#1  
قدیمی 01-22-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض قهرمانان ایران

آرش كمانگير


{
آرش كمانگير كه به آرش شيواتير معروف است و در اوستا از او به نام ارخشه ياد شده}
آرش معروف به كمانگير، از پهلوان‌هاي باستاني و اسطوره‌اي ايران است كه در تيراندازي بسيار زبردست و بي‌مانند بود. او پس از شكست ايرانيان از تورانيان براي تعيين مرز دو كشور تيري را از نقطه‌ي شكست، ساري يا آمل، پرتاب كرد. تير آرش پس از زمان درازي بر تنه‌ي درختي در مرو فرود آمد. مرز ايران اين گونه تعيين شد، اما پيكر آرش، كه همه‌ي نيروي خود را براي پرتاب آن تير گذاشته بود، پاره پاره شد و او جان خود را در راه ميهن از دست داد
.


فداكاري آرش

منوچهر، پادشاه پيشدادي، در سال‌هاي پاياني فرمان‌روايي خود از افراسياب توراني شكست خورد و به مازندران پناهنده شد. سرانجام، هر دو به صلح گرايش پيدا كردند و منوچهر از افراسياب خواست كه به اندازه‌ي يك تير پرتاب از خاك ايران را به او بازگرداند. افراسياب درخواست او را پذيرفت و ايرانيان آرش را كه در تيراندازي چيره دست و پرآوازه بود، براي پرتاب آن تير سرنوشت‌ساز برگزيدند. آرش بر فراز كوهي برآمد و تير در كمان گذاشت و كمان را كشيد و تير پرتاب شد. اما خداوند به باد فرمان داد كه تير را از آن كوه بردارد و به آن سوي خراسان ببرد. سرانجام تير بر تنه‌ي درختي فرود آمد.
آن گونه كه بيروني در آثار الباقيه آورده است، فرشته‌اي به نام اسفندارمذ به منوچهر فرمان داد كه تير و كمان ويژه‌اي بسازد. سپس، آرش برهنه شد و تن خود را به مردم نشان داد و گفت:"ببينيد كه پيكر من هيچ گونه زخم و بيماري ندارد، اما پس از تيراندازي نابود خواهم شد." گويند كه اسفندارمذ تيروكمان را به آرش داد و گفت هر كه آن را بيفكند، به جاي بميرد و آرش با اين آگاهي تن به مرگ داد. او همه‌ي نيروي خود را در چله‌ي كمان گذاشت و با پرتاب تير، پيكرش پاره پاره شد
.


تاريخ آرش

كهن‌ترين نوشته‌اي كه در آن از آرش سخن رفته است، كتاب اوستا(يشت هشتم، بند ششم) است. در اين كتاب از قهرماني به نام ارخشه با ويژگي‌هايي مانند تيزتير و تيزتيرترين ايرانيان، ياد شده است. در نوشته‌هاي پهلوي آگاهي چنداني از اين قهرمان به دست نمي‌آيد و تنها در رساله‌ي ماه فروردين روز خرداد، آمده است كه در روز خرداد(روز ششم) از ماه فروردين، منوچهر و ايرش شيباگ‌تير، سرزمين ايران را از افراسياب پس گرفتند. در نوشته‌هاي دوره‌ي اسلامي آگاهي بيش‌تري پيرامون آرش وجود دارد. از آن قهرمان نامدار در تاريخ طبري، تاريخ ابن اثير، آثار الباقيه‌، شاهنامه، ويس و رامين، مجمع التواريخ، غرر السير، البدء و التاريخ و كتاب‌هاي ديگر، ياد شده است.
جايي كه آرش تير خود را از آن‌جا پرتاب كرد، در اوستا كوهي به نام ايريوخشئوثه است. در نوشته‌هاي اسلامي، تير از جايي در طبرستان، كوه رويان، قلعه‌ي آمل، كوه دماوند يا ساري پرتاب شده است. جايي كه آن تير فرود آمد، در اوستا كوهي به نام خونونت است كه شايد همان كوهي باشد كه در شاهنامه و كتاب ويس و رامين از آن با نام هماون يادشده و كوهي در شرق كوه‌هاي شمال خراسان است. نويسنده‌ي مجمع التواريخ آن را در جايي بين نيشابور و سرخس مي‌داند، در ويس و رامين و تاريخ طبرستان آن را جايي در مرو دانسته‌اند. فخرالدين اسعد گرگاني در ويس و رامين اين گونه آورده است:"از آن خوانند آرش را كمانگير كه از آمل به مرو انداخت يك تير

__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 01-22-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض





سردار بزرگی که روحیه ظلم ستیزی را در ایرانیان گسترش داد




چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بر او انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازاز برخواست کرد

{فردوسی بزرگ }



چون ز استبداد آنان ملک شد ویران و پست کاوه و دیگر هنرمندان برآوردند دست
الا ای کاوه خنجر کش سوی ضحاک لشگر کش
فریدون است هان برکش درفش کاویانی را
( شادروان ملک الشعرای بهار )

کاوه آهنگر از پرآوازه ترين اسطوره هاي پارسيست. ماجراي ضحّاک ماردوش از شنيدني ترين داستانهاي شاهنامه اثر فردوسي ، اين بزرگ مرد آزاده ايراني است که در آن به کاوه آهنگر اشاره ميشود و فردوسي اين شخصيت را دوباره ميپروراند تا امروز ما از آزادگي و دادگري کاوه درس بگيريم و زير پرچم ستم و بيداد نرويم. باهم به مروري کوتاه بر اين داستان ميپردازيم. مرداس از فرمانروايان قدرتمند عربي بود که پسري بد گوهر و بد ذات به نام ضحّاک داشت. ضحّاک با همفکري شيطان که در لباس پيرمردي خيرخواه بر او آشکار ميشود، پر انگيزه به کشتن پدر و رسيدن به قدرت و فرمانروايي ميشود و پدرش را که در حال نيايش از پاي در مي آورد.ضحّاک اين چنين بر تخت شاهي و فرمانروايي نشست ميکند و به مدت هزار سال حکم راني ميکند. دوران حکومت ضحّاک دوراني تيره و سياه بود. خرافات و گزند بر خرد و راستي چيره گر شده بودند و بيداد و پليدي ايران زمين را فرا گرفته بود. شيطان روزي در لباس آشپز به دربار مي آيد. بعد از اينکه چيره دستي شيطان در خواليگري بر درباريان آشکار ميشود وي را به آشپزخانه دربار راه مي يابد. شيطان پاداش خود را براي مهارتش در خواليگري بوسه زدن بر شانه هاي پادشاه- ضحّاک ميخواند و درباريان به وي اجازه ميدهند که شانه هاي ضحّاک را ببوسد.
از جاي بوسه اي که شيطان بر شانه هاي ضحّاک ميزند دو مار ميرويند. ضحّاک درمانده به دنبال پزشک بود که شيطان اينبار در لباس پزشک براي تيمار وي آشکار شده و به او ميگويد که بايد هر روز مغز دو جوان را براي آن دو مار پخت کنند و به آنان بخورانند. دژخيمان ضحّاک براي زنده نگاهداري ماران ضحّاک روزانه دو جوان را از پارسيان بر ميگزيدند و ميکشتند. اين کشتار بر پارسيان گران افتاد و دو دليرمرد يکي ارمايل و ديگري گرمايل به چاره انديشي بر آمدند. بعد از راه يابي به دربار ضحّاک به خواليگري پرداختند. چون دژخيمان دو جوان به نزد ايشان مي آوردند يکي را رهايي ميدادند و به او بز و ميش ميدادند تا راه دشت و کوه را پي گيرند و دوباره به دست دژخيمان ضحّاک نيافتند. به گفته فردوسي کردهاي امروزي از همان تخمه و نژاد از همان جوانان نجات يافته از دست دژخيمان ضحّاک به دست دو خواليگر پارسي هستند. خواليگران به ناچار جوان ديگر را قرباني ميکردند و به مارهاي ضحّاک خوراکي از مغز انسان و گوسفند ميدادند. بنابر اين شمار قربانيان مارهاي ضحّاک از شصت نفر در ماه به سي نفر در ماه رسيد. شبي ضحّاک که در کنار ارنواز يکي از دختران جمشيد-پادشاه ايران زمين قبل از ضحّاک که وي به نزد خود آورده بود خوابيده بود، که خوابي آشفته وي را با نعره اي از خواب پرانيد. ضحّاک روياي خود را چنين بازگو ميکند که سه مرد جنگي به وي حمله بودند، و او را کت بسته در مقابل مردم به سوي دماوند ميراندند. اختر شناسان و موبدان را از ترس ياراي تعبير خواب ضحّاک نبود، اما سرانجام به او گفتند که تاج و تخت او دير نخواهد پاييد. چون فريدون بالغ شود و به مردي رسد با گرز پولادين و گاونشانش را که نشان خاندان اثفيان است بر سر تو خواهد کوبيد و تورا به خواري خواهد بست و بر تخت تو خواهد نشست. ضحّاک پرسيد کينه او از چيست؟ و به او گفتند که پدر فريدون و گاوي به نام برمايه که دايه او نيز باشد به دست تو کشته خواهند شد و اين کشتار تو کينه اي سخت بر دل فريدون خواهد افکند. ضحّاک با شنيدن اين سخنان از هوش رفت و از آن روز به بعد ديگر آرام و قرار نداشت و هراسيمه به دنبال فريدون ميگشت تا او را نيست کند.
آبتين پدر فريدون در هنگام گريز به دست دژخيمان ضحّاک کشته ميشود و فرانک مادر فريدون وي را در روستاي ورک در ناحيه لاريجان مازندران به دنيا مي آورد. فرانک هراسان فريدون را به نگهبان مرغزاري ميسپارد و از او ميخواهد که فريدون را تيمار کند. فريدون سه سال از برمايه گاوي که هر موي او همچون طاووس نر از يک رنگ بود شير ميخورد، تا اينکه همه جا صحبت از اين گاو ميشود و ضحّاک از اين مکان آگاه ميشود. پس فرانک به دنبال فريدون مي آيد و اورا به البرز کوه ميبرد تا از گزند ضحّاک به دور باشد. فريدون در البرز کوه به دست پيرمردي سپرده ميشود تا اورا پدر و نگاهبان باشد. ضحّاک در اين ميان به آن مرغزار ميرود و برمايه را ميکشد و خانه آبتين را به آتش اهريمني خويش ميسوزاند.
فريدون بعد از شانزده سال سراغ مادرش را ميگيرد و از البرز کوه به نزد فرانک مي آيد تا از او در مورد خودش سوال کند. فرانک براي او تمامي آنچه بر ايشان گذشته داستان ميکند و به او ميگويد که پدرش آبتين خردمندي بي آزار از نژاد تهمورث بوده و از نسل پادشاهان بوده است و به دست ضحّاکيان کشته و از مغزش براي ماران ضحّاک خورش درست شده است. فريدون بعد از آگاهي يافتن از سرگذشت خود بسيار خشمگين ميشود و به مادر ميگويد که شمشير بر دست خواهد گرفت و ضحّاک را از تخت پايين خواهد کشيد، اما مادر به او هشدار ميدهد که ضحّاک قدرتمند است و سپاهي بزرگ و نيرومند دارد و از او ميخواهد که جهان را با بينشي فراتر از بينش جواني اش ببيند تا سر خود را بيهوده و به خامي بر باد ندهد.
ضحّاک همچنان از فريدون هراسان بود و از هراس وي شب و روز نداشت. سرانجام براي مشروعيت بخشيدن به حکومت اهريمني خويش بزرگان و مهتران را فراخواند و از آنان خواست که بر نوشته اي گواهي دهند که ضحّاک جز نيکي و داد نجسته و نخواسته است. بزرگان و پيران در حال گواهي دادن بودند که به ناگاه فريادي از ميان جمعيت برميخيزد و جمعيت را خروش و هم همه اي مي افتد. کاوه آهنگر به ضحّاک ميخروشد که من کاوه دادخواه، آهنگري بي آزار هستم و تورا نيکخواه و دادگر نميدانم. کاوه با جسارت به ضحّاک ميگويد که اگر تو پادشاه هفت کشوري چرا همه رنج و سختي آن بر گردن ماست؟. وي به ضحّاک ميخروشد که مغر فرزندان من خوراک ماران تو شده اند و اکنون هم يکي از پسران من در نزد تو گرفتار است. ضحّاک که هرگز نمي انديشيد مردي با چنين زهره و گفتاري به وي آنچنان بخروشد، سراسيمه دستور ميدهد فرزند وي را آزاد کنند و به وي بازگردانند. کاوه روي به پيران و بزرگان که در حال گواهي دادن به دادگري ضحّاک بودن ميکند و ميخروشد که شما دل به ضحّاک سپرده ايد و ز يزدان ترسي به دل و شرمي به سر نداريد و بسوي دوزخ روانه ايد که ايگونه نا دادگرانه گواه بر دادگري ضحّاک ميشويد. کاوه ميگويد من نه بر اين گواهي پوچ گواهي ميدهم نه از ضحّاک هراسي دارم و گواهي را پاره کرده بر زير پاي مي افکند و از مجلس خارج ميشود. اطرافيان ضحّاک تعجب زده از وي ميپرسند که چرا به کاوه هيچ نگفت و به او اجازه چنين جسارتي را داد اما ضحّاک ميگويد گفتار کاوه آنچنان او را هراسان و آشفته کرد که تو گوئي کوهي آهنين ميان من و او پديد آمد و من نتوانستم هيچ بگويم.
پس از آنکه کاوه از مجلس ضحّاک خارج شد مردم به دور وي گرد آمدند. کاوه برخروشيد و آواز دادخواهي سرداد و مردميان را به دادخواهي و ظلم ستيزي فراخواند. کاوه پيشبند چرمي آهنگري خود را به در مي آورد و بر سر نيزه اي ميکند. نيزه اي که بر آن چرم آهنگري کاوه قرار داشت در فرهنگ فارسي به درفش کاوياني نامدار است و نشانه وطنپرستي و ناسيوناليسم ايراني است. کاوه از مردم ميخواهد که فريدون را حمايت کنند و بر ضحّاک بشورند. همان چرم بر نيزه بي ارزش سبب خير شد و ضحّاکيان را از دادخواهان جدا کرد، و اين همان کاري است که اميدداريم پرچم شير و خورشيد انجام دهد !
مردم به نزد فريدون رفتند و فريدون چرم برنيزه را به فال نيک گرفت و به ابريشم روم و زربافت و گوهرهاي سرخ و زرد و بنفش بياراست. از آن پس هر کس به پادشاهي ايران زمين ميرسيد درفش کاوياني را با گوهري نو مي آراست. فريدون چون روزگار را بر ضحّاک آشفته ميبيند کلاه کياني به سر ميکند و نزد مادر مي آيد به او ميگويد که به سوي ميدان خواهد رفت و از مادر ميخواهد که برايش نيايش کند. فرانک فريدون را به دادار پاک ميسپارد و از او ميخواهد که فرزندش را از بدي و پليدي به دور نگه دارد. فريدون به دو برادر خود کيانوش و شادکام ميگويد که روز پيروزي دور نيست و تاج تهمورث و جمشيد را باز پس خواهيم گرفت، و ايران را دوباره پر از داد خواهيم کرد. فريدون آهنگران را فرا ميخواند و نقش گرزي گاو نشان را برروي خاک مينگارد تا ايشان از روي آن نگارش گرزي گاونشان برايش بسازند. آهنگراني چيره دست گرز گاونشاني را براي فريدون ميسازند.
در خرداد روز (روز ششم ماه) فريدون با سپاهيان به جنگ ضحّاکيان ميرود. از اروند رود ميگذرد به دژ ضحّاک در بيت المقدس ميرسد و بدان راه ميابد اما ضحّاک را نمي يابد، زيرا وي براي اينکه پيشگويي فالگيران درست از آب در نيايد به هندوستان رفته بود. کندرو دست نشانده ضحّاک در بيت المقدس مي آيد و فريدون را مي ستايد، اما شبانه راه هندوستان به پيش ميپگيرد و به نزد ضحّاک ميشود. ضحّاک را از آنچه بر او رفته آگهي ميدهد. ضحّاک با سپاهي از بيراهه به دژ مي آيد اما به اسارت فريدون در مي آيد. به فريدون الهام ميشود که وقت نيستي و نابودي ضحّاک هنوز فرانرسيده، پس اورا دست بسته و خوار به لاريجان و سپس البرزکوه ميبرد و در غاري که بن آن ناپيدا بود مي آويزد. روز پيروزي فريدون بر ضحّاک روزيست که جشن مهرگان در آنروز برگذار ميشود. مهرگان جشني است که در آن سپيدي بر سياهي و جهل پيروز ميشود و روزيست که ايرانيان آزادي و رهايي از ستم ظالمان و ضحّاکيان و پيروزي نيکي بر پليدي را جشن ميگيرند.
و اما سرور و جشن از يک طرف و ترس از اينکه زنده شدن ياد کاوه و دادخواهي وي در ميان ايرانيان آنان را دوباره و چند باره به دادخواهي تشويق کند، آدمخواران و ضحّاکيان اين زمانه را آنچنان ميهراساند که قدرت دوزخي خويش را به رخ مجسمه بي جان کاوه آهنگر در اصفهان بکشند و تبر هاي دشمني با فرهنگ ايراني را بر تکه سنگهاي تکه تکه شده فرو بياورند

__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 01-22-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آریو برزن سردار بزرگ ایران زمین



آریو برزن يكي از سرداران بزرگ تاريخ ايران است كه در برابر يورش اسكندر مقدونی به ايران زمين دليرانه از سرزمين خودپاسداری كردو در اين راه جان باخت و حماسه «دربند پارس» را از خود در تاريخ به يادگار گذاشت برخی او را از اجداد لرها يا كردها می دانند.اسكندر مقدوني درسال 331 پيش از ميلاد، پس از پيروزی در سومين جنگ خود با ايرانيان ( جنگ آربل ياگوگامل) و شكست پايانی ايران،بربابل و شوش و استخر چيرگی يافت و برای دست يافتن به پارسه، روانه اين شهر گرديد. اسكندر برای فتح پارسه سپاهيان خودرا به دو پاره بخش كرد : بخشي به فرماندهی «پارمن يونوس» از راه جلگه رامهرمز و بهبهان به سوی پارسه روان شد؛ و خود اسكندر باسپاهان سبك اسلحه راه كوهستان كهگيلويه رادر پيش گرفت و در تنگه هاي دربند پارس با مقاومت ايرانيان روبرو شد.در جنگ دربند پارس، آخرين پاسداران ايران با شماری اندك به فرماندهی آريو برزن در برابرسپاهيان پرشمار اسكندر دلاورانه دفاع وسپاهيان مقدونی را ناچار به عقب نشينی کردند.با وجود آريو برزن و پاسداران تنگه های پارس، گذشتن سپاهيان اسكندر ازاين تنگه هاي كوهستاني امكان پذير نبود. از اين رو، اسكندر به نقشه جنگي ايرانيان در جنگ ترموپيل متوسل شد؛ و با کمک یکی از اسیران از بيراهه گذشت{ خيانت يك چوپان از مردم ليكليه كه به دست او اسير بود به كمكش آمد و آن چوپان در عوض آزادي خود بيراهه اي را به اسكندر نشان داد كه او بتواند با سپاهيانش از پشت سر به لشكر ايرانيان برساند}و باگذر از راههاي سخت كوهستاني خود را به پشت نگهبانان ايراني رساند و آنان را درمحاصره گرفت.آريو برزن، با چهل سوار و پنج هزار پياده و وارد كردن تلفات سنگين به دشمن ، خط محاصره را شكست و براي ياري به پایتخت به سوي پارسه شتافت؛ ولي سپاهياني كه به دستور اسكندر از راه جلگه به طرف پارسه رفته بودند، پيش از رسيدن اوبه پايتخت، به پارسه دست يافته بودند. آريو برزن، با وجود واژگوني پايتخت ودر حالي كه سخت در تعقيب سپاهيان دشمن بود، حاضر به تسليم نشد؛ و آن قدر درپیكار با دشمن پا فشرد که گذشته از خود او همه يارانش از پاي در افتادند و جنگ هنگامي به پايان رسيد كه آخرين سرباز پارسي زير فرمان آريو برزن به خاك افتاده بود.



چند مطلب ديگر در ارتباط با بزرگ مرد ايراني آريو برزن
اعتراض { مظلوميت آريو برزن در ميان ما ايرانيان}
آريو برزن و مردانش 90 سال پس از ايستادگي لئونيداس در برابر ارتش خشايارشا در ترموپيل، كه آن هم در ماه اوت روي داد مقاومت خود را به همان گونه در برابر اسكندر آغاز كرده بودند. اما شوربختانه تفاوت ميان مقاومت لئونيداس و آخرين ايستادگي «آريو برزن» در اين است؛ كه يونانيان در ترموپيل، در محل برزمين افتادن لئونيداس، يك پارك و بناي ياد بود ساخته و مجسمه او را برپا داشته و آخرين سخنانش را بر سنگ حك كرده اند تا از او سپاسگزاري شده باشد، ولي از «آريو برزن» ما جز چند سطر ترجمه از منابع ديگران اثري در دست نيست.چرا؟اگر به فهرست درآمدهاي توريستي يونان بنگريم خواهيم ديد كه بازديد از بناي ياد بود و گرفتن عكس در كنار مجسمه لئونيداس براي يونان هرسال ميليونها دلار درآمد گردشگري داشته است. همه گردشگران ترموپيل اين آخرين پيام لئونيداس را با خود به كشورهايشان مي برند: اي رهگذر، به مردم لاكوني ( اسپارت ) بگو كه ما در اينجا به خون خفته ايم تا وفاداريمان را به قوانين ميهن ثابت كرده باشيم( قانون اسپارت عقب نشيني سرباز را اجازه نمي داد). لئونيداس پادشاه اسپارتي ها بود كه در اوت سال 480 پيش از ميلاد، دفاع از تنگه ترموپيل در برابر حمله ارتش ايران به خاك يونان را برعهده گرفته بود.آريو برزن و مردانش جان بر كف نهادند تا پايتخت ميهنشان به دست اسكندر گجسته نابود نشود، آنان جان دادند تا اسكندر مقدوني از پلكان قدرت و عظمت تخت جمشید بالا نرود؛ اما ويرانه هاي آن‌هم‌ خبر از بزرگي، عظمت و اصالت تمدن و فرهنگ ايرانيان باستان مي دهد ــ تمدن و فرهنگي كه رسالت پاسداري از آن تكليف بي چون و چراي هر ايراني و ايراني‌تبار است. تا اين ستون هاي سر به فلك كشيده كه ميراث مشترك همه ايرانيان (از آذری و فارسی گرفته تاکرد و بلوچ، ازسیستانی و مازندرانی گرفته تا گیل و لر، از ...) است بر جاي باشند، ايران هم باقي خواهد بود ــ به همان گونه كه در 26 قرن گذشته یونانیان، رومیان، تازیان،ترکان مهاجم ماوراءالنهر(فرارودان) ، مغولها و استعمارگران اروپايي نتوانستند آن را و فرهنگش را از ميان بردارند


آريوبرزن ايراني را با لئونيداس يوناني{به اصطلاح قهرمان فيلم 300} مقاسيه کنيم :
آريو برزن در انتهاي سه جنگ ( پس از شکست قطعي گوگامل ) با اسکندر روبرو شد : يعني شکي نبود که پشتيباني نخواهد بود . در صورتي که لئونيداس پيش از جنگهاي اصلي با خشيارشا روبرو شد ، به عبارت ديگر هنوز اميدي براي رسيدن کمک داشت . لئونيداس راه فرارش بسته بود و در همان تنگه کشته شد ، آريوبرزن راه گريز داشت و لشگر اسکندر را شکست ، اما نه براي فرار ! براي دفاع از تخت جمشيد در برابر سپاهي که از سمت دشت به آن هجوم مي آورند .... محل شهادت او در دشت بود و نه در تنگه . با چشم باز و با راه فرار وسط دشت با اصل سپاه اسکندر روبرو شد

__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 01-22-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سورنا:

سورنا یکی از سرداران بزرگ و نامدار تاریخ است که سپاه ایران را در نخستین جنگ با رومیان فرماندهی کرد و رومیها را که تا آن زمان در همه جا پیروز بودند، برای نخستین بار با شکستی سخت و تاریخی روبرو ساخت
.
ژول سزار و پومپه و كراسوس سه تن از سرداران بزرگ روم بودند که کشورهای پهناوری را که به تصرف این دولت درآمده بود، اداره می‌کردند.. كراسوس فرمانروای شام بود و برای گسترش دولت روم در آسیا، سودای چیرگی بر ایران و سپس هند را در سر می‌پروراند و سرانجام با حمله به ایران این نقشه خویش را عملی ساخت

كراسوس با سپاهی مرکب از 42 هزار نفر از لژیونهای ورزیده روم که خود فرماندهی آنان را بر دوش داشت به سوی ایران روانه شد و ارد {اشك13 } پادشاه اشکانی، سورنا سردار نامی ایران را کارگزار جنگ با کراسوس و رفع رومیها کرد. نبرد میان دو کشور در سال 53 پیش از زاد روز در جلگه‌های بین‌النهرین و در نزدیکی شهر «حران» ( کارهروی داد. در جنگ «حران»، سورنا با یک نقشه نظامی ماهرانه و به یاری سواران پارتی که تیراندازان چیره دستی بودند، توانست یک سوم سپاه روم را نابود و دستگیر کند. «کراسوس» و پسرش «فابیوس»در این جنگ کشته شدند و تنها شمار اندکی از رومیها موفق به فرار گردیدند. جنگ حران که نخستین جنگ میان ایران و روم به شمار می‌رود، دارای اهمیت بسیار در تاریخ است زیرا رومیها پس از پیروزیهای پی‌درپی برای نخستین بار در جنگ شکست بزرگی خوردند و این شکست به قدرت آنان در دنیای آن روز سایه افکند و نام ایران و دولت پارت را بار دیگر در جهان پرآوازه کرد. همانگونه که دولت بزرگ هخامنشی در گسترش مرزهای خود در غرب برای نخستین بار با دیوار محکم یونانی برخورد و پیشرفتش در اروپا متوقف گردید، دولت جهانگیر روم نیز در پیشرفت مرزهای خود در شرق، با سد نیرومند ایرانی روبرو شد و از آن زمان به بعد گسترش و توسعه آن دولت در آسیا، پایان پذیرفت. پس از پیروزی «سورنا» بر «کراسوس» و شکست روم از ایران، نزدیک به یک سده، رود فرات مرز شناخته شده میان دو کشور گردید و رومیها برای جلوگیری از شکستهای آینده و به پیروی از ایرانیان ناچار شدند به وجود سواره نظام در سپاه خود توجه بیشتری بنمایند. .
سورنا معاصر با ارد اول از سلسله اشکانی ( قرن اول قبل از میلاد ) بود و از نظر شهرت و ثروت بعد از شاه قرار داشت. سورنا تنها فردی بود که اجازه داشت در موقع تاجگذاری شاه کمر بند شاهی را بکمر ببند. سورنا در یک خانواده اشرافی متولد شد و قدی بلند و چهره ای بسیار زیبا داشت، خردمند و شجاع بود. پلوتارش ( Plutarch ) تاریخ نویس یونانی در باره سورنا چنین خبر می دهد: هنگام سفر هزار شتر وسائل سفر سورنا را حمل می کردند و زن های سورنا در دویست کالسکه همراه او بودند، هزار سواره نظام زره پوش و همچنین هزار سواره نظام عادی او را همراهی می کردند. او بیش از ده هزار سواره نظام و خدمه داشت.
در سال 53 قبل از میلاد اشکانیان به فرمانده ای سورنا در Karrhai ( ترکیه امروز ) سپاهیان رم را شکست می دهند و شهر سلوکیه را به تصرف خود در می آورند. فرمانده ارتش رم را کراسوس که جنبش اسپارتا*** را سرکوب کرده بود بعهده داشت. کراسوس و پسرش در این جنگ کشته می شوند و سپاهیان رم به اسارت اشکانیان در می آیند.

پلوتارش در باره این جنگ می نویسد:
” سورنا سر و دست کراسوس را برای ارد اول که برای بستن یک پیمان صلح در ارمنستان بسر می برد می فرستد . سورنا اما در سلوکیه این شایعه را اشاعه می دهد که کراسوس زنده است و بزودی به شهر آورده می شود. سورنا یکی از اسرای رمی بنام Gajus Paccianus که شباهت زیادی با کراسوس داشت شبیه یک ملکه آرایش می کند و سوار بر اسب به شهر آورد. در شهر یک تئاتر خیابانی شیپور زنان و با رقص روسپان ” کراسوس ” و دیگر اسرای رمی را همرای می کردند. در صف مقدم تئاتر خدمه های ارتش رم سوار بر شتر و با یک نیزه با سر جدا شده سربازان رمی در حرکت بودند”. در واقع سورنا رسم رمیان که بعد از پیروزی در رم جشن می گرفتند با این تاتر خیابانی مسخره می کند. *
محبوبیت سورنا که ۳۰ سال از عمرش نگذشته بود بین سپاهیان بعد از پیروزی بر ارتش رم باعث وحشت شاه گردید و مدتی بعد جنگ Karrhai این سردار اشکانی به قتل می رسد.

__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 01-22-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رستـــم فرخزاد



رستم فرخزاد، رستم سپهبد، رستم فرخ‌هرمز، پسر سپهبد فرخ‌هرمز سردار معروف و مدبر و دلیر اواخر عهد ساسانی (متولد ۶۳۰ – مقتول ۶۵۱ م.) که مورخان ارمنی پدر و پسر را «ایشخان» (شاهزاده) یاد کرده‌اند. در زمان سلطنت آزرمی‌دخت، پدر رستم، فرخ‌هرمز مدعی سلطنت شد و ملکه را به زنی خواست. چون آزرمی‌دخت نمی‌توانست علناً مخالفت کند، در نهان وسایل قتل او را فراهم آورد. آنگاه رستم با سپاه خویش پیش راند و پایتخت را تصرف و آزرمی‌دخت را خلع و کور کرد. در زمان یزدگرد سوم، رستم نایب‌السلطنهٔ حقیقی ایران محسوب میگشت. وی کام از خطر عظیمی که درنتیجهٔ حملهٔ عرب بکشور ایران روی داده بود اطلاع داشت، پس فرماندهی کل نیروی لشکری را به عهده گرفت و در دفع دشمن جدید کوشش دلیرانه کرد. با سپاهی بزرگ در پیرامون پایتخت حاضر شد، اما عمر پیشدستی کرد. در سال ۶۳۶ م. سپاه ایران در قادسیه، نزدیک حیره، با سعدبن وقاص سردار عرب روبرو شد، جنگ سه روز طول کشید و به شکست ایرانیان خاتمه یافت. رستم که شخصاً حرکات افواج را اداره می‌کرد و درفش کاویانی را در برابر خود نصب کرده بود کشته شد.



این جنگ در محلی بین قادسیه 40کیلومتری نجف انجام گرفت در 4 روز و1 شب و به علت اضافه شدن 6000نفر به نیرو های اعراب در روز سوم و توفان شن به سمت نیروهای ایران وشیرازهء ارتش ایران ازهم گسست ودر اوج درگیری چندین جنگاور عرب به رستم هجوم آورده واو را کشتند.هنگامی که تن رستم را یافتند وجای صد ضربه شمشیر و نیزه بر تنش بودوهیچ کس نمی داند که چه کسی او را گشت
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 01-16-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نبرد کرنال، پیروزی ارتش ایران و تصرف هندوستان


به نوشته «میرزا مهدی» منشی و وقایع نگار نادرشاه که «لکهارت» مولف تاریخ این شاه ایرانزمین و مرد نیرومند شرق مطالب او را هم سند تالیف خود قرارداده است نبرد کرنال Karnal میان ارتش های دو امپراتوری ایران و هندوستان از پانزدهم ذیحجه (مصادف با 24 فوریه 1739 و امسال برابر با ششم بهمن) آغاز شده بود. محل صف آرایی دو ارتش، دشت مجاور شهر (امروز 220 هزار نفری) کرنال واقع در ایالت هاریانا و 20 فرسنگی (120 کیلومتری) شمال دهلی بود. محمدشاه امپراتور گورکانی (تیموری ـ مغول تبار) هندوستان شخصا در صحنه نبرد حضور داشت. خان دوران، سعادت خان و نظام الملک از فرماندهان نيروهاي نظامي او و علیخان کیانی و احمدخان درّانی دوتن از ژنرالهای نادرشاه در نبرد کرنال بودند. به نظر مورخان نظامی معاصر، این نبرد را که بیش از یک روز و چند ساعت طول نکشید نبوغ نظامی نادر برنده شد و تاکیک های او و ازجمله دوانیدن شترهای حامل تنورهای سفری شعله ور به سوی ستون های هندی فیل جنگی. به علاوه، نادر در این نبرد از توپهای سبک قابل حمل بر پشت شتر معروف به زنبورک استفاده کرد که جا به جایی آنها سریع و آسان بود. شمار تلفات هندیان را در این جنگ؛ ده تا سی هزار تن نوشته اند. تلفات ارتش ایران به دو هزار نفر هم نرسید. بامداد هفدهم ذیحجه (26 فوریه) محمدشاه به دیدار نادر شتافت و تاج سلطنت هند را به او داد و کناره گیری و تسلیم شدن خودرا اعلام داشت. با اینکه به نوروز 24 روز مانده بود، نادرشاه تصمیم گرفت که در این روز ملی و سعد وارد دهلی شود و تا آن روز در اردوگاهش، خارج از شهر دهلی بسر برد.
علت لشکرکشی نادر به هندوستان، با اینکه قبلا ایالات غربی از جمله پنجاب داوطلبانه به قلمرو نادر پیوسته بودند و مناطق شمال غربی دره سند (نواحی پیشاور و راولیندی و ...) بخشی از ایران خاوری (افغانستان امروز) را تشکيل مي دادند، این بود که شورشیان قندهار به قلمرو هندوستان فرار کرده بودند و امپراتور این کشور حاضر به استرداد آنان نبود. نادر قبلا این شورشیان را سرکوب و قلعه آنان در قندهار را ویران و در آنجا شهر تازه ای ساخته بود. نادر هنگامی به هندوستان لشکر کشیده بود که محمدشاه گرفتار فساد و نفاق داخلی و سرکشی برخی از راجه ها بود و انگلیسی ها مترصد افزايش ضعف داخلی جهت بسط نفوذ خود در آن شبه قاره. نادرشاه قبل از بازگشت از دهلی (که هفته اول ماه مه آن سال صورت گرفت) محمد شاه را در سلطنت هندوستان ابقاء و به مناطق غرب رود سند و انتقال تخت طاووس و کوه نور به ايران بسنده کرد.
زیان عمومي حمله نظامی نادر به هندوستان این بود که امپراتور این کشور بیش از پیش تضعیف و راه بر تصرف تدریجی شبه قاره بر انگلیسی ها که قبلا تحت نام کمپانی هند شرقی و تجارت قدم به بنگال گذارده بودند هموار شد و .... مورخان مشرق زمين و روس ابراز نظر کرده اند که اگر نادر بخشي از نيروي نظامي خودرا در هند باقي مي گذارد و يا از ابقاء محمدشاه خودداري مي کرد؛ انگليسي ها قادر به تصرف هندوستان و از آنجا دست اندازي به ايران خاوري (افغانستان) و اعمال نفوذ در ايران نمي شدند و تاريخ مشرق زمين مسير ديگري را مي پيمود
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 01-28-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ژنرال بهرام چوبين



28 نوامبر سال 588 ميلادي ، ارتش ايران در جنگ با خاقان «شابه Shabeh» در بلخ از سلاح تازه اي که در آن نفت خام بکار رفته بود استفاده کرد. در اين جنگ فرماندهي ارتش ايران را ژنرال بهرام مهران معروف به بهرام چوبين برعهده داشت که در تاريخ نظامي جهان از او به عنوان يک نابغه نظامي نام برده اند. «هرمز» شاه وقت از دودمان ساسانيان، وقتي شنيد كه خاقان شمالغربي چين وارد اراضي ايران در شمالشرقي خراسان (تاجيکستان فعلي و شمال افغانستان) شده ، بلخ را مرکز خود قرار داده و عازم تصرف کابل و بادغيس است ژنرالهاي ايران را به تشکيل جلسه اي در شهر تيسفون (نزديک بغداد) پايتخت آن زمان ايران فراخواند و تصميم خود را به اخراج او از ايران به آنان اطلاع داد و خواست که ترتيب کار را بدهند. هرمز گفت که طبق آخرين اطلاعي که به ارتشتاران سالار (ژنرال اول ارتش ايران ) رسيده، « خاقان شابه» داراي 300 هزار مرد مسلح و چند واحد فيل جنگي است. ژنرالها پس از تبادل نظر، بهرام چوبين را براي انجام اين کار خطير برگزيدند و او پذيرفت. بهرام از ميان ارتش پانصد هزار نفري ايران، 12 هزار مرد جنگديده 30 تا 40 ساله (ميانسال) را برگزيد که اضافه وزن نداشتند و ميهندوستي آنان قبلا به ثبوت رسيده بود و بيش از سايرين قادر به تحمل سختي بودند و در جنگ سوار و پياده تجربه داشتند .و ي به هر سرباز سه اسب اختصاص داد و با تدارکات کافي عزم بيرون راندن زردها را از خاک وطن کرد. بهرام به جاي انتخاب راه معمولي، از تيسفون به اهواز رفت و سپس از طريق يزد و کوير خود را به خراسان رساند به گونه اي که خاقان متوجه نشد. بهرام که در جنگ اعتقاد به روحيه سرباز بيش از هر ابزار ديگري داشت هر دو روز يک بار سربازان را جمع مي کرد و براي آنان از اهميت وطندوستي و رسالتي که هر فرد در اين زمينه دارد سخن مي گفت و آنان را اميد ايرانيان مي خواند - مردماني که مي خواهند آسوده و در آرامش و با فرهنگ خود زيست کنند. خاقان زماني از اين لشکر کشي آگاه شد که بهرام چهار روز تا بلخ فاصله داشت، و چون شنيد كه بهرام باكمتر از 13 هزار نفر آمده است چندان نگران نشد و با تمامي مردان قادر به حمل سلاح خود که مورخان يکصد تا سيصد هزار تن گزارش کرده اند به مقابله با بهرام شتافت. بهرام به واحدهاي آتشبار (نفت اندازان) توصيه کرد که حمله را با پرتاب پيکانهاي شعله ور آغاز کنند و ادامه دهند تا آرايش سپاهيان خاقان بر هم خورد و قادر به تنظيم آن هم نباشند و به سواران کماندار (اسواران) گفت که همزمان با حمله نفت اندازان با تير چشم فيلها را هدف قرار دهند، و سپس خود با دو هزار سوار زبده قرارگاه خاقان را مورد حمله قرار داد. خاقان که انتظار حمله مستقيم به مقر خود را نداشت دست به فرار زد که کشته شد، سپاه عظيم او متلاشي گرديد و پسر وي نيز بعدا به اسارت درآمد و جنگ فقط يک روز طول کشيد که از شگفتي هاي تاريخ است. بهرام چوبين در" ري " به دنيا آمده بود و از خانواده مهران بود .در دوران ساسانيان بهترين افسران ارتش امپراتوري ايران از فاميل مهران برخاسته بودند. بهرام که به علت بلندي قد و عضلاني بودن اندام به چوبين( مانند چوب) معروف شده بود در زماني که از سوي شاه ايران حاکم چارك شمالغربي بود (از ري تا مرز شمالي گرجستان و داغستان کنوني شامل ارمنستان، آذربايگان و کردستان - يک چهارم کل ايران . در آن زمان، ايران به چهار ابر استان تقسيم شده بود كه هركدام را چارك نوشته اند) هنگام بازديد از محل فوران نفت خام در ناحيه بادکوب (باکو) در ساحل جنوبي غربي درياي مازندران و آگاهي از قدرت اشتغال اين ماده، تصميم گرفت که از آن نوعي سلاح تعرضي ساخته شود و اين کار به مهندسان ارتش واگذار شد . ظرف مدتي کوتاهتر از يک سال، پيکاني ساخته شد که بي شباهت به راکت هاي امروز نبود و اين پيکان حامل گوي دوکي شکل آغشته به نفت خام بود که از روي تخته اي که بر پشت قاطر قرارداشت پرتاب مي شد. طرز پرتاب آن بي شباهت به کمان نبود. دستگاه از يک زه (روده) و چوب گز (نوعي درخت مناطق خشک) ساخته شده بود که آن را بر تخته سوار مي كردند و داراي يک ضامن بود و پنج مردخدمه آن را تشکيل مي دادند که دو نفر از آنان کمانکش بودند ، نفر سوم نشانه گيري مي کرد و فرمانده اين آتشبار بود، مرد چهارم مامور شعله ورساختن قسمت آغشته به نفت خام (پيکان) بود و مهمات رساني مي کرد و نفر پنجم مواظب قاطر بود و هر واحد آتشبار، هشت نيزه دار دفاع مي کردند. هنگامي که بهرام سرگرم پس راندن خاقانيان به آن سوي کوههاي پامير و سين کيانگ امروز بود، شنيد که در پايتخت، پسر شاه (خسرو پرويز) بر ضد پدرش کودتا کرده است که برق آسا خود را به تيسفون در ساحل دجله رساند. خسرو پرويز فرار کرد و به امپراتور روم پناهنده شد و بهرام تا تعيين شاه بعدي زمام امور را به دست گرفت که پرويز فراري با دريافت کمک از امپراتور روم به جنگ او آمد. قسمتي از ارتش ايران هم به پرويز پيوستند که بهرام پس از چند زد و خورد مختصر، خروج از صحنه سياست را بر ادامه برادرکشي و قتل ايراني به دست ايراني که امري ناپذيرفتني بود ترجيح داد و به خراسان بازگشت و تا پايان عمر در همانجا باقي ماند. به نوشته بسياري از تاريخ نگاران، سامانيان که باعث احياء زبان فارسي و فرهنگ ايراني شدند از نسل بهرام چوبين هستند.
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 01-28-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نامه رستم فرخزاد به برادرش زمانی که تازیان در آستانه چیرگی بر دلیران ایرانند:






بـیـــاورد صــلـاب واخـــتر گــــرفــــت
ز روز بــلا دسـت بـــــــر ســر گـــرفـت
یــکــی نـامــــه سـوی بـرادر بـه درد
نـوشـت و سـخـنـهـا هـمـه یـــاد کـــرد
نـــخـسـت آفــــریـن کــرد بر کـردگـار
کـــــــزویـسـت نـیـک و بـــــد روزگــــار
دگـــر گـفـت کـــــز گــردش آسـمـان
پــژوهـنـــده مـردم شـود بـــــد گـمــان
گـــنــهـکــارتـــر در زمـــانـــه مــنــــم
ازیـــــرا گــــــــرفـتـــــار اهـــریـمـنــــم
که این خانه از پادشاهی تهی است
نــه هـنـگــام پـیـروزی وفـرهـی است
ز چـــارم هــمــی بــنــگــرد آفــتــاب
کــز ایـن جنـگ مـا را بــد آیــد شـتـاب
ز بـهـرام و زهـره اسـت مـا را گـزنــد
نـشـایــد گـــذشـتـن ز چــرخ بـلــنــــد
هـمـان تـیـرو کـیـوان بـرابـر شدست
عـطـارد بـه بـرج دو پـیـکـــــر شدسـت
چنین است وکاری بزرگ است پیش
هـمـی سیـر گـردد دل از جان خویـش
هـمــه بــودنـیــــهـا بـبـیـنـم هــمـی
وزان خامـشـی بــــرگــزیـنــم هــمـی
بــه ایــرانــیــان زار وگــریــان شــدم
ز سـاسـانـیـــــان نـیـــز بـریـان شـدم
دریـغ آن سـر و تـاج و اورنـگ و تـخت
دریـــغ آن بــزرگــی و آن فـــر و بـخـت
کـزیـن پـــس شکست آیـد از تـازیـان
سـتــــاره نـگـــــردد مـگـر بـــــر زیــــان
بـــــــدیـن سـالـیـان چـارصـد بـگـذرد
کـزیـن تـخـمـه گیتـی کـسی نـشمـرد
از ایــشــان فـــرسـتـاده آمـد بـه مـن
سـخـن رفـت هــر گـونــه بــر انـجـمـن
کـــــه از قــادسـی تــا لــب رود بـــار
زمـیـن را بـبـخـشـیـم بــــا شـهـریـــــار
وز آن ســو یـکـی بــــرگـشـایـیـم راه
بــه شـهـری کـجـا هـسـت بـازارگــــاه
بــدان تا خــریــم وفــروشــیـم چــیــز
از ایــن پــس فـــزونـی نـجـویـیـم نــیـز
پــذیــریــم مــــا ســاو و بــاژ گـــــران
نــــجـویـیـم دیـهـیــــــم گـــنـــــد آوران
شـهـنــشـــاه را نـیـز فـرمـان بـریـــم
گـــر از مــا بـخـواهـد گـروگـان بـــــریـم
چـنـیـن است گـفـتـار وکــردار نیست
جــز از گــــردش کــژ پـرگـــار نـیـسـت
بــریــن نـیــز جـنـگـی بـود هـر زمــان
کـه کـشـتـــه شـود صـد هــژبـر دمـان
بــزرگـان کـه با مـن به جـنـگ انـدرنـد
بـه گـفـتـار ایـشـــــان هـمـی نـنـگرند
چــــو مـیـروی طـبـری وچـون ارمـنـی
بـه جـنـگ انــــد بــا کـیـش آهـرمـنـی
چــو کـلبـوی سـوری و ایـن مـهـتـران
کــــــــه گــوپــال دارنـــد وگــرز گـــران
هـمـی سـرفــرازان کـایـشـان کـیـنـد
بــه ایـــــران و مــازنــدران بـــر چــیـنـد
اگــــر مـرز وراه اسـت اگـر نـیـک وبـد
بـه گـرز و بــه شـمـشـیـر بـایـد سـتــد
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 01-28-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ادامه نامه رستم فرخزاد به برادرش




بــکــوشــیـم و مـردی بــه کـار آوریـم
بـر ایـشـان جـهـــان تـنـگ و تـار آوریـم
نـــدانــد کـسـی راز گـردان سـپـهـــر
دگـر گـونه گـشـتـه است بـا ما به چهر
چـــو نــامـه بــخـوانـی خــردرا مــران
بــــپــــرداز و بـــرســاز بــــا مــهـتـــران
همه گرد کن خواسته هـرچه هست
پـــرسـتـنـده و جـامـه هـای نـشـسـت
هـــمـــی تـــــاز تــا آذر آبــــــادگـــان
بــــه جــــــای بـــــزرگــــان و آزادگـــان
هـمـیـدون گلـه هـر چه داری ز اسپ
بــبـــر سـوی گـنـــجـور آذر گـشـسـب
ز زابـلـسـتـان گـــر ز ایــران ســپــــاه
هـــر آنــکـس کــــه آیـنـد زنـهـار خـواه
بــــــدار وبــپــوش وبـیـــــارای مــهــر
نـگـه کــــن بـدیـن کـار گـردان سـپـهـر
ازو شــــادمــانــی وزو در نـــهـــیـــب
زمـانـی فـــــرازسـت و روزی نـشـیـب
سخن هرچه گـفـتـم بـه مـادر بـگـوی
نـبـیـنــــد هـمــــانــا مـــــرا نـیـــز روی
گــــر از مـن بــد آگـاهـی آرد کـسـی
مـبـاش انـدریـن کـار غـمـگـیـن بـسی
چـنـان دان کــه انـدر سـرای سـپـنـج
کـسـی کـو نـهـد گـنـج بـا دست رنـج
چـو گـاه آیـدش زیـن جــهــان بـگـذرد
از آن رنـــــج او دیـــگــری بــــر خــــورد
همـیـشه بـه یـزدان پـرسـتـان گـرای
بـپـــرداز دل زیــــن سـپـنـجـی سـرای
کـه آمـد بـــه تــنــگ انــدرون روزگــار
نـبـیـنـد مـــرا زیـن سـپـس شـهـریـــار
تــــــو بــا هر کــه از دوده ی مــا بـود
اگــــــر پـیــــر اگــــر مــرد بـرنـا بــــــود
هـــمـه پـیـش یـزدان نـیـایـش کنـیـد
شـب تـیــــره او را ســتــــایـش کـنـیـد
بکوشـیـد و بـخـشـنـده باشـیـد نــیـز
ز خـوردن بــــه فـردا مـمــانـیـد چـــیــز
که من با سپاهی بـه سـخـتـی درم
بــه رنــج و غــم و شــور بـــخـتـی درم
رهــایـی نـیـابـم ســــرانـجـام از ایـن
خـوشـا بـــاد نــــوشـیــن ایـران زمـیـن
چـو گـیـتـی شـود تـنـگ بـر شهـریـار
تـــو گـنـج و تـن و جـان گـرامـی مــدار
کـزیـن تـخـمـه ی نــــامـدار ارجـمـنـد
نـمـانــــدسـت جـــــز شـهـریـار بـلـنـد
زکوشش مکن هیچ سستی به کـار
بـگـیـتـی جــــز او نـیـسـتـمـان یــادگـار
ز سـاسـانـیـان یــادگـار است و بـس
کــز ایــن پـس نبـیند از این تخمه کس
دریغ ایـن سر و تـاج و ایـن مهـر و داد
که خواهد شد این تخت شاهی به باد
تـــو بــدرود بـــاش و بــی آزار بـــاش
ز بـهـــــر تــــن شــه بــه تـیـمـار بـاش
گر او را بـد آیـد تــو سـر پـیـش اوی
بـه شـمـشـیـر مـی دار و یـاوه مـگوی
چــو بـــــا تـخـت مـنـبـر بـرابـر کـنـنـد
هــــمـه نــام بـوبـــکـر و عـمـر کــنـنــد
تــبــه گــردد ایــــــن رنــج هــای دراز
نــــشیـبـی دراز است پــــیـش فــــراز
نـه تـخـت و نـه دیـهیم بینی نه شهر
ز اخـتـر هـمـه تـازیــــان راسـت بـهـــر
چــــو زور انـــــــدر آیـــــــد به روز دراز
شــود نـــاســزا شـــاه گـــردن فــــراز
بـپـوشنـد از ایـشـان گـروهـی سیـاه
ز دیـــبـــا گـــذارنـــد بــــــر سـر کـــلاه
نـه تـخـت و نـه تاج و نـه زرینه کفش
نـه گـوهـر نـه افـسر نـه بـر سر درفش
بــرنــجــد یــکــی دیــگــری بــرخـورد
بـه داد و بـه بـخـشـش هـمـی نـنـگرد
شب آیـد یـکی چشمـه رخشان کند
نـهـفـتــه کـسی را خـروشـــــان کـنـد
سـتـانـنـده ی روزشـان دیـگـر اسـت
کـمـر بــر مـیـــــان و کـله بـر سر است
ز پـیـمـان بـگــــــــردنـد و از راسـتـی
گـــــرامـی شـود کــــــژی و کـاسـتـی
پــیــاده شــود مـــــردم جـنـگ جـوی
سـوار آن کـه لاف آرد و گفـت و گـــوی
کــشـاورز جـنـگـی شـود بـی هـنـــر
نــــــژاد و هـنـــر کــمـتــر آیــد بــه بـــر
ربـــــایـد هـمـی ایـن از آن،آن از ایـن
ز نـفـــــریــن نــــدانـنـــد بـــاز آفــــریـن
نـهــــــان بــــدتــر از آشـکــــارا شـود
دل مـردمــــــان سـنــگ خـــارا شـــود
بـــدانـدیــش گـــردد پــدر بــر پــســر
پـدر بـر پـسـر هـم چـنـیـن چـاره گــــر
شـود بـــنـده ی بـی هــنـر شـهـریـار
نــــژاد و بــــــزرگـی نـیـــــایـد بـه کـــار
بـه گـیـتـی کـسـی را نـمـانــــد وفــا
روان و زبـــانــهـــــا شـــود پـــر جــفـــا
از ایـــــران و از تـــرک و از تــازیــــــان
نـــژادی پـــدیــــد آیــــد انـــدر مـیـــــان
نـه دهـقـان نـه تـرک و نـه تازی بـــود
سـخـن هـــا بـه کـــردار بـــازی بــــود
هـمـه گــنـــج ها زیــــر دامـن نـهـنـد
بـمـیـرنـد و کـوشش بـه دشمن نـهنـد
بـــود دانــشــومــنــد و زاهــد بــنــام
بـکـوشـد از ایـن تـا کــه آیـــد بــه کـام
چـنـان فـاش گـردد غـم و رنـج وشـور
کـه شـادی بـه هـنـگـام بـهـرام گـــــور
پـــدر بـا پــســر کـــــیـن سـیــم آورد
خـورش کـشـک و پـوشش گـلـیـم آورد
زیــان کـسـان از پـی ســود خـویـش
بـجـویـنـــد و دیــــن انــــدر آرنـد پـیـش
نــبــاشــد بـهــــار و زمـستـان پـدیـد
نـیــــارنـــد هـنـگــــام رامــش نـبـیـــــد
چــو بـسـیـار از ایـن داستـان بـگـذرد
کـسـی ســــوی آزادگـــی نــنــگـــــرد
بــریــزنــد خــــــون از پـی خـواسـتـه
شــود روزگـــار مــهـــــــان کــاســتـــه
دل مـن پــر از خـون شـــد و روی زرد
دهـــن خــشـک و لـب ها شده لاژورد
کـه تـا مـن شـدم پـهـلـوان از مــیـان
چـنـیـن تـیـره شـد بـخـت ساسانیـــان
چنین بی وفـا گـشت گـردان سپـهـر
دژم گـشـت و از مــــــا بـبـریـــــد مـهـر
اگـــــر تـیـر بـــــر کــوه آهــن زنــــــم
گذاره کنـم زان کـه رویـیـن تنم
کنون تــیــز پــیــکـــان آهــن گـــــذار
هـمـی بـــر بـــرهـنـه نـیـــایـد بـه کــار
همــان تـیـغ کــان گردن پیل و شـیـر
فـکـنـدی بــــه زخــــم انـدر آورد زیــــر
نـبـــرد هـمـی پـوست بــــــر تـازیـان
ز دانــــش زیــــان آمـــدم بــــر زیــــان
مـــرا کـاشـکـی ایـن خـرد نـیـسـتـی
گـر انـدیـشـه نـیـک و بـــــد نـیـسـتـی
بـزرگــان کـــه در قـادسی بــا مـنـنـد
درشـتـنــد و بـــــــر تـازیــان دشـمنـنـد
گمانـنـد کـایـن بـیـشه پــر خون شود
ز دشـمـن زمـیـن رود جـیـهـون شـــود
ز راز ســپـهــری کـس آگـاه نـیـسـت
نـدانـنـد کــایــن رنـج کـوتـــاه نـیـسـت
چـو بـــــر تـخـمـه ای بـگـذرد روزگـــار
چـه ســـود آیـــــد از رنـــج و از کـــارزار
تــــــرا ای بــــرادر تــــن آبـــــاد بـــاد
دل شــاه ایــران بــه تــو شــاد بـــــاد
کـه ایـن قـادسـی گـور گــاه منـست
کـفـن جـوشـن و خـون کــلاه مـنـست
چـــنــیــن اسـت راز سـپـهـر بـلـــنـد
تـــو دل را بـه درد مــــن انــــدر مـــبـند
دو دیــده ز شــاه جــهـان بــر مــــدار
فـــدا کــن تــــن خــویــش در کـــــارزار
کـــه زود آیــد ایـــن روز اهـــریـمـنـی
چـو گــردون گــردان کـــنــد دشـمـنـی
چـو نـامـه بــه مـهـر انـدر آورد گـفـت
کـــه پـیـــونــده بــا آفـریـن بـاد جـفـت
کـــه ایــن نــامــه نــــزد بــرادر بــــرد
بـگـویـد جـز ایـن هـر چـه انــدر خـــورد
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 01-28-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فيروز نهاوندي ،{ ابولولو }{ پدر مرواريد }


ابولؤلؤ (د 23ق/644م)، قاتل عمربن خطاب از زندگي او هيچ دانسته نيست و شهرت او تنها به دليل قتل عمر است. بيشتر منابع نام او را فيروز ضبط كرده‌اند .‍دربارة اصل و نسب و اعتقاد او ميان منابع، اشتراك اندكي ديده مي‌شود. منابع متأخرتر نيز جز تكرار گفته‌هاي منابع پيشين كمتر اطلاع سودمندي به دست مي‌دهند. بنابر خبر مشهوري، او از مردم نهاوند بود كه در جنگ به دست مسلمانان اسير شد و به غلامي مغيره فرمانرواي كوفه درآمد
در منابع كهن‌تر او را مجوسي شمرده‌اند . با اين همه گروهي ديگر از مورخان او را مسيحي دانسته‌اند .بنابر نقل نه چندان قابل اعتماد طبري از سيف بن عمر، ابولؤلؤ نخست به اسارت روميان درآمد و سپس مسلمانان او را اسير كردند.
دربارة انگيزة قتل عمر به دست ابولؤلؤ همساني چنداني در منابع تاريخي وجود ندارد .بنا بر كهن‌ترين روايات، مغيره بن شعبه از كوفه نامه‌اي به عمر در مدينه نوشت و از او خواست تا اجازه دهد غلامش ابولؤلؤ به مدينه بيايد و مردم از فنون او مانند نقاشي، آهنگري، و درودگري بهره‌مند شوند. عمر با آنكه ورود غيرعرب را به مدينه ممنوع شمرده بود، موافقت كرد.
پس از چندي، ابولؤلؤ نزد عمر از مولاي خود مغيره شكايت كرد كه خراجي سنگين بر او بسته است، ولي خليفه شكايت او را روا ندانست و ابولؤلؤ كه از بي‌اعتنايي خليفه در خشم شده بود، كلمات تهديدآميز بر زبان راند، چندي پس از آن گفت‌وگو، ابولؤلؤ در مسجد كمين كرد و هنگام نماز صبح عمر را از پاي درآورد و پس از آنكه چند نفر ديگر را هم زخم زد، خودكشي كرد (ابن سعد، 3/345؛ ابن شبه، 3/896-899؛ طبري دربارة ديگر روايات ‍:
از ديگر نظراتي كه دربارة انگيزة قتل عمر گفته شده اين است كه برخي از بزرگان صحابه كه از سختگيريهاي عمر ناراضي بودند، نقشة قتل خليفه را طرح كردند و ابولؤلؤ تنها وسيلة اجرا بوده است
شواهدي نيز دردست است كه نشان مي‌دهد كساني از پيش در اين‌باره به خليفه هشدارهايي داده بوده‌اند با اين همه به رواياتي كه ماجراي قتل عمر را افسانه‌آميز كرده است نمي‌توان اعتماد كرد
به هر روي، پس كشته شدن عمر، عبدالرحمن بن عوف مدعي شد كه موضوع قتل عمر، توطئه‌اي ميان ابولؤلؤ و دو تن ديگر به نامهاي هرمزان و جفينه بوده است. به همين سبب عبيدالله بن عمر، آن دو و نيز دختر خردسال ابولؤلؤ { مرواريد } را به خونخواهي پدر كشت


شرح زندگي فيروز از زبان طبري


طبري گويد: او حبشي بود و ترسا و درودگري کردي و هر روز مغيره را دو درم دادي . روزي اين فيروز سوي عمر آمد و او بامردي نشسته بود گفت يا عمر مغيره بر من غلّه نهاده است و گران است و نتوانم دادن بفرماي تاکم کند. گفت چند است گفت روزي دو درم : گفت چه کار داني گفت درود گري دانم و نقاشم و کنده وآهنگري نيز توانم پس عمر گفت چندين کار که تو داني ، دو درم روزي نه بسيار بود. چنين شنيدم که تو گوئي من آسيا کنم برباد که گندم آس کند. گفت آري . عمر گفت مرا چنين آسيا بايد که سازي . فيروز گفت اگر زنده باشم سازم ترا يک آسيا که همه اهل مشرق و مغرب حديث آن کنند و خود برفت و عمر گفت اين غلام مرا بکشتن بيم کرد... بماه ذي الحجة بود بامداد، سفيده دم ، عمر بنماز بامداد بيرون شد بمزگت وهمه ياران پيغمبر صف برکشيده بودند و اين فيروز پيش صف اندر نشسته کاردي حبشي داشت دسته بميان اندر چنانکه تيغ هردو روي بُوَد و راست و چپ بزند و اهل حَبشه چنان دارند. چون عمر پيش صف اندر آمد فيروز او راشش ضرب بزد از راست و چپ بر بازو و شکم و يک زخم ازآن بزد بزير ناف . از آن يک زخم شهيد شد. و فيروز ازميان مردم بيرون جست ... چون ديگر روز بود عثمان بمزگت آمد و مردمان گرد آمدند و نخستين کاري که کرد عبيداللّه بن عمر را بخواند و از همه پسران عمر عبيداللّه مهتر بود و آن هرمزان که از اهواز آورده بودند پيش پدرش و مسلمان شده بود همه باترسايان نشستي و جهودان و هنوز دلش پاک نبود و اين فيروز که عمر را شهيد کرد ترسا بود و او هم با هرمزان همدست بود و غلامي بود از آن سعدبن ابي وقاص ، حنيفه نام و هرسه بيک جاي نشستندي و ابوبکر را پسري بود نامش عبدالرحمن با عبداللّه بن عمر دوست بود و اين کارد که عمر را بدان زدند سلاح حبشه بود و بسه روز پيش از آنکه عمر را بکشتند عبيداللّه با عبدالرحمن نشسته بود عبدالرحمن گفت من امروز سلاحي ديدم برميان ابولولو بسته عبيداللّه گفت بدر هرمزان گذشتم او نشسته بود و فيروز ترسا غلام مغيرة بن شعبه واين ترساغلام سعد بن ابي وقاص بود و هرسه حديث همي کردند و چون من بگذشتم بر خاستند و آن کارد از کنار فيروز بيفتاد عبيداللّه گفت آن سلاح حبشه دارند پس آن روز که فيروز عمر را آن زخم زد و از مزگت بيرون جست و بگريخت مردي از بني تميم او را بگرفت و بکشت و آن کارد بياورد عبيداللّه آن کارد بگرفت و گفت که من دانم که فيروز اين نه بتدبير خويش کرد واللّه که اگر اميرالمومنين بدين زخم وفات کند من خلقي را بکشم که ايشان اندرين هم داستان بوده اند پس آن روز که عمر وفات يافت عبيداللّه از سرگور بازگشت بدر هرمزان شد و او را بکشت و بدر سعد شد و حنيفه را بکشت سعد از سراي بيرون آمد و گفت غلام مرا چرا کشتي عبيداللّه گفت بوي خون اميرالمومنين عمر از تو مي آيد تو نيز بکشتن نزديکي عبيداللّه موي داشت تا بکتف پس چون سعد را بکشتن بيم کرد سعد بن ابي وقاص فراز شد و مويش بگرفت و برزمين زد و شمشير ازدست وي بستد و چاکران را فرمود تا او را بخانه کردند تا خليفه پديد آيد که قصاص کند پس چون عثمان بنشست نخستين کاري که کرد آن بود که عبيداللّه عمر را بيرون آورد از خانه و ياران پيغمبر عليه السلام نشسته بودند گفت چه بينيد و او را چه بايد کردن علي گفت او را ببايد کشتن بخون هرمزان که هرمزان را بي گناه بکشت و اين هرمزان مولاي عباس بن عبدالمطلب بود زيرا که آن روزکه وي مسلمان شد گفت کسي خواهم که از اهل بيت پيغمبر صلي اللّه عليه و سلم باشد تا بردست وي مسلمان شوم و او را بعباس راه نمودند و بردست عباس مسلمان شد و قرآن و احکام شريعت آموخته بود و همه بني هاشم را در خون او سخن بود پس چون علي عثمان را گفت عبيداللّه را ببايد کشتن عمروبن عاص گفت اين مرد را پدر کشتند و تو او را بکشي دشمنان گويند خداي تعالي کشتن اندر ميان ياران پيغمبر صلي اللّه عليه و سلم افکند و خداي ترا از اين خصومت دور کرده است که اين نه اندر سلطاني تو بودعثمان گفت راست گفتي من اين را عفو کردم و ديت هرمزان از خواسته خويش بدهم و عبيداللّه را دست بازداشت -انتهي . و بعضي ابولولو فيروز را ايراني و از مردم نهاوند گفته اند و آنگاه که عمر را بکشت مردمان در عقب وي شدند تا او را دستگير کنند و او چون گرفتاري خويش بدانست خود را باهمان خنجر که عمر را کشته بود بکشت و اين به سال بيست و سوم از هجرت در ماه ذي الحجة بود. و غلات شيعه به او لقب شجاع الدين داده اند و هم گويند که وي از مدينه بگريخت و بسوي عراق شتافت و در شهر کاشان درگذشت .
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:36 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها