بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #121  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/17
مهتاج اوراق تنظیم شده ای را روی میز مقابل یاشار قرار داد و گفت: - حالا كه تا حدودی سلامتی ات رو بدست آوردی می تونم با خیالی راحت دوران بازنشستگی رو سپری كنم، فهمیدن حقیقت بیماری تو اینقدر برام تلخ بود كه تمام قوای فكری و جسمی رو از من گرفت اما حالا ... خوشحالم اجازه ندادی تجربیات تلخ دوران كودكی تو رو از پا دربیاره، سهم من توی اون گذشته تلخ از همه بیشتر بوده و حالا حاضرم به خاطر جبرانش هر چیزی كه بخواهی برات مهیا و فراهم كنم.
یاشار نگاه كوتاهی به اوراق انداخت و بعد عمیقا به مهتاج نگاه كرد. واقعا شكست خورده بود!
آن اقتدار همیشگی نه در نگاهش موج می زد نه در صدایش زنگ می خورد. لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- فعلا آمادگی قبول و پذیرش این كار رو ندارم. اجازه بدهید به كارهای مهمتری بپردازم. من جیزی ازشما نمی خواهم، فعلا خواهان كسی هستم كه می دونم مورد تائید شما نیست، متاسفم كه این حرف رو می زنم اما من برخلاف میل شما می خواهم كاری كنم كه خودم، قلبم و روحم تائیدش كرده. امروز هم با پدرم عازم تهران هستیم، مطمئنا در جریان هستید.
حسام با كمی تردید گفت:
- من یكی، دو روز قبل شما رو در جریان كارها قرار دادم اما انگار كسالت داشتید.
یاشار از جا برخاست و با ناراحتی گفت:
- خب من اجازه نمی دم این كسالت مانع رسیدنم به هدفم بشه، مادربزرگ، من و پدرم می ریم تهران تا رسما از لیلا خواستگاری كنیم. فكر می كنم به اندازه كافی در انتظار جلب رضایت شما مانده ام ولی متاسفانه شما هنوز ...
و بدون این كه جمله اش را تمام كند به سمت در خروجی رفت. مهتاج با نگاهش او را دنبال كرد؛ باید این بار قبول می كرد كه مفتحضانه شكست خورده است، آن هم به خاطر غرور و تكبر بیش از حدش. كسی را كه او در آخرین لحظات در ترمینال آماده رفتن دیده بود نه یك پاپتی بی اصل و نسب بود و نه یك خوشگل ولگرد؛ یك معصوم زیبا بود بادنیایی از نجابت، آن چه كه همسر حسام نداشت.
حسام هم آماده رفتن بود كه خطاب به او گفت:
- حسام ... من هم با شما میام.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #122  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان لیلای من - فصل 6/17 (پایان)

رمان لیلای من - فصل 6/17 (پایان)
بیش از حد انتظار كشیده بود. با تماس مریم كه هیجان زده خبر قبولی شان را می داد دیگر جایی برای تردید و ماندن نبود. باید برای ثبت نام می رفت. دلش شكسته بود و احساس می كرد یاشار و حرفهایی كه مابینشان رد و بدل شده، فقط در خواب و رویاهایش اتفاق افتاده، اما حرفها و نصایح عزیز بعد از آن دیدار چه بود؟ هر روز در گوشش زنگی می خوردلیلا باید به فكر آینده ات باشی. از روی احساسات تصمیم نگیر، قول داده بودی درست رو ادامه بدی. اتفاقات اینجا رو بگذار به حساب سرنوشت!) و رفت. داخل ترمینال هم در رویا بود ...؟! وقتی در كنار پدرش داخل اتوبوس نشسته بود، از پشت شیشه، گیلانی را دیده بود، او را به همراه زنی مسن! برای چه آمده بودند؟
چه خبری برای او آورده بودند؟ هر چه كه بود او نفهمید و رفت، با خیالی آشفته ... و حالا می فهمید، زندگی با منطق پیش می رفت نباید آن را قربانی احساسات تند و افراطی می كرد. سخت بود اما توانسته بود تمام فكرش را معطوف درسش كند، حالا می توانست تعطیلاتش را تا ترم بعدی صرف آن احساسات واپس زده كند.
مریم روی نیمكت كنار لیلا نشست و مثل همیشه با هیجان شروع كرد به صحبت كردن.
- این كه من، بین شما دارم درس می خونم بیشتر شبیه یك معجزه است اما فكر می كنم دیگه از این معجزه ها رخ نمی ده. خودم باید سعی كنم تا به سطح كلاس برسم، تا هنوز كسی از بچه های كلاس نفهمیده من پایین ترین رتبه رو توی كلاس دارم باید فكری به حال خودم كنم، این ترم رو كه به هر بدبختی بود تموم كردم اما دیگه نمی تونم با ترس ترم بعدی رو شروع كنم برای همین یك فكری كردم، تو باید بهم كمك كنی، منظورم توی درسهاست. این كار رو می كنی ... مگه نه ... لیلا ... لیلا.
و بازوی لیلا را گرفت و بلندتر گفت:
- لیلا ...
لیلا كه تازه متوجه حضور او شده بود به او نگاه كرد و گفت:
- تموم شد؟
مریم با دلخوری گفت:
- به ... معلومه كه هیچی از حرفهای منو نشنیدی، داشتم با خودم صحبت می كردم.
لیلا گفت:
- می بخشید، حواسم اینجا نبود.
مریم گفت:
- كاش فقط حواست اینجا نبود، خودت هم جایی بودی كه حواست بود.
لیلا سكوت كرد و مریم در حالی كه به آسمان آماده باریدن نگاه می كرد گفت:
- فكر می كردم می تونی این چند روز تعطیلی رو توی درسها به من كمك كنی.
لیلا گفت:
- چرانباید بتونم؟
مریم گفت:
- باید به تو هزارآفرین گفت! با این دل مشغول و فكر آشفته، خوب از پس درسها براومدی.
لیلا گفت:
- منظورت چیه؟
مریم گفت:
- خودت رو به اون راه نزن، فكر كردی نفهمیدم در تمام این مدت تظاهر كردی كه فراموشش كردی؟ توی تمام لحظاتی كه سر كلاس بودی و به حرفهای استاد گوش می كردی، توی همه اون لحظاتی كه كلاس تموم می شد و با هم بودیم می فهمیدم كه منتظر خبری از اون هستی، درسته؟
لیلا سكوت كرد، صدای قارقار كلاغ در فضای زمستانی دانشكده می پیچید بارش برف را به همراه داشت مریم به كلاغنوك شاخه درخت نگاه كرد و طنزآلود گفت:
- قارقار و زهرمار، باز خبرهای بد آوردیب بدتركیب!
لیلا نگاهی به كلاغ انداخت، با یادآوری خاطرات پارك پشت دبیرستان لبخندی تلخ بر لب نشاند. مقدمات آشنایی او و یاشار از همانجا و با همان اتفاق شوم فراهم شده بود. مریم هم خنده ریزی كرد و گفت:
- می دونم یاد چی افتادی، مرور خاطرات رو بگذار واسه بعد. حالا باید بریم خونه.
برف به آرامی می بارید. لیلا كلاسورش را از روی نیمكت برداشت نفس عمیقی كشید و از جا برخاست.
روزهای آتی می توانست روشن و امیدواركننده باشد.
و نمی دانست كسی او را بیرون از در دانشكده با نگاهی منتظر میخواند:
- لیلای من ... لیلا ... لیلا.
هنوز چند قدمی از در دانشكده دور نشده بودند. لیلا به سمت صدا برگشت. عزیز ...؟! او آنجا چه می كرد؟ و قبل از این كه لبهایش برای خطاب كردن او از هم باز شود نگاهش به سمت یاشار كشیده شد، پایان انتظار ...

ساعت گیج زمان در شب عم
می زند پی در پی زنگ
زهر این فكر كه این دم در گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
تند برمی خیزم تا به دیوار همین لحظه كه در آن همه چیز
رنگ لذت دارد، آویزم.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:56 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها