بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #461  
قدیمی 04-26-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قلبم افتاده آن طرف دیوار

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دورتادور زندگی را گرفته اند. نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.

با این دیوارها چه می شود کرد؟ می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند.
شاید دریچه ای، شاید شکافی، شاید روزنی.

همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.
حتی به قدر یک سوزن، برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای...، بگذریم. گاهی ساعت ها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچ وقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.

دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.
به امید آن که شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه ی خداست.
و آن وقت هی در می زنم، در می زنم، در می زنم، و می گویم:
دلم افتاده توی حیاط شما، می شود دلم را پس بدهید...

کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را می اندازد این طرف دیوار. همین.
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که...

من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم، آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند.
تا در را باز کنند و بگویند:
بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم. من این بازی را ادامه می دهم...


عرفان نظرآهاری
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #462  
قدیمی 04-26-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

کیفر

سنگین ترین کیفری که خدایان یونانی توانستند برای سیزیف عاصی در نظر بگیرند، بیهودگی بود:
تکرار ابدی کاری اجباری در شرایطی که
امکان هر نوع پیشرفتی از او سلب شده بود.
مدام سیزیف باید تخته سنگش را از
یک سربالایی تیز بالا می برد، همین که به نوک سربالایی می رسید سنگ قل می خورد پایین و می افتاد توی دره.
او دوباره پایین می آمد و آن را هن وهن
کنان بالا می برد.
فقط خدایان یادشان رفته بود که سنگ به مرور زمان سائیده می شود.
زاویه ها و تیزی های سنگ که دست
های سیزیف را خونین و مالین می کرد، در صد ساله ی اول مجازاتش صاف و صوف شد.
گوشه کناره ها و کج و کوجی هایش در پانصد سال بعد صاف شد،طوری که هل
دادن پرزحمتش جایش را به قل دادن ساده داد.
در هزاره ی بعد، تخته سنگ هی
کوچک وکوچک تر شد و راه سقوطش به طرز چشمگیری هموارتر.
عاقبت دیگر به ندرت
می شد اسم آن را تخته سنگ گذاشت.
چیزی بیش از یک سنگریزه از آن باقی
نمانده بود.
تازگی ها فکر بکری به ذهن سیزیف رسیده: سنگریزه را توی جیبش می گذارد، و با کارت اعتباری، قرص های مسکن و داروهای آرام کننده می برد.
حالا هر روز صبح با آسانسور به طبقه ی بیست و هشتم ساختمان دفترش، روی قله ی کیفرگاهش می رود، و شب ها دوباره پایین می آید.

اشتفان لاکنر
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #463  
قدیمی 04-26-2010
مجتب آواتار ها
مجتب مجتب آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: ساری
نوشته ها: 2,922
سپاسها: : 18

36 سپاس در 28 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دکتر شریعتی در قسمتی از خاطرات خود می‌نویسد: کلاس پنجم بودم که در کلاس ما فردی بود که من از او متنفر بودم به سه دلیل اول آنکه کچل بود دوم آنکه سیگار می کشید و از همه بدتر آنکه در آن سن و سال زن داشت. سالها بعد به طور اتفاقی او را در خیابان دیدم در حالی که کچل بودم ،سیگار می کشیدم و زن داشتم...
__________________
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
.
.
.

پاسخ با نقل قول
  #464  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض ليلي نام همه دختران زمين است

ليلي نام همه دختران زمين است

خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد
لیلی گُر می گرفت. خدا حظ می کرد. لیلی می ترسید آتشش تمام شود
لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد
خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود
***
خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید
و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد
زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود
لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان
خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق
و هر که عاشق تر آمد، نزدیک تر است. پس نزدیک تر آیید، نزدیک تر
عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید
و لیلی کمند خدا را گرفت
خدا گفت: عشق فرصت گفتگو است، گفتگو با من
و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند
***
خدا گفت: لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن
خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست
شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست
و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی. لیلی های نزدیک لحظه ای
خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوع دیگر
***
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید
آدم بود که زنجیر را ساخت، شیطان کمکش کرد
دل، زنجیر شد، زن، زنجیر شد
دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری!
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطا ن از زنجیر پر بود
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق است
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند
مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت
شیطان آدم را در زنجیرمی خواست. لیلی، مجنون را بی زنجیر می خواست
لیلی می دانست خدا چه می خواهد. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند
لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد
لیلی ماند . زیرا لیلی نام دیگر آزادی است

قسمتی از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است
از عرفان نظرآهاری

__________________
پاسخ با نقل قول
  #465  
قدیمی 04-27-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض داستان یک نگاه

داستانی از مسعود ناسوتی

داستان یک نگاه



به پرویز دواییکه از دل‌نوشته‌های‌اش بسیار آموخته‌ام
روز اول که دیدم‌اش چیز خاصی اتفاق نیافتاد. توی کلاس نشسته بودم و مثل بقیه ی دانشجوها به استاد نگاه می‌کردم. صندلی‌ها را دور تا دور کلاس چیده بودند. جوری که من و او دقیقا روبه‌روی هم بودیم. گه‌گاهی نگاه‌های‌مان با هم تلاقی پیدا می‌کرد ولی قسم می‌خورم که هیچ چیز خاصی نبود. توی آن کلاس، از شانس خوب یا بد، همیشه حاضر جواب بودم و استاد هم به من به عنوان شاگرد زرنگ کلاس نگاه می‌کرد. بچه‌ها هم همین‌طور. البته حواس‌ام بود جوری نشود که دانش‌جوهای دیگر«بچه‌ خرخوان» صدای‌ام کنند. گاهی به عمد چیزهای بی‌ربط می‌گفتم تا نگاه سنگینی روی من نباشد. علاوه بر آن با وجود این‌که بچه‌ها را نمی‌شناختم با همه‌شان صمیمی برخورد می‌کردم و گاهی هم سر کلاس چیزی به شوخی می‌گفتم. خلاصه جو جوری بود که محبوب استاد و رفیق بچه‌ها بودم و همه با دید مثبت و احترام خاصی با من برخورد می‌کردند.
توی کلاس یازده نفره‌مان، پنج دختر بودند و او هم یکی از همان‌ها بود. صورت با نمک و شیرینی داشت. یک‌جورهایی بچه‌صورت و معصوم بود. خیلی شبیه به آن بازیگر آمریکایی، «ویونا رایدر» بود. از همان‌هایی بود که مطمئنا توی همان نگاه اول به دل می‌نشستند. معمولا مقنعه‌ی سیاهی می‌پوشید و مانتوی تیره‌ای تن‌اش بود. گاهی که هوا کمی سرد می‌شد سوویشرت بنفشی هم می‌پوشید که با آن زیباتر می‌شد و برای یک‌دست شدن لباس‌هایش، کفش کتانی بنفشی هم می‌پوشید که نشان می‌داد از آن آدم‌هایی است که منظم و دقیق است و به خوش‌پوش بودن خودش اهمیت می‌دهد. همان‌طور که گفتم توی آن روزهای اول حس خاصی نسبت به او نداشتم یا شاید هم نمی‌خواستم رابطه‌ی جدیدی را شروع کنم. اعتقاد داشتم از آن دسته آدم‌ها هستم که هیچ‌وقت در این زمینه شانس ندارم. یک رابطه‌ای داشتم و دختری بود که خیلی دوست‌اش داشتم اما جوری که نفهمیدم تنهای‌ام گذاشت و رفت. بعد از آن هم دو سه رابطه‌ی کج‌دار و مریز را تجربه کردم ولی یا دخترها به دلم نمی‌نشستند یا این‌که آن اولی بدجور توی دلم جا خوش کرده بود.
به خاطر تمام این مسائل از همان روز اول که به دانشگاه جدید آمدم تصمیم گرفتم دور دخترها را خط بکشم. این جوری هم خودم راحت‌تر بودم و هم آن‌ها! البته گاهی پیش می‌آمد که دختری را می‌دیدم و دلم می‌لرزید اما همه‌ی این‌ها را به هیچ حساب می‌کردم تا این‌که توی این کلاس جدید دیدم‌اش. گفتم جوری که می‌نشستیم ما دقیقا روبه‌روی هم بودیم و به ناچار نگاه‌های‌مان با هم تلاقی پیدا می‌کرد. توی این مواقع من دچار یک شرم لعنتی می‌شدم و سریع نگاه‌ام را می‌دزدیدم. البته سعی می‌کردم دزدکی، وقتی که حواس‌اش نیست دید بزنم‌اش. وانمود می‌کردم که می‌خواهم آن گوشه‌ی کلاس را نگاه کنم. بعد آرام سرم را می‌چرخاندم و به استاد و تخته نگاه می‌کردم و بعد با یک چرخش نرم گردن به گوشه‌ای می‌رسیدم که او نشسته بود. این نگاه‌ها اول از سر کنجکاوی بود اما کم‌کم جوری ‌شد که احساس می‌کردم دل‌ام پیش‌اش گیر کرده ولی جز آن دسته از آدم‌ها نبودم که راحت جلو بروم و سر صحبت را باز کنم. نمی‌دانم چرا ولی فکر می‌کنم این برمی‌گشت به غرورم یا شاید هم همان شرم لعنتی.
این نگاه‌ها ادامه پیدا کرد. یعنی جوری بود که همه‌اش منتظر همان روز خاص بودم تا سر کلاس فقط ببینم‌اش. که دوباره از زیبایی و معصومیت چهره‌اش لذت ببرم. یکی دو بار که بحث‌‌های جالب درگرفته بود و همه خندیده بودند خوب نگاه‌اش کرده بودم. از آن خنده‌های شیرینی داشت که تا آخر عمر دوست داشتم فقط او برای‌ام بخندد و من سیر نگاه‌اش کنم. به خاطر همین فقط منتظر بودم تا سرنخی بگیرم و حرفی بزنم تا بچه‌ها بخندند و من فقط ببینم‌اش. به جز این‌ دلم می‌خواست صدای‌اش را هم بشنوم. فکر می‌کردم صدای‌اش هم باید مثل صورت‌اش لطیف و دوست‌داشتنی باشد اما از شانس بدِ من، جزو آن دسته از دخترها بود که لام تا کام حرفی نمی‌زنند. یکی دو بار سعی کردم بحث کلاس را جوری بچرخانم تا دخترهای کلاس‌مان مجبور به حرف زدن بشوند که همیشه هم موفق می شدم ولی آن کسی که باید حرف می‌زد چیزی نمی‌گفت. بین دو کلاس و بعد از کلاس هم که رصدش می‌کردم، فهمیدم زیاد اهل بگو بخند و حرف زدن نیست. فقط بعضی وقت‌ها با دیگر دخترهای کلاس چند کلمه‌ای حرف می‌زد که من هیچ‌کدام شان را نمی‌شنیدم.
اکثر اوقات که سر کلاس می‌رفتم، قبل‌اش درست و حسابی غذا نخورده بودم. خودم تقریبا با این موضوع کنار آمده بودم اما بعضی وقت‌ها معده‌ام کنار نمی‌آمد و شروع می‌کرد به قار و قور کردن. توی یکی از همین روزهای گرسنگی کشیدن که اتفاقا هوای بهاری نسبتا سردی هم داشت، کمی دیر به کلاس رسیدم. اتاقی که در آن کلاس‌مان تشکیل می‌شد خیلی کوچک بود و دقیقا به تعداد بچه‌های کلاس صندلی داشت. یعنی یازده تا. معمولا همه‌ی بچه‌ها جای ثابتی داشتند و همیشه روی صندلی مخصوص به خودشان می‌نشستند. آن روز که من دیر رسیدم انگار شاگرد جدیدی به کلاس اضافه شده بود و جای من نشسته بود. وقتی که استاد دید مستاصل مانده‌ام که کجا بنشینم، گفت برو از کلاس بغلی یک صندلی بیار و این‌جا بشین. این‌جا یعنی درست بغل دست او. برای‌ام سخت بود و کمی هم جا خوردم ولی چاره‌‌ای نبود. صندلی را کنار دست‌اش گذاشتم و نشستم. توی همین حین که صندلی را می‌آوردم به این فکر می‌کردم آیا لباس‌ام بوی عرق نمی‌دهد یا نفس‌ام بدبو نیست. یا لباس‌هایم مرتب‌اند و از این خیال‌ها اما اصلا به یاد شکم پر سر و صدای‌ لعنتی‌ام نبودم. رفتم و کنار دستش نشستم. تا حالا هیچ وقت این قدر از نزدیک‌ حس‌اش نکرده بودم. بوی خوش‌اش داشت دیوانه‌ام می‌کرد. یک جورهایی مطمئن بودم آن‌قدر از بوی خوش‌اش سرمست می‌شوم که آخر کلاس از هوش رفته‌ام. یاد آن شعر نامجو افتادم و گوشه‌ی کتابم آن شعر را یاداشت کردم. «این عطر که پخش می‌کنی…». علاوه بر این‌ها باید حواس‌ام را هم می‌دادم که دستم یا آرنج‌ام به او نخورَد. با وجود این‌که از ته دل می‌خواست‌ام لمس‌اش کنم ولی می‌دانستم که همان برخورد ساده‌یِ دستِ بدشکل و بی‌قواره‌ی من، آن دختر لطیف را می‌شکند. پس سعی می‌کردم که خودم را طرف مقابل بگیرم تا کوچک‌ترین تماسی با او نداشته باشم.
خلاصه گذشت و کلاس به نیمه رسید. آن روز با وجود این‌که درس را از قبل حاضر کرده بودم و خوب بلدش بودم اصلا در بحث‌های کلاسی شرکت نکردم. توی آن هوایی نشسته بودم که او هم داشت همان را نفس می‌کشید. می‌توانستم تعداد نفس‌های‌اش را بشمارم. از بوی تن‌اش هم مست شده بودم و واقعا در کلاس نبودم. یک لحظه استاد از من چیزی پرسید و من که توی این دنیا نبودم، مثل عقب‌افتاده‌ها نگاه‌اش کردم و حرف بی‌ربطی زدم. استاد هم با لحن آرام‌اش گفت: «انگار عاشق شدی جوون». همه‌ی بچه‌های کلاس خندیدند. من ناراحت شدم و خودم را جمع و جور کردم اما زیر چشمی که پایید‌م‌اش فهمیدم فقط اوست که نمی‌خندد. در دلم تا می‌توانستم احسنت و آفرین نثارش کردم و از خوش‌سلیقه بودن خودم کِیف کردم.
چون کلاس‌های‌مان طولانی بود معمولا استاد زمان کوتاهی را برای استراحت و تجدید قوا درنظر می‌گرفت. آن روز بس که خنده‌ی بچه‌ها ناراحت‌ام کرده بود به محض این‌که استاد اجازه ی خروج از کلاس را صادر کرد، دست توی کوله‌ام بردم و بسته‌ی سیگارم را درآوردم و رفتم توی محوطه. سیگار را روشن کردم و چند پُک عمیق گرفتم. کمی عصبی بودم که دیدم یک نفر با سوویشرت و کتانی بنفش به سمت‌ام می‌آید. خوب که نگاه کردم دیدم خودش است. هول شدم، نفهمیدم چه کردم و با سیگار دست‌ام را سوزاندم. توی همان حالت عصبی سیگار را پرت کردم و باز هم از این‌که گند زده‌ام، عصبانی شدم. سعی کردم چهره‌ام را طبیعی کنم. نزدیک‌ام که شد سلام کرد.
صدای‌اش همان جور بود که فکر می‌کردم. یا شاید از آن هم شیرین‌تر و دوست‌داشتنی‌تر. از همان‌هایی بود که تا اعماق جان رسوخ می‌کرد و دل‌نشین بود. این بار داشتم محو صدای‌اش می شدم که سوزش دست‌ام به دنیای زنده‌ها بَرَم گرداند. با صدایی لرزان جواب سلام‌اش را دادم. با اسم خانوادگی صدای‌ام کرد و گفت آقای فلانی. خوش‌حال شدم که اسم‌ام را می‌داند. گفت که درخواستی از من دارد ولی دوست ندارد برای من زحمت بشود. اطمینان دادم‌اش هر کاری از دست‌ام بربیاید، برای‌اش انجام می‌دهم. او هم با همان صدای شیرین‌اش از من خواست تا کتاب فلان درس را چند روزی قرض‌اش بدهم. با کمال میل قبول کردم و قرار شد جلسه‌ی بعد ببینم‌اش تا کتاب را تحویل بدهم. از خوش‌حالی داشتم دیوانه می‌شدم. وقت استراحت که تمام شد به کلاس برگشتیم. برخلاف نیمه‌ی اول کلاس، این‌بار از خوش‌حالی توی آسمان‌ها بودم. کلاس هم که تمام شد با همان صدای اساطیری دل‌نواز گفت: «خداحافظ آقای …»
حظی بردم که نگو. تمام مسیر برگشت از کلاس را داشتم به همان برخورد کوتاه‌مان فکر می‌کردم. من اصلا گمان نمی‌کردم دختری مثل او، با آن همه زیبایی و متانت و غرور، اسم‌ام را بداند و صدای‌ام کند و با شرمندگی از من چیزی بخواهد. همین‌طور که توی عوالم خودم بودم سعی کردم این حرکت‌اش را تحلیل کنم. اول‌اش به این نتیجه رسیدم که معنی آن نگاه‌های‌ام را گرفته و چشم‌مان‌ام را خوانده و فهمیده که آدم خجالتی‌ای هستم و خواسته یک جوری رابطه‌ را شکل بدهد اما هر چه بیش‌تر به خانه نزدیک می‌شدم به این نتیجه رسیدم که، من زرنگ‌ترین دانش‌جوی کلاس‌ام و بهترین جزوه‌ها و کتاب‌ها را دارم و نکته‌های مهم درس را گوشه ی کتاب می‌نویسم پس طبیعی است به سراغ من بیاید و از من کتاب و جزوه بخواهد. خلاصه نتیجه‌ی نهایی همین شد که با حالت غم زده و درب و داغان به خانه رسیدم.
توی این چند روز که تا جلسه‌ی بعد مانده بود، همه‌اش داشتم راجع به همین قضایا فکر می‌کردم. حال و روزم مثل یک موج سینوسی بود. لحظه‌ای جنبه‌ی مثبت قضیه را در نظر می‌گرفتم و سرحال بودم و دقیقه‌ی بعد به خاطر درنظر گرفتن سمت منفی ماجرا، افسرده و دل‌گرفته. خلاصه گذشت تا رسیدیم به جلسه ی بعد. با قیافه ی درب و داغان سر کلاس رفتم. به جز موهای‌ام که همیشه‌ی خدا نامرتب بود و ریش‌هایی که بلند بودند، این بار به لباس پوشیدن‌ام هم توجه زیادی نکردم. قبل از کلاس، دیدم‌اش. از ماشین سیاه‌رنگی پیاده شد که راننده‌اش پسر جوانی بود. موقع خداحافظی کردن هم با آن پسر بگو بخند داشت. به هم ریختم. بدجور هم به هم ریختم. بعد از مدت‌ها دلم برای کسی می‌تپید و حالا از شانس گُه‌ام، طرف نامزد داشت. سمت‌ام آمد. مودبانه سلام کرد و باز هم به خاطر درخواست‌اش معذرت خواست. از شانسِ بدِ من یا هر چیز دیگر، آن روز از همیشه خوشگل‌تر شده بود. لباس‌های‌اش یک‌دست سفید بودند و با آن زیبایی ذاتی‌اش، یک‌جورهایی شبیه فرشته‌ها شده بود. حال و حوصله نداشتم. کتاب را که دادم‌اش گفت که انگار حال‌تان خوب نیست. من هم یک بهانه‌ی مزخرف آوردم و سریع رفتم سمت کلاس. باز هم باید کنار دست‌اش می‌نشستم و با وجود این‌که داشتم هوای‌اش را نفس می‌کشیدم و عطرش را می‌بلعیدم، این‌بار مثل مادرمُرده‌ها بودم و سرم زیر بود. حواسم بود که دو سه باری زیر چشمی نگاهم کرد و حتما حال دمغ‌ام را فهمید.
آن روز تک‌تک لحظات کلاس برای‌ام عذاب بودند. خدا خدا می‌کردم تا کلاس تمام بشود و بروم یک گوشه‌ای بنشینم و به حالم زارم برسم. کلاس که تمام شد سریع زدم بیرون. آن‌قدر سریع، که فرصت خداحافظی کردن را هم نداشته باشد. رفتم و توی پارک نزدیک به دانشگاه‌مان نشستم. تا جایی که می‌شد سیگار کشیدم و ژست غم گرفتم. با وجود این‌که دل‌ام بدجور از دست‌اش گرفته بود، دیدم هیچ تقصیری ندارد. حتی خودم هم تقصیری نداشتم. قبل از این‌که من عاشق‌اش بشوم یک نفر دیگر آمده و از من پیش‌دستی کرده. حالا که نمی‌شد کاری‌اش کرد سعی کردم منطقی با قضیه برخورد کنم و فکرش را از سرم بپرانم. آن شب به تنها رفیقم زنگ زدم و آمد و رفتیم توی شهر چرخی زدیم و تا صبح فیلم دیدیم. فردا حال‌ام بهتر بود اما هر وقت یاد صورت زیبا و چشم‌های عسلی‌اش می‌افتادم، داغ دل‌ام تازه می‌شد. با خودم خیال می‌کردم که روزی دستش را می‌گیرم و ولی‌عصر را از چهار راه تا خود تجریش پیاده می‌رویم. برای‌اش تعریف می‌کنم که بدون تو چه‌قدر تنهایی کشیده‌ام. چه‌قدر روزهای سگی را گذرانده‌ام و بعد کم‌کم بحث را جوری می‌چرخانم که او متکلم‌الوحده بشود و من فقط بشنوم. دستان نازش را نوازش کنم و صدای جادویی‌اش را بشنوم. آن‌قدر بشنوم تا مست بشوم. بعد یک جایی بنشینیم و نفسی چاق کنیم و برای‌اش بستنی بخرم. دوباره دست‌اش را نوازش کنم و برای‌اش ماجراهای خنده‌دار تعریف کنم و خنده‌هایش را ببینم. ببینم که دارد از بودنِ با من لذت می‌بَرَد و من هم از شاد بودن‌اش شاد بشوم. اما همه‌ی این‌ها، وهم و خیال بود و حتی قرار نبود در خواب هم عملی بشود…
تلاش می‌کردم از ذهنم پاک‌اش کنم ولی به این راحتی‌ها که نمی‌شد. جلسه‌ی بعد که کلاس رفتم دوباره دیدم‌اش. حس کردم که شاد است و از ته دل‌ام از این که می‌دیدم خوش‌حال است راضی بودم. فقط همان حس با او نبودن اذیت‌ام می‌کرد. بین دو کلاس که وقت استراحت بود، رفتم توی هوای آزاد تا سیگاری بگیرانم. سمت‌ام آمد و شروع کرد به حرف زدن. اول‌اش می‌گفت که کتاب‌ و جزوه‌ام خیلی کمک‌اش کرده و بعد شروع کرد از خودش گفتن. گفت که مجبور است این کلاس را شرکت کند چون به مدرک‌اش نیاز دارد و دل‌اش می‌خواهد از این‌جا برود و از این حرف‌ها. کمی برای‌ام عجیب بود دختری که اهل قاطیِ جمع شدن و حرف زدن نیست، چرا آمده و دارد با من درد و دل می‌کند. با این فکر و خیال به کلاس برگشتم. بعد از تمام شدن کلاس، کتاب و جزوه‌ام را پس داد و با لحنی خاص خداحافظی کرد و رفت. معنی نگاه‌اش را نگرفتم. این‌بار با قیافه‌ای متعجب سمت خانه راه افتادم و کلی به این قضیه فکر کردم. با خودم می‌گفتم یعنی ممکن است او هم دل‌اش پیش دل من گیر کرده باشد؟ یعنی روح تنهای‌ام را از پَسِ هیکل لاغر و نحیف‌ام شناخته؟ یعنی توانسته معنی نگاه‌های‌ام را از پشت عینک دسته سیاه‌ام درک کند؟ یعنی شخصیت من جذب‌اش کرده؟ یعنی او هم تنهاست؟ پس آن پسر جوانی که آن روز با هم دیدم‌شان چه؟ مگر نامزد نیستند؟ یعنی با آن پسر مشکل دارد؟ یا شاید هم اصلا آن پسر برادرش بوده؟ هر چه بیش‌تر فکر می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم.
به خانه که رسیدم رفتم توی اتاق شلوغ و درهم و برهم‌ام. زیپ کوله‌ام را باز کردم و کتاب و جزوه‌های‌ام را درآوردم. چشم‌ام به همان کتاب افتاد که به او قرض داده بودم. کتاب را بو کردم. یا اشتباه می‌کردم یا توهم بَرَم داشته بود ولی حس می‌کردم کتاب عطرش را می‌دهد. کتاب را باز کردم و ورق زدم. رسیدم به همان صفحه‌ای که در آن شعر را نوشته بودم. با دست‌خط زیبای‌اش کنار شعر نوشته بود: «نگاه پر از شرم‌ات را دوست دارم…»


بهار ۱۳۸۹

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #466  
قدیمی 04-27-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



برگردان از نيما ساده




زن جوان ساکتی که در تخت شماره شش خوابیده است نامش یاسمین است؛ هم نام من. اما هم نامی وجه کم اهمیت موضوع است. چیزی است تنها در سطح قضیه. ما پیوند های عمیق تری داریم. همان هایی که مرا مجذوب اش می کنند و باعث می شوند تا در وقت های بیکاری کنارش بنشینم.
امروز روز سختی است. بخش پر است از بیمار و من بی وقفه مشغول خالی کردن میزهای روی تخت و پر کردن فرم ام. بالاخره، آخر وقت، چند دقیقه ای وقت پیدا می کنم که قهوه ای درست کنم و روی صندلی پلاستیکی نارنجی رنگ کنار تختش بنینم. خوشحالم که دیگر سر پا نیستم و بار دیگر هم صحبت او شده ام.

می گویم : ” سلام یاسمین ” انگار که با خودم احوال پرسی کرده باشم.

جواب نمی دهد. هیچ وقت جواب نمی دهد. عمیقا بیهوش است.

مانند من ، او هم زخم خورده دریاست. من هم دختر یک ماهیگیرم. کلمات را مانند طعمه به قلاب می زنم و به داخل گوش هایش می فرستم. انگار که در آب های تیره و سرد پایین می روند. آن قدر پایین تا به او برسند.

موهایش را نوازش می کنم و می گویم : ” امروز وقتم کمه!”.

وقتی با یاسمین هستم سخت است که نوازشش نکنم. او همان چیز نادر است، یک زن حقیقتا زیبا.

به همین دلیل است که آدم ها از خودشان دلیل می تراشند تا دور و بر او بچرخند. دیده ام شان که به او خیره می شوند و او را به درون می کشند. همه شان ماهی باراکودا اند. کارگرانی که صندلی چرخدار هل می دهند و هنگام عبور از نزدیکی تختش سرعت شان را کم می کنند و سلانه سلانه می روند. ملاقاتی هایی که با چشم های حریص این و آن ور می روند. پزشکانی که می ایستند، پرده را کنار می زنند و مدام چیزهایی را نیاز به معاینه ندارند را دوباره معاینه می کنند. همه شان باراکودا اند.

زیبایی اعلا چیزی است که من و یاسمین در ان شریک نیستیم. از این موضوع خوشحالم.

می گویم :” پدرت دیگه بایدپیداش بشه. هفته پیش گفت که می آید”.

یاسمین هیچ نمی گوید. شاید پلک چپش لرزیده باشد.

از آن واقعه روی قایق پدرش دو ماهی می گذرد. از قایق پرت شد، در آب فرو رفت و لای تورها گیر کرد. تا کسی متوجه موضوع شود مدتی می گذرد. بعد از آن هرچه بود وحشت بود. پدرش او را روی عرشه کشید و به سمت خانه حرکت کرد. زمانی که رسید فکر می کرد که جسد دخترش را به ساحل می برد.

زمزمه می کنم: ” یاسمین “. می خواهم نام طعمه شده مان را بگیرد. می خواهم ببلعدش.

خوشبختانه، آن روز دکتری به دهکده آمده بود که اقوامش را ببیند. او بود که این زن غرق شده را از یک قدمی مرگ بیرون کشید و داستانش را برایم تعریف کرد. می گفت یاسمین چشم هایش را باز کرد، به پدرش نگاه کرد و کلمه ای گفت و دوباره غرق شد. این بار در اغما.

باراکودا همان کلمه ای بود که یاسمین گفته بود.

پدرش که به ملاقات می آید موهایش را نوازش می کند، گونه هایش را می بوسد، در صندلی پلاستیکی کنار تختش می نشیند و دستانش را می گیرد. مانند پدر خودم، او هم دستان بزرگ، آفتاب سوخته و رنج کشیده یک ماهیگیر را دارد. بوی دریا می دهد و وانمود می کند مرد ساده و خوبی است.

یاسمین ما خیلی چیزهای مشترک داریم. ما تقریبا یکی هستیم.

صبح های زود را به یاد می آورم. پدرم موهایم را نوازش می کرد تا بیدارم کند. مرا نیمه بیدار از تخت بلند می کرد و با خود می برد و داخل قایق می انداخت. صدایش گوشم را می خراشید و دستانش پوست ام را. هیچ وقت دوست نداشتم بروم. اما بچه بودم و او هر کار که می خواست انجام می داد. آب شور را به یاد می آورم. آفتاب داغ، تصویر مادرم که در ساحل کوچک و کوچک می شد، ضربه های قایق و فریاد مرغان دریایی.

یاسمین درون تو زندگی جاری است. صدایش را نمی شنوی؟

هیچ.

در بخش باز می شود و پدر یاسمین را می بینم که با گل به طرفمان می آید. لبخندی به من می زند. حتی هنگام مرگ ، فرزندم لبخند پدرم را دید. مطمئنم که فرزند یاسمین هم خواهد دید.

کنار تخت اش می ایستد و موهایش را نوازش می کند. چیزی درون ام به جوشش در می آید. به پلک های یاسمین نگاه می کنم. در انتظار بلعیدن طعمه.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #467  
قدیمی 04-27-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


مرد مو جوگندمی ایستاده پای پنجره پرسید:” فکر می کنی کی تمومش کنن؟”
مردی که موهایش را کوتاه می کرد جواب داد: ” به نظرم چیزی نمونده”. مدتی بود که این مرد موهایش را کوتاه نکرده بود.

مرد اول جواب داد: ” واقعا جالبه چطوری خودشو سر پا نگه می داره”

” چیز جالبی توش نمی بینم. مگه چاره ی دیگه ای هم داره؟”. همه شان به این نکته توجه داشتند.

” فکر کنم حق با توئه”

” البته که هست”

آرایشگر، کسی که معمولا از گفتگو اجتناب می کرد، در این لحظه به حرف آمد.

” اون مرد مشتری خوبی بود”

مردی که موهایش را کوتاه می کرد گفت : ” چی ؟ “

” یه مشتری خوب. هر دو هفته یک بار موهاشو کوتاه می کرد. هیچ وقت غر نمی زد. همیشه هم انعام حسابی می داد.”

هیچ کس چیزی نگفت.

مرد پای پنجره پرسید : ” فکر می کنی خانواده هم داشته باشه؟”

آرایشگر جواب داد: ” نه. واسه خانواده دار شدن هنوز خیلی جوونه”

” منظورم زن و بچه نیست. خانواده به هر شکلی”

آرایشگر جواب داد: ” نمی دونم”

مرد پای پنجره فنجان قهوه اش را از اتاق پشتی دوباره پر کرد و پای پنجره برگشت.

” درست عین حیوون”

مرد، که حالا دم خط اش را کوتاه می کرد گفت : ” کی؟ “. با خودش فکر می کرد مردی به کم مویی او چرا باید دردسر کوتاه کردن مو را به جان بخرد.

” به نظرم همشون. شکارچی ها و شکار ها”

آرایشگر گفت : ” تشبیه با مزه ای بود”

” تشبیه چی ؟”

” تشبیه قربانی ها به شکار”

” خب اون الان دقیقا تو همین موقعیته. نه مگه؟”

کسی چیزی نگفت.

مرد پای پنجره پیش از آنکه مکث کند گفت : مساله اینه که… مساله اینه که واقعا نمیشه گفت”

مردی که حالا گردنش را برای اصلاح بالا گرفته بود پاسخ داد: ” چی رو نمیشه گفت؟”

” اینکه واقعا حقشه یا نه”. سکوت. ” گرچه فکر می کنم الان می گی که حق هیچ کس نیست”. به قهوه اش خیره شد.

آرایشگر گفت :” تلخه ولی حقیقت داره”

” چی تلخه ؟”

” اینکه ممکنه همیشه برای اتفاقاتی که می افته دلیلی وجود نداشته باشه”. برای لحظه ای از اصلاح کردن مردی که جلویش بود دست کشید و به پنجره خیره شد. کف اصلاح از روی تیغ لغزید و از روی آرنجش روی کفشش چکید. زیر لب گفت ” لعنتی “

مرد پای پنجره گفت: ” چیزی نیست فقط خمیره”

” به هر حال گندش بزنه”. به طرف دیگر اتاق رفت و کفشش را با حوله پاک کرد.

مردی که موهایش را کوتاه می کرد گفت:” این طرز نگاه کردن به موضوع درست نیست”

” همه گناه می کنن و همه هم حقشونه که مورد گناه قرار بگیرن. بهر حال اون شکار حقشه که این بلا سرش بیاد و گرنه می شه ادعا کرد طرف یه انسان کامله”

هیچ کس چیزی نگفت. خورشید از میان ابر ها سرک کشید.

مرد پای پنجره پرسید : ” فکر می کنی گرما سرعتشونو بگیره؟ “

” سرعت کیو بگیره ؟”

” شکارچی ها دیگه”

آرایشگر جواب داد: ” فکر کنم”. ” گرما همیشه آدما رو خسته می کنه”

مرد دیگری وارد آرایشگاه شد. زنگ بالای در صدای مختصری داد.

آرایشگر گفت :” من فقط با وقت قبلی کار می کنم”

مرد جواب داد :” اما من می خوام موهامو کوتاه کنم. کارم فوریه. منتظر می مونم.”

مرد پای پنجره خندید:” یه جایی پایین تر تو همین خیابون هست که دنبال مشتری می گرده. برو اونجا”

مرد به سرعت آرایشگاه را ترک کرد.

مرد که حالا داشت موهای پشت گردنش را کوتاه می کرد پرسید:” روزنامه امروزو خوندین؟”

هر دو نفر جواب دادند: ” یه کم “.

با این پاسخ مردی که قهوه می نوشید وسایلش را جمع کرد و به هر دو نفر شب بخیر گفت.

از در بیرون رفت و با اینکه مقصدش جای دیگری بود به سمت محل شکار رفت. از سمت چپ به طرفشان نزدیک شد و ایستاد تا نشانی نزدیکترین رستوران را بپرسد. شکار ، غرق خون، سرش را بلند کرد و به رستوران هستینگ اشاره کرد.

” راستش من دنبال یه جای با کلاس تر می گردم.متوجه منظورم هستین که”

همه شان ماندند. شکار نمی توانست سرش را بلند کند. یکی از شکارچی ها گفت :” دو بلوک پایین تر رستوران ترنت هست. ماهی خوبی داره”

” متشکرم” مرد قهوه اش را تمام کرد و به مسیرش ادامه داد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #468  
قدیمی 04-29-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض چپ دست ها

چپ دست ها

گونتر گراس

مترجم : فرهاد سلمانيان

اريش مرا زير نظر دارد. من هم چشم از او برنمي دارم. هر دوي ما اسلحه به دست داريم و مسلم است كه ماشه را خواهيم چکاند و يكديگر را زخمي خواهيم كرد. اسلحه هاي ما پُرند. ما هفت تيرهايي را به طرف هم گرفته ايم كه طي تمرين هايي طولاني آنها را آزمايش کرده و بلافاصله پس از تمرين به دقت تميزشان كرده ايم. فلز سرد اسلحه كم كم گرم مي شود. چنين ماسماسكي از درازا بي خطر به نظر مي رسد. آيا نمي توان يك خودنويس يا يك كليد بزرگ و برجسته را هم همين طور نگه داشت و خاله ي ترسوي خود را كه دستكش چرمي مصنوعي و سياه رنگي به دست دارد، وادار به جيغ زدن نمود؟ من هرگز نبايد اين فكر را به خود راه بدهم كه هفت تير اريش خطا نشانه گيري مي كند و يا يك اسباب بازي بي خطر است. از طرفي مي دانم كه اريش هم ثانيه اي در خطرناك بودن اسلحه ي من شك نمي كند. بعلاوه ما حدود نيم ساعت پيش اسلحه هايمان را بازکرده، تميزشان كرده ايم، و مجددا آنها را بسته ايم، فشنگ گذاري كرده ايم و ضامن ها را هم كشيده ايم. ما اهل خيالبافي نيستيم و حتا اقامتگاه كوچك آخر هفته ي اريش را هم به عنوان محل انجام دوئل اجتناب ناپذير خود مشخص كرده ايم. از آنجا كه از ايستگاه راه آهن تا آن خانه ي يك طبقه، بيشتر از يك ساعت راه است و با اين حساب واقعا دورافتاده محسوب مي شود، مي توانيم بپذيريم كه به معناي واقعي كلمه هيچ مزاحمي صداي شليك گلوله را نخواهد شنيد. ما اتاق نشيمن را از اثاثيه تخليه كرده و تابلوها را كه اغلب صحنه هاي شكار و صيد حيوانات وحشي را نشان مي داد، از ديوارها برداشته ايم. گلوله ها اصلا نبايد به صندلي ها، كمدهاي براق و تابلوهای نقاشي كه قاب هاي گرانقيمتی دارند، اصابت كند. ما نمي­خواهيم تيري به آينه بخورد يا سراميك ها آسيب ببينند. ما فقط قصد جان هم­ديگر را كرده­ايم.

هر دوي ما چپ دستيم و همديگر را از انجمن چپ دست ها مي شناسيم. مي دانيد كه ما چپ دست هاي اين شهر مانند همه ي كساني كه دردي مشترك آنها را رنج مي دهد، انجمني تاسيس كرده ايم و مرتبا همديگر را ملاقات می کنيم و می کوشيم دست راست خود را كه متاسفانه در كارها بسيار ناشي است، تمرين بدهيم. مدتي يك راست دست خوش قلب ما را آموزش مي داد. متاسفانه او ديگر نمي آيد. آقايان هيئت رئيسه از روش هاي آموزشي او انتقاد مي كردند و معتقد بودند، اعضاي انجمن بايد با نيروي خود تغيير عادت بدهند. به اين ترتيب ما با هم و بدون هيچ اجباري،‌ فقط به بازي هاي دسته جمعي ابداعي و انجام كارهايی می پردازيم که مهارت را بالا می برند مثل: سوزن نخ كردن، آب ريختن، و باز و بسته كردن در با دست راست. يكي از اصول اساسي ما اين است: «تا زماني كه دست راست مثل دست چپ نشود، آرام نمي گيريم.»
اين جمله هر چقدر هم كه زيبا و دهن پركن باشد، بي معناترين حرفهاست. با اين روش، ما هرگز به نتيجه دست نخواهيم يافت. جناح افراطي انجمن ما از مدت ها قبل خواسته بود كه اين جمله بطور كامل حذف و به جاي آن نوشته شود: «ما به دست چپمان افتخار مي كنيم و از آنچه با آن متولد شده ايم، شرمگين نيستيم.»
مسلما اين شعار هم درست نيست و تنها جذابيت آن و نيز بلند طبعي مان به ما اجازه داد چنين حرف هايي را انتخاب كنيم. اريش و من كه هر دو جزو جناح افراطي محسوب مي شويم بخوبي مي دانيم سرخوردگي تا چه حد در ما ريشه دوانده است. خانه، مدرسه و بعدها خدمت سربازي هم به ما كمك نكرد تا ياد بگيريم اين نقص جزئي را ـ جزئي در مقايسه با ساير ناهنجاري هاي رايج ـ با بردباري تحمل كنيم. باعث و بانی اين احساس سرخوردگي هم آن طرز کودکانه اي است که اطرافيان دست آدم را می گيرند؛ خاله ها و عمه ها، دايي ها و عموها، دوستان مادر و همكاران پدر، اين ها همان جمع خانوادگي غيرقابل تحمل و وحشتناكي هستند كه افق آينده ي يك كودك را تاريك مي كنند. بايد دستمان را به همه ي اين افراد مي داديم. آنها مي گفتند:«نه. با آن دست بدقواره نه! با دست واقعي ات دست بده، با دست راست!!»
وقتي شانزده ساله بودم، براي اولين بار به يك دختر دست زدم. او با نااميدي دستم را پس زد و گفت:«اه! تو كه چپ دستي!» چنين خاطراتي در ذهن مي مانند. با وجود اين، وقتي بخواهيم، آن جمله را ـ كه من و اريش آن را ساختيم- در كتاب خود بنويسيم، بايد عنوان «هدفي دست نيافتني» را براي آن در نظر گرفت.
حالا اريش لب هايش را روي هم فشار مي دهد و پلك هايش را كمي مي بندد. من هم همين كار را مي كنم. گونه هايمان كمي مي پرد. پيشاني هايمان را درهم مي كشيم و نوك بيني هايمان كشيده مي شود. حالا اريش شبيه هنرپيشه اي شده است كه حركاتش پس از ديدن صحنه هاي پرماجراي بسيار، برايم آشناست. آيا مي توانم بپذيرم كه اين شباهت هاي مخرب مرا هم مانند قهرمانان خشن سينما مي كند؟ ممكن است خشن به نظر برسيم و من خوشحالم كه هيچكس در اين حالت متوجه ما نيست. آيا او، يعني همان شاهد ناخوانده، نخواهد پذيرفت كه دو مرد جوان با طبيعتي رومانتيك با هم دوئل مي كنند؟ ممكن است فكر كند آنها هر دو از يك قماش اند يا يكي از كارهاي زشت ديگري تقليد كرده است. اين يك دعواي بي قيد و شرط خانوادگي است كه نسل ها به طول انجاميده است. فقط دو دشمن اين طور به هم نگاه مي كنند. لب هاي نازك و رنگ پريده و بيني هاي چروكيده از خشم ما را، كه مبتلا به جنون مرگ اند، نگاه كنيد و زمزمه ي نفرت را در آنها ببيند!
ما دو دوستيم. اريش مدير بخشي از يك فروشگاه است و من شغل پردرآمد ساخت قطعات ظريف فني را انتخاب كرده ام. با اين كه شغلمان با هم تفاوت بسيار دارد، علائق مشترك فراواني داريم كه لازمه ي تداوم بخشيدن به يك دوستي هستند. اريش بيشتر از من عضو انجمن بوده است. به خوبي روزي را به ياد مي آورم كه لباسي كاملا رسمي تنم بود و با كمرويي به مجمع آنها وارد شدم. اريش از روبرو به سمتم آمد و مرا كه نامطمئن بودم از طريق راهرو راهنمايي كرد، در عين حال با زيركي و بدون كنجكاوي هاي بي مورد به من نگاه كرد و گفت:« مسلما مي خواهيد عضو گروه ما بشويد. هيچ نترسيد! ما براي كمك به هم اينجا هستيم.»
من بلافاصله گفتم:« مي خواهم عضو يك طرفي ها بشوم!» ما رسما خودمان را اين گونه مي ناميم. به نظرم مي آيد، اين نامگذاري هم مثل بيشتر مقررات آن طور كه بايد مناسب نيست. اين عنوان چندان واضح بيان نمي كند كه چه چيز اعضاي انجمن را به هم پيوند مي دهد و قوي تر مي كند. يقينا بهتر بود نامي كوتاه مثل چپ ها يا كمي خوش آهنگ تر مانند برادران چپ دست را براي خودمان انتخاب مي كرديم. شايد بتوانيد حدس بزنيد چرا مجبور شديم، از معرفي خودمان تحت اين عناوين صرف نظر كنيم. هيچ چيز نادرست تر و علاوه بر اين آزار دهنده تر از اين نبود كه خود را با آن نوع آدم هاي قابل ترحمي مقايسه كنيم كه طبيعت تنها ارزش انساني آنها را براي ارج نهادن به عشق از آنها سلب كرده است. كاملا برعكس ما جمع متنوعي هستيم و مي توانم بگويم كه زنان مجمع ما از نظر زيبايي، جذابيت و خوشرفتاري قادرند با بعضي از زنان راست دست رقابت كنند. بله، اگر با دقت مقايسه كنيم، از بين آنها مجموعه اي از ستارگان بدست مي آيد كه كشيشي را كه از سكوي وعظ براي مخاطبان خود طلب آمرزش مي كند، وامی دارد با ديدن آنها خطاب به جمع فرياد بزند:«آه! كاش همه ي شما چپ دست بوديد!»
اين عنوان براي انجمن ناخوشايند است. حتا اولين رئيس ما كه فردي بود با طرز فكر مردسالار و متاسفانه از كارمندان رده بالای شهرداري و ثبت اسناد هم بود، گاه و بيگاه به اين نكته اذعان مي كرد كه ما با چنين روندي موافق نيستيم و دست چپمان را هم لازم داريم. به علاوه نه يك طرفه هستيم و نه يك طرفه فكر، احساس و عمل مي كنيم.
مسلما دغدغه هاي سياسي نيز باعث شد، پيشنهادهاي بهتري مطرح كنيم و خود را با عنواني كه هرگز نبايد آن را برمي گزيديم، بناميم. پس از آن كه اعضاي ميانه رو پارلمان به يكي از جناحين متمايل شدند و صندلي هاي خانگي آنها طوري قرار گرفت كه ترتيب قرار گرفتن شان وضعيت سياسي سرزمين آبا و اجدادي ما را مشخص مي كرد؛ باب شد كه هر نوشته يا سخنراني اي را كه كلمه ي چپ بيشتر از يكبار در آن تكرار شده باشد متهم به راديكاليسم مخاطره آميز كنند. حالا همه دوست دارند اينجا آرامش حاكم باشد. اگر در شهر ما يك انجمن بدون گرايش سياسي و به منظور همياري و همزيستي وجود داشته باشد، آن انجمن ماست. در اينجا ، براي جلوگيري از هرگونه سوظن در مورد مسائل جنسي، بايد يادآوري كنم که من نامزدم را از بين گروه جوانان انجمن انتخاب كرده ام. قصد داريم، به محض اين كه آپارتماني برايمان خالي شود، ازدواج كنيم. بالاخره سايه ي تيره ي تاثيري كه اولين برخوردم با جنس مخالف بر روحيه ام انداخته بود؛ رفته رفته كمرنگ شد و من اين را مديون حمايت مونيكا هستم.
عشق ما نه تنها با مشكلات متعارفي كه در بسياري از كتاب ها توصيف شده، به پايان نرسيد؛ بلكه سختي هاي جزيي زندگي مان هم برطرف و تا حدي به شادي تبديل شد تا توانستيم به يك خوشبختي نسبي برسيم. پس از آن كه در آشفتگي محسوس اوايل رابطه مان سعي كرديم با دست راستمان خوب كار كنيم؛ متوجه شديم كه قسمت ديگر بدنمان لمس است و با احتياط همه چيز را لمس و نوازش مي كنيم، يعني همان طور كه خداوند ما را آفريد. بيشتر از اين چيزي نمي گويم و اميدورام بي ملاحظگي نباشد، اگر اينجا اشاره كنم كه دست مهربان مونيكا هميشه به من نيرو مي دهد تا در امور استقامت داشته باشم و به وعده هايم عمل كنم. در اينجا، متاسفانه، ضمن تأکید بر استعداد خود در ناشيگري، بايد اعتراف كنم كه درست پس از اولين باری که با هم سينما رفتيم مجبور شدم به او قول بدهم، تا زماني كه حلقه نامزدي را در انگشت سبابه ي دست راستمان نكرده ايم، او همچنان دختر خواهد ماند. به علاوه در شهرهاي كاتوليك نشين جنوب، نشان طلايي ازدواج را به دست چپ مي كنند، و در این میان در همين مناطق آفتابي نيز بيشتر قلب حاكم است تا عقل خشن. در اين مورد، شايد براي اعتراض به رفتار دختران و نشان دادن اين كه آنها هنگام به خطر افتادن منافعشان چه شيوه ي يك جانبه اي را براي استدلال بر مي گزينند، بانوان جوان تر انجمن ما با كار خستگي ناپذير شبانه اين جمله را روي پرچم سبز انجمن مان دوختند:«قلب چپ هنوز مي زند.»
مونيكا و من قبلا درباره ي لحظه ي به دست كردن حلقه خيلي با هم بحث كرده ايم و هميشه به اين نتيجه رسيده ايم: ما جرأت نمي كنيم در يك دنياي نامطمئن و پر از شر خود را نامزد معرفي كنيم، در حالي كه از مدت ها قبل زوج باشهامتي بوده ايم كه همه چيزشان را از ريز و درشت با هم تقسيم كرده اند. مونيكا اغلب به خاطر ماجراي حلقه گريه مي كند. در روز نامزدي مان همان طور كه خوشحالي مي كرديم، غباري از غم بر تمام هدايا، ميزهاي پر زرق و برق و ساير مراسم ويژه ي جشن نشسته بود.
حالا اريش دوباره چهره ي خوب و عادي خود را نشان مي دهد. من هم كوتاه مي آيم، اما با اين حال تا مدتي حالت اخم را در ماهيچه هاي صورتم حس مي كنم. علاوه بر اين، شقيقه هايم هنوز مي پرند. نه! كاملا مشخص است كه اين قيافه ها به ما نمي آمد. با نگاه هايي آرام تر و به تبع آن با شهامت بيشتري به هم خيره مي شويم. نشانه مي گيريم. هدف هر يك از ما دست راست ديگري است. مطمئنم كه اشتباه نخواهم كرد و در مورد اريش هم يقين دارم. ما مدت زيادي تمرين كرده ايم. تقريبا هر دقيقه از وقت آزادمان را به تمرين در گودالي شني در حاشيه ي شهر گذرانده ايم تا در روزي مثل امروز كه بايد خيلي چيزها مشخص شود، بازنده نباشيم.
شايد از تعجب فرياد بزنيد. اين كار يك نوع ساديسم، يا نه يك خودزني است. حرفم را باور كنيد. تمام اين استدلال ها برايم آشناست. ما همديگر را به هيچ جنايتي محكوم نكرده ايم. به هيچ جنايتي. اين اولين باري نيست كه ما در اين اتاق خالي مي ايستيم. چهار بار همديگر را اين طور مسلح ديده ايم و چهار بار وحشت زده از نيت خود، هفت تيرها را انداخته ايم. اما امروز شجاعت اين كار را داريم. پيشامدهاي اخير در امور شخصي و نيز در دوران انجمن به ما حق مي دهند كه اين كار را انجام دهيم. حالا بالاخره پس از ترديدي طولاني و زير سوال بردن خواسته ي جناح افراطي انجمن، دست به اسلحه مي بريم. بسيار تاسف انگيز است. ما ديگر نمي توانيم همكاري كنيم. وجدان ما حكم مي كند كه از اصول رايج اعضاي انجمن فاصله بگيريم. آيا در اين موضوع جناح گرايي بوجود آمده است يا خيالبافان و خيالپردازان جاي صفوف عقلا را گرفته اند؟ يك دسته روياي خود را در سمت راست مي بينند و دسته ي ديگر جناح چپ را معبود خود قرار داده اند. چيزي كه هرگز نمي توانستم باور كنم اين بود كه شعارهاي سياسي را محفل به محفل فرياد بزنند. سنت نفرت آور و دست چپي كوبيدن ميخ همراه با سوگند خوردن آنچنان مرسوم است كه بعضي از نشست هاي هيئت رئيسه به مجالس عيش و نوشي شبيه است كه در آن بايد با پایکوبی ديوانه وار و شديد به وجد و سرور رسيد. اگر هم كسي اين را با صداي بلند به زبان نياورد و كساني را كه آشكارا گرفتار گناه شده اند، بدون معطلي تا مدت ها از خود دور كند، نمي توان انكار كرد كه همان عشق بيهوده و به نظر من كاملا نامفهوم بين همجنس ها نيز در ميان ما طرفدار پيدا كرده است. حالا بدترين چيز ممكن را بگويم: رابطه ي من و مونيكا هم تحت تاثير اين جو قرار گرفت. او اغلب اوقات را كنار يكي از دوستانش كه دختري متزلزل و دمدمي مزاج بود، مي گذراند. او اغلب اوقات مرا در ماجراي حلقه ي ازدواج به سهل انگاري و بی جربزگی متهم مي كند و زیاده روی است اگر باور كنم كه هنوز همان اعتماد سابق میان ما وجود دارد و او همان مونيكايي ست كه من قبلا بيشتر در آغوشش مي گرفتم.
حالا اريش و من سعي مي كنيم به يك اندازه نفس بكشيم. هر چه بيشتر با هم هماهنگي داشته باشيم، بيشتر مطمئن مي شويم كه كارمان ناشي از احساسات مثبت است. باور نكنيد كه اين يکی گفته ي كتاب مقدس است كه به انسان پند مي دهد خشم خود را فروخورد. اين بيشتر آرزويي شديد و دائمي براي رسيدن به صراحت است و، به بيان صريح تر، براي دانستن اين كه در اطرافم چه مي گذرد. آيا اين سرنوشتی تغييرناپذير است يا در دستان ما قرار دارد و قادريم در آن دخالت كنيم و به زندگي خود مسيري عادي بدهيم؟ ممنوعيت هاي بچگانه و حقه هايي از اين دست ديگر بس است! ما مي خواهيم از طريق انتخابات آزاد به اهداف خود برسيم و ديگر مجددا به خاطر هيچ چيز خاصي جدا از عموم آغاز به كار نكنيم و در كارها دستي داشته باشيم.
حالا نفس هايمان با هم هماهنگ است. بدون اين كه علامتي بدهيم همزمان شليك كرديم. اريش به هدف زد، من هم او را بي نصيب نگذاشتم. همان طور كه پيش بيني مي شد، هر يك از ما چنان محكم ماهيچه ي دستان خود را می كشد كه هفت تيرها به خاطر نداشتن نيروي كافي براي نگه داشتن آنها، از دست مان روي زمين مي افتند و به اين ترتيب هر شليك ديگري اضافي است. ما مي خنديم و آزمايش بزرگ خود را با پيچيدن پانسمان زخم آغاز مي كنيم. اما ناشيانه، زيرا تنها از دست راستمان استفاده مي كنيم.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #469  
قدیمی 04-29-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض هفت سين

هفت سين

محمد بهارلو

پتو را از روي‌ِ صورتش‌ كنار زد. سر برگرداند و به‌ ساعت‌، كه‌ روي‌ِ ميزبود، نگاه‌ كرد. ساعت‌ِ دوازده‌ِ ظهر بود. دو شاخة‌ تلفن‌ را، كه‌ بالاي‌ِ سرش‌بود، وصل‌ كرد. پا شد دستش‌ را به‌ ديوار گرفت‌. يك‌ لحظه‌ چشم‌هايش‌ رابست‌. پردة‌ پنجره‌ را كنار زد به‌ كوه‌هاي‌ِ دوردست‌ نگاه‌ كرد. هوا ابري‌ بودو باد مي‌وزيد. اجاق‌ِ گازي‌ را روشن‌ كرد و كتري‌ را، كه‌ تا نيمه‌ آب‌ داشت‌،روي‌ِ شعله‌ گذاشت‌. رفت‌ توي‌ِ حمام‌ و شيرِ آب‌ِ گرم‌ِ دوش‌ را باز كرد. صبركرد تا بخارْ هواي‌ِ حمام‌ را گرم‌ كند. بعد لباس‌هايش‌ را درآورد و زيرِ دوش‌رفت‌ و به‌ گردن‌ و دست‌ها و صورتش‌ صابون‌ ماليد. با كف‌ِ دست‌ِ راستش‌،كه‌ صابوني‌ بود، سطح‌ِ بخارگرفتة‌ آينة‌ بالاي‌ِ دست‌شويي‌ را كف‌آلود كرد وبعد كفي‌ آب‌ روي‌ِ آينه‌ پاشيد. به‌ زيرِ چشم‌هايش‌، كه‌ گود افتاده‌ و كبودشده‌ بود، نگاه‌ كرد. با فرچه‌ به‌ صورتش‌ صابون‌ زد و ريشش‌ را تراشيد.وقتي‌ حوله‌ روي‌ِ دوش‌ از حمام‌ بيرون‌ مي‌آمد زنگ‌ِ درِ خانه‌، سه‌ بار، به‌صدا درآمد. پتو را، كه‌ روي‌ِ زمين‌ بود، تا زد و روي‌ِ دشك‌ انداخت‌ ودشك‌ را با پتو و بالش‌ برداشت‌ بُرد به‌ اتاقي‌ كه‌ تخت‌ِ چوبي‌ِ باريكي‌ در آن‌بود. دشك‌ را روي‌ِ تخت‌ انداخت‌ و باز زنگ‌ به‌ صدا درآمد؛ سه‌ بار پشت‌ِسرِ هم‌. گوشي‌ِ دربازكُن‌ِ برقي‌ را برداشت‌.
ــ بله‌؟
ــ چرا در را باز نمي‌كني‌؟
ــ بيا بالا.
حوله‌ را به‌ قلاب‌ِ جارختي‌ِ توي‌ِ حمام‌ آويزان‌ كرد. رو به‌روي‌ِ آينه‌ موي‌ِسرش‌ را شانه‌ زد. بعد رفت‌ در قوري‌ چاي‌ ريخت‌ و از كتري‌ آب‌ِ داغ‌ روي‌ِآن‌ بست‌. درِ خانه‌ را باز كرد. سوزِ سردي‌ به‌ درون‌ِ راه‌رو وزيد. درِآسانسور باز شد و زن‌ را ديد كه‌ در يك‌ دستش‌ تُنگ‌ِ بلور با ماهي‌ِ قرمز ودر دست‌ِ ديگرش‌ يك‌ گُل‌دان‌ِ سفالي‌ِ كوچك‌ِ سبزه‌ بود.
ــ سلام‌.
ــ سلام‌.
ــ تا اين‌ موقع‌ خواب‌ بوده‌اي‌؟ چشم‌هات‌ پُف‌ كرده‌. يك‌ امروز رازودتر بيدار مي‌شدي‌.
ــ كه‌ چه‌ بشود!
ــ ناسلامتي‌ امروز عيد است‌.
تُنگ‌ِ ماهي‌ را روي‌ِ پيش‌خان‌ِ آشپزخانه‌ گذاشت‌ و گُل‌دان‌ِ سبزه‌ را روي‌ِميز، كه‌ كنارِ پنجره‌ بود. زن‌ به‌ طرف‌ِ پنجره‌ رفت‌. دكمة‌ مانتوش‌ را بازمي‌كرد.

ــ چرا پنجره‌ را باز نمي‌كني‌؟ هواي‌ِ اتاق‌ سنگين‌ است‌.
پنجره‌ را تا نيمه‌ باز كرد. مانتوش‌ را به‌ جارختي‌ آويزان‌ كرد.
ــ شومينه‌ات‌ هم‌ كه‌ هنوز روشن‌ است‌!
ــ شب‌ها سردم‌ مي‌شود.
ــ تو هميشة‌ خدا سردت‌ است‌.
ــ به‌ اين‌ خانه‌ هنوز خو نگرفته‌ام‌. همه‌ جاش‌ سرد است‌. جاي‌ِ خودم‌ راهنوز پيدا نكرده‌ام‌. نمي‌دانم‌ كجا بايد بنشينم‌.
زن‌ بِربِر نگاهش‌ كرد.
ــ دست‌ وردار.
ــ وقتي‌ سردم‌ باشد فكرم‌ كار نمي‌كند.
ــ تو وجودت‌ سرد است‌.
مرد نگاهش‌ كرد. آن‌ طرف‌ِ پيش‌خان‌ ايستاده‌ بود.
ــ تو چي‌؟
ــ من‌ خوبم‌.
ــ راستي‌؟!
زن‌ رويش‌ را برگرداند و رفت‌ پشت‌ِ لگن‌ِ ظرف‌شويي‌ و به‌ استكان‌هانگاه‌ كرد.

ــ چرا اين‌قدر لك‌ دارند؟
ــ هر چه‌ مي‌شويم‌شان‌ پاك‌ نمي‌شوند
ــ بايد بگذاري‌شان‌ تو مايع‌ِ ظرف‌شويي‌ يك‌ شب‌ بمانند. خوب‌، همه‌چيزت‌ آماده‌ است‌؟

مرد يك‌ فنجان‌ آب‌ِ داغ‌ براي‌ِ خودش‌ ريخت‌.
ــ نمي‌دانم‌.
ــ سكه‌ داري‌؟
ــ بايد تو جيب‌هام‌ را بگردم‌.
ــ تو قُلكي‌ كه‌ برات‌ گذاشتم‌ چند تايي‌ سكه‌ بود.
ــ نمي‌دانم‌ قُلك‌ را كجا گذاشته‌ام‌.
ــ تا كي‌ بايد اين‌ خانه‌ همين‌طور شلخته‌ بماند؟

مرد جرعه‌اي‌ از آب‌ِ داغ‌ نوشيد. سينه‌اش‌ را صاف‌ كرد، اما چيزي‌نگفت‌. چند سكه‌ از جيب‌ِ شلوارش‌، كه‌ به‌ جارختي‌ آويزان‌ بود، درآوردبه‌ زن‌ داد.

زن‌ گفت‌: سير چي‌؟
ــ تو ايوان‌ دارم‌.
زن‌ رفت‌ توي‌ِ ايوان‌ و با يك‌ سيرِ درشت‌ِ سفيد برگشت‌.
ــ ظرف‌هاي‌ِ چوبي‌ات‌ كجاست‌؟
ــ كدام‌ ظرف‌ها؟
ــ همان‌ها كه‌ سال‌ِ پيش‌ از شمال‌ خريديم‌.
ــ بايد تو يكي‌ از همين‌ كشوها باشد.
ــ پيداشان‌ كن‌.

مرد كشوهاي‌ِ آشپزخانه‌ را يكي‌ يكي‌ كشيد و در آن‌ها نگاه‌ كرد.شيشه‌اي‌ را از يك‌ كشو درآورد.

ــ اين‌ سنجد. اسفند چي‌؟ مي‌خواهي‌؟
شيشه‌اي‌ را كه‌ در آن‌ اسفند بود از كشو درآورد. بعد ظرف‌هاي‌ِ كوچك‌ِچوبي‌ را پيدا كرد و آن‌ها را روي‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌.

ــ چيزِ ديگري‌ هم‌ لازم‌ داري‌؟
ــ قرآن‌.

مرد كشوِ ميزِ تحريرش‌ را، كه‌ قفل‌ بود، باز كرد و يك‌ قرآن‌ِ كوچك‌ِجلد چرمي‌ از توي‌ِ يك‌ كيف‌ِ دستي‌ درآورد. قرآن‌ را به‌ زن‌ داد و زن‌ لاي‌ِآن‌ را باز كرد و گذاشتش‌ روي‌ِ ميز.
ــ فكر كردم‌ قرآن‌هاي‌ِ خطي‌ات‌ را فروخته‌اي‌.
ــ دلم‌ نيامد. يادگارِ مادرم‌ است‌.
ــ اگر مال‌ِ من‌ بود چي‌؟
ــ منظورت‌ چيست‌؟
ــ هيچ‌ چي‌.
ــ كي‌ من‌ مال‌ِ تو را فروخته‌ام‌؟
ــ زبان‌ِ تو نيش‌ دارد. آدم‌ را مي‌گزد.
ــ زبان‌ِ تو چي‌؟
ــ مي‌خواهي‌ شروع‌ كني‌؟
ــ تو شروع‌ كردي‌.
ــ من‌ خواستم‌، همين‌جوري‌، يك‌ حرفي‌ زده‌ باشم‌. اما تو...
ــ خوب‌ تمامش‌ كن‌.

زن‌ خواست‌ چيزي‌ بگويد.

مرد گفت‌: خواهش‌ مي‌كنم‌!
زن‌ رفت‌ روبه‌روي‌ِ آينة‌ قدي‌، كه‌ كنارِ جارختي‌ بود، ايستاد. مردنگاهش‌ نكرد. زن‌ دستش‌ را به‌ طرف‌ِ مانتوش‌ برد، اما برگشت‌. مرد آب‌ِداغ‌ را توي‌ِ كاسة‌ ظرف‌شويي‌ خالي‌ كرد و در فنجان‌ چاي‌ ريخت‌. بعدرفت‌ پنجره‌ را بست‌. زن‌ نفس‌ِ بلندِ آه‌مانندي‌ كشيد. مرد درِ يخچال‌ را بازكرد و دو سيب‌ِ قرمز درآورد روي‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌. يكي‌ از سيب‌هازخمي‌ بود و لكه‌هاي‌ِ كوچك‌ِ سياه‌ داشت‌. زن‌ سيب‌ِ سالم‌ را برداشت‌ ودر ظرف‌هاي‌ِ چوبي‌ سنجد و اسفند ريخت‌ و همه‌ را روي‌ِ ميز چيد.

ــ خوب‌ شد شش‌ سين‌. سركه‌ داري‌؟
مرد درِ يخچال‌ را باز كرد و يك‌ بطري‌ِ سركه‌ از بغل‌ِ درِ يخچال‌برداشت‌. بطري‌ را روي‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌.
زن‌ گفت‌: ظرف‌ِ كوچك‌ِ بلوري‌ داري‌؟
مرد توي‌ِ كشوها نگاه‌ كرد. كاسة‌ چيني‌ِ لب‌پريده‌اي‌ از توي‌ِ يكي‌ ازكشوها درآورد و آن‌ را روي‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌.
زن‌ گفت‌: اين‌ كه‌ لبش‌ پريده‌.
ــ ديگر ندارم‌.
ــ چرا براي‌ِ خودت‌ ظرف‌ و ظروف‌ نمي‌خري‌؟
ــ خيلي‌ چيزها بايد بخرم‌.
جرعه‌اي‌ از چاي‌ نوشيد. زن‌ مقداري‌ سركه‌ در كاسة‌ چيني‌ ريخت‌.
ــ چه‌ بوي‌ِ تيزي‌ دارد.
ــ چاي‌ مي‌خوري‌؟
ــ نه‌. شمع‌ داري‌؟
ــ آره‌.

زن‌ دورِ ميز مي‌چرخيد و ظرف‌ها را پس‌ و پيش‌ مي‌كرد. گُل‌دان‌ و تُنگ‌ِماهي‌ را وسط‌ گذاشته‌ بود. سيب‌ را برداشت‌ به‌ آستين‌ِ پيرهنش‌ ماليد و آن‌را برق‌ انداخت‌.
ــ پس‌ چي‌ شد؟
ــ چي‌ چي‌ شد؟
ــ شمع‌.
ــ بايد بگردم‌. نمي‌دانم‌ كجا گذاشتم‌شان‌.
ــ پس‌ شمع‌ها با خودت‌. بگذارشان‌ دوطرف‌ِ ميز. من‌ ديگر بايد بروم‌.
ــ لطف‌ كردي‌ آمدي‌.
ــ سال‌ِ تحويل‌ كجا هستي‌؟
ــ منزل‌ِ مادرم‌.

زن‌ روبه‌روي‌ِ مرد ايستاده‌ بود. مرد آخرين‌ جرعة‌ چايش‌ را نوشيد. زن‌مقنعه‌اش‌ را سرش‌ كرد و مانتوش‌ را پوشيد.
مرد گفت‌: اين‌ چيست‌ تو انگشتت‌ كرده‌اي‌؟
ــ حلقه‌ است‌. قشنگ‌ است‌ نه‌؟
انگشتان‌ِ كشيده‌اش‌ را جلوِ مرد گرفت‌.
ــ چرا حلقة‌ طلايت‌ را انگشتت‌ نمي‌كني‌.
ــ دايي‌ام‌ برايم‌ خريده‌. نقره‌ است‌.
ــ تو هيچ‌وقت‌ حلقه‌اي‌ را كه‌ برايت‌ خريدم‌ انگشتت‌ نكردي‌.
ــ تو هم‌ هيچ‌وقت‌ حلقة‌ مرا دستت‌ نكردي‌.
ــ من‌ هيچ‌وقت‌ حلقه‌ دستم‌ نمي‌كنم‌.
ــ اما اين‌ هدية‌ دايي‌ام‌ است‌.
ــ مباركت‌ باشد.

مرد سينه‌اش‌ را صاف‌ كرد. زن‌ رفت‌ به‌ طرف‌ِ در.

ــ كاري‌ نداري‌.
مرد گفت‌: سال‌ِ نو مبارك‌.
زن‌ گفت‌: سال‌ِ نوِ تو هم‌ مبارك‌.
زن‌ در را باز كرد رفت‌ بيرون‌. مرد روي‌ِ صندلي‌ِ پشت‌ِ پيش‌خان‌ نشست‌.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #470  
قدیمی 04-29-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

از آشنايى با شما خوش وقتم

جويس كرول اويتس

برگردان: حسين نوش‌آذر

هيچكس به‏ياد نمي آورد كه بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آن‏ها دو زوج كه هيچ‏كدام زن و شوهر نبودند به يك رستوران چينى رفته بودند كه پاتوغ‏شان بود. زن‏ها و يكى از آن دو مرد مدت‏ها پيش ازدواج كرده بودند و اكنون حتى خاطره طلاق هم در ذهن‏شان رنگ باخته بود. براى آدمى كه به چهل‏سالگى نزديك مى‏شود و زندگى ناآرامى داشته است بسيارى چيزها به تاريخ تبديل مى شود. موضوع بحث زايمان بود. زن‏ها صاحب بچه بودند و مرد مسن‏تر در زندگى زناشويى‏اش كه اكنون به يك واقعه تاريخى تبديل شده بود طعم پدر بودن را چشيده بود. فقط خانم ها صحبت مى‏كردند. مانند دخترهاى جوان مقابل هم نشسته بودند، مى‏گفتند و مى‏خنديدند.
كنستانس گفت: وقتى بچه اولم را زاييدم همه يك زايمان طبيعى داشتند. مادرم ترسيده بود. براى همين او را از من دور نگه‏داشتند. مى‏دانستم او به نسل ناآگاه گذشته تعلق دارد. من در انتظار نوعى زايمان بودم كه هرگز تجربه‏اش نكردم. آن‏چه كه تجربه كردم اين بود كه دردهاى زايمان از همان اول هر چهار دقيقه يك‏بار به سراغم مى‏آمد نه اين‏كه ابتدا درد هر بيست دقيقه يك‏بار سراغم بيايد و بعد سريع‏تر شود و من داشتم از ترس مى‏مردم و به‏نظر مى‏آمد كه شوهرم وقتى كه داشت مرا به بيمارستان مى‏رساند نمى‏توانست موقع رانندگى چشم‏هايش را روى جاده متمركز كند و بعد من سى‏وشش ساعت درد كشيدم بدون هيچ داروى مسكن و آخر سر آن‏قدر ناتوان بودم كه ضربان قلبم به شمارش افتاده بود. وقتش كه شد نمى‏توانستم زور بزنم. مثل يك حيوان زوزه مى‏كشيدم و شوهرم دو بار غش كرد و عاقبت سزارينم كردند دقيقاً همان چيزى كه گمان مى‏كردم بايد از آن بپرهيزم. خداى من! بيچاره شده بودم. مرين گفت: اين‏ها همه درست. اما نتيجه اش اين بود كه صاحب يك بچه شدى. درست است! صاحب يك بچه مى شوى. مرين گفت: زايمان اول من هم سخت بود. البته مثل تو درد نكشيدم. در عوض در ماه‏هاى اول حاملگى اين‏قدر بيمار، افسرده و وحشتزده بودم كه باوجود اين‏كه دلم مى‏خواست يك زايمان طبيعى داشته باشم، اما هيچكس آن را به من توصيه نمى‏كرد. براى‏همين از فكرش بيرون آمدم. زايمانم با چنگك (فورسيس) بود. مى‏دانى كه چه‏طور است. آه! در آن حال گيج‏وگول وقتى كه به‏هوش آمدم و يك نفر بچه را به من داد فكر كردم آن بچه خودم هستم. فكرم آشفته بود و مغزم درست كار نمى‏كرد. حساب زمان از دستم دررفته بود و فكر كردم كه نوزاد خود من هستم.
كنستانس گفت: اوه! مى‏دانم منظورت چيست. من موقع زايمان دخترم حالم اين‏طور بود. البته جدى نبود. قدرى خيالاتى شده بودم. اين خيال‏ها خيلى عجيب‏وغريب‏اند. آره. اما مى‏گذرند. اين‏قدر كه آدم گرفتار بچه‏دارى مى‏شود. و يادگرفتن شير دادن به بچه! كه يك ضربه فنى‏ست. زن‏ها مثل دختربچه‏ها هروكر مى‏كردند.
مردها بااحترام اما اندكى معذب به حرف همراهان‏شان گوش مى‏دادند. مورفى، يكى از آن دو مرد كه دو بار ازدواج كرده و جدا شده بود و چند تا بچه داشت و بزرگترين‏شان هجده ساله بود، رو به زنان كرد و گفت: سؤال من از شماها اين است كه فكر مى‏كنيد اگر مى‏دانستيد زايمان اين‏قدر دردناك است حاضر بوديد به آن تن بدهيد؟
زن‏ها با تعجب به او نگاه كردند. كنستانس، معشوقه‏اش گفت: اين‏قدر دردناك، مورف؟! تو از درد زايمان چى مى‏دانى؟
مرين كه در اين ميان رفته بود در جلد يك آدم منطقى، گفت: البته بايد اعتراف كرد كه درد زايمان خيلى زياد است. اما درد تمام موضوع نيست. تو دوباره حاضرى بچه‏دار بشوى؟ البته باز هم بچه‏دار مى‏شدم. من عاشق بچه‏هام هستم. تو مگر بچه‏هات را دوست ندارى؟
مورفى رو به كنستانس كرد. گفت: تو دوباره بچه‏دار مى شدى؟ كنستانس كه رنجيده بود، گفت: اين ديگر دارد توهين‏آميز مى‏شود. معلوم است كه مى‏شدم.

چرا توهين‏آميز؟ من فقط سؤال كردم، يك سؤال فرضى.
چه چيزش فرضى‏ست؟ ما داريم درباره دختر و پسرم صحبت مى‏كنيم كه واقعاً وجود دارند و تو مى‏شناسى‏شان و فكر مى‏كردم دوست‏شان دارى. مورفى گفت: مى‏دانم وجود دارند. هر دو هم بچه‏هاى محشرى هستند. اما براى داشتن‏شان تن به چه مصيبتى كه ندادى. تد، مرد ديگر داخل صحبت شد و گفت: منظور مورفى همين است.
زن‏ها با هم شروع كردند به حرف‏زدن. كنستانس پيشى گرفت: ببين! البته كه خيلى دردناك است. انگار تمام بدنت پيچ و تاب مى‏خورد و دو شقه مى‏شود.
البته كه خيلى هولناك است، و هر بار هم با دفعه قبل فرق مى‏كند. طورى كه هيچ‏وقت آن‏طور نيست كه انتظارش را داشتى. بااين‏همه آخر سر صاحب يك بچه هستى. مى‏فهمى كه چه مى‏گويم؟
مرين گفت: صاحب يك بچه نه يك سنگ كليه.
مورفى چند ماه قبل يك بيمارى سنگ كليه را از سر گذرانده بود. او را از محل كارش مستقيم با آمبولانس به بيمارستان دانشگاه برده بودند. رنگش چنان پريده و حالش چنان وخيم بود كه همكارانش آن‏هايى كه او را در آن حال‏وروز ديده بودند نشناختندش. براى همين خنديدن در اين لحظه دور از انصاف بود. اما زن‏ها زدند زير خنده و به خنده آن‏ها تد و اندكى بعد مورفى هم به خنده افتاد. زن‏ها از ته دل مى‏خنديدند و خنده‏شان آميخته با ريشخند بود. گارسن در اين ميان صورت‏حساب را همراه با يك بشقاب پرتقال قاچ‏شده آورده بود. باقى ميزها، همه خالى شده بود. تابلوى نئون كه روى آن نوشته شده بود "رستوران دانگ" از مدت‏ها پيش خاموش بود. وقتى شروع كردند به باز كردن فال‏هاشان بحث داشت خاتمه مى‏يافت. اما مورفى كه از هيچ موضوعى به آسانى نمى‏گذشت به تد گفت: چطور از پسش برمى آيند؟ زن‏ها چطور حاضرند دوباره تن به زايمان بدهند؟ من كه واقعاً نمى‏فهم چطور چنين چيزى ممكن است. رك و پوست كنده من كه جرأتش را نداشتم.
تد شانه بالا انداخت. گفت: من هم جرأتش را نداشتم.
تد جوان‏تر از ديگران بود. از مرين چند سال جوان‏تر بود. چهره در هم كشيد. گفت: حتى شنيدن اين حرف‏ها حالم را بد مى كند.
مورفى گفت: وقتى به دبيرستان مى‏رفتم معلم انگليسى‏ما جلو چشم ما بچه‏اش را انداخت. بعد همه دستش مى‏انداختند. (با حالت نيمه‏عصبى و نيمه شوخى) اما من كه داشتم زهره‏ترك مى‏شدم. همان موقع تكليفم معلوم شد. منظورم اين است: همان موقع در شانزده‏سالگى فهميدم كه من اگر زن بودم هرگز نمى‏توانستم دردى را كه مادرم سر زايمان من تحمل كرد به جان بخرم.
زن‏ها با چشمان باز و شگفت‏زده به مردها نگاه مى‏كردند. قاچ پرتقال را به دندان مى‏كشيدند و آب پرتقال از چك‏وچانه‏شان راه افتاده بود. مردها درباره صورتحساب صحبتى كردند و كيف پول‏شان را از جيب درآوردند. تد سرش را تكان مى‏داد. گفت: اگر بنا بود كه من بچه به دنيا بياورم آه، خداوندا! آن‏وقت جا داشت كه به آينده بشريت شك كرد.
مورفى به زن‏ها چشمك زد. گفت: اگر دست من بود تا حالا نسل انسان‏هاى اوليه برافتاده بود. يك سنگ كليه كافى‏ست.
تد اسكناس‏ها را از كيف پولش بيرون آورد و مثل ورق بازى روى ميز انداخت. فكر مى‏كنم اعتراف وحشتناكى‏ست. من عاشق زندگى هستم. دنيا اساساً جاى زيبايى‏ست. مورفى به اعتراض گفت: من عاشق بچه‏هام هستم و اصولا به بچه‏ها علاقه دارم. در اين لحظه مردها زدند زير خنده. چيزى در صدا يا لحن مورفى تد را به خنده انداخته بود. مردها ناگهان مثل بچه‏ها مى خنديدند. حالا نخند كى بخند. تنها گارسون براى برداشتن پول شام بى‏سروصدا آمد و رفت و هيچ‏كس متوجه او نشد. زن‏ها بى‏حركت نشسته بودند، نه به مردها نگاه مي­كردند و نه به يكديگر. چهره­هاشان كشيده و هم­چون نقاب شده بود.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:25 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها