شكايت از تو جفا جو كجا برم؟ چه كنم؟
تو دادرس تو ستمگر مرا كه داد دهد؟
شهيد قمي
بلبل از گل نكشيد آنچه كشيدم ز تو من
گل به بلبل نكند آنچه تو با من كردي
غالب صفوي
به چه مشغول كنم ديده و دل را؟ كه مدام
دل ترا ميطلبد، ديده ترا ميجويد
صائب تبریزی
باز بر خاك درت روي نياز آوردم
آن دلي را كه شكستي به تو باز آوردم
ابوالحسن ورزي
خوش آنكه درهمه روي زمين توباشي ومن
به جزمن وتو نباشدهمين توباشي ومن
هلالي جغتايي
طبيب من توئي اما مرا بيمار ميخواهي
دواي من توئي اما مرا رنجور ميداري
هلالي جغتايي
چو من هلاك شوم از طبيب شهر بپرس
كه مرگ كشت مراياتو بيوفا گشتي؟
محتشم كاشاني
حاشا كه به كس شكايتي از تو كنم
يا شكوة بينهايتي از تو كنم
با هيچ كس آشنائيم غير تو نيست
پيش تو مگر شكايتي از تو كنم
صهباي قمي
كنم به هر كه رسم شرح بي وفايي تو
كه ديگري نكند ميل آشنائي تو
مردمي مشهدي
تو و ناز و عتاب و از كفم دامن كشيدنها
من و عجز و نياز و بيتو پيراهن دريدنها
محمو د قاجار
شرمم كشدكه بيتو نفس ميكشم هنوز
تا زندهام بس است همين شرمساريم
شهريار
من از صفاي قلب كه دارم هنوز هم
باور نميكنم كه تو با من بدي كني
شهريار
زين همرهان همراز من تنها توئي، تنها بيا
باشد كه در كام صدف گوهر شوي، يكتا بيا
شهريار
بر واي تُرك كه تَرك تو ستمگر كردم
حيف از آن عمر كه در پاي تو من سر كردم
شهريار
عهد و پيمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من كه قسمهاي تو باور كردم
شهريار
تو آن لطيف مثالي كه نقشبند قضا
نبسته صورت مثلي دگر مثال ترا
شهريار
گر خون ما به پاي تو ريزد حلال تو
ورخونبها به غير تو باشد حرام ما
شهريار
من از تو هيچ نخواهم جز آنچه به پسندي
كه دل پسند تواي دوست دلبخواه من است
شهريار
يا هواي وصل را از سر بدر خواهيم كرد
يا سر وصل تو آخر ترك سر خواهيم كرد
جواد بختياري
از خال و خط و چشم تو آنها كه دلم ديد
خوب است كه بر روي تو يكيك بشمارد
حالتي تركمان
نه غبار است كه از دامن صحرا برخاست
كه زمين هم به تماشاي تو از جا برخاست
مؤمن
آمدم مست به كوي تو و مجنون رفتم
خبرم نيست كه چون آمدم و چون رفتم
آصفي كرماني
مقصود من از كعبه و بتخانه توئي تو
مقصود توئي كعبه و بتخانه بهانه
شيخ بهايي
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره روبرو
شرح دهم غم ترا نكته به نكته موبه مو
از پي ديدن رخت ، همچو صبا فتادهام
كوچه به كوچه دربدرخانه به خانه كوبهكو
طاهره قزويني
چو سايه بي خود اگر در پي تو ميافتم
ز من مبين كه مرا هيچ اختياري نيست
طاهره هروي
كي رفتهاي ز دل كه تمنّا كنم ترا
كي بودهاي نهفته كه پيدا كنم ترا
فروغي بسطامي
با صد هزار جلوه برون آمدي كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم ترا
فروغي بسطامي
در ازل خوب سرشتند ملايك گل تو
ليك از اين حيف كه كردند ز آهن دل تو
ناصرالدين شاه
به ازاين نميتوان شد كه نصيب شد زاوّل
گنه و جنايت از من كرم و عنايت از تو
نظيري شاپوري
شمع مجلس گرتو باشي ازهوا پروانه بارد
ورگل گلشن تو باشي از زمين بلبل برويد
نقي كمرهاي
اگر چه رفتي و كشتي ز دوريت ما را
بيا كه جز تو نخواهيم خون بها يا را
نور عليشاه اصفهاني
يا به حالت يا به حيلت يا به زاري يا به زر
عاقبت اندر دل سخت تو راهي ميكنم
هدايت طبرستاني
داني كه دلدارم توئي دانم خريدارم توئي
يارم توئي يادم توئي شادي از اين شيدائيم
منصوره اتابكي
جان خوش است امّانميخواهمكهجانگويم
ترا خواهم از جان خوشتري باشد كه آن گويم ترا
هلالي جغتايي
هر چند بينمت به تو ميلم فزون شود
آب حياتي از تو كسي سير چون شود؟
رضائي كاشاني
ز دو ديده ريختنم خون كه نظر كني نكردی
به ره تو خاك گشتم كه گذركني نكردي
شريف تبريزي
در دلم مهر كسي خانه نكرده است ، بيا
خانه خالي است نگه داشتهام جاي ترا
كمال خراساني
خوش آن زمان كه يكي بود خانة من و تو
نبود راه جدايي ميانة من و تو
فيضي دكني
گفته بودم چو بيائي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيائي
سعدي
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به توبستم
بايد اوّل به تو گفتن كه چنين خوب چرائي
سعدي يارگرفتهام بسي چون تو نديدهام كسي
شمع چنين نيامده است از در هيچ مجلسي
سعدي
آفرين خداي بر پدري
كه تو فرزند نازنين پرورد
سعدي
هر كه دارد چو تو زيبا رخ و نيكو قامت
نيست حاجت به گل گلشن و سرو چمنش
محيط قمي
بدين كرشمه و نازي كه ميگرائي تو
گل از نظر برود در چمن گر آئي تو
شوريده شيرازي
من نه آنم كه روم ج ز تو پي يار دگر
يا به غير از تو شوم طالب دلدار دگر
يزدان بخش
از سر كوي تو گيرم كه روم جاي دگر
كو دلي تا بسپارم به دلاراي دگر
فرهنگ شيرازي
به جز روي تو و موي تو و چشم نكوي تو
زهرچه در دو عالم هست بيزاري دلم خواهد
قهرمان
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر
در بلائی بینمت گردم بلا گردان تو را
فرهنگ شيرازي
چند روزی از سر کویت سفر خواهیم کرد
جند روزی از تو دفع دردسر خواهیم کرد
رفیق اصفهانی
اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم
وز هرچه گفتهاند شنيديم و خواندهايم
سعدي
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر
ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهايم
سعدي
نعمتت بار خدايا ز عدد بيرون است
شكر انعام تو هرگز نكند شكرگزار
سعدي
از ثري تا به ثريّا به عبوديّت او
همه در ذكر و مناجات و قيامند و قعود
سعدي
كرمش نا متناهي نعمش بي پايان
هيچ خواهنده از اين در نرود بي مقصود
سعدي
اي بر سرير ملك ازل تا ابد خدا
وصف تو از كجا و بيان من از كجا
شهريار
تنها توئي كه هستي و غير از تو هيچ نيست
اي هرچه هست و نيست به تنهائيت گوا
شهريار
عارفان فجر شكافند به معراج نماز
قشريان بندي و پيچيده به شكيّاتند
شهريار
عابدان سر ببر اندر طمع روضة خلد
عاشقان جان به كف اندر طلب مرضاتند
شهريار
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در كار وضو ميبينم
شهريار
بيا كه جز به خدا از خدا گزيري نيست
جزا دهندة قهّار، غافر است و ودود
شهريار
مسلمان شدي دست افتاده گير
كه ايمان بيابي و سلمان شوي
شهريار
دهندة كه به گل نكهت و به گل جان داد
به هركه هرچه سزاديدحكمتش آن داد
محتشم كاشاني
يگانهاي كه ز حكمت نظام دوران داد
به سنگ رنگ وبه گُل بوبه جانورجان داد
آذربيكدلي
مردان خدا پردة پندار دريدند
يعني همه جا غير خدا هيچ نديدند
فروغي بسطامي
اي همه هستي ز تو پيدا شده
خاك ضعيف ز تو توانا شده
نظامي
زير نشين علمت كاينات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
نظامي
آن چه تغيّر نپذيرد توئي
وانكه نمرده است و نميرد توئي
نظامي
ما همه فاني و بقا بس ترا است
ملك تعالي و تقدس ترا است
نظامي
اي كارگشاي هر چه هستند
نام تو كليد هر چه بستند
نظامي
از قسمت بندگي و شاهي
دولت تو دهي به هركه خواهي
نظامي
هم قصّه نانموده داني
هم نامة نانوشته خواني
نظامي
خدايا جهان پادشاهي ترا است
زما خدمت آيد خدائي ترا است
نظامي
پناه بلندي و پستي توئي
همه نيستند آنچه هستي توئي
نظامي