کارل ون بري
برگردان رباب محب
دعا
و زئوس ... ، اگر مرگيت هنوز باقيست
به مرگي مرا بخوان که به هيچ زباني
ترجمان نشود
من نمي خواهم با مرگ از رازي بگويم که
او ندارد
مرا به آنسوي نور ببر
بگذار مرگ از درون تيرگي فريادم کند
و رعشه بر اندامم آورد
در شعله ي ِ زبان ِ
غريبش
تحسين
ساعت ها،
دقيقه ها و ُ ثانيه ها
هنوز هستم و ُ نفس طلوع را مي توانم
بوئيد
مثل امواج روي ِ پاهايم که تنها نفس ِ ممکنست
از سالها ي ِ پير و دور
بي شک ارجت خواهم نهاد ،
فراموشي –
انتظار ي که
آب را از من دريغ نمي کني.
پيري
براي پير شدن
بايد سرباز چيني پيري بود
سوي غرب ، اينجا در سرزمين غروب و ُ کنايه
پيرها يا مضحکند يا بر سر ِ راه ايستاده اند ،
با سکون ِ دلمشغولي هاي ساکتشان
پنج حالت ِ درد آور
چهار دليل ملال آور
آه بودائي
ساده ترا ز مرگ ِ سنگين -
اینجا واژه اي براي چيدن هست
کافيست کناري بايستي و ُ بگذاري زندگي آهسته
از لاي پنبه لباس مليجک سربيرون بر آورد
و خوشا شاعر چيني که هنگام رفتن گفت :
قبل از رفتنم رودِ پائيز را اتنظار مي کشم
چه ، سايه ام هنوز بر ساحلي مي افتد که
روزي از آن ِ من بوده ست.
از دفتر« در انتظار قطار»