فیلم سينما تئاتر و تلویزیون Cinema and The Movie مباحث مربوط به فیلم سینما تلویزیون و تئاتر در این بخش |
02-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سلام بر خورشيد...محسن مخملباف
سلام بر خورشيد ( 1 )
محسن مخملباف
سفالگري، روز .
اگر دستي ورزيده، گِلي ورزيده را شكل دهد تا بشود: بشقابي، كاسه اي، تُنگي كوزه اي! و اگر همان دست عاشقانه نقش نگار را بركاسه وكوزه قلمي كند و به ناز و نياز بنمايد، نگار به يار چه كرشمه خواهد فروخت؟ نگار ما «خورشيد» تنها به لبخندي مليح و دزدانه قناعت مي كند، تا صاحب كارگاه كه «پدر خورشيد»ش مي نامند، نبيند و نرنجد و حرمتي از دست ندهد. اما آن دست، دست هاي عاشق و بي قرار تنها شاگرد كارگاه سفالگري، مگر رها مي كند! با دل خود شرط كرده است تا آنگه كه خاك گل كوزه گران شود، كوزه از گل خام ديگران بسازد و نقش خورشيدش را بر آن ترسيم كند. ليك بيهوده نپنداريم پدر خورشيد، اين پيرمرد تكيده، پيرهن پارگي از نالايقي به صد رسانده است. او روزگاري خود جوان بوده است و دلداة مادر دخترش خورشيد، و چه بسا همين نقش ها بر كاسه و كوزه مي زده است كه اكنون گريبان شاگرد كارگاه به چنگ خويش نمي گيرد و به خشم نمي درد و به پس پايي بيرون نمي راند. در يك كلام: او هم عشق را مي شناسد، زيرا كه روزي روزگاري عاشق بوده است.
نقلِ رخِ خورشيد:
پدرم عشق را مي شناخت، زيرا كه روزي روزگاري خود عاشق بود؛ عاشق مادرم. مادرم كه مرد و يا به روايتي رفت و گم و گور شد، پدرم خسته خاطر همي بود و جز به خدا نزدك نمي شد. روزها به رنج كارگاه بود و شب ها به كُنج دنج خانه؛ تا من بيدار شوم و بزرگ شوم و دل ببندم به شاگرد پدرم، «مهربان»، كه هيچ كس را نداشت و شب ها در كارگاه ما مي خوابيد تا به من دل ببندد. روزي كه پدرم از دلدادگي ما باخبر شد، كار دل ما از دست شده بود و ديگر از پدرم جز مدارا چه كاري مي آمد؟ پس با من و مهربان مدارا كرد پدرم.
پدر خورشيد: (دست از كار كشان) كار دنيا تعطيل. با ناقه به حج مي رويم و كنار مقام ابراهيم عقد شما را مي خوانم؛ كه هم به دنيا رسيده باشيد، هم به آخرت. و بقّيت عمر خويش معتكف به كعبه مي نشينم تا دم مرگ. اما به دو شرط: اول آن كه دعا كنيد در اين راه بميرم و باز نگردم كه از گردش اين كوزه و روزگار خسته ام. دويم آن كه خورشيد بگويد از بين اين همه شاگردي كه سالياني دور و دير داشته ام و هر يك به بهانه اي جواب شده اند، چگونه دل به مهربان بست و نگذاشت او را با اين همه بهانه جواب كنم؟
(گذشته) :
تصاويري از خورشيد و مهربان و سه بچه شاگرد ديگر كه در غياب پدر خورشيد در پي اش گذاشته اند تا به انتقام تنبيهي كه از پدرش شده اند، او را آزار كنند.
بچة اول: بر پدرت لعنت خورشيد! (يك بافه از موي خورشيد را مي كشد، به غضب.)
بچة دوم: بر پدرت لعنت خورشيد! ( بافه اي ديگر از موي خورشيد را مي كشد، به محكمي.)
بچة سوم: بر پدرت لعنت خورشيد! ( طّرة موي خورشيد را مي كشد ، به سختي.)
مهربان : بر خودت لعنت خورشيد! (و چين زلف از خورشيد مي كشد ، به نرمي اما.)
(اكنون):
خورشيد: باور مي كني پدر؟ چون مهربان گيسويم را به نرمي كشيد، دل به او دادم. مهر ما به همين آساني آمد.
كاروان در راه، روز.
كجاوه بر شتر، شترها در راه مكه. مهربان، افسار شتري در دست با پايي برهنه بر رمل باديه؛ چنان كه گويي با زنگ كاروان در رقص است.
پدر خورشيد: همة مهرها به همين آساني مي آيند اما به همين سهلي نمي روند. جاي مادرت در اين سفر عزيز خالي. (و به خيالي گنگ مي رود.)
نقلِ رخِ خورشيد: پدرم مرا براي مهربان صيغة محرميت خواند تا كعبه؛ كه در آن جا دوباره بخواند و دائم؛ مبادا بين راه نگاهي از بين ما بگذرد به حرام. تا به خاطر دارم پدرم همة عمر، همي رنج كشيد؛ اما از مادرم هيچ به خاطر ندارم. چند ساله بوده ام و در راهي ميرفته ايم؛ پدرم مي گويد: كربلا. كه حراميان به كاروان ما حمله آورده اند: زخمي به سينة پدرم، چنگي به موي مادرم و او را ربوده اند و ديگر كسي از او سراغي نگرفته است. پدرم مي گويد: مادرت مرد خورشيد، اين خيال را راغبترم.
پدر خورشيد: مادرت مرد دخترم. گم و گور نشد. هي نگو كه حراميان او را ربودند.
خورشيد: من سخني نمي گفتم پدر.
پدر خورشيد: پس چرا مدام نجوا و طعنه تو را مي شنوم؟ اگر نگفته اي، پس حالي از شوي آتي ات بجوي. بپرس تشنه نباشد؟!
خورشيد پرده از كجاوه كنار مي زند و سر بيرون مي برد. مهربان افسار شتر در دست از پيش كاروان همي رود.
خورشيد: كسي آب نمي خواهد؟
مهربان: (با ولع مي چرخد.) از كدام كوزه؟
خورشيد: (كوزه اي با نقش خويش بيرون مي كشد. آهسته از شرم پدر.) اين كوزه!
مهربان: (كوزه را مي گيرد.) عاقبت خاك گل كوزه گران خواهم شد. پس همان به كه كوزة بعدي از كوزة قبلي آب بنوشد.
و كوزه را لاجرعه سر مي كشد؛ آن چنان كه گويي رخسار بر نقش نگار مي سايد كه ناگه صداي گنگ شيهة اسباني به گوش مي آيد. رنگ از روي مهوش خورشيد مي پرد. مي نگرد: غبار سواراني كه از خم تپه پيدا مي شوند. مهربان با ترس كوزة آب از دهان برميدارد. پدر خورشيد دست پس گوش مي گيرد و مي شنود.
پدر خورشيد: اين همان صداست كه مادرت را برد. باز زخم كهنة سينه ام ميسوزد. باز در سرم هزار اسب به رفتار آمده اند.
مهربان و ديگر شترباناني كه افسار شتري در دست دارند، دريافته اند كه واقعه اي رخ خواهد داد؛ اين است كه ناخودآگاه شتاب مي گيرند. بسياري از كجاوه ها به زير آمده، هروله كنان در باديه مي دوند. تك اول حراميان:
گويي صحراي محشر است كه مادران كودكان خويش رها مي كنند، يا سعي صفا و مروه است كه مي روند و باز مي گردند. پيرمردي جامانده ملتمس است كه پسرانش او را با خود ببرند. زني متوحش و عقل از سر پريده از حراميان به حراميان پناه مي برد. شتري ترسيده كف به دهان مي آورد و بزغاله اي گريزان به چنگ حرامي خم شده بر اسبي ربوده مي شود و پيرمردي در پس يك گودال زير پاي اسبي هلاك مي شود. حسن ختام تك اول: مشك آبي به تيري از كمان رها شده، سوراخ! لكن اين كه از دست كدام حرامي نيزه اي بر سينه و زخم كهنة پدر خورشيد مي نشيند؟ پدر خورشيد كي مي ميرد؟ مهربان كي خورشيد را پاي پياده به پناه تپه اي مي گريزاند؟ كي اين گريز به چشم «خان كرد» سر دسته حراميان مي آيد كه با تني چند در پي آن ها مي گذارد؟ هيچ يك را از شتاب چپاول به خوبي نميدانيم. پس آرام، اي خشونت مقدر. صبور، اي حوادث پر راز. تك دوم حراميان:
عبور طوفاني دوباره همه حراميان كه مردي يا زني زخم ناخورده باقي نگذاشته اند. براي غارت هرچه هست: از اطعمه و اشربه تا زر و ابزار زور ورزي. از گوسفند و بز و بزغاله و اشتران به خود رها شده، تا سجاده اي ابريشمين يا كاسه اي وكوزه اي به عشق قلمي شده.
خورشيد و مهربان بر اين خاك نرم رمل باديه، پاي پياده تا كجا مي توانند دويد؟! يك حرامي آن ها را با نيزه نشانه مي رود، آن يكي با شمشير كشيده، اين ديگري با تيري نشانده در كمان. خان كرد اما كمند دستش را به حراميان مي كوبد تا آن ها را از زخمي كردن يا كشتن دخترك گريز پا و پسر همراهش باز دارد! بازمي دارد وكمند دور دست تابانده به هوا مي رهاند: اينك اين خورشيد! گرفتار در كمند خان و غلتان بر زمين گرم باديه. ترسان طرة آشفته موي به چادر مي كند، خان كرد به خيال كمند پنهان گيسو در دام خورشيد مي افتد: پاتك اول عشق!
مهربان راه رفته را باز مي آيد و پيش خورشيد لرزان مي ايستد. حراميان آن ها را دوره كرده اند. خورشيد به انتظار است كه شمشيرها و نيزه ها فرود آيند تا او هم سرنوشت مادرش نشود! خان كرد روي خورشيد به روي خود برمي گرداند. پاتك دوم عشق: بادام چشم خورشيد، تير مژگان از كمان ابرو به دژ سنگي دل خان كرد رها مي كند.
خان كرد: آوخ! نام نگارينت چيست پريرو؟
خورشيد: (سيب گونه ها سپيد از خوف، سرخ از شرم.) خورشيد!
خان كرد: قصد كجا داشتي صنم؟
خورشيد غنچة لب ها مي گشايد و بوي هل به باديه مي پراكند.
خورشيد: خداي خانه.
خان كرد سرمست تماشا، عنان اختيار از كف نهاده ، عنان مي گرداند . پايان تك و پاتك.
خان كرد: بتا! كنون عزم بتخانة ما كن كه خيالي در سر پخته ايم. (رو به حراميان) خورشيد روشنايي حرم ما، آن نوجوان، غنيمت ياران.
كمند كشيده مي شود و خورشيد چون برگ خزاني در باد بر اسب خان كرد نهاده ميشود و مهربان به دستي بر اسبي ديگر ميخكوب و غافلگير.
حراميان مي تازند و از كنار قافلة به يغما رفته و جنازه هاي بر خاك افتاده مي گذرند و در پي شتراني مي گذارند كه به اسارت رفته اند و در پشت تپه هاي رمل گم مي شوند. اكنون باديه مانده است و جنازه ها و ضجه زني كه از زندگي دور مي شود. اين ضجة خورشيد است به گلايه از خورشيد آسمان، كه تابيد تا بر كاروانيان آن رود كه رفت.
چادر سراي حراميان، روز.
در ميانة سياه چادرهاي برافراشته، اهل و عيال خان كرد و ديگر حراميان مشغول زندگي: زني در كار تكان مشك. پيرزني نخ مي ريسد و پسركي شير مي دوشد و دختركي بر دار قالي شانه فرو مي كوبد. آن جا زناني نان به تنور مي برند و اين جا بچه هايي در پي بره اي شيرخواره گذاشته اند: بع، بع.
بچه ها: گرگم وگله مي برم.
حراميان به سركردگي خان كرد و اسارت خورشيد و مهربان چون گرد بادي از گرد راه مي رسند و آبادي حرامي را به چشم برهم زدني در مي نوردند؛ چنان كه اگر كسي نداند خواهد گفت: حراميان بر روستاي حراميان يورش بردند اما به جاي بردن بز و بزغاله و گوسفند و شتر، بر آن بز و بزغاله و گوسفند و شتر انباشتند و بر ميانة ميدان اشيايي ربوده شده تلنبار كردند: غارت معكوس.
زنان از چادرها بيرون دويده دور اسب خان كرد جمع مي شوند و او پيش از آن كه پاي از ركاب گيرد؛ خورشيد از پشت اسب بركشيده ، بين زنان رها مي كند.
خان كرد : خيرالنساء اين يكي خورشيد است. بخت را
بگوي آسمان خان كامل شد.
دو حرامي مهربان را كت بسته به پشت ديوار چوبي مشبك برده، چنان كه گويي به ضريحي دخيل بندند، از گردن ودست و پا به طنابي محصور مي كنند.
حرامي يك: اين هنوز اول عشق است مهربان.
ازدحام زنان خان كرد و زنان ديگر حراميان بر گرد خورشيد . تشتي به زير پا، پاي خورشيد در آب؛ از خنكاي آب آهي عميق مي كشد. مهربان سربه زير كادر مي برد، خورشيد سر از كادر بالا مي آورد. حاليا عروس ما نيم بزك شده: لب ها و گونه ها به سرخابي، سرخ. دست و پنجه از حنا، حنايي. محراب ابرو به وسمه، كمان و چشم ها هم اكنون به ميلي كه از ميان سرمه دان بيرون كشيده مي شود، در قاب مژگاني سياه ، چون شب: ماه رخِ خورشيد تمام!
هوكردن بچه هاي كوچك خان و ديگر خرده حراميان. همه با دست خورشيد را نشان كرده اند تا به سنگ نشانه روند كه به تشر دوحرامي كه صندوقچه اي را خِركش مي كنند، فراري مي شوند. دو حرامي صندوقچه را پيش پاي زنان مي نهند.. مهربان به خود مي پيچد و چاره اش نيست. دست ها را مي كشد، به خون مي افتند و رها نمي شوند. سر را و گردن را، به كبودي مي گرايند. قمرخاتون در صندوقچه را باز مي كند: لبالب از زيور آلات زنان، چشمك زنان. اين همه زيور از چند صد قافله و چندين هزار زن به يغما رفته است؟ خاموش باش اي ذهن پرسشگر. پوشيده ، اي چشم حيران؛ اينجا قلمرو خان حراميان است. اكنون گردنبندي، گوشواري، دستبندي، سينه ريزي، از سر آويزي، سهم توست خورشيد! بردار، ببين، ببند، بياويز، بريز، بپاش، ببخش، اما مپرس كه از كجا آمده است. مگو كه بر صاحبان آن ها چه رفته است. خورشيد همه را هم به دست و هم به پا پس مي زند.
قمر: اكنون كه تو را وقت هست، پس مي زني؟ آنگاه كه ديگر تو را نه وقت است و نه بخت ، پيش مي كشي! ابله از روزگار رفتة ما عبرت بگير. مهتاب خاتون هم رفتار تو را داشت، چه سود ؟! اكنون به سنگي پاخورده مي ماند. (رو به مهتاب) نمي ماند؟!
مهتاب: تو خامي خورشيد! اما قمر از پختگي سوخت. شبي كه او را به حجله ميبردند، دل از مردان مي برد و زهره اش از مردان آب مي شد. اكنون دل به مردان مي دهد و زهره از ايشان آب مي كند. (رو به قمر) نمي كند؟! (رو به خورشيد) تا زهره از روزگار نبرده اي، دل بده دُردانه.
خيرالنساء: بنوش! شربتي شيرين است. (كوزه قلمي به رخسار خورشيد را بالا ميكشد.) شمايل روي اين كوزه از آن توست شوخ چشم؟ چه معشوق وار كشيده شده اي! محبوبي داشته اي؟
آفتاب: كدام ما نداشت؟ مجنونِ ليلا پيش مجانين من عاقل مي نمود. از آن همه مجنون كو يكي به اين باديه؟! (صف حراميان مطيع را نشان مي دهد.)
مهتاب: (در گوش خورشيد) اگر محبوب تو آن جوانك بَر و رو دار اسير است، كتمان كن. بگو برادر توست، يا غلام پدرت، يا شاگرد حجره اش؛ و الا خان حسودي كند، سر و همسر نمي شناسد.
اختر: چه وقت پچ پچه است. اين نصيحت را در گوش ما يكان يكان كردي و خيري نديدي. (رو به مشاطه گان) بجنبيد خورشيد غروب كرد.
خورشيد غروب مي كند.
چادر سراي حراميان، شب.
شب است. چه شبي اما. مرداني درآويخته به ساقيان و زناني دف بر كف كوبان و دختركاني آينه گردان؛ ـ چنان كه آينه هركه نمود، شاباشي به كيسة ايشان درمي اندازد ـ و معشوقي در بند مشاطه گان و عاشقي در بند حراميان.
حرامي يك: باز امشب از خويشتنِ خويش مي ترسم كه يا شمع از مجلس خان فروكشم به هوشياري، يا هوشياري ام كُشم به مستي. (رو به مهربان) ما همه روزي چون تو دلي داشتيم و دلبري. تقدير از ما يك حرامي ساخت. به روزگار جابر نفرين! (شمشير به غلاف مي برد.)
حرامي دو: (شمشير از غلاف بر مي كشد و هوا را مي شكافد و عربده مي زند.) ببين كنون به يك ضربت، حريف ده سر حرامي چون خودم مي شوم. حيف كه ديگر عاشق نيستم تا بر حراميان بشورم.
حرامي سه: آن روز كه بايد اين زور نداشتيم؛ امروز كه بايد آن عشق نداريم.
ساقيان شب، حراميان روز. اسيران سالي پيش، خادمان سالي پس. شمشير به دستان هولناك صحنه هاي رزم، اكنون رقاصكان بزمند. مهربان نگران مي نگرد. روستاي حراميان، حلقه اي از چادرهايي كه سراپرده حرير خان كرد را چون نگيني در ميان گرفته. خان كرد مست و مدهوش بردوش حراميان به سراپردة حرير فرو برده مي شود. شور زناني كه شيريني و شادي مي پراكنند در شب چادر سرا. حالا نوبت خورشيد است كه به سراپردة حرير فرو برده شود. خورشيد دست ها و پاها عقب مي كشد؛ تا نرود: آي خداي كعبه او را مددي.
خورشيد: آخر من امشب بايد بر مرگ پدر عزادار باشم!
خير النساء: زفاف براي زنان كنايه از همين عزاداري است. اين شادماني سوگواري واژگونه است.
زنان، خورشيد از پس خويش به زمين مي كشند و مي آيند.
خورشيد: قرار بود عقد من و مهربان در كنار مقام ابراهيم مكرر شود.
اختر: مقام خان كرد، كم از مقام ابراهيم نيست. اين همه خدم وحشم نمي بيني؟!
و او را به چادر حرير فرو مي كنند. خورشيد از هرسو مي گريزد، زني سر راه دارد. پس مويان درمي ماند. خان كرد در خوابي گران از مستانگي. خيرالنساء هندوانه بر دست پيش مي آيد.
خيرالنساء: من فالگير شوي خويشم. اين هندوانه چون هر شام به تفأل مي شكافم.
هندوانه را بالا مي برد تا به زمين كوبد كه ناگه خورشيد شمشير از غلاف خان كرد بيرون كشيده، چادر مي درد و مفري مي جويد. زنان پس مي نشينند و خورشيد به سمت مهربان پيش مي دود.
خورشيد: آي مهربان مرا بردار و بگريز. اين شمشير كه دست خالي نباشي.
مهربان از پشت ديوار مشبك، شبكه ها را چنگ مي زند. وقتي خورشيد از اين سوي ديوار مشبك به او مي رسد، گويي يكي به ملاقات زنداني مُشرف به اعدامي آمده است. دو نيزه از حراميان دو سوي شانة او را مي خراشند. خورشيد زانو زده، به ضجه مهربان را ميخواند. زنان تا نزديك خورشيد پيش مي روند و از بيم شمشير نزديك تر نمي شوند.
خورشيد: ما زنان حتي با شمشير كشيده جنگ با مردان نمي دانيم كه به اين روزيم. اين دستغالة موسي در دست زني عاجز چون من به چه كار آيد؟ اي كاش در دست تو بود اي مهربان مرد .
زيور عروسي به اطراف مي پاشد. زنان زيور از خويش مي آويزند.
مهربان: تا تقدير از من يك حرامي نساخته، شمشيرت را در قلب من فروكن. فرو كن خورشيد! من از حرامي شدن بيمناكم.
خورشيد برمي خيزد و شمشير بالا مي برد تا بر سر خويش فرود آورد.
مهربان: فرو نياور خورشيد! آن سر از دلدار من است. در اين دل فرو كن كه بي دلدار مي شود.
خورشيد شمشير را برسر خويش فرو مي آورد. اما پيش از آن خيرالنساء هندوانه تفأل را روي سر خورشيد گذاشته كه به ضربة شمشير قاچ مي شود و شمشير در آن وا مي ماند. حراميان شمشير از دست خورشيد به بيم و حرمت مي ربايند.
خيرالنساء: شگون بد از عروسي خان گذشت. (هندوانه را به يك فشار دو نيم ميكند.) بنگريد چه رسيده است! سرخِ سرخ! (گاز مي زند.) وه كه چه شيرين! مبارك است! (شادمان رو به اهل ضيافت) ديديد چه تفألي براي شويم خان زدم؟ وقت است مشتلق بخواهم. (مي دود.) در كدام خوابي خان؟ رويايي صادقه پيش روي داري. برخيز و بنگر. وقتِ وقت است. بخت، بخت است. مستي، ملنگ شو! مشتلقي اما.
خان برمي خيزد و پرده حرير از چاك مي درد. مهربان مي غرد و ديوار مشبك تكان مي دهد تا شايد آن را درهم بشكند. زنان، خورشيد را به سوي چادر خان مي كشند. او برگرد سراپرده مي گريزد. زنان و مردم چادرسرا به همراه او گرد سراپرده مي چرخند.
خورشيد: مرا حاجي كدام قبلة آلوده مي كنيد؟
قمر: (به خورشيد) شبي كه من اسير شدم، حال و روز تو را داشتم. بند از بندم جدا ميكردند. لب هايم داغمه بسته بود. حتي مرگ را خوشتر مي داشتم.
اختر: شب زفاف خوف انگيز است. ناآشناست. ترسي است از سر جهل، سر به مُهر، از سر راز. اين ربطي به قبلة خان كُرد ندارد.
آفتاب: اين ربطي به هيچ قبله اي ندارد. خواهي ديد كه خان كرد با زنانش چه مهرباني ها مي كند؛ چه شور و شيدائي ها!
خيرالنساء: من هم دل در گرو مهر كس ديگري داشتم، اما حالا اگر خان كرد دير كند، نگرانش مي شوم. پاهايم خواب مي رود. بيتابش مي شوم. چشم به راهش مي نشينم تا كي از غارت قافله اي بازگردد. با خود مي گويم اي خداي كعبه يكبار ديگر محبوب مرا باز مي گرداني؟
خورشيد به سراپردة خان كرد فرو مي شود. ناگه تيري از كمان يك حرامي، چراغ سراپردة حرير را مي كُشد. زنان پشت سراپرده حرير كل مي كشند؛ شادمانه! و مهربان، چون اسبي رم كرده در حصار خويش به حراميان حمله مي برد. حراميان او را زير لگد و مشت و غلاف شمشير مي گيرند.
حرامي يك: رفتار او به اسب مي برد.
حرامي دو: دلربايي مي كند تا نرخ علاوه كند شوخ چشم.
حرامي سه: كار ما رام كردن اسب سركش است. اينطور.
به مهربان دهنة اسب مي زند. زنان پشت سراپردة حرير كل مي كشند؛ فاتحانه! حرامي ديگر زين به پشت مهربان مي گذارد و بر او جست مي زند: هي! زنان پشت سراپردة حرير كل مي كشند؛ حسودانه! مهربان چون اسبي كه او را داغ بگذارند، سر به ديوار مشبك ميكوبد و مي نالد. اسبان چادرسرا شيهه كشان او را در اين داغ و درد همراهي مي كنند و پا به زمين مي كوبند. زنان پشت سراپردة حرير كل مي كشند؛ عزادارانه! و نقابي بر صورت مي آورند سياه ، چون شب. شب است؛ دراز، تاريك، موهوم، وصف ناشدني.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
02-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سلام بر خورشيد ( 2 )
محسن مخملباف
چادر سراي حراميان، صبح.
آيا خورشيد هر باديه چنين خونين مي دمد؟ آيا كارواني كه محمل بر مي بندد و در بستر خورشيد مي خرامد، و از اين كريوه به آن كريوه مي رود، چپاول كاروان ديروزي را نميداند كه بي خبر، خرامان، مست، سم گام شتر در رمل و باديه فرو مي كند و بر سنگ خاره مي سايد؟! آيا گلبانگ جرس را تنها خان كرد و حراميان مي شنوند كه سراسيمه برميخيزند و كفش وكلاه مي كنند و شمشير مي بندند و سپر برمي دارند و نيزه مي گيرند؟
خان كرد: خورشيد خام، خوب مي خوابي كه خان به خود نبيني. به خيرالنساء ميسپارم تو را آداب زنانگي بگويد. دبير چادرسرا را گفته ام به تو سواد بياموزد. خوف دارم خنگ و خدنگ بماني خورشيد خاتون!
خان مي رود و خورشيد از جاي خواب بيرون شده، مي نگرد. حراميان بر تن مهربان رخت رزم مي كنند و با دگنك و افسار از پي خويشش مي برند. اما از خورشيد زني جز تماشاي روزگار غدار چه كاري ساخته است؟ مردي از زيرچادر تو مي خزد. صندوقچه اي همراه دارد. خورشيد خود را به لحاف مي پوشاند.
دبير: خود را نپوشانيد، دبير كور است.
خورشيد: پس از كجا دانستي كه من خود را پوشاندم؟
دبير: علم رفتار زنان مي دانم كه نخستينش مكر است و ريا و شوي دوستي نمايي. راحت باشيد و روي بگشاييد خاتون. دبير اخته است كه خان خاطر جمع باشد. حتي اگر به علم، كلان هم مي شدم و فلسفه مي بافتم، باز براي هر كاري در كائنات اخته بودم. عالمان عامل نيستند خاتون. (در صندوق را مي گشايد، مشتي پول روي تشك خالي مي كند. اسكناس و سكه است. به آن ها دست مي كشد.) اين اشرفي است. (بو مي كند.) طلا مينمايد، اما قسم به خاتون و خان كه نقره هم نيست.
خورشيد: زني غارت شده را زر و سيم به چه كار آيد؟!
دبير: (پوزخند مي زند.) اي خاتون! كه بار ديگر غارت نشويد. تا خود را بخريد و آزاد كنيد، از هفت دولت؛ كه دولت مقتدر پول است. حرف دبير به گوش جان بسپاريد. اين مهمترين علمي است كه بشر آموخته. همة علوم تفسير همين يكي درسند. پول ها را بشمريد خاتون. اين درهم است، اين يكي دينار. دبير ديّارالبشري نمي شناسد كه خود به درهم نفروشد. به درم نفروشد؛ به دينار مي فروشد. شما نمي فروشيد خاتون؟
خورشيد: ياوه مي گويي؟
دبير: خيال خان را نكنيد خاتون. اگر فروشنده ايد، نرخ مقرر كنيد، دبير طالب است. معامله نشد، چانه مي زنيم. درهم كسر و دينار علاوه مي كنيم. (به نجوا) دبير به همين سياق خان كرد را به سپاه بغداد فروخت. گمان مي بريد به چند؟ به دو پول سياه خاتون. تا او باشد ديگر چشم از چشمخانة كسي بيرون نكشد. آه خاتون كه دلم خون است. من صداي چشم هايم را به گوش هايم شنيدم كه زير پاي خان كور شد. (دست پس گوش مي برد.) شما نمي شنويد؟ . . . اين صداي سپاه بغداد است كه مي آيد. (پول ها را در صندوقچه مي ريزد.) آه خاتون كه دل دبير غصه دار هزار منظر نديده است. هركه را ديدم و نديدم خيالي شد در خاطرم كه چه وصفي داشت جمال آن خاتون. عاقبت اين هيزكوري به گور مي برم.
از زير چادر بيرون مي خزد. هردم صداي تاخت اسبان بيشتر به گوش مي رسد. خورشيد از چاك چادر مي پايد. گويي گردبادي از خم راه به چادرسرا مي وزد. از چادر بيرون مي زند كه بگريزد. به كجا اما ؟!
اسب هاي بي سوار به تاخت سرمي رسند و هر يك سر بر آستان چادري بي صاحب ميسايند. اسب خان كرد جنازة آويزان او را مي آورد و ميانة ميدانچه مي اندازد. زن ها از چادرها بيرون مي زنند. خيرالنساء بر سر زنان خود را پيش پاي خان مي اندازد. زن هاي ديگر هر يك به هول و ولا بچه هاي خويش را ترك اسب نشانده به شتاب مي روند.
آفتاب: يك عمر در انتظار چنين روزي بودم. نفرين بر تو اي خان. (پا به شكم اسب مي كوبد.) هي!
قمر: مرا سر و همسري به يغما رفته هنوز منتظر است. فقط بگويم اين بچه ها را از كجا آورده ام؟ تف بر تو خان! (مي رود.) كجا مي روم؟ (نمي رود.) بروم كه ببينم شويم زن ديگري اختيار كرده؟ بروم كه انگشت نماي خلايق شوم؟! (پياده مي شود.)
مهتاب: مانده ام تا ببينم لاشخورها چشم از سرت به نوك بيرون مي كشند. (مردة خان را مي زند.) تو مرا غريب وار كشتي، حالا خودت غريب وار شده اي. (براي غريب واري خان مي گريد.)
خيرالنساء: ديشب دانستم كه آن شوخ چشم سركش خوش شگون است. مهتاب، چرا خاك بر سر خان مي كني؟ (با دست خاك بر مي دارد و مي پاشد.) خاك بر سر خود كن كه بي شوكت شدي.
مهتاب: (خيرالنساء را مي زند.) خاطرت هست مرا مي زدي؟ خاطرت هست ذليل مرده؟!
خورشيد نيمي از خود را زير رمل و نيمي ديگر را زير خاشاك باديه پنهان كرده است كه سپاه بغداد در پي «سردار» خويش سر مي رسد و به دمي دمار از روزگار حرم خان در ميآورد و خيمه و خرگاهش چو طوماري در هم مي پيچد.
كاروان در راه ، روز
نقلِ رخِ خورشيد: خورشيد وار، باديه اي، رباطي، واحه اي، كريوه اي نرفته فرو نگذاشتم تا كشته اي از پشته ها در پي مهربان به رو برنگردانم. مهر بود و مهرباني نبود. راه بود و كارواني نبود. القصه، تشنه، گرسنه، رنجور، خسته خاطر، روزي چند مبلغي وادي همي بريدم تا كارواني آمد محتاط و ترسان كه حتي از خورشيد مي گريخت. به حملهدار داستان غريبي ام را گفتم، مردّد بود و مرا نمي برد. عازم كربلا بود. گفتم هر چه باشد، مرا بشايد كه غريبم و بر گذر، و بر حسين گريستم تا دل حمله دار به من سوخت و مرا همراه كرد. همة راه او را دعا كردم.
هنگامة غروب خورشيد است. چنان كه وقتي خورشيد كاروان به رباط مهر پاي مي نهد، مهرِ آسمان از آسمان پاي نور در مي كشد.
رباط مهر و مرغزار مجاور، شب.
اهل كاروان از كجاوه ها يك يك پايين مي سرند. چرا همه در چشم خورشيد آشنا مي نمايند؟ آه ، اين ها همگي زنان و دختركان خان كردند كه نالان و نزار چون اسرا به حجرههاي رباط زنداني مي شوند. ساربان جواني خورشيد متحير را به حجره اي هل مي دهد و دور از چشم ديگران از كوزه اش جرعه اي آب مي نوشاند.
خورشيد: سلام بر حسين!
ساربان: سلام بر خورشيد!
خورشيد: مرا از كجا مي شناسي؟
ساربان: زمين خدا گرد است.
خورشيد: مگر ما عازم كربلا نيستيم؟!
ساربان: (قصد رفتن مي كند.) حمله دار مي بيند خاتون.
خورشيد: (دست ها به در حايل مي كند.) نگويي نمي گذارم.
ساربان: (شتابناك) اين كاروان شما را به نجيبخانه بغداد مي برد و امثال مرا به قوّادي. در راه از آبياري به كار گماشته شده ام. (مويان) آه مادر كجايي؟ پريروز روزي پسرت قصد خانه خدا داشت، نرسيد و دم نزد؛ ديروز روز حرامي شد و دم فرو بست؛ امروزه روز او را به قوّادي مي برند. مرگ بر پسرت اگر ديگر نگريزد.
خورشيد: (بر او بيش از خود ترحم آورده.) مگر تو همراه حمله دار نيستي؟
ساربان: او حمله دار نيست، دلال مهر و محبت است و من اسيري چون شما و خواهم گريخت. پيش از آن كه آفتاب برآيد.
بيرون مي رود و در را قفل مي كند و پشت به حجره مي ايستد. ماه در آسمان است. خورشيد خود را پشت در رسانده، با ساربان نجوا مي كند.
خورشيد: مرا با خود مي بري؟
ساربان: نمي ترسي؟
خورشيد: مي ترسم كه مي گريزم. خوف و خطر اين جاست.
ساربان: پس بيدار بخواب. (رو به در مي چرخد و آهسته قفل در را باز مي كند. از لاي در) نام من مهربان است.
خورشيد: آه ! من داغ يك مهربان به سينه دارم، بس است.
ساربان: مرا مهرباني ديگر صدا كن. مهربان تو را هم ديدم.
خورشيد: كجا؟ چه بر سر او آمد؟
ساربان: گريخت. تيري به پايش نشست. لنگ مي زد، اما گريخت. گفت كه خواب ديده است به حج مي رسد. گفت كه مي رود تا خورشيد حرامي ربوده را باز بربايد.
خورشيد: پس هنوز مرا مي خواهد؟
ساربان: بيش از پيش. در راه كه مي آمديم جاي يك پا را روي زمين ديدم. دانستم كه از اين منزل به سلامت گذشته و راه بغداد گرفته است.
خورشيد: (برقي از شعف در چشمش خانه مي كند.) كي مي گريزيم؟
ساربان: ماه كه غروب كرد. شيهة اسب را كه شنيدي. اسب نه، صداي جغد. (ميرود و بازمي گردد.) لاي اين در را باز مي گذارم. از سوراخ ديوار بيرون بيا. ابريقي به نشانه بر در سوراخ مي نهم.
ساربان مي رود و خورشيد به آسمان مي نگرد. ماه خيلي زود در حال غروب كردن است. خورشيد مي نشيند. بي تاب است. دوباره برمي خيزد و در قاب پنجره مي ايستد. صداي جغد مي آيد. به آسمان مي نگرد. ماه گويي به يكباره چون فانوسي خاموش ميشود. خورشيد بيرون مي رود و از ايوان برآمده از حجره ها به دهليزي مي پيچد و در خم تاريكي به چيزي مي خورد. عقب مي كشد تا دوباره به ايوان رود. دستي از پشت او را ميگيرد. خورشيد مي چرخد و سارباني مي بيند مراقب بر حجره اي.
صدا: كجا؟
خورشيد: نمازم فوت مي شود. مي روم وضو بسازم برادر.
صدا: ابريق آن جاست. التماس دعا.
خورشيد به نوري كه از شكستگي ديوار دهليز تو مي زند مي نگرد. ابريقي در نور به نشانه تعبيه كرده اند. خورشيد از نور مي گذرد و بر ترك اسب ساربان مي جهد. اسب به تاخت دور مي شود و به نيزار مي زند كه ناگه خورشيد غريوي بر مي كشد از نهاد و از قفا پس مي افتد. تيري بر پشت او نشسته است. ساربان او را با خود از نيزار به مرغزار مجاور ميگريزاند.
نجيبخانه، روز.
ساربان انگشت خورشيد در جوهر فرو مي برد و پاي اوراقي مي مالد و به دست وكيل مي دهد و كيسه اي زر مي گيرد و مي رود. خورشيد در بالين بيماري چشم مي گشايد و آب مي طلبد. زنان خان كرد در جامه اي ديگر كه گرد راه ندارد، با صورت هايي آراسته و بي نقاب وارد مي شوند. خيرالنساء قدحي آب به لب او مي برد. زنان ديگر مي كوشند بر درد او غلبه كنند و او را بر پاي خود ببرند.
خورشيد: اين جا كجاست؟
قمر: نجيبخانة بغداد!
خورشيد: مگر من نگريخته بودم؟
مهتاب: عقل از سرت چرا.
خورشيد: منجي مهربان من چه شد؟
خيرالنساء: تو را به مهرباني فروخت و خود به قوّادي رفت.
خورشيد: آي، زخم پشتم دهان باز مي كند.
زنان خورشيد را به پاي خود از بناي وهم انگيز و پيچاپيچ نجيبخانه عبور مي دهند.
خورشيد: به كجا مي رويم؟
آفتاب: به فروش، به كنيزي، روزي ما تماشاي تقدير است.
قمر: اي كاش خريدار ما همان مجنوني باشد كه خان كرد ما را از چنگ او ربود.
چهارسوق، روز.
بازاري براي همه جور قماش. دكانداران متاع خويش به فرياد وصف مي كنند و خريداران، كالا و نرخ سبك و سنگين مي كنند. در ميدانچه مانند چهارسوق، زنان را به حراج گذاشته اند و مردم بازار دندان هاي ايشان شمرده يا قوزك پا اندازه مي كنند. زنان نقابي از تور به صورت آويخته اند.
مشتري: (به شكم برآمدة قمر خاتون مي نگرد.) چند شكم زائيده اي؟
قمر: سه شكم. اولي دختر، دومي دختر، سومي دختر!
مشتري: دختر زا را حريف نيستم، گويي دو زن در هم شده باشند.
خيرالنساء: ياوه گو ما زنيم و دختر مي زاييم. نه چون تو گاوميش مردي سبكسر. شوي ما اگر زنده بود تو را به جاي زين به يابويش مي بست.
وكيل: (با چوبدستي بر سر خيرالنساء مي زند.) مشتري مي گريزاني خيره سر! درشتي به اندازه كن، مليحانه، نوبرانه. (با فرياد) الف ليله و الليل. مقبول، مليح، خاتون!
داروغه اي سر مي رسد. پيرانه سر و ترشرو.
داروغه: از شما دختركان كدام به اكراه شوهر مي دهند؟
خورشيد: ما همه را .
زن ها سر به چپ و راست تكان مي دهند كه نفي كرده باشند. خورشيد حيرت مي كند.
داروغه: سخن از جانب خويش گوي، كه جرم تهمت در عدل خليفة بغداد هشتاد تازيانة دردناك است.
وكيل: (مشتي اوراق از پر شال درمي كند.) اين جاي انگشت اوست. (دوباره انگشت او را جوهري مي كند و با اثر قبلي مقابله مي كند.) مرا وكيل بلا عزل خويش كرد تا او را به شوي دهم و طلب خويش تسويه كنم. يك كيسه زر دادم تا او را از كنيزي آزاد كردم.
داروغه: (رو به خورشيد) همراه من به محكمه بيا تا تعزير شوي.
وكيل: از او گذشتم. چه كنم داروغه، او اكنون مال التجارة من است و من از مال خود شاكي نيستم.
داروغه: عدالت از او شاكي است. (رو به خورشيد) برويم.
وكيل درهمي در دست داروغه مي گذارد تا برود، نمي رود. ديناري علاوه مي كند، مي رود. مردي مي آيد خوش جامه و ادا و خوبروي، كه عينكي بر يك چشم دارد. او كاتب يكي از جرايد بغداد است.
كاتب: يا اب القوّاد با دختركان نجوا مجاز است؟
وكيل: اين جا تا نقدي ندهي، بضاعتي نستاني! لاف بسيار شنيده ام. درمي چند بنماي تا روي از دختركان بردارم. (به فرياد) دلارام، گلندام، مليح، مهوش!
نقلِ رخِ خورشيد: او درمي بنمود و ديناري بداد و روي از ما گشود و نظر در هر رويي به رويي كرد آشنا و غريب. اما دندان هاي ما را نخواست بشمرد و قوزك پاي ما را نخواست اندازه كند. چشم هايش را بست و به سخن ما گوش فرا داد تا محزون ترين سخنگو را طالب شود كه طبع شعر او فزوني گيرد و نثر او قوام.
حجرة كاتب، شب.
دري به حجره اي مهجور گشوده مي شود و خورشيد وكاتب در آستانه آن هويدا ميشوند. سگي به زنجير بسته بر تخت ميانة حجره براي كاتب پارس مي كند.كاتب از در به درون مي آيد و پايي بر سر او مي مالد.
كاتب: آرام غزال، غزل آوردم. (به نيش پايي در از پسِ خورشيد مي بندد.) كاتب، قلم به شهرت، شهره گي به جيفة دنيا، جيفة دنيا، به اين حجره موريانه زده داد، كه آب اين جا باشد، نان آن جا، مطبخ آن سو، آبريزگاه اين سو و تختخواب ميانة اين هر چهار، كه هركجا خوابم ربود، ميانة راه نمانم. و اين غزالِ كلب آستان، ساعت شماطه دار تا از اوقات آدميان بيش از اين عقب نمانم. بنشين خاتون.
و خود روي تخت مي لمد و زنجير از پاي سگ باز مي كند كه برود و پاي خورشيد به زنجير مي بندد. سگ از زير در بيرون مي خزد. خورشيد متحير اين مكان غريبه است.
كاتب: جسارت نباشد خاتون. مقام زن در كلام كاتب، مقام مرد است بالمناصفه. اما در حجره و بيت همان به كه مرد سرور باشد و زن كلفت و معشوقه و ساقي. و اگر شوي كاتب بود، افزون بر آن منشي تندنويس؛ كه از خيال كاتب جا نماند. كتابت مي داني؟
خورشيد: شكسته بسته، چيزي.
كاتب: كفايت نمي كند. (پشت رحل تحرير مي نشيند و خامه بر مي گيرد.) پس خانه از غبار بروب و غذا به مطبخ طبخ كن و قصة خويش روايت كن كه كاتب حامي شما نساءالعالمين است و حريت خويش از بهر حريت شما از كف مي دهد.
خورشيد به جارو و دستار همه جا را مي روبد و غبار مي گيرد. حالا در هيئت خدمه هر آن مشغول كاري است. غذا طبخ مي كند، جام و جامه مي شويد و شيشه به هاي دهان پاك مي كند و در عين حال راوي است.
خورشيد: من زني رويا گريخته و دست از اميد شسته ام. قطاع الطريق مادرم را ربودند.
كاتب: «حراميان» در لفظ خوش آهنگ تر از «قطاع الطريق» است.
خورشيد: (دوباره به كاري مي رود.) محبوبي داشتم مهربان و پدري مهربان تر. به قصد خداي خانه مي رفتيم تا در كنار مقام ابراهيم . . . (بغضش مي گيرد.) خاك برايش خبر نبرد تا بداند حاليا خورشيدش خار و زار در مقام كنيز كلفتان است. حرامي مرا از مهربان ربود و حرامي از حرامي و اكنون چون متاعي بي بهاء ، گو ثمني بخس، در حجره كاتبي كه از روي روياي من امثال الحكم و چهل طوطي و كليله و دمنه مي نويسد.
كاتب: هزار و يك شب غزلوار!
خورشيد: (از شرم سر به دو دست سياه از دوده مي گيرد!) اين كتاب در خانه داشتيم، ورق زدم اما از حيا نخواندم؛ تا خود قصه اي از آن كتاب شدم.
كاتب: در راه گفتي كه خان كرد تو را كرد سوگلي حرمسرا؟
خورشيد: حرمي نبود، چادرسرا. (چهره از دو كف بيرون مي كشد. سياه است.) وقتي اسب ها بي صاحب برگشتند، زنان خانه و اسباب خويش به يغما بردند.
كاتب: (جامي از مي به لب مي برد.) تو چه برداشتي؟
خورشيد: جانم را .
كاتب: چه كردي؟
خورشيد: گريختم.
كاتب: به كجا؟
خورشيد: به كربلا. كه از آن جا به مكه روم، نبود. حسين بر او درود باد، از اين سرزمين رفته بود. (اشك از ديده مي بارد.) زنجير از پاي من بردار و مرا روانة كعبه كن.
كاتب: (با چشماني خمار از مستي) رو روايت رفته گو راوي. كاتب شاعر است نه حمله دار.
خورشيد: (دوباره از پي كاري مي رود.) پدرم شاعر نبود، اما از شاعران بسيار ميگفت. دِعبل را مي شناسي؟ شاعري كه چهل سال چوبة دار خويش بر دوش مي كشيد، از آن شعرها كه مي گفت بهر آزادي مردمان.
كاتب: من شاعرم، نه شعر پرست. از شعر نان مي خورم و از قصه قاتوق. و تو ششصد و هفتاد و هشتمين راوي هستي كه به اين جا آمده اي تا دستي برسر و روي حجره و صاحبش كشي. (خورشيد عقب مي كشد.) تا من از حال و روز تو قصه اي ساز كنم در خور ذوق جرايد يومية بغداد.
(خورشيد خود را مشغول مي نمايد و گاه پنهان روي خويش از غبار مي آلايد. چنان كه مشاطه خاك سرخابانه بمالد و يا دوده وسمه كند.) شرح درد و فراق گو.
خورشيد: (گريان) گفتم كه فراق را نبينم، ديدم.
آب ديده، دود از چهره خورشيد مي شويد، زيباتر شده است. كاتب دست از كتابت برمي دارد و بقية جام را سر مي كشد. خورشيد دستار در دلو آلوده از آب غبار حجره ميچلاند و بي خيال مي نمايد، اما زير چشم كاتب را دارد.
كاتب: فتح الفتوح ما شاعران، حُسن ختامي در غزلي است، يا حُسن وصالي در حرمي، بيتي، حجره اي . . .
خورشيد به چرخشي تند، شمشير زنگ زده از ديوار مي كشد اما براي آن كه ننمايد مقصود كاتب را به وضوح دانسته، خود را مشغول پاك كردن آن نشان مي دهد.
كاتب: (با حزم و احتياط) من از جنگ هاي نرفته افتخار شكست بسيار دارم. اين شمشير از بس نجنگيد، زنگيد، پوسيد، و ريخت.
شمشير وا مي رود. خورشيد متحير است. شمشير مقوايي رنگ شده از آب وا رفته است. خورشيد مايوس از اميد به دل آمده، دوباره زمين به دستار از چرك مي آلايد.كاتب دوباره جامي سر مي كشد.
كاتب: فصلي در اين شام اتفاق بياض افتاد بليغ و فصيح، كه نان و مي و خورش فرداي كاتب مهيا شود. اكنون وقت آن است كه شمع فروكُشيم.
كاتب شمع فرومي كُشد و آستين از خورشيد مي كشد. دلو آب زباله در بين آن دو لپر مي زند.
كاتب: من كنيزي كلفت ـ معشوقه خريدم؛ نه شاعري خدمه و جنگ آشنا.
خورشيد: تو در خيال حريت نساء عالمي، من يكي بابت مستوره رها كن، نساء عالم پيشكشت!
كاتب: (دست او را بيشتر مي فشارد.) توكنيز اين حجره اي، و نام تو و اين دلو زباله در ديوان محاسبات جزو اموال محرز كاتب ثبت است.
خورشيد: (به ناچار تسليم مي نمايد.) پس بگذار خود را آن چنان كه كنيزي لايق چون توكاتب مردي بُوَد، آماده كنم.
كاتب دست او رها مي كند و خورشيد مي چرخد و به دلو آبِ آنچه از حجره شسته و روفته است، سر تا به پاي خويش را مي آلايد. خورشيد آسمان انگار از قاب پنجرة حجره با نخي بالا كشيده مي شود؛ نظاره گر و نظرباز.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سلام بر خورشيد ( 3 )
محسن مخملباف
چشمه سار، روز.
زنجير پاي خورشيد در دست كاتب. اورا به سوي چشمه سار مي برد. خورشيد دلو در دست، آلوده البسه و سيه روي از دوده ، در پي كاتب روان. دختركاني كوزه بر سر و دوش از سوي چشمه باز مي گردند. سگ در قفاي كاتب موس موس مي كند.
كاتب: (به طعنه) كلامي در جرايد بغداد از اين كلب آستان نياورده ام و اين چنين وفادار است چرا اين اندازه بهر حريت نسوان قلم مي زنم و بي وفايي مي بينم؟! (رو به خورشيد مي گردد.) در چه خيالي، خام دختر؟!
خورشيد: در خيال گريخته مهربان؛ خداي مهربان؛ كه مرا نيست لابد و اين همه نامهرباني هست.
كاتب: بي خيال! مرا درياب و اين چشمه سار و بيد مجنون را . (و كفي در آب ميبرد و به لب مي چشد.) مورمورت خواهد شد! كفي بنوش!
خورشيد پاي در آب مي نهد. تصوير لرزاني از او در آب چشمه زير سايه بيد. كاتب از نوشيدن كف دستي كه دوباره به آب برده ، باز مي ماند.
كاتب: (به هيجان آمده) اين چشمه سار همه ترا، آب تني شيرين قصه ها همه مرا.
سگ از حسودي بالاي درخت مي پرد، غران. خورشيد به لج از چشمه بيرون مي رود، نالان. كاتب زنجير مي كشد، شادان. اينك اين خورشيد تا زانودر آب. شاخه اي از بيد بر موهاي او. دختركان قالي شوي، بساط خويش پس پس عقب مي كشند، اما نمي روند و در گوش هم به نجوايي، خنده اي، قصه را پي مي گيرند. خورشيد پا به كف چشمه مي كوبد تا گل آلود شود و از نگاه كاتب محجوب بماند.
كاتب: به آب شو، مه روي سيمين ساقِ سنگدل. نقدينگي اوصاف و گنجينة لفظ و لغات من از وصف تو ته كشيد و سود توحاصل نشد سركش!
زنجير مهار خورشيد، به درخت. دلو از آب چشمه و تلألو نور، لبالب. تصويرهاي كند: از هر دلو آب كه كاتب مي پاشد، خورشيد را نفس تنگ مي آيد و فريادي مي كشد كه چون خود تصوير كند است. شتك آب بر دختركان قالي شوي؛ كُند. عقب مي كشند؛ كند. سگ چو بختك از تصوير بيد بر تصوير خورشيد مي جهد؛ كند. خورشيد در آب چشمه غوطه مي خورد و چنان است كه لحظه اي ديگر غرق شود؛ كند. كاتب چون ناجي به نجات مي رود؛ كند. دختركان از حاشيه چشمه كوزه بر سر و قالي بر دوش مي گريزند؛ كند. كاتب با دلو بر سر خود و سگش آب مي ريزد.كندي تمام ، تندي دوباره به باد؛ باد در علفزار. سگ از جلو پارس كنان،كاتب از ميان خشمگين و دوان، خورشيد چون دختركان . اكنون پاك و پاكيزه از آب چشمه سار و از آفتاب چو خورشيد آسمان. به چاهي مي رسند. كاتب مي ايستد. سگ راه رفته را باز مي آيد و رو به خورشيد پارس ميكند. خورشيد گويي از حمله اي يا وهم خدعه اي عقب مي كشد.
كاتب: زن و اژدها هر دو در خاك نِه
جهان پاك از اين هر دو ناپاك به.
و دلو به چاه فرو مي كوبد.
چهار سوق، روز.
فروشندگان وصاف قماش خويش. وكيل بر كرسي در ميانة ميدانچه. مشتري نقابداري كه بر جهاز جملي نشسته بر سر خيرالنساء چانه مي زند. كاتب ميانة زنجير مي كشد و سگ و خورشيد با خود از پس مي آورد.
كاتب: اين غزل تو را، آن قصيده مرا. (پاي خورشيد از قفل زنجير رها مي كند و پاي خيرالنساء به زنجير مي كشد.)
وكيل: سرانه مي طلبد. درهمي، ديناري، به كرامت شيخ.
كاتب: سبك اگر باشد، قَبِلْتُ.
وكيل: (به خيرالنساء) لبيك بگو خيرالنساء ؛ بختت گشود؛ خير پيش! (رو به كاتب) اين يكي را پس نمي گيرم شيخ. خوب همه جايش ورانداز كن. (قوزك پايش را به گودي عصا چون پاي اسبي كه به نعل كشند، بالا مي آورد.) مردانه و زبر است، دبه نياوري! (با عصا به گونه اش مي زند كه خيرالنساء از درد آه مي كشد و دندآن هايش هويدا مي شود.) از عقل و دندانش تهي است، دبه نياوري ! (خيرالنساء را به ضرب عصا مي چرخاند.) ظاهر و باطن؛ اما راهوار، ملنگ، خديمه، نديمه، نفيسه.
وكيل وكاتب و مرد نقابدار بر سر قيمت و سرانه افزون به چانه مشغولند و سكة ريز و درشت بدل مي كنند كه خيرالنساء در گوش خورشيد نجوا مي كند.
خيرالنساء : زنان جملگي به اول مشتري رفتند، الا من. و تو اول زني كه به دبه پس مي آورند. مرا آداب آزردگي مردان بياموز كه عمري جز اطاعت ايشان نياموخته ام.
خورشيد: من صورت آلودم تا سيرت نيالايم.
مرد نقابدار خورشيد را به مهار جمل كمند مي كند ودر پي خويش از دل مردم بازار ميبرد.
نقلِ رخِ خورشيد: مرد نقابدار مرا با خود به بيتي برد، غريب. فرشش، همه طاق شال؛ تختش، همه تابوت؛ بويش، همه سدر و كافور و مردگاني در آن، همه چشم بازمانده به دنيا. مرد نقابدار به دلِ انگشت، پلك ايشان همه مي بست و نمي شد. من از خوف جيغ مي كشيدم. (تصويري از خورشيد جيغ كشان.) و شد آن هنگام كه مرد نقابدار نقاب از چهره همي دركشد.
غرفه اي غريب، شب.
خورشيد صيحه اي كشيده به حال مرگ خود را به در غسالخانه مي رساند؛ قفلي و كلوني و قفلي مكرر. خورشيد مي چرخد. مرد نقابدار پيش روي اوست. خوره از صورتش اسكلتي ساخته است.
مرد نقابدار: در تنم خوره نيست. روزگاري بر اين صورت هم نبود. روزگاري كه دختر حاكم بغداد مرا به دل عاشق بود. من صاحب جمال بودم و او صاحب جلال. حاكم اين وصال را خوش نداشت؛ پس به جذامخانه ام محبوس كرد. اين داغ به صورتم از آن ايام ماند. (نقاب ، حجابِ چهره مي كند.) حريف اين كه ديدي، و حديث اين كه شنيدي.
به خورشيد يورش مي برد. خورشيد پس مي نشيند و در تابوتي ايستاده خِفت مي افتد و با هم به زمين واژگون مي شوند. خورشيد از دل ديوار سُست خشتي بيرون مي كشد و آن را از تيزي بر سر خويش عمود مي گيرد.
خورشيد: پيش تر نشوكه اين خشت مرا چنان كند كه خوره هنوز با تو نكرده است.
مرد نقابدار: (فانوسي از گِل ديوار به دست مي گيرد؛ چنان كه هيكلي را چراغ سر و صورت باشد.) تو اكنون مرا زوجه اي و من از تو به قاضي شكايت مي برم كه تمكين نميكني.
خورشيد: و من از قاضي به خدا شكايت مي برم كه زني به كابين مهربان درآمده را هر شام به كابين نامهرباني مي فرستد.
مرد نقابدار: قاضي از خدا نمي ترسد، من از مرده مردم. ما هر دو را اين اسباب معيشت است.
يك صدا: (كه معلوم نيست از كجاست.) به سياست نشو، سياست مي شوي مردك!
مرد نقابدار: عذر تقصير سردار.
خورشيد سخت متحير و اميد از كف داده . مرد نقابدار مي غرد و به گوشه اي از غسالخانه مي رود و طاق شال از مرده اي برمي دارد و بر سنگ برآمده اي كه مردگان بر آن شستشو دهند، مي اندازد و از ابريقي آبي مي پاشد، شتك وار.
مرد نقابدار. : گلاب است كه بوي سدر وكافور برود. (و ظرفي خرما از گنجه اي بيرون مي كشد و روي طاق شال مي گذارد.) اين خرماست. (و از جيبش نان وحلوايي بيرون مي كشد، رو به خورشيد.) شامي و شويي و خواب خوشي و خلاص. صبح فردا تو را خوفي نيست. زنان را تو بشوي و نيم از مزد بردار.
مصمم به سمت خورشيد مي رود وچادر او را مي كشد. خورشيد كلوخ بر سر خويش مي كوبد؛ وامي رود و به اطراف مي پاشد. مرد نقابدار دريچة گنجه را مي بندد ودر دامن خورشيد مي آويزد و او را بر سنگ برآمده چون سفره اي پهن مي كند. مرده اي در تابوت مي نشيند. همان سردار فاتح چادرسراي خان كُرد است.
سردار: چه ساعتي است؟
مرد نقابدار: بخواب سردار. هنوز تا نيمه شب دانگي مانده است.
سردار: آخر گرسنه ام.
مرد نقابدار قفل غسالخانه مي گشايد. دو حاجب بر درگاهند. داروغه از ميان حاجبان تعظيم مي آورد.
داروغه: شام سردار حاضر است.
دوحاجب مجمعي مي آورند برطبقي كه از آن بخار طعام بلند است. سردار كه تپانچهاي در دست دارد، خود حجاب از مجمع شام كنار مي زند. بخاري فزونتر به هوا برميخيزد.
سردار: (با لرزش) آه از سرما . . . من اين خوف از گور، به گور مي برم . . . (رو به مرد نقابدار) اين بار چندم است؟
نقلِ رخِ خورشيد: مرد نقابدار عرض كرد سي و ششمين شب سه شنبه. سردار فرمود چند بار مانده؟ عرض شد الا اين يكي، سه شب سه شنبه ديگر. سردار فرمود اين دوا هيچ افاقه نكرد و كابوس مرگ از رويايش نمي رود و اگر هنوز مراسم غسل وتدفين مكرر مي كند، بدان خاطر است كه اجر مراسم پيشين محفوظ بماند. سردار شام خورد و مرد نقابدار او را بر سنگ برآمده غسل داد. پنبه به يك چشم و دوگوش و دهان فرو برد و كفن كرد و در تابوت گذاشت و سربازان او را به سراي سكوت تشييع مي كردند و من از ترسِ تنهايي، سايه به سايه برعقب ايشان همي شدم.
سراي سكوت، شب.
جوخه اي از سربازان به تشييع سردار مي روند. پيشاپيش جوخه طبل ريز و درشت. مرد نقابدار بيل بردوش و كلنگ بردست از پي جوخه، و خورشيد از پي تابوت. سردار سر از تابوت بيرون كرده از لاي كفن تشييع جوخه را مي پايد و از سرما مي لرزد و تپانچه بر سينه مي فشارد.
نهايت كار: تابوت بر زمين. سربازان به احترام. گوركني تمام. سردار در گور. تلقين. لحد. و خاك در گور سردار. سردار احساس خفگي مي كند و تپانچه مي كشد. و چنان چون مرده اي مسلح در پي جان زندگان مي گذارد. سربازان هريك از خشم و خوف سردار به سويي گريزانند.
سردار: در اين سر هنوز سوداي سرداري است. (تپانچه روي شقيقه سربازي به زمين خورده مي گذارد.) اين سر، سرخوشي ناكرده از دنيا برود؟! (سربازان ترسان گرد سردار حلقه مي زنند. سردار تپانچه روي سر سرباز ديگري مي گذارد.) اين سر، چه اندازه مي ننوشيده مي گذارد، اگر از دار دنيا برود سرباز؟!
سرباز 1: (حرمت مي گذارد.) سر سردار سلامت!
سردار نظر به روي خورشيد مي كند. تپانچه رو به مرد نقابدار مي برد.
سردار: اين سر چه اندازه بي بي به نكاح نبرده و از دار لذت مي رود سرباز؟
مرد نقابدار: پيشكش سردار باشد آن كيسة زر كه به كابين اين بي بي دادم.
سردار: دوكيسه زر به او بدهيد.
داروغه: خوره ارزاني ات باد كه اين خدعه سي بار مكرر كرده اي و سردار به خود نيامده است.
دوكيسة زر به او مي دهند. سربازان سردار را جامة سرداري مي پوشانند.
سردار: من از خوف مرگ، به مي و محبوب مي گريزم.
نقلِ رخِ خورشيد: هركجا كسي از چيزي به من مي گريخت. خان كرد، از پيرانه سري؛ كاتب جريده بغداد، از حقارت شكست جنگ هاي نرفته؛ مرد نقابدار، از خوره و سردار، از مرگ؛ ومن از همه و هر چيز، به مهربان؛ كه نمي آمد. به مرگ، كه نبود. به خداي كعبه كه همي نمي نمود.
كوي مي فروشان، نيمه شب.
سردار و خورشيد را موكب ارابه اي است. ملازمان در پس و پيش وكنار آن ها را محافظند. مستان گذر تلو تلوخوران گاه راه بر شتاب موكب سردار و اسبان سواران ميبندند. سردار پياده مي شود و چوب سرداري اش را به چادر خورشيد مي گيراند و او را همراه خود مي كشد. داروغه خود را به سردار مي رساند.
داروغه: جسارت است سالار، لكن خوف و خطر در پياله فروشي فراوان است. فدويان را همراه كنيد، جان نثاري كنند. به يك اشارة ابروي سردار، راستة باده فروشان قرق مي كنيم.
سردار: عمري است سردار فاتح در پي خوف و خطر است داروغه. اگر از مرگ خوفناك است، بدان خاطر است كه در سراي مرگ، مرگي نيست تا از خوف آن به شوق زندگي آيد.
داروغه: سردار بي سپاه را خرده مردمان بي خرد به جا نمي آورند؛ بدعت مي شود، رسم بزرگي متروك مي شود.
سردار: اين مردم را اسب و سپاه و نشان و تپانچه به تعظيم مي آورد. (تپانچه را با غلاف به داروغه مي دهد.) بيم آن دارم به هر تيري يك ساقي يا لوتي از پاي اندازم. (نمد از اسب برداشته چون بالاپوش در بر مي كند. و كلاه از سر برمي دارد و نشان از شانه مي كند.) راستة پياله فروشان را به دست خالي فتح مي كنيم.
داروغه: زور همراه نمي كنيد، زر همراه بريد. مردم دنيا جملگي خود فروشند. اختلافي اگر هست در قيمت است. (سردار بي رغبت شنودن مي رود.) پس بي بي را واگذاريد تا براي سردار به حرم بريم. مست مردمان و الوات در او طمع مي كنند؛ سردار مست است و بهانه مي دهد و كار از دست مي شود.
خُمخانه ، ادامه .
سردار، خورشيد از پي خويش مي كشد و به خمخانه مي شود و بر سريري مفروش در كنارة حوضي مي نشيند. مطربان جلوه كرده اند و آوازي حزين را نغمه رباب و ناله ني و چنگ همرهند.
سردار: بنشين بي بي! (رو به ساقي) دو ساغر ما را ميهمان كن ساقي!
ساقي: (سبوكش و خم بر دوش پيش مي شود.) ميهمانسرا تعطيل است و ساقي اُرد از درهم و دينار نقد مي برد. (سردار مشتي سكه بر سرير مي ريزد. ساقي برمي دارد.) اين شاهدِ محجبه بهر چه حيلت آورده اي گور گريخته؟ پي شور و شر مي گردي شوربخت! (و ميرود.)
سردار: اگر يكي كمان ابرو بر بادام چشم به سايه فروآوريم، زهره از همة سپاه برده باشيم؛ يكي از آن قشون در اين ميانه نيست تا جبروت ما به ساقي فاش گويد. دردا ودريغا بي بي كه آن همه جلال، از نشان سردار است نه از خود سردار. اين حقارت به شبي ما را ميكشت، اگر مي هوشياري مان نمي كشت.
ساقي دو قدح از باده پر مي كند. سردار جرعه اي مي نوشد.
سردار: نوش بي بي.
خورشيد: بي بي اهل اين باده نيست سردار.
سردار: مرحبا بي بي! (رو به ساقي) شراب ارغواني! اين شاهد رقابت از ته آغاز ميكند. ما هم از شراب ارغواني مي آغازيم. (ساقي مي رود.) سردار نانجيب زن بسيار ديده است؛ آن چنان كه شماره نمي داند؛ اما هيچ يك از شراب ارغواني به مستي فرو نمي شد. مرا به جنگ مي خواني بي بي؟! (ساقي شراب ارغواني مي آورد و سردار پياله به لب مي برد، اما از خورشيد حركتي رويت نمي كند.) بهانه ميجويي بي بي يا رخصت مي طلبي؟!
خورشيد: من از مي تقدير مدهوشم. به مي انگور نيازي ام نيست.
سردار : عجبا ، عجبا .اين اول شاهد است كه سردار به فراموشخانه مي آورد و خويشتنداري زهاد پيشه مي كند. لابد اگر تو را به خلوت برم، نجيبي مي كني! (مي خندد) اين خدعه از بهر دلبري سردار پيش كشيدي گيس بريده؟ بنوش دهان گشوده! (خورشيد نمي نوشد.) بنوش تنگ چشم! (خورشيد نمي نوشد.) ترس از مستانگي؟! رجز بي مايه خواندي هرزه! من هزار پياله بنوشم هنوز مست نباشم! (جرعه اي مي نوشد. احساس تلخي مي كند. با فرياد) مزّه ، ساقي!
ساقي در پياله هايي پسته و فندق مي آورد. سردار از جيبش سكه درآورده، در مشت ساقي مي ريزد، دانه به دانه.
سردار: ساقي اين سكه ها از چه ضرب كرده اند؟
ساقي: از زر و سيم.
سردار: و تو اين مي ناب به زر و سيم مي فروشي؟ (مي خندد.)
ساقي: و با اين سيم چه مي خرم كه از آن مي مرا به باشد؟! اين مزاح سبك صد شام مكرر كرده اي و دريغ از پوزخندي و باز دست نمي داري. (به غمزه مي رود.) اين شام زود تن خارش ات آمده. (به فرياد) لوتي، لوتي!
الوات طَرْفِ كله كج مي نهند و دستار بردست مي پيچند.
سردار: سردار اين مزاح اگر هزار بار به قشون خويش مكرر مي كرد، از خنده ميمردند تا فرمان رسد، قشون نخندند. و اين ساقي خدنگ، سردار به لوتي مي ترساند! (باده مي نوشد.) بنوش بي بي كه اگر مرا خشم آيد، اول يقه از توگيرم به انتقام. نوش!
خورشيد: نوشيدني نيست.
سردار: مرحبا . . . مرحبا . . . ننوشي ها! تو از جبروت سردار باخبري و فرمان نميبري. من هزار مرد با تو يك زن از زهره برابر نديده ام. (ساغر به سرير مي شكند.) اگر سر بر بدن خويش مي خواهي بنوش بي بي!
خورشيد: اگر سر بر بدن خويش نخواهم؟!
سردار ساغر شكسته به آينه مي كوبد. تصوير ساقي فرومي ريزد. الوات هريك از گوشهاي دستار به دست پيش مي آيند و تا سردار بداند بر او چه مي رود، به هوا برآمده به پاشويه حوض فروكوفته مي شود. سردار به آن ها مي پيچد اما به كاري قادر نيست و هرگاه به سويي پرتاب مي شود. ساقي را بر او رحم مي آيد.
ساقي: خمّار! هريك از الوات را سكه اي اجرت ده و آينه را تاواني و خلاص. تو را حريف اين بي بي است. اگر تواني مستش كن و موي و ميانش گير و برو تا غائله اي در ميان نيفتاده است.
سردار تلوتلوخوران از پاشويه برمي خيزد، دست در جيب كرده، هريك از الوات را سكه اي مي دهد تا سر خويش گيرند؛ و شاگرد پياله فروشي را مشتي سيم از مستي و ناداني به تاوان آينه اي. و برسرير مي سُرد.
سردار: مرحبا بي بي! مرحبا! ننوشي ها! حتي اگر اين بار سردار به دست الوات مُرد هم ننوش! (رو به ساقي) ساقي تلخ وشِ مرد افكن. (صدايش از مستي كش مي آيد.) بي بي! هوشياري سردار به سبويي مي رود، اما تنهايي اش به قشوني نه. اين بار بنوش و مرا از تنهايي برهان.
شاگردان آينه اي ديگر از جاي پيشين مي آويزند. ساقي در آينه خم مي مي آورد و به سبوي سردار مي ريزد. سردار در دم سرمي كشد و از مستي، سبو به سرير مي اندازد و ميشكند. ساقي سبويي ديگر پر مي كند.
سردار: سر خم مي سلامت، شكند اگرسبويي. بنوش بي بي تا رازي از سردار بر تو فاش شود. (به نجوا) تو اولين زني نيستي كه پا بر دل سردار مي نهي. همسر سردار پيش از تو با او چنين كرد . (مويان) سردار اين هميان حقارت از روزگار آن زن بردوش مي كشد. (خشمگين) پيش شما زنان گماشته سرداران ارجح است كه با ايشان مي گريزيد؟
و تصوير ساقي به ساغر از آينه فرو مي ريزد. الوات جام در دست از جاي جاي خمخانه برمي خيزند . دوباره سردار دستغاله اي در دست الوات. تا از خون به رنگ شراب مي شود. خورشيد از خوف غريو برمي آورد. الوات او را هم مي نوازند. ساقي ديگر باره ميانجي ميشود.
ساقي: مجنونِ بي ليلا! خام سر! ديو خوي! درشتي به طاقت كن. زود الوات را سكهاي مزد شست ده كه تو را هوش آوردند از آن مستي كه بضاعت خويش نمي دانستي؛ و آينه را به تاواني جاي خويش بياويز و سر خويش گير و برو. يك خر از ميان خران كم، به! خون خويش مباح كرده اي امشب.
سردار بي خودانه تر از پيش هر يك از الوات را سكه اي مي دهد، اما چنان مست و مريض وار است كه الواتي را نشانه مي رود و الواتي ديگر را سكه اي عطا مي كند ودست آخر آنچه در جيب خود دارد به كف مي آورد و به دامان ساقي مي ريزد.
سردار: (رو به ساقي) دو پيمانه مي قيرگون مردآويز هفت ساله. (ساقي دو پيمانه پر مي كند.) بنوش هرزه! اين شب بر من حرام كردي! (ملتمس و مويان) تو را به خدا بنوش!
خورشيد: (غمزده وار) من از خانه بيرون شدم، خداي خانه مي جستم. سالياني رنج راه بردم و خداي خود ننمود، و مرا چنين تنها چون نانجيب زنان در دست الوات مردان و مست مردمان وا نهاد. تو سردار از بهر آن خدا چه كرده اي كه بيش از آنچه تو را داده ، ميطلبي؟
سردار: (جام اول را نوشيده است.) من خدا از عادت بر لب آوردم؛ اما تو از بهر خدا چه نكردي، كه اين چنيني و باز به او مومني و به اين شراب خالقِ مستي و راستي كافري؟!
خورشيد: طلب از خداي افزون مي كنم.
سردار: هرزه زني كاسب تر از توشاهد نديده ام. جامي برلب آر تا سردار بدهي خدا تمام وكمال با تو تسويه كند. بهشت شداد بس است؟! كعبه مي طلبي؟! لبي ـ حتي چنان چون سگان ـ بر آب فرو كن، راه كعبه از تن سپاهيان بر تو فرش مي كنم و خود چون غلامي حلقه به گوش به بدرقه مي آيم. هرزه كاسب بس است يا علاوه كنم ؟!
خورشيد: كاسب نيستم، عاشقم؛ به مهري كه مهربان شمه اي از اوست.
سردار: نمي نوشي؟! (جام دوم سر مي كشد.) مرحبا ننوشي ها!
تصوير ساقي در آينه هراسان مي چرخد و فرو مي ريزد. الوات برمي خيزند و سردار را پيش از آن كه بداند به هوا برده در حوض فرو مي كنند. خورشيد هراسان از معركه مي گريزد.
نقلِ رخِ خورشيد: ذكر مستي سردار در افواه عوام افتاد و ديگر روز سراي پياله فروشان زير سُم ستوران سپاه بغداد با خاك يكسان شد و سردار چندي از سپاه عزلت گرفت به دلمردگي و سربازان همه جا در پي آن بي بي تجسس مي كردند؛ تا سردار سپرد براي سر بي بي جايزه مقرركنند و طايفة الوات و متكديان هركجا در پي بي بي مي گشتند و من از خوف به هيئت گدايان درآمدم و زبان سؤال گشودم و روزگاري چند به همراه ايشان به دنبال خويش مي گشتم و نمي يافتم. تا روزي دولتمندي همه گدايان شهر را آش نذري داد در كاسه هايي از گل پخته؛ مصور به تصوير همان بي بي. گدايان گفتند اين خدعه از سردار است كه بي بي جادوگر را بيابد. و من روي خويش به زغال چون زنگيان سياه كردم تا گدا مردم مرا به جا نياورند و رخت حبشيان پوشيدم و رد آن كاسه و كوزه ها پي گرفتم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سلام بر خورشيد ( 4)
محسن مخملباف
تيمچة سفالگران روز.
خورشيد به تيمچة سفالگران پاي مي نهد و در هر سفالگري سري فرو مي برد. همه مهربان مي نمايند و لبخندي بر لب مي آورند.
سفالگران: بفرما بي بي.
اما هيچ يك مهربان او نيستند. تا به كارگاهي مي رسد كه يكسر نقش او بر كاسه و كوزه قلمي مي كنند. خورشيد چهره در نقاب چادر مي برد و در پناه كوزه اي بزرگ يك يك سفالگران را ورانداز مي كند. هيچ يك مهربان او نيستند. غلامكي از آن ميان ـ نامش عبدالله ـ به سخن مي آيد.
عبدالله: كوزه مي خواستيد بي بي؟
خورشيد: به چند اما؟
عبدالله: يك كاسه و يك كوزه يك درهم.
خورشيد: از چه هنگام اين نقش بر اين كوزه ها مي زنيد؟
عبدالله: اين چهلمين هفته است.
خورشيد: اين نقش از كجا آورده ايد؟
عبدالله: خواجه دكان اين نقش به ما آموخت.
خورشيد: خواجة دكان كدام شما است ؟ من هزار كوزه خريدارم از براي حبشه.
پيرمرد: (سر از كار نقش برمي دارد.) خواجة ما هر عصر پنج شنبه به مسجد مي شود.
خورشيد: شويم تاجر است؛ مرا نشاني بگوي تا اگر خدا بخواهد هر چه كوزه هست امشب به جمل بار كنيم.
پيرمرد: (به خورشيد نگاه مي كند.) عبدالله با بي بي به مسجد شو. بيرون باش تا خواجه از دعا فارغ شود. تا خود نيامده پيش نرو بي بي، كه حواس تجارت ندارد. گمشدهاي دارد و در پي اش چهل عصر پنج شنبه به اين مسجد شده است.
عبدالله چادر خاتون را مي گيرد و مي كشد و به همراه خود مي برد.
پيرمرد: (به شاگردي ديگر) غلط نكنم اين بي بي روي از زغال سيه كرده بود تا زنگي بنمايد. مگر سياهي، همه چيزش به آن بي بي جادوگر مي برد. دكان را مراقب باش تا محتسب خبر كنم. اي بسا اين يك كار به همه كار عمرم بيارزد. (و شتابناك مي رود.)
خورشيد در پي عبدالله به تيمچه مي رود.
عبدالله: خواجة خوبي است بي بي. چانه بازاري كن، ارزان مي دهد. غلامانة مرا فراموش نكن. خواجة خوبي است بي بي، عاشق است. عاشق نقش كوزه ها. پايش شل است. (اداي شل ها را در مي آورد.) نذر كرده چهل عصر پنج شنبه دعا بخواند. مي گفت صاحب آن نقش يا خودش مي آيد و يا ديگر من از مسجد بيرون نمي شوم. ما شاگردها گفتيم اگر از مسجد بيرون نيايي، ما دكان بي خواجه را چه كنيم ؟ گفت بر سر خواجه اش خراب كنيد. من شما را در مسجد مي گذارم و برمي گردم. مي ترسم خواجة ما ديگر نيايد و شاگردها همه كوزه ها را غارت كنند. (به مسجد مي رسند.) داخل شو! هركه را نالانتر يافتي، خواجة مهربان ماست.
عبدالله دوان دوان دور مي شود و خورشيد به مسجد مشرف مي شود.
مسجد : صحن و شبستان، روز.
مسجدي پر رونق است و خداخوان فراوان. خورشيد روي سياه از زغال به آب حوض مي شويد. چند نمازگزار حيران او را مي نگرند. خورشيد در پي مهربان همه جا را مي جويد. آن جا، يكي در هيئت مهربان به ركوعي طولاني است. خورشيد نزديك مي شود. جوان سر از ركوع برمي دارد اما مهربان نيست. آن جاي ديگر، كسي به همان قواره كه مهربان بود، در سجده اي طولاني. خورشيد نزديك مي شود. حتي صدايش به صداي مهربان مي برد تا سرانجام سر از سجده بر مي دارد و مهربان نيست. اين جا، آن جا، هرجا و هركس؛ اما مهربان نيست. خورشيد باز هم مهربانش را مي جويد. تا در گوشه اي پرت از يك شبستان، بر روي يك بوريا و درست در زير يك ستون از نور آفتاب، مهربان را به قنوت مي بيند .خورشيد ابتدا مات مي ماند و بعد از حال مي رود. مهربان نالان و اميدوار دعا مي خواند و نمي داند كه خورشيدش در يك قدمي او به زمين افتاده است. دوباره خورشيد به هوش مي آيد و برميخيزد و رو به روي مهربان مي ايستد. مهربان دست از قنوت پايين مي آورد كه خورشيد را مي بيند. لحظه اي درنگ مي كند ، دوباره دست به قنوت مي برد.
مهربان: نگارا! تا ساعتي پيش از تو خورشيد را مي خواستم و اجابت نمي كردي، حال كه از تو خودت را خواستم، خورشيدم مي دهي. من اين ناز با تو مي كردم، به روز حشر عذابم نمي كردي؟!
دست از قنوت برداشته بي اعتنا به خورشيد به ركوع و سجود مي رود و به تشهد مينشيند و سلام نماز مي دهد و به دستي كه از سه سو تا شانه بالا مي برد، شيطان از خويش مي راند و گيوه از كنار بوريا برمي دارد وشلان شلان مي رود. خورشيد او را صدا مي كند. مهربان مي ماند و مي گردد؛ و چنان كه وهمي پيش روي داشته باشد، خيره تر مي نگرد تا بداند چه بود آنچه او خورشيدش پنداشت. از ظلمت شبستان ستونة نوري مي تابد. چنان كه در شب تاري صبح برآيد، دلالت بر خورشيد تابان. مهربان صيحه اي مي كشد و از حال ميرود.
يكي از مردم: (به فرياد) اين جا يكي حاجت گرفت!
مردمان مسجد بر سر مهربان گرد مي آيند و او را به صحن مي برند و هركس تكه اي از جامة او را به تبرك مي برد. خورشيد در اين ميان باز از مهربان جدا مي ماند و هرچه تلاش مي كند، جمعيت او را به ساحل هيجان خود مي راند. به ناچار مي نالد.
خورشيد: اي مردم من حاجت او بودم. چرا حاجت از حاجتمند دريغ مي كنيد؟!
يكي از زنان: تكه اي از چادرت را به من مي دهي؟
و به دندان چادر خورشيد جر مي دهد. حالا زنان مسجد بر سر خورشيد مي ريزند و او را بين خود فرو مي برند. چنان كه اگر كسي سر رسد، در جماعت شوريده ، نه از خورشيد نشاني مي بيند و نه از مهربان.
نقلِ رخِ خورشيد: خادم مسجد مرا كفني داد كه چادر كنم و مهربان را كفني، تا پيرهن و از چنگ مؤمن مردمان رهانيد و ما از راه هاي نرفته و ناآشنا بر بام رباط و سراي بيخبر مردم دنيا، به دكان مهربان شديم. شاگردان همة كوزه ها برده بودند و عبدالله گريان بر دكان نشسته بود، كه چرا كوزه اي از آن همه او را نصيب نشد. مهربان او را وعده اي ديگر داد و روانه خانه اش كرد و در دكان بست و شد آن هنگامه كه من بودم و مهربان و خدايي كه از هر روزن و نوري خود به ما مي نمود و من از حال خويش بي خويش بودم و از دست مي شدم. مهربان قدحي آب از شكر شيرين كرد و به عرق برآميخت و به گلاب گل رويش مُطّيب كرد و جرعه جرعه در حلق من فروريخت و عمر از سر گرفتم.
سفالگري مهربان، شب.
خورشيد كاسه مي سازد و مهربان نقش او بر كوزه مي زند. هر دو گويي در لباس احرامند. از هر سوراخ ريز و درشتي نوري غريب به كارگاه مي تابد و فضايي سراسر وهم انگيز فراهم مي آورد.
مهربان: هوا مسيح نفس است و حرم در پيش است و حرامي در پس. اگر برويم، برده ايم؛ وگر بخسبيم، مرده! من اين را به رويا ديده ام.
خورشيد: (مي خسبد.) اين همه رويا كه در بيداري مي بينم بر من سنگين است. اكنون جز خواب خيالي ندارم. پاي من راهوار نيست.
مهربان نيز بر كوزه اي، چنان چون نقش خويش مي خسبد.
نقلِ رخِ مهربان: نخستين دشمني كه بر سر ما تاختن آورد ، خواب بود ؛ چندان كه پاسي از شب درگذشت و در زدند.
در مي زنند.
مهربان: (از خواب مي پرد.) كيست؟
داروغه: ما در پي يك بي بي هرزه و جادوگر آمده ايم؟ (باز هم در را مي كوبد.) در را بشكنيد!
خورشيد از خواب گران سر برمي دارد. در دكان شكسته مي شود و داروغه و پيرمرد وارد مي شوند.
پيرمرد: (خورشيد را نشان مي دهد.) مگر رنگش، خود اوست. در روز روشن، چون شب سياه بود؛ در شب سياه ، چون روز سپيد است. مراقب باشيد به جادو نگريزد.
داروغه: اين همان شاهد بازاري است كه سردار از سراي سكوت به پياله فروشي برد و تا پاي جان چنان تحقير كرد، كه هزار فتح ديگرش غرور نبخشيد .
چنان است كه خورشيد اين همه را هنوز به خواب مي بيند. مي كوشد بيدار شود.
داروغه: (رو به پيرمرد) روزگار شام سياه ات سپيد كرد. (سكه اي پيش پاي او مياندازد.) بيا اين شام آخر را طوري به سر كن تا فردا شود. (به شحنه گان) آن ها را ببنديد و ببريد.
شحنه مردان از كمين به در جسته، دست خورشيد و مهربان يكان يكان بر كتف ميبندند و از دكان مي برند.
مهربان: (رو به پيرمرد) اين دكان به رسم يادگار از من تو را باشد، تنها اسم آن به خط خوش تعويض كن. بگو بر در دكان نام يهودا نويسند.
محكمة عوام، روز.
ميدانچه اي گود از سه سو و باديه اي از يك سو و پلكآن هايي از سنگ كه از هر سو بالا رفته است و خلقي انبوه گرد آمده اند. تشييع كنندگان مرده اي، تابوت بر زمين مي نهند تا پس از انجام كار خورشيد و مهربان، مردة خويش به خاك سپارند. پدران كودكان برسر و دوش نهاده اند تا تماشا آسانتر باشد. مهربان و خورشيد در همان كفن كه خادم داد، در ميانة ميدانچه، دست و پاي در زنجيرند. شاكيان سمت راست ميدان ايستاده اند و قاضي بر بالش ديبا تكيه زده، غلامي با پر طاووس باد گرم از او مي بَرد.
قاضي: براي عبرت مردمان بغداد محاكمه مي كنيم، مكارة خاطية زانيه اي را خورشيد نام. (رو به خورشيد) سيه روي از قيامت نمي ترسي كه فساد در مردم انداختي؟!
خورشيد: (با فرياد) اي كاش قيامت دروغ بود تا با مرگ من، مردم از مردم ديده ام يكسر به فنا مي رفتند. مرا ترس از قيامت اگر هست، بابت ديدار دوبارة مردم دنياست.
قاضي: در ناصيه ات كفر مي بينم و زندقه. شاكيان پيش روي مردمان شكوه كنند، تا محكمه داد ايشان بستاند. (به فرياد) شاكي اول!
حمله دار: (از صف شاكيان برمي خيزد.) من اين خاتون به كربلا مي بردم، از كاروان گريخت و اجرت نداد. (رو به خورشيد) پس از آن هيچ كجا از من به نيكي ياد كردي؟
خورشيد: آري. هركجا كه خدا از ياد بردم.
حمله دار: اكنون شنيده ام اين مردك (اشاره به مهربان) او را پا اندازي مي كرده است. اگر به قافلة منش همراه كنيد، او را به آن وادي گم كنم كه عرب ني نتواند انداخت؛ تا شهر بغداد از بد و بدي برهد.
مردمان غريو تأييد سر مي دهند.
خورشيد: (رو به مردمان) نيكا شهرا! كه بدت مهربان بود.
قاضي: (سر از جيب تفكر برمي آورد.) اي كاش رحم روزگار چون تو شاهد زني نزائيده بود. شاكي دوم!
كاتب: (از ميان شاكيان برمي خيزد.) زمين خدمت قاضي مي بوسم و عذر جسارت از حضار مي طلبم. واقع اين كه سالي در ديار عرب، عزب بودم. و روزگاري برمي آمد و ميشد و اتفاق ملاقات نسوان نمي افتاد. (خندةمردمان) هر شام دست بر گريبان عزلت، غم دل به آب ديده مي شستم و تا چندي مرا ادراري نبود تا متعه اي برگيرم.
غريو شادي مردمان.
قاضي: (متبسم در او نظر مي كند.) روضه رها كن!
كاتب: از خامي خامه به دست شدم و مزد از جريدة يوميه ستاندم. درهم بردرهم مينهادم دينار مي زائيد. (خندة مردمان) پس چندين روزگار حجره به گل آراستم و دل و ديده در رويي بستم؛ متوقع كه در كنارم گيرد، كناره مي گرفت. دامن از او دركشيدم و به دست خويشتن رديف و قافيه ديگر كردم و خلاص. غزل دادم، قصيده گرفتم. باز متوقع كه در كنارم گيرد، اين يكي هم كناره گرفت. (مردمان از خنده بي خودند.) دانستم عيب از خامة كاتب است نه از بياض روي نگاران. اكنون نمي دانم . . . كساني مرا به زور در صف شاكيان گماشته اند. (غريو طعنه مردمان) اگر قاضي رخصت فرمايد كاتب از صف شاكيان به صفوف تماشاچيان بيرون شود.
قاضي: بيرون شو! اما در جريده از قول ما بنويس، عدل، نازك دلي و لطيف طبعي نمي پذيرد. (كاتب بيرون مي شود.) شاكي سوم!
مرد نقابدار: (از صف شاكيان برمي خيزد.) تا طايفه زنان روي خوش به روي خوشم مي نمودند، مرا ميل ايشان نبود. پايم سبك بود و هر شام جايي مي خفتم، تا خوره لب زيرين از پرة بيني ام در گذارند. (نقاب بالا مي زند كه چهره بنمايد، زنان مجلس از خوف نقاب در مي اندازند و صيحه مي كشند.) پس توبه كردم و از دنيا تا گورستان به عقبي نزديكي جستم. اكنون سالياني است ساكن سراي سكوتم وهر زني به نكاح آوردم، كابين گرفت و گريخت. چندان كه جستم، ايشان را نيافتم؛ الا اين يكي. كابين مرا پس دهد، نكاحش بر او مي بخشم. سر گور خويش مي گيرم.
آهِ مردمان به همدلي.
قاضي: شاكي چهارم!
وكيل: (از صف شاكيان برمي خيزد.) جان اين مليحه در رهن من بود، تسويه نكرده گريخت؛ والسلام.
نچ نچ مردمان به همرهي.
قاضي: شاكي پنجم!
سردار: (از صف شاكيان برمي خيزد.) من چهار كشور به زير سلطة بغداد آوردم و تمكين كرد، الا اين يكي شاهد؛ كه از بس خمر خورده بود، از سرداري به گماشته اش گريخت.
غريو مردمان به ملامت.
قاضي: شاكي ششم!
عبدالله: (از صف شاكيان برمي خيزد.) مرا فريفت و به مسجد برد تا از كوزه ها سهمي نيابم و غلامانه به فراموشي نداد. مادرم مرا به اين خفت، هفت شام، شام نداد.
غريو مردمان از سر فسوس .
قاضي: شاكي هفتم !
پيرمرد: (از صف شاكيان برمي خيزد . شكسته وار) يك عمر نان به عرق جبين خوردم وكس حرمت من نشكست، الا اين نانجيب زن ؛ كه كاري كرد تا مرا استاد اسناد يهودا داد. تف بر او باد.
اف اف مردمان به لودگي.
قاضي: ما سخن اين هفت شاهد شنيديم و اگر اين زانية مكارة سارقه و آن زاني و فاسق را به سنگسار تعزير مي كنيم، از آن روست كه فساد، زمين مردمان نيالايد و مردان، زن مردمان نربايند و زنان، شوي مردمان نفريبند و زنان، از شوي تمكين كنند. اكنون عدل خدا به دست شما مردم بغداد اجرا مي شود. ليكن از شما آن كسان سنگ مي زنند كه خود تن به زنايي نسائيده باشند و اگر قاضي دست بر چشم مي گذارد، از آن روست كه ترك كنندگان ميدان را به چشم خود نبيند كه اگر بيند حكم سنگسار برآنان واجب است و شما نيز نقاب بر چهره كشيد؛ تا كس، كس را بر ترك ميدان گواه نباشد. و لعنت خدا بر پاكان باد، اگر ميدان به پاي خويش ترك كنند. و بر ناپاكان باد، اگر ميدان به پاي خويش ترك نكنند.
قاضي دست بر چشم مي نهد و مردمان نقاب بر چهره مي اندازند. بادي به هوا برميخيزد سرخ! و مردمان همگي يكسر ميدان را ترك مي كنند. وقتي قاضي دست از چشم برمي دارد، حتي يكي از شاكيان يا شحنه گان به ميدان نمانده است.
قاضي: (با خود) چگونه تنها من يكي، از ميان خلق خدا لعنت او بر خود روا داشتم و به ميدان باز ماندم!
نقلِ رخِ خورشيد: حاكم بغداد را آگهي دادند كه در ملك تو چنين منكري به رواج حادث شده است؛ چه فرمايي؟ فرمود: شاكيان باز آورند. و از دياري كه همه مرد بودند و زني در آن نبود، يك كرور مرد آوردند و از دياري ديگر كه همه زن بودند و مردي در آن نبود، يك كرور زن آوردند و در دو سوي ميدان به سنگ مسلح كردند؛ بي آن كه نقاب بر چهره كشند، تا مردمان از شرم همديگر ترك ميدان نتوانند و شد آن هنگام كه ما سنگسار شديم .
سنگسار همگاني مردم منتخب، از پس اقدام شاكيان. مهربان و خورشيد زير باران سنگ دفن مي شوند كه پدر خورشيد نيزه بر پشت و احرام پوش سر مي رسد. گويي سنگ ها از او عبور مي كنند. خم مي شود و دست خورشيد و مهربان را مي گيرد. آن دو خونين و ناتوان دمي ديگر جان مي سپارند.
پدر خورشيد: يك گام ديگر، رسيديد؛ اين خدا!
و با دست به آن سمت ميدان كه به باديه ره مي سپرد، اشارت مي كند. خورشيد و مهربان به سمت اشارت رفته سر مي چرخانند؛ كعبه چرخان بر گرد خويش پيش مي آيد و بر ايشان طواف مي كند.
مهربان: سلام بر . . .
خورشيد: خداي!
و مي ميرد.
هاتف: (از غيب) سلام بر خورشيد![1]
پاييز72
[1] «ابراهيم ادهم» چهارده سال تمام سلوك كرد تا به كعبه شد، از آنك در هر مصّلاه جايي دو ركعت مي گزارد. تا آخر بدان جا رسيد خانه نديد. گفت: آه چه حادثه است . . . هاتفي آواز داد: . . . كعبه به استقبال ضعيفه اي شده است كه روي بدينجا دارد. ابراهيم را غيرت بشوريد. گفت: آيا كيست ؟ بدويد. رابعه را ديد كه مي آمد و كعبه (به) جاي خويش شد . . . نقل است كه وقتي ديگر به مكه مي رفت. در ميان راه كعبه را ديد كه به استقبال او آمد. رابعه گفت: مرا رب البيت مي بايد، بيت چه كنم ؟! » تذكره الاولياء ، باب 8 ، ذكر رابعه.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 06:08 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|