بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #51  
قدیمی 10-05-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض عقاب

عقاب

مثنوی "عقاب" از دکتر پرویز ناتل خانلری که به قول دکتر شفیعی کدکنی به یک دیوان شعر می ارزد .
این شعر تحت تاثیر شعر پوشکین سروده شده و به صادق هدایت تقدیم شده است


گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايامشباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل برگيرد
ره سوي کشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارويي جويد و در کارکند
صبحگاهي ز پي چاره کار
گشت بر باد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان بيم زده، دل نگران
شد پي بره‌نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استادو نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت
صيد رافارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاريست حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود
****
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سال‌ها زيسته افزون زشمار
شکم آکنده زگند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
زاسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت: «کای ديده زما بس بيداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايی
بکنم آنچه تو مي‌فرمايي
گفت: «ما بنده درگاه توايم
تا که هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بود فرمان چيست؟
جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل چودر خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که زجان ياد کنم
****
اين همه گفت ولي دردل خويش
گفتگويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
از نيازست چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايدت از دست نداد
در دل خويش چو اين رايگزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد
****
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که: «مرا عمر حبابيست بر آب
راست است اين که مرا تيز پرست
ليک پرواز زمان تيز تراست
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
گرچه از عمردل سيري نيست
مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت وجاه
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيه روي پليد
با دوصد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کردست فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليدست که بود
عمر من نيزبه يغما رفته است
يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايه اين عمردراز؟
رازي اينجاست تو بگشا اين راز
****
زاغ گفت: «ار تو درين تدبيری
عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
ديگران را چه گنه کاين ز شماست
زآسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان رانرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا به جاييکه بر اوج افلاک
آيت مرگ شود پيک هلاک
ما از آن سال بسي يافته‌ايم
کزبلندي رخ بر تافته‌ايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند و مرداربهين درمانست
چاره رنج تو زان آسانست
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی
طعمه خويشبر افلاک مجوي
آسمان جايگهي سخت نکوست
به از آن کنج حياط و لب جوست
من که بس نکته نيکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
آشيان در پس باغي دارم
وندرآن باغ سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست
خوردني‌هاي فراواني هست
****
آنچه زان زاغ و را داد سراغ
گند زاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل وجان
سوزش و کوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خودکرد نگاه
گفت: «خواني که چنين الوانست
لايق حضرت اين مهمانست
مي‌کنم شکرکه درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تابياموزد از و مهمان پند
****
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه او
اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند؟
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
گيج شد، بست دمي ديده خويش
دلش از نفرت و بيزاري ريش
يادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پيروزي وزيبايي و مهر
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست
ديده بگشود وبه هر سو نگريست
ديد گردش اثري زينها نيست
آنچه بود از همه سو خواريبود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست از جا
گفت: «کاي يارببخشاي مرا
سال‌ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نيم درخور اين مهمانی
گند و مردار ترا ارزاني
گر بر اوج فلکم بايد مرد
عمر درگند به سر نتوان برد
****
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر اومانده شگفت
رفت و بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظه‌‌اي چند بر اين لوح کبود
نقطه‌اي بود و سپس هيچ نبود

*************
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 10-05-2010 در ساعت 03:07 PM
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #52  
قدیمی 03-02-2012
bigbang آواتار ها
bigbang bigbang آنلاین نیست.
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427

6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یکی از آثار ترجمه شده توسط صادق هدایت ( قصه ی کدو اثر روژه لسکو این افسانه از کتاب "متون کردی" که اثر روژه لسکو و به زبان فرانسوی است ترجمه شده است. )
این داستان رو خودم تایپ کردم و تا اونجایی که میدونم فایل آماده اش تو اینترنت نیست پس ببخشید اگر غلط داره البته خودم بازبینی میکنم و اصلاحش میکنم
فقط قبل از خواندن این داستان ممکن هست برای بچه ها نوشته شده باشه ولی هدف هنر ترجمه و انتخاب صادق هدایت هست اگر مطالعه کنید ضرر نمیکنید

یکی بود یکی نبود یک مردی گاوچران بود و در یک مغازه دور از شهر منزل داشت . دست بر قضا زنش آبستن شد و بعد از نه ماه و نه روز خدا عوض بچه یک کدو به آنها داد . آنها هم کدو را سر رف گذاشتند . یک روز که گاوچران از چراگاه برگشت و پیش زنش نشست یک مرتبه شنید که کدو حرف میزند و میگوید : بابا !

گاوچران ترسید و گفت : خدایا این دیگر چیست ؟
دوباره کدو بابایش را صدا زد و گفت: (( بابا – چه خبر است؟ - باید تو بروی و دختر حاکم را برای من خواستگاری بکنی .)) دختر حاکم خیلی خوشگل بود و پدرش حاضر نمیشد او را برای پول شوهر بدهد و شرط و پیمان گذاشته بود . یک کرسی سیمین و یک کرسی زرین داشت ، هر کس خواستگاری دخترش میرفت و روی کرسی زرین مینشست و هر کس صدقه میخواست روی کرسی سیمین مینشست . کدو که این حرف را به پدرش زد بیچاره خیلی ترسید و به پسرش گفت : ((پسر جان من یک گاو چران بیشتر نیستم حاکم سر من را میبرد )) کدو گفت : (( به تو میگویم برو دخرت حاکم را برای من خواستگاری کن ))
. فردا صبح پدرش بلند شد گله را ول کرد و رفت به خانه ی حاکم . از پله بالا رفت و روی کرسی زرین نشست و گفت : (( بگذار حاکم سر من را ببرد خلاص میشوم ))
حاکم که از خواب بیدار شد ،دید گاوچران ده روی کرسی زرین خواستگارها نشسته دلش به حال او سوخت و گفت : ((رفیق گاو چران دیوانه شده ای ؟ مگر چه اتفاقی افتاده است ؟ خانه خراب ! اگر تو پول میخواهی برو روی کرسی سیمین بشین من به تو پول می دهم چون که آدم فقیری هستی ))

گاوچران به حاکم گفت : (( من آمده ام دخترت را برای پسرم خواستگاری بکنم ))
حاکم گفت : (( من یک شرط آسان با تو میبندم ))
((آقای حاکم بگویید ))
حاکم : (( فردا صبح زود باید 40 سوار سرخ پوش سوار اسب سرخ با نیزه های سرخ در حیاط من حاضر بکنی وگرنه سرت را میبرم )) او هم گفت : (( به روی چشم حاکم عزیز ))
گاوچران با دل شکسته بلند شد و گریه کنان به خانه برگشت ، دید زنش نشسته و گریه میکند پهلویش نشست و به او گفت : (( فردا حاکم سر من را میبرد ))
زن پرسید : (( ای گاو چران حاکم به تو چه گفت ؟))
(( از من 40 سوار سرخ پوش سوار اسب سرخ با نیزه های سرخ خواست و گفت صبح زود باید آنها را در حیاط من حاضر کنی . وگرنه سرت را میبرم )) کدو که به حرف گاوچران گوش میداد گفت : (( بابا در فلان جا یک تخته سنگ هست یک تخته سنگ خیلی بزرگ میدانی ؟ ))

(( بله ))
(( باید بروی نزدیک این تخته سنگ یک سوراخ دارد دهنت را در سوراخ میگذاری میگویی : احمد خان برادرت محمد خوان بهت سلام میرساند و میگوید : باید صبح آفتاب نزده 40 سوار سرخ پوش سوار اسب سرخ با نیزه های سرخ در حیاط حاکم حاضر باشند فقط نیم ساعت آنجا هستند و بعد برمیگردند و بعد کارت نباشد برگرد )) گاوچران گریه کرد و گفت : (( این کدو عاقبت خانه ام را خراب میکند ))
گاوچران همین کار را انجام داد کسی جواب نداد . گاوچران برگشت وقتی وارد خانه شد کدو گفت : آمدی ؟ گاوچران پاسخ داد : آمدم
کدو: ((برو بخواب خدا کریم است ))
گاوچران خوابید اما از ترس خوابش نبرد .
حاکم به جلادها فرمان داد : (( فردا میروید سر گاوچران را میبرید چون نمیتواند از عهده شرطش بر بیاید نه او بلکه هیچ کس )) سر صبح جلادها که بلند شدند دیدند 40 سوار سرخ پوش سوار اسب سرخ با نیزه های سرخ در حیاط حاکم صف کشیده اند . رفتند به حاکم گفتند : (( بلند شو ببین گاوچران چه کرده دخترت را از دستت در آورد )) حاکم بلند شد و در حیاط 40 سوار سرخ پوش سوار اسب سرخ با نیزه های سرخ را دید .

گاوچران هم از ترسش سر صبح بلند شد و به خانه حاکم رفت . همین که 40 سوار را در حیاط دید خوشحال به خانه برگشت . کدو بهش گفت : (( ای بابا سوارها آمدند یا نه >؟ ))
گاوچران : (( آمدند ))
کدو : (( باید بروی و با حاکم گفتگو کنی و دخترش را همراه بیاوری )) گاوچران رفت و گفت : (( آقای حاکم من به شرط خود وفا کردم باید دخترت را به پسرم دهی )) حاکم دخترش را سوار کرد و گاوچران افسار اسب را گرفت و عروس را پهلوی کدو آورد .
دختر گرفت نشست . کدو سر رف (طاقچه )بود . غروب گاو چران و زنش به ده رفتند و دختر حاکم تنها در مغاره ماند . ناگاه کدو افتاد و تا دم پای دخترک قل خورد .
دختر حاکم ترسید و گفت : خدایا این چه چیز است ؟ ))
نیم ساعت بعد کدو ترکید و جوان خوشگلی از آن بیرون آمد . دختر یک دل نه صد دل عاشق او شد . محمد خان پرسید : دختر حاکم من را میپسندی ؟
دختر حاکم : (( البته که میپسندم ))
جوان گفت : ((باید برایم قهوه درست کنی اما آن را نجوشان چون اگر بجوشانی من و تو به هم نمیرسیم ! ))
دختر رفت دنبال قهوه جوش تا قهوه درست کند و آن را روی آتش گذاشت و همین طور چشمش را به محمدخان دوخته بود . از حواس پرتیش قهوه سر رفت یک مرتبه ملتفت شد که محمد خان ناپدید شده . دختر نشست تا صبح گریه و زاری کرد و هیچ خواب به چشمش نرفت .
دختر حاکم داد برایش کفش آهنی ساختند و عصای آهنی به دست گرفت و گفت : (( بعد از محمد خان قسم میخورم که هرگز شوهر نکنم آنقدر پی او میگردم تا کفشهایم سابیده و عصایم بشکند ))
دختر حاکم از مغازه گاوچران بیرون آمد و سرگذاشت به بیابان . هفت سال آزگار در دنیا گشت و به پریشانی افتاد بلاخره کفشها سابیده شد و عصای دستش شکست ولی چیزی را پیدا نکرد . روزی فکر کرد: (( برمیگردم پیش پدرم و میگویم سر هفت راه قصری برایم بساز . آن جا را مهمان خانه میکنم و هر مسافری را که سر راه دیدم به آنجا دعوت میکنم و به آنها پول میدهم تا سرنوشت خود را بگویند . شاید کسانی که دنیا را دیده اند از محمد خان خبری داشته باشند و زحمت من به باد نرود))
دختر حاکم برگشت . پدرش او را به حال زار دید پرسید : (( دختر جان ! چرا خودت را به این روز انداختی ؟ ))
دختر : (( پدرجان گردش روزگار و دوران اغلب با آزادگان ناسازگار است ))
حاکم گفت : (( چه میخواهی دخترم ؟ ))
دختر : (( چیزی از تو نمیخواهم ولی برای قصری سر هفت راه در بیابان بساز . آن جا برایم مهمان خانه ای میسازی و هر مسافری که از این هفت راه بگذرد قصه ای برایم نقل میکند .))
حاکم گفت : (( به روی چشم دختر جان ))
حاکم سر هفت راه رفت و به بناها دستور داد دست به کار شدند و قصری ساختند و و داخل آن را مهمان خانه کردند . او به دخترش غلام و خدمتکار داد و دختر هم با دوربین روی ایوان مهتابی نشست . تا عصر مشغول بود و هر رهگذری را که میدید خواهی نخواهی به خانه خود می آورد . به آنها خیلی احترام میگذاشت و شب موقع قصه میگفت : (( برای من چیزی نقل بکنید ))
روزی از روزها مرد کوری که پسر هفت ساله ای داشت دست پدرش را گرفته بود و ازاین ده به آن ده میرفت . عصر به رودخانه ای رسیدند که کنار آن تخته سنگ بزرگی کنار آن بود . پیرمرد به پسرش گفت : (( پسر جان من خوابم می آید یک خرده چرت میزنم تو بپا مرا مار نزند ))
پسرک پهلوی کور نشست ، او هم خوابید . ناگاه صدایی از تخته سنگ به گوشش آمد . ترسید و با خود گفت : (( این چه است )) دید یک دیگه از سرازیری یک کوه پایین آمد و در رودخانه افتاد پر از آب شد و بعد داخل سنگ شد. بچه رفت کنار رودخانه و فکر کرد : (( دفعه دیگر دیگه بیاید من روی آن سوار میشوم و با او داخل تخته سنگ میشوم تا ببینم آنجا چه خبر است )) پسر کشیک کشید همین که دید دیگ دارد می آید پرید رویش نشست داخل تخته سنگ که شد دید مغازه قشنگی است و دورش از سنگ مرمر است و 40 تخت خواب آن جا گذاشته اند . رفت زیر یکی از تخت ها قایم شد . یک ساعت بعد صدای بال کبوتر شنید چهل کبوتر وارد شدند پرهای خود را ریختند و به شکل جوانان خوشگلی در آمدند هر کدام روی تختی خوابیدند . یکی از آنها خیلی دلگیر بود . تنبوری روی زانویش گذاشته بود و آواز غمناکی میخواند و با تنبور میزد .

وقت شام مادرشان برای برای آنها خوراک آورد . شام محمد خان را داد و گفت : (( پسر جان هفت سال بیشتر است که برای خاطر یک پیرزن به این حال زار افتاده ای و هر شب نوحه خوانی میکنی .تو ما راه هم غصه دار میکنی ترا به خدا چیزی بخور .))
محمد خان: (( مادر شامم را زیر تختم بگذار یک دقیقه دیگر که آرام شدم میخورم )) مادرش غذا را زیر تخت گذاشت و رفت .
سر صبح دید همه 40 جوان بیدار شدند لباس کبوتر پوشیدند و رفتند . اوقاتش تلخ شد و فکر کرد: (( خدا کی باشد که دیگ بیاید برود توی آب تا من بتوانم با آن خود را نجات بدهم ؟ بی شک پدرم بیدار شده مرا کتک میزند !)) کور هم بیدار شده بود . پسرش را صدا زد همین که دید تنهاست گمان کرد پسرش در آب افتاده و غرق شده است . او را صدا میزد و گریه میکرد .صبح وقتی که دیگ از تخته سنگ بیرون آمد پسره خودش را روی آن انداخت .دید پدرش افتان و خیزان از هر طرف او را میجست . او فریاد کرد (( بابا چیه ؟ ))
(( کجایی ؟))
پسر: (( رفتم به ده نزدیک تا برایت گوشت بخرم ))
پدرش به او تشر زد : (( دو روز است که مرا در بیابان گذاشتی و رفتی پی گوشت! تو از خدا نمیترسی ؟؟ )) بچه که خیلی شیطان بود او را دلداری داد . دستش را گرفت و هر دو به راه افتادند . همین که به لب آب رسیدند پسره پدرش را کول کرد از آب گذرانده و راه خودشان را پیش گرفتند )) سر هفت راه پسره یک قصر دید . سر شب بود و دختر حاکم با دوربین به اطراف نگاه میکرد . پسری را دید که دست پدرش را گرفته بود و میرفت .آن مرد خیلی پیر بود و هشتاد سال داشت و کور بود .دختر حاکم گفت : (( به خدا این پیرمرد حتماً قصه های بلد است او را می آورم امشب برایم قصه ای نقل کند )) همین که مسافرها نزدیک قصر شدند او فریاد زد : (( ای پیرمرد اینجا دهکده ی نیست تو پیری اگر میخواهی امشب توی صحرا نمانی باید امشب مهمان من بشوی ))
پیرمرد جواب داد : (( بسیار خوب خاتون . )) با پسرش بالا رفت و برای آنها رخت خواب درست کردند . وقت شام برایشان خوراک آوردند خوردند و قهوه آوردند خوردند . دختر حاکم به کور گفت : (( ای پیرمرد تو که دنیا دیده ای امشب چیزی برایم نقل کن چون من خیلی پکر و گرفته ام ))
پیرمرد : (( ای خاتون به خدا قسم من قصه نمیدانم ))
پسر کور گفت : (( خاتون عوضش من برایتان یک قصه میگویم )) پدرش به او کونه ی آرنج زد و گفت : (( تو از کجا قصه بلد شدی ؟))
دختر حاکم : (( ای پیر تو که چیزی نمیگویی اقلاٌ بگذار او بگوید )) و پیرمرد قبول میکند
پسر به پدرش گفت : (( بابا چه است – یادت می آید وقتی که کنار رودخانه رسیدیم ؟ ))
دختر حاکم گفت : (( خدا تو را نگه دارد ؟ چه خوب بلدی قصه بگویی !!))
و پسر ادامه داد : (( لب آب که رسیدیم نشستیم و پدرم خوابش برد . من شنیدم صدایی از تخت سنگ آمد ))
دختر حاکم گفت : (( پسر بیا پهلویم بنشین و راستش را بگو ))
بچه را آورد و پهلوی خود نشانید و او هم این طور نقل کرد : (( ای خاتون مکن دیدم که یک دیگ از تخته سنگ بیرون آمد و از سرازیری لغزید و درون رودخانه افتاد و پر ازآب شد و دوباره از کوه بالا رفت . من کنار رودخانه بودم همین که دیگه باز آمد من رویش نشستم و رفت توی تخته سنگ ، داخل آن یک کغزه بود که 40 تخت خواب دورش گذاشته بودند . سر شب 40 کبوتر وارد شدند و رخت هایشان را کندند 40 جوان خوشگل شدند هر کدام روی رختخوابشان نشستند . یکی از آنها محمد خان نام خیلی غمناک بود . او هم روی رخت خوابش نشست . تنبوری روی زانویش گذاشت و شروع به زدن و خواندن کرد . مادرشان شام آورد ولی محمد خان چیزی نخورد مادرش او را سرزنش که چرا برای یک پیر دختر اسباب ناراحتی همه شده که محمد خان به مادرش گفت غذایش را زیر تخت بگذارد بعداً میخورد . او هم همان کار را کرد اما او نخورد
فردا صبح همه بلند شدند و لباس مبدل پوشیدند و کبوتر شدند و پریدند . من منتظر دیگ شدم و وقتی که به طرف آب رفت سوارش شدم و از آن جا بیرون آمدم دیدم پدرم دنبال من میگردد دستش را گرفتم و اینجا رسیدیم ))
دختر به پیرمرد گفت: (( بگذار پسرت با من بیاید تخته سنگ را به من نشان بدهد عوضش قصر و هر آن چه در آن است برای تو ))
فردا صبح پسر کور جلو دختر حاکم راه افتاد و او را پهلوی تخته سنگ برد و تا ظهر آن جا نشستند یک مرتبه صدایی از کوه شنیدند و دیگ بیرون آمد دختر حاک روی آن جست و داخل تخته سنگ شد . پسره بلند شد و به طرف قصر پدرش رفت .
دختر حاکم رفت زیر تخت نامزد خودش قایم شد (از کجا میدونست شاید اسم محمد خان بوده روش! ) و چشم به راه بود . عصر 40 کبوتر آمدند و پرهای خود را در آوردند . دختر دید محمد خان خیلی لاغر شده است . بعد نشسست روی تخت تنبور را برداشت و شروع به خواندن کرد . مادرشان شام آورد به محمد خان داد و گفت : ((پسر جان بخور هفت سال است به خاطر یک پیر دختر ...................... )) و محمد خان هم همان جوابها را داد . نیمه شب دختر دست محمد خان را گرفت . او زیر تخت را نگاه کرد دید نامزدش آنجا است گفت : (( از کجا آمدی ؟))
دختر حاکم : (( 7 سال است که من دور دنیا دنبال تو میگردم ))
صبح محمد خان به مادرش گفت ((امروز ناخوشم و در خانه میمانم ))
آن روز بیرون نرفت و با نامزدش خوش بود .
محمدخان به دختر گفت : (( ای دختر حاکم مادرم نمیخواهد که تو را بگیرم بلند شو با هم فرار کنیم )) ولی آن جا خروسی بود که هر اتفاقی که می افتاد میخواند . همین که صدایش بلند شد مادر محمد خان دوید آمد و با خودش گفت : (( این خروس خواند باید اتفاقی برای محمد خان افتاده باشد که با ما نیامد )) همین که دید محمد خان رفته پی گیرش شد . محمد خان ورد و خودش چوپان و زنش گوسفند شد . پیرزن از او پرسید : (( ای چوپان یک زن و یک مرد ندیدی که از اینجا بگذرند ؟ ))
چوپان : (( بله من آنها را دیدم که از اینجا گذشتند )) و راه خودش را پیش گرفت و رفت اما کسی را پیدا نکرد . دوباره سراغ چوپان آمد اما چوپان غییبش زده بود باز هم جستجو کرد
و بلاخره محمد خان را پیدا کرد و به او گفت (( پسر جان ، محمد خان اگر زنت از تو خوشگل تر نباشد جادویی کنم که هر دوتان گرد و غبار شوید ))
محمد خان دست زنش را گرفت و وقتی مادر زن محمد خان را دید گفت : (( مبارک است با هم زندگی کنید ))
انشاالله همانطور که آنها به مرادشان رسیدند شما هم به مراد خود برسید !

__________________

احد،صمد، قاهر، صادق ...
عاشقشم

لا تقنطوا من رحمة الله

هیچ چیز تجربه نمیشه اینو یادت باشه !!
ترفند هایی براي ويندوز 7


عیب یابی سخت افزاری سیستم در کسری از دقیقه


ویرایش توسط bigbang : 03-02-2012 در ساعت 10:41 PM
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از bigbang سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #53  
قدیمی 05-14-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود،
نه اشتباه می‌کنم، مثل یک کنده هیزم تر است که گوشه دیگدان افتاده
و به آتش هیزم‌های دیگر برشته و ذغال شده،
ولی نه سوخته‌است و نه تر و تازه مانده،
فقط از دود و دم دیگران خفه شده...

بوف کور
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
4 کاربر زیر از ساقي سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #54  
قدیمی 05-17-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

بیشتر خوشم می آمد با یک نفر دوست یا آشنا حرف بزنم
تا با خدا،با قادر متعال!چون خدا از سر من زیاد بود...

بوف کور
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از ساقي سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #55  
قدیمی 06-30-2012
bigbang آواتار ها
bigbang bigbang آنلاین نیست.
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427

6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آثار ترجمه شده توسط صادق هدایت کلاغ پیر اثر الکساندر لانژ کیلاند (نویسنده نروژی )

آثار ترجمه شده توسط صادق هدایت

کلاغ پیر اثر الکساندر لانژ کیلاند (نویسنده نروژی )

آن بالا بر فراز جنگل ، کلاغ کهنسالی پرواز میکرد . او فرسنگها به سوی شرق می پیمود تا کنار دریا گوش خوکی را که در زمان فراوانی پنهان کرده بود از زیر زمین بیرون بیاورد . حالا آخر پاییز بود و چیز خوراکی پیدا نمیشد .



((وقتی یک کلاغ می پرد )) ، بابا برهم گفته ، باید دور خودشان را نگاه کنند تا دومی آن را ببیند . اما این کلاغ یکه و تنها بود و آسوده در هوای نمناک با بالهای نیرومند و سیاه مانند ذغالش ، سیخکی به سوی شرق میپرید . ولی کلاغ در همان حالی که آرام و اندیشناک پرواز میکرد چشمهای تیزبین او به دورنمایی که پایین او گسترده شده بود می نگریست و قلب پیرش از خشم لبریز شده بود . هر سال کشتزار های کوچک به رنگ زرد یا سبز ، آن پایین ، زیادتر و فراخ تر میشد و جنگل را خرده خرده فر می گرفت . بعد هم خانه های کوچک با بام های سرخ و دودکش های کوتاهی که دود ذغال از آنها بیرون می آمد ، پدیدار میشد . همه جا آدمها و هر سو کار آدمیزاد ! دوره ی جوانیش را به یاد آورد ، چندین زمستان از آن میگذشت . آن وقت به نظر می آمد که این سرزمین ، به خصوص برای یک کلاغ دلیر و خانواده اش درست شده و جنگل بی پایان گسترده بود ، با خرگوش های جوان ، گروه بی شمار پرندگان کوچک و کنار دریا مرغهای آبی با تخمهای درشت قشنگ هر چه دلشان میخواست ولی اکنون به جای اینها چیز دیگری دیده نمیشد مگر خانه ها ، لکه های زرد کشتزار و سبز چمن زار و آن قدر کم چیز پیدا میشد که کلاغ پیر نجیب زاده باید فرسنگها بپیماید تا یک گوش پلید خوک را جستجو بکند . آدمها – آدمها ، کلاغ پیر آنها را میشناخت .



او بین آدمها بزرگ شده بود ، آن هم بین اشخاص بزرگ . در یک ده اشرافی نزدیک شهر بود که دوره بچگی و جوانی او گذشته بود . ولی هر دفعه که ازآنجا میگذشت در آسمان خیلی بالا پرواز میکرد تا او را نشناسند . هر وقت در باغ سایه زنی را میدید گمان میکرد همان دختری است که او را میشناخت ، با سفیدآب روی گونه هایش و گره ای که بیخ گیسویش زده بود ، در صورتی که حقیقتاً او همان دختر بود ولی با موهای سفید و لچک بیوه زنها به سرش .
آیا او پیش این اشخاص ممتاز خوشبخت بود ؟ تا به اندازه ای آری ، چه در آنجا به اندازه کافی خوراک داشت و می توانست خیلی چیزها را بیاموزد ولی در هر صورت آن جا برایش زندان بود . سال اول بال چپ او را چیده بودند . بعد هم چنان که آن آقای پیر میگفت ، یک زندانی التزام داده بود . همین التزام بود که او زیرش زد و یک روز بهار این اتفای افتاد ، چون یک زغن سیاه درخشانی را دید که از روی آسمان پرید و گذشت .




مدتی بعد – چندین زمستان گذشته بود ، او به قصر برگشت . ولی بچه های که نمیشناخت سوی او سنگ پرتاب کردند . آقای پیر و دختر جوان آن جا نبودند با خودش گفت : ((لابد آنها رفته اند به شهر )) چندی بعد آمدند و همان پذیرایی را از او کردند .
پس کلاغ پیر – چون در این مدت پیر شده بود – حس کرد که ته دلش از این پیش آمد مجروح شده است . حالا او پیوسته خیلی دور از بالای خانه پرواز میکرد چون نمیخواست سر و کارش با آدمها باشد . آقای پیر و دختر جوان اگر مایل بودند میتوانستند چشم به راه او بمانند زیرا کلاغ مطمئن بود بود که آنها انتظارش را دارند .
او آن چه نزد این ها آموخته بود فراموش کرد . همچنین لغت های آن قدر سخت فرانسه را که نزد دختر در اتاق پذیرایی به او یاد داده بود و اصطلاحات آن قدر تند و زننده ای که او پیش خود .............. ( یه حرف خیلی بد زد که نمیتونم بنویسم )
در خاطره اش دو جمله بیشتر نمانده بود که نماینده دو قطب دانش گم گشته ی او به شمار می آمد و وقتی سر دماغ بود گاهی اتفاق میافتاد بگوید :
((خانم سلام )) ولی هنگامی که عصبانی میشد میگفت خاک به گور شیطان !
در هوای نمناک تند و خدنگ میپرید . کله ی سفید پشته های دریا را که از دور میدرخشید دید .



در این هنگام یک لکه ی سیاه بزرگی به چشمش خورد که آن پایین ممتد میشد ، این باتلاق بود . اطراف آن روی بلندی ها خانه هایی وجود داشت ، ولی روی هامون یک که یک فرسنگ درازای آن میشد هیچ نشان آدمیزاد پیدا نبود . توده های ذغال ، و در انتهای آن تل های کوچک سیاه دیده می شد که بین آنها چاله های آب تلاءلو میزد . کلاغ پیر فریاد زد : (( خانم سلام )) ، و روی هامون شروع کرد به رسم کردن دایره های بزرگ ، آهسته و با احتیاط پایین آمد و میان مرداب روی کنده ی درختی نشست .
آنجا تقریباً مانند روزهای باستان دنج و خاموش بود . در گوشه و کنار ، جاهایی که زمین کمی خشک تر بود ، ریشه های بزرگ از هم گسیخته ی خاکستری از زمین بیرون آمده مانند ریسمان گره خورده به هم پیچیده بودند . کلاغ پیر پی برد که پیش از این در اینجا درخت بود ولی اکنون نه جنگل و نه شاخه و نه برگ هیچکدام نبودند .تنها تنه ی درختها در زمین سیاه و نرم مانده بود ولی بیش از این ممکن نبود که تغییر بکند باید به همین شکل بماند ، آدمها کاری از دستشان بر نمی آید .
کلاغ پیر کمی در هوا بلند شد ، خانه ها از اینجا دور بودند . میان مرداب به قدری مطمئن و آرام بود که دوباره نشست و پرهای سیاه خود را با تکش براق کرده چند بار گفت : ((خانم سلام ))
ولی ناگهان از خانه ای که نزدیکتر از همه بود دید چند نفرآدم با یک ارابه و یک اسب می آیند ، دو بچه هم به دنبال آنها راه افتادند و راه پر پیچ و خمی را مابین تپه ها در پیش گرفتند که آنها را به مرداب راهنمایی میکرد ، کلاغ فکر کرد : (( آنها به زودی خواهند ایستاد )) . ولی آنها نزدیک میشدند . پرنده ی پیر هراسان شد چون خیلی شگفت انگیز بود که آنها جرات کردند آن قدر دور بروند . بلاخره ایستادند . مردها تبر و بیل برداشتند . کلاغ دید که به کنده درختی میزنند که میخواستند آن را از زمین در بیاورند .
با خودش گفت : (( به زودی خسته خواهند شد ))
ولی اینها خسته نمیشدند و با تبرهای تیز و برند ه که کلاغ میشناخت ، پیوسته مینواختند . آن قدر زدند که آخر کنده به پهلو خوابید و ریشه های بریده خود را در هوا بلند کرد .

بچه ها از جوی کندن در بین چاله ها خسته شده بودند . یکی از آنها گفت : (( این زاغی را ببین )) سنگ برداشته و پاورچین پشت تپه ی کوچکی رفتند .
کلاغ خیلی خوب آنها را میدید ولی آن چه تاکنون دیده بود خیلی بدتر بود : هر کس پیرو سالخورده بود هیچ جا آرامش و آسودگی نداشت آنجا هم به هم چنین . در این مرداب نیز ریشه های خاکستری درختهایی که کهنسالتر از پیرترین کلاغ ها بودند و آنقدر سخت در زیرزمین متحرک به هم پیچیده بودند آنها نیز میبایستی جلو تیغه تبر تن به قضا بدهند . در این وقت بچه ها خوب نزدیک شده بودند و خودشان را آماده میکردند که سنگ ها را بیندازند .
او با بال های سنگین خودش پرواز کرد .
ولی در حالی که در هوا بلند میشد آدمهایی را که مشغول کار بودند و این بچه ها را که آنجا احمقانه با دهان بازمانده به او نگاه میکردند دید . پرنده پیر حس کرد که خشم گلوی او را فشرده . پس مانند عقاب روی بچه ها فرود آمد و همان وقتی که بالهای بزرگ خود را در گوش آنها به هم میزد با آواز ترسناکی فریاد زد : ((لعنت به گور شیطان ))
بچه ها فریاد زننده ای کشیده روی زمین افتادند . وقتی که جرات کردند سرششان را بلند کنند دوباره همه جا خلوت و خاموش بود ، تنها از دور یک پرنده سیاهی پرواز میکرد .
آنها تا آخر عمرشان مطمئن بودند که شیطان به صورت یک پرنده سیاه با چشمهای آتشین در باتلاق به آنها جلوه کرده بود .
ولیکن این چیز دیگری نبود مگر یک کلاغ پیر که به سوی شرق پرواز می کرد تا گوش خوکی را که چال کرده بود از زیر زمین بیرون بیاورد .
__________________

احد،صمد، قاهر، صادق ...
عاشقشم

لا تقنطوا من رحمة الله

هیچ چیز تجربه نمیشه اینو یادت باشه !!
ترفند هایی براي ويندوز 7


عیب یابی سخت افزاری سیستم در کسری از دقیقه


ویرایش توسط bigbang : 06-30-2012 در ساعت 11:33 PM
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از bigbang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #56  
قدیمی 02-02-2013
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض صادق هدایت

می‌خواهم از خودم بگریزم بروم خیلی‌ دور، مثلا ...
مابین مردمان عجیب و غریب، یک جایی‌ بروم که کسی‌ مرا نشناسد،
کسی‌ زبان من را نداند، می‌خواهم همه چیز را در خود حبس بکنم،
اما میبینم برای اینکار درست نشده ام!




زنده بگور
صادق هدایت



.
..
...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
3 کاربر زیر از ساقي سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها