بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض صادق چوبک نویسنده ایرانی

صادق چوبک



صادق چوبک زاده تیرماه ۱۲۹۵ در بوشهر نویسنده ایرانی است.


وی به همراه صادق هدایت از پیشگامان داستان نویسی مدرن ایران است. از آثار مشهور وی مجموعه داستان انتری که لوطی اش مرده بود و رمانهای سنگ صبور و تنگسیر نام برد.
از روی رمان تنگسیر فیلمی به همین نام با بازی بهروز وثوقی ساخته شده‌است.
اکثر داستان‌های وی حکایت تیره روزی مردمی است که اسیر خرافه و مذهب و نادانی خویش هستند.


چوبک با توجه به خشونت رفتاری ای که در طبقات فرودست دیده می‌شد سراغ شخصیت‌ها و ماجراهایی رفت که هرکدام بخشی از این رفتار را بازتاب می‌دادند و به شدّت ره به تاریکی می‌بردند. او یک رئالیست تمام عیار بود که با منعکس کردن چرک‌ها و زخم‌های طبقه رها شده فرودست نه در جستجوی درمان آنها بود و نه تلاش داشت پیشوای فکری نسلی شود که تاب این همه زشتی را نداشت.


به همین دلیل چهره کریه و ناخوشایندی که از انسان بی چیز، گرسنه و فاقد رویا ارائه می‌دهد، نه تنها مبنای آرمان گرایانه ندارد بلکه نوعی رابطه دیالکتیکی است بین جنبه‌های مختلف خشونت. او در اکثر داستانهای کوتاهش و رمان سنگ صبور رکود و جمود زیستی ای را به تصویر کشید که اجازه خلق باورهای بزرگ و فکرهای مترقی را نمی‌دهد. از این منظر طبقهٔ فرودست هرچند به عنوان مظلوم اما به شکل گناهکار ترسیم می‌شود که هرچه بیشتر در گل و لای فرو می‌رود.

جسد وی به درخواست او بعد از مرگ سوزانده شد.





...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

انتری که لوطيش مرده بود


راست است که مي‌گويند خواب دم صبح چرسي سنگين است. مخصوصا خواب لوطي جهان که دم دم‌هاي سحر با انترش مخمل از «پل آبگينه» راه افتاده بود و تمام روز «کَتل دختر» را پياده آمده بود و سرشب رسيده بود به «دشت برم» و تا آمده بود دود و دمي علم کند و ترياکي بکشد و چرسي برود و به انترش دود بدهد، شده بود نصف شب و خسته و مانده تو کنده کت و کلفت اين بلوط خوابيده بود. اما هر چه خسته هم که باشد نبايد تا اين وقت روز از جايش جنب نخورد و از سروصداي آن همه کاميون که از جاده مي‌گذشت و آن همه داد و فرياد زغال‌کش‌هايي که افتاده بودند تو دشت و پشت سرهم بلوط‌ها را مي‌سوزاندند و زغال مي‌کردند بيدار نشود.
بسکه مخمل گردن کشيده بود و سر دو پا ايستاده بود که ببيند آيا لوطي‌ش بيدار شده يا نه. پِکَر شده بود و حوصله‌اش سر رفته بود. و حالا او هم گوشه‌اي کز کرده بود و منتظر بود لوطي‌ش از خواب بيدار شود، او هم تمام روز را پا بپاي لوطي‌ش راه آمده بود. گاهي دو پا و زماني چهار دست و پا راه رفته بود و ورجه ورجه کرده بود. حالا هم هرچه سرک مي‌کشيد، لوطي‌ش از جايش تکان نمي‌خورد. خُرد و خسته شده بود. کف دست و پايش درد مي‌کرد و پوست پوستي شده بود. هنوز هم گرد و خاک زيادي از ديروز توي موهايش و روي پوست تنش چسبيده بود. چشم‌هاي ريز و پوزه سگي و باريک‌ش را به طرف بلوطي که لوطي‌ش زير آن خوابيده بود انداخته بود و نشسته بود.


دستهايش را گذاشته بود ميان پايش و مات به خفتهی لوطيش نگاه مي‌کرد. دو باره حوصله‌اش سر آمد و پا شد چند بار دورخودش گشت و زنجيرش را که با ميخ طويله‌اش تو زمين کوفته شده بود گرفت و کشيد و دوباره مثل اول چشم براه نشست. بلاتکليف چشم‌هايش را به هم مي‌زد و به لوطي‌اش نگاه مي‌کرد.

هنوز آفتاب تو دشت نيفتاده بود و پشت کوه‌هاي بلند قايم بود. اما برگردان روشنايي ماتش از شکاف کوه‌هاي «کوه مره» تو دشت تراويده بود. هنوز کوه‌ها دور دست خواب بودند. نور خورشيد آنها را بيدار نکرده بود.

دشت سرخ بود. رنگ گل ارمني بود و مه خنگي رو زمين فروکش کرده بود. بلوط‌هاي گنده‌ی گردآلود و پهن و کهن تو دشت پخش و پرا بود.
جاده دراز و باريکي مثل کرم کدو دشت را به دو نيم کرده بود. از هرطرف دشت ستون‌هاي دود بلوط‌هايي که زغال مي‌شد تو هواي آرام و بي‌جنبش بامداد بالا مي‌رفت و آن بالا بالاها که مي‌رسيد نابود مي‌شد و با آسمان قاتي مي‌شد.
لوطي جهان تو کنده‌ی بلوط خشکيده‌ی کهني که حتي يک برگ سبز نداشت خوابيده بود. شاخه‌هاي استخواني و بي‌روح و کج و کوله آن تو هم فرو رفته بود. از بس کاروان‌ها زيرش منزل کرده بودند و ازش شاخه کنده بودند و تو کنده‌اش الو کرده بودند شکاف بي‌ريخت دخمه مانندي تو کنده‌اش درست شده بود که ديوارش از يک ورقه زغال تَرک تَرک و براق پوشيده شده بود. سال‌ها مي‌گذشت که اين بلوط مرده بود.


لوطي جهان تو اين شکاف، زير شولاي خود خوابيده بود. تکيه‌اش به ديواره‌ی تويي کنده بود و به آن لم داده بود. جلوش رو زمين، کشکول‌ش بود، چپق‌ش بود، وافورش بود، توبره‌اش بود، کيسه‌ی توتونش بود، قوطي چرسش بود، و چند حب زغال وارفته‌ی خاکستر شده هم جلوش ولو بود. صورت آبله‌ايش و ريش کوسه‌اش از زير شولا يک وري بيرون افتاده بود. مثل اينکه صورتکي در شولا پيچيده شده باشد.
مخمل رو دو پايش بلند شد و بسوي لوطي‌ش سر کشيد چهره‌ی اخمو و سه گره ابروهاش تو هم پيچ خورده بود. پره‌هاي بريده‌ی بيني درازش رو پوزه‌ی باريکش چسبيده بود و مي‌لرزيد. خلقش تنگ بود. هيچ دل و دماغ نداشت. چهره مهتابي و چشمان وردريده لوطي برايش تازگي داشت. اينطرف و آنطرف خودش را نگاه کرد و باز نشست رو زمين. چشمانش رو زمين مي‌دويد. گويي پي چيزي مي‌گشت.

او را لوطي‌ش زير درخت کهن بزرگي بسته بود ميخ طويله‌ی بلند و زمختش تو خاک چمن پوشيده‌ی نمناک دفن شده بود و مرکز دايره‌اي بود که او را به زمين وصل کرده بود. جوي صاف باريکي ميان او و بلوطي که لوطي زيرش خوابيده بود جاري بود.
به لوطي‌ش خيره نگاه مي‌کرد. گويي چيز تازه‌اي در او ديده بود. يک‌بار خيال کرد که لوطي‌ش از خواب بيدار شده. اما در پوست صورتش هيچ جنبشي نبود. چشم او آن نور هميشگي را نداشت. صورت او بي‌رنگ بود. مانند چرم خام بود. چشمان لوطي باز بود و خيره جلوش کلا پيسه و وق‌زده نگاه مي‌کرد. معلوم نبود مرده است يا تازه از خواب بيدار شده بود و داشت فکر مي‌کرد. چهره‌اش صاف و رک و مرده‌وار خشکيده بود. چشم‌خانه‌هايش دريده و گشاد بود. از گوشه‌ی دهنش آب لزجي مثل سفيده‌ی تخم‌مرغ سرازير شده بود.


مخمل ترسيده بود. چند بار پشت سرهم با تمام زوري که داشت هيکل درشت. نکره‌ی خود را از زمين بلند کرد وپريد تو هوا. اما قلاده‌اش گردنش را آزار مي‌داد. همه‌ی نگاهش به لوطي‌ش بود. يک چيزي فهميده بود. صورت او برايش جور ديگر شده بود. ديگر ازش نمي‌ترسيد. او برايش بيگانه شده بود. هرچه به آن نگاه مي‌کرد چيزي از آن نمي‌فهميد چه شده. تا آن روز لوطي‌ش را با اين قيافه نديده بود. تا آن روز آدم را چنان زبون و بي آزار نديده بود. او ديگر از اين قيافه نمي‌ترسيد. صورتي که تکان خوردن هرگوشه‌ی پوست آن جانش را مي‌لرزاند اکنون ديگر به او چيزي نمي‌گفت. چشماني که هر گردش آن رازي از همزاد دنياي ديگرش به او مي‌فهماند اکنون دريده و خاموش و بي‌نور باز بود.
به ناگهان وحشت تنهايي پرشکنجه‌اي درونش را گاز گرفت. تنهايي را حس کرد. لوطي‌ش برايش حالت همان کنده بلوط را پيدا کرده بود. شستش باخبر شد که او در آن دشت گل و گشاد تنهاست و هيچکس را نمي‌شناسد. دايم اين‌سو و آن‌سو تکان مي‌خورد و دور خودش مي‌چرخيد. بعد ايستاد و به آدم‌هايي که دورادور دشت پاي دودهايي که به آسمان مي‌رفت در تکاپو بودند نگاه کرد. آنوقت بيشتر ترسيد.

کتک‌هايي که هميشه از لوطي‌ش خورده بود و زهر چشم‌هايی که از او ديده بود پيش چشمش بود. باز نشست رو زمين و تو صورت لوطي‌ش ماهرخ رفت . بعد چشمان ريز و پر تشويش‌ش را به برگ‌هاي تيره‌ی گرد گرفته‌ی وز کرده‌ی درخت پهني که خودش زيرش بسته شده بود دوخت. سپس چشم‌ها را بسوي لوطي‌ش که تو کنده بلوط کنجله شده بود گرداند. مثل اينکه تکليفش را از او مي‌پرسيد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لوطي اتفاقا خواب به خواب شده بود و مخمل هم خيلي زود حس کرده بود که لوطي‌ش فرسنگ‌ها از او فرار کرده و ديگر او را نمي‌شناسد.


ديشب که از راه رسيدند زير همين بلوط منزل کردند. لوطي جهان به رسيدن آنجا زنجير مخمل را رو زمين، زير همين بلوط، ول کرد و خودش هول هولکي آتشي روشن کرد و قوري و استکان و دم و دستگاهش و قوطي جرسش و وافورش و ترياکش را از توبره اش در آورد و کنار آتش گذاشت. بعد هم چهار تا گنجشک پخته چرزيده و پرزيده که روز پيشش در «کازرون» خريده بود و لاي نان پيچيده بود از تو توبره‌اش در آورد و با مخمل مشغول خوردن شد. و بعد هولکي، شام خورده نخورده، وافور را پيش کشيد و چند بستي پشت سرهم زد و آخرهاي بستش هم مانند هميشه به مخمل دود داد.


مخمل روبرويش نشسته بود و ذرات دود را مي‌بلعيد. پره‌هاي بيني‌اش مانند شاخک سر مورچه حساس و گيرنده بود. اما لوطي بست‌هاي اول را براي خودش مي‌کشيد و دودش را تو ريه‌اش نابود مي‌کرد و اعتنايي به مخمل نداشت. هرچند مي‌دانست او هم مانند خودش دود مي‌خواهد، اما به او محل نمي‌گذاشت. لوطي وقتي که خلُق‌ش تنگ بود کيف‌ش دير مي‌شد خدا را بنده نبود. در شهر هم همينطور بود. مخمل در قهوه‌خانه‌ها و شيره‌کش خانه‌ها بيشتر از دود ديگران بهره مي‌برد تا از دودي که لوطي‌ش بيرون مي‌داد.

در شهر وقتي که معرکه‌اش مي‌گرفت و چراغ‌ها را يکي يکي جمع کرده بود و مي‌خواست سر مردم را شيره بمالد و جيم بشود، خماري مخمل را بهانه مي‌کرد و با صداي مودارش به مخمل مي‌گفت: «مخمل؛ مخمل جونم، خماري هندي لامسب! شيره‌اي مبتلا! خماري؟ غصه نخور همين حالا مي‌برم دودت مي‌دم سر حال مياي.»

اما تو قهوه خانه‌ها که مي‌رسيدند به او محل نمي‌گذاشت و خودش مي‌نشست و سير ترياکش را مي‌کشيد و بعد چند پُک دود تنگ بي‌رمق که لعاب و شيره‌ی آن توي ريه‌ی خودش مکيده شده بود بسوي مخمل ول مي‌داد. حالا هم که تو بيابان بودند همين‌طور بود. و ديشب هم دود حسابي به مخمل نرسيده بود وحالا خمار بود.
ديشب پيش از خواب لوطي جهان پس از آنکه از ترياک سير شد چند تا سرچپق حشيش چاق کرد و پي در پي با قلاج کشيد. به مخمل هم دود داد. سپس بي‌شتاب از جايش بلند شد و زنجير مخمل را گرفت و برد سوي ديگر جو، زير يک درخت بن، ميخ طويله‌اش را تا ته تو زمين کوفت و برگشت خوابيد.


اما خواب به خواب شد. و صبح گاه که مخمل چشمش را باز کرد، از تو هواي فلفل نمکي بامداد دانست که لوطيش حالت همان کنده بلوط را پيدا کرده و خشکش زده و چشمانش بي‌نور است و به او فرمان نمي‌دهد و با او کاري ندارد و او تنهاست و آزاد است.


ديگر لوطي‌ش آنجا برايش وجود نداشت. نمي‌دانست چکار کند، هيچ‌وقت خودش را بي لوطي نديده بود. لوطي برايش همزادي بود که بي او، وجودش ناقص بود. مثل اين بود که نيمي از مغزش فلج شده بود و کار نمي‌کرد. تا يادش بود از ميان آدم‌ها، تنها لوطي جهان را مي‌شناخت، و او بود که هم‌زبانش بود و به دنياي آدم‌هاي ديگر ربطش مي‌داد. زبان هيچکس را به خوبي زبان او نمي‌فهميد. يکي عمر براي او جاي دوست و دشمن را نشان داده بود و کونش را هوا کرده بود، اما هرکاري که کرده بود به فرمان و اشاره‌ی لوطي جهان کرده بود.

در جنده خانه‌ها، در قهوه خانه‌ها، در ميدان‌ها، در تکيه‌ها، در گاراژها، درگورستان‌ها، در کاروانسراها، زير بازارچه‌ها که لوطي بساط معرکه‌اش را پهن مي‌کرد همه جور آدم دور او و مخمل جمع مي شدند. و از آدم ها هميشه اين خاطره در دلش بود که براي آزار و انگولک کردن او بود که دورش جمع مي‌شدند. اين‌ها بودند که سنگ و ميوه‌ی گنديده و چوب و استخوان و کفش پاره و پوست انار و سرگين و آهن پاره بسوي او مي‌انداختند و همه مي‌خواستند که او کونش را هوا کند وجاي دشمن را به آنها نشان دهد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اما مخمل سنگسار مي‌شد و حرف هيچکس را گوش نمي‌داد. فقط گوش بزنگ لوطي بود که تا زنجيرش را تکان مي‌داد هرچه او مي‌خواست برايش مي‌کرد. گاه مي‌شد که آدم‌ها براي اينکه او اداي‌شان را دربياورد کون‌شان را کج مي‌کردند و به او جاي دشمن را نشان مي‌دادند. اما او بشان لوچه پيچک و دندان غرچه مي‌کرد، و بعد پشتش را به آن‌ها مي‌کرد و کون قرمز براقش را که مثل يک دمل گنده باد کرده و زير دم منگوله دارش چسبيده بود به آنها نشان مي‌داد.


و اين حرکتي بود که لوطي به او ياد داده بود که براي اشخاص ناتو خرمگس‌هاي معرکه بکند. آنهايي که به او لوطي متلک مي‌گفتند و مي‌خواستند مردم را از دور و ورش دور کنند لوطي زنجير مخمل را تکان مي‌داد و با صداي چسب‌ناکش مي‌گفت:

«مخمل جاي خر مگس معرکه کجاس؟»
مخمل سرش را مي‌گذاشت زمين و کونش را هوا مي‌کرد و دستش را با بيچارگي مي‌گذاشت روي آن و صداي خام و اندوه‌باري از گلويش بيرون مي‌پريد.
«اوم. اوم. اوم.»
دوباره لوطي جهان مي‌گفت: «جاي آدماي مردم آزار کجاس؟»
دوباره همانطور که کونش هوا بود با دستش بروي آن فشار مي‌آورد و همان صداي نارس از گلويش درمي‌آمد.
«اوم. اوم. اوم.»

همه را با ترس و نگاه‌هاي دزدکي براي لوطي‌ش انجام مي‌داد. «دشمن» لعنتي بود که تو گوشش قالبي داشت و هرگاه از زبان لوطيش بيرون مي‌پريد مي‌رفت تو گوشش و تو آن قالب جا مي‌گرفت و آنجا را لب‌ريز مي‌کرد و آنوقت بود که سرش را مي‌گذاشت زمين و دست مي‌گذاشت رو کونش. اين کارش بود. براي همين به دنيا آمده بود.
اما از هر چه آدم که مي‌ديد بيزار بود. چشم ديدن آنها را نداشت. نگاه لوطي‌ش پشتش را مي‌لرزاند. از او بيش از همه کس مي‌ترسيد. از او بيزار بود. ازش مي‌ترسيد. زندگي‌ش جز ترس از محيط خودش برايش چيز ديگر نبود. از هرچه دور و ورش بود وحشت داشت.

با تجربه دريافته بود که همه دشمن خوني او هستند. هميشه منتظر بود که خيزران لوطي رو مغزش پايين بياييد يا قلاده گردنش را بفشارد، يا لگد تو پهلويش بخورد. هرچه مي‌کرد مجبور بود. هر چه مي‌ديد مجبور بود و هرچه مي‌خورد مجبور بود.
زنجيري داشت که سرش به دست کس ديگر بود و هر جا که زنجيردار مي‌خواست مي‌کشيدش. هيچ دست خودش نبود. تمام عمرش کشيده شده بود. اما حالا ناگهان ديد که تمام آن نيرويي که تا پيش از اين از هيکل لوطي‌ش بيرون مي‌زد و او را تسخير کرده بود، بکلي از ميان رفته. ديگر پيوندي وجود نداشت که او را به لوطي‌ش بچسباند.

لوطي لاشه‌ی تاريک و بي‌نوري بود که هيچگونه بستگي با مخمل نداشت. مثل زمين بود. حالا ديگر تنفري که مخمل به او داشت کاهش يافته بود و به درجه‌اي رسيده بود که او به زمين و محيطي سفت و زمخت و پر دوام دور و ور خودش داشت.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض انتری که لوطيش مرده بود

چندک نشست و سرش را خاراند. سپس گيج، چند بار دور خودش چرخيد. ناگهان چشمش به زنجيرش افتاد. آن را ديد. تا آن زمان اين‌گونه پرشگفت و کينه‌جو به آن ننگريسته بود. خشن و زنگ خورده و سنگين بود. هميشه همانطور بود.

و تا خودش را شناخته بود مانند کفچه ماري دور او چنبره زده بود. هم او را کشيده بود وهم او را در ميان گرفته بود وهم راه فرار را بر او بسته بود. يک سويش با ميخ طويله درازي به زمين گير بود و سر ديگرش به دور گردن او پرچ شده بود.


هميشه همينطور بود. تا خودش را ديده بود اين بار گران بگردنش بود. مانند يکي از اعضاي تنش بود. آن را خوب مي‌شناخت و مانند لوطي‌ش و همه چيز ديگر ازش بيزار بود.

اما مي‌دانست که با اعضاي تنش فرق دارد. از آنها سخت‌تر بود. جز گران‌باري و خستگي و زيان و آزار از آن چيزي نديده بود.
زنجير را با هر دو دستش گرفت و از روي زمين بلندش کرد. دستش را آورد بالا. رسيد زير گلويش، همانجا که قلاب و قلاده بهم پرچ شده بود. آنرا تکان تکان داد و با ناشي‌گري با آن ور رفت.


با گيجي و نافهمي دست‌هايش را آورد پايين زنجير، بسوي ميخ طويله‌اي که به زمين گير بود مي‌رفت، مثل اينکه از بندي آويزان شده بود و با دست روي آن راه مي‌رفت. رسيد به آخر زنجير که ديگر از آن او نبود و يک دنياي ديگر بود که او را گرفته بود و به خودش گير داده بود.


لوطي جهان ميخ طويله زنجير مخمل را تا حلقه‌اش قرص و قايم تو زمين مي‌کوبيد. مي‌گفت: «از انَتر حيوني حروم‌زاده‌تر تو دنيا نيس. تا چشم آدمو مي‌پاد زهرش را مي‌ريزه. يکوخت ديدي آدمو تو خواب خفه کرد.»



__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض انتری که لوطيش مرده بود

کوبيدن ميخ طويله زنجيرش به زمين براي او عادي بود. هميشه ديده بود وقتي که لوطي آنرا تو زمين فرو مي‌کرد او ديگر همانجا اسير مي‌شد و همانجا وصله‌ی زمين مي‌شد. هيچ زور ورزي نمي‌کرد. عادت و ترس او را سرجايش ميخکوب مي‌کرد. گاه حس مي‌کرد که ميخ طويله‌اش شل است و تو خاک لق لق مي‌زد. اما کوششي براي رهايي خود نمي‌کرد. اما حالا يک جور ديگر بود. حالا مي‌خواست هرطوري شده آنرا بکند.
حلقه‌ی ميخ طويله را دو دستي چسبيد و با خشم آن را تکان داد. غريزه‌اش به او خبر داده بود خطري برايش نيست و کتکي در کار نيست نيرويي که او براي کندن ميخ طويله بکار انداخته بود خيلي زيادتر از آن بود که لازم بود. او هم بلد بود که چگونه دست‌هايش را بکار بيندازد و با شست و انگشتان نيرومندش دور ميخ طويله را بگيرد. پس با هر چه زور داشت ميخ طويله را تکان داد و سرانجام آن را از تو خاک بيرون کشيد.


خيلي ذوق کرد. ورجه ورجه کرد.
از رهايي خودش شاد شد. راه رفت. اما زنجير هم به دنبالش راه افتاد و آن هم با او ورجه ورجه مي‌کرد. آنهم با او شادي مي‌کرد. آن هم رها شده بود. اما هر دو بهم بسته بودند. و اين‌دفعه هم زنجير با صداي چندش‌آور و تنهايي برهم زنش دنبال او راه افتاده بود. مخمل پکر شد. برزخ شد. اما چاره نداشت.


راه افتاد به سوي لاشه‌ی لوطي‌ش. با يک خيز کوچک از جو پريد يک خرده راست ايستاد و با ترديد به لوطيش نگه کرد و سپس پيش رفت اما همين که نزديک او رسيد شکش برداشت. پس همانجا دور از او، رو به رويش چندک نشست. هنوز هم مي‌ترسيد که بي‌اشاره‌ی او نزديکش برود.


لاشه، نيم‌خيز به بلوط تکيه خورده بود. دورا دورش شولاي زهوار در رفته‌اي پيچيده بود. جلوش خاکسترهاي آتش ديشب و اجاق خاموش و قوري و چپق و وافور و توبره و کشکول ولو بود.



__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض انتری که لوطيش مرده بود

مثل اين بود که داشت به مرده ريگ خودش نگاه مي‌کرد.
مخمل حالا خوب مي‌دانست که او مثل تکه سنگي افتاده بود و تکان نمي‌خورد. نگاهش را از روي او برداشت. بعد برگشت به ستون‌هاي دودي که در دشت بالا مي‌رفت نگاه کرد. به آدم‌هاي دور وور آنها نگاه کرد. از آنها مي‌ترسيد. همه‌ی آن‌ها برايش بيگانه بودند.


از جايش پاشد و رفت پيش لوطي‌ش و خيلي نزديک به او نشست. صورت لوطي‌ش به او هيچ نمي‌گفت، نمي‌گفت برو، نمي‌گفت بنشين، نمي‌گفت چپق چاق کن، نمي‌گفت لنگ دور سرت به پيچ، نمي‌گفت شمع شو، نمی‌گفت جاي دوست و دشمن کجاست، نمي‌گفت چشم‌هات نبند.

نمي‌گفت «بارک الله شمشيري، دس بگيري شمشيري» نمي‌گفت «سوار سوار اومده، چابک سوار اومده» نمي‌گفت «آي حلوا حلوا حلوا، داغ و شيرينه حلوا.» به او هيچ نمي‌گفت. هرچه تو چهره‌ی او دقيق مي‌شد چيزي ازش دستگيرش نمي‌شد. براي همين بود که هيچ‌گونه ترسي از او در دلش راه نداشت. آن نيش و گزندگي هميشگي که جزی فرمانروايي لوطي بود از صورتش پريده بود. غريزه‌اش باو گفته بود که اين ريخت و قيافه ديگر نمي‌تواند کاري با او داشته باشد.


مخمل از دست لوطي‌ش دل پري داشت. زيرا هيچ کاري نبود که او بي تهديد آن را از مخمل بخواهد. جهان در آنوقت که از دست همکاران و خرمگس‌هاي معرکه‌اش برزخ مي‌شد تلافي‌ش را سر مخمل درمي‌آورد. و با خيزران و چک و لگد و زنجير او را کتک مي‌زد و هر چه ناسزا به دهنش مي‌آمد مي‌گفت. و مخمل هم فحش‌هاي لوطي‌ش را مي‌شناخت و آهنگ تهديدآميز آنها به گوشش آشنا بود.

از شنيدن ناسزاهاي لوطي‌ش اين حالت به او دست مي‌داد که بايد بترسد و کاري که خواسته شده زود انجام دهد و پايين پاي لوطي گردنش را کج کند و با التماس و اطاعت و به او نگاه کند تا کتک نخورد. اما با همه‌ی اينها گاهي آتشي مي‌شد و سر لج مي‌رفت و بد دهانی مي‌کرد و چنان زنجير را از دست لوطيش ميکشيد
که او را ناچار ميکرد که شل بيايد و مدتي خواه ناخواه قربان صدقه اش برود و بادام و کشمش به نافش ببندد تا رام شود. و او هم هر چند رام ميشد، ولي گاهي سربزنگاه که لوطي معرکه‌اش گرم مي‌شد و زياد از مخمل کار مي‌کشيد او هم رکاب نمي‌داد و هر چه لوطي تو سرش مي‌زد بيشتر جري مي‌شد و زير بار نمي‌رفت و فرمان او را نمي‌برد.


آنوقت جهان هم مي‌بست‌ش به درختي با تيري و آنقدر مي‌زدش تا ناله‌اش در مي‌آمد و از ته جگر فرياد مي‌کشيد و صدا هايي تو گلويش غرغره مي‌شد. اما هيچکس به دادش نمي‌رسيد. هيچکس زبان او را نمي‌فهميد. همه مي‌خنديدند و به او سنگ مي‌پراندند.


گاهي از زور درد خودش را گاز مي‌گرفت و توي خاک و خل غلت مي‌زد و نعره مي‌کشيد و دهنش چون گاله باز مي‌شد و ته حلقش پيدا مي‌شد و زبان خودش را مي‌جويد. و مردم ذوق مي‌کردند و مي‌خنديدند. چونکه «حاجي فيروز کتک مي‌خورد.»




__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اما بدترين کيفر براي مخمل گرسنگي و بي دودي بود. جهان وقتي که کينه‌‌ی تريش گل مي‌کرد او را گرسنه و بي‌دود مي‌گذاشت و بِهش خوراک نمي‌داد.


. او را مي‌بست تا نتواند براي خودش چيزي پيدا کند بخورد. اگر آزاد بود، مي‌رفت سرخاکروبه‌ها و زرت و زبيل‌هايي که رو زمين پر بود براي خودش دهن گيره‌اي پيدا مي‌کرد. يا اگر دود مي‌خواست، مثل آدم‌ها مي‌نشست تو قهوه‌خانه و از بوی دود ديگران کيف مي‌برد. اما آزاد نبود.

آهسته و با کنجکاوي بسيار دست برد و شولا را از رو سر لوطي پائين کشيد. شب‌کلاه کوره بسته‌اي که از لبه‌اش چرک براقي چون قير پس داده بود نمايان شد. صورت ورچرکيده لوطي‌اش مانند مجسمه‌ی آهکي که روش آب ريخته باشند از هم وا رفته بود.

خوشي و لذت ناگهاني به مخمل دست داد، مثل اينکه انتر ماده‌اي را ديده باشد. گويي لوطي‌ش از راه خيلي دوري که ميان‌شان رود بزرگي بود و به او نگاه مي‌کرد و به او دسترسي نداشت. کيف شهواني لرزننده‌اي تو رگ و پي‌اش دويد. حس کرد بر لوطي‌ش پيروز شده. تو صورت او خيره شده بود و داشت خوب تماشايش مي‌کرد. چند صداي بريده خشک از تو گلويش بيرون پريد. «غي .غي . غي. غي»

بعد دست برد و از توبره سفره نان را بيرون کشيد و دو تا گنجشک پخته از توي آن بيرون آورد و فوري بلعيدشان. سپس نان‌ها را ـ هر چه بود ـ خورد. هيچ دلواپسي نداشت. کيفور و سرحال بود.
چپق لوطي را از زمين برداشت و به سرش و چوبش نگاه کرد و با ناشيگري با آن ور رفت. و آن را به دهنش گذاشت. وقتي که لوطيش زنده بود به دستور او برايش چپق را تو کيسه توتون مي‌کرد و سرش را توتون مي‌گذاشت. حالا هم با ولنگاري کيسه را از روي زمين برداشت. آن را سرته گرفته بود. توتون‌ها رو زمين پخش شد. او هم با انگشتانش آن‌ها را رو خاک شيار کرد. و با لج بازي به لوطي‌ش نگاه کرد. بعد چپق را انداخت دور. باز بِربِر به لوطي‌ش خيره شد.
ميل سوزنده‌اي به دود وادارش کرد. که وافور را از کنار اجاق خاموش بردارد و زير دماغ خود بگيرد. پره‌هاي بيني‌ش تراشيده شده بود. مثل اينکه خوره خورده بود. چندبار وافور را با رنج و دلخوري تو انگشتان سياه چرب خاک‌آلودش چرخاند و سپس آنرا بو کرد و پستانکش را کرد تو دهنش و آن را جويد و خردش کرد. تلخي سوخته ميان ني بيزارش کرد. اما بو شيره تو دماغش پيچيد و ميلش را تحريک کرد. خرده‌هاي چوب وافور را که جويده بود تف کرد. از تلخي آن زده شده بود.

بعد آنرا قايم کوفت روي سنگ پاي اجاق و سپس چند بار از روي دستپاچگي دامن شولاي جهان را کشيد. ازش ياري مي‌جست. مي‌خواست بيدارش کند. سپس با نااميدي آهسته از جايش پا شد و به لوطي‌ش پشت کرد و رو به دشت را ه افتاد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دشت روشن‌تر شده بود. آفتاب تويش پهن شده بود. رنگ مس گداخته‌اي را داشت که داشت کم‌کم سرد مي‌شد. صداي وور و وور کاميون‌ها تو آن پيچيده بود.


هيچ نمي‌دانست کجا مي‌رود. هميشه لوطي‌ش مانند سايه بغل دست او راه رفته بود، مانند يک ديوار. اما حالا صداي سريدن زنجير به روي خاک و سنگلاخ بود که کلافه‌اش کرده بود. زنجيرش همزادش بود. حالا خودش بود و زنجيرش. و زنجيرش از هميشه سنگين‌تر شده بود و توي دست و پايش مي‌گرفت و صداي آزار دهنده‌اش تنهايي‌اش را مي‌شکست.

از چند تخته سنگ گذشت. حالا ديگر از لوطي‌اش دور شده بود. روي دو پا راه مي‌رفت. دمش کوتاه و سرش منگوله داشت. هيکل گنده‌اش زنجيرش را مي‌کشيد و خميده راه مي‌رفت قيدي نداشت، هرجا مي‌خواست مي‌رفت. کسي نبود زنجيرش را بکشد و خودش زنجير خود را مي‌کشيد. از لوطي‌اش فرار کرده بود که آزاد باشد. به سوي دنياي ديگري مي‌رفت که نمي‌دانست کجاست، اما حس مي‌کرد همين قدر که لوطي نداشته باشد آزاد است.
آمد به چراگاهي که گله گوسفندي تو آن مي‌چريد. همه آنها سرشان زير بود و داشتند علف‌هاي کوتاه را نيش مي‌کشيدند. تو هم مي‌لوليدند و سرشان به کار خودشان بند بود. بچه چوپاني تو علف‌ها پاهايش را دراز کرده بود و ني مي‌زد. توي چراگاه تک‌تک بلوط‌هاي گنده‌ی گرد گرفته سنگين و خاموش پراکنده بودند. مخمل در حاشيه چراگاه زير بلوطي نشست و به چوپان و گوسفندها نگاه کرد.


کمي آرام گرفته بود. همين مسافت کوتاهي که به اختيار خودش راه آمده بود زنده‌اش کرده بود. از گله‌ی گوسفند خوشش آمد. حس مي‌کرد بچه چوپاني که در آن جا نشسته از گوسفندها به او آشناتر و نزديک‌تر است. سرگرمي تازه‌اي برايش پيدا شده بود. به کسي کاري نداشت، اما پي‌درپي دور و ور خودش را مي‌پاييد. ترس تو تنش وول مي زد.

در اين هنگام خرمگس پر طاوسي گنده‌اي ريگ تو جوش شد و هردم خودش را سخت به چشم و صورت او مي‌زد و آزارش مي‌داد. مي‌نشست گوشه‌ی چشمش و او را نيش مي‌زد. مخمل با مهارت و حوصله دزد کرد و به چالاکي آن را ميان انگشتانش گرفت. کمي به آن نگاه کرد و سپس گذاشتش تو دهنش و خوردش.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گله‌‌‌ای گوسفند فارغ مي‌چريد. چوپان تا مخمل را ديد از جايش پا شد و آمد به سوي او. چوبش را گذاشته بود پشت گردنش و از زير، دو دستش را آورده بود بالاي آن و آن را گرفته بود. اين کاري بود که هميشه مخمل در معرکه‌هاي لوطي انجام مي‌داد.


لوطي خيزرانش را مي‌داد به مخمل و مي‌خواند «بارک الله چوپاني، دس بگير چوپاني.» مخمل هم چوب را مي‌گذاشت پشت گردنش و دست‌هايش را از دو طرف زير آن بالا مي‌آورد و آن را مي‌گرفت و راه مي‌رفت و مي‌رقصيد، درست مانند همين بچه چوپان.


از چوپان خوشش آمد. مثل خود او بود که ادا در مي‌آورد. از جايش تکان نخورد. براي خودش نشسته بود و دست‌هايش را گذاشته بود ميان پاهايش و به چوپان که به سوي او مي‌آمد نگاه مي‌کرد. چوپان که نزديک شد با احتياط پيش او آمد و در چوب رس او ايستاد.
با شگفتي و نديد بديدي زياد به اين جانوري که تا آن زمان مانندش را تنها يک بار از دور در ده ديده بود نگاه مي‌کرد. به گوش‌ها و دست و پا و چشمان و صورت او که مثل خودش بود نگاه مي‌کرد. دستش را پيش آورد و مات و واله به انگشتان خودش نگاه کرد و بعد با سرگرمي و بازيگوشي به دست‌هاي مخمل نگاه کرد. دلش مي‌خواست نزديک او برود و بگيردش تو بغلش و باش بازي کند. ميان او و خودش رابطه‌اي ديد که با گوسفندانش نديده بود. دست کرد توي جيبش و يک تکه نان بلوط که خشک خشک بود و مانند تکه گچي بود که از ديوار کنده شده بود بيرون آورد و انداخت تو دامن مخمل و سرگرم تماشاي ايستاد.


مخمل با شک نان را برداشت و بو کرد و بعد با بي‌اعتنايي انداختش دور. با ترديد و احتياط به بچه چوپان نگاه مي‌کرد و هيچ ترسي از او نداشت. هيچ خطري از او حس نمي‌کرد. کينه‌اي از او در دل نداشت. اما هوشيار بود بيند که او با چوب درازش با او چه مي‌خواهد بکند. او چوب را، و کارهايي که از آن مي‌آمد خوب در زندگي‌اش شناخته بود. دشمن چوب بود.


چشمان ريزش مانند نور آفتابي که از زير ذره‌بين بتابد، تيز و سوزنده از زير ابروان برآمده و بال‌هاي خار خاريش به سراپاي بچه چوپان افتاده بود. با احتياط و شک بيشتري به چوپان نگاه مي‌کرد. چونکه او چوب گره‌گره ارژنش را تو دستش تکان مي‌داد. و مخمل هميشه از حيوانات اينجوري آزار و رنج ديده بود. او حيواني را که مثل خودش بود و به خودش شباهت داشت خوب مي‌شناخت. اينگونه حيوانات را زيادتر از جانوران ديگر ديده بود.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها