رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
09-28-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
باجگیران بین المللی
این تصویری که میبینید تصویر خود مولف هست
کتاب جالبی دیدم که در مورد باجگیران بین المللی هست که در مورد وقایعی هست که از سال 1960 تا 2003 رو در بر میگیره
در دایره این اتفاقات ایران هم هست بد ندیدم که یک سری از مطالب این کتاب رو در سایت قرار بدم تا ببنید اگر خوشتون اومد خودتون نسخه کامل رو تهیه کنید من مخصوصاً در مورد سرنوشت خود مولف و برخوردش با پسر مامور ایرانی سازمان سیا و خصوصاً بیشتر در مورد اون بخشهایی از کتاب که در تحولات ایران قبل از انقلاب هست می نویسم
باجگیران اقتصادی در سطح بین المللی اشخاص تحصیل کرده و حرفه ای می باشند که حقوق هنگفتی میگیرند و کلاه برداری های میلیارد دلاری را به کشورهای توسعه نیافته جهان می قبولانند ابزار کار این باجگیران : گزارش های اقتصادی غلط ، برگزاری انتخابات های جعلی ، رشوه ، اخاذی ، تهدید ، تهیه زنان فاحشه و بلاخره قتل و آدم کشی .
این عکس سپاه صلح اعزامی ایلات متحده به مناطق محروم آمریکای جنوبی هست به خوندن ادامه بدید متوجه میشید
این قسمتا از کتاب یک تصویر کلی از آنچه در اینده گفته میشه ارائه میده من به طور خلاصه برای شما میگم :
مولف (جان پرکینز) خودش 20 سال باجگیر بین المللی بوده اول انسان سالمی بوده ولی طمع بدست آوردن پول و ترد شدن از خانواده و آشنایی با شخصی به نام فرهاد و شخص دیگری به نام ann که بعد ها با او نامزد میکند او را به مسیری می کشاند که با ماموران امنیت ملی (nsa) آشنا میکند در این مسیر از اونجایی که سازمان Nsa به ضعف های جان پرکینز آشنا بوده و میدونسته که جان در برابر زنها ضعف داره شخصی به نام Claudine رو معلم اون میکنه تا بهش در مورد شغل آینده اش آموزش بده در ضمن با اون ایجاد رابطه نامشروع میکنه تا به بهانه حفظ زندگی مشترکش با همسر و نامزدش لب به سخن باز نکنه و همچنان وابسته بمونه
با این مقدمه از پیشگفتار پرش میکنیم (خیلی چیزها رو نگفتم ) و از اول سرنوشته جان رو که خودش گفت کتابی که من نوشتم رمان نیست بلکه عین حقیقت هست البته ممکنه اسمها حقیقی نباشه ولی اتفاقات البته به گفته خود نویسنده حقیقی هست زیاد پرچونگی نمیکنم
کتاب از اینجا شروع میشه :
خیلی معصومانه شروع شد
من تنها فرزند و در سال 1945 در طبقه متوسط جامعه آمریکا متولد شده بودم پدر و مادر من هر دو از مردمی بودند که طی سه قرن در نیوانگلند زاده شده بودند
خودشان را یانکی می خواندند
دیدگاهای انان اصولگرا و وفاداری عمیقشان به حزب جمهوری خواه نشان داد که تمام اجداد انها از پیورتان ها بوده اند . هر دو اولین کسانی بودند که در خانواده شان به دانشگاه رفته بودند و در جات دانشگاهی دریافت کرده بودند آن هم بر مبنای دریافت کمک هزینه ی تحصیلی .
مادر من معلم دبیرستان شد . و زبان لاتین درس میداد . پدر من ، با شروع جنگ دوم جهانی در مقام ستوان دوم نیروی دریایی به ارتش پیوست . او مسئول گروه صلح در یک کشتی باری نظامی بود که به روی اقیانوس اطلس و مهمات و مواد آتش زا حمل میکرد . وقتی من در شهر hanover در استان نیوهمشیر متولد شدم . او در یک بیمارستان در تکزاس با لگن خاسر شکسته اش بستری بود من تا یک سالم نشده بود او را ندیده بودم .
او هم بلاخره معلم دبیرستان شد و در یک مدرسه شبانه روزی پسران زبان های خارجی درس میداد . ساختمان این مدرسه خیلی باوقار بود بعضی ها میگفتند خیلی با افاده ، بر بالای تپه ای مشرف به تمام شهری به همین نام ، در منطقه روستایی نیوهمشیر قرار داشت .
این مدرسه با شهریه بسیار گران فقط 40 دانش آموز می پذیرفت
خانواده من هیچوقت پول زیادی نداشت ولی ما هرگز خود را فقیر محسوب نمیکردیم هر چند معملمین این مدرسه حقوق کمی دریافت میکردند ولی تمام احتیاجات ما مجانی تامین میشد : خوراک ، مسکن ، آب ، برق ، و کارگرانی که چمن خانه ما را میزدند ......
من از 4 سالگی به بعد در غذاخوری مدرسه شبانه روزی غذا میخوردم و به عنوان جمع کننده توپ فوتبال برای تیمی که پدرم مربیگری اش میکرد و پخش کننده حوله در رختکن مدرسه کار می کردم .
ویرایش توسط bigbang : 09-28-2011 در ساعت 06:22 PM
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
09-28-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جان پرکینز در کنار دخترش جسیکا (( در کتابش گفته بود به خاطر جسیکا این کتاب را مینویسم ))
بی شک معلمین این مدرسه خودشان را نسبت به مردم شهر برتر میدانستند . بارها شنیدم که پدر و مادر من به شوخی میگفتند ( ما ارابابیم و آنها رعیت ) و من میدانستم که شوخی محض نبود .
هم کلاسی های من در دبستان و مدرسه راهنمایی به این طبقه رعیت تعلق داشتند ، آنها خیلی فقیر بودند . پدر و مارد آنها چوب برهای جنگل ، آسیابان و یا کشاورزان فقیر بودند . آنها نسبت به اشرافیون ابراز نفرت داشتند .
پدر و مادر من ممنوع کرده بودند که من با بچه های انان رفت و آمد کنم . به خصوص دختران آنان را هرزه و شلخته می خواندند . ولی من با آنها بزرگ شده بودم . از کوچکی شریک کتاب درسی و و اسباب نقاشی یکدیگر بودیم . من در آن سالها عاشق سه تا از آنان شده بودم :
َAnn، judy , priscillaاین نظرات پدرو مادر من برای من قابل قبول نبود .
ولی من خواسته های آنان را اطاعت میکردم . ما هرسال سه ماه تعطیلات تابستان را در ویلایی که پدربزرگ من ساخته بود زندگی میکردیم . آن ویلا در وسط جنگل بود و ما هر شب صدای جغد و نعره شیر را می شنیدیم ما هیچ همسایه ای نداشتیم . به فاصله ی یک روز پیاده روی من تنها بچه بودم روی کره زمین . در ساهای اول ، من روزها را به ااین خیال میگذراندم که درختان اطراف : بعضی ، شوالیه های قرون وسطا هستند و بعضی دختران زیبایی که گرفتارند و کمک میطلبند دخترانی که که در سالهای مختلف (َann، judy , Priscilla) من مطمئن بودم شوق و شهوت من به همان اندازه قدرتمند بودند که شوق و شهوت قهرمانان داستانهای من خیلی هم پنهانی تر .
در 14 سالگی من به همان مدرسه شبانه روزی گرانقیمت رفتم با شهریه مجانی . و به اصرار و تاکید پدرو مادرم با تمام مردم شهر قطع رابطه کردم و دیگر هرگز رفقای قدیمی خود را ندیدم . وقتی که همکلاسی های جدید من در تعطیلات تاستان به کاخها و ویلاهای تابستانی خو می رفتند من در بالای آن تپه در مدرسه تنها میماندم آنها دوست دختر هایی داشتند که نوجوان و نورسیده من هیچ دوست دختری نداشتم تمام دخترهایی که من میشناختم ((هرزه و شلخته )) بودند . من انها را از خود دور کرده بودم ، انها هم مرا فراموش کرده بودند من خیلی تنها و محروم بودم .
پدر و مادر من در کنترل غیر مستقیم استاد بودند . آنها تکرار میکردند . موقعیت من موهبتی است که در اختیار من قرار گرفته و بلاخره روزی شکرگزار خواهم بود . بلاخره روزی همسر بی عیب و نقصی متناسب با ارزشهای اخلاقی مان پیدا خواهم کرد . ولی من در درون فغان و غوغا داشتم . همصحبتی و هم آغوشی با دختران را طلب میکردم . خیال یک زن هرزه هم خیلی وسوسه انگیز بود (( ببخشید ولی باید اینها هم گفته بشه دیگه جزو شخصیتش هست داره اعتراف می کنه من هم نه دوست دارم و نه میخوام این قسمتها رو نگم ))
در هر حال به جای قهرو سرکشی ، عصبانیت خود را سرکوب و این محرومیت را با بالا بردن مقام خود در مدرسه جبران میکردم . من همیشه جزو شاگردان ممتاز مدرسه محسوب میشدم و کاپیتان دو تیم ورزشی مدرسه هم شده بودم .
من تصمیم گرفته بودم تا برتری های خودم را به همکلاسی های پولدارم ثابت کنم و بعد این مدرسه را برای همیشه پشت سر بگذارم .
در سال اخر من باشهریه مجانی در دو دانشگاه(همون کالج) پذیرفته شدم : به دلیل سطح بالای نمرات درسی از دانشگاه middlebury و به شرط عضویت در تیم های ورزشی دانشگاه از دانشگاهbrown .
دانشگاه brown
تیم ورزشی دانشگاه براون
دانشگاه میدل بری(همون کالج گیر ندین!)
اساساً از انجا که ترجیح میدادم ورزشکار موفقی بشوم دانشگاه دوم را انتخاب کردم اما مادرم از آنجا که در دانشگاه میدلبری و همچنین پدرم از آنجا فوق لیسانس خودش را گرفته بود آن را ترجیح میدادند . پدرم میگفت اگر پایت بشکند چی ؟ بهتر است میدل بری بروی و پاداش درس خواندهایت را بگیری .من نتوانستم مقاومت کنم و قبول کردم .
در نظر من میدل بری در درجه بالاتری از افاده از همان مدرسه شبانه روزی کذایی داشت .
با این تفاوت که به جای آن نواحی روستایی نیوهمشیر در نواحی روستایی ورمانت قرار داشت .
البته این داشنگاه پر بود از پسر و دخترهای دانشجو در همه جا حضور داشتند . ولی من فقیر بودم و همکلاسی های من پولدار . علاوه بر این در 4 سال گذشته در مدرسه شبانه روزی با هیچ دختری اشناییی نداشتم و در این رابطه اعتماد به نفس هم نداشتم . من متزلزل بودم و حس میکردم بیگانه ام و رنج میبردمک . دست به دامان پدرم شدم تا اجازه دهد از دانشگاه بیرون بیایم یک سال دیگر کار دیگری بکنم .
ویرایش توسط bigbang : 09-28-2011 در ساعت 05:51 PM
|
09-28-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
. من میخواستم به بوستون بروم و از زندگی در شهر و نزدیکی با زنان لذت ببرم . او به حرف های من گوش نمیداد .
( چگونه میتوانم مدعی شوم که فرزندان دیگران را برای دانشگاه تربیت میکنم وقتی فرزند خود من از دانشگاه فرار میکند )
من به این نتیجه رسیدم که اجزای زندیگ ما یکسری برخوردهای تصادفی است و کل زندگی ما با عکس العملهای ما به این برخوردها شکل میگیرد ماکی هستیم وابسته به ان هست که چگونه در یک برخورد تصادفی ((تصمیم آزاد )) خود را محدود به پیچ و خم سرنوشت به اجرا میگذاریم .
دو برخورد تصادفی که توانست زندگی من را شکل بدهد در میدل بری اتفاق افتاد برخورد با یک پسر ایرانی به نام فرهاد فرزند یک تیمسار ارتشی مشاور شخصی شاه و دختر زیبایی به نام ann هم نام معشوق دوران بچگی من .
پسر ایرانی که من او را فرهاد مینامم . مدتی در رم فوتبال حرفه ای بازی میکرد . او با بدن ورزیده و قدرتمندش با موهای مجعد سیاه و چشمان ملایم گردویی و شخصیتی که داشت همه زنان را به خود جذب میکرد . از بسیار از جهات او متضاد من بود .
_حالا این مثلاً فرهاد اتفاقاً اسمش هم فرهاد هست منتها خواننده بدبخت جاسوس نیست کی به کی هست اصلاً معلوم نیست طرف اسمش فرهاد باشه !!_
خیلی سعی کردم تا دوستی او را بدست آورم . او هم خیلی چیزها به من یاد داد که در سالهای بعد بدرد من خورد .
ann را هم من در میدلبری شناختم . گر چه او با دانشجوی مردی در دانشگاه دیگری رابطه نزدیکی داشت ، ولی به من هم توجه داشت و به من هم محبت میکرد .
عشق افلاطونی ما اولین رابطه واقعاً محبت باری است که من تجربه کرده ام .
فرهاد به من شجاعت داد تا مشروب بخورم . به پارتی بروم ، پدر و مادرم را کنار بگذارم .
من اگاهانه تصمیم گرفتم که درس نخوانم و در لج بازی با پدرم پای رفتن به داشنگاه را بشکنم . نمرات من سقوط کرد شهریه مجانی را از دست دادم .
در وسط سال دوم تصمیم گرفتم از دانشگاه خارج شوم . پدرم تهدید میکرد که تا ابد با من قهر خواهد کرد . ولی فرهاد به من قوت قلب میداد . بلاخره یک روز با عجله به دفتر رییس دانشگاه رفتم و انصراف خودم را امضاء کردم . لحظه سرنوشت سازی بود .
ادامه دارد
ویرایش توسط bigbang : 09-28-2011 در ساعت 06:25 PM
|
کاربران زیر از bigbang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
09-29-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من و فرهاد آخرین روز اقامت مرا در شهر در مشروب فروشی محل جشن گرفتیم . در آنجا یک روستایی مست هیکلمند که مرا متهم کرد که به زنش نظر داشتم ، مرا از زمین بلند کرد و پرت کرد به سینه دیوار . فرهاد پرید وسط ، یک چاقوی ضامن دار در آورد و گونه مرد روستایی را درید . بعد مرا از زمین بلند کرد و از ته سالن از درون پنجره ای به بیرون هل داد .
ما از فاصله زیادی به کنار نهری پریدیم و از آنجا به خوابگاه دانشگاه .
فردای آن روز ، در بازجویی های پلیس دانشگاه ، من دروغ گفتم و از کل ماجرا اظهار بی اطلاعی کردم . ولی فرهاد از دانشگاه اخراج شد . ما با هم رفتیم بوستون و در یک اپارتمان شریک شدیم . من فوراً موفق شدم یک کاری پیدا کنم دستیار شخصی سردبیر یک هفته نامه ..
کمی بعد در آن سال 1965 تعدادی از همکاران من در دفتر روزنامه به سربازی احضار شدند و برای اینکه به همان سرنوشت دچار نشوم ، با نظر به معافیت تحصیلی ، در دانشگاه بوستون در رشته مدیریت بازرگانی ثبت نام کردم . در این زمان ann رابط با دوست پسر قدیمی خود را قطع کرده و چندین بار از میدل بری به دیدن من آمد . من از توجه و محبت او خیلی خوشحال شدم . در سال 1967 او فارق التحصیل شد ولی هنوز یکسال دیگر مانده بود تا من رشته مدیریت بازرگانی را تمام کنم .
او به هیچوجه حاضر نبود با من همخانه شود ، مگر اینکه ما ازدواج کنیم . هر چند به شوخی میگفتم (( باجگیری میکنی ؟)) و عمیقاً از آنچه زندگی بر مبنای معیارهای کهنه و مقدس مابانه پدر و مادرم بود ، عصبانی بودم و احساس نفرت میکردم(بیخود!!) ، ولی چون اوقاتی را که با هم بودیم خیلی لذت بخش بود و من حریص بودم ما ازدواج کردیم .
پدر ann یک مهندس با نبوغ بود و سیستم رادار هواپیما را برای یک طبقه از موشک مدرن بازسازی کرده بود . او مقام بلندی در وزارت دفاع آمریکا
داشت و نزدیکترین رفیقش مردی که ann او را عمو فرانک مینامید رییس یکی از قسمت های سازمان امنیت ملی ناشناخته ترین و به نظر اغلب محققین بزرگترین سازمان جاسوسی آمریکا بود .
کمی بعد از ازدواج ، نظام وظیفه مرا برای آزمایش بدنی احضار کرد و مورد قبول اعلان نمود .
معلوم شد به محض فارق التحصیلی باید در ویتنام حضور یابم . با وجودی که داستان جنگ همیشه برای من جالب بود ولی شرکت در جنگی در جنوب شرقی آسیا آرامش روانی مرا بهم زد .
من با داستانهای جنگ اجداد مهاجر خود بزرگ شده بودم . من تمام میدان جنگ برای انقلاب امریکا و ..... را از نزدیک مشاهده کرده بودم . تمام رمان تاریخی مربوط به این دوره را پیدا کرده و خوانده بودم
حتی در ابتدا که وقتی اولین واحد نیروهای ویژه ی ارتش آمریکا اعزام شد به جنوب شرق آسیا من خیلی علاقه مند بودم که داوطلب بشوم .
ولی بعدها وقتی که رسانه های عمومی ضد و نقیض هایی در سیاست خارجی آمریکا و نتایج خشونت بار آن را برملا ساختند ، من تصمیم خودم را عوض کردم .
عمو فرانک ((همون یارو امنیتیه )) به نجات من آمد . مرا مطمئن کرد که استخدام در سازمان امنیت ملی nsa مرا از نظام وظیفه معاف میکند و برای یکسری ملاقاتهای من در این سازمان وقت تعیین کرد . یک روز تمام وصل به ماشین های دروغسنج ، من بازجویی شدم .
به من گفتند آزمون های آنان مشخص می کنند که آیا برای استخدام و کارآموزی در سازمان جاسوسی NSA مناسب هستم یا نه . همچنین مجموعه ای از توانایی ها و نقاط ضعف من را ارایه می دهند که بعداً در صورت گذار از این مرحله برای تعیین شغل آینده من مورد استفاده قرار می گیرد .
به دلیل نظرات مخالف من نسبت به جنگ ویتنام ، من قانع شده بودم که حتماً رد خواهم شد . در آن بازجویی ها من اعلام کرده بودم که به عنوان یک آمریکای وطن پرست ، مخالف جنگ ویتنامم واقعاً متعجبم که چرا مصاحبه کنندگان این مطلب را دنبال نکردند .
آنها به شرایط بزرگ شدن ، عقاید من نسبت به پدرو مادرم و چگونگی احساسات من نسبت به این که در میان بچه های پولدار و خوشگذارن مدرسه شبانه روزی بچه ی فقیر و قناعت پیشه ای بودم
ویرایش توسط bigbang : 09-29-2011 در ساعت 05:41 PM
|
09-30-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من خیلی از علاقه آنها نسبت به رابطه من با فرهاد و اینکه در دفاع از او حاضر شده بودم دروغ بگویم متعجب بودم .
در ابتدا من فرض کردم همه این مطالب که خیلی به نظر من منفی بود ، حتماً مرا مردود می سازند ولی مصاحبه ها ادامه یافت . سالها بعد روشن شد که آنچه از دیدگاه من منفی بود ، از نقطه نظر سازمانهای جاسوسی مثبت بود . ارزیابی آنها به وفاداری من نسبت به آمریکا مربوط نمیشد و به محرومیت های من در زندگی مربوط میشد ! عصبانیت من نسبت به پدر و مادرم انگیزه من برای دسترسی به زنان و جاه طلبی های من برای یک زندگی پر تجمل ، به انها فهماند که چه دامی را برای من بسازند : من به آسانی از جانب زنان به دام می افتادم !
مصمم شدن من که در کلاس و میدان ورزش به مقام برتر برسم ، اراده ی من که بلاخره در مقابل پدرم قد علم کنم توانایی من که با خارجی ها رفیق بشوم و آمادگی من که به پلیس دروغ بگویم ، دقیقاً خصوصیاتی بود که آنها در من می خواستند . بعدها فهمیدم که پدر فرهاد برای سازمان جاسوسی امریکا در ایران کار می کرده و دوستی من با فرهاد هم امتیاز مثبتی بوده .
چند هفته بعد از بازجویی های nsa به من پیشنهاد استخدام شد و قرار شد پس از فارق التحصیلی ازدانشگاه در چند ماه بعد دوره کاراموزی را برای شغل جاسوسی شروع کنم ولی قبل از آنکه رسماً استخدام شوم ، یک روزی با انگیزه ناگهانی در جلسه ای از داوطلبین سپاه صلح که در دانشگاه برگزار میشد شرکت کردم . مطلب مهمی که در این باره تبلیغ میشد این بود که داوطلبین از خدمت سربازی معاف میشوند .
تصمیم من برای شرکت در آن جلسه یکی از حوادث تصادفی زندگی من بود که هر چند در ان زمان مهم به نظر نمی آمد . بعدها معلوم بود تصمیمی بوده که زندگی مرا تغییر داده .
مامور استخدام سپاه صلح مناطقی را که به داوطلب نیاز داشت شرح داد ((همون عکسی که اول گذاشتم )). یکی از آنها منطقه آمازون بود . در این باره او اضافه کرد که امروزه روش بومی زندگی مردم آمازون دقیقاً همان است که درزمان ورود اروپاییان در میان سرخپوستان شمال امریکا متداول بوده است .
من همیشه آرزو داشتم . که .........................(اینجا زیاد ور میزنه یه چیزهایی میگه که اصلاً حالا برای ما مهم نیست اینکه با همون دختری که دوست داشته داوطلب سپاه صلح میشه و اینکه خدمت شما عرض شود که اون عمو امنیتیه هم از این کارش حمایت میکنه ! آقا میرن اکوادور و اونجا 3 سال تجربه کسب میکنن میان دوباره آمریکا توی آمریکا عمو فرانک همون(امنیتیه !)تدارکات استخدام جان پرکینز رو توی شرکتی به نام main ایجاد میکنه در اونجا در مقام مشاور کارش رو شروع میکنه و تااینکه یک کار جدی براش توی اندونزی پیدا میشه اما قبل از اون رییسش بهش میگه که ما پروژه های جدی رو در کویت داریم برو امار کویت رو در بیار خلاصه جونم براتون بگه که در اون موقع با نامزدش تو امریکا تو یه آپارتمان ساده بودند این میره کتابخونه بوستون تا در مورد کویت اطلاعات جمع کنه )
و حالا باقی ماجرا از زبان خودش :
در شرکت main فقط 4 زن پست تخصصی داشتند و بقیه به عنوان منشی کارهای دیگران را انجام میدادند و من از وضعیت تبعیض آمیز شرکت آگاه بودم .
و بدین جهت از آنچه در یکروز در کتابخانه عمومی بوستون دیدم شدیداً شگفت زده شدم !!
یک زن زیبای سیاه موی جذابی آمد رودر روی من آن طرف میز نشست . در یک و کت و شلوار سبز سیر بسیار با وقار و دنیا دیده به نظر میرسید . من فوری متوجه شدم که گویی چند سالی از من بزرگتر است گویی که بیتفاوتم سعی کردم به او نظر نکنم .
بعد از چند کلمه بدون یک کلام حرف کتاب بازی را به سمت من سر داد . روی صفحه باز جدولی بود از آمارهای کویت که مدتها من عقبش میگشتم به همراه کارت معرفی او : Claudine martin مشاور ویژه شرکت مین . من سرم را بالا کردم و به چشمان سبز و آرام او نگاه کردم . او دستش را دراز کرده و به من گفت (( از من خواسته شده که در کارآموزی به تو کمک کنم ))
ویرایش توسط bigbang : 09-30-2011 در ساعت 02:53 PM
|
10-01-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
باجگیری بین المللی و claudine
باور کردنی نبود که چنین حادثه ای برای من رخ می دهد .
از آن روز به بعد ما در آپارتمان او در چند متری دفتر شرکتی که در آن شاغل بودم ملاقات میکردیم . در اولین ساعات ملاقات ما او به من می فهماند که چون شغل من خیلی استثنایی و نامعمول هست ما باید همه چیز را خیلی محرمانه بدانیم . او گفت هیچکس تا کنون مختصات شغل من را شرح نداده چون هیچکس جز او چنین اختیار و مسئولیتی را نداشته او صریحاً روشن کرد که ماموریت دارد که من را در قالب یک ( باجگیر بین المللی ehm ) شکل دهد . خود این نام تصور کارهای جاسوسی و مافیایی را در ذهن من زنده میکرد .
خنده عصبی من که خودم صدایش را شنیدم باعث شرمندگی من شد .
او لبخند زد و گفت طنز یکی از دلایلی است که این نام را انتخاب کرده ایم (( چه کسی میتواند آن را جدی بگیرد )) من اعتراف کردم که از شغل باجگیری بین المللی بیخبرم . او با خنده گفت (( تو تنها نیستی ما نسل نادر و جدیدی هستیم در یک کار قدیمی و کثیف . هیچکس نباید از آلوده شدن تو آگاه شود حتی همسر تو ))
او دوباره جدی شد و ادامه داد (( من در چند هفته اینده هر آنچه را که میدانم به تو یاد میدهم بعداً تو باید انتخاب کنی تصمیم تو نهایی خواهد بود باید بدانی که ورود تو به این حرفه یکبار برای همیشه است))
آن چرا آن روز نمیدانستم این بود که ان دختر چشم سبز زیبا آمار من را داشت حالا نمیدانم سازمان امنیت ملی یا چه کسی این آمارها را به او داده بود! ولی به خوبی نقطه ضعفهای من را داشت . و از انها استفاده میکرد روش او ترکیبی بود از عشوه گری و استدلال که گویی به خصوص برای من خلق شده بود .
او از همان اول مطمئن بود من ازدواجم را به خطر نمی اندازم . و فعالیت های نامشروع و پنهانی با اورا برملا نمیسازم و خیلی رک و بی پروا در مورد جنبه دروغین و غیر اخلاقی شغل من پرده دری میکرد .
من هیچ اطلاعی ندارم که حقوق او از کجا می آمد . و هر چند دلیل مشخصی ندارم فکر کنم برخلاف آن چیزی که روی کارتش نوشته بود او یک مامور بود در آن روزها من خام و بی تجربه چنان مبهوت شده بودم که سوالهای را که امروز بدیهی میدانم نمیپرسیدم !
Claudine گفت شغل من دو هدف دارد اول باید وام های بین المللی عظیمی که برای پروژه های بزرگ و مهندسی قابل توجیه و نیاز جلوه بدهم دوماً باید وامها طوری تنظیم شود که کشور وام گیرنده نتواند وامها را پس دهد و تا ابد مدیون وام دهنده ها باقی بماند . در آن صورت ما در هر موردی که نیاز داریم مثلاً احداث پایگاه های نظامی یا آرای موافق در سازمان ملل یا دسترسی به منابع طبیعی و نفت به آسانی به انها رجوع کنیم .
او گفت باید نتایج میلیاردها دلار سرمایه گذاری در کشورها را پیشبینی کنم مثلاً اگر قرار باشد یک مبلیاد دلار به کشوری وام بدهیم چون میخواهیم با شوروی همدست نشود وظیفه من است که که نتایج سرمایه گذاری ان مبلغ در نیرو گاههای برق یا شبکه راه آهن و یا شبکه های اطلاع رسانی را با هم مقایسه کنم .
یا اگر قرار باشد کشوری سیستم مدرن پخش توزیع الکتریسیته داشته باشد وظیفه من این است که نشان دهم در نتیجه برقراری چنان سیستمی نرخ رشد اقتصادی چنان بالا خواهد بود که وام لازم برای احداث آن را توجیه نماید . در تمام موارد عامل تعیین کننده تولید ناخالص ملی gnp خواهد بود
پروژه ای که بالاترین نرخ رشد سالانه تولید ناخالص ملی را تضمین کند برنده خواهد شد در صورتی هم که فقط یک پروژه مورد بررسی باشد وظیفه ی من این است که نشان دهم بیشترین اثر را برای بالا بردن نرخ تولید ناخالص ملی تضمین میکند .
نیت نهفته در چنان پروژه هایی این بود که سود کلانی را برای مقاطعه کاران آمریکایی تامین کند
معدودی از خانواده ی ثروتمند و بانفوذ را در کشورهایی دریافت کننده و در نتیجه وابستگی مالی و در نتیجه وفادری سیاسی آن کشور را برای ما تضمین کند .
ازاین نقطه نظر هر چه وام بزرگتر باشد بهتر است . اثرات بازپرداخت وام که فقیرترین شهروندان آن کشورها برای چندین دهه از خدمات بهداشتی و آموزش و دیگر خدمات اجتماعی محروم میکرد اصلاً مورد بررسی قرار نمیگرفت .
من و Claudine ماهیت فریبنده تولید ناخالص ملی را مورد ارزیابی قرار دادیم تولید ناخالص میتواند حتی در جایی یک نفر را مثلاً مالک نیروگاههای برق – منفعت می برد و اکثریت جامعه فقیرتر میشوند و فقرا فقیرتر، رشد کند .
ویرایش توسط bigbang : 10-01-2011 در ساعت 04:06 PM
|
10-01-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اغلب شهروندان آمریکا مانند اغلب کارمندان شرکت MAIN تصور میکنند که ساختن نیروگاههای برق و شاهراه های حمل و نقل و بنادر و فرودگاه های مدرن کمکی هست که ما به کشورهای دریافت کننده می کنیم . تمام مدارس و رسانه های عمومی ما را قانع ساخته اند که این کاری که میکنیم صرفاً جنبه انسان دوستانه دارد .
سالهاست که من مکرراً چنین اظهار نظر هایی می شنوم مبنی براینکه (( اگر می خواند پرچم ما را بسوزانند و رودروی سفارت ما تظاهرات ضد امریکایی برگزار کنند چرا کشور لعنتی آنها را ترک نمیکنیم و آنان را با فقر خود تنها نمیگذاریم ؟))
اغلب کسانی که چنین اظهار نظر می کنند درجات دانشگاهی و دیپلم هایی دارند که گواهی میکند تحصیل کرده می باشند و با اطلاعند ، ولی اکثر آنها اطلاع ندارند که دلیل اصلی برای برقراری سفارتخانه های ما در نقاط مختلف دنیا خدمت گذاری به منافع خود ماست و در نیمه دوم قرن بیستم هدف این بوده که دولت جمهور آمریکا را تبدیل به یک امپراطوری جهانی کنند .
علی رغم درجات دانشگاهی این اشخاص نیز متعصب و بی خبرند آن مستعمره نشینان سرخپوستانی که در دفاع از سرزمین خود می جنگیدند خدمت گذاران ابلیس می نامیدند .
claudine مرا آماده کرده که بعد از چند ماهی به جزیره ی جاوه در کشور اندونزی بروم جاوه معروف بود که پر جمعیت ترین نقطه در کره زمین ماست . اندونزی هم کشوری مسلمان بود و نفت خیز بستری برای فعالیت کمونیست ها Claudine میگفت )) اندونزی اولین کشوری هست که به محض سقوط ویتنام میتواند به بلوک شرق ملحق شود ما باید اندونزی را به سوی خود جذب کنیم )) وگرنه با کشیدن خطی به روی گردن خود به من نشان داد که کارمان تمام است .
لبخند ملیحی زد و گفت : تو باید گزارشی تهیه کنی ، با پیشبینی های بسیار خوشبینانه . تو باید به تفصیل شرح دهی که چگونه اقتصاد اندونزی ، بعد از ان نیروگاه های مدرن الکتریسیته و شبکه های پخش ان ساخته می شوند ، سریع و گسترده مانند قارچ رشد خواهند کرد ))
در عین حال او تصریح میکرد کار من خیلی ساده هم نمی باشد: ((متخصصین بانکها به تو حمله خواهند کرد . وظیفه آنان است که نقاط ضعف گزارش تو را پیدا کنند . آنها فقط برای این حقوق میگیرند که تو را بد جلوه دهند و خودشان را خوب ))
یک روز من از Claudine پرسیدم تیم main که بناست به جاوه برود ده مرد دیگر را نیز شامل میشود ، آیا همه آنان مانند من کارآموزهایی دارند ؟ او مرا خاطر جمع کرد که نه . او گفت که آنها همه مهندس هستند . آنها نیروگاههای برق شبکه پخش ،بنادرو راههای حمل و نقل نفت را طراحی میکنند . تو کسی هستی که اینده را پیشبینی میکنی پیشبینی های تو حجم و اندازه ی سیستم آنها را تعیین میکند تو کلید کاری !
هر بار که از آپارتمان Claudine به سوی خانه میرفتم این سوال برایم مطرح میشد که آیا کار درستی میکنم در گوشه ای از قلب خودم حدس میزدم که نه من کار درستی نمیکنم . ولی محرومیت های زندگی گذشته من فراموش نمیشدند و به نظر میرسید که شرکت main تمام انچه زندگی من کم داشت به من ارایه میکرد .
بلاخره خود را قانع ساختم که اگر این راه را تجربه کنم و آنچه را که می توانم بخوبی یاد بگیرم بعداً میتوانم افشاگری کنم _ از درون بهتر میشود کار کرد .
وقتی این مطلب را با Claudine مطرح کردم او شگفت زده به من گفت (( خودت را مسخره نکن ، به محض اینکه وارد شوی ، هرگز نمیتونی خارج شوی . تو قبل از آن که آب از سرت بگذرد باید تصمیم نهایی خود را بگیری ))
ویرایش توسط bigbang : 10-01-2011 در ساعت 04:07 PM
|
10-02-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من به خوبی فهمیدم او چه میگفت تهدید و اعلان خطر بود و من هم واقعاً ترسیدم .ولی بعد از آن که از او جدا شدم و خیابان را پیاده طی کردم و به خیابان دیگری پیچیدم به خودم اطمینان دادم که من استثناء خواهم بود
چند ماه بعد در یک بعد از ظهر من و Claudine کنار هم کنار پنجره داشتیم ریزش برف را تماشا میکردیم او گفت : (( ما یک گروه کوچک به خصوصی هستیم که حقوق میگیریم حقوق های خیلی زیاد تا کلاه برداری هایی در سطح میلیاردها دلار بر ضد بسیاری از کشورهای جهان راه بیندازیم . قسمت عمده ی کار تو ان است که روسای کشورهای مختلف را متقاعد سازی به شبکه وسیعی که برای پیشبرد منافع آمریکا شکل گرفته ملحق شوند در نهایت آن روسا چنان گرفتار در دام وام های وسسیع میشوند که وفا داری شان تضمین شده میگردد و ما میتوانیم در هر لحظه از آنها بخواهیم نیازهای سیاسی و اقتصادی یا نظامی ما را برآورده سازند. آنها در عوض میتوانند با شهرکهای صنعتی نیرو گاه های برق و فرودگاهها موقعیت سیاسی خود را استحکام بخشند مالکین شرکتهای مهندسی هم به ثروت هنگفتی میرسند )) Claudine شرح داد که در طول تاریخ امپراطوری ها همگی از طریق حمله نظامی و یا تهدید به آن ساخته شده اند . ولی بعد از جنگ جهانی دوم و ظهور اتحاد جماهیر شوروی و احتمال جنگ تمام عیار و نابود کننده ی اتمی لشکر کشی های نظامی خیلی خطرناک شده اند .
تغییر اساسی وقتی اتفاق افتاد که در سال 1951 ایران بر ضد شرکت نفت انگلیس که منابع نفتی اش را در اختیار داشت و مردمش را اجیر کرده بود قیام کرد .
این شرکت همانست که بعدها به نام( bpbritish petoleom ) معروف شد .
در آن سال محمد مصدق نخست وزیر محبوب و منتخب مردم ایران ( مرد سال مجله تایم 1951 )
تمام اموال شرکت نفت انگلیس را ملی اعلام کرد . دولت انگلیس آشفته و غضبناک از هم پیمان خود در جنگ جهانی دوم کمک خواست . ولی هر دوی این متحدین میترسیدند اگر لشگر کشی کنند شوروی ممکن است به نفع ایران وارد جنگ شود . آمریکا به جای اینکه نظامیانش را وارد جنگ کند (( Kermit Roosevelt نوه ی رییس جمهور قبلی و مامور سازمان سیا را به ایران فرستاد .
موفقیت روزولت درخشان بود . او مردم بسیاری را با تطمیع و تهدید خرید و یکسری خرابکاری ها و و تظاهرات خشونت بار را بر علیه محمد مصدق برپا کرد . هدف این بود که تبلیغ کند محمد مصدق نه محبوبیت دارد و نه قدرت . آخر الامر مصدق سرنگون شد و بقیه عمرش را در خانه اش زندانی شد . محمد رضا شاه مدافع منافع آمریکا دیکتاتور مطلق ایران شد .
در سال 1951 روزولت شرایط تشکل حرفه ای را که من داشتم به آن ملحق میشدم فراهم کرد . هر چند فعالت او با شروع عملیاتهای محدود نظامی و غیر اتمی آمریکا هم زمان بود عملیاتی که بلاخره در کره و ویتنام به شکست کامل و تحقیر آمیز آمریکا منجر شد
این دو تصویر متعلق به جنگ کره هستند
ولی او راههای قدیمی گسترش امپراطوری ها را به کلی تغییر داد و تاریخ سیاسی خاور میانه را به کلی دگرگون کرد .
در سال 1968 وقتی من با سازمان جاسوسی مصاحبه میکردم کاملاً بدیهی بود که اگر آمریکا میخواهد به ارزویش برای تشکیل یک امپراطوری جهانی برسد باید فعالیتهای روزولت را الگو قرار دهد . این تنها راهی بود برای مغلوب کردن و به عقب راندن شوروی بدون خطر جنگهای اتمی .
این راه یک اشکال اساسی داشت . روزولت مامور و حقوق بگیر سیا بود و اگر گیر افتاده بود نتایج خیلی بدی به بار می اورد . او سری اول از فعالیت های آمریکا برای سرنگون کردن یک دولت خارجی را رهبری کرده بود ولی ضروری بود برای فعالیتهایی از این دست در آینده راهی پیدا ششود که به هیچوجه واشنگتن را محکوم نسازد .
خوشبختانه برای برنامه ریزان دهه 1960 شاهد حوادث مهم دیگری هم بود : شرکتهای چند ملیتی و سازمانهای بین المللی مانند بانک جهانی imf که ذخیره ی مالیشان را عملاً آمریکا و هم دستان اروپایی آمریکا تامین میکردند خیلی قدرتمند شده بودند ونوع وابستگی متقابل میان دولت آمریکا و شرکتهای چند ملیتی و سازمان های مالی برقرار شده بود .
در زمانی که من در رشته مدیریت بازرگانی در دانشگاه بوستون ثبت نام میکردم راه حلی هم برای مسئله روزولت مامور سیا به مرحله عمل رسیده بود . سازمانهای جاسوسی آمریکا از جمله nsa باجگیران بین المللی را شناسایی کردند ولی شرکتهای تجاری آنهارا استخدام کردند.
این باجگیران بین المللی هرگز از دولت آمریکا حقوق نمیگرفتند . در آمد آنها از بخش خصوصی تامین میشد . در نتیجه کارهای غیر قانونی آنها اگر برملا میشد میتوانست باانگیزه ی طمع در شرکتهای تجاری توجیه گردد و نه با سیاست خارجی در دولت آمریکا.
علاوه بر این هر چند شرکتهای تجاری که این باجگیران را استخدام میکردند مبالغ هنگفتی از جانب سازمانهای دولتی و بانک های بین المللی دریافت میکردند ولی آنها در پناه روز افزون قوانین خصوصی سازی مانند امنیت اطلاعات و آزادی تجارت بین الملل و ....... از نظارت کنگره آمریکا مصون میماندند .
در آخرین روز من با Claudine او گفت: (( میبینی که ما فقط نسل دوم در سنت پر افتخاری هستیم که وقتی تو کلاس اول دبستان را شروع میکردی شروع شده بود !!))
ویرایش توسط bigbang : 10-02-2011 در ساعت 07:45 PM
|
کاربران زیر از bigbang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
10-04-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اندونزی و خداحافظی با claudine
در نزد Claudine من اطلاعات زیادی را در مورد حرفه خودم کسب کردم . کتابهای زیادی هم خودم درباره اندونزی خواندم . او گفته بود (( هر چه قبل از اعزام به کشوری بیشتر درباره آن بدانی کار تو آسانتر خواهد شد )) من این پند او را به دل پذیرفته بودم .
در سال 1492 وقتی کریستف کلمب با کشتی بادبانی به دریا رفت او می خواست به اندونزی برسد .
اندونزی به عنوان جزایر ادویه معروف بود و در تمام دوران استعمار گنجی خیلی ارزشمندتر از سرزمین های آمریکا محسوب میشد .
جزیره ی جاوه با پارچه های لطیف و تجملی اش با ادویه های جادوییش و با دربار پادشاهان ثروتمندش هم تاج جواهر شانی بود وسط دریا و هم محلی بود برای جنگ میان ماجراجویان اسپانیایی ،هلندی ، پرتقالی ، و انگلیسی . بلاخره در سال 1750 هلندی ها فاتح شدند و جزیره ی جاوه را به کنترل در آوردند . ولی آنها هم 150سال دیگر جنگیدند تا بقیه جزایر اندونزی را تسخیر کنند .
وقتی ژاپنی ها در جنگ جهانی دوم به اندونزی حمله کردند نیروهای هلندی دفاع موثری نکردند و در نتیجه مردم اندونزی و به خصوص ساکنین جزیره ی جاوه به سختی های بسیاری گرفتار شدند . به دنبال تسلیم ژاپنی ها رهبری به نام sukarno باشخصیت و قدرت کلام فوق العاده ای که داشت در راس فعالیت های استقلال طلبی قرار گرفت و استقلال اندونزی را اعلام کرد .
جنگ های استقلال طلبی اندونزی 4 سال ادامه پیدا کرد ولی بلاخره هلندیها پرچم خودشان را پایین اوردند و حاکمیت را برای مردمی که 3 قرن بر ضد سلطه هلندی ها تلاش کرده بودند . باز گرداندند .
سوکارنو در مقام اولین رییس جمهور اندونزی قرار گرفت ولی خیلی زود روشن شد که تمام اندونزی را تحت کنترل در آوردن از شکستن هلندی ها خیلی سختتر است
17هزار و 500 جزیره این کشور ملت به هم پیوسته و یگانه ای رادر بر نمیگرفت . بلکه برعکس این مجمع الجزایر انباشته خروشانی بود از انواع فرهنگ های متفاوت ده ، دوازده زبان واقوام متفاوت و بسیاری خصومت های 100 ساله . جنگ و ضد و خورد میان این اقوام شدت گرفت و سوکارنو به روش های استبدادی متوسل گردید . در سال 1960 پارلمان را منحل کرد و در 1963 رییس جمهور مادام العمر اندونزی نامیده شد .
سوکارنو در ازای دریافت تسلیحات و تعلیمات نظامی به بلوک شرق پیوست و به هدف آن که نفوذ کمونیسم را در جنوب شرق آسیا افزایش دهد و شخصاً مورد تایید رهبران کمونیسم قرار گیرد با ارتش اندونزی و تسلیحات روسی به مالزی حمله کرد .
ولی بلاخره مخالفت ها بر علیه او بروز کرد ودر 1965 ارتش برعلیه او کودتا کرد .
ژنرال سوکارنو ان هم فقط به دلیل زیرکی و حضور ذهن معشوقش از ترور و اعدام گریخت . بسیاری از افسران نظامی و مشاورین او شانس کمتری داشتند .
جریان ان حوادث یادآور حوادث 1953 ایران بود . حزب کمونیست به خصوص فرقه چینی آن مسئول خشونت های دوران سوکارنو بود . کشتاری که ارتش شروع کرد در حدود 300 تا 500 هزر نفر تلفات داشت . در سال 1968 ژنرال Suharto (چه اسم های خفنیهههههه !) رییس ستاد ارتش رسماً ریاست جمهوری را به دست گرفت .
جوانی
در سال 1971 که تصمیم آمریکا برای اینکه اندونزی را کاملاً از بلوک کمونیستی دور کند ضرورت بیشتری پیدا کرده بود نتیجه جنگ در ویتنام کم کم نامطمئن به نظر میرسید .
رییس جمهور نیکسون خروج نظامیان آمریکایی را از ویتنام در دسامبر 1969 آغاز کرده بود . هدف سیاست خارجی آمریکا با چشم اندازی گسترده تر و درازمدت تر این شده بود که اجازه ندهد دراثر سقوط یک کشور در دامان کمونیسم کشورهای دیگر هم یکی پس از دیگری سقوط کنند .
چند کشور خیلی مهم تلقی میشدند . اندونزی موقعیت کلیدی داشت پروژه شرکت main برای تولید و پخش الکتریسیته در سرتاسر اندونزی جزیی از برنامه وسیعتری بود که بنا بود تسلط
آمریکا بر جنوب شرقی آسیا را تضمین کند . در سیاست خارجی آمریکا در جنوب شرقی آسیا فرض بر این بود که ژنرال Suharto همانند شاه ایران خدمت گذار واشنگتن خواهد بود .
آمریکا امیدوار بود که کشور اندونزی الگویی بشود برای کشورهای دیگر این ناحیه فرض این بود که دستاوردهای مثبت آمریکا در اندونزی می تواند دستاوردهای مثبت دیگری هم در تمام جهان اسلام به خصوص در منطقه پرتلاطم خاور میانه به بار آورد علاوه بر همه اینها اندونزی نفت داشت . در آن زمان هیچ کس از کمیت و کیفیت ذخایر اندونزی با خبر نبود (همچین خوب اکتشاف نشده بود !)
هیچی دوباره شروع میکنه ور زدن که نمیدونم من مظلوم بودم و نمیدونم رویاهام به حقیقت پیوست و از این حرفا من این تیکه ها رو رد کردم حالا بقیه از زبان مبارک خودش !:
در ان دوران حوادث مهم دیگر هم در زندگی من افتاده بود : من و ann مرتباً اختلاف پیدا میکردیم . حتماً او حس کرده بود که من یک زندگی پنهانی دارم . من خود را قانع ساخته بودم که رابطه پنهانی من با Claudine نتیجه ی منطق رنجشی است که از ابتد ا نسبت به ازدواج با ann پیدا کردم . هر چند او در تمام دوران سخت سپاه صلح قدم به قدم همراه من آمده بود و در اجرای تصمیمات من کمک موثر کرد ولی چون در ابتدا ازدواج با خواسته او بود و به من تحمیل شده بود خود را محق میدانستم . تسلیم من به خواسته ی او دنباله تصمیم من به خواسته های پدر و مادرم به نظر می آمد . البته اکنون که دوران گذشته را بررسی میکنم مطمئنم که علت اصلی اختلافات من با ann همان رابطه پنهانی با Claudine بوده است . نمیتوانستم این رابطه را برملا کنم ولی ann آن را حس کرده بود . در هر حال تصمیم گرفتیم هر یک به آپارتمان جدایی منتقل شویم .
یک روز در 1971 در حدود یک هفته قبل از پرواز من به اندونزی به اپارتمان Claudine رفتم انواع پنیرها و انواع نانها با یک بطری شراب روی میز چیده شده بود
جام خودش را بلند کرد و گفت ((به سلامتی توموفق شده ای )) او لبخندی زد و با لحنی که خیلی صمیمانه نبود گفت ( اکنون تو هم یکی از ما شده ای )
مدت نیم ساعت از هر دری سخن گفتیم و همین بطری شراب به آخر رسید با نگاهی که تا ان زمان ندیده بودم چشمانش را به من دوخت و با کلماتی سخت و شمرده گفت : (( در مورد ملاقات های ما هرگز پیش هیچکس اعتراف نکن . اگر بکنی من هرگز تو را نمیبخشم و ملاقات با تو را انکار خواهم کرد ))
برای اولین بار حس کردم که شخصاً مرا تهدید میکند او خنده ی سردی سر داد )) اگر درباره ی ما حرفی بزنی مطمئن باش زندگیت به خطر می افتد ))
گویی ضربه ای به سرم خورد من گیج شدم : خیلی ناراحت و غمزده . ولی بعداً وقتی پیاده و تنها به طرف دفتر شرکت رفتم فکر کردم : عجب : چه زیرک و برنامه ریزی شده .
تمام اوقاتی که با هم بودیم در اپارتمان او سپری کرده بودیم. کمترین مدرک و شاهدی از رابطه ی ما وجود نداشت . هیچ کارمندی از شرکت main دخالت نداشت . درعین حال جزیی از من صداقت او را تحسین میکرد . او مرا فریب نداده بود . او مثل پدر و مادر من به من دروغ نگفته بود.
ویرایش توسط bigbang : 10-04-2011 در ساعت 05:15 PM
|
10-05-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اندونزی -عذاب وجدان
تو اینجا چون در مورد وضعیت کشور اندونزی صحبت میکنه وجزییاتی رو میگه که شاید شما تو هیچ کتابی نخونید یه مقدار ازش رو میارم ولی بعد بقیش رو شیفت میکنم به فصل هایی که در مورد عربستان و ایران هست البته خودم خلاصه مطالبی که در مورد آمریکای لاتین هست رو میام عنوان میکنم ولی چون خاور میانه که در مورد خود ماست مهمتره به خاطر همین روی خاور میانه تمرکز میکنم حالا برگردیم پیش جان(وای من چقدر خارجی شدم !!) ببینیم چی میگه ؟:
انتظارات من بی شباهت به انتظارات کریستف کلمب و اولین جهانگردان بزرگ نبود . من باید میدانستم که انتظارات خود را با دنیای واقعی باید تطبیق دهم . میبایست میدانستم سرنوشتی که تحقق میابد همیشه سرنوشتی نیست که ماتصور میکنیم . اندونزی گنجهایی را ارایه میداد ولی نه آن چیزهایی که من تصورمیکردم .در واقع اولین روز ورود من به جاکارتا پایتخت داغ و شلوغ اندونزی در تابستان 1971 تکان دهنده بود .
البته زیبایی هایی حضور داشتند : زنان در ساریهای رنگارنگ و باغ های سبز در میان شعله های سرخ گل های گرمسیری تاکسی های دوچرخه ای با نقش رنگین کمان ، دو طرف صندلی که در آن مسافرین لمیده بودند کاخ های بلند مستعمره نشین هلندی و بسیاری مساجد ومناره ها .
ولی جنبه های بسیار زشت و مصیبت باری هم در این شهر دیده میشد : جذامی هایی که به جای کف دست استخوان خون الودی را دراز میکردند ، دخترانی که تن خود را در ازای یک مشت پول خورد ارائه میکردند ،شبکه کانال باشکوه ساخت هلندی ها که به بستر فاضلاب تبدیل شده بود و اطاقک های مقوایی که تمام یک خانواده را تشکیل میداد و سرو صدا و بوق ماشین و الودگی هوا . جاکارتا ترکیبی بود از زیبایی و زشتی ، متعالی و پست ، مقدس و نامقدس جاکارتا سرزمینی بود که بوی مست کننده میخک و شکوفه ها و بوی متعفن کانال های فاضلاب نسبت به هم حاکمیت میکردند .
من قبلاً فقرا را دیده بودم بعضی از هم کلاسی های من قبل از دبیرستان در خانه های قیر اندود ، بدون لوله کشی و آب گرم زندگی میکردند . در سرمای زیر صفر درجه پالتوی نازک و کفش های پاره به مدرسه می آمدند . از تنهای نشسته شان بوی بد عرق سرد و پهن گاو می آمد . خود من در کلبه ای میان کشاورزان در کوه زندگی کرده بودم کسانی که خوراکشان تقریباً فقط از ذرت و سیب زمینی تشکیل میشد در جایی به نظر میرسید تجربه مرگ و تجربه یک سال عمر برای هر نوزادی احتمال یکسانی داشت . من قبلاً فقر رادیده بودم ولی نه هرگز آن چنان که مرا برای دیدن جاکارتا اماده کرده باشد . البته تیم ما در مجللترین هتل پایتخت اینتر کانتی ننتال اندونزی اسکان داده شده بود . این هتل مانند تمام هتل های اینتر کانتیننتال در نقاط دیگر جهان به شرکت هواپیمایی پان امریکن تعلق داشت که در همه جا طبق سلیقه و برای رضایت خارجیان ثروتمند به خصوص روسای شرکتهای نفتی و خانواده ی ان ساخته شده بود .
دو عکس متعلق به هتل اینتر کانتی ننتال - اندونزی
در شب اول اقامت ما مدیر پروژه چارلی ما را به شام مفصلی در تالار شکوهمندی در بالاترین طبقه هتل دعوت کرد . چارلی در جنگ شناسی خبره بود . او نمونه بسیار خوبی از مدافعین جنگ ویتنام بود که همیشه در میان دوستان و همکارانشان نقشه جنگ میریختند .
بعد از شام چارلی به ما خوشامد گفت سیگار برگی هم روشن کرد . دود سیگار چارلی به دور چارلی چرخید . او نظری طولانی به ما انداخت و ادامه داد (( در اینجا به خوبی از ما پذیرایی میشود )) و با قدر دانی سرش را تکان داد و اضافه کرد (( اندونزی ها مهمانداران خوبی هستند . اعضای سفارت آمریکا هم کمک میکنند . ولی ما نباید فراموش کنیم که باید ماموریتی را هم به موفقیت برسانیم )) او یادداشتهایی را روی میز بررسی کرد و ادامه داد (( ما اینجا آمده ایم تا طرح کلان تولید و مصرف الکتریسیته برای ستایر جزیره جاوه پرجمعیتترین نقطه جهان تهیه کنیم . ولی شروع کار ما در این جاست کاری که ما انجام میدهیم جنگی است که این کشور را از چنگال کمونیسم نجات میدهد همان طور که میدانید اندونزی تاریخ طولانی و غم انگیزی دارد و در موضعی قرار گرفته که میتواند به یک باره به قرن بیستم برسد : موضع انتخاب و وضع تصمیم . ماموریت ما این است که مطمئن شویم این کشور راه همسایگانش همچون لائوس ویتنام و کامبوج را انتخاب نکند . پروژه کلان تولید و مصرف الکتریسیته خط مقدم این جنگ ماست . و این پروژه بیش از هر عامل دیگری میتواند ضمانت کند که اقتصاد سرمایه داری و دموکراسی در اینجا پایدار شود و.................))
او نظرش را از روی یادداشت هایش برداشت و مستقیماً به من نگاه کرد و گفت : (( بهتر است تخمین های ما در تولید و مصرفهای بالا غلط از آب دربیایند ، نه اینکه تخمین های پایینی بزنیم و به کمبود ها برسیم ما نمیخواهیم دستهایمان به خون بچه های اندونزی و با خون بچه های خودمان آغشته شود ، ما نمیخواهیم آنها زیر استبداد داس و چکش و کمونیسم یا پرچم سرخ کمونیسم زندگی کنند ))
وقتی ان شب دیر وقت روی تخت سوییتم دراز کشیده بودم به تصویری از Claudine فکر میکردم گفته های او در مورد وام های خارجی آزارم میداد . من سعی کردم با درس هایی از علم اقتصاد خودم را تسلی بدهم . با خودم میگفتم : (( من به اینجا امده ام کمک کنم تا اندونزی از اقتصاد قرون وسطایی خارج شود و موضع مناسب خودش را در جهان مدرن به دست بیاورد ))
در عین حال میدانستم که وقتی صبح از پنجره به شهر نگاه کنم در ماورای باغ باشکوه و استخر شنای هتل تا کیلومتر ها هر طرف خانه های در هم تنیده ی فقرایی را خواهم دید که در آنها بچه ها از کمبود غذا و اب آشامیدنی میمردند و همگی کوچک و بزرگ از امراض هولناکی رنج میبردند . در تمام مدتی که در تخت خواب میلولیدم نمیتوانستم انکار کنم که چارلی و تمام دیگرانی که عضو تیم ما بودند ، به دلیل منفعت طلبی های شخصی اینجا آمده ایم .
ما اهداف سیاست خارجی آمریکا و شرکت و کارتل های بزرگ تجاری آمریکا را پیش میبردیم
انگیزه ی ما طمع شخصی بود و نه ارزوی زندگی خوب برای اکثریت مرد این کشور .
و نمیدونم این که روسای شرکتهای معروف مدام در حال جابجایی در شرکت ها و مقامهای سیاسی مختلف هستند مثال نمونش Robert mcnamara هست .
و اینکه کلی حرف میزنه که به این نتیجه برسه که اساتید اقتصاد و دانشجویان هیچی نمیدونن از پشت پرده !
(بگیر بخواب دیگه!) این افکار در تمام شب هایی که من در هتل اینتر کانتی ننتال بودم مزاحم خواب من بود . در نهایت یک دفاع شخصی برای خودم مهیا کردم : من راه خروج از یک شهر کوچک و 4 سال تحمل یک مدرسه شبانه روزی پسران و معاف شدن از خدمت سربازی اجباری را ، خودم رودررویی با یکسری حوادث تصادفی با تلاش و تصمیم خودم بدست آوردم . من اکنون حق داشتن یک زندگی خوب را دارم .
ویرایش توسط bigbang : 10-06-2011 در ساعت 12:40 AM
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 05:25 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|