شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
04-09-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سیب مهربون
مادرش براي نگه داري و تامين مخارجش معمولا شب هارا كار مي كرد . گاها مي شنيد كه به او حرامزاده مي گفتند ولي او معني اينجمله را نمي دانست . مي دانست كه مادرش عطر ندارد ولي هميشه بوي عطر ميدهد ! يك بار كه از مادرش پرسيده بود حرامزاده يعني چي ؟ مادرش گريه كرده بود و او مي دانست كه نبايد به كسي اين جمله را بگويد ، چون مادرها باشنيدن اين جمله گريه مي كنند و او دوست نداشت كه هيچ مادري گريه كند . اوعاشق مادرش بود . مادرش صبح ها برايش نان و كره درست مي كرد و شكر رويش ميپاچيد و او مي خورد . او عاشق لقمه هايي بود كه مادر در دهانش مي گذاشت .عصر ها مادر برايش كتاب كودكان مي خواند و او خود را جاي سوپر من و بت منمي پنداشت و مي دانست كه روزي سوپر من مي شود . زمستان رسيده بود . ميدانست مادرش شب ها از سرما در بيرون خانه مي لرزد . دوست داشت كاري بكندولي نمي دانست چه كاري . معني فكر كردن را نمي دانست و گر نه حتما برايمادرش كاري مي كرد . يك شب كه مادرش نبود ، پليس به خانه آنها آمد و او رابا خود برد . خارج از شهر ، زير يك پل ، جسدي بود كه او بايد شناسايي ميكرد . وقتي ملحفه را از روي جسد كنار زدند ، مادرش را عريان ديد كه سياهشده بود . پليس از او پرسيد كه جنازه را مي شناسد و او فقط گفته بود :مادر . كنار جسد چوبي ديده مي شد كه مادر را با او زده بودند .
شنيد كه پليس ها مي گويند : اين هم يك مورد ديگه . احتمالا يارو پول نداشته و درگير شدند و ... او نمي دانست درگير يعني چي .
پليس او را با ماشين به جايي برد كه همه بچه بودند . ديگر خبري از نان وشكر نبود و او خيلي دوست داشت بداند نوانخانه يعني چي ؟ چهره عريان مادرهميشه جلوي نظرش بود . دوست داشت لباسي گرم براي مادرش تهيه كند . درزمستان سال بعد ، يك روز كه پرستاري براي سركشي به اتاقش آمده بود او راآويزان از طنابي ديد بود كه كيسه هايي را هم در دست داشته بود . پرستارهاگفتند : يك خودكشي موفق ديگر !
وقتي او را پايين آوردند و در كيسه هايي كه در دستانش بود باز كردند ،هزاران لباس را ديدند كه او براي مادرش جمع كرده بود و هيچ پرستاري تا بهامروز نفهميد كه او خود را كشته بود تا براي مادرش كيسه لباسهاي گرم ببردتا مبادا مادر عريانش سرما بخورد . او عاقبت توانسته بود كاري براي مادرش بكند
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
04-10-2010
|
|
کاربر بسیار فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 795
سپاسها: : 843
1,438 سپاس در 268 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد ، یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند.
در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود:
چیزهای کوچک
مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود.و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت .
همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد
یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد!
یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
.
یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد.
اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود.
یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
یکی دیگر بچه اش تاخیر کرده بود و نتوانسته بود سروقت حاضر شود.
یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد.و به همین خاطر زنده ماند!
به همین خاطر هر وقت;
در ترافیک گیر می افتم
آسانسوری را از دست می دهم
مجبور برگردم تا تلفنی را جواب دهم...
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم..
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید
با چراغ قرمز روبرو می شوید
عصبانی یا افسرده نشویدبدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست
__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟
|
04-13-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زمین بگذار.....
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
زندگی همین است!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-14-2010
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
نقل قول:
نوشته اصلی توسط behnam5555
سیب مهربون
مادرش براي نگه داري و تامين مخارجش معمولا شب هارا كار مي كرد . گاها مي شنيد كه به او حرامزاده مي گفتند ولي او معني اينجمله را نمي دانست ................
|
این داستان خیلی تلخ بود و من خیلی اذیت شدم
خیلی خیلی بیشتر از خیلی
مقام یک مادر واقعا در هر حالت و جایی دارای جایگاه خودشه
یک مادر همیشه یک مادره
نقل قول:
نوشته اصلی توسط kiana
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد ، یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند....................بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست
|
بسیار عالی بود
سپاس
این هم داستان من
نمی توانم!!!
كلاس چهارم "دونا" هم مثل هر كلاس چهارم دیگری به نظر می رسید كه در گذشته دیده بودم. بچه ها روی شش نیمكت پنج نفره می نشستند و میز معلم هم رو به روی آنها بود. از بسیاری از جنبه ها این كلاس هم شبیه همه كلاسهای ابتدا یی بود، با این همه روزی كه من برای اولین بار وارد كلاس شدم احساس كردم در جو آن، هیجانی لطیف نهفته است.
"دونا" معلم مدرسه ابتدایی شهر كوچكی در میشیگان، تنها دو سال تا بازنشستگی فرصت داشت. درضمن به عنوان عضو داوطلب در برنامه "بهبود و پیشرفت آموزش استان" كه من آن را سازماندهی كرده بودم، شركت داشت. من هم به عنوان بازرس در كلاسها شركت می كردم و سعی داشتم در امر آموزش تسهیلاتی را فراهم آورم.
آن روز به كلاس "دونا" رفتم و روی نیمكت ته كلاس نشستم. شاگردان سخت مشغول پركردن اوراقی بودند. به شاگرد ده ساله كنار دستم نگاه كردم و دیدم ورقه اش را با جملاتی كه همه با "نمی توانم" شروع شده اند پر كرده است.
"من نمی توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم."
"من نمی توانم عددهای بیشتر از سه رقم را تقسیم كنم."
"من نمی توانم كاری كنم كه دبی مرا دوست داشته باشد."
نصف ورقه را پر كرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجیبی به این كار ادامه می داد.
از جا بلند شدم و روی كاغذهای همه شاگردان نگاهی انداختم.
همه كاغذها پر از "نمی توانم " ها بود.
كنجكاویم سخت تحریك شده بود. تصمیم گرفتم نگاهی به ورقه معلم بیندازم. دیدم كه او نیز سخت مشغول نوشتن "نمی توانم " است.
"من نمی توانم مادر "جان" را وادار كنم به جلسه معلمها بیاید."
" من نمی توانم دخترم را وادار كنم ماشین را بنزین بزند."
"من نمی توانم آلن را وادار كنم به جای مشت از حرف استفاده كند."
سر در نمی آوردم كه این شاگردها و معلمشان چرا به جای استفاده از جملات مثبت به جملات منفی روی آورده اند. سعی كردم آرام بنشینم و ببینم عاقبت كار به كجا می كشد.
شاگردان ده دقیقه دیگر هم نوشتند. خیلی ها یك صفحه را پر كرده بودند و می خواستند سراغ صفحه جدیدی بروند. معلم گفت:
- همان یك صفحه كافی است. صفحه دیگر را شروع نكنید.
بعد از بچه ها خواست كه كاغذهایشان را تا كنند و یكی یكی نزد او بروند.
روی میز معلم یك جعبه خالی كفش بود. بچه ها كاغذ هایشان را داخل جعبه انداختند. وقتی همه كاغذها جمع شدند، "دونا" در جعبه را بست، آن را زیر بغلش زد و همراه با شاگردانش از كلاس بیرون رفتند.
من هم پشت سر آنها راه افتادم. وسط راه، "دونا" رفت و با یك بیل برگشت. بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند. بالاخره به انتهای زمین بازی كه رسیدند، ایستادند. بعد زمین را كندند.
آنها می خواستند "نمی توانم" های خود را دفن كنند!
كندن زمین ده دقیقه ای طول كشید چون همه بچه های كلاس چهارم دوست داشتند در این كار شركت كنند. وقتی كه سه چهار متری زمین را كندند، جعبه "نمی توانم" ها را ته گودال گذاشتند و بسرعت روی آن خاك ریختند.
سی و یك شاگرد ده یازده ساله دور قبر ایستاده بودند. هر كدام از آنها حداقل یك ورقه پر از "نمی توانم" درآن قبر دفن كرده بود. معلمشان هم همین طور!
دراین موقع "دونا" گفت:
- دخترها! پسرها! دستهای همدیگر را بگیرید و سرتان را خم كنید.
شاگردها بلافاصله حلقه ای تشكیل دادند و اطاعت كردند، بعد هم با سرهای خم منتظر ماندند و "دونا" سخنرانی كرد:
- دوستان! ما امروز جمع شده ایم تا یاد و خاطره "نمی توانم" را گرامی بداریم. او دراین دنیای خاكی با ما زندگی می كرد و در زندگی همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا كه می رفتیم نام او را می شنیدیم، درمدرسه، در انجمن شهر، در ادارات و حتی در كاخ سفید! اینك ما "نمی توانم" را درجایگاه ابدی اش به خاك سپرده ایم. البته یاد او در وجود خواهر و برادرهایش یعنی "می توانم"، "خواهم توانست" و "همین حالا شروع خواهم كرد" باقی خواهد ماند. آنها به اندازه این خویشاوند مشهورشان شناخته شده نیستند، ولی هنوز هم قدرتمند و قوی هستند. شاید روزی با كمك شما شاگردها، آنها سرشناس تر از آنچه هستند، بشوند.
خداوند "نمی توانم" را قرین رحمت خود كند و به همه آنهایی كه حضور دارند قدرت عنایت فرماید كه بی حضور او به سوی آینده بهتر حركت كنند. آمین!
هنگامی كه به این سخنرانی گوش می كردم فهمیدم كه این شاگردان هرگز چنین روزی را فراموش نخواهند كرد. این حركت شكوهمند سمبولیك چیزی بود كه برای همه عمر به یاد آنها می ماند و در ضمیر ناخود آگاه آنها حك می شد.
آنها "نمی توانم" های خود را نوشته و طی مراسمی تدفین كرده بودند. این تلاش شكوهمند، بخشی از خدمات آن معلم ستوده بود.
ولی هنوز كار معلم تمام نشده بود. در پایان مراسم، معلم شاگردانش را به كلاس برگرداند. آنها با شیرینی، ذرت و آب میوه، مجلس ترحیم "نمی توانم" را برگزار كردند. "دونا" روی اعلامیه ترحیم نوشت:
"نمی توانم : تاریخ فوت 28/3/1980"
و كاغذ را بالای تخته سیاه آویزان كرد تا در تمام طول سال به یاد بچه ها بماند. هر وقت شاگردی می گفت: "نمی توانم"، دونا به اعلامیه اشاره می كرد و شاگرد به یاد می آورد كه "نمی توانم" مرده است و او را به خاك سپرده اند.
با اینكه سالها قبل من معلم "دونا" و او شاگرد من بود، ولی آن روز مهمترین درس زندگیم را از او گرفتم.
حالا سالها از آن روز گذشته است و من هر وقت می خواهم به خود بگویم كه "نمی توانم" به یاد اعلامیه فوت "نمی توانم" و مراسم تدفین او می افتم.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
04-16-2010
|
|
کاربر بسیار فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 795
سپاسها: : 843
1,438 سپاس در 268 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
وقت شناسی !
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بودهام و این شهر مردمی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، او اولین کسی بود که برای اعتراف مراجعه کرد.
نتیجه اخلاقی: وقت شناس باشید !
__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟
|
04-16-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مهتاب
نورى ديوار سنگى مقابل را روشن كرد. رقص ذرّات مه براى لحظهاى او را ياد سرنوشت سرگردان و وحشىاش انداخت.
سايههاى لرزان سنگها كوتاهتر شدند. ماشين كه نزديكتر شد، دستش را سريع روى چشمهايش گذاشت. وقتى همه جا دوباره تاريك شد، سردى خشنى احساس كرد.
پاشيده شدن آب ماندهى كف كوچه، تا زانو خيسش كرده بود. به ديوار نزديك شد. در حالى كه فُحش مىداد به دور شدن چراغهاى قرمز چشمكزن ماشين خيره شده بود.
نفسزنان اطراف را نگاه كرد. ديگر نمىتوانست طاقت بياورد.
برگشت. گاهى پاهايش سُست مىشد، به زمين مىافتاد، بلند مىشد و ادامه مىداد. در انتهاى كوچهاى بنبست، مقابل درى چوبى رسيد. كليد را چرخاند.
با عصبانيت دستگيره را تكان داد. يكدفعه صداى شكستن قُفل، فرياد سكوتِ كوچه را بُريد. در با شدّت به ديوار خورد. به طرفش برگشت. دوباره هُلش داد و داخل شد. پايش به چيزى گير كرد. نتوانست تعادلش را حفظ كند. وقتى به كفِ اتاق افتاد، تفالههاى چاى توى دهانش رفت.
در حالى كه تُف مىكرد روى صندلى نشست.
به پنجره دودزده اتاق خيره شده بود. چراغ نفتى لبِ پنجره، نور لرزانى در اتاق پخش مىكرد.
سوزِ سرد پاييز با برخورد به لبههاى شكسته شيشه، صداى عجيبى ايجاد مىكرد.
روشنايى ضعيفى كه از كوچه وارد مىشد، از ميلههاى آهنى پنجره سايههاى بىشكلى مىساخت. چند قوطى سيگار مچاله شده زير نور مىدرخشيد.
آينه گرد گرفتهاى كه خطّى سياه نصفش مىكرد، نور اتاق را به ديوار مقابل منعكس مىكرد
. بوى گند عرق و رطوبت كه روى تختخوابش بيشتر مىشد، در هوا مىپيچيد. موش خاكسترى در حالى كه پوزه سياهش را تكان مىداد به قاب عكس روى كمد برخورد كرد.
تمام سعىاش را كرد تا از صندلى جُدا شود. دستش روى عكس بود. چشمهايش سياهى رفت. وقتى صداى چوبهاى تخت پخش شد، به زحمت توانست چشمهايش را باز كند. سرش را بالا برد.
چشمهاى براق و زرد گربهاى را ديد كه از پشت شيشه او را مىپاييدند. صداىِ پنجههاى گربه آخرين صدايى بود كه شنيد.
«ماه پشت ابر بود. از مهتاب خبرى نبود. بوى لجنهاىِ زير پايش همه جا را فرا گرفته بود. پشت سر را نگاه مىكرد. نفسزنان مىدويد.
به چيزى برخورد كرد. نعرهاى زد و روى زمين افتاد. گل و لاى به دهانش رفت. بلند شد. خواست دوباره فرار كند. نتوانست. در جايى فرو مىرفت. صداى خارج شدن حبابهاى هوا از زير لجنها، صداى مرگ را در گوشش مىخواند. چشمهايش را بست.
فرو رفت. زير مُرداب چشمهاى زردى ديد كه او را نگاه مىكردند. ناگهان گرماى زيادى زير پايش احساس كرد. قلوه سنگهاى تيز، پايش را زخمى كرده بود. چند مار سياه به هم مىلوليدند.
درختى خشك كنارش بود. كركسى سياه با گردنى لخت او را مىپاييد. ديد مارها به طرفش مىآيند، فريادى كشيد و دستش را به سرعت به طرف شاخهاى از درخت برد.»
چشمهايش را باز كرد.دستش روى كمد. خردههاى بطرى شراب، زخمىاش كرده بود. زير نور چراغ، چيزى روى زمين مىدرخشيد. همان قاب عكسى بود كه چند روز پيش از ميان وسايل گنجه پيدا كرده بود.
آن را مقابل چشمهايش گرفت. خودش بود. كنار مهتاب ايستاده بود. با لبخند زيبا و زمينى. موجهاى دريا، درختچههاى سبز و گلهايى كه دستشان بود، عكس را زيبا مىكرد. دست هم را گرفته بودند؛ در حالى كه همديگر را نگاه مىكردند. نفس عميقى كشيد.
خودش را باعث جدايىشان مىدانست. با دقت به چهره، چند تار موى روى پيشانى سفيدش افتاده بود. ابروهاى سياهش زيبايى خاصى به چهرهاش مىداد.
چشمهايش با مژههايى بلند، مثل هميشه مىدرخشيد. گونههاى صاف و كشيدهاش به لبهاى متناسب و گوشتىاش ختم مىشد. وقتى به لبهايش نگاه مىكرد همه چيز را تار ديد. پلكهايش را به هم فشار داد. احساس كرد چيزى در وجودش مىجوشد. چيزى ميان سياهىهاى وجودش زبانه مىكشد.
احساس كرد لبخند مهتاب با او حرف مىزند. صدايش مىكند. به فكر فرو رفت. فكر لحظاتى كه با مهتاب بود. براى مهتاب بود.
عكس را از قاب عكس بيرون آورد و بلند شد. خودش را مقابل آينه رساند. با دست خونآلودش غبار آينه را پاك كرد. از پشت خون و خاكِ آينه خودش را ديد. باور نمىكرد خودش باشد. دندانهايش را به هم فشار داد. خم شد. منقلش را برداشت و به طرف شيشهاى انداخت. گربه با شكستن شيشه در حالى كه سوراخهاى ديوار را چنگ مىانداخت، فرار كرد.
صداى مبهم ريخته شدن نفت روى زمين، فضاى اتاق را به حركت در مىآورد. آخرين كبريتش را كشيد. مدتى به شعلههايش نگاه كرد و آن را روى زمين انداخت. آتش، نفت را بلعيد و پيش رفت.
حصير كهنه اتاق آتش گرفته بود. احساس راحتى مىكرد. بعد از مدّتها لبخندى لبهايش را تكان مىداد.
آتش به سقف اتاق رسيده بود. حس مىكرد همه چيز، او را خفه مىكند. ديوارها مىخواهند گلويش را بفشارند. در اين ميان، صداىِ مهتاب در گوشش طنين مىانداخت.
چشمهايش مىدرخشيد. به طرفِ در حركت كرد. وقتى از اتاق خارج شد، يك لحظه ايستاد، برگشت. به شعلههاى آتش نگاه كرد.
نور لطيفِ مهتاب، صورتش را روشن كرده بود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-16-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خدا و اشك
عاشق بنام خداقطره دلش دریا میخواست.
خیلی وقت بود كه به خدا گفته بود.هر بار خدا میگفت:
از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور كرد و گذشت.
قطره پشت سر گذاشت.قطره ایستاد و منجمد شد.
قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.تا روزی كه خدا گفت:
امروز روز توست.
روز دریا شدن.
خدا قطره را به دریا رساند.
قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را.
اما...روزی قطره به خدا گفت:
از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟خدا گفت:
هست.
قطره گفت:
پس من آن را میخواهم.
بزرگترین را.
بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:
اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود.
دنبال كلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد.
اما هیچ كلمهای توان سنگینی عشق را نداشت.
آدم همه عشقش را توی یك قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور كرد.
و وقتی كه قطره از چشم عاشق چكید، خدا گفت:
حالا تو بینهایتی، چون كه عكس من در اشك عاشق است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-16-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نامه گمشده
نامه گمشده
وينسنت بونينا Vincent Bonina
مترجم هادي محمدزاده
منبع:.sffword
در طول زندگي ام دنبال شانسهايي بودهام كه به بهتر شدن موقعيتهايم بيانجامد. اگر چه وضع زندگي ام بد نيست و عموماً شادم، اما هرگز به حد كافي پيشرفتي نداشتهام. هرگز به اندازه كافي پول نداشتهام، هرگز به اندازه كافي اوقات فراغت نداشته ام و هرگز از امكانات مادي برخوردار نبودهام. هدفهايم كوچك اند و بنابراين هر لحظه دنبال هدفهاي جديدي هستم كه البته آنها نيز هدفهاي كوچكي هستند. به اين ترتيب من در زندگي ام همواره دنبال چيزهايي بوده ام كه نيازهاي ضروريام را برآورده كنند. اين نيازها چيست دقيقاً نميدانم اما به هر حال در پياشان هستم. احساسم اين است كه شانسهايي هست كه عاقبت به من رو ميآورد و اجازه ميدهد كه سر و سامان بگيرم و سود يك خوشحالي نهايي نصيبم مي شود. اتفاقاتي را كه ميخواهم برايتان شرح دهم ممكن است غير واقعي به نظر برسند، اما بايد كساني وجود داشته باشند كه ما را باور كنند و با اشتياق و ايمان صادقانه آنچه را اتفاق افتاده است بپذيرند. البته اتفاقاتي بسيار باور نكردني كه هر صبح كه از خواب بيدار ميشوم فكر ميكنم واقعيت ندارند اما واقعيت دارند و واقعاً اتفاق افتاده و جزيي از سرگذشت من شده اند.
تقريباً هر غروب كه روي صندليام مينشينم, ميتوانم صداي ساكنان طبقه پايين را كه در مورد ظواهر بي معني زندگياشان مشاجره ميكنند بشنوم. امشب هم با شبهاي ديگر هيچ تفاوتي ندارد. خانم اولسن فراموش كرده است كه برنامه مورد علاقه آقاي اولسن را از تلويزيون روي نوار ويدئو ضبط كند و حالا دنيا براي آقاي اولسن به پايان رسيده مگر آنكه بتواند آن نوار را ببيند. من معمولاً سعي ميكنم با بلند كردن صداي راديو از حجم سر و صداي گوشخراش آنها بكاهم، اما امشب مشاجرهاشان بالا گرفته است و بنابراين تصميم گرفته ام كميقدم بزنم.
در طبقه سوم يك خانه قديميكه تقريباً در اوايل اين قرن ساخته شده زندگي ميكنم. رواق ورودي بزرگ پيچ در پيچ و نماي سنگ برجستة آن حس احترام را نسبت به طراحان و سازندگان آن بر ميانگيزد. زماني اين خانه بزرگ جزيي از املاك خاندان برجسته باربرها بود كه ثروتشان را از راه صنعت زغال سنگ به دست آورده بودند. وقتي سوخت به نفت وابسته شد صنعت زغالسنگ مرد اما تا مدتها حكمراني خاندان باربرها به طول انجاميد. اين فكر غمگنانهاي است كه وقتي آنها كارشان را شروع كردند شايد اين احساس را داشتند كه صنعت زغال سنگ همواره رشد خواهد كرد. هرگز در طول ميليونها سال كسي فكرش را نميكرد كه عناصر بيثباتي چون نفت جاي عناصر با ثباتي چون زغالسنگ را بگيرد اما اتفاقي كه نبايد بيفتد, رخ داد. ميخواستم بدانم بر سر اين خانواده ها چه آمد چگونه اين همه دگرگوني رخ داد و حالا آنها كجايند؟
همچنان كه به سمت پايين پلههاي خانه قديمي مي رفتم و به طبقه اولسن نزديك مي شدم صداي اولسن بلندتر به گوش ميرسيد اما به ستون پلكان عمودي سالن ساختمان كه نزديك شدم قطع شد. در كريدور ساكت و متروك, نقاشي بزرگي از جاناتان باربر به ديوار آويزان بود. محتملاً وقتي خانه نوسازي شده بود آن را در زير زمين ساختمان يافته بودند و حتي هيچ كس نميدانست مالك آن چه كسي بود. زيبا به نظر ميرسيد. طرح مطبوعي از يك مرد جوان كه ملبس به لباسهاي زمان خودش تنها در محوطه منزل ايستاده بود. وقتي در آستانة رواق ورودي كه زيباترين طرحها روي آن كار شده بود ايستادم تنها صداي ضعيف و مبهم آن همسايگان بي ملاحظه را ميتوانستم بشنوم
ساعت حول و حوش هفت بعدازظهر. اينجا مياتبرگ است شهري كوچك در حاشيه پيتزبورگِ ايالت پنسيلوانيا. اين شهر يكي از شهرهايي است كه در آن صنعت استخراج زغال سنگ در ميان مردم شهر نسل در نسل رشد و نمو يافته و خانوادههاي اينجا را ثروتمند و بشاش نگاه داشته است. به جز ساعت هاي قديمي كه تا حدودي ميتوانند روايتگر داستان رئيس جمهور كوليج باشند زماني كه در سال 1928 از اين شهر ديدار كرده بود, ديگر خاطرات زيادي از آن روزهاي خوشبخت در ذهن ها زنده نمانده است. حالا اين شهر تبديل به يك شهر دانشگاهي شده است با سالنهاي تئاتر، كافيشاپها، فروشگاههاي انحصاري و البته رستورانهايي كه سريع غذا را آماده ميكنند. با تمام اين اوصاف، شهر با چشمانداز باشكوه كوهستانياش به عنوان وطن كوچك من هنوز يك جاي دوستداشتني است.
از پلهها خود را به رواق ورودي ميرسانم و به خشت شكسته زير پايم با حقارت چشم ميدوزم. به سرم ميزند كه همانطور پياده به سمت مركز شهر راه بيفتم. از تماشاي كودكان خندان و اينكه وقتشان به خوشي ميگذرد لذت ميبرم فكر ميكنم كه آنها صاحبان اصلي شهر هستند. وارد محوطه بازار كه شدم مي توانستم صداي همهمه شهر را بشنوم صداي بوق ماشينها و فرياد بچهها را. در گوشهاي از خيابان پلت ايستادم به افسر پليسي چشم دوختم كه مشغول گفتگو با گروهي از بچهها بود. او قصد توبيخ آنها را نداشت تنها آنجا ايستاده بود كه با آنها بگويد و بخندد. پليس اينجا حقيقتاً در شهر رفتار خوبي دارد آنها ميدانند كه درآمدشان از كجاست و به مردم شهر احترام ميگذارند حتي از كارشان لذت ميبرند. خيابان پلت اولين خيابان پررونقي است كه در قسمت غربي شهر با آن مواجه ميشويد كسب و كار و داد و ستد از اين خيابان شروع ميشود. ميتوانم بوي همبرگرها و پيازهايي را كه در مغازه كباب پزي جانسون در حال سرخ شدن هستند استشمام كنم و ممكن است بروم آنجا و با گوشتهاي بريان و سيب زمينيهاي سرخ كردة نمكينِ كباب پزي جانسون، دلي از عزا در بياورم اما اغلب اين كار را نميكنم و مي دانم كه اعتدال چيز بيضرري است. كبابپزي جانسون، حدود سيزده سال پيش به اين جا نقل مكان كرده بود و قبل از آن، اين ساختمان كوچك محلي براي عمليات نامه رساني به كارگراني بود كه در معادن زغال سنگ كار ميكردند و اين كارگران ميتوانستند از اين محل نامههايشان را هم پست كنند. اين كلبه كوچكِ شبيه به عمارت كه حالا با رنگ سفيد روشن نقاشي شده و با رنگ آبي تيره زينت يافته بود صدها سال قدمت داشت و عليرغم گذشت زمان بسيار، همچنان سراپا ايستاده بود. به آنطرف خيابان ميروم و وارد كباب پزي ميشوم داخل مغازه، همان جمعيت كوچك هميشگي به چشم ميخورند كه بيشترشان را دانشجويان تشكيل ميدهند. ماشين تحرير مخصوصي كه در وسط مغازه قرار دارد قسمت نشستن مشتريان و قسمت پخت و پز را از هم جدا كرده است.
تا آخر مغازه پيش رفتم و روي يكي از صندليهاي بلند چهارپايه بي پشتي نشستم. باني, صاحب مغازه به سمتم آمد و بدون اينكه نگاهمان با هم تلاقي كند از من پرسيد كه چه ميل دارم. دستور غذا را دادم و بدون معطلي شروع به ورانداز كردن دكوراسيون و تزئينات ديوارها كردم. شخصي قبل از اينكه اين مغازه به كبابپزي تبديل شود تعدادي از تصاوير ساختمان قديمي را پيش خود نگاه داشته بود و حالا آن تصاوير دورتادور به ديوارهاي كبابپزي نصب شده بودند. شباهت اين ساختمان به يك ساختمان قديمي باعث حيرت من بود. روي اولين تصوير, تاريخ 1923 مشخص بود و اين ساختمان از آن زمان هيچ تغييري نكرده بود. كشيدن چند لايه رنگ و نصب تنها چند پنجرة جديد، تنها تغييرات عمدهاي بود كه در ساختمان ايجاد شده بود. به آهستگي بلند شدم و شروع به قدم زدن كرده و تا ميتوانستم به تصاوير دقت كردم. تصاويري هم از رئيس اداره پست آنجا بود كه مرا مطمئن ميساخت اينجا پستخانه بوده و نامهها در اين مكان به معادن مربوطه تحويل ميشده است.
تصور ميكنم اين اداره پست از اهميت خاصي برخوردار بوده است زيرا خيلي از كارگران معدن ميبايد براي ماهها خانوادههايشان را ترك ميكردند و در معادن به سر ميبردند. توجهام به نامهاي جلب شد كه بر ديوارِ كنارِ در، قاب شده بود. شگفتزده شده بودم كه چرا اين نامه را هرگز تحويل نداده بودند. نامه به آدرسِ، فيلادلفيا، پنسيلوانيا خيابان سوم، پلاك 2134، خانم جوئن جيميسون پست شده بود
روي آن اين عبارات به چشم ميخورد:
جوئن گراميم
اين معادن بدون تو تنها هستند. فقط يك ماه, يك ماه و نَه بيشتر و شما عروس من خواهيد بود. در مياتبرگ در 29 آوريل به ديدارم بيا. من به همان زنده ام و هر روز در انتظار لبخند روشن تو لحظهشماري ميكنم. تا من و تو يكي نشويم زندگي برايم معنايي ندارد.
باشد كه باز يكديگر را ببينيم.
جاناتان
نامه از جاناتان باربر بود يكي از باربرها كه خيلي قبلترها، در خانهاي كه من طبقه سوم آن را اشغال كرده بودم زندگي ميكرد. باني صاحب كبابي بشقاب غذا را روي همان ميزي گذاشت كه من قبلاً نشسته بودم. غذاي من آماده شده بود به سر جاي اولم برگشتم و دوباره سر همان ميز نشستم. همچنان كه مشغول صرف غذا بودم اصلاً نميتوانستم شگفتي ام را از اينكه اين نامه تحويل داده نشده بود پنهان كنم. شايد هزينة پستش را نپرداخته بودند و شايد هم به علت نادرستي آدرس, برگشت خورده بود. كسي چه ميدانست اما اينكه خانم جيمسون هرگز آن را نديده بود بسيار غمآور بود. باني, صاحب مغازه كباب پزي را صدا زدم فكر ميكردم او شايد جواب سؤال مرا بداند. خاطر نشان كرد كه اين نامه هنگام خريداري اين ساختمان در سي سال پيش، پيدا شده بود. بر اين باور بود كه نامه در شكافي ميان ديوارة چوبي طبقه اول كه حالا با يك لايه مشمع فرشي پوشيده شده است، افتاده بود. پرسيدم چه كسي سعي ميكرد با خانم جيمسون تماس بگيرد؟ و او پاسخ داد كه از اين موضوع اطلاعي ندارد. نامه روي ديوار بوده وقتي او آنجا را خريده است. پس از صرف غذا در حالي كه ميرفتم كه كبابپزي را ترك كنم آخرين نگاه را به نامة روي ديوار انداختم و سپس به آهستگي و قدمزنان به سمت خانه رهسپار شدم. نميتوانستم فكر نامه را از ذهنم بيرون كنم. كلمه به كلمه و حتي نام و آدرس روي آن در خاطرم مانده بود. خيلي به زحمت توانستم عصر آن روز بخوابم و نميفهميدم كه چرا اين نامه تا اين حد مرا آشفته كرده است. هيچ دليلي وجود نداشت كه اينقدر مته به خشخاش بگذارم اما نوعي آشفتگي و پافشاريِ موثر در درون، مرا مجبور ميكرد كه سعي كنم بيشتر ته و توي قضيه را در بياورم. سرانجام صبح شد و من بعدِ آن آشفتگيِ طولانيِ شبانه، تصميم گرفتم اين معما را كه از شب قبل بر من نامكشوف مانده بود به گونهاي حل كنم. روز شنبه بود و تعطيل بودم و فارغ از كار، بنابراين قصد كردم به كتابخانه بروم و كمي در مورد جاناتان باربر تحقيق كنم. ساعت حدود 10 قبل از ظهر بود كه به سمت شهر حركت كردم. تا كتابخانه باز شود, مجبور بودم حدود يك ساعت وقت كشي كنم بنابراين سري زدم به گورستاني كه خاندان باربرها در آنجا مدفون بودند. آنجا سنگ گور بزرگي ديدم كه نام حدود شش تن از باربرها روي آن حك شده بود و يكي از نامها جاناتان بود. آنجا نوشته بود:
جاناتان ايمس باربر, متولد دهم آوريل 1910, مرگ بيست و هفتم مارس 1931
يعني درست يك روز پس از نوشتن نامه به جوئن. اين واقعه در سن بيست و يك سالگي برايش اتفاق افتاده بود و اين بسيار باعث تأثر من شد. پس از كسب اين اطلاعات به كتابخانه برگشتم و تحقيقاتم را در مورد مرگ او شروع كردم. چندين روزنامه قديمي مربوط به آن زمان كه پر بودند از سرمقالههايي راجع تولد و مرگ را مورد بررسي قرار دادم تا اينكه به روزنامهاي رسيدم كه تاريخ مرگ جاناتان را بر خود داشت. تيتر سرمقاله اين بود:
فرزند زغال سنگ فروش سرمايهدار در حادثه حفاري دالان معدن كشته شد.
همچنان كه به خواندن سرمقاله مشغول بودم، دريافتم كه مقاله به جز اشاره به حادثه مرگ او چندان به ماجرا نپرداخته است اما از مقاله چنين متوجه شدم كه اين خاندان, بسيار مورد احترام و علاقه كارگران معدن بودند و جاناتان توسط پدرش به آنجا فرستاده شده بود كه چگونگي كار در معدن را بياموزد زيرا قرار بود تا چندي بعد به همين كسب و كار بپردازد و اينكه نبايد اين نكته را از ياد ميبرد كه هنگام كار در معدن چه احساسي به آدم دست ميدهد.
با تمام تحقيقاتي كه آن صبح انجام دادم هنوز به جواب اين سؤال نرسيده بودم كه بر سر جوئن چه آمده است. فقط ميتوانستم تصور كنم كه به او چه احساسي دست داده بود و نيز اينكه او هرگز آخرين كلمات آن عشق راستين را مشاهده نكرده بود. هنوز احساس سرگشتگي ميكردم حتي بيشتر از قبل، اما هنوز نميتوانستم توضيحي براي آن بيابم. مجبور بودم سعي كنم به گونه اي از طريق تلفن, با جوئن تماس بگيرم و ببينم براي او چه اتفاقي افتاده است. به آپارتمانم برگشتم. اگر جوئن هنوز زنده بود، حالا بايد حدود هشتاد و دو سال ميداشت. اما اين فكر احمقانهاي بود كه او در همان منزل قبلي و با همان نام زندگي كند. گوشي تلفن را برداشتم و شماره اطلاعات راهنماي حوزه فلادلفيا را گرفتم. نميتوانستم باور كنم كه نام و آدرسش كه در نامه قيد شده بود با شماره تلفن همخواني داشته باشد. با هيجان شماره را يادداشت كردم و گوشي را گذاشتم. انديشيدم تا اينجاي كار كه خوب پيش رفته است اما اينكه تماس برقرار شود يا نشود ديگر از اختيار من خارج است. شماره را گرفتم. بعد از چهار بار بوق صداي زن جواني از پشت گوشي به گوش رسيد. توضيح دادم كه در پي چه كسي هستم. جوئن هنوز زنده بود و آنجا با پرستاري كه به تلفن داشت جواب مي داد زندگي ميكرد. پرستار خاطر نشان كرد كه جوئن از لحاظ تندرستي در وضعيت مطلوبي به سر ميبرد و هرگز بعد از مرگ جاناتان ازدواج نكرده و چنان در مورد جاناتان صحبت ميكند كه انگار جاناتان زنده است. به او در مورد نامه گفتم و نميتوانستم هيجانم را از اينكه خودم بايد فردا نامه را تحويل آن ها مي دادم مخفي كنم.
تا فيلادلفيا با هواپيما تنها حدود يك ساعت راه بود و من بليطي براي هشت صبح فردا رزرو كردم. به سرعت به سوي كباب پزي جانسون دويدم و به باني اعلام كردم كه جوئن پيدا شده است. او تبسمي كرد و بدون تأمل, قاب نامه را پايين آورده و تمام و كمال آن را تحويل من داد.
صبح بالاخره از پسِ آن شبِ ناآرام سر زد. پرواز فيلادلفيا حدود ساعت نه و ده دقيقه بر زمين نشست. يكي از تاكسي هاي جلوي فرودگاه را فرا خواندم. نشاني خانه به راننده دادم و حدود بيست دقيقه بعد خودم را جلوي يك عمارت سنگكاري بزرگ و نوسازي شده يافتم كه هنوز تاريخ روي خودش را حفظ كرده بود. به نامه و شمارهاي كه بر ديوار حك شده بود نگاهي انداختم: 2134 آنها كاملاً با هم تطابق داشتند. چهار پله را بالا دويدم و زنگ در را به صدا درآوردم و منتظر ماندم. هر دقيقه به اندازه يك ساعت بر من مي گذشت تا اينكه بانويي ريز اندام و سيهچرده در را باز كرد. تا به چهرهام نگاه كرد مرا شناخت, لبخند زد و مؤدبانه مرا به درون دعوت كرد. به محض داخل شدن, به جوئن كه روي يك صندلي كنار پنجره نشسته بود اشاره كرد. احساس كردم او را ميشناسم. روي چهارپايهاي مقابلش نشستم و او لبخندي زد. به سر تا پاي من نگاهي انداخت و دوباره لبخند زد. از من خواست اگر خبري در مورد جاناتان دارم بگويم. به آرامي در مورد نامهاي كه آدرس او را بر خود داشت و هرگز تحويلش نشده بود شروع به صحبت كردم.
تحسينش كردم و ديدم كه آشكارا شانههايش به لرزه درآمده اند. او نامه را بيصدا و آهسته ميخواند و متوجه شدم كه چند قطره اشك روي گونه هايش غلتيد. دوباره به من نگاهي انداخت و لبخند زد و گفت حالا زندگي من كامل است. جاناتان دوباره مرا فرا خوانده است و ما با هم خواهيم بود و همه چيز از نو شروع خواهد شد. كاملاً منظورش را درك نكردم به آرامي دستش را فشردم, ايستادم و به سمت در خروجي حركت كردم. مأموريت من كامل شده بود. براي فرودگاه تاكسي ديگري گرفتم و حالا تا هنگام غروب ميتوانستم به خانه برسم.
هنگام ورود به منزل در دلم احساس موفقيت و پيروزي ميكردم. نميدانستم چه چيزي مرا به اين كار ترغيب كرده بود و كاري را كه انجام دادهام چه بنامم. دوباره قدم در رواق ورودي ساختمان باربر نهادم. آنجا تصوير جاناتان جوان سر جاي خودش به ديوار آويزان بود، خودش بود اما تصوير، تصوير عروسي او و جوئن بود. دقيقاً خودش بود شصت و شش سال جوانتر، اما خودش بود. به تصوير خيره شدم هر دو لبخند بر لب داشتند و چشمهاي جوئن دقيقاً به من خيره شده بود و انگار ميگفت متشكرم. وقتي به طبقه بالا رسيدم شماره منزل جوئن را در فيلادلفيا گرفتم. اين بار مردي گوشي را برداشت و به من خاطر نشان كرد كه جوئن جيمسون در سال 1931 خانه را به پدرش فروخته است. گوشي را گذاشتم و خندهاي بر لبانم شكوفا شد.
نگاه كنيد! امروز روز 29 آوريل است درست شصت و شش سال پيش جوئن قصد داشت به ملاقات جاناتان اينجا در مياتبرگ بشتابد و به نظر ميرسد كه اكنون اين ملاقات انجام گرفته است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-17-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک داستان زیبا و واقعی - معلم و شاگرد -
( آموزه های زندگی )
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به یك اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امكان نداشت. مخصوصاً این كه پسر كوچكى در ردیف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.
اين تصوير كوچك نمايي شده.براي ديدن تصوير با سايز اصلي اينجا كليك نماييد.سايز واقعي تصوير640x427
تدى سال قبل نیز دانش آموز همین كلاس بود. همیشه لباس هاى كثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد.
امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند كمكش كند.
معلّم كلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت كامل".
معلّم كلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همكلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش كه در خانه بسترى است دچار مشكل روحى است.
معلّم كلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است.. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می كند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نكند او به زودى با مشكل روبرو خواهد شد..
معلّم كلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها كرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در كلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشكل او پى برد و از این كه دیر به فكر افتاده بود خود را نكوهش كرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در كاغذ كادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى كه داخل یك كاغذ معمولى و به شكل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سركلاس باز كرد. وقتى بسته تدى را باز كرد یك دستبند كهنه كه چند نگینش افتاده بود و یك شیشه عطر كه سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى كلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع كرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند كرد. سپس آن را همانجا به دست كرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد.
تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر كرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه كرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در كنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می كرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می كرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یكى از با هوش ترین بچه هاى كلاس شد و خانم تامپسون با وجودى كه به دروغ گفته بود كه همه را به یك اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یكسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت كرد كه در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید كه من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود كه دبیرستان را تمام كرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود كه شما همچنان بهترین معلمى هستید كه در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت كرد كه در آن تدى نوشته بود با وجودى كه روزگار سختى داشته است امّا دانشكده را رها نكرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأكید كرده بود كه خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود كه پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این كار را كرده است.. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب كرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه كمى طولانی تر شده بود: دكتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود كه با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج كنند. او توضیح داده بود كه پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش كرده بود اگر موافقت كند در مراسم عروسى در كلیسا، در محلى كه معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چكار كرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست كرد و علاوه بر آن، یك شیشه از همان عطرى كه تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در كلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این كه به من اعتماد كردید از شما متشكرم. به خاطر این كه باعث شدید من احساس كنم كه آدم مهمى هستم از شما متشكرم... و از همه بالاتر به خاطر این كه به من نشان دادید كه می توانم تغییر كنم از شما متشكرم.
خانم تامپسون كه اشك در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می كنى. این تو بودى كه به من آموختى كه می توانم تغییر كنم. من قبل از آن روزى كه تو بیرون مدرسه با من صحبت كردى، بلد نبودم چگونه تدریس كنم.
بد نیست بدانید كه تدى استودارد هم اكنون در دانشگاه آیوا یك استاد برجسته پزشكى است و بخش سرطان دانشكده پزشكى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-17-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از
بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد .
آن ها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند . هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد ، براي هم اتاقيش توصيف مي كرد .بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي گرفت . مرد كنار پنجره از پاركي كه پنجره رو به آن باز مي شد مي گفت . اين پارك درياچه زيبايي داشت . مرغابي ها و قو ها در درياچه شنا مي كردند و كودكان با قايق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زيبايي به آن جا بخشيده بودند و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي شد. مرد ديگر كه نمي توانست آن ها را ببيند چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي كرد و احساس زندگي مي كرد. روز ها و هفته ها سپري شد . يك روز صبح ... پرستاري كه براي حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد
كنار پنجره را ديد كه در خواب و با كمال آرامش از دنيا رفته بود .
پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه
آن مرد را از اتاق خارج كنند .
مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد ، اتاق را ترك كرد . آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد .
حالا ديگر او مي توانست زيبايي هاي بيرون را با چشمان خودش ببيند . هنگامي كه از پنجره به بيرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با يك ديوار بلند آجري مواجه شد . مرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ؟ پرستار پاسخ داد :
(( شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتي نمي توانست اين ديوار را ببيند .))
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 08:40 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|