منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز
چه شكر گويمت اي كردگار بنده نواز
حافظ ازهرچه ميرودسخن دوست خوشتر است
پيغــــام آشنـــا نفس روح پرور است
سعدي گر مُخيّر بكنندم به قيامت كه چه خواهي
دوست مارا وهمه نعمت فردوس شمارا
سعدي عشقپيش ازاجلم كشت وبه مردن نگذاشت
شادازاينم كه مرادوست به دشمن نگذاشت
شوشتري براي خاطر دشمن ز ما بريدي مهر
طريق دوستي اين است؟مرحبااي دوست
وصال شيرازي خودپرستي زشما دوست پرستي از من
غم جـــان است شما را غم جانانه مرا
علي اطهري ز حد گذشت جدائي ميان ما اي دوست
بيا بيا كه غلام توام بيا اي دوست
سعدي هزار سال پس از مرگ من چو باز آيي
ز خاك نعره بر آرم كه مرحبا اي دوست
سعدي چو روز حشر برآريم سر ز خواب اجل
به روي دوست شود باز چشم بستة ما
بابافغاني شور بزم دوستان از نالة گرم من است
همچو بانگ ني ميان انجمن پيچيده ام
بهادر يگانه شرح جفاي دوست نه بهر شكايت است
مقصود ذكر اوست دگرها حكايت است
فيضي تربيتي رفتي ز چشم و مانده به جا ماجراي تو
خالي است در دو ديده ام اي دوست جاي تو
قصاب كاشاني بستم دوباره رشتة مهر بريده را
دادم به دوست دست به دندان گزيده را
گلچين معاني اي كاروان آهسته ران كارام جانم ميرود
وان دل كه با خود داشتم با دلستانم ميرود
در رفتن جان ازبدن گويندهر نوعي سخن
من بادوچشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود
سعدي از در دوست چه گويم به چه عنوان رفتم
همه شوق آمده بودم همه حرمان رفتم
عرفي شيرازي دوست باشد كسي كه در سختي
باري از دوش دوست بر دارد
نه كه ســـر بــــــار زحمت خــــود نيز
بــــر ســــر بـــار دوست بگـــــــــــذارد
شهريار چيست از اين خوبتر در همه آفاق كار
دوست به نزديك دوست يار به نزديك يار
ابوسعيد ابوالخير رفتم امّا دل من مانده بر دوست هنوز
مي برم جسمي وجان در گرو اواست هنوز
سيمين بهبهاني باز در آمد ز در جلوه كنان دوست دوست
ديده غلط ميكند نيست غلط اوست اوست
مولوي دوستجايديگرومنمانده ام دركوي دوست
كز در و ديوار كوي دوست آيد بوي دوست
محتشمي كازروني من ازجهان بهين خوشدمم كه دارم دوست
چودوست نيست مباداجهان وهرچه دراوست
مظهر درپيش دوست تحفة جان بس محقّراست
در خاك پاي يار سر از خاك كمتر است
نجمي اصفهاني طاعت از دست نيايد گنهي بايد كرد
در دل دوست به هر حيله رهي بايدكرد
نشاط اصفهاني دوست دارم كه دوست عيب مرا
همچـــو آئينـــــــه روبرو گـويد
نه كه چون شانه با هزار زبان
پشت ســـــر رفته مـو به مو گوید
نشاني دهلوي به صد سال يك دوست آيد به دست
به يك روز دشمــــن توان كرد شصت
اسدي طوسي دميبادوستدرخلوتبه ازصدسال درعشرت
من آزادي نمي خواهم كه بايوسف به زندانم
سعدي سخن گفتن مرا يك لحظه بــــا دوست
بسي خــــوشتــــر زعمـــــر جاويداني
نويد خراساني دوست آن دانم كه گيرد دست دوست
در پريشان حـــــالي و درمــــــاندگي
سعدي گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خــــويشي نه در بند دوست
سعدي به جهان خرّم ازآنم كه جهان خرّم ازاوست
عــاشقم برهمه عالم كه همه عالم ازاوست
سعدي گر برود جان ما در طلب وصـــــــل دوست
حيف نباشدكه دوست دوسترازجان ماست
سعدي زنده شود هر كه پيش دوست بميرد
مرده دل است آن كه هيچ دوست نگيرد
سعدي به يادگار دلي داشتم ز حضرت دوست
ندانم از چه سبب دوست يادگار ببرد
شمس مغربي دوست حق داشت اگرپاي به چشمم ننهاد
ديد كز اشك روان هر طرفش دريا بود
محيط قمي مست مي باش كه درعالم مستي بادوست
رمزها هست كه در عالم هشياري نيست
شوريده شيرازي گر نيست به كام تو پريشانيم اي دوست
بازآ كه پريشان تر از اين نيز توان شد
پژمان به تحريك حسادت، يا تغافل، بازبان بازي
به كوي دوست با صد حيله راهي كردهام پيدا
پژمان