بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 06-07-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده زيبا و خواندني قصه عشق(احمد و نازنین _ صلاح الدین احمد لواسانی)

فصل اول
ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد.


بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي ,كار تزيين خونه و تدارك تولدتموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن.


من كهحسابي خسته و كثيف شده بودم به امير پسر داييم كه كه تولدش بود و اين همه زحمت روبه خاطر جشن تولد اون كشيده بودم. گفتم : من ميرم خونه . يه دوش ميگيرم . لباسام روعوض ميكنم و بر ميگردم .


امير با اصرار ميگفت : تو خسته اي خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هست .


من بهانه آوردم و بالاخره قانعش كردم كه بايدبرم و برگردم.


راستش اصل داستان مسئله كادوييبود كه بايد براش ميگرفتم ،


به هر صورت خودموبه خونه رسوندم و بعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من تو اون لحظه بود ،لباس پوشيدم و آماده حركت شدم.


چون قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر ولوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست مثل همون رو قبلا" خريده بودم . گرفتم و بهسمت خونه دايي راه افتادم. هوا خيلي سرد بود و خيابونا حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي به بي كله معروف بودم جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم.


راستش با اينكه تازه هفده سالم بود اما دو سالبود خودم ماشين كه داشتم يعني از پونزده سالگي و رانندگي ميكردم البته بدونگواهينامه .


به هر صورت كمي دير رسيدم وتعدادي از مهمونها اومده بودند مسئول موزيك من بودم و دير كرده بودم.


نميدونم چه مرگم شده بود در حاليكه هوا بشدتسرد بود من احساس گرماي شديدي ميكردم. از در كه وارد شدم همه يه جيغ بلند و ممتدكشيدن و به اين وسيله ورود من رو خوشامد گفتن راستش از اونجايي كه من خيلي شيطون ودر عين حال فعال بودم همه يه جورايي منو تحويل ميگرفتن .


من مركز موزيك هاي دست اول بودم و هرچي موزيك تاپ ميخواست تو بازار بياد .حداقل يه هفته قبلش تو بساط من ميتونستي پيداش كني . البته به همه اين خواص خوشسرو زبوني منو رو هم اضافه كن . به هر صورت با تشويق بچه ها پشت دستگاه استريو رفتمدر همين حال به امير كه منو تا پشت دستگاه همراهي ميكرد گفتم من زبونم داره از حلقمدر مياد. يه نوشيدني خنك ميخوام


سعيد چشم بلندبالايي گفت و بعد از چند لحظه يه ليوان شربت آبليمو كه قطعات يخ توش ملق ميزدن . داد دست من . منم لا جرعه سر كشيدم بي خبر از اينكه توي ليوان ودكا هم ريختن.


همه ميدونستن من تو زندگيم اهل دو چيز نيستميكي سيگار و دومي مشروب .اما براي اينكه سر بسر من بزارن با اين پلتيك وبا استفادهاز تشنگي شديد من اون شب يه ليوان ودكا به خورد ما دادن.


به هر صورت با گرم شدن كله من مجلس هم حسابي گرم شده بود .


يه سري موسيقي تاپ از سري نان استاپ ها كهتازه به دستم رسيده بود بچه ها را حسابي كوك كرده بود .


در همين زمان داشتم فكر ميكردم براي اينكه بچه ها يه كم خستگيشون در برهيه موزيك تانگو بزارم كه يكي از بچه ها به طرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جديدآوردم كه البته شما بايد شنيده باشين يكيش مال ستار ودومي رو ابي خونده اگه ميشهاين دوتارو بزارين.


راستش جا خوردم آهنگ جديداز ستار و ابي .پس چرا بدست من نرسيده . بدون اينكه خودمو لو بدم گفتم آره آره دارمبزار ببينم . كه گفت : فرقي نميكنه اينم مال شماست. من نگاهي كردم و با تشكر نواررو گرفتم و تو دستگاه انداختم .تا اومدم به خودم بجنبم ديدم هركس يه پارتنر انتخابكرده و با اورتور آهنگ شروع كرده به
رقصيدن.


هر چي چشم انداختم ديدم كسي نيست كه من با هاشبرقصم نا اميد داشتم پشت دستگاه بر مي گشتم كه ديدم دختر داييم نازيين يه كوشهنشسته و سرش رو انداخته پايين و داره گلهاي قالي رو نگاه ميكنه. به طرفش رفتم وگفتم افتخار مي........


سرش رو بلند كردولبخند تلخي زد ،درست همين موقع چشمامون تو هم گره خورد....ستار مي خوند


آه اي رفيق


آه اي رفيق


نان گرم سفره ام را


باتو قسمت كردم اي دوست


هرچه بود از من گرفتي


غير آه سردم اي دوست



آه اي رفيق


آه اي رفيق



__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 06-07-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من و نازي همديگرومحكم بغل كردهبوديم و ميرقصيدم اصلا متوجه دور ورمون نبوديم. البته بعدا فهميديمكسي هم متوجه ما نبوده. من گيج و مبهوت از حالتي كه بهم دست داده بود به نازي گفتم : من يه جوري شدم. اونم در حاليكه اشك تو چشماش جمع شده بود مستقيم تو چشمام نگاهميكرد گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم. اما....


دستم رو آرام رو لباش گذاشتم ودوباره بغلش كردم.در همين زمان آهنگ دومنوار كه ابي خونده بود شروع شد.



نازي نازكن كه نازت يه سرو نازه



نازي ناز كن كهدلم پر از نيازه



شب آتيش بازي چشماي تويادم نمي ره



هر غم پنهون تو يه دنيارازه...



منو با تنهاييام تنها نذار دلمگرفته




بله اسير شديم و رفت


اسير دو تا چشم سياه كه دوتا ستاره درخشانوسطش سو سو ميزد


ما اصلا" متوجه نبوديم دور وورمون چي ميگذره . بچه ها خودشون موزيك ميگذاشتن و ميرقصيدند. جيغ و داد ميكردنداما نه من و نه نازنين اصلا" اونجا نبوديم ، كجا بوديم ؟ اينو فقط كسايي ميفهمند كهعاشق شدند. تو ابرا ، تو آسمونا ، تو كهكشون ، نميدونم ، توصيفش خيلي مشكله.


بچه ها به خيال اينكه ودكا هه دخلم رو آوردهبا هام كاري نداشتن. اينقدر شلوغ بود حتي متوجه نشدن كه منو نازنين چنان دستامون توهم گره خورده كه عظيم ترين نيروها هم نميتونن اونارو از هم جدا كنن.


دستاش تو دستم بود ،داغ داغ.


اما اين داغي فقط بخش كوچيكي از حرارت سوزانعشقي بود كه تو رگ وريشه هاي وجودمون خونه كرده بود.

واقعا" عجب چيزي است اين عشق .

يه نگاهو اين همه حرارت اين همه شور ، اين همه عشق.


داشتم ميسوختم...كه نازنين به دادم رسيد و گفت : ميخواي بريم توي حياط . حس كردم هم براي فرار از اين شلوغي كه تا ساعتی پيش كشته و مردش بودم اما حالاميخواستم هر چه زودتر ازش فرار كنم و هم به خاطر حراراتي كه از درونم بيرون ميزداين بهترين راهه . بلند شدم و با هم به حياط رفتيم.برف همه سطح باغچه ها و سطح سنگچين حياط رو پوشونده بود با اينكه بنظر ميرسيد هوا خيلي سرد اما نه من و نه نازياحساس سرما نمي كرديم.. روي تاپ فلزي كنار حياط كه زير يه آلاچيق قشنگ كه دايي خودشدرست كرده بود نشستيم و همديگر رو بغل كرديم.


در حاليكه سر نارنين رو روشونه ام گرفته بودم قطره اشكي كه از چشم اونخارج شده بود رو گونه من نشست .سرش رو ميون دوتا دستام گرفتم و در حاليكه باانگشتهاي اشاره ام اشگهاش و پاك ميكردم گفتم : گريه ميكني.

بغضش تركيد وگفت: ميدوني چند وفت تو رو دوست دارم ؟ ميدوني چه مدتميخوام اينجوري منو بغل كني ؟ ميدوني چقدر سعي كردم كه تو متوجه بشي كه يكي توي ايندنيا هست كه عاشق تو ؟وميخواد در آغوش تو زندگي كنه و بميره ؟

چند بار با خودم گفتم , غرور كنار ميزارم وبهت ميگم كه دوستت دارم اماهر بار ......

براي دومين بار در طول اون شبانگشتم رو روي لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسكوت كرد ، آروم اشكهاي بيرون ريختهشده از چشماي بسته اش را پاك كردم وچشماش رو بوسيدم و..........


ساعتها بيرون توي حياط خانه بدون اينكه احساسسرما بكنيم با هم گفتيم و گفتيم و گفتيم.تا بالاخره ازسرو صداي مهمونا متوجه شديممهموني تموم شده. به همين دليل به محل مهموني برگشتيم هيچكس متوجه غيبت طولاني مادوتا نشد .


هيچكس اونشب نفهميد كه چه بر دل منو نازنين گذشت .


هيچكس حرارت عشقي كه سالها مارو در خودش سوزند و مي سوزونه حس نكرد .

اونشب فقطمن ،نازي و خدا ميدونستيم چه برما گذشت .

و اونشبفقط خدا ميدونست در آينده چه بر ما خواهد گذشت.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 06-07-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل دوم


خدايا چه كنم؟..... بايد رفت......... اما كو پاي رفتن؟..........



كجا ميشه رفت بدون دل ؟.........................



چگونه ؟....... اون هم بدون دلدار ؟...........



چشمان نازنين التماس ميكرد.......... نرو ........ واين غصه ام رابيشتر ميكرد.....



دلم توسينه فشار مياورد. كه بمان .....نرو.......



پاهام توان حركت را نداشتن........



اما بايدميرفتم . ساعت نزديك چهار صبح بود. امير گفت كجا ميخواي بري . خب يه استراحتي همينجا بكن . فردا هم كه جمعه است وتعطيل.



پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه بايد برم.......(اي لعنت بر اين تعارفات)...... بر خلاف انتظار من كوتاه اومدو خيلي خالصانه گفت : هر جور راحتي.



انگار يك تشت گنده آب سرد روسرم خالي كردن . و ا رفتم برقي كه تو چشم نازنين بعد از تعارف امير پيدا شده بوديكمرتبه خاموش شد. چه بايد ميكردم. بالاخره در حاليكه به خودم به خاطر تعارفاحمقانه اي كه كرده بودم لعنت مي فرستادم . خداحافظي كردم و از خونه دايي اينا كهتو خيابون دربند بود بيرون اومدم



سوار ماشينم شدم و مدتي سرم رو روي فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حركت نداشتم بالاخره بعد از مدتي ماشين رو روشن كردم وراه افتادم اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همين راهمو دور كردم در حاليكه به طورمعمول بايد از جاده قديم شمرون سرازير ميشدم به طرف پايين . راهم رو به طرف خيابونپهلوي وسپس اتوبان شاهنشاهي كج كردم (ما اونموقع هنوز تو سي متري نارمك مي شستيم)



اتوبان بشدت يخ زده بود طوري كه با هر ترمز يه چيزي حدود پنجاه تاصد متر ماشين رو زمين سر ميخورد .



در سكوت كامل و آرام رانندگيميكردم. مثل بچه آدم . جوري كه اصلا" از من بعيد بود .



تو فكر بودمو اصلا متوجه محيط اطراف نبودم كه يه مرتبه به خودم اومدم و ديدم جلوي در خونه هستم . ساعت كمي از شش صبح گذشته بود.وقتي در خونه رو باز كردم پدرم رو ديدم كه داشتآماده ميشد بره كله پاچه بگير .......



سلام كردم........



جواب سلامم رو داد و گفت :‌ چه عجب سحر خيز شدي؟ ظاهرا" متوجه نشدهبود كه تازه از راه رسيدم.



ادامه داد : مهموني ديشب خوش گذشت .گفتمبد نبود



پرسيد: كي اومدي خونه ؟



گفتم : الان.....



__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 06-07-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


يه نگاهي به من كرد وگفت : پس خيلي خوش گذشته .... خنده دوستانه ايكرد و رفت دنبال كله پاچه. منم يه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت كردمتو رختخواب . خيلي زود خوابم برد



نزديكيهاي پنج بعد از ظهر بود كهبا صداي مادرم از خواب بيدار شدم. در حاليكه با متكا آرام به پك و پهلويم ميزد،ميگفت : بلندشو چه قدر ميخوابي. مگه كوه كندي .....بلند شو ....يا الله بلندشو........



بعد اضافه كرد ، اين دوستان ناشناستم كه پاشنه تلفن روصبح تا حالا از جا كندن......حرفم نميزنن كه آدم ببينم دردشون چيه ؟



با خودم فكر كردم .من كه دوستي ندارم كه نتونه با مادرم حرف بزنه .......پرسيدم : كس ديگه اي زنگ نزد.....گفت نه......



پرسيدم هيشكي؟......



گفت : اصول دين ميپرسي ؟ و ادامه داد. گفتم نه...... فقط.......



گوشام تيز شد.



فقط چي ....



فقط برادر زاده عزيزم فيلش ياد هندستون كرده بود تلفن زد حال عمهاش را بپرسه.....بنظر شما اشكالي داره يا بايد از شما اجازه مي گرفت......



اينو كه گفت يه مرتبه برق از كلمه پريد . نازنين بود زنگ ميزد .......



بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از يه دوش سريع السيرشماره خونه دايي اينارو گرفتم.به زنگ دوم نرسيد صداي نازنين رو از پشت تلفن شنيدم.



با بغض گفت : كجايي ؟



گفتم : به خواب مرگ فرو رفتهبودم



دستپاچه گفت : خدا نكنه



گفتم الان حالم ازصدتا مرده ام بدتره نميدوني ديشب با چه جون كندني دل از خونه تون كندم.......اينامير نامردم كه دوباره تعارف نكرد .



نازي گفت : احمد نميتونم دوريتو رو تحمل كنم .تو رو خدا ، ....تورو ..... خدا هرجوري ميتوني خودتو به من برسون .



بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهي به ساعت كردم پنج و چهل دقيقهبود براي ساعت شش ونيم سر پل تجريش قرار گذاشتيم.



با سرعت لباسپوشيدم و آماده حركت شدم .كه مادرم جلوي در يقه ام را گرفت و گفت : شازده پسركجا..... ما هم مادرتيم مثل اينكه ها.سهمي داريم . تو كه دايم يا اينور و اونوري ياوقتي هم خونه اي خوابي . يه ماچ مامان خر كني كردمش و گفتم ما كه در بست كوچيكشماييم . تازه بخشش از بزرگونه.



خنده اي كرد وگفت : برو ...برو كهتو اگه اين زبون نداشتي كه اين همه گلو گير دختراي مردم نميشدي ،برو .....برو كهطرف منتظره ........



بنده خدانميدونست ايندفعه اين منم كه صيدم نه صياد........

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 06-07-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل سوم

از خونه خارج شدم و پس از خريد چند شاخه گل سرخ به طرف سرپل تجريش حركت كردم.

جمعه شب بود و سر پل خيلي شلوغ .

اصلا" جايسوزن انداختن هم نبود .مونده بودم نازنين رو توي اون شلوغي چه جوري پيدا كنم .كهديدم يكي به شيشه ماشين ميزنه.نگاه كردم ديدم نازنينه. گلها رو از روي صندليبرداشتم كه اون بنشينه.

وقتي در رو بست گلها رو به اون دادم و راه افتادمبه طرف خيابون پهلوي ، به اين اميد كه از اون شلوغي نجات پيدا كنيم.اما پهلوي همشلوغ بود با استفاده از يك كوچه فرعي كه بخوبي ميشناختمش خودم رو به زعفرانيهرسوندم به طرف پارك وي رفتم . سر سه راه تله كابين دور زدم و يعد از قطع مجدد پهلويوارد اتوبان شاهنشاهي شدم و با هر زحمتي بود خودم رو به خيابون فرشته رسوندم.

نزديك تريايي كه صاحبش از دوستام بود ماشين رو پارك كردم و وارد اون شديم.

با سفارش ويژه دوستم يه جاي دنج و آروم برامون آماده شد و ما اونجا آرومگرفتيم.

دستان نازنين رو گرفتم واونا رو بوسيدم. اشك توي چشمام حلقه زدهبود واينبار او ن بود كه اشگهاي مرا با سرانگشتهاي خودش عاشقانه پاك ميكرد. ازروبروي من خودش رو به كنارم رسوند وسرش رو توي بغلم گذاشت.

موهاي مشكي بلندوصاف كه خيلي ساده اونارو روي دوشش ريخته بود .صورتي كشيده با ابروهاي بهمپيوسته،نه سبزه بود نه سرخ و سفيد بر عكس خواهرا و برادرش ، چشمانش كه منو گرفتاركرده بود سياه بود .عين موهاش. قد بلد بود،تقريبا" هم قد بوديم البته او چند سانتياز من كوتاه تر بود.

بغلش كردم.گفت احمد من ميترسم.

در حاليكه تويبغلم ميفشردمش ،پرسيدم ، از چي ؟


از اينكه نكنه خوابم و دارم خوابميبينم. نكنه به خودم بيام وببينم همه اش خواب وخياله و تو مال من نيستي.

سرش رو بالا گرفتم تو توچشماش نگاه كردم و بعد بهش گفتم چشمات رو ببند بعداونو بوسيدم. يك بوسه گرم و طولاني .اونهم من رو ميبوسيد . بعد از چند دقيقه دوبارهسرش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چشماتو باز كن.

چشماش رو باز كرد.گفتم خب : خوابي ؟


گفت : نه .

دستاش رو توي دستام گرفتم و دوباره اوناروبوسيدم وگفتم : مطمئن باش خواب نيستي و خواب نمي بيني. اينبار او دست دور گردن منانداخت و مرا بوسيد.

تريا پاتوق عشاق بود به همين دليل دور هرميز يه ديوارهيك متر ونيمي بود كه وقتي مي نشستي كسي نمي تونست داخل رو ببينه ، از طرفي گارسونها هم ميدونستند تا صداشون نزدن نبايد مزاحم بشن. به همين دليل بعد از مدتي ازنازنين پرسيدم چي ميخوري تا سفارش بدم.از من پرسيد تو ديشب تا حالا چيزي خوردي ، باخنده گفتم آره غصه. و بعد پرسيدم تو چي گفت: منم مثل تو پس سفارش اولين شاممشتركمون رو دادم جوجه كباب، كه غذاي مورد علاقه نازنين بود . اينو بار ها از زباندايي شنيده بودم. آخه نازنين عزيز دردونه دايي بود .


دايي سه تا دختر ويه پسر داشت . اما نازنين گل سر سبد اونا بود دليلش هم اين بود كه همه بجه هاي ديگهدايي بغير از نازنين به زن دايي شبيه بودن و فقط اين نازنين بود كه به خانواده ماكشيده بود يادم رفت بگم . ما دوتا شباهت زيادي به هم داشتيم. منهاي گيسوان بلندنازنين مشخصاتمون تقريبا " يكي بود.

تا ساعت يازده شب همونجا نشستيم و نجواكرديم.

نازي اون شب تولد يكي از دوستاش بود و دايي اينا فكر ميكردن اون بهجشن تولد رفته واسه همين من حدود يازده ونيم اونو نزديك خونشون پياده كردم و آنقدرايستادم تا وارد خونه شد .

اون قبل از اينكه پياده بشه به من گفت : كي ميايپيشم.

آدرس دبيرستانشون رو گرفتم و بهش گفتم ساعت ۱ فردا خودم رو بهش


مي رسونم.

فكر ميكردم حالا كه چند ساعتي باهم بوديم شايددلم كمي آرومتر شده . اما وقتي داخل خونه شد و در رو پشت سرش بست همه غم دنيايدوباره به دلم برگشت


خدايا چيكار بايد بكنم . تحمل حتي يه لحظه بدوناون برام غير ممكنه...
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 04-05-2011
kabootarnaz2001 kabootarnaz2001 آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2010
نوشته ها: 12
سپاسها: : 0
در ماه گذشته یکبار از ایشان سپاسگزاری شده
پیش فرض

سلام تورو خدا بقيه اشو بنويسين...
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان قصه عشق _ فصل چهارم

امتحانات معرفي داشت شروع ميشد. من با با توجه به اينكه سالهاي قبل دو سال جهشي خونده بودم امسال سال ششم دبيرستان بودم وبايد براي شركت در امتحانات نهايي در امتحان معرفي قبول ميشدم.



البته درسم بد نبود ، اما بعد از ماجراي پريروز وديروز مخم بهم ريخته بود.مدرسه تق ولق شده بود و راحت ميتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنين برسونم .



البته اگر اينطور هم نبود فرقي نمي كرد ،چون من تو مدرسه اونقدر كبكبه و دبدبه داشتم كه بتونم هر موقع كه ميخوام از مدرسه بزنم بيرون . خير سرمون آخه ما جزو هنرمنداي اين مملكت به حساب ميومديم.



بهر صورت برنامه امتحانات معرفي را گرفتم و از مدرسه زدم بيرون.ساعت ده وبيست سه دقيقه بود وتا ساعت يك هنوز كلي وقت داشتم . واسه همين تصميم گرفتم اول يه سري به راديو كه تو ميدون ارك بود بزنم .واسه همين گاز ماشين رو گرفتم . ساعت يازده وپنج دقيقه بود كه به راديو رسيدم .وقتي وارد شدم به اولين كسي كه برخوردم استاد صادق بهرامي بود خيلي دوستش داشتم يه جورايي شبيه پدر بزرگ مرحومم بود كسي كه تو زندگيم خيلي بهش مديونم.



بعد فرهنگ روديم(مهرپرور) ما با هم تو سريال بچه ها بچه ها كار ميكرديم.



خوش و بش كوتاهي كرديم و گذشتيم ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من.



بهر صورت كار هام و رديف كردم و يازده و چهل دقيقه از راديو خارج شدم و يه راست به طرف تجريش رفتم . وقتي رسيدم اولين دانش آموزان داشتند از دبيرستان خارج مي شدند.



نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا" حواسم نبود كه بد جايي ايستادم.ضربه اي به شيشه ماشين ،من را به خودم آورد يه سروان راهنمايي ورانندگي بود كه به شيشه ماشين ميزد. شيشه رو پايين دادم وگفت گواهينامه.



منم كه گواهي نامه نداشتم.ناچار بودم از حربه هميشگي استفاده كنم البته ايندفعه با يكم پياز داغ بيشتر.



طرف سروان بود سينه ام را صاف كردم و گفتم جناب سرهنگ راستش گواهينامه ام همراهم نيست.الان هم عجله دارم بايد هرچه زودتر خودمون رو براي ضبط برنامه به راديو برسونيم.همكار بازيگرمون دانش آموز اين مدرسه است و من اومدم دنبالش.



بعد كارت شناسايي راديو تلويزيون رو در آوردم وبهش نشون دادم.



با ديدن كارت دست وپاش شل شد.گفت آخه بد جايي واسادين.بعد گفت پس حداقل يه ذره بگيريد بغل تر ، بعد هم كارتم رو پس دادو يه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشين هاي ديگه.



عجب تيزابي بود اين كارت شناسايي ما ، رو ژنرال ميگذاشتي آب ميشد. چه برسه به يه جوجه سروان .



چند دقيقه اي طول كشيد تا نازنين رو ديدم كه داره خودش رو از لاي هم مدرسه اي هاش به بيرون مدرسه ميكشه . يه بوق زدم .دستي تكون داد و به طرف ماشين اومد و سو ار شد.



گفت سريع تر برو تا كسي مارو نديده .



نازنين سال دوم نطام جديد بود. رشته علوم تجربي .



ماشين رو روشن كردم وحركت كردم. وقتي به محل نسبتا" خلوتي رسيديم نازي ناگهان دست انداخت گردنم و گونه ام رو بوسيد.



من كه آن لحظه منتظر چنين كاري نبودم .نزديك بود يه راست برم تو سطل بزرگ زباله اي كه كنار خيابون بود.اما ماشين رو به سرعت كنترل كردم و كمي جلوتر يه جاي مناسب پارك كردم.



باز دست انداخت گردنم وگونه هام و بوسيد منم چند بوسه از سرش و موهاش وگونه هاش كردم .



بعد ازدقايقي رفت سراغ كيفش ويه دفتر رو از توي اون در آورد و دست من داد.



با كنجكاوي شروع به ورق زدن دفتر كردم . خداي من يه آلبوم بود از عكسهاي من. عكسهايي كه در زمان ها ومكانهاي مختلف خودش بدون اينكه من ويا كس ديگري متوجه بشيم گرفته بود .



اينبار ديگه واقعا" شوكه شده بودم.خداي من ...... نازنين بيچاره من يكسال ونيم بود من رو عاشقانه دوست داشت ومن...... منه احمق ، من...... لعنتي اينو نفهميده بودم.



من چقدر كور بودم كه اين همه عشق رو تو چشماي اون نخونده بودم. سرم رو بلند كردم ديدم داره گريه ميكنه.



دستاش روگرفتم وگفتم نازنين من ، من مال تو ام ، تا ابد ، تا هر موقع كه تو بخواي. گريه نكن .خواهش ميكنم.و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم.



بعد از مدتي به پيشنهاد من به خيابون پهلوي بر گشتيم و رفتيم رستوران فرانكفورتر و يه غذاي سبك خورديم.



نازي بايد به خونه ميرفت .البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسايل مربوط به شب تولد امير رو كه مال من بود جمع جور كنم و ببرم خونه. واسه همين باهم قرار گذاشتيم . او نو نزديك خونه پياده كنم و برم بعد ار يكربع برگردم.



همين كار رو كرديم.



وقتي من درزدم زن دايي از پشت اف اف پرسيد كيه ؟



من جواب دادم منم زن دايي ، احمد.



با خوشرويي جواب سلامم رو داد و در را باز كرد .وقتي وارد شدم ديدم تو راهرو منتظرمه.



به استقبالم اومدو منو برد به اتاق مهمون خونه.



بعد از كمي ، نازنين با يه سيني شربت وارد شدو سلام كرد انگار نه انگار كه ما چند دقيقه قبل باهم بوديم ، منم كه بازيگر مادر زاد بودم جلوي پاش بلند شدم وجواب سلامش رو دادم وبعد از بر داشتن يه ليوان شربت سر جام نشستم.



زن دايي شروع كرد احوالپرسي مفصل از مامان وبابا اينا وبعد از حال خودم . در پايان هم گفت من نميدونم احمد جان تو مهره مار داري يا چيزي ديگه .



اين داييت با اينكه اين همه خواهر زاده ،برادر زاده داره همه اش نقل زبونش تويي.گاهي وقتها شك ميكنم تو رو بشتر دوست داره يا امير رو .



ماشا الله هم درسخوني، هم كار با ارزش ومهمي داري هم تو اجتماع واسه خودت كسي هستي ، اونم تو اين سن وسال، راستش دروغ چرا منم به مامانت حسوديم ميشه.



تشكر كردم و گفتم زن دايي دل به دل راه داره.منم شما و دايي رو خيلي دوست دارم.



من نه تا دايي داشتم كه هر كدوم شيش ، هفت تا بجه دارند.



بعد از كمي از اين در اون در حرف زدن گفتم من با اجازه تون اومدم وسايلم رو ببرم.



گفت اتفاقا" ديشب نازي جون همه رو براتون جمع جور كرده و يه گوشه گذاشته و بعد به به نازنين گفت مادر وسايل احمد جان رو نشونش ميدي.



بازم خيط كرده بودم، با اين حرفي كه زده بودم بايد وسايلم رو كولم ميگذاشتم و از خونه دايي اينا ميزدم بيرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسيد .نازنين گفت : ببخشين احمد آقا از اينجا يه سره ميرين خونه ؟ گفتم چطور مگه ؟ گفت راستش من ميخواستم برم بازار صفويه يه كمي خريد كنم گفتم اگه مسيرتون از خيابون پهلويه منم مزاحمتون بشم.



زن دايي يه چشم غره اي به اون رفت و بعد گفت : اين حرف چيه دختر چرا مزاحم احمد جان ميشي شايد كاري داشته باشه.



فورا" وسط حرفش دويدم و گفتم زن دايي ، من كه با شما تعارف ندارم .من امروز هيچكاري ندارم.واسه اينكه مطمئن بشيد اصلا" نازنين خانم رو ميبرم و خودمم برش ميگردونم.



زن دايي گفت آخه باعث زحمت ميشه ......



گفتم دست شما درد نكنه ، مگه ما اين حرفارو با هم داريم.



نازنين هم گفت پس من ميرم حاضر بشم. وفوري از اتاق خارج شد كه جاي هيچ حرفي باقي نمونه.



منم زن دايي رو به حرف گرفتم كه نكنه بر سراغ نازي.



وقتي نازي بر گشت. با كمك همديگه استريو وساير وسايل رو توي صندوق عقب ماشين قرار داديم و بعد از خداحافظي از زن دايي براي اولين بار در دو روز گذشته با خيال راحت راه افتاديم.



وفتي وارد خيابون اصلي شديم زدم زير خنده و گفتم بابا تو ديگه كي هستي ؟ ولي خوب به موقع به دادم رسيدي.بازم داشتم خراب ميكردم.



اونم خنديد و گفت عاشق وبيقرار تو .



گفتم نه..... تو مالك قلب من .



و دستش رو توي دستم گرفتم.


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان قصه عشق _ فصل پنجم

با هرجون كندني بود امتحانات معرفي رو پشت سر گذاشتيم.البته بدون اغراق با جون كندن.



يواش يواش بوي عيد داشت ميومد.




توي اين مدت . تولد نازنين رو هم با يه جشن كوچيك و زيباي دونفره پشت سر گذاشتيم.



يه پسر خاله داشتم بنام داريوش كه خيلي با هم اياق بوديم . خيلي از برنامه هامون با هم بود. مدتي بود ازش دوري ميكردم دليلش هم اين بود كه خيلي تيز بود، اگه يكم دور و ور من مي گشت متوجه ماجرا ميشد .



از دهنش نگو كه لق مادر زاد بود. هيچ خبري رو بيشتر از چند دقيقه نمي تونست پيش خودش نگهداره. عين خاله زنكها كافي بود يه چيزي رو كشف كنه.عالم و آدم دنيا ميفهميدن.



اما بالا خره اتفاقي كه ازش ميترسيدم افتاد.تعطيلات عيد بالاخره گير آقا داريوش افتاديم.اينقدر به پرو پاي من پيچيد تا ته توي ماجرا رو در آورد.



ديكري كاري نمي شد كرد . فقط ازش قول گرفتم كه مرد و مردونه فعلا به كسي چيزي نگه.



اونم يه قول صد درصد داد و رفت دنبال كارش.



من ونازنين هم با هزار كلك وحقه به ملاقاتهاي پنهان خودمون ادامه داديم تا پايان هفته اول عيد



اما چشمت روز بد نبينه،



روز نهم فروردين بود من براي ديدن نازنين رفته بودم. بعد از ظهر كه برگشتم . مطابق معمول بعد از يه سلام وعليك كوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز يه جور ديگه بود. اما من به روي خودم نياوردم.



چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه مادرم با اخمهاي تو هم وارد اتاق شد.



دوباره سلام كردم.



يه عليك سنگين بهم فهموند كه زبون بازي كاري از پيش نميبره پرسيدم اتفاقي افتاده.



مادرم نگاه معني داري به من كرد وگفت: اينو از شما بايد پرسيد.



من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ من چيكاره ام كه بايد از من پرسيد.



با لحن طعنه آميزي گفت: عاشق عزيزم ، عاشق.



اينو كه گفت وارفتم . فهميدم داريوش نامرد آخر بند و آب داده.



يه مكث كوتاهي كردم نميدونستم تا چه حد ماجرا درز پيدا كرده



واسه همين گفتم گناه كردم ؟



مادرم تير خلاص رو خالي كرد : نه عزيزم گناه نكردي ..... بعد با لحني عصبي ادامه داد: اما بفرماييد تشريف ببريد بالا منزل دايي جان ، خودتان جواب ايشان را بدهيد. منتظرتان هستند.



سرم گيج افتاد. نشستم رو تخت .....



مادرم بي اعتنا به من ادامه داد ، الان نازنين بيچاره داره هم به جاي خودش ، هم به جاي حضرت عالي جواب پس ميده.





اينو كه گفت : با عصبانيت گفتم مگه ما چيكار كرديم. مگه چه گناهي مرتكب شديم كه بايد جواب پس بديم خوب عاشق هم شديم مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداريم عاشق بشيم.... و همزمان اشك از چشمانم جاري شد.



مادرم در حاليكه سعي ميكرد نشون بده هنوز عصبانيه اومد چندتا آروم تو پشت من زد و گفت بلند شو خرس گنده .مرد كه گريه نميكنه خب عاشق شدين بسيار خب هركي خربزه ميخوره پاي لرزشم ميشينه. حالا به جاي اين ادا اطوارها بلندشو بريم خونه داييت بداد نازنين بيچاره برسيم.



اينو گفت اضافه كرد: من ميرم آماده بشم.



قبل ازاينكه از در خارج بشه گفتم بابا. گفت همه فهميدن پسر خنگ .آخه تو نميدوني اين خواهر زاده خل وچل من دهنش چفت وبس درست وحسابي نداره.



بلافاصله پرسيدم عصبانيه ؟



گفت كي بابات ؟



با سر تاييد كردم.



گفت از موقعي كه فهميده همه اش ميخنده .



نفس راحتي كشيدم . گفتم حد اقل تو اين جناح در گيري زيادي ندارم.



مونده بودم با دايي چه جوري رو برو بشم.



به درگاه خدا دعا كردم كه با نازنين برخورد تندي نكرده باشه.



ده دقيقه بعد منو مامان وبابا كه همه اش منو نيگاه ميكردو ميزد زير خنده از خونه خارج شديم.



بدستور مامان كه حالا فرماندهي عمليات رو بعهده داشت جلوي يه قنادي و گل فروشي نگهداشتم و اون رفت يه دسته گل و يك جعبه شيريني خريد و برگشت تو همين فاصله پدرم سرش آورد درگوشم و گفت : خوشم اومد. درست دست گذاشتي گل سرسبد .



گفتم بابا چي ميگي ؟



گفت نترس من باهاتم. هواتو دارم. انتخابت بيسته.



بابام و تا حالا اينقدر شنگول نديده بودم.يه كم ته دلم قرص تر شد . اما هنوز نگران نازنين بودم بالاخره رسيديم پشت در خونه دايي اينا، مامان دستش رو گذاشت رو زنگ و فشار داد.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان قصه عشق _ فصل ششم

بدون اينكه پاسخي بشنويم در باز شد. از توي اف اف صداي دعوا ومرافعه شنيده ميشد . دلم هري ريخت پايين،



نگران نازنين بودم. نه خودم




مامان وبابا نگاهي به هم كردن و مامان فوري در و هل داد و وارد خونه شد بابا هم پشت سرش در همين موقع زن دايي به پيشواز اومد وپس از سلام واحوالپرسي ما رو به طرف اتاق پذيرايي راهنايي كرد. مامان خيلي با احتياط پرسيد خان داداش نيست ؟



زن دايي در حاليكه نگراني رو ميشد توي چهره اش ديد . گفت چرا الان مياد .بالاست تو اتاق نازنينه.



رنگ وروي مامان هم از شنيدن اين حرف پريد برامون مسجل شد كه......



در همين زمان دايي از در وارد شد.



همه به احترام از جامون بلند شديم و سلام كرديم . دايي جواب سلام همه رو داد.اما وقتي از كنار من عبور ميكرد زير لب گفت : خوشم باشه كه اينطور.



اينبار برق سه فاز بود كه از گوشم پريد برام مسجل شد كه اگه امروز سالم از خونه دايي اينا پام بزارم بيرون خوش شانس ترين مرد عالمم. از ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم دايي جون ....



با صداي بلند گفت : ساكت.



ديگه اشهدم رو خوندم.



دايي به طرف بابا رفت و در گوش اون يه چيزي گفت و بابا يه نيگاهي به من كرد و آهسته سرش رو چند بار تكون داد .به اين معني كه هيچ كاري از اون بر نمي آد.



دايي جون از بابا هفده سال بزرگتر بود.وگذشته از سن بيشتر بسيار مورد احترام بابا بود.البته در خيلي از كارها از بابا مشورت ميگرفت و بابا هم متقابلا" براي انجام كارهاي مهمش حتما از دايي جون صلاح و مشورت ميكرد زماني كه بابا اعلام عقب نشيني كرد. وا رفتم كور سو اميدي كه به طرفداري بابا داشتم به خاموشي گراييد.



چه سرنوشتي در انتظار ما بود من ونازنين . اين فكر داشت ديوونم ميكرد. كه دايي شروع كرد به حرف زدن .



رو به بابا كرد وگفت : نصرت خان تو ماجراي اصفر طواف رو نبايد ديده باشي ، چون مربوط به پنجاه سال پيشه. اما حتما" باباخدا بيامرزت برات تعريف كرده كه آقا سيد كمال چه بلايي سرش آورد.



بابا گفت: آره



گفت ميخوام همون بلا رو من سر پسرت بيارم،



بابا مثه ترقه از جاش پريد و گفت : نه.....نصرالله خان خدارو خوش نمياد جوونه ....حالا يه غلطي كرده شما بايد گذشت كني .



سرم گيج رفت . ديگه صدايي نميشنيدم .با اينكه نميدونستم . اصغر تواف كي بوده و آقا سيد كمال چه بلايي سرش اورده . فهميدم كه مجازات سختي برام در نظر گرفته شده كه بابام اينجور ناچار به عز و التماس پيش دايي شده .و ميدونستم ديگه حتي بابا قادر به تغيير عقيده دايي جان نيست .



عين يه بره كه توي مسلخ گير كرده و هيچ راه فراي هم نداره خودم رو به دست سرنوشتي سپردم كه ازش بي اطلاع بودم.



بعد از اثر نبخشيدن التماس هاي مامان . بابا پرسيد كي ميخواهيد تنبيه رو انجام بدين.دايي گفت شب سيزده بدر در ويلاي محمود آباد و در حضور تمامي فاميل.



بابا باز شهامت بخرج داد وگفت : نصرت خان حداقل در اين مورد روي منو زمين نياندازين واجازه بدين اين تنبيه خصوصي انجام بشه.دايي گفت معاذالله . همه كساني كه از اين ماجرا باخبر شدن بايد در مراسم تنبيه حضور داشته باشند. وبعد سوال كرد كي نفهميده .



بابا سرش رو پايين انداخت و گفت : فقط خواجه حافظ.



دايي گفت : پس تمام.



اين شازده پسر هم ديگه حق نداره تا صبح روز دوازدهم فروردين با نازنين هيچگونه تماسي داشته باشه .روز دوازده مرد ومردونه براي وداع آخر ساعت چهار صبح مياد نازنين رو بر ميداره وبه شمال ميره تا ما هم خودمون رو به اونجا برسونيم .اين اجازه رو ميدم كه آخرين وداع رو با هم داشته باشن.



راستش بعد از ساعتي ترس والتهاب اين يه جمله دايي خوشحالم كرد چون فرصتي بدست آورده بودم كه چند ساعتي دوباره با نازنين تنها باشم هرچند براي وداع.



در حاليكه توي اين افكار غوطه ميخوردم دايي با نوك عصايي كه در دست داشت اروم به زانوي من زد و گفت : به شرط اينكه كه قول مردانه بده اينكه نازنين رو صحيح و سالم توي ويلا تحويل بده و يه وقت كار احمقانه اي انجام نده.



فوري گفتم دايي جون قول ميدم.



دايي گفت : خب زبونت دوباره كار افتاد .



سرم و از خجالت پايين انداختم.



بد از دقايقي از خونه دايي اينها بدون اينكه لحظه اي بتونم نازنينم رو ببينم خارج شديم.





يازدهم فروردين سال ۱۳۵۵ يكي از تلخ ترين روزهاي زندگي من بود انگار نميخواست تموم بشه. تا شب وتا ساعت سه صبح كه از خونه براي رفتن به خونه دايي خارج شدم صد بار جونم به لبم رسيد. موقع حركت مامان هزار بار بهم سفارش كرد . مواظب خودم باشم . آروم رانندگي بكنم. و حواسم به جاده باشه.





ساعت سه وربع رسيدم دم خونه دايي اينا هم خيابونها خلوت بود وهم من ديوانه وار رانندگي كردم. خيلي زود رسيده بودم.دايي هم بسيار مقرارتي بود بخصوص الان كه مورد خشم وغضب هم واقع شده بودم بايد مراقب ميبودم كه دسته گل جديدي آب ندم . واسه همين توي ماشين نشستم و به حرفهايي كه بايد به نازنين بزنم فكر ميكردم. راستش حتي به اين فكر كردم كه با هم فرار كنيم عين فيلمها و داستانهاي عاشقانه . اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه با توجه به اخلاق دايي جان اين كار فقط مسئله رو بغرنج تر ميكنه . باز حالا اين شانس رو داشتيم كه با پا در مياني دايي هاي ديگه مخصوصا دايي بزرگم مورد عفو و گذشت قرار بگيريم وحتي شايد ......



تو همين افكار بودم كه ديدم در خونه دايي اينا باز شد ونازنين از خونه خارج شد دايي هم پشت سرش بيرون اومد.وقتي به ماشين رسيدند نازنين بدستور دايي در ماشين رو باز كرد و رو صندلي نشست. دايي سرش رو تو ماشين آورد و گفت : فقط قولت يادت نره. مرد و وقولش . در حاليكه زبونم بند اومده بود يه چشمي گفتم ودايي در و بست واجازه حركت داد .



آروم حركت كردم.از توي آينه ديدم تا از كوچه خارج نشديم دايي وارد خونه نشد.



سكوتي سنگين بين من ونازنين حاكم شده بود وفقط وقتي اين سكوت شكسته شد كه پاسگاه پليس راه جاجرود رو پشت سر گذاشتيم .



بغض نازنين تركيد و شروع كرد آروم آروم گريه كردن.آسمون ديگه روشن شده بود .



كنار يه رستوران نگه داشتم و پياده شديم . نهر آب خنكي كه محصول ذوب شدن برفها بود از جلوي رستوران ميگذشت مشتي از اين آب رو به صورت نازنين زدم وصورتش رو از اشك پاك كردم بعد آبي به صورت خودم زدم .



اشتها نداشتيم هيچ كدوم فقط دوتا چايي خورديم و دوباره راه افتاديم.از نازنين پرسيدم. دايي خيلي اذيتت كرد ؟



نازنين گفت : نه اصلا" كاري با هام نداشت .



گفتم : ولي پريروز كه ما اومديم صداي داد و فرياد مي اومد.



كمي فكر كرد و گفت : اون صداي تلويزيون بود. خوشحال شدم.كه نازنيم مورد خشم واقع نشده



نازنين گفت : بابا تنبيه مارو گذاشت جلوي جمع انجام بده.وحتما اينكار رو انجام خواهد داد. بابا هر حرفي بزنه حتما" عمل ميكنه؟



جوري اين جمله رو با ترس ادا كرد كه آرامش نسبي كه پيدا كرده بودم دوباره به هراس از تنبيهي كه بزودي زمانش فرا ميرسيد بدل گشت.



ساعت حدود هشت و نيم بود كه به مجموعه ويلاهاي خانوادگيمون در محمود آباد رسيديم و اين يه ركورد بود براي من جهار ساعت ونيم . درحاليكه پيش ازاين من هرگز ركوردي بيشتر از سه ساعت وبيست دقيقه بيشتر براي رسيدن به ويلا نداشتم.



خودم خنده ام گرفت.



ماشين را جلوي ويلاي خودمون پارك كردم و به اتفاق نازنين به كنار ساحل رفتيم.
و ساعات باقي مانده به تنبيه را به آخرين نجواهاي عاشقانه پرداختيم...


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان قصه عشق _ فصل هفتم


نميدونستيم چه خوابي برامون ديدن .


كنار ساحل در حاليكه دست نازنين توي دستم بود قدم ميزديم سكوت بين ما حاكم مطلق بود . گاهي مي نشستيم وتو چشماي هم نگاه ميكرديم وچشمامون پر اشك ميشد. اما انگار لبهامونو به هم دوخته بودن.



حدود ساعت دو بود كه نسترن خواهر كوچيكه نازنين با يه سيني غذا به سراغ ما اومد و گفت : بابا گفته بايد تا ته اش رو بخورين و حق ندارين چيزي از اين غذا رو برگردونين.



ميخواستن زجر كشمون كنن. ميدونستن توي اون لحظات حتي فرو دادن يك لقمه غذا هم از گلوهايي كه كيپ بغض مشكل چه برسه به اون همه غذا.



تصميم گرفتم همه غذا هارو بعد از رفتن نسترن سر به نيست كنم .



اما نسترن گفت : من بايد واسم تا شما همه غذا هارو بخورين و ظرفها ببرم وبه بابا گزارش بدم.



گير داده بودن ، اونم سه پيچه.



فرياد زدم نمي خوام بخورم . اصلا" ميخوام اونقدر غذا نخورم تا بميرم.



نازنين دستش رو جلوي دهنم گرفت كه ديگه ادامه ندم.بعد كمي از خورشت ها رو روي برنج ريخت و قاشق رو پر كرد وجلوي دهن من آورد و گفت : بخور عزيزم.



بي اختيار دهنم رو باز كردم. واون غذا رو توي دهنم گذاشت و قاشق دوم.



منم قاشقم رو پر كردم ودهان اون گذاشتم.يكمرتبه اشتهايي پيدا كردم به وسعت همه گرسنگي هاي تاريخ بشر



هيچ چي توي ظرف باقي نمونده بود. نسترن در حاليكه ظرفها رو براي بردن دسته ميكرد گفت : خوب شد اشتها نداشتين وگرنه منو هم با غذا ميخوردين.



من و نازنين بعد دو روز بي اختيار لحظه اي لبهامون به خند ه باز شد و فراموش كرديم كه در چه وضعيتي هستيم .



نسترن موقع رفتن گفت : راستي بابا گفت تا قبل از غروب آفتاب حق ندارين به ويلا بر گردين و هر موقع وقت برگشتن تون برسه ميان دنبالتون.



اين هم خوب بود وهم بد .خوب بود كه ما بازهم چند ساعتي بيشتر براي با هم بودن زمان داشتيم و بد بود به اين دليل كه داشتن تدارك سنگيني براي تنبيه ما ميديدن. تصميم گرفتم ديگه به آنچه كه قرار بود به سرمان بياورند فكر نكنم.



دست نا زنين رو گرفتم وبه يه منطقه دنج كه فقط خودم بلد بودم رفتيم وتا غروب با هم درد دل كرديم



با فرو رفتن خورشيد تو دل آبهاي درياي خزر به نزديك ويلا برگشتيم كه مجريان حكم براحتي بتوانند ما را پيدا كنند ديگه آسمون كاملا" تاريك شده بود كه بچه ها از راه رسيدن هيچكدوم مثل سابق نبودند. خيلي خشگ گفتند: وقتش رسيده .



داريوش وچهارنفر ديگه به سمت من و امير و نسرين به طرف نازنين رفتند.اول دستهاي من رو از پشت محكم بستند و بعد يه كيسه سياه رو سرم كشيدند .هيچ جا رو نمي تونستم ببينم. راستش ترسيدم .



اينكار خيلي غير عادي بود واصلا منتظر چنين برخوردي نبودم با نازنين هم همين كار رو كردن. زماني كه داريوش داشت دستاي منو مي بست آهسته بهش گفتم : خيلي نامردي .



يه خنده مصنوعي كرد وگفت : ميدونم.



ما رو با چشم ودست بسته به ويلا بردن وفقط زماني چشماي منو باز كردن كه توي ويلاي خودمون بوديم.



مادرم روبروم واساده بود و اشك تو چشماش حلقه زده بود



گفت: مادر چه كردي با خودت.



وبعد ادامه داد: برو فعلا" يه دوش بگير



راستش كمي ترسم بيشتر شد. اگر اندكي شك داشتم واميدوار بودم همه اينكار ها براي ترساندن ما وذهره چشم گرفتن از بقيه جوناي فاميله، با اين حرف مادرم به اين نتيجه رسيدم مسئله خيلي جديست.



يه لحظه با خودم گفتم : كاشكي با نازنين فرار ميكرديم....و به خودم لعنت فرستادم كه چرا اينكار رو نكردم.



اما ديگه راه پس و پيش نداشتم وبايد خودم ونازنين رو به دست پر قدرت تقديرو سرنوشت مي سپردم.



به حمام رفتم و دوش گرفتم بعد ماما ن يه دست كت شلوار مشكي نو به هم داد و گفت به دستور دايي جان بايد اين لباس رو بپوشي شبيه لباس دامادي بود يه مرتبه فهميدم چه نقشه اي برايم كشيده اند ميخواهند من را به شكل دامادها در آورده و مورد تمسخر و مضحكه قرار بدهند يا حداقل اين قسمتي از نقشه شوم فاميل براي من بود . بي اختيار ياد شيخ صنعان افتادم .



به خودم گفتم لذت عاشقي به رسوا شدن به خاطر دلدار و معشوقه بذار منم اثبات كنم چقدر عاشقم.



لباس رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم و اونو پوشيدم ديدم يه پاپيون مشكي جيرهم توي جيب كتم هست . اون رو هم به گردنم بستم. وآماده مجازات شدم.



با خودم گفتم از دايي خواهش ميكنم به جاي نازنين نيز من رو مجازات كنه.



از اتاق خارج شدم و روبروي مادرم ايستادم.مامان يه نگاهي به سرتا پاي من كرد وبي اختيار اشك از چشماش جاري شد. من رو بغل كرد وبدون اينكه حرفي بزنه گونه من رو بوسيد .....



چند دقيقه اي دوباره سر تا پاي منو نگاه كردو در حاليكه اشگهاشو پاك ميكرد در ويلا رو باز كرد وبا صدايي لرزون گفت متهمتون آماده است . بجه ها داخل ويلا شدن ودوباره چشمهاي من را بستند. ومن رو به طرف محوطه وسط ويلا بردند. سكوت كامل همه جا رو فرا گرفته بود كوچكترين صدايي به گوش نمي رسيد.



بعد از مدت كوتاهي من رو روي يه صندلي نشوندن . وگفتن تا اجازه داده نشده حق برداشتن چشم بند را نداري چند لحظه بعد بوي نازنين رو احساس كردم بله اون رو هم آوردند وكنار من نشوندن.به هردو ما تذكر داده شد كه از اين لحظه حق هيچ گونه گفتگو با هم رو نداريم.



آرامش وحشتناكي بر همه جا مستولي شده بود. واين باعث شده بود گلو خشك بشه...


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:46 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها