست نخورده تر بود. این عادت بچگی بود. از قدم زدن روی برف های تمیز و یکدست لذت خاصی میبرد و حاج رضا این را میدانست.
یلدا باز برای لحظاتی به تماشای ردپای خود روی برف ایستاد . به نظرش واقعا زیبا بود. نگاهی به درختهای سفید پوش انداخت و ناخواسته لبخند زد. باز هم به یادش آمد که از یاد شهاب و امتحان غافل شده و با خود گفت این امتحان رو که بدم خیلی راحت میشم. حتی اگه شهاب هیچ وقت نیاد. و بعد دوباره گفت خدا نکنه.
از وقتی امتحانات شروع شده بود . یلدا و دوستانش کمتر فرصتی پیدا میکردند تا با هم صحبت های دیگری بجز درس داشته باشند و تنها چیزی که نرگس و فرناز به محض دیدن یلدا میگفتند این جمله بود: شهاب اومد؟
خبری نشد؟ و یلدا سر تکان میداد.
اما تماشای برف هنوز برای یلدا لذت بخش بود. به درختهای پر برف نگاه کرد و زیر لب گفت روز عروسی درختان سالخورده.
یلدا سر جلسه ی امتحان نشسته بود و سوالات را پاسخ داده بود. اما انگار دلش میخواست همانطور سر جایش بنشیند. نگاه بی فروغش به پنجره و برفی بود که دوباره آرام آرام بر زمین می نشست. تا سرش راگرداند فرناز را دید که دم در کلاس ادا و شکلک در میاورد و گویی میخواست چیزی بگوید.
نرگس هم کنارش بود. هر دو بال بال میزدند. فرناز نیم تنه اش را داخل کلاس کرده بود و با ایما و اشاره دهان را باز کرد و با هیجان زاید الوصفی چیزی میگفت. مثل... ش_هاب!
یلدا مثل جسد که به ناگاه روحی در او دمیده باشند جیغی کشید و از جا جهید و ورقه اش را به مراقب داد و ازکلاس بیرون پرید و گفت چی شده . چی شده؟
فرناز با دهانی که اندازه ی یک اقیانوس باز شده بود تمام دندانهایش را به نمایش گرفته بود و تکان میدادگفت چی شده . شهاب اومده؟ شهاب رو دیدی؟
توی راهرو غوغایی به پا شده بود. مراقب جلسه دم در کلاس ظاهر شد و با عصبانیت به آنها تذکر داد تا راهرو را ترک کنند.
نرگس گفت یلدا خودت رو کنترل کن. آره شهاب جونت بالاخره اومد.یک لحظه ساکت باش تا برات بگم.
من ورقه ام را دادم و رفتم محوطه ی بیرون. شهاب توی محوطه کنار کاج ها ایستاده بود و تا من رو دید صدام کرد و سلام و علیک کردیم. البته خودم آنقدر هیجانزده بودم که نزدیک بود غش کنم. بیچاره معلوم بودخیلی وقته زیر برف ایستاده. خیس خیس بود. ازم پرسید یلدا سر جلسه ست. گفتم بله. گفتم من نمیدونستم
امتحانش چه ساعتیه. از صبح اومدم... دیگه باید برم اگه یلدا رو دیدین بهش بگین امرور بیاد خونه!... و همین
چند لحظه ی پیش هم رفت!
یلدا معطل نکرد . او میدوید و نرگس و فرناز هم دنبالش و یک عالم نگاه متعجب به دنبال آن سه!
اما یلدا هیچ کس و هیچ چیز را نمیدید و دوان دوان خود را به بالای پله های محوطه ی بیرون از ساختمان رساند. نگاهش به در خروجی بود. اتومبیل شهاب را تشخیص داد و شهاب که اتومبیل را روشن کرد.
یلدا فریاد زد شهاب...شهاب... و بعد با همان هیجان زاید الوصف از بالای پله ها لیز خورد و به پایین پرت شد.
خوشبختانه تعداد پله ها زیاد نبود اما پایش بد جوری پیچ خورد و شهاب هم صدایش را نشنید.
نرگس و فرناز نمیدانستند به یلدا کمک کنند یا بخندند.
یلدا لنگ لنگان خود را به کناری کشید تا سر راه بچه ها نباشد.
فرناز خنده کنان گفت تو که اینطوری به خونه نمیرسی!
نرگس گفت تازه مگه حاج رضا سفارش نکرده کلاس بذاری و نری؟ اینطوری میخواستی عمل کنی؟
یلدا هم خندید و از شوق آمدن شهاب به گریه افتاد.
فرناز گفت پاشو.پاشو بریم توی بوفه. یه چای داغ حالتو جا میاره. و بعد رو به نرگس گفت بابا لیلی و مجنونو شیرین و فرهاد باید بیان جلوی این لنگ بندازن . روی همه عشاق رو سفید کرده.
نرگس گفت خب داره توصیه های دکتر فروزش رو انجام میده دیگه.
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای افتاده سرنگون باید رفت
واقعا باریک الله.
ساعتی گذشته بود و آنها هنوز در بوفه بودند. گویی به آرامشی رسیده بودند که نمیخواستند به سادگی از دستش بدهند. هم فارغ از امتحان بودند و هم یلدا خیالش راحت شده بود.
یلدا گفت خدایا شکرت! چقدر حالم خوبه . چقدر خوشحالم. احساس میکنم میتونم پرواز کنم.
فرناز گفت تو رو خدا امروز پروازت رو کنسل کن. هوابرفیه. ممکنه سقوط کنی...
یلدا بی توجه به فرناز گفت نرگس شهاب چی پوشیده بود؟
از لحظه ای که توی بوفه نشستند تا همان ثانیه آخر نرگس بیچاره مجبور شده بود صد بار حرفهای شهاب را بازگو کند . گویی یلدا با هر بار شنیدن آن حرفها خون تازه ای در رگهایش به جریان میافتاد و ... هزاران سوال
از نرگس پرسیده بود. چی پوشیده بود. چه شکلی شده بود. خوشحال بود یا ناراحت...
نرگس که دیگه خسته شده بود گفت بابا جون من به لباسهاش دقت نکردم. آخه منم خیلی هیجانزده بودم.
فقط یادمه انگار یک پالتوی مشکی تنش بود. موهایش هم خیس بود و روی سرش برف نشسته بود.
یلدا گفت من فدای موهای قشنگش بشم.
فرناز گفت خفه شو دیگه . بذار برات توضیح بده. الان دوباره سوال میکنی.
نرگس ادامه داد صورتش خسته و ژولیده بود. معلوم بود تازه از سفر برگشته.
یلدا دوباره پرسید لاغر شده بود یا چاق؟
نرگس جواب داد فکر کنم لاغر شده...
یلدا گفت الهی بمیرم.
فرناز گفت دو تا تون بمیرید. ما هم یه نفسی بکشیم.
نرگس گفت هیچی دیگه...حرفاش رو هم که گفتم. یلدا اگه یه سوال دیگه بکنی به خدا خودم خفه ات میکنم.
دوباره لبخند رضایتمند روی لبهای یلدا نشست و بعد از چند لحظه گفت بچه ها حالا شما چی میگین؟
به حرف حاج رضا گوش کنم و خونه نرم؟
فرناز جواب داد خب آره دیگه. حاج رضا یه چیزی میدونه که اون پیشنهاد رو بهت داده.
نرگس گفت اما آخه طفلک گناه داره. شاید اون هم دلش برای تو تنگ شده. اگه اینطور نبود چطور اون همه توی این سرما خودش رو اسیر کرده و منتظرت مونده. میتونست بره خونه و شب بیا سراغت یا نه.
به خونه ی حاج رضا تلفن کنه.
یلدا فکری کرد و گفت نرگس میفهمم تو چی میگی اما وقتی به زجری که توی این دو هفته کشیدم فکر میکنم راستش بدم نمیاد کمی دست به سرش کنم.
بقول فرناز شاید حاج رضا یه چیزی میدونه که اینطوری گفته دیگه.
نرگس گفت چی بگم؟ هر طور خودت فکر میکنی بهتره همون کار رو بکن.
فرناز گفت آره . خوب فکرهات رو بکن. با حاج رضا هم مشورت کن و بعد تصمیم بگیر.
یلدا حالا چهره اش جدی شده بود و ظاهرا بهتر میتوانست بیاندیشد . گفت راستش بچه ها ! شاید اون اصلااینطوری فکر نمیکنه . شاید اصلا به نظرش مسخره بیاد که من بخوام چیزی رو تلافی کنم. شاید واقعا دلش پیش میترا ست . یعنی بعد از دو هفته با هم بودن چه اتفاقی افتاده؟شهاب حتی یکبار هم زنگ نزد.
نرگس و فرناز ساکت بودند . آنها هم با صحبتهای یلدا موافق بودند اما دلشان نمیخواست سرخوشی او را بگیرند.
نرگس گفت ببین یلدا خوبه که تو گاهی اوقات عاقلانه فکر بکنی اما منفی بافی نه.
فرناز گفت موافقم . حالا هم آنقدر منفی نباف. به نظر من هر کسی خودش بهتر میتونه احساسات طرفش رو بفهمه . منظورم واقعی یا غیر واقعی بودن احساسات طرفه.
نرگس نگاه معنی داری به فرناز انداخت و گفت من که نفهمیدم تو چی میگی؟
فرناز ادامه داد .خب بابا برید چند تا کتاب بخونید و اطلاعاتتون را ببرید بالا...
باز هم به شوخی و خنده زدند. زیرا که جوان و شاداب بودند و دلشان میخواست از لحظه لحظه هایشان به بهانه های مختلف لذت ببرند.
بالاخره از یک دیگر دل کندند و تعطیلات دو هفته ای خوبی را برای یکدیگر آرزو کردند و به هم قول دادند در طی این دو هفته از یاد هم غافل نباشند و با هم تماس داشته باشند.


پایان فصل های 22 *
23 *
24 *
25
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چهره ی شادمان و سرحال یلدا همه را به وجد آورده بود. پروانه خانم اسفند دود کنان گفت الهی همیشه شاد باشی. دختر! به خدا توی این مدت که امتحان میدادی و ناراحت بودی دق کردم.
یلدا به حاج رضا نگاه کرد و لبخند زنان گفت حاج رضا امروز بریم روی برفهای تمیز و سفید قدم بزنیم؟
حاج رضا خندید و گفت حتما!
یلدا جرات نمیکرد بگوید که خبری از شهاب دارد. زیرا در اینصورت همه میفهمیدند علت ناراحتیهای او در طی اینمدت چیزی بجز دوری شهاب نبوده است.
بعد از ظهر خوبی بود و یلدا حاضر و آماده توی حیاط منتظر آمدن حاج رضا ایستاده بود . دست پیرمرد را در دستش فشرد و راه افتادند.
یلدا گفت حاج رضا فقط خیلی مراقب باشید و آهسته بیایید.
حاج رضا گفت نترس. آدم هر چی پیرتر میشه جونش عزیزتر میشه.
و خندید و ادامه داد من مراقبم . دخترم. خب بگو ببینم امروز چه خبرها بود؟
هیچی امتحان رو خوب دادم و بعد هم کلی خندیدیم و حرف زدیم.
پس خبر نداری؟
از چی؟
بگو از کی؟
یلدا با تردید گفت از کی؟
از شهاب!
یلدا که فکر میکرد خودش خبرهای دست اول از جانب شهاب دارد با دلشوره پرسید : شما هم!
پس تو هم چندان بیخبر نیستی.
میخواستم بهتون بگم . اما اول شما بگین.
حاج رضا خندید و گفت باشه دخترم. من میگم. صبح به محض اینکه تو رفتی دانشگاه شهاب اومد اینجا.
اومده بود دنبالت . بهش گفتم که رفتی امتحان بدی و بعد هم ازش خواستم که اجازه بده چند روزی پیش مابمونی . مخالفتی نکرد و رفت.
یعنی هیچی دیگه نگفت؟
نه دخترم .چیز دیگه ای نگفت.
اما نرگس میگفت که شهاب رو دیده که بیرون از دانشگاه منتظر بوده و بعد هم به نرگس گفته بود که من امروز برم خونه.
حاج رضا فکری کرد و گفت یعنی چه؟ عجب پسر مغروریه. پس چرا به من چیزی نگفت. اگه لازم بود که تو بری خونه خب باید به من میگفت. عجیبه.
حالا به نظر شما من چی کار بکنم؟
هیچی دخترم . امشب که اینجایی . تا ببینم چی پیش میاد؟
با این که یلدا خیلی دلتنگ شهاب بود اما بدش نمیامد آن شب را بی خبر و تنها بگذراند. یلدا فکر کرد باید برای یک شب هم که شده حاج رضا را بعد از آن همه مدت خوشحال کند و آنطور که او دوست دارد باشد. برای همین تصمیم گرفت کمتر به یاد شهاب بیافتد.
بعد از این که ساعتی روی برفها قدم زدند و صحبت کردند به خانه برگشتند. پروانه خانم و مش حسین شام خوبی تدارک دیده بودند . یلدا از آنهمه مهر و عاطفه لحظه ای گریان شد اما خود را کنترل کرد.
همه ی آنها را خیلی دوست داشت و دلش میخواست همیشه خوشحال و خندان باشند. هر از گاهی هم وقتی یاد شهاب میافتاد ته دلش مالش میرفت و لبخند میزد و شوق و آرامشی توام از آمدن شهاب و دانستن این که او در چند قدمی اش است احاطه اش میکرد.
صدای زنگ تلفن تپش قلبش را بالا میبرد و رنگ صورتش پاک میشد.
بعد از صرف شام و کمک به پروانه خانم طبق عادت دیرین با حاج رضا نشستند و شعر خواندند.
آنشب یلدا همان شد که حاج رضا میخواست و از این بابت در دل احساس رضایت میکرد.
آخر شب هنگام خواب و دلگیر از نیامدن شهاب به رختخواب رفت و با خود گفت بیشعور حتی یک زنگ هم نزد.
سپس بیاد حرف آخر شهاب در شب قبل از سفرش افتاد که گفت یادت نره. اونجا (خونه ی حاج رضا) خونه ی اصلی توست. و با خود گفت اگه بعد از این سه ماه باقی مانده شهاب من رو نخواد من دیگه به اینجا برنمیگردم. نه اصلا نمی تونم.درسته که اینجا راحتم اما در اون صورت دیگه
نمیتونم تو چشمهای حاج رضا و بقیه نگاه کنم.
حتی اگه همه ی اینها بازی باشد اما من بازم نمیخوام مثل پس مونده ها به جای قبلی ام برگردم.
و دوباره دلشوره و تشویش وجودش رو گرفت اما تصمیم گرفت پایان روز خوبش را خراب
نکنه و دوباره خیال بافی کرد تا خوابش برد.
صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانه خوردن صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف نمیامد اما همه جا سفید بود ، مش حسین در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و پنجره را باز کردو بلند گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم.
مش حسین خندید و سری تکان داد و گفت حواسم هست. دخترم دست نخوردهاش رو برات جدا کردم و خندید.
یلدا شنلی را که پروانه خانم به سبک محلی برایش بافته بود پوشید . خیلی برازنده اش بود. به خودش رسید و به حیاط رفت. پروانه خانم و مش حسین هم به او ملحق شدند و با پارو برفهای تمیز را برای یلدا میاوردند. یلدا هم آنها را روی هم میکوفت تا بدنه ی آدم برفی اش را بسازد. آنقدر خندیدند و تفریح کردند که عاقبت خسته شدند. آدم برفی یلدا با کلاه و شال مش حسین دیدنی و جذاب شده بود.
حاج رضا از پشت پنجره نگاهشان میکرد و بعد از چند لحظه به شیشه زد و گفت : زنگ میزنند.در را باز کنید.
مش حسین بسوی در شتافت . در باز شد. هیکل تنومند شهاب در چهار چوب در ظاهر شد. نگاه یلدا روی چشمهای منتظر شهاب ماسید. دماغ آدم برفی از دستش افتاد. شهاب با آن پالتوی بلند مشکی چقدر جذابتربه نظرش آمد. ریش و سبیلش را از ته زده بود و موهایش مثل همیشه مرتب بود. بوی خوش عشق فضا را طرب انگیز کرد. پروانه خانم و مش حسین خیلی وقت بود سلام و احوالپرسی و تعارفات را با شهاب تمام کرده بودند اما یلدا همچنان خشکیده کنار آدم برفی اش نشسته بود.
پروانه خانم شهاب را به داخل دعوت کرد و شهاب وارد حیاط شد. یلدا به زحمت از جای برخاست.هنوز نگاهشان بهم بود.
یلدا که تمام وجودش سست شده بود به زحمت سلام کرد و شهاب هم زیر لب جوابی داد.پروانه خانمو مش حسین آنها را ترک کردند و وارد خانه شدند تا ترتیب پذیرایی از میهمان جدید را بدهند.
شهاب به آرامی قدم برداشت و به یلدا نزدیک شد . لبخندی زد و گفت معلومه خیلی خوش میگذره !نه؟
یلدا هم لبخندی زد.
شهاب در حالی که اشاره به آدم برفی داشت گفت چقدر شبیه منه.
یلدا خندید . شهاب خم شد و هویچی را که بر زمین افتاده بود برداشت و گفت دماغ آدم برفی ات رو نگذاشتی.
یلدا هویج را از او گرفت و توی صورت آدم برفی گذاشت. آدم برفی غول آسا گویی به هردویشان لبخند میزد.
شهاب دوباره جدی شد و گفت خب مثل اینکه اینجا دیگه کاری نداری. وسایلت رو جمع کن بریم.
یلدا با خود گفت الانه که پرواز کنم. اما به شهاب گفت الان بریم؟
چیه مگه بازم میخوای برف بازی کنی؟
یلدا خندید و گفت اگه بالا نیای حاج رضا غصه دار میشه.
شهاب نگاه موافقی به او انداخت و در حالی که به سوی پله های خانه میرفت گفت پس بیا بالا تا سرما نخوردی.



پایان فصل های 26 * 27
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هوای گرم و مطبوع داخل اتومبیل در آن شب سرد و برفی برای هر دوی آنها بسیار دلچسب مینمود. یلدا از تماشای برف و آدمهای قوز کرده ای که با عجله راه میرفتند لذت میبرد . بالاخره بعد از مدتها طعم آرامش واقعی را حس میکرد.
خوشحال بود که شهاب با ماندن او در منزل حاج رضا مخالفت کرده و خوشحال از یاد آوری آخرین جمله ی حاج رضا وقتی که لباس پوشیده و آماده در اتاقش را میبست . حاج رضا پشت در اتاقش به انتظار ایستاده بود و آرام آرامو آهسته به یلدا گفت دخترم دلم میخواست بیشتر پیش من بمانی اما از نگاه شهاب فهمیدم که بی طاقت است.
بهتر است بروی!
یلدا با خود میگفت خوشبختی چقدر به من نزدیک بود و من غافل بودم. او واقعا احساس خوشبختی میکرد.
قلبش مالامال از عشق و سرخوشی بود. باز هم ناخواسته لبخند روی لبهایش نشسته بود. دلش میخواست فریاد بزند و بلند بگوید هی آدما من خوشبختم.خوشبخت. زیرا معشوقم پس از روزها و ساعتهای سخت جدایی دوباره بازگشته و حالا در کنار او هستم.
یلدا آدمها را نگاه میکرد و با خود می اندیشید آیا آنها هم عاشقند؟ آیا عشق را آنچنان که من تجربه میکنم تجربه کرده اند؟ به دو سه هفته ای که گذشته بود فکر میکرد . به کج خلقیهایش به انتظار کشنده ای که بالاخره سر آمده بود . به آن معشوق ساکت که نگاهش را به جاده سپرده بود تا کسی به راز دلش پی نبرد و به عشق ویرانگرش.
سپس به خود گفت ارزشش را دارد؟ ناخودآگاه نگاهش را به شهاب دوخت.
نیم رخ جذاب و مردانه ی شهاب او را دوباره مجذوب و بیخود ساخت. به طوری که با نگاه غافلگیرانه ی شهاب هم دست از نگاه کردن برنداشت. شهاب با تعجب پرسید. چیزی شده؟
برخلاف همیشه یلدا دستپاچه نشد و برای همین با همان نگاه آرام و دلپذیرش به شهاب گفت نه . چطور مگه؟
شهاب که از نگاه ممتد یلدا کلافه مینمود گفت پس چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ میخوای نابودم کنی؟
یلدا از حرف شهاب خنده اش گرفت و گفت نه داشتم فکر میکردم.
شهاب با پوزخندی گفت به چی؟ نکنه به قیافه ی کج و کوله ام فکر میکنی؟
یلدا بلند خندید.
شهاب گفت خیلی خوشت اومد؟
یلدا هنوز میخندید. آخر خنده گفت اما تو که اصلا کج و کوله نیستی.
شهاب لبخندی زد و ابروها را بالا انداخت و گفت پس جای شکرش باقی است.
یلدا هنور لبخند روی لبهایش بود. اما دوباره دنبال حرف میگشت. میترسید گفتگوهایش به همینجا ختم شود.
شهاب پیش دستی کرد و گفت گرسنه ای؟
خیلی زیاد.
پس باید مواظب خودم باشم.
یلدا خندید.
چی دوست داری بخوری؟
خیلی وقته پیتزا نخورده ام.
منم خیلی وقته که قورمه سبزیت رو نخوردم.
یلدا با تعجب نگاهش کرد . شهاب هم خیره در چشمهای او گفت چی شده؟
مگه دروغ گفتم؟
یلدا خوشحال بود آنقدر که دیگر توان عادی رفتار کردن را نداشت. برای او چیزی دلچسب تر و دلپذیر تر از آن که شهاب تعریفش را کند وجود نداشت. حتی اگر راجع به قورمه سبزی هایش بود.
شهاب ماشین را کنار یک رستوران مدرن و شیک متوقف کرد. باز برف گرفته بود. آرام و ریز ریز... دختر پسرهای جوان گروه گروه میز و صندلیها را اشغال کرده بودند.
شهاب گوشه ای دنج را پیدا کرد و به یلدا گفت برو اونجا.
یلدا چند قدم برداشت. ناگهان بند کیفش کشیده شد. شهاب بند کیفش را از دکمه پالتویش رها کرد. یلدا هیجانزدهبه اطراف نگاه کرد و سر جایش نشست و در دل با خود گفت با شهاب اومدی ها. حواست هست؟
از این موقعیت ته دلش مالش رفت. خوشحال بود که رستوران با انواع نورهای قرمز و رنگی روشن بود.زیرا معتقد بود زیر نورهای رنگی مخصوصا قرمز زیباتر به نظر میرسد. جرات نگاه کردن به شهاب را نداشت. دلشوره ای گرفته بود که گرسنگی از یادش رفت. لرزش دستهایش را به وضوح میتوانست ببیند. شهاب صندلی اش را عقب کشید و در حالی که از جایش برمیخاست گفت میرم دستهام رو بشورم.
یلدا گفت باشه.
فرصت خوبی بود که همه جا رو خوب ورانداز کند. رستوران کوچک و شیکی بود که به وسیله پله های مارپیچی شکل زیبایی به طبقه ی دوم که لژ خانوادگی محسوب میشد میرسید. میز آنها تقریبا رو به روی پله ها بود.
یلدا میتوانست کسانی را که از پله ها بالا و پایین میرفتند ببیند. دختر و پسرهای جوان همه طبق آخرین مدهای روز خود را آراسته بودند و بیشتر آنها بیش از این که زیبا بشوند عجیب و بنظر یلدا گاه وحشت آور بودند.
یلدا با عجله دست در کیفش کرد و آیینه ی کوچکش را کاوید و یواشکی خود را در آن نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
او زیر نور قرمز واقعا زیباتر مینمود. گویی چشمان سیاهش گیراتر و درشتر منمود.آیینه را در کیف رها کرد و با اعتماد به نفس بیشتری به صندلی اش تکیه زد. نگاهش با نگاهی که گویی مدتی است او را زیر نظر دارد متقارن شد.
پسری با موهای بلندی که از پشت سرش بسته شده بود و میز مقابل آنها را اشغال کرده بود. سرش را پایین آورد و به یلدا چشمکی زد. یلدا سریع نگاهش را دزدید . بند کیف در دستش فشرده شد.
شهاب در حالی که اطراف را خوب ورانداز میکرد آرام پیش آمد و صندلی اش را عقب کشید و به یلدا گفت :
پاشو بیا اینجا بشین.
و نگاه غضبناکی به پسری که رو بروی یلدا نشسته بود انداخت.
یلدا جایش را عوض کرد و در دل به آنهمه ذکاوت و دقت شهاب تحسین گفت.
شهاب سر پیش آورد و گفت راحتی؟
یلدا با لبخند جواب داد. بله.
دقایقی بعد مشغول پیتزا خوردن شدند. شهاب در حالی که دستمال کاغذی را پیش میکشید گفت دیروز نرگس رو ندیدی؟... دوستت رو میگم.
یلدا نمیدانست انکار کند یا نه؟ اما وقتی چشمهای شهاب را میدید.نمیتوانست جز حقیقت بگوید. جواب داد آره...
خب؟...
چی خب؟
مگه بهت نگفت که من رو دیده؟ مگه بهت نگفت بیای خونه؟
یلدانگاهش کرد و گفت چرا گفت اما حاج رضا نگذاشت و گفت که با خودت صحبت کرده.
شهاب با صورت و نگاه جدی با لحن آمرانه گفت ببین یلدا خانم! از حالا به بعد نمیخوام از کس دیگه ای حتی حاج رضا برای انجام کاری اجازه بگیری. تو اون کاری رو انجام میدی که من میگم.
یلدا حرف برای گفتن داشت اما نمیخواست عیش خود را طیش کند. برای همین نگاه پر از آرامش خود را به شهاب دوخت.
شهاب پوزخندی زد و گفت امتحانها خیلی سخت بود یا طاقت دوری از من رو نداشتی؟ چرا اینقدر لاغر و رنگ پریده شدی؟
یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت خیلی زشت شده ام؟
شهاب نگاه نافذش را به او دوخت و بعد از ثانیه ای گفت نه . متاسفانه خوشگلتر شدی.
یلدا از اعتراف صریح شهاب که گویی بدون هیچ احساسی عنوان شده بود متعجب شد.
شهاب حرف را عوض کرد و گفت راستی با اجازه رفتم توی اتاقت . البته دیروز.
یلدا در سکوت گاز کوچکی به برش پیتزاش زد و فقط نگاه کرد. خدا میدانست درونش چه غوغایی بر پا بود.
خیلی دوست داشت راجع به سفر و روزهایی که او نبوده است بشنود اما حالا باید صبور میبود. این اولین باربود که با شهاب بیرون میرفت. پس نباید خرابش میکرد. با تردید گفت برای چی؟
یک کاست داری که بیشتر وقتها صدایش از اتاقت میاد.انگار یه جورایی به شنیدنش معتاد شده ام. توی اتاقت بود.
با اجازه ات برش داشتم. تا مدتی توی ماشین گوش کنم.
یلدا با دل و جان گفت قابلی نداره. مال تو. اما کدوم کاسته .چی میخونه؟
نمیدونم کی خونده . اما یک جاش میگه تمام آسمان پر از شهاب میشود...
یلدا که چهره اش به سرخی میگرایید گفت آهان متوجه شدم.
قلبش تندتند میزد. به نظرش شهاب خوب پیش آمده بود و باز هم میخواست از او حرف بکشد. به خودش گفت مواظب حرف زدنت باش.
شهاب ادامه داد خب حالا این یعنی چی؟
کدوم؟
همین که میگه آسمان من پر از شهاب میشود.
یلدا خندید و گفت گیر دادی؟
شهاب جدی گفت نه . واقعا میخوام معنی اش رو بدونم. بالاخره تو ادبیاتی هستی و از این چیزها بهتر سر در میاری.
یلدا چهره ای حق به جانبی گرفت و گفت خب این که معلومه.
پس حالا که معلومه بگو!(و خودش را منتظر شنیدن پاسخ نشان داد. در حالی که زیرکانه یلدا را زیر نظر داشت)
یلدا هم سعی کرد بدون عکس العمل خاصی جواب دهد.شهاب را نگاه کرد و گفت این بیت معنی اش وابسته به ابیات قبله. ولی خب اگه فقط همین رو میخوای بدونی در واقع اینطوری میشه معنی کرد که آسمان کنایه از دنیای شاعر و زندگی اوست که میگه اگر تو باشی دنیای من پر از گرما و نور و هیجان میشه و شهاب یعنی سنگ آتشین که حرکت میکنه و از خودش نور و حرارت متصاعد میکنه.
شهاب که گویی مجذوب یلدا شده بود بعد از چند لحظه سکوت گفت شاعرش کیه؟
فروغ فرخزاد همون که پوسترش رو برام خریدی.
آهان اسمش رو زیاد شنیدم اما با شعرهاش چندان آشنا نیستم. ببینم چی شد رفتی سراغ ادبیات.؟
یلدا کمی نوشیدنی نوشید . بعد گفت اگه بگم فقط علاقمند بودم کافی نیست.
چون ادبیات برای من فراتر از علاقه است و شاید تنها چیزی که میتونه پاسخگوی روحیه ی من باشد و وقتی از همه جا خسته و دلگیرم ادبیاته . اون موقع است که میتونم بهش پناه ببرم. شاید موقعی که میخواستم کنکور بدم فقط علاقه داشتم اما وقتی قبول شدم و وارد این رشته شدم عاشقش شدم. وقتی سر کلاسم دیگه متعلق به خودم نیستم. و مخصوصا اگر استادم هم درست و حسابی و عاشق ادبیات باشه اون وقت دیگه واقعا غرق میشم و از این غرق شدن لذت میبرم. خب اکثر اساتیدمون هم واقعا عالیند. یعنی شاید وجود آنها هم بی تاثیر در میزان علاقه من به ادبیات نباشه. خب خوبه...یعنی همه ی ادبیاتی ها اینطوریند؟
البته که نه.
سپس یلدا پوزخندی زد و گفت باورت میشه.؟ من گاهی از وجود بعضی از دانشجوها توی کلاسهامون به مرزجنون میرسم. و دوباره با همان جدیت ادامه داد. خب بعضی از اونها واقعا از درک خیلی از مسائل پیش پا افتاده ی اطرافشون عاجزند و این در حالی است که ادبیات نیاز به درک و فهم بسیار بالایی داره. یکجور ذکاوت و هوشو باریک بینی خاصی نیاز داره. البته بگذریم که وقتی اسم ادبیات میاد خیلی ها فکر میکنند ساده ترین رشته است و خیلی ها هم مدعی فضلند که این عده همیشه من رو ناراحت میکنند.(لبخندی عصبی زد)و ادامه داد،ولی خب ادبیات نیاز به آدمش داره و هرکسی نمیتونه ادبیات بخونه و بفهمه. ممکنه ظاهرش ساده باشه اما...
خب حالا اون عده که میگی از ادبیات چیزی درک نمیکنند چرا ادبیات رو انتخاب کرده اند؟
در واقع اونها انتخاب نکرده اند. یا به نوعی مجبور بودند چون رشته های بالاتر نمره نیاورده اند یا شانسی اومده اند دیگه.
شهاب خندید و گفت تو هم حرص میخوری . آره؟
حرص هم داره . توی کلاس ما کسانی هستند که از روخونی یک مطلب ساده عاجزند چه برسه به فهم اون.
معلومه از اون دو آتیشه هایی ها . (یلدا خندید... شهاب هم)
شهاب ادامه داد. راستش من همه اش فکر میکردم سر کلاس ادبیات مشاعره راه میاندازند و فال حافظ میگیرن و خلاصه عشق و حال دیگه.
یلدا از طرز حرف زدن شهاب خنده اش گرفت و گفت همه ی اینها هم توی کلاسهامون هست اما نه اون شکلی که شما فکر میکنی. ادبیات ما رو با دردهای اجتماع با روحیات آدما با افکار اونها حتی با طبیعت آشنا میکنه و آشتی میده. و به قول استادم دکتر مرزآبادی ادبیات رشته ی روشنفکری است.
شهاب ابروها را بالا داد و گفت خب از آشنایی با خانم مدافع ادبیات فارسی خوشوقتم.
تو چی. به این رشته علاقه داری؟
نمیدونم. گاهی از یک چیزی خوشم میاد . مثلا یک شعر یک متن ادبی و پرمعنا یا حتی یک رمان . اما خب.
مثل تو نیستم که دنبالش باشم. باید برام پیش بیاد . ولی دلم میخواد با شعرهای همین شاعر که الان گفتی چی بود؟
فروغ. آره. بیشتر آشنا بشم.
اتفاقا ازش کتاب زیاد دارم. رفتیم خونه بهت میدم که بخونی.
غذات سرد شد. تو خوردی؟
آره . ازت حرف کشیدم و نذاشتم زیاد بخوری. (دوباره خندید.)
منم دیگه سیر شدم.
نه . نه.بخور. من نشسته ام همین جا و نگات میکنم. خوشگل میخوری.
و دندانهای ریز و یک دستش را به نمایش گذاشت...
شام دلچسبی بود . چقدر یلدا دوست داشت یکروز بتواند با او ارتباط برقرار کند. دیگر به گذشت آن پانزده روز فکر نمیکرد و حتی دیگر به میترا هم فکر نمیکرد. هر چی بود فقط شهاب بود . شهاب.
آنشب خواب به چشمان یلدا نمیامد. آنقدر هیجانزده و امیدوار و خوشحال بود که دوست داشت تا صبح رویا بافی کند . باور نمیکرد که ساعاتی را با شهاب گذرانده است . با خود گفت یعنی الان خوابه؟ دلش فشردو دوباره گفت اگه خوابه معلومه که من خرم که اینجا نشسته ام و دلم رو الکی خوش کرده ام. اما دوباره تصویر شهاب جلوی چشمانش جان گرفت و با لبخند خاصی گفت تمام آسمان من پر از شهاب میشود یعنی چی؟...دوباره ضعف کرد و گفت وای خدایا. اشتباه نمیکنم. اشتباه نمیکنم.
یلدا موهایش را باز کرد. و به دورش ریخت و برس را برداشت و شانه زد. خود را در آیینه تماشا کرد. موهای بلند مواج و سیاه صورتش را مثل قابی زیبا در برگرفته بود و تاپ بنفش رنگی بتن داشت که دو بند نازکش شانه های کوچکش را در بر گرفته بودند. شلوارک کوتاه جین قشنگی پوشیده بود . خود را دقیقتر نگاه کرد. زیبا شده بود.
به یا حرف شهاب افتاد که گفت خوشگلتر هم شده ای. از این یادآوری به وجد آمد و از جای برخاست و گفت بهتره برم فلاسک چای رو بیارم اینجا. اصلا خوابم نمیاد. و با فکر اینکه شهاب خوابیده در اتاقش را باز کردو بدون اینکه چراغی روشن کنه بطرف آشپزخانه رفت. فقط آباژور داخل سالن روشن بود که قسمتی از آشپزخانه را نور میبخشید. با احتیاط از کنار میز ناهارخوری گذشت و بسوی کابینتها رفت.
دست برد تا درش را باز کند. ناگهان چراغ روشن شد و یلدا بسرعت برگشت و با دیدن شهاب جیغ خفیفی کشید.
شهاب که غافلگیر و دستپاچه شده بود یک قدم به عقب برداشت و دستهایش را برای آرام کردن یلدا پیش گرفت و گفت نترس...نترس...منم یلدا.
یلدا پس از اینکه مطمئن شد او خود شهاب است از وضعیتی که داشت بیشتر خجالت کشید. گویی شهاب هم تازه او را میدید هر دو بهتزده به یکدیگر خیره بودند و هر کدام دنبال راه فراری میگشتند. امادقیقا نمیدانستندچه کنند. یلدا نمیخواست عکس العمل بچه گانه ای بروز دهد و گرنه یک لحظه هم درنگ نمیکرد و از مقابل شهاب آنچنان میگریخت که به ثانیه هم نمیکشید. اما همانجا چشم در چشم شهاب ایستاده بود گویی نفسهایش در نمیامد.
عاقبت شهاب نگاه شرمگینش را پایین گرفت و گفت سرما میخوری برو یک چیزی بپوش.
یلدا در حالی که لب زیرین را به دندان میگزید سعی کرد با احتیاط از کنار شهاب عبور کند اما حلقه ای از موهای پریشانش به گردنبند شهاب گیر کرد
و آن را با خود کشید. باز هر دو هول شدند.
شهاب گفت صبر کن. صبر کن. نکش. موهات کنده میشه. نکش. خودم بازش میکنم.
هر دو صدای نفسهای یکدیگر را میشنیدند . قطرات عرق روی پیشانی شهاب نشسته بود . سعی میکرد همه چیز را عادی جلوه دهد اما دستهایش لرزش خاصی داشت که از دید یلدا پنهان نماند.
شهاب پوزخندی زد و گفت چرا امشب ما همه اش بهم گره میخوریم؟
یلدا با شرمندگی خندید. عاقبت شهاب گره را باز کرد و نگاه سوزنده اش را نثار چشمهای همیشه منتظر یلدا کرد و آب دهانش را قورت داد و گفت اومدی آب بخوری؟
ا...نه اومدم فلاسک چای رو بردارم.
شهاب فلاسک را برداشت و همراه یک فنجان آن را به یلدا داد و گفت خوابت نمیاد؟
نه . هوس یک فنجان چای کردم.
شهاب با نگاهی که برای یلدا خیلی تازگی داشت به او چشم دوخت و گفت حالا برو چای ات رو بخور.
یلدا مثل بچه های حرف شنو سری تکان داد و با لبخند شهاب را ترک کرد.
شهاب بلند پرسید پرده ی اتاقت رو که جمع نکردی
نه.
شهاب صندلی را کنار کشید و همانجا توی آشپزخانه نشست. گویی داشت فکر میکرد چرا به آشپزخانه آمده است.
خواب از سرش پریده و افکاری مغشوش سراعش آمده بود.

پایان فصل 28




پایان فصل 28
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ

برچسب ها
رمان, رمان همخونه


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها