بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #641  
قدیمی 08-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پادشاهي كه خوشبخت نبود

در روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد.




پادشاه يکي از روزها تصميم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پايتخت بفرستد تا آدم خوشبختي را بيابند و با پرداخت پول، پيراهنش را براي پادشاه بياورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختي کند.


فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسي که رسيدند، از او پرسيدند:« آيا تو احساس خوشبختي مي کني؟»


جواب آنها « نه» بود، چون هيچ احساس خوشبختي نمي کرد.

نزديک غروب وقتي مأموران به کاخ بر مي گشتند، پيرمرد هيزم شکني را ديدند که داشت غروب آفتاب را تماشا مي کرد و لبخند مي زد.

مأموران جلو رفتند و گفتند:« پيرمرد، تو که لبخند مي زني، آيا آدم خوشبختي هستي؟»

پيرمرد با هيجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختي هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بيا تا تو را به کاخ پادشاه ببريم.»
پيرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتي به کاخ رسيدند، پيرمرد بيرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.

فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برايش بازگو کردند.

پادشاه از اين که بالاخره آدم خوشبختي پيدا شده تا او بتواند پيراهنش را بپوشد، بسيار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستيد؟ زود برويد و پيراهن آن پيرمرد را بياوريد تا برتن کنم.»

مأموران قدري سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر اين پيرمرد هيزم شکن آن قدر فقير است که پيراهني برتن ندارد!! »
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #642  
قدیمی 08-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شکل خدايي (داستان)

لاينل واترمن داستان آهنگري را مي گويد که پس از گذراندن جواني پر شر و شور تصميم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به ديگران نيکي کرد اما با تمام پرهيزگاري در زندگيش چيزي درست به نظر نمي آمد حتي مشکلاتش به شدت بيشتر مي شدند
يک روز عصر دوستي که به ديدنش آمده بود و از وضعيت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجيب است درست بعد از اينکه تصميم گرفتي مردي باخدا شوي زندگيت بدتر شده نمي خواهم ايمانت را ضعيف کنم اما با وجود تمام تلاشهايت در مسير روحاني هيچ چيز بهتر نشده ! آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همين فکر را کرده بود و نمي فهميد چه بر زندگيش آمده است .


اما نمي خواست دوستش را بدون پاسخ بگذارد روزها به اين موضوع فکر کرد تا بالاخره جوابش را يافت روز بعد که دوستش به ديدنش آمده بود گفت : در اين کارگاه فولاد خام برايم مي آورند و بايد از آن شمشير بسازم مي داني چطور اين کار را مي کنم ؟ اول تکه اي از فولاد را به اندازه جهنم حرارت مي دهم تا سرخ شود بعد با بيرحمي سنگينترين پتک را بر مي دارم و پشت سرهم بر آن ضربه مي زنم تا اينکه فولاد شکلي را بگيرد که مي خواهم بعد آن را در ظرف آب سرد فرو مي کنم تا جاييکه تمام اين کارگاه را بخار آب فرا مي گيرد فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما ناله مي کند و رنج مي برد بايد اين کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشير مورد نظرم دست پيدا کنم " يک بار کافي نيست "آهنگر مدتي سکوت کرد سپس ادامه داد " گاهي فولادي که به دستم مي رسد اين عمليات را تاب نمي آورد حرارت پتک سنگين و آ ب سرد تمامش را ترک مي اندازد مي دانم که از اين فولاد هرگز شمشير مناسبي در نخواهد آمد "

آنگاه مکثي کرد و ادامه داد " مي دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو مي برد ضربات پتکي را که بر زندگي من وارد کرده پذيرفته ام و گاهي به شدت احساس سرما مي کنم انگار فولادي باشم که از آبديده شدن رنج مي برد .

اما تنها چيزي که مي خواهم اين است : " خداي من از کارت دست نکش تا شکلي را که تو مي خواهي به خود گيرم با هر روشي که مي پسندي ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهاي بيفايده پرتاب نکن "
پاسخ با نقل قول
  #643  
قدیمی 08-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان یک آشنایی و ازدواج اینترنتی!

وقتی شروع به خواندن کردم، آنفدر مطالبش مرا جذب کرد که تمام آرشیوش را هم یک به یک خواندم و وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعت تمام است که در حال خواندن این وبلاگ هستم...

● آشنایی:
من بعد از اینکه درسم تمام شد،ازطریق یکی ازدوستانم با یک شرکت مهندسی آشنا شدم ودر آنجا شروع به کار کردم.اما ازآنجا که این شرکت تازه تاسیس شده بود ،هنوزکار خیلی جدی برای انجام دادن نداشتم واگرهم کاری بود، وقت چندانی نمیگرفت.

من هم برای گذراندن وقت با ایترنت کار می کردم.آن موقع هنوز وبلاگ نویسی مثل حالا اینقدر همه گیر نشده بود و تعداد وبلاگهای موجود خیلی کم بود.من هم بیشتر وقتم را با خواندن این وبلاگها به خصوص وبلاگهای ادبی می گذراندم. تا اینکه یک روز یکی از دوستان قدیمی انجمن ادبی دانشکده لینک وبلاگش را برایم فرستاد.من هم وبلاگش را خواندم و از آنجاکه مطلب خواندنی زیادی نداشت طبق عادت به سراغ لینکهای کنار صفحه اش رفتم. یکی از آنها را باز کردم... یک صفحه ء آبی باز شد...وقتی شروع به خواندن کردم، آنفدر مطالبش مرا جذب کرد که تمام آرشیوش را هم یک به یک خواندم و وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعت تمام است که در حال خواندن این وبلاگ هستم... شعرها، مطالبی در مورد رفتار شناسی عشق که برایم بینهایت جالب بود...نفد کتابهای مختلف و....

در همین حال به طور اتفاقی همان دوستم که از طریق او با این شرکت آشنا شده بودم، آمد و من هیجان زده او را پای کامپیوتر بردم و گفتم بیا ببین چی کشف کردم و بیشتر شعرهای آن وبلاگ را برایش با شوق و ذوق خواندم.



بعد از آن چنانکه تقریبا رسم بود، بدون آنکه بدانم نویسنده این مطالب اصلا چه کسی است، برایش میل زدم و گفتم که از نوشته هایش چقدر لذت برده ام.

فردای آنروز جواب داد و تشکر کرد و من هم در جواب دوباره آدرس وبلاگ خودم را به او دادم.
به این ترتیب روابط ایمیلی ما ادامه پیدا کرد ، به این صورت که شعرهای همدیگر را نقد می کردیم و نظرمان را نسبت به نوشته های همدیگر میگفتیم. تنها اطلاعاتی هم که از هم داشتیم رشته های تحصیلی مان بود و اینکه من تهران هستم و او شمال.
تا اینکه یک بار که هردومان آنلاین بودیم برای اولین بار شروع به چت کردیم... باز هم در مورد شعر و فلان شاعر و فلان انجمن ادبی....
گاهی تقریبا هفته ای یکی دوبار با هم چت می کردیم و از این طریق همدیگر را بیشتر می شناختیم...و نوشته های جدید همدیگر را هم در وبلاگهایمان می خواندیم.در این مدت نه تنها همدیگر را ندیده بودیم(حتی عکس همدیگررا) بلکه هیچوقت تلفنی هم حرف نزده بودیم.

حدود سه چهار ماه به این ترتیب گذشت تا نزدیک عید من برایش نوشتم که ما داریم به شمال(تنکابن) می رویم.او در جواب شماره تلفن اش را نوشت و گفت شمال که آمدی به من زنگ بزن تا همدیگر را ببینیم.

من هم اصلا نمیدانستم فاصله تنکابن تا بهشهر که محل زندگی اوست چقدر راه است...چند روزی گذشت تا ما به تنکابن رفتیم.درتمام این مدت که من اورا می شناختم، مادرم هم با اشعار او آشنا شده بودند. چون من هرچه شعر خوب در اینترنت پیدا میکردم برای مادرم که خودشان هم شاعر هستند می خواندم.بنا براین مادرم بدون اینکه بدانند او کیست از طریق شعرهایش کمی با او آشنا بودند.

من که نمیدانستم چطور باید با وجود پدر و برادرم با او در شهری غریب قرار بگذارم، موضوع را به مادرم گفتم. مادرم که گمان می کردند موضوع فقط یک دیدار شاعرانه است قبول کردند.



و من هم برای اولین بار به او زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت. و من گفنم که الان ما تنکابن هستیم.او گفت برنامه ها و شیفت بیمارستان را جور می کنم و فردا میام. اما وقتی من فهمیدم فاصله بهشهر تا تنکابن پنج- شش ساعت راه است با خودم گفتم بعید است بیاید! آنهم توی عید با این شلوغی جاده ها!

شماره موبایلم را دادم که اگر آمد بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم.
فردا شد و من دل توی دلم نبود که اگر بیاید من کجا و چطوردور از چشم پدر و برادرم با او قرار بگذارم....زمان گذشت و حدود ساعت چهار بعد از ظهر روز چهارم فروردین درحالیکه خانواده در حال استراحت بودند زنگ زد و گفت رسیده.و به خاطر شلوغی راه به جای پنج شش ساعت، نه ساعت توی راه بوده!

من گفتم بگذار ببینم چطور میتوانم برنامه را جور کنم. جاییکه ما اقامت داشتیم خارج از شهر بود و من نمی توانستم این مسیر را تنها بروم. به مادرم گفتم و خلاصه به سختی پدر و برادر را به بهانه ای راضی کردیم. در این فاصله سیامک چند بار زنگ زد و چون هیچکدام شهر را خوب بلد نبودیم بالاخره یکجا قرار گداشتیم و من به او گفتم که با مادرم میایم.

او مشخصات خودش را گفت که فلان لباس تنم است و من هم گفتم که با چه ماشینی میاییم.
بالاخره رسیدیم.ایستاده بود کنار یک پل.سوار ماشین شد.من حواسم به رانندگی بود و او با مادرم در مورد شعرحرف می زد. رفتیم یک کافی شاپ نشستیم. و باز هم در مورد شعر و شاعری صحبت کردیم.
تا اینکه زمان گذشت و پاشدیم که او دوباره ماشین بگیرد و تمام این راه را برگردد بهشهر.و من تمام مدت فکر می کردم چطور ممکن است کسی این همه را ه را بیاید برای دیداریکساعته کسی!!

● خواستگاری:
بعد از آن ارتباطمان بیشتر اینترنتی و گاهی هم تلفنی ادامه پیدا کرد...بعضی وقتها که دلم گرفته بود یکدفعه توی اینترنت پیداش می شد و چت می کردیم و دلم کلی باز میشد...

دفعه دوم که همدیگر را دیدیم اردیبهشت ماه، برای نمایشگاه کتاب بود که به تهران آمده بود و با دوستان قرارگذاشتیم و همگی به نمایشگاه رفتیم. دیدار کوتاهی بود و حتی فرصت نشد چند کلمه ای با هم حرف بزنیم ...

و دیدار سوم در یک قرار دسته جمعی اینترنتی در سفره خانه حاجی بابا بود که آنهم در جمع دوستان گذشت.. بنابراین عمده ارتباطمان از طریق اینترنت بود و نه در دیدارهای حضوری.یک بار دیگر هم در منزل یکی از دوستان مشترک اینترنتی همدیگر را دیدیم و دفعه بعد در یک شب شعربود که آنجا بیشتر توانستیم با هم همصحبت شویم.این پنج دیدار در طول چهار ماه صورت گرفت... این مدت برای او کافی بود که مرا بشناسد و تصمیم خودش را بگیرد.روز بعد از آخرین دیدارمان در شب شعر، از سر کار برمیگشتم و در مترو بودم که زنگ زد... تمام راه خانه را موبایل به دست، توی تاکسی و اتوبوس و خیابان حرف زدیم...

همان شب دوباره زنگ زد...گفت که الان باید بروم سر کار و فقط زنگ زدم که چیزی را بهت بگویم که تا حالا به هزار زبان گفته ام........ .و از من خواستگاری کرد.

مدت یک ماه و نیم هرشب دو سه ساعت با هم تلفنی حرف می زدیم تا من بتوانم او را بهتر بشناسم و تصمیم خودم را بگیرم.در این مدت چون او شمال بود و من تهران زیاد نمی توانستیم همدیگر را ببینیم و عمده ارتباطمان از طریق تلفن بود و او سعی می کرد در این صحبت ها خودش را به من بشناساند. دفعه اول تنها به خانه مان آمد و با خانواده ام آشنا شد و موضوع را به مادرم گفت…من خودش را تقریبا شناخته بودم…با توجه به اینکه در مورد ازدواج هرگز نمی شود صد در صد مطمئن بود و به شناخت رسید مگر اینکه دل به عشق بسپاریم….عشق، نه احساسی خام و زودگذر که البته تشخیص بین این دو با تدبیر ممکن است. اما مشکل اصلی من این بود که باید شهرم را ترک می کردم و برای زندگی با او به شمال می رفتم و این مساله تصمیم گیری را برای من خیلی دشوار می کرد.من سرکار می رفتم و از شغلم خیلی راضی بودم… دوستان زیادی داشتم که مدام آنها را می دیدم و دوری از آنها و به خصوص از خانواده ام برایم بیشتر شبیه یک کابوس بود….اما… او ارزش همه اینها را داشت… شاید از دست دادن این چیزها تاوان به دست آوردن او بود….او که عشق مبنای اصلی زندگی اش است و بر این پایه جلو آمده بود و به عشق خود ایمان داشت….
دفعه بعد با خانواده اش آمد. خانواده هامان تفاوت زیادی با هم نداشتند و مادر هردومان فرهنگی اند و خوشبختانه مساله ای برای بروز اختلاف وجود نداشت.

● ازدواج:
چند روز بعد از این خواستگاری رسمی و درست یک ماه و نیم بعد از آن شب که موضوع را به من گفت من تصمیم خودم را گرفتم… و به او جواب مثبت دادم. به همان یقینی رسیده بودم که او در خودش دیده بود.شعار عشق و عاشقی خیلی ها سر می دهند اما باید سره را از ناسره تشخیص داد. در این مدت احساس من به او روز به روز بیشتر می شد و خصلت های بهتری در او کشف می کردم… موضوع بسیار مهم علایق مشترک ما بود به چیزهایی از قبیل شعر و موسیقی که نه به عنوان یک سرگرمی بلکه به عنوان اصول مهم زندگیمان به آنها نگاه می کنیم که با وجود اختلاف بسیار در رشته های تحصیلیمان(پزشکی و مهندسی برق)، باعث می شد حرف همدیگر را به خوبی درک کنیم.

به هرحال من بعد از مدتی از کارم استعفا دادم و راهی دیار سبز شمال شدم! و الان یکسال است که در اینجا زندگی می کنم.و او با لطف و مهربانی اش نمی گذارد من هیج احساس غربت و تنهایی کنم. تقریبا ماهی یک بار به تهران می رویم تا من خانواده و دوستانم را ببینم.
پاسخ با نقل قول
  #644  
قدیمی 08-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقا ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
همه روز روزه بودن،همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن،سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به مکه،به برهنه پای رفتن
دو لب از برای لبیک،به وظیفه باز کردن
به خدا قسم که آن‏را،ثمر آن قدر نباشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
پاسخ با نقل قول
  #645  
قدیمی 08-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ارزش نان

نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت .

دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند : جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند .
جنگاور گفت تا کنون چه می کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند .

جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی ؟

پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .

جنگاور گفت : دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است .
آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند . و از آنها دور شد .

جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو ) را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد .
فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود . ارد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید : فرمانروایان همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنیت ، دوم : آزادی و سوم : نان .

سخنان پادشاه ایران فرورتیش نشان می دهد زمامداران ما از آغاز تلاش می نمودند نان مردم را تامین کنند .
پاسخ با نقل قول
  #646  
قدیمی 08-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مرد مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .. .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود وگريه می کرد.

مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه میکنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است ...
مرد لبخندی زد و گفت : با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی...
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت.
مرد به دخترک گفت : می خواهی تو را برسانم ؟
دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست ...!
مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست...
طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد ...

جمله روز :به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن. شکسپير
پاسخ با نقل قول
  #647  
قدیمی 08-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.

روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.

گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود». نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام».

گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟»

خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم».

گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»
خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»

گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف».

خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»

همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.

گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي!»

خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»

گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»

گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»

گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!»
پاسخ با نقل قول
  #648  
قدیمی 08-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.
غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند .

بعد صحبت به وجود خدا رسید .
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد...
چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی !!!
صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او
آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .
خداوند پژواک کردار ماست ...

پائولو کوئیلو

جمله روز :آدمی ساخته‌ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می‌اندیشیده است. (مترلینگ)

پاسخ با نقل قول
  #649  
قدیمی 08-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مرگ يک مرد

مرد، دوباره آمد همانجاي قديمي
روي پله هاي بانک، توي فرو رفتگي ديوار
يک جايي شبيه دل خودش،
کارتن را انداخت روي زمين، دراز کشيد،
کفشهايش را گذاشت زير سرش، کيسه را کشيد روي تنش،
دستهايش را مچاله کرد لاي پاهايش.

خيابان ساکت بود،
فکرش را برد آن دورها، کبريت هاي خاطرش را يکي يکي آتش زد.
در پس کورسوي نور شعله هاي نيمه جان ، خنده ها را ميديد و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود، دستهايش سردتر،
مچاله تر شد، بايد زودتر خوابش ميبرد.

صداي گام هايي آمد و .. رفت،
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسي از حال دلش خبر ندارد،
خنده اي تلخ ماسيد روي لبهايش.
اگر کسي مي فهميد او هم دلي دارد خيلي بد ميشد، شايد مسخره اش مي کردند،
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
معشوقه هم داشت، فاطمه، دختري که آن روزهاي دور به مرد مي خنديد،
به روزي فکر کرد که از فاطمه خداحافظي کرده بود براي آمدن به شهر.

گفته بود: - بر ميگردم با هم عروسي مي کنيم فاطي، دست پر ميام ...
فاطمه باز هم خنديده بود.

آمد شهر، سه ماه کارگري کرد،
برايش خبر آوردند فاطمه خواستگار زياد دارد، خواستگار شهري، خواستگار پولدار،
تصوير فاطمه آمد توي ذهنش، فاطمه ديگر نمي خنديد.

آگهي روي ديوار را که ديد تصميمش را گرفت،
رفت بيمارستان ، کليه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن يک دانه سيب بود.

حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود براي يک عروسي و يک شب شام و شروع يک کاسبي.

پيغام داد به فاطمه بگويند دارد برميگردد.
يک گردنبند بدلي هم خريد، پولش به اصلش نمي رسيد،
پولها را گذاشت توي بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.

صبح توي اتوبوس بود، کنارش يک مرد جوان نشست.

- داداش سيگار داري؟
سيگاري نبود، جوان اخم کرد.

نيمه هاي راه خوابش برد، خواب ميديد فاطمه مي خندد، خودش مي خندد، توي يک خانه يک اتاقه و گرم.

چشم باز کرد ، کسي کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گيج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .

صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
- بيچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟

پياده شد ، اشکش نمي آمد ، بغض خفه اش مي کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فرياد کشيد، جاي بخيه هاي روي کمرش سوخت.

برگشت شهر، يکهفته از اين کلانتري به آن پاسگاه، بيهوده و بي سرانجام ، کمرش شکست ، دل بريد ، با خودش ميگفت کاشکي دل هم فروشي بود.
...

- پاشو داداش ، پاشو اينجا که جاي خواب نيس ...
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،
خودشو کشيد کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.

در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها مي آمدند و مي رفتند.

- داداش آتيش داري؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توي اتوبوس وسط پياده رو ايستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نيرويي که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آي دزد ، آيييييي دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آي مردم ...

جوان شناختش.

- ولم کن مرتيکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوي چپش داغ شد ، سوخت ، درست جاي بخيه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روي زمين.

جوان دزد فرار کرد.
- آييي يي يييييي

مردم تازه جمع شده بودند براي تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر ميشد ،
- بگيريتش .. پو . ل .. ام
صدايش ضعيف بود ،
صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
- چاقو خورده ...
- برين کنار .. دس بهش نزنين ...
- گداس؟
- چه خوني ازش ميره ...

دستش را گذاشت جاي خاليه کليه اش
دستش داغ شد
چاقوي خوني افتاده بود روي زمين ،
سرش گيج رفت ،
چشمهايش را بست و ... بست .

نه تصوير فاطمه را ديد نه صداي آدم ها را شنيد ،
همه جا تاريک بود ... تاريک .
.........
همه زندگي اش يک خبر شد توي روزنامه :
- يک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همين...

هيچ آدمي از حال دل آدم ديگري خبر ندارد ،
نه کسي فهميد مرد که بود، نه کسي فهميد فاطمه چه شد
مثل خط خطي روي کاغذ سياه مي ماند زندگي.

بالاتر از سياهي که رنگي نيست ،
انگار تقديرش همين بود که بيايد و کليه اش را بفروشد به يک آدم ديگر ،
شايد فاطمه هم مرده باشد ،
شايد آن دنيا يک خانه يک اتاقه گرم گيرشان بيايد و مثل آدم زندگي کنند ،

کسي چه ميداند ؟!
کسي چه رغبتي دارد که بداند ؟
زندگي با ندانستن ها شيرين تر مي شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالايي نيست
قصه آدم ها ، قصيده غصه هاست .
پاسخ با نقل قول
  #650  
قدیمی 08-26-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان جالب - امتحان دامادها
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:57 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها