بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 06-28-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان عاميانه‌ي آذربايجان طاهر و زهره

داستان عاميانه‌ي آذربايجان

طاهر و زهره








احمد خان كه ده ها هزار رأس دام داشت ، همه ساله ييلاقي اجاره می‌كرد و با ايل و تبار و چوپانان ، به آنجا رفته و وقت قشلاق كه می‌شد دوباره با آنها باز می‌گشت. اما در يكي از اين سال‌ها ييلاقي را كه در گيلان اجاره كرده بود ، چنان اور ا مفتون كرد كه به ايل و تبارش گفت :



" نمی‌دانم چرا آهنگ رفتن ندارم و بند مهرم سخت به اينجا سرشته است. دوست دارم اينجارا خريده و عمارتي بنا كنم و هركه مشتاق است با من بماند وهركس كه دلش هواي وطن دارد برگردد. همه را هم سهمی‌می‌دهم كه هر كسي آقاي خود باشد. اما با اين شرط كه موسم ييلاق باز آييد كه اينجا نيز متعلق به خودتان است. فراموش نكنيد كه همه رهگذريم و آنچه می‌ماند فقط خاك است ! "

فردايي ديگر كه آفتاب بردميد و ايل عزم كوچ كرد ، ياراني رفتند و جاناني ماندند و وقتي كه ديد او را هنوز رفيقان و مشفقاني باقي مانده است ، شادمان شد و ديد كه آنچه انسان به آن زياده دل می‌بندد ، روزي به هيچستاني بدل شده و آرام جان اش را می‌گيرد.

احمد خان پسري به نام " طاهر " داشت كه هرچه او از كردار و گفتار پيشينيان آموخته بود ، همه را به وي يادداد وروزي كه به راه مرگ پا گذاشت ، هرچند كه دوستان و خويشان ، شيون ها كرده و دلها در فراق اش سوخت ، اما آن چه كه ماند ، خاطره و يادي بود كه در اذهان ايل و تبار همچنان زنده بود.

روزي طاهر به خلوتي رفت و در سوگ پدر داشت می‌گريست كه صداي آشنايي او را به خود آوَرد.زهره بود كه صدايش مثل نغمه در فضا پر می‌كشيد و با او از سپنجي و بي وفايي عمر می‌گفت. اينجا بود كه دوباره حرفي از پدرش به يادش آمد كه از آخرين زمزمه هاي او به هنگام مرگ بود :

" از مرگ كه همچون پلي براي گذر از پرتگاهي به همواري هاست هرگز نترس ! لحظه ها يي را درياب كه هميشه فرارويت داري و تورا شور زندگي می‌بخشد."


طاهر نگاهي به زهره كرد و ديد قرص جمال وي ، آفتابي است كه او رابه گرمی‌و زندگي می‌خوانَد و در حال پاشد وبا آويختن از شانه ي يار، گل ِ لبهايش را بوسه اي داد و عهد كرد كه به عشق او هميشه پابند باشد.

طاهر و زهره مدتها در اين حال و هوا ، در افق هاي دل هم پرواز می‌كردند كه روزي به" سلطا ن حاتم "، پدر زهره خبر بردند كه وي با طاهر سر وسرّي دارد و ديگر آنها ، همان بچه هاي مكتبي نيستند كه روزگاري ، روز و شب را با هم می‌گذراندند.

"سلطان حاتم" از آن به بعد، ديدار دخترش با طاهر را منع كرد واما دنيا در چشم زهره ، چنان تيره آمد كه به پنهاني ، نامه به طاهر فرستاد و اورا به قصر دعوت كرد.

قراولا ن و محرمان ، خبر به سلطان بردند كه باز طاهر و زهره ، فارغ از هرگونه خيال ، دست در دست هم دارند و ابيات عاشقانه می‌خوانند. سلطان حاتم نيز وقت را غنيمت شمرده و سه قاضي از ديوانخانه خواست تا به قصر رفته و اگر طاهر را آنجا ديدند بر او جرم ببندند.

دوتن ازقاضي ها يك به يك رفتند كه شاهد قضيه باشند و وقتي ديدند زهره خود از طاهردعوت كرده ودل در مهر وي دارد ، با خود گفتند :

" بهاء جان آدمی‌از جواهر ها گرانبهاتر است و بعضا كلامی‌به مصلحت ، بهتر از حقيقتي است كه به جاده هاي شرارت راه دارد. "

لذا از طاهر خواستند كه از قصر برود كه در دام نيرنگ نيافتد و آنها نيز منكر حضور وي در قصر شوند. اما قاضي سومی‌به تعجيل حكمی‌نوشته و با مُهر ديواني آن را به خدمت سلطان برد و امر به بردار كردن طاهر شد.

طاهر كه ديد فروغ زندگي اش هر آن در پاي دار روبه خاموشي است رخصت خواست كه واپسين كلام اش را بگويد و چنين گفت :


" هرچند كه ايل و تبارمن از خون من نخواهند گذشت اما بدان كه در باغ عفت ، پاسبان عصمتَم و هيچ گناهي بر دوشم نيست.
من از بيغوله ي مرگ ، هراسم نيست و فقط دلتنگ اندوه مادرم هستم و نگاه ِخيس زهره كه چون سيلابي همه ي زيبايي ها را از چشمان او تهي خواهد كرد.زهره ومن عطري گريزانيم كه به هواي هم ، تاب ماندن داريم و بي هم ، نفس هامان منجمد می‌شوند."


سلطان حاتم كه دلي از سنگ داشت و چشمان اش در آن لحظه مسلخي از خون بود ، زبان به اجراي حكم می‌گشود كه " يكي از ياران و هم تباران " احمد خان " به نام احمد سوداگر ، با شناختي كه از حرص و طمع سلطان داشت درِ گوشي به وي گفت :

"با صد طبق لعل ونقره او را به من ببخشيد كه قافله سالار كاروانش كرده و از اينجا براي هميشه دورش خواهم كرد."


سلطان با ترسي كه از عاقبت كار داشت به شرط اينكه او ديگر پا به خاك گيلان نگذارد ، او را بخشيد و مژده به زهره رسيد كه دلدارش داس اجل را شكاند واما براي هميشه از اينجا خواهد رفت.


روزي هم كه طاهر با كاروان " احمد سوداگر" راهي می‌شد زهره به ايواني رفت مشرف به عمارت ييلاقي آنها و ديد كه طاهر با وداع از مادر و خويشان دارد می‌رود كه تا چشم طاهر به او افتاد ، لبهايش ترانه خوان شد :


" دستان سپيدت رابا خون خود ارغوان نكن كه روزي باز خواهم آمد. می‌داني افسانه ي قلب مني و همچنان ، شبهامان را با نوازش مهتاب و ناز ستاره ها به روز خواهيم كرد. اگر اين طلسم طالع بشكند ومرگ از پايم نيفكند ،پايداري را سرودي خواهم كرد و و هيچ نترس...!!!


__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 06-28-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان عاميانه‌ي آذربايجان طاهر و زهره


زهره نيز زخمه بر چنگ زد و به آواز چنين گفت :

" در پلك هاي چشمم ، ياد تو فريادي خواهد بود ودلم را آويزِ ستاره ها خواهم كرد كه مرا با رقص هاله ، به حجله ي مهتاب ببري. بال هاي عشق راباور دارم !"

طاهر با بدرودي راهي شد و با باران اشك اش بر گور پدر ، از خاك سرد او مشتي برداشت و سوگند ياد كرد كه روزي بازآيد و هرگز از عشق خود نگذرد.

از گيلان تا گنجه رفته بودند كه " احمد سوداگر" به طاهر گفت :

" از اينجا به بعد راهمان جداست و خود ، مردِ راهي و بايد دلاورانه به تحقق آنچه كه دوست داري انديشه كني و بگذاري كه اعمال و رفتارت به جاي آرزوهايت سخن بگويند."

احمد سوداگر با كاروان خود رفت و طاهر ماند با قافله اي اندك و غلاماني چند تا تقدير خود را پيش بگيرد. شبانگاهي به پاي چشمه اي خوابيدند و فردا كه مرغ زرين بال ِآفتاب ، پرگرفت و روشنايي بردميد ، تا طاهر چشم گشود و نگاهي به اطراف انداخت ، همه ي غلامان را بي آن كه آسيبي به آنها برسد مرده و بي جان ديد.

در بهت اين راز فرورفته بود كه كلام پدر در گوش اش زمزمه اي شد و چنين يادش آمد :

"بايد به خود متكي بود و به باورهاي درون. اهدافي پرجلال كه از هزاران يار نيزقيمتي ترند. "

طاهر با خود نجوا كنان دريايي سخن داشت كه در اين اثنا كارواني ديد و از قافله سالار، ياري خواست تا غلامان را خاك كنند. كاروانسالار كه نام اش "خا ن وِردي" بود تا از تقدير طاهر مطلع شد اورا به " گنجه " دعوت كرد تا در سراي وي به بازرگاني بپردازد و اگر هم دختر ش را پسند يد داماد وي باشد و در عمارت او جاي گيرد.

طاهر كه با تيپاي تقدير همگامی‌می‌كرد بي آنكه كلامی‌گويد به همراه كاروان ، راهي گنجه شد و به ميرزايي در تجارتخانه ي خان وِردي سرگرم گرديد.

روزي " خان وردي " عازم سفر بود كه به دخترش مارال چهل كليد داد و گفت :

" براي آن كه طاهر ، حوصله اش سر نرود و با مهر تو مأنوس گردد ، هر روز يكي از اين كليد ها را كه مربوط به چهل باغ ِ تو درتوي عمارت است را به او می‌دهي تا به گشت و گذار باشد و اما هرگز كليد چهلمين باغ را به او نده تا من برگردم."

طاهر هر روزي بعد از امور سراي ، به تفرج وارد يكي ازباغهامی‌شد و با نار و كرشمه ي مارال و كنيزكان خورشيد وَش ، ملال خاطر از دل می‌شست كه روزي نوبت به چهلمين باغ رسيد و تا كليد آنجا را از مارال خواست ، او گفت :

"اين در را روزي باز خواهيم كرد كه پدر از سفر بازگردد و سپرده كه تا او از سفر نيامده ، وارد آنجا نشويم."

روزها گذشت و اما دلِ طاهر تاب نياورد و دور از چشم مارال ، از ديوار بالا رفت وتا وارد باغ شد ، باغي ديد در زيبايي همچون بهشت كه از هر طرف چشمه ها روان بودند و در بركه ها ، قوي ها سر در گريبان هم داشتند. غزالان بي هيچ بيمی‌در سايه سار ها خفته بودند و فاخته ها و سهره ها ، نغمه كنان در هوا دور می‌زدند. طاهر، واله و شيدا قدم می‌زد كه ناگهان ، آواز حزين بلبلي شنيد كه نواي آدميان داشت. بلبل در پروازش بر گرد گلي سرخ ، سينه بر خارها می‌سود و با تني مجروح ، ترانه ي عشق می‌خواند و از جدايي ها ناله می‌كرد. طاهر به بلبل نزديك شد و دليل اين همه بيقراري كه پرسيد چنين شنيد :

" مرا الهه ي عشق نفرين كرده وروزي بي خيال دلبركم كه از فراق من خود را كشته بود ، الهه ي عشق برمن فرود آمد و وقتي مرا در جوار گلرخي ديد كه با وي به معاشقه بودم ، نفس اش آتش شد و ازميان شعله ها ساحره اي به هيبت آدمی‌و اما با كله ي يك مار ظاهر شد و گفت : " دمی‌بعد خود را در كسوت يك بلبل پاي گوري خواهي ديد كه سوگلي ات از فراق تو در آن خفته وتاآنجا چشم برهم زني ، در باغي خواهي بود كه در طواف گل سرخي ، سينه بر خارهايش می‌زني و مجروح و محزون همه اش می‌نالي. اين طلسم اما روزي خواهد شكست كه يك عاشق، با همه ي هوس ها و فريب هاي فرارويش، به ديدار تو آيد و همچنان نيز عشق دلدارش را در دل بپرورد. دريغا تاكنون هيچ عاشقي در ِ اين باغ را نگشوده و از نفرين الهه ي عشق رهايي نيافته ام."

طاهر گفت : " طلسم تو خواهد شكست كه من همان عاشقم و هنوز ، سرانگشتان آتشين هوس، مرا در دام شعله هايش نينداخته است. "

بلبل با كلام طاهر گلفشاني ها كرد وگفت : " پس اگر روزي به ديدار دلبندت شتافتي ، بدان كه من نيز از اين طلسم رها خواهم شد."

مارال كه با چشمها و صف مژگان اش ، هميشه كانون هوس را درل طاهر نشان می‌رفت ، روزي او را ملول و محزون ديد و وقتي از او علت اين همه غم و كدر را پرسيد ، طاهر گفت :

" عزم سفر دارم و اما تو وخانواده ات را باهمه مهرباني هاتان هرگز فراموش نخواهم كرد. نگاه هاي تو اگر خاموش هم بودند ولي بي زبان نبودند ودريغا كه من ياري منتظر دارم و مهرورزي برايم دشوار است."

فرداي آن روز ، طاهر راهي شد و هنوز از محال " گنجه " دور نشده بود كه " خان وردي " با كارواني از مال التجاره ، به او برخورد و فهميد كه حتما او راه اش به باغ چهلم خورده و آن بلبل شيدا را ز دل گشوده و او را چنين آواره ي راه كرده است.








__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 06-28-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان عاميانه‌ي آذربايجان طاهر و زهره


خان وردي هرچه اصرار كرد كه بازگردد ديد گوش عشق ، چيزي نمی‌شنود و آخر سر با وداعي ، هر كدام سوي سرنوشت خويش رفتند. طاهر با آرزوها و اميد هايي كه در دل اش داشت و سازي كه بر دوش می‌كشيد ، همچنان مغموم و افسرده می‌رفت كه از قضاي روزگار ، باغي ديد مصفا و خرم و چون تشنه و خسته بود و صداي احدي نمی‌آمد ، وارد آنجا شد و از جوي آن جرعه اي نوشيد و تا درسايه اي آرام گرفت ، خواب او را در ربود.

صاحب باغ " نرگس خاتون " بود و چون كنيزكان چشمشان به طاهر افتاد وديدند كه سر بر ساز نهاده و خفته خبربه نرگس خاتون بردند. نرگس گفت كه اورا بيدار كرده و به حضورش آورند كه ببيند از چه رو پاي به حريم خلوت آنها گذاشته است. طاهر ديد كه اوضاع قمر در عقرب است و اگر در تعريف و توصيف آنها سنگ تمام نگذارد ، جان سالم به در نخواهد برد. زخمه بر ساز زد و با نغمه و آواز چنين گفت :

فصل بهار است و آنچه دل انگيز، نرگس باغ است.نرگسي كه چهل غنچه ي نورس ،بر تن گلبويش سايه انداخته و مژگان نازآلود او را با عطر رياحين آغشته است. نرگس، نگاهش برق بلاست و هردل شيدايي ، عاشق او. من نيز رهگذري ام راه گم كرده كه نرگسي ديگر، چنين به بيراهه ام انداخته است."

نرگس خاتون با ساز و نغمه ي طاهر دلشاد شده و تا به او اذن رفتن دادوي دوباره با گرد و غبار راه آميخت. در سرحدات گيلان بود كه چوپاني پير ديد وتا چوپان فهميد كه او "طاهر" است گفت :

" حاتمْ سلطان خونت را حلال كرده وبراي كلّه ات جايزه گذاشته و اما چون من از تبار تركان هستم و پدرت را نيك می‌شناختم ،اگر ستاره هاي آسمان رانيز جواهركنند و بر پايم بريزند محال است كه به كسي چيزي بگويم. دختري هم دارم كه نامش ترلان است و هر چه از دست اش بر بيايد براي تو انجام خواهد داد. "

دختر چوپان كه بخاطر مشاطه گي در بارگاه سلطان ، به آنجا رفت وآمدي داشت شبانه نقشه اي ريخت و از او خواست كه داخل صندوقي شده و به بقيه ي مسائل كاري نداشته باشد. ترلان با كمك پدرش ، صندوق را در يك گاري نهاده و برد به قصر شاهدخت و به زهره گفت :

" دارم به گنجه می‌روم و نگران اسباب و اثاثيه اين صندوقم و می‌خواستم كه اگر قبول كنيد آن را به امانت در انباري قصر بگذارم كه به محض برگشتن ببرم. "

با اين نقشه صندوق را در جايي كه به اتاق زهره راه داشت ، نهادند و طاهر هرشب قفل صندوق را از درون باز كرده و به پنهاني در قصر می‌گشت و بعد از خوردن و آشاميدن ، نگاه بر چهره فاتح قلب اش می‌دوخت و دمدمه هاي صبح ، با بوسه بر پيشاني يار باز داخل صندوق می‌رفت.


زهره كه بعد از مدتها يقين كرده بود كه اين گلبوسه ها ، نه خواب اند و نه خيال ، روزي خود را به خواب زد و چون شب از نيمه گذشت و طاهر از صندوق به در آمد ، در حال او را به اسم فراخواند و دو يار ، چون گلهاي وحشي در هم آويختند. آنها ماهي را بدين منوال سپري كردند و تا كه روزي يكي از كنيزان باخبر شد و خبر به سلطان برد.

مأموران وارد قصر می‌شدند كه طاهر صندوق را به ايواني برد كه روبه طغيان رودخانه بود و تا داخل صندوق شد ، از زهره خواست كه آن را قل داده و به آب بيندازدتا ببينند كه سپهر غدار ، باز چه در آستين دارد.

هرچه قدر مأموران در داخل قصرگشتند خبري از " طاهر " نيافتند و آن كنيزك را به جرم دروغگويي بر دُم ِ استري بسته و در خاك و خون اش كشيدند. زهره هم مغموم ، چشم بر آبهاي " قزل اُ زَن " دوخت كه همچنان می‌غريد. آب رودخانه صندوق را به " هشتر خان " برد و روزي كه باغبان قصر " ملك نسا" متوجه بند آمدن آب شد ، صندوقي ديد كه آبراه را بسته بود. باغبان به ملك نسا خبر برد و او نيز با چهل دختر حور وش كه همدم اش بودند ، نزديك صندوق آمد و تا از باغبان خواست كه درِ آن را باز كند و ببيند چرا اين قدر سنگين است ، ناگهان جواني ديدند كه نَفَسي داشت و اما توان گفتارش نبود.

ملك نسا يك دل نه بلكه صد دل عاشق طاهر شده بود و تا او را به هوش آورند و تيمارش كنند ، زخمه بر ساز اومی‌زد و با هواي عشقي كه در سرش بود ، همه اش ترانه خواني می‌كرد.

وقتي كه طاهر حال و روز خود را باز يافت و با جامه هاي ابريشمني كه به او هديه شده بود ، به حضور ملك نسارفت و ديد كه بخاطرش بزمی‌بپاست و از او خواستند كه راز اين گمگشتگي را باز گويد. طاهر از افسانه ي محبت اش به زهره و ستمگري حاتم سلطان و همچنين از بي تابي بلبلي شيدا سخنها گفت و رسيد به جايي كه تقدير او را تا بدانجا كشانده بود.

ملك نسا كه از شور عشق طاهر به زهره خبردار شد و زهره را رقيب خود حس كرد گفت :

" لشكريان را خواهم گفت كه در پشت كوه هاي گيلان كمين كنند و من در اين فرصت ، با كالسكه اي زرين وارد شهر خواهم شد و به ديدار حاتم سلطان خواهم رفت كه در قصر شاهي ، زهره را ببينم و اگر ديدم كه او در قد و تركيب و طنازي همپاي من می‌باشد ، او را به زور هم شده براي تو خواهم آورد و اما اگر ديدم كه در خط و خال و زيبايي ، انگشت كوچكه ي من هم نمی‌شود ، بايد كه با من ازدواج كني. "

ملك نسا كه ساز طاهر را نيز با خود داشت ، با حشمت و جاه وارد قصر حاتم سلطان شد و تا ازدر دوستي در آمدند و زهره را ديد و زهره نيز متوجه ساز طاهر شد ، حس كرد كه در اين كار سرّ و رازي است و اما همچنان خموش ماند. ملك نسا ديد كه زهره در زلف و خال و گونه و طره ي گيسو ، و بياض گردن و باريكي ميان ، قرينه اي در دهر ندارد وپنداري كه لبان سرخ او ، آلاله هاي دشت اند.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 06-28-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان عاميانه‌ي آذربايجان طاهر و زهره


ملك نسا طبق عهدي كه كرده بود از طاهر چشم پوشيد و تا به بهانه اي زهره را با خود به باغ كشيد از گلرخان همره اش خواست كه نفاب از چهره برگيرند كه ناگه ، چشم زهره به طاهر افتاد و اما هر دو دم بر نياورده و منتظر تقدير شدند.

طاهر كه در لباس مبدل بود به همراه آنها دوباره پا به قصرگذاشت و سلطان حاتم كه بيقرار عشق " ملك نسا " بود و بر سر او با "نادر قلي خان مازندراني " بد شده بود ، دوباره خواستار او شد و اما ملك نسا گفت :

" تا دختر به طاهر ندهي اين وصلت ، ممكن نيست !"

سلطان حاتم كه اين انتظار اين حرف را نداشت به آشفتگي و نرمی‌گفت :

" زهره و طاهر حكايتي ديگر دارند و عناد من با وصال آنها شهره ي آفاق شده و تا من زنده ام كاميابي آنها محال است. اما تو اگر عشقت را ازمن دريغ نداري ، تمام گيلان را به نكاح تو در می‌آوَرَم. "

ملك نسا و همراهان اش با وداعي راهي شدند و ملك نسا ، فوري قاصدي تيز پا فرستاد به همراه مكتوبي به قصر " نادر قلي خان مازندراني ". در آن نامه ملك نسا قول وصال اش را به او داده بود و اما به شرطي كه سپاهي گران بياورد و گيلان را از چنگ " حاتم سلطان " در آورند.

چنين نيز شد و گيلان از هر طرف مورد محاصره قرار گرفت و اما قبل از اينكه طبل جنگ بر زنند به حاتم سلطان پيغام دادند كه اگر به وصال زهره و طاهر راضي شود هرگز اين جنگ را شروع نخواهند كرد. حاتم سلطان نيز در پاسخ گفت :

" اگر در اين نبرد شكست هم بخورم بدانيد كه اول از همه جان زهره را خواهم گرفت كه نيت شما نقش برآب گردد و اين وصال هرگز ممكن نشود ."

نادر قلي خان و ملك نسا نقشه رزم كشيده و شبانه در همهمه ي سيلاب اجل ، طاهرنيز با دستبوسي مادر و شستن سر وتن با گلاب ، عزم قصر حاتم سلطان كرد و به پنهاني ، كمند اجل را چين چين و حلقه و حلقه چون زلف دلبران كرده و از ديوار قصر آويخت كه زهره را از قصر نجات دهد. طاهر وقتي به بالين زهره رسيد كه او با دشنه اي آماده ي زخم زدن به خود بود و تا طاهر را ديد دشنه در انداخت و دودلداده در آغوش هم فرو رفتند.

سحرگاهان كه ملك نسا و حاتم سلطان در نبردي رودر روي ، مقابل هم قرار گرفتند ، ملك نسا چنان شمشيري به كتف وي زد كه تا حاتم سلطان بجنبد ، ضربتي ديگر با برق تيغ ، از ميان دو پايش نمايان شد و او را دو شقه بر خاك انداخت.

طبل هاي ظفر در گيلان نواخته می‌شد كه نادر قلي خان و ملك نسا ، به هنگام عروسي زهره و طاهر، حاكميت آنجا را به طاهر سپردند و به پاس اين كاميابي ، مردم به جشن و سرور پرداختندو مطربان خوش نوا ، بانگ شادي برآوردند.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:10 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها