بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

گُسَل


ساسان قهرمان

فصل چهارم - مه (مجيد)
11


بايد با هم حرف بزنيم. من می آيم. هفته ديگر می آيم فرانکفورت که هم لاله تو را ببيند و هم با هم حرف بزنيم.

گفتم : چه حرفی؟ چه اتفاقی افتاده؟

گفت: هيچی. فقط بايد سر يکسری مسائل با هم حرف بزنيم و تصميماتی بگيريم.

 دلم ترکيد تا آمدند. لاله را که خواباند، روبرويم نشست، سرش را پائين انداخت و گفت که ديگر نمی تواند با من زندگی کند. اولش يخ کردم. بعد داغ شدم. قلبم آمد توی مشتم. مشتم را گره کردم و کوبيدم به پيشانيم. چشمهايش گرد شد و بهتش زد. گفتم:

_ همين؟ همين؟ وفايت همين بود؟ خسته شدی ؟ به همين زودی؟ اين بچه چه گناهی کرده؟

ديگر نمی دانم چه گفتم و شنيدم. سه ساعت تمام داد زديم و گريه کرديم و بعد من بلند شدم و در را بهم کوبيدم و رفتم بيرون. يکساعت بعد که برگشتم رفته بودند. آذر يک يادداشت کوتاه برايم گذاشته بود. عذر خواسته و آروزی سلامتی و شادی کرده بود. نوشته بود که دوستم دارد و به من احترام می گذارد. اما فکر می‌کند که راه و روش ما برای زندگی با هم فرق دارد. و فکر می‌کند که ما جدا از هم موفق تر و بهتر خواهيم بود. و اينکه می‌توانم هر وقت که دلم خواست لاله را ببينم و بهتر است که با هم دوست باشيم تا دشمن... چه دوستی يا دشمنی؟ او زنم بود. من شوهرش بودم. پدر بچه اش بودم. شش سال و اندی با غم و شادی هم ساخته بوديم. بزور که نگرفته بودمش. همديگر را خواسته بوديم. با چهار کلمه حرف مفت که نمی شد همه چيز را يکدفعه بهم ريخت. تلفن کردم، نامه نوشتم، جز زدم، سوختم تا باز هم آمدند. ايندفعه آرامتر بوديم. شب رفتيم بيرون شام خورديم. لاله را گذاشتم روی کولم و راه بردم. می خنديد و سرم را می بوسيد. طفلک معصوم. در کافه ای شراب و کيک خورديم. آذر خيلی مهربان بود. فکر کردم شايد سر عقل آمده. به اتاق من هم که برگشتيم، حرفی از جدايی نزد. رختخواب انداختيم و کنار هم خوابيديم. تمام تنم می‌سوخت و تب کرده بودم. چند ماه بود که حسرت يک بار بوئيدن و بوسيدنش را می کشيدم؟ او از خستگی زود خوابش برده بود و من نوازشش می کردم. با لباس خوابيده بود. درشان آوردم. بيدار شد. خسته بود. ولی می خواستمش. بند بند تنم می‌طلبيدش. مطمئن بودم که وقتی ببوسمش، وقتی نوازشش کنم، وقتی که جفت شويم همه آن دوری و سردی آب می‌شود و می‌گريزد. دوباره گرم می شويم، مهﱞربان می شويم و به هم خو می گيريم. برهنه اش کردم، هيچ نگفت . تنش سرد بود . بايد باگرمای تنم گرمش می‌کردم . چه خوابی کردم آنشب. خواب ديدم مادرم پيراهن سفيد گلدار پوشيده و چارقد سفيد سرش کرده و نشسته وسط يک باغ مصفا و سبزی پاک می کند. من رفتم جلو و گفتم: چکار می کنی مادر؟ لباست کثيف می شود. آمده ايم گردش. نگاهم کرد و خنديد و گفت: تو برو گردش. آذر و لاله آنطرف منتظر تواند. برويد انار بچينيد. گفتم: پس تو چی؟ گفت: من می خواهم برايتان آش درست کنم. نذر کرده بودم وقتی برگرديد همه محله را آش بدهم. صورتش گل انداخته بود. گفتم: حمام رفته ای؟ باز خنديد و گفت: حمام رفته ام. بند هم انداخته ام. جشن است ديگر. گفتم: جشن چی؟ گفت: مگر نمی دانی؟ بابات راه افتاده . پاهاش خوب شده. رفته بازار گوسفند بخرد و شما که رسيديد سر ببرد. بعد من رفتم تا با آذر انار بچينم. لاله دور درختها می دويد و پروانه ها را دنبال می کرد. گفتم: آذر، کجايی، مادر انار می خواهد، کجايی؟ صدای آب می آمد. جويباری را دنبال کردم تا به ته باغ رسيدم. ديدم آذر برهنه شده و در چشمه تنش را می شويد. محو تماشايش بودم که رعد زد و باران گرفت. صدای آب می آمد. از خواب پريدم. آذر کنارم نبود. صدای آب می‌آمد. حتماً رفته بود دستشويی. لاله مثل فرشته ها خوابيده بود. دلم برای مادر تنگ شد. برای همه چيز. برای همه کس. سرم را در بالش فرو بردم و گريه ام را فرو خوردم و باز خوابم برد. ديدم در جوی آبی راه می‌روم و روبرو را نگاه می‌کنم. دو طرف جوی را درختهای بيدمجنون و اقاقی گرفته بودند. کسی صدايم زد. نگاه کردم، ديدم زير يک درخت حجت نشسته، من همانطور که پيش می رفتم به او نگاه می کردم. باز صدايم زد و گفت:

_ بيا! مجيد، بيا. کتابت. کتابت يادت رفته.

گفتم: تو بيا . نمی دانی چه آب خوبی است. زلال و خنک. می‌ريزد به درياچه. بيا برويم.

گفت: من نمی توانم. اينجا نشسته ام تا حضرت خضر که می آيد اين درختها را سيراب کند، يک جرعه هم به من بدهد. بيا، بيا برايت از مولانا فال بگيرم. دلت روشن می شود.

خواستم برگردم پهلويش بنشينم ولی پاهايم به اختيار خودم نبود. آب می رفت و من می رفتم. می رفتم. آب زياد می شد و بالا می‌آمد. آمدم بگويم نمی توانم بايستم ولی او نبود. درختها هم نبودند. رود بود و من بودم که همراه آب می غلتيدم و می رفتم و آب از سرم می گذشت، يک لحظه نفس گرفتم و فرياد زدم:

_ دستم! دستم را بگير!

و از خواب پريدم و سرجايم نشستم. خيس عرق بودم. آذر را ديدم که لباس پوشيده و لباسهای لاله را هم پوشانده بود و به او غذا می‌داد. هر دوشان متعجب به من نگاه می کردند. آذر گفت:

_ چته، حالت خوب نيست؟

 نفسی کشيدم و گفتم: خوبم! خواب می ديدم. حجت بخوابم آمده بود. خوب شد بيدار شدم.

 خوب شد؟ کاش بيدار نمی شدم. در خواب می ماندم و هيچوقت بيدار نمی شدم. به چه می ارزد اين بيداری؟ حالا صبح تا شب می‌نشينم و اين عکسها را می چسبانم به آلبوم. بخودم می گويم چه فايده دارد. گذشته ها گذشته. ولی نمی توانم. همه چيز من اينجاست. همه چيزهای خوبم اينجاست. خانه کرده اند توی اين عکسها و رنگشان دارد می پرد. آذر نشسته کنار پنجره و لاله را گرفته توی بغلش. بيرون، پشت سرشان ، هوا آفتابی است. هر دو پيراهن قرمز پوشيده اند. هر دو می خندند. لاله نمی خنديد. برايش شکلک درآوردم تا خنديد و عکس گرفتم. هوا هنوز سوز داشت ولی آفتابی بود. من صبح ها رفتگری می کردم. شهرداری پناهنده ها را استخدام می کرد. روزی شش مارک. کارهای ديگری هم بود. گفته بودم که خياطم و نقاش، ولی اولين کاری که پيدا شد و پيشنهاد کردند همين بود. شکايتی نداشتم. از بيکاری بهتر بود. قبل از ظهرها به کلاس زبان هم می رفتيم. منتظر بودم که پرونده تکميل شود و پاسپورت بدهند تا بتوانيم از آن شهر کوچک خارج شويم. آذر که رفت تنها ماندم. گاه ، با آنکه قانوناً نبايد از شهر خارج می شدم، به سرم می زد که سوار قطار شوم و جايی بروم. می رفتم فرانکفورت. دويست سيصد متر پايين تر از راه آهن فرانکفورت، رودخانه دراز کشيده. هوا اگر گرم باشد مگسها در چمنزار پر آشغال اينسو و آنسويش حکومت می کنند و زمستانها برف چرک مرده زمينه منظرت را می سازد و دود کشتی های کوچک باری که تنوره کشان می گذرند. کنار رود، رديف درختهای لخت را می بينی که ايستاده اند. از آنها که شاخه های کج و معوج دارند. تمام هيکلشان مثل دستی است که رو به آسمان چنگ گشوده باشد. خشک و گرسنه تنها .

 نرسيده به رود تابلو چلوکبابی شهرزاد جلب توجه ميکند. بالای چلو کبابی انگار مسافر خانه است . پنجره های خاک گرفته کثيف در قاب چوبی رنگ ريخته چسبيده اند به ديوار سيمانی خاکستری و پرده های چرک و تيره پشت همه شان آويزان است . خسته که می شدم به چلوکبابی می رفتم ولقمه غذايی می خوردم و چايی و سيگاری و احياناً گپی با آشنايی، اگر اتفاقاً گذارش به آنجا افتاده بود. نزديک راه آهن برلين هم کافه ای بود که اغلب به آنجا سر می‌زدم. از راه آهن که در بيايی، روبرويت، سمت چپ باغ وحش است و کنارش مک دونالد. آنطرف خيابان، سرچهار راه کافه ترکها است . با عثمان، يا آنطوری که خودش می گفت: «اوسمان» هم همانجا آشنا شديم. آشنا و فاميل امين يازيچی از آب درآمد. امين يازيچی در استانبول پاسپورت درست می کرد. همو ما را از ترکيه راهی بلغارستان کرد. اوسمان بنّای خوبی بود. آنموقع تازه داشتند هتل برلين را می ساختند. ما ساختيمش. يعنی ما هم آنجا کار کرديم. عملگی. عملگی درست و حسابی هم که نه. بعد از عمله و بنّاها، می رفتيم و خاکروبه ها و آشغالها و خرده پاره های اضافه را به بيرون منتقل می کرديم، تا بعد کاميون آشغال کش بيايد و ببردشان. عمله ها ترک بودند. ما چند نفر ايرانی بوديم که با هم دوست شده بوديم و هنوز حق کار نداشتيم. اوسمان با سرکارگر عمله ها صحبت کرد و کار را راه انداخت. هفته ای شش روز کار می کرديم و روزی بيست و پنج مارک می گرفتيم. بد پولی نبود. نصفش را می فرستادم ايران برای مادر وخواهرم . مادر نامه می‌نوشت که نفرست و خرج خودت کن . ولی می دانستم که بدون اين کمک زندگيشان نخواهد گذشت . توی موشک باران تهران ، موشک افتاده بود توی محله ما و ديوار حياط خانه مادر هم رمبيده بود. بايد درستش می کردند. ولی مگر مصالح پيدا می شد؟ شوهر مهين جبهه بود و خواهر حامله ومادرم دست تنها مانده بودند. به سرم زده بود که پولی قرض کنم وبفرستم به ايران که اين کار پيدا شد. قرار شد کسی نفهمد ما ترک نيستيم. ما هم حرف نمی زديم. مگر موقعی که تنها بوديم و غريبه ای دور و برمان نبود. گرمای تير و مرداد که به سرمان می زد، بعد از چند ساعت عرق ريزی، وقتی که می نشستيم که به چای و سيگاری نفس تازه کنيم، فيل همه‌مان ياد هندوستان می کرد. ياد شبهای پر پشه تهران و حياط و حوض و پشه بند. می‌گفتيم، و با لذت می گفتيم، انگار که بخواهيم با وصف و يادآوری خاطره ها در آنها روح بدميم و زنده شان کنيم:

_ فرض کن غروب است و چرت می زنی. فواره وسط حوض باز است. يکی دو تا طالبی و خربزه کنار پاشويه حوض گذاشته اند تا خنک شود. ننه آنطرف خم شده و علفهای هرز باغچه را درمی‌آورد. همه مواظبند زياد سرو صدا نکنند که چرت تو پاره نشود. چه نسيمی می وزد. آنوقت در می زنند و تو چشمهايت را باز می‌کنی. عمو آمده ، يا دايی. با پاکتی زير بغل. بطر عرقی است انگار. با کاسه ای ماست، بر می خيزی و کش و قوسی به بدن می‌دهی. کنار حوض آبی به صورت می‌زنی و به آسمان نگاه می‌کنی. بچه های همسايه روی پشت بام نشسته اند. گربه ای از سر ديوار می‌گذرد و به کوچه می پرد. مهين نشسته روی پله ها و تخمه می‌شکند. بعد سفره است و قاب غذا. ماست و خيار و سبزی و تربچه نقلی . عدس پلو است انگار، با کتلت که از ظهر مانده با ترشی و نان سنگک گرم. عمو به مهين می گويد که چراغ آنطرف حياط را روشن کند تا پشه ها آنجا جمع شوند. هوا ديگر تاريک است. شب پايين آمده. چقدر ستاره دارد اين آسمان...

 بعد از انقلاب هم عمو گاهی می آمد و عرقش را هم می آورد. يکبار گرفته بودنش و شلاق هم خورده بود. ولی حيا نمی کرد. با اينهمه شبهايی که مشروب خورده بود نمی گذاشتيم برگردد به خانه اش. همانجا می خوابيد و صبح بلند می شد و با وانتش می‌رفت طرفهای چهارراه اميراکرم لباس فروشی. از بازار کويتيها پيراهن و شلوار و چارقد و کاپشن می‌خريد و آنطرفها روی وانتش می فروخت. بعد از دستگيری من، ننه ديگر قدغن کرده بود که عمو با مشروب يا مشروب خورده به خانه ما رفت و آمد کند. می‌گفت:

_ اسماعيل خان، دورت بگردم ، قدم خودت روی دو تا تخم چشم‌های خودم و بچه هام. ولی اين مايه شر را به خانه ام نياور. هر چه کشيده ام بس است. ديگر جان ندارم.

بس اش نبود. باز هم بايد می‌کشيد. چقدر مگر جان داشت آن يک‌مشت پوست و استخوان؟ چقدر مگر اشک داشت آن چشمها؟ بچه که بودم دستم را می‌گرفت و به روضه‌خوانی‌های محله می‌برد. شانه هايش زير چادر تکان می‌خورد و گريه می‌کرد. روضه خوان که به پيشانی اش می‌کوبيد و برای علی اکبر و قاسم زبان می‌گرفت صدای هق هق زنها برمی‌خاست. او با يک دست چادرش را نگه می‌داشت و دست ديگرش را زير چادر به ران می‌کوفت. با خودم فکر می‌کردم چقدر مگر اشک دارد اين چشمها؟ تمامی ندارد. تا بميرد، تمامی نخواهد داشت. پدر مرد، اما من هنوز هستم. جای او را پر کرده ام. با پشت خم، حالا برای من غذا می‌آورد. سينی را می‌گذارد کنارم، کتاب به دستم می‌دهد و آلبوم ها را از کنار دستم برمی دارد و روی طاقچه می‌گذارد. جانماز پهن می‌کند، دعا می‌خواند، سرش را روی مهر می‌گذارد و بی‌صدا می‌گريد. هنوز می‌گريد.

برلين را دوست نداشتم. هفت ماه بيشتر دوام نياوردم. برگشتم به فرانکفورت. فرانکفورت هم جای من نبود. دلم برای لاله تنگ می‌شد. دوباره برگشتم به برلين. چه بايد می کردم در آن مملکت وامانده؟ هفت ماهی که در برلين بودم هفتاد سال گذشت. آذر سرش را به درس و کار و دوست و آشناهايش گرم کرده بود و لاله را هم جز يکشنبه ها نمی توانستم ببينم. شنبه ها هم کار می‌کردم. چند بار خواستم با آذر حرف بزنم بلکه از خر شيطان پايين بيايد. به هر دری زدم راه نداد. گريه کردم، دعوا کردم، داد زدم، تهديدش کردم، کتکش زدم، التماسش کردم، ولی ايستاده بود مثل سنگ. دوستهايش دورش را گرفته بودند و شيرش می‌کردند. به او می‌گفتم:

_ آخر چطور يادت رفته؟ ما زير يک سقف نفس کشيده ايم، هم درد هم بوده ايم، با هم خنديده ايم، با هم گريه کرده ايم. پس کجا رفت آنهمه يکدلی؟ کجا من بد تو را خواسته ام، کجا فشار آورده ام، کجا خواسته ام سروری کنم؟ کجا اسيرت کرده ام که حالا آزادی می‌خواهی؟ اين بچه پدر هم می‌خواهد. نمی‌خواهد؟ پس برای چه با من بلند شدی و آمدی؟ می ماندی همانجا، توی شهر خودت. تو که مشکلی نداشتی. منهم يا پيه چند سال ديگر زندان را به تنم می ماليدم و کنارت می‌ماندم يا جان خودم را در می‌بردم. اقلاً می‌دانستم خودم کرده ام و فکرم اينقدر گرفتار تو و لاله نبود. ببين، شده ام عمله. نزديک سه سال است پايمان به اين خراب شده رسيده. يک طرح توانسته ام بزنم؟ رنگ و قلم موها افتاده گوشه اتاق، دست و دلم نمی رود که بنشينم پای بوم. فکرم خراب است. بس نيست؟!

حالا طرحها و نقاشی های ترکيه را گذاشته ام لای يک پوشه. پوشه اش سر طاقچه است. کنار کتابها. مادر همه تابلوهايی که اين آخری ها کشيده ام چيده است دور اتاق نشيمن که همه ببينند. ببينند که هنوز زنده ام. همه می آيند و می بينند که هنوز زنده ام. من هم می بينم که همه هنوز زنده اند. شوهرمهين ولی نيست. مفقودالاثر شده. معلوم نيست اسير شده يا خبرش را خواهند آورد. بعد لابد يک حجله ديگر هم سر کوچه برپا می‌شود و کوچه مان را به اسمش می‌کنند. بچه مهين تازه زبان باز کرده، يادش داده اند که بيايد و خودش را برايم لوس کند و بگويد:

_ دايی عکس مرا بکش.

 کشيده ام. بابايش را هم نديده کشيده ام. از روی عکس عروسی شان. حالا هوس کرده ام يک پنجره بکشم. يک پنجره که به يک خيابان باز می شود. يک خيابان باريک سنگفرش که دو طرفش را درختهای کاج کاشته اند. روبرو، يک مغازه گلفروشی است. دسته های گل از پشت شيشه پيداست. پيرزنی از جلو گلفروشی رد می‌شود. سر صبح است. گلفروشی هنوز بسته است مه تا سر درختهای کاج پايين آمده. پيرزن سرش را بلند می‌کند و به آسمان بسته چشم می دوزد. نگاهش می چرخد تا روی پنجره ثابت می ماند. شبحی را پشت پنجره تشخيص می دهد.

 تمام شب را پشت پنجره نشسته ام و ديده ام که مه چگونه پايين می آيد و راه ديد و نفس را می بندد. نصفه شب بود که آذر رفت. خواسته بودم که بيايد و بعد از ساعتی جرو بحث پذيرفت و آمد. از پشت پنجره ديدمش که می آيد. دامن سرمه ای پوشيده بود و پيراهن صورتی کمرنگ، يک ژاکت بافتنی نازک سفيد هم رويش. کيفش را به شانه آويزان کرده بود و در دست ديگرش کيسه نايلون بزرگی را حمل می کرد. مثل هميشه، روبرو را نگاه می‌کرد و قدمهای کوچک و تند بر می داشت. از سر شب همه جا را مه گرفته بود. از دور که می آمد، مثل شبحی بود که از دنيای ديگری به اين دنيا سفر کند. نور ماشينها که از پشت سرش می تابيد، اين حس را بيشتر تقويت می‌کرد. از پشت پنجره با نگاه تعقيبش کردم تا وارد در بزرگ ساختمان شد. من از جايم تکان نخوردم. صدای يکنواخت قدمهايش را می‌شنيدم. پله ها را بالا آمد و پشت در ايستاد و زنگ را بصدا در آورد. گفتم که در باز است. در را باز کرد و داخل شد. سلام کرديم. آرام کفشهايش را درآورد، کيف و کيسه نايلون اش را کنار در اتاق گذاشت و يک لحظه همانجا ايستاد. دور و برش را نگاه کرد و لبخند زد. بعد دستها را بهم ماليد و گفت:

_ خوب، چکار می‌کنی؟

_ بيرون را تماشا می‌کنم.

_ الآن نه! منظورم اينه که ...

_ هيچی. کار و کار و خانه و خواب.

آهسته آمد کنارم ايستاد. چند دقيقه به سکوت گذشت و با هم کوچه را نگاه کرديم. بعد شايد برای اينکه سکوت را بشکند گفت:

_ کوچه قشنگی داری! با درختهای کاجش، چه هم اندازه و هم‌قدند!

_ هه ! اينجا هم بجز اين کاجهای خاک گرفته درختی نيست.

_ چطور نيست؟ بهار اينقدر شکوفه توی اين شهر ديدم که به عمرم نديده بودم. اين کاجها هم قشنگند. زمستان را سبز می‌کنند.

_ خودشان سبز نيستند. مردمش. خشک و آهنی اند.

_ اينجورها هم نيست. تازه، فرانکفورت که از اينجا بدتر بود. اينجا باز قاطی زياد دارد. توی محله شما ترک و غير آلمانی زياد نيست. نه؟

_ چرا. ولی فرقی نمی‌کند.

_ چطور فرق نمی‌کند. خود آلمانی ها هم تازه همه مثل هم نيستند. البته راست می‌گی. هفته پيش رفته بودم اداره خارجی ها برای لاله پاسپورت بگيرم، خيلی دلم گرفت. صف تا توی خيابان آمده بود و مردم که رد می‌شدند زير چشمی نگاهمان می‌کردند. با همه و پوست و گوشت استخوانت احساس می‌کردی که خارجی هستی، به اينجا تعلق نداری، اضافی هستی. ولی من توی دلم گفتم: گور پدرتان. همينه که هست. من حالا اينجام. همه کار دنيا روی مراوده و مبادله می‌چرخد. من‌هم يک چيزی می‌دهم، يک چيزی می‌گيرم.

_ چی می دهی، چی می‌گيری؟

_ نيرويم را می‌دهم. چهارده پانزده سالی که درس خوانده ام می‌دهم و امکان زندگی کم دغدغه تر و انسانی تر را می‌گيرم.

_ اين زندگی خيلی انسانی تر از آن زندگی است که داشتيم؟

_ آذر ساکت نگاهم کرد و بعد کنار پنجره روی پتو نشست. قالی نداشتم. روی کف چوبی اتاق پتو پهن کرده بودم . دوتا ملافه هم آويزان کرده بودم جلو پنجره . پولی نبود که خرج وسايل کنم . تازه اگر هم بود دست و دلم نمی‌رفت . به چه درد می‌خورد آن وسايل؟ من هم نشستم و لبخند زدم. ولی چهره او جدی شده بود و سرد. آرام گفت:

گفتی بيام تاحرف بزنيم. راجع به همين چيزها قرار است صحبت کنيم؟

گفتم : نه. حرفهای مهمتری هست.

و رفتم که چايی بياورم. نفسم تند شده بود و دستهايم می لرزيد. سينی چای را روی زمين کنارش گذاشتم و روبرويش نشستم. چه دنيايی. ما شبها و روزهای متوالی کنار هم خوابيده و برخاسته بوديم و حالا او بايد مثل مهمان به خانه من می آمد و من پذيرايی اش می‌کردم.

مادر سينی چای را کنارم روی زمين می‌گذارد و روبرويم می‌نشيند. گره چارقدش را درست می کند. چشمهايش را با پشت دست پاک می‌کند و می‌گويد:

_ بخور ننه. سرد می شه.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


گُسَل


ساسان قهرمان

فصل چهارم - مه (مجيد)

12



مادر سينی چای را کنارم روی زمين می‌گذارد و روبرويم می‌نشيند. گره چارقدش را درست می کند. چشمهايش را با پشت دست پاک می‌کند و می‌گويد:

_ بخور ننه. سرد می شه.

بی آنکه چشم از حياط بگيرم، می‌گويم:

_ گريه کرده ای؟

_ نه، چه گريه‌ای؟ پياز پوست کنده‌ام. خورشت بادمجان بار گذاشته ام. تشت بيارم آبی بصورتت بزنی؟ امشب دايی ات می آيد ديدنی. گفته ام عمو اسماعيل ات هم بيايد. گفته ام دست پر بيايد. دو استکان با هم بخوريد به ياد آنوقتها. بلکه دلت باز شود. دنيا وفا ندارد مجيد. منهم امروز و فردا رفتنی‌ام. تو می‌مانی و همين عروس هزار داماد. آخرش که چی؟ دستهايت که سالمند و از هر انگشتت هزار هنر می‌ريزد. چه سوزن بزنی و چه نقش بکشی. تا کی می‌خواهی اينجا بنشينی و اين عکسها را زير و رو کنی؟ نه که زير بال مهين و آن بچه پدر نديده را هم تو بايد بگيری؟

_ من بگيرم؟ تو هم حرفهايی می زنی ها! چهار نفر بايد زير بال خودم را بگيرند.

_ سخت می‌گيری. سخت می‌گيری. به بابای خدابيامرزت رفته ای. او هم تاروزی که نفس آخر را کشيد باورش نشد که هنوز آدم است، هنوز جان دارد.

مادر پرچارقدش را جلو چشمهايش می گيرد و هق هق می‌کند. چقدر اشک دارد اين چشمها؟

آذر به چشمهايم خيره شد و گفت:

_ چشمهايت قرمز شده. لاغر شده ای. کم می‌خوابی؟

_ خسته ام.

_ چرا کار را ول نمی‌کنی، چرا نمی‌روی سفر؟ اينطوری خودت را گوشه نشين کرده ای که چه بشود؟

_ از برلين خوشم نمی آيد.

_ فرانکفورت هم که نماندی. اينجا تنهايی. ولی آنجا که هزار تا دوست و آشنا پيدا کرده بودی. آنجا هم نخواهی بروی، جاهای ديگری هست. برو بچه ها همه جا هستند. بلند شو و يک بليط سرتاسری قطار بگير، ارزان تمام می‌شود، شهر به شهر برو. می‌دانی چقدر دلم می‌خواست می توانستم بروم سفر؟ ولی تا درسم تمام نشود امکانش نيست. تازه لاله را هم نمی شود همه جا با خودم بکشانم و ببرم. آدم که باگوشه خانه نشستن به جايی نمی رسد. اگر هم ماندنی هستی چرا دستی به سر و گوش اين خانه نمی‌کشی که با لاله هم اگر به خانه می آييد ، بچه راحت باشد؟ چرا خانه ات را عوض نمی‌کنی ؟ توی اين اتاق می پوسی . من اگر جای تو بودم يک روز هم اينجا بند نمی شدم ...

 بعد از عروسی مان دلمان می خواست يک سفر برويم شمال. آذر دوست داشت اصفهان را ببيند. ترکيه که بوديم، دلم می خواست برويم قونيه. بروم بارگاه مولانا و در آن هوا نفس بکشم. حالا گاه در خوابهايم به سفر می روم و دنيا را می گردم. چشمهايم را می‌بندم، از درز پنجره می گذرم و می روم پشت بام. دستهايم را باز می‌کنم و باد شانه اش را می دهد زير تنم و بلندم می‌کند. از روی بامها می‌گذرم و می‌روم. سر کوچه قهوه خانه نوری است. لای درش باز است و بوی ديزی و همهمه و چه چه قناری های نوری از آن به کوچه هجوم می آورد. کوچه پر است از حجله شهدا و صدای نوحه. مادرم با زنهای محله ايستاده اند در صف. چه سياه است اين صف. عمو وانتش را نزديک ميدان وليعصر پارک کرده. پيراهن ها را عقب وانتش روی هم باز کرده و با بلندگو داد می زند. مهين بچه اش را بغل گرفته و از پله های بنياد شهيد بالا می رود. سه نفر را در حياط اوين دار زده اند. جنازه هايشان باد می‌خورد. چقدر تاريک است اين سلولها. بالم را کج می‌کنم و می روم تا پارک لاله. جگرکی ها دور و بر پارک بساطشان را برقرار کرده‌اند و جگر باد می زنند. عکاسهای دوره گرد، زنهای چادری، جوان و پير. زير يکی از درختهای بيدمجنون با آذر عکس انداخته بوديم. آذر مانتو سرمه‌ای تنش بود. با روسری. منهم کت و شلوار و پيراهن . کراوات نبسته بودم. چند ماه بعد از عقدمان بود. آلبالو خشکه می‌خورديم و قدم می‌زديم. رفتيم تا بالا، تا موزه هنرهای معاصر. آذر پرسيدکه من چرا نمايشگاه نمی‌گذارم. خنديدم. جوابی نداشتم. اصلا نمی‌دانستم برای نمايشگاه گذاشتن چکار بايد کرد. به کی بايد مراجعه کرد. آذر فهميد. لبخند زد و گفت که خودش از بچه های دانشگاه پرس و جو می کند و ترتيبش را می دهد.

مجسمه مرد مست را انگار از جلو موزه هنرها برداشته اند. شهرداری داده گله به گله شهر را گل کاشته اند. خرا به ها را چمن می کارند و تاب و سرسره می‌گذارند. شعار نويسی را قدغن کرده اند. جلو دانشگاه تهران جای سوزن انداز نيست. مردم می‌گذرند و نوار ناظری می خواند:

... آب را گل نکنيم.

 شايد اين آب روان می رود پای سپيداری

تا فرو شويد اندوه دلی

مردم بالا دست،

چه صفايی دارند ...

بالا ترک، دم راه آهن مردم مسافر روی زمين پتو پهن کرده و نشسته اند. آنطرف تر، بهشت زهرا، غلغله است. مردم در هم می‌لولند. سر همه پايين است. زندگی را زير خاک کرده اند. خاک را بو می کشند و به سر و رو می ريزند. می روم. می روم. حالا جنوب چه خبر است؟ خاک زير پای جنگ جان داده. ترکيده. پالايشگاه خيلی وقت است که دوباره راه افتاده. ولی خانه ها و خيابانها هنوز مانده تا از زخم زمين دوباره برويند. بساط لشکرها دو طرف مرز هنوز پهن است. چه بخاری هوا را گرفته. بخار و دود. و آفتاب، چه آفتابی ! تيغ کشيده و راست می تابد. چشمهايم را نمی توانم باز کنم.

_ خوابی مادر؟ می خواهی پرده را بکشم که نور اذيتت نکند؟ چايی ات که يخ کرده. يکی ديگر برات بيارم؟

هوای برلين بايد ابری باشد. نيمه شب است حالا. ابر يواش يواش خودش را ول ميدهد پايين و می شود مه. ديوار برلين را ديگر برداشته اند. جابجا بولدوزرها زمين را صاف می کنند و محله های نو و کهنه را به هم می دوزند. آذر لاله را خوابانده و خودش کتاب می خواند. تنهاست؟ برلين سرطان گرفته. آلمان، نه، همه اروپا سرطان گرفته. همه دنيا. دمل های چرکی از همه جای دنيا آويزان است. همين روزهاست که بترکد و چرکش همه جا را بگيرد. اگر هم نترکد می گندد. گنديده است. از درون پوسيده و گنديده. ما هم باهاش. ما هم آدميم؟ ما هم زنده ايم؟ همه دارند هم را می‌خورند. آلمانيها خودشان دارند همديگر را می خورند. چه برسد به خارجی ها. خارجی ها هم فرار می کنند. آنها که عرضه‌اش را دارند فرار می کنند. آنهايی هم که ندارند می‌نشينند و چشمهايشان را می بندند. پلکها باز است و چشمها نمی بيند. راه می‌روند، می‌خورند، می‌خوابند، می‌خندند، مست می‌کنند، له له می‌زنند، می‌دوند، می‌دوند، می‌دوند و خودشان را به نديدن می‌زنند. خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو. کدام جماعت؟ ما همرنگ کدام جماعت می توانيم بشويم؟ گيرم بتوانيم. مگر می‌گذارند؟ ما کله سياهيم. ما عشق داريم، عرفان داريم، حساب نان و نمک می‌شناسيم. توی راهروها با همسايه هايمان حال و احوال می‌کنيم. توی اتوبوس با هم حرف می‌زنيم. به همديگر جا تعارف می‌کنيم. سر پيری پدر و مادرمان را نمی اندازيم گوشه خانه سالمندان. گرميم. روح داريم. کجا می گذارند ما همرنگ شان بشويم؟ ادايشان را هم که در بياوريم باز قبولمان نمی کنند. به آذر گفتم:

_ خيال کرده ای به همين سادگی هاست؟ يک چيزی می دهی يک چيزی می‌گيری؟ مگر می‌گذارند؟ به چه دردشان می‌خوری؟ اينجا به چه دردت می‌خورد؟ ما جانمان را برداشتيم و در برديم که چند صباحی بيشتر زنده و آزاد بمانيم و برگرديم سرخانه و زندگی‌مان، سر آب و خاکمان.

گفت: چه ربطی دارد؟ فعلاً که اينجائيم. زندگيمان بعد از چند سال دربدری به سامانی رسيده. عمر زود می گذرد. بايد استفاده کرد.

گفتم: چقدر دغدغه گذر عمر را داری؟ مهم اين است که عمرت چطور بگذرد.

گفت: حرف من هم که همين است.

گفتم: نه خانم! حرف تو چيز ديگری است. تو عوض شده ای. همه چيزت را از ياد برده ای. اين بچه چهار کلمه فارسی را به زور بلغور می کند. شب و روز خودت چطور می گذرد؟ چند وقت است به ايران نامه نفرستاده ای؟ چند وقت است تلفن نکرده ای؟‌از اينجا خوشت می آيد؟ از اين آلمانيهای فاشيست زبان نفهم خوشت می آيد؟ پس فرهنگ و اخلاق ما چی ؟ کجا رفت؟

کجا رفت؟ زندگی‌مان کجا رفت؟ آشيانه‌مان کجا رفت؟ آذر ديگر آن آذر نبود. عوض شده بود. چه زود و چقدر در سکوت. او که آب زير کاه نبود، پس کجا رشته کار از دستم در رفت؟ ما نيامده بوديم بيرون که بشويم آلمانی. بشويم اروپايی، خدا لعنتشان کند. پسردايی‌هايم نشستند زير پايم که خطرناک است. جانت را بردار و از مملکت بزن بيرون. مادرم را هم آنها به سوز و بريز انداختند. من که راضی شدم، آذر راضی نمی شد. می گفت ما که پول و پله ای نداريم، زبان هم که بلد نيستيم. کسی را هم در خارج نداريم، کجا برويم. برويم چکار کنيم. به‌زور راضی اش کردم، حالا شده کاسه داغ تراز آش. کی اينهمه تغيير کرد که من حاليم نشد؟ دلم آتش گرفته. می سوزم و درمانم نيست. گفتم:

_ پس فرهنگ و اخلاق ما چی؟ کجا رفت؟

گفت: دست بردار مجيد! کدام فرهنگ؟ کدام اخلاق؟ فرهنگ و اخلاق اين است که من هميشه دنبال تو راه بيفتم؟ مگر بخاطر تو نبود که از ايران آمديم بيرون؟ مگر نمی‌گفتی يک مدت ترکيه می‌مانيم تا آبها از آسيا بيفتد؟ مگر نيامدم؟ اينهمه سال اين بچه را تو بدندانت کشيدی يا من؟

گفتم: چکار می توانستم بکنم که نکردم؟

گفت: نمی‌دانم. ديگر اهميتی هم ندارد. مهم اين است که حالا می‌خواهم زندگی کنم و به لاله هم ياد بدهم چطور بايد زندگی کند. هرچه تلف شده بس است. همه اش که نمی شود نشست و غصه گذشته را خورد. گذشته رفته و تمام شده.

گفتم: ولی هر کس گذشته ای دارد. مگر می شود فراموشش کرد؟

گفت: و آينده ای! گذشته اسمش رويش است . ببين، ما با هم دوستيم. تا حالا بوده ايم. نگذار از اين که هست بدتر شود. دوست ندارم لاله را از تو دور کنم. دوستت دارد، به تو احتياج دارد. ولی من مسير زندگی خودم را تغيير نخواهم داد. می دانی که چطور خودم را به در و ديوار می کوبم تا بتوانم برای خودم و لاله يک زندگی عادی و سالم بسازم. تو چه می کنی؟ تو برای خودت، برای دخترت، برای زندگی ات چکار می خواهی بکنی؟

من در اقيانوس بيکرانی غوطه ورم. پيچ و تاب می خورم و به قعر می روم، بالا می آيم و باز گردابی مرا می ربايد. چکار می توانستم بکنم که نکردم؟ از ايران که درآمديم همه روياهايمان نقش برآب شد. فکر می کردم کافی است پايمان برسد به ترکيه ، گوشه ای خانه ای اجاره می کنيم و کاری هم پيدا می شود و چند صباحی دور از دست پاسدار و کميته چی عمر می گذرانيم تا اوضاع عوض شود. بعدش فکر می کردم، برسيم به استامبول، بليط می گيريم و می رويم به يکی از شهرهای اروپا. هر چه باشد اروپاست و متمدن. دمکراسی هست، کسی به کسی کار ندارد. چند ماهی زبان می‌خوانيم و کار و زندگی روبراه می کنيم تا وضع بهتر شود. فکر می‌کردم آذر هم همچنان يکدل مانده و دست و دلش با من است و راه می آيد تا اين بدبختی ها بگذرد و باز کنار هم نفسی به آسودگی بکشيم. احمق بودم. هيچکدامش درست نبود. آب ما را می‌برد و من می خواستم خلاف جريان شنا کنم. آذر خودش را ول کرد.

گفتم: اسير جريان آب شدی هان؟ ول کردی خودت را، رها کردی و آن بچه را هم انداختی در مسير آب؟

گفت: اسمش را هر چه می خواهی بگذار، من می خواهم مثل آدم زندگی کنم. هر چه کشيده ام بس است. تو بگو می خواهی چکار کنی؟

گفتم: اينجا جای من نيست. می خواهم برگردم.

گفت: برگردی؟ چطور؟

گفتم: خيلی ها اينروزها بر می‌گردند.

گفت: فکر نمی کنی خطرناک باشد؟

گفتم: من کاره ای نيستم. آبها هم از آسياب افتاده. فوقش چند روزی نگهم دارند و سوال و جوابی بکنند.

گفت: عجب! که اينطور، شايد هم اينطور بهتر باشد. فقط مواظب باش. بی گدار به آب نزن.

گفتم: فکرهايم را کرده ام. اينجا جای من نيست. نفسم در نمی آيد. خفه می شوم. دست و دلم به نقاشی هم نمی رود. تازه چی بکشم؟ کی حال مرا می فهمد؟ نمی توانم.

باز گفت: شايد اينطور بهتر باشد. نمی‌دانم.

گفتم: تو چی؟ تو واقعاً تصميم گرفته ای بمانی؟ نمی خواهی دوباره فکر کنی؟ حيف نيست؟

خنديد و گفت: فعلاً نه. من تازه دارم جا می افتم. فکرش را نمی‌کنم.

گفتم: لاله چی؟

گفت: لاله؟ خب معلوم است.

گفتم: اگر من بخواهم او را هم ببرم چی؟

چشمهايش گرد شد و گفت: او را هم ببری؟ چطور همچين فکری به کله ات زده ؟ ببری چکارش کنی؟

گفتم: مگر من پدرش نيستم؟ خب دلم نمی خواهد از او جدا باشم. نمی خواهم اينقدر از من دور باشد.

گفت: نزديک بودنت مهمتر است يا درست زندگی کردن او؟

گفتم: از کجا معلوم که اين زندگی درست باشد؟ کی گفته او اينجا حتماً خوشبخت می شود؟ کی ضمانت می کند؟ تو؟ تضمين می‌کنی که ندزدنش؟ تضمين می کنی که همانی بشود که تو خيال می‌کنی؟ همچوقت شب توی خيابانهای برلين گشته ای؟ هيچوقت بچه هايی که زير دست و پا می لولند ديده ای؟ فاحشه های سيزده چهارده ساله را ديده ای؟ از کجا که پس فردا معتاد نشود و نيفتد لای دست و پای اين و آن ؟ کی می خواهد بالا سرش باشد ؟ تو ؟ زبانت را می فهمد؟ خودت چه شده ای که او بشود؟

من داد می زدم و آذر سرخ شده بود. نگاهم می‌کرد و هيچ نمی‌گفت. انگار با ديوانه ای طرف باشد. چقدر غريبه بود نگاهش‌. بلندشد. ژاکت و کيفش را برداشت وبطرف در رفت . داد زدم :

_ کجا ميری ؟

 برگشت و گفت: هر چه شنيدم بس است. هر کاری دوست داری بکن. مختاری. می خواهی بمان، می خواهی برو. ولی لاله با من می‌ماند. تا اينجا مسئوليتش با من بوده، بعد از اين هم خواهد بود. فکر اينکه او را هم ببری بيندازی توی آن خراب شده از کله ات بيرون کن.

 بعد از لحظه ای مکث به کيسه نايلونی که کنار در گذاشته بود اشاره کرد و آرام گفت:

_ برايت بوم و رنگ خريده بودم.

 سرش را پائين انداخت و در را باز کرد و رفت. من ايستاده بودم و نفسم تنگی می‌کرد. قلبم به سينه مشت می‌زد و در و ديوار برايم دهن کجی می‌کردند. زبانم بند آمده بود. برگشتم طرف پنجره. آذر تند می رفت. با نگاه تعقيبش کردم تا از پيچ کوچه پيچيد. آنوقت زانوهايم سست شد و همانجا نشستم. چطور می توانست اينقدر بی‌رحم، اينقدر خونسرد باشد؟ چرا او حق داشت هر جا که دلش می‌خواهد با لاله بماند يا برود، و من حق نداشتم؟ بچه او تنها که نبود . من پدرش بودم . اسم من رويش بود. هنوز هم هست. با آن نگاه شيرينش ، با آن دستهای تپل و چال گونه هايش . دو تا دندان جلويی اش مثل خرگوش می ماند بيرون . مثل دو تا مرواريد سفيد. به خود آذر رفته . بگذارم اينجا بزرگ شود؟ چه بزرگ شدنی ؟ از دوازده سيزده سالگی لای دست و پای اين و آنند. از همشاگردی ها شروع می‌شود و عاقبتش معلوم نيست به کجاها بکشد . برلين شده فاحشه‌خانه . شده گدا‌خانه ، شده شيره‌کش‌خانه ، قمار‌خانه . همه جايش همينطور است . اسمش را گذاشته اند تمدن . شيرازه همه چيز از هم پاشيده آنوقت اسمش را گذاشته اند پيشرفت . حالم به هم می‌خورد از اين پيشرفت . خفقان می‌گيرم . راه می‌روم و تابلو های پر زرق و برق تبليغات را که ميبينم خفقان می‌گيرم . مجله های لختی و فيلمها را که می‌بينم خفقان می‌گيرم . کله طاس های فاشيست را که می بينم خفقان می‌گيرم . ماشينها وترنها را که می بينم خفقان می‌گيرم. کاش می‌شد فرار کنم و سر به بيابان بگذارم. به جنگل . کدام جنگل ؟ به اين خانه خراب شده سرد و خالی که پا می گذارم خفقان می‌گيرم . خفقان می‌گيرم . نفسم بند می آيد . بند می آيد . قلبم می آيد توی مشتم . می‌کوبمش به پنجره ، شيشه اش خرد می‌شود و فرو می‌ريزد . دمدمه های صبح است . سرم را بيرون می برم و مه و دم هوا را به درون سينه فرو می‌کشم . روبرو يک مغازه گلفروشی است . کسی می‌گويد:

_ اوه ناين ! ماينه گوته ! *

نگاه می‌کنم . انگار پيرزنی جلو گلفروشی ايستاده و بالا را نگاه می‌کند . مه پايين می آيد . از سر درختهای کاج هم می‌گذرد و به زمين می رسد . نمی بينم . ديگر هيچ چيز نمی بينم . آن پايين چه خبر است ؟

_ ناين ! ناين ! ماينه گوته ! ناين!

آن پايين چه خبر است ؟ چه پر تلاطم می‌گذرد اين رود . کجا نشسته ای حجت ؟ زير کدام درختی ؟ در قاب پنجره می‌ايستم . از دستم خون می‌ريزد . تکانش می‌دهم . مثل پرنده سر کنده ای تکانش می دهم . چه سرخ است اين خون . قاطی مه می شود . مه را سرخ می‌کند . مه پايين آمده. کجايی ؟ زير کدام درختی ؟ درخت طوبا ؟ منهم می آيم . دستم را بگير. دستم را بگير . دستم را ...


 ***

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


گُسَل


ساسان قهرمان

فصل پنجم - خاک (آذر)


13


« ... گوی مذاب خورشيد در نهانخانه آسمان دل ترکاند و به آتش چادر قيرگون شب بسوخت. دشت تفته، تن به سمکوب رخش و تيز تک رها کرده در التهاب نبردی چنان سهمگين ، زير نگاه سوزان آفتاب نفس نفس می زد. مرغان هوا و آهوان دشت، آشيان رها کرده، به گوشه ای خزيده، نفس به صندوق سينه زنجير کرده بر آن آسمان و اين دشت نگريستند و به پهلوان سالخورده و دلير جوان که برابر می شدند. گفتی دو کوه، دو دماوند، پای در قعر زمين و سر در دل آسمان. دو البرز گران ايستادند به هماوردی. هان! اينک سهراب، که چشمان جوان بازگشاده در پيل کهن می‌نگرد. آنک رستم، که عقاب نگاه بر هماورد جوان فرود آورده است. هر دوان را دل در غليان. دل، گفتی دريا! موج از پس موج! دل، گفتی دوزخ! شعله در دل شعله، نيمی پولاد، نيمی نسيم. نيمی جويبار، نيمی سنگ. نيمی خشم و کين، نيمی دلبندی و مهر ... »


صدای نقال در فضای سالن بزرگ « خانه فرهنگهای جهان » برلين می پيچيد و ما همه گوش بوديم. هزاره فردوسی را جشن گرفته بودند و چند سخنران و شاعر و نويسنده از ايران و چند گروه موسيقی هم از اينطرف و آنطرف دعوت کرده بودند. يک انجمن فرهنگی ايرانی با کمک چند مرجع دانشگاهی و فرهنگی آلمانی بانی خير شده بود. ما يک دسته شديم و با هم رفتيم. بليطش گران بود. بيست مارک. ولی داديم و رفتيم. چه لذتی داشت. بعد از سالها کسانی را ببينی که از آنسوی ديواری که بين تو و گذشته‌ات روئيده و تا آسمان رفته می‌آيند و می‌نشينند، شعر می‌خوانند، قصه می‌خوانند، حرف می‌زنند و به تو نگاه می‌کنند.

 نقالی بخش پايانی برنامه بود و ماجرای رستم و سهراب را واگويه می کرد. نقال گويا از هلند آمده بود و فرم نقالی سنتی را با موسيقی و نور و تکنيکهای نمايش مدرن پيوند داده بود و با ريش و موی خاکستری بلند، با قبا و شال و چوبدستی ای که تکان می‌داد و به اين سو و آن سو می رفت و با نگاه نافذی که به تک تک ما می‌دوخت موفق می شد حواس تماشاگران را به خود و قصه کهنه‌‌اش جلب کند و چه بسا اشکی هم دربياورد.

تا پيش از آن شب هيچوقت به صرافت اين نيفتاده بودم که اين قبيل داستانها را می توانم گوش کنم و دوست داشته باشم. آن شب هم در واقع به تماشای کل برنامه آمده بوديم نه به قصد شنيدن قصه رستم و سهراب. اما متحيرانه می ديدم که خود داستان هم هوش و حواسم را به خود جلب می کند. تا آنروز نمی‌دانستم تهمينه خود به سراغ رستم رفته و رک و راست گفته که از او خوشش می آيد و می‌خواهد پسری از او داشته باشد. نمی‌دانستم سهراب چرا به جنگ رستم رفته و رستم چرا او را کشته. ظرافتهای داستان را نفهميده بودم و حال اين همه گويی با صدای نقال جذب تنم می شد:

« ... فاجعه مرغی بود بالها گشاده، از انتهای کيهان برخاسته، می‌آمد. تا کی بر اين دشت تفته بنشيند. فاجعه دشنه ای بود آخته، آبداده، به زهر آغشته، از نيام بدر جسته، تا کی بر قلب کبوتر مهر و آشتی فرود آيد. فاجعه کين بود، که راه بر مهر می بست. و مکر دشمن، که چشمان دوست را کور می خواست. آی ! پهلوانان! تک پهلوانان کيهان پهناور! دشمن پرکين را مکر بسيار است. اين عجوزه هزار دست دارد، هر روز يکی را از آستين بيرون آرد. نه با هم، که بر هم تان می خواهد. چشمان خون گرفته بگشائيد، دلها را يکی کنيد، باز يابيد آغوش يکديگر را که گيتی، سراسر نخجيرگاه مهر و توان شماست! ...

 باری، سهراب بسی کوشيد دريابد که هماوردش کيست. اين گٌردٍ گردن فراز همانا رستم دستان است؟ اگر می دانست، اگر می‌دانست، هماندم بود که به پايش نشيند و به مهر بر او درآويزد‌... اما بازی تلخ فاجعه را بنگر که بالهای شوم بر آن دشت تفته گشوده بود. رستم انديشه کرد تا پهلوان تورانی را بهراساند و بدو چنين بنمايد که گردی چنان کوهوار و استوار که او بود، در برابر رستم پهلوانی خرد و کم توان بيش نيست ..."

 در تنفس به خسرو گفتم که از برنامه خوشم آمده. گفتم که سرگردانی و دوگانگی رستم و سهراب را خوب تصوير می کند. نظرش را پرسيدم. حواسش به سخنرانی ها و کتابها و مجله های فارسی بود. حرفم را با شتاب تصديق کرد و قول داد که بعداً مفصل صحبت کنيم. معتقد بود تراژدی رستم و سهراب، تراژدی اسارت انسان در موقعيت هاست و اين نقالی هم به همين مسئله می‌پردازد. با خودم گفتم تراژدی ما هم سرگردانی ماست، وقتی که می خواهيم اسير موقعيت نباشيم. ما هم می خواهيم چيزی را حفظ کنيم. آنوقت می بينيم شرايط جور در نمی آيد، مجبوريم چيز ديگری راخراب کنيم. بعد به خودمان نگاه می کنيم و می گوئيم :

" باری عظيم بدوش من است. حفظ اين بار و رساندنش به سلامت تنها از پهلوانی که منم ساخته است. " آنوقت بی رحم می‌شويم و کور. چشمانمان را می‌بنديم، خنجر از نيام بيرون می‌کشيم و سهرابمان را می کشيم. تهمينه کجا بود وقتی سهراب مرد؟

ما هم سرگردان بوديم. می کوشيديم راهی بيابيم و علامتی و باوری تا باز هم برويم. بسوی چيزی برويم. چرا بايد حتماً به سوی چيزی می‌رفتيم؟ نمی توانستيم فقط برويم؟

رفتيم تا ميدان " زيگه زويله "*. بيست دقيقه ای طول کشيد. شنبه شب بود بگمانم . يک شب پائيزی خنک. مردم هنوز در سالن انتظار محل برنامه جمع بودند و بحث می‌کردند و انتظار بيرون آمدن سخنرانها را می‌کشيدند. خسرو گفت که دوست دارد کمی قدم بزنيم و صحبت کنيم. از ميز کتاب چند مجله و نوار و کتاب تازه خريده و ورقی زده بود. بی سرو صدا از دوستانمان خداحافظی کرديم و بيرون آمديم. حوض بزرگ ميدانچه جلو تالار« خانه فرهنگهای جهان » هنوز آب داشت و فواره هايش هم برقرار بود. باد قطره های ريز آب را با خود می آورد و در هوا پخش می‌کرد و بر سر و صورتمان می نشاند. خسرو اخمش را نشانده بود روی پيشانی و ناخنهايش را می‌جويد. گويا يکی از نويسنده ها مصاحبه ای کرده و در آن کارهای ادبی و هنری در خارج از ايران را کم ارزش، و رشد و اعتلايشان را ناممکن خوانده بود. شاعری هم شعری در آرزوی بازگشت فرزندان از ميهن گريخته سروده بود و اميد داده بود که مردم آنها را خواهند بخشيد. خسرو در حين برنامه چيزی بروی خودش نياورد. ولی در طول راه ديگر نتوانست خودش را کنترل کند و منفجر شد:

_ می دانی؟ قضيه اين است که يک گودال کنده اند و ما را هم گذاشته اند توی آن. بعد روی زمين، دور آن گودال را ميله کاشته‌اند. چهار وجب بالاترش را هم ديوار سيمانی کشيده اند تا عرش. آن بالا بالاها هم يک پنجره است. خيلی که همت کنيم ، هر‌ازگاهی جستی می زنيم و از لای ميله ها چيزی می بينيم. يا ماه اگر گذر کند، يا پرنده ای را، گاهی از آن پنجره بالائی می‌توان ديد. ديگر هيچ ارتباطی با دنيای بيرون نداريم. آنوقت اگر بيرون‌مان بياورند و گشتی در شهر و صحرا بدهند، چه خواهيم کرد؟ چه خواهيم گفت؟ غير از همانها که می‌گفتيم؟ و غير از همين که اينها حالا می‌گويند؟

من گفتم: اينطورها هم نيست. بعضی ها مجبورند. بعضی ها هم نظرشان اين است که هنرمند بايد در محيط باشد تا بتواند از آن تغذيه شود و ميوه درست ببار بياورد. اشکالی هم ندارد، يعنی هسته های درست هم در اين نظريه وجود دارد. فرض کن اگر در خارج‌‌‌‌... خسرو حرفم را قطع کرد و گفت: چه هسته درستی؟ اينطوری پس بايد کار تمام هنرمندان مهاجر، مثل بکت و برشت و کوندرا و بقيه يا مثلاً چاپلين و امثال آنها را نفی کنيم. تازه، مگر خود ما در دوره مشروطه نويسنده و هنرمند و روزنامه نگار مهاجر نداشته‌ايم؟

بحث را ادامه ندادم و به او قبولاندم که سرسری بحث می‌کنيم و حرفهايمان کلی گويی است. قرار شد بگذاريمش برای بعد. از هر چه کلی گويی و شعار خسته بودم. از اينکه آدمها را يکی ببينم و با‌همه يکی ديده شوم خسته بودم. من به چشمهای لاله که نگاه می‌کردم، به دستهاش، به نقاشی هاش، و حرفهاش را که می‌شنيدم، می‌فهميدم که هر انسان تمام جهان و هر لحظه تمام تاريخ را با خود و در خود دارد. نمی شود آدمها را جمع بست. نمی شود از روزها و سالها مجموعه و زيرمجموعه درست‌کرد. نمی‌شود موقت زندگی کرد. ولی اغلب‌مان فکر می‌کرديم همه چيزمان‌موقت است. خيال می‌کرديم چند صباحی را بايد در مسافرخانه ای يا خيمه ای سر کنيم تا لحظه موعود برسد. و کدام آدم عاقلی‌جلو خيمه اش باغچه درست می کند، يا می‌کوشد تا به کاشی های اتاقش و ترک ديوارها يا نقش پرده ها در اين مسافرخانه غريب‌ خو‌ بگيرد؟

 بعد از اتفاقاتی که برای مجيد افتاد، بين خانواده او و خانواده من درگيری هايی بوجود آمد و نتيجه اين شد که خانواده من هم بعد از يک سلسله نامه نگاری ها و خط و نشان کشيدنهای چنين و چنان ارتباطشان را قطع کنند. فقط خواهر کوچکم گاه نامه ای می‌نوشت و از اوضاع و احوال آنطرف خبرهايی می داد. از سکته پدر، از طلاق خواهر دومم و مريضی مادر، از گرانی و کمبود ، از تابستانهای گرم و بی آب و برق و زمستانهای سرد و بی سوخت . از جنگ شهر ها و شبهای بی سقف بيابانهای اطراف تهران ، از جام زهر خوردن خمينی و آتش بس ...

خبر آتش بس را اول بار حميد از کانادا داد. ساعت دو بعد از نيمه شب بود که تلفن زنگ زد . او زودتر از ما شنيده بود که خمينی قطعنامه را قبول کرده . باور نکرديم . بلافاصله به ايران تلفن کرديم‌. خواهرم خبر را تاييد کرد. فردايش ديگر همه خبر را شنيده و خوشحال بودند . باور کردنی نبود. و وقتی که باور می‌کردی که صلح شده ، تازه داغ دلت تازه می شد. با اينهمه هشت سال جنگ به پايان رسيده بود و اين می توانست در زندگی ما هم موثر باشد. يک عده به فکر می افتادند که برگردند. تاجر‌هايش دنبال راه های تازه کسب می افتادند. قيمت ارز يکدفعه پايين آمد و بعد دوباره بالا رفت . دولتهای اروپا هم انگشت گذاشتند روی پايان جنگ و شرايط پذيرفتن پناهندگی ايرانيها سخت تر شد.

 اوايل همه چيز اذيتم می‌کرد. به خصوص نگران آينده لاله بودم. حفظ رابطه با او سخت بود و انرژی فراوان می طلبيد. اقلاً سه چهارم از هر روز را در مدرسه و مهد کودک می گذراند، چند ساعتی پای تلوزيون می نشست، با دوستانش وقت می گذراند و کتاب قصه می‌خواند. در خانه من فارسی حرف می‌زدم و او آلمانی جواب می‌داد. نمی‌دانستم تا کجا می توانم کنارش باشم. هر چه بزرگتر می‌شد، با وضوح بيشتری درک می‌کردم که نمی‌شود چيزی را به او تحميل کرد. خواهی نخواهی او متعلق به اين محيط بود و با همين محيط هم پيوند اصلی و نهايی را پيدا می‌کرد. خودم را دلداری می دادم و می‌گفتم که بچه ها بی‌مليت و بی‌مذهب بدنيا می آيند، ما به آنها مليت می‌دهيم و با آداب و رسوم و زبان و اخلاق و علائق خودمان برايشان هويت می‌سازيم. خسرو می پرسيد:

_ دلت نمی‌سوزد که لاله نتواند حافظ بخواند، شاملو بخواند و نتوانی در لذتهای معنوی ات شريکش کنی؟

می گفتم: دلم برای او همانقدر می‌تواند بسوزد که برای سی ميليون بچه آلمانی که شاملو و حافظ نمی شناسند. دلم وقتی خواهد سوخت که نه حافظ بخواند نه گوته، نه شکسپير. چرا بايد بچه بی‌گناه را گيج کرد؟

اما زندگی ما و فضايی که لاله در آن می زيست با يک محيط عادی و طبيعی در جامعه آلمانی کلی تفاوت داشت و لاله اين را حس می‌کرد. می ديد که او از مادرش سليس تر حرف می زند، می ديد که زندگی او‌ با همکلاسی هايش متفاوت است و می‌ديد که مادرش به مسائلی توجه دارد که برای او نامفهومند. از ايران چه تصوری می توانست داشته باشد؟ لابد ايران جايی بود که همه در آنجا فارسی حرف می زدند. توی تلويزيون ديده بود که ايرانی ها دسته جمعی در خيابانها راه می افتند و شعار می دهند. وقت نشناس هم بودند. نصفه شب و سر صبح تلفن می زدند و او و مادر را از خواب می پراندند و مادر، گاهی بعد از تلفنها و نامه های آنها می‌گريست. گاهی هم خوراکی و عکس و مجله می‌فرستادند و کفش و لباسهايی که هيچوقت اندازه تن آدم نمی‌شد. لابد با خودش فکر می‌کرد کی اند اينها که سال نو را نابهنگام جشن می‌گيرند، وقتی که نه مدرسه ها تعطيل می‌شود نه مادر می تواند سرکار نرود. به جای درخت کاج به آن قشنگی توی يک بشقاب سبزی می‌کارند و بعد هم دورش می اندازند. بابانوئل ندارند که برای همه کادو بياورد. عوضش مامان و دوستانش به او پول می دهند. لاله می پرسيد عيد چيست؟ می‌گفتم روز اول بهار است. می بردمش به تماشای شکوفه‌ها و خرگوشها که در پارکها به اينسو و آنسو می دويدند. بهار برلين زيبا بود. کوچه پس کوچه های شهر می شد پر از شکوفه و هوا بوی باران و چمن می‌گرفت. می‌گفتم: در بهار، طبيعت هر چه تازگی دارد از دل خاک بيرون می آورد، يخها آب می شوند و رودها پرخروش و پرنده ها پر‌آواز. طبيعت کار خودش را کرده، حالا نوبت ماست تا خانه مان را تميز کنيم، لباسهای زيبا بپوشيم و شاد باشيم!

با اين همه، هر چه می‌گذشت ، هيجان برگزاری مراسم سنتی در من کمتر می شد. عيد در خانه مان محدود شد به چيدن يک هفت سين کوچک در گوشه ای از اتاق و شام يا نهاری که دور هم بخوريم و احياناً ديد و بازديدی از دوستان نزديک. اوايل می‌کوشيديم تا آنجا که ممکن است خودمان را به همه اين مراسم و سنتها بياويزيم تا مبادا در خلأ رها شويم و از بين برويم. ولی هر چه عمر گذشت و چرخ زندگی چرخيد، تمايلم به حفظ اين نوع هويت دم بريده هم کمتر می شد. محيط و شرايط ملموس روزمره هم ايجاب نمی کرد. مجيد محال بود بتواند چنين چيزی را قبول کند. خسرو هم خودش را موقت می‌دانست و می کوشيد تا در اين دوره ناگزير هر چه نزديکتر به علائق و آرمانهايش باقی بماند و هر چه آزموده تر شود. کتابخانه ای درست کرده بود و به هزار زور و زحمت نشريات مختلف فرهنگی را از اين سو و آن سوی دنيا بدست می آورد و بايگانی می‌کرد. در کنار درس هايش، در يک واحد آزاد زبان شناسی هم ثبت نام کرده بود و در باره راههای تاثيرگذاری و گسترش امکانات زبان از طريق ترجمه تحقيق می‌کرد. بخصوص بعد از بحثهايی که با يک نويسنده جوان ايرانی که آثاری را به آلمانی منتشر کرده بود داشت، تمايل بيشتری به مطالعه روی زبان و مسائل مربوط به آن پيدا کرد. آن نويسنده عضو اتحاديه نويسندگان آلمان بود و با همکاری چند نويسنده و شاعر ديگر آلمانی و ترک و عرب و ايرانی يک بنگاه ترجمه را اداره می‌کرد که کارش ترجمه و نشر آثار ادبی نسل جديد نويسندگان و شاعران خاورميانه به آلمانی بود. او گاه خسرو را هم به جلساتشان می برد و اين اواخر در روحيات خسرو اگر دقت می‌کردی، می‌شد حس کرد که انگار چشمهايش را بسوی مناظری تازه و بديع گشوده است و با شگفتی ای عميق تر از گذشته به جهان می نگرد. در عين حال انرژی ای که مجبور بود صرف جا‌افتادن در محيط، يادگرفتن زبان ، درس خواندن و غلبه بر مشکلات روزمره کند، و نه آموختن و بکار گرفتن آموخته هايش در زمينه هايی که سالهای سال به آنها علاقمند بود، خسته و عصبی و پرخاشگرش می کرد. خستگی و بی پولی که غلبه می‌کرد، پرپر می‌زد و می گفت :

_ پوک شده ام! يا مثل خمير ورنيامده که بی هنگام در تنور بگذاری اش. ديده ای ؟ پوستش می سوزد ولی داخلش خام و خمير می ماند. پوک شده ام و راهم را اگر نيابم و دست بکاری که می‌خواهم نزنم، خاکستر می شوم.

همين دل نگرانی ها ناآرامش می‌کرد و گاه واقعاً شک می‌کردم که از تلاشها و فعاليتهايش لذت می برد، اصلاً می داند چکار می‌کند و چکار می خواهد بکند يا نه. می‌دويد و می‌دويد و بعد يک دفعه می‌ايستاد و همه انرژی اش انگار از دست می‌رفت . دلگير و خسته می‌شد و گاه مرا هم سردر گم می‌کرد. آنوقت سکوت می‌کرديم و در سکوت زندگی روزمره کنار هم گام برمی‌داشتيم تا باز گذر زمان، ابرهای خستگی و دلگيری را پراکنده کند.

برگها زير پايمان خش خش می‌کردند و خرد می‌شدند. در سکوتی طولانی قدم زديم و از کنار دروازه بزرگ بين دو برلين سر درآورديم. قدم زنان رفتيم تا کنار دروازه. ديوار را برداشته بودند و فقط خود دروازه سرجايش مانده بود. لابد بعنوان يک بنای تاريخی نگهش می داشتند. ايستاديم و به شهر وصله خورده نگاه کرديم. جوانی کنار دروازه ميزی گذاشته بود و يادگاری می فروخت. از تکه های آجر شکسته ديوار برلين گرفته تا کلاه و دگمه و مدال افسران ارتش سرخ. يک جوان کله تراشيده خپله از کنارمان رد شد و چپ چپ نگاهمان کرد. پيشترها، وقتهای بيکاری بارها با خسرو از مرزهای برلين شرقی و غربی گذشته بوديم . اين اواخر ديگر زياد سخت نمی‌گرفتند. دم پستهای نگهبانی پاسپورت هايمان را نشان می داديم و رد می شديم. سرچهار راهها يا کنار کافه ها جوانهای ترک يا آلمانی قاچاقی پول عوض می کردند. ده پانزده مارک غربی می داديم و سه يا چهار برابرش مارک شرقی می‌گرفتيم. بعد در شهر قدم می‌زديم و خريد می‌کرديم. گاه در کافه ای می نشستيم و قهوه ای می‌خورديم و از اين در و آن در حرف می‌زديم و بحث می‌کرديم. خسرو شعرها يا داستانهايش را برايم می‌خواند و از طرحهايش برای آينده می‌گفت. يکبار هم بعد از آنکه مسابقه وار، سراسر کوچه های تنگ يک محله قديمی را دويديم، در يک مسافرخانه کهنه اتاقی کرايه کرديم و نفس نفس زنان و عجول، مثل ديوانه ها، مثل وحشی ها به هم پيچيديم و عشق ورزيديم. تمام طول راه برگشت را به هم نگاه می‌کرديم و می‌خنديديم. آنروزها، آنطرف شهر، همه چيز رنگ ديگری داشت. انگار که به دنيای ديگری رفته باشی. حالا قيافه شهر عوض شده . تابلوهای نئون تبليغاتی ، از سيگار "وست" گرفته تا بنز و فولکس و لوازم آرايشی خيابانهای بخش شرقی برلين را پر کرده و جرالثقيلها و کاميونها در کوچه و خيابانهای شهر اطراق کرده اند. قيافه مردم هم عوض شده. نوعی شک جای اطمينان را گرفته. چشمها جستجوگر و مشکوک با رگه هايی از خستگی به اطراف خيره می شوند و معلوم نيست چه فکری پشت پيشانی هر کس می‌چرخد. فقط آنطرف نيست. چهره همه جای آلمان عوض شده. چهره دنيا عوض شده. همه جا صحبت از نظم نوين است و جهان يک قطبی. چهره ما هم عوض شده. حالا من گاه پناهنده های تازه وارد را که می بينم بياد می آورم که چه عمری گذشته و چه چيزهايی را پشت سر گذاشته ايم. چه زود گذشت و چه پرکوب. عکسها نشان می دهد که همه چيز متفاوت بود. قيافه ها، طرز لباس پوشيدن، تنها تغيير ظاهری هم نيست. حتی نگاههايمان فرق دارد. خدا می داند که آنوقتها چه چيزهايی خوشحال و چه چيزهايی نگرانمان می کرد. چيزهايی که حالا بعد از گذشت اين سالها، گاه ديگر ذره ای توجهمان را برنمی انگيزد. ما بزرگ شده‌ايم. و نه فقط بزرگ، عوض شده ايم. مگر می شود عوض نشد؟ مگر می‌شود پنج سال، ده سال، پانزده سال در جايی عمر به سر آورد و اهل آنجا نشد؟ مگر اهليت، چيست جز خاطره و عادت؟

محسن اين اواخر پيش از رفتنش گاهی نامه های حميد را می آورد و با هم می خوانديم. حميد از ايتاليا نتوانست به آمريکا برود. پناهنده سازمان ملل شد و رفت کانادا. از نامه هايش پيدا بود که آنطرفها وضع ايرانيها با اروپا فرق دارد. می نوشت که از نژاد‌پرستی به صورتی که در اروپا وجود دارد خبری نيست. خب، کانادا کشوری مهاجرنشين است. به قول حميد آنقدر مهاجر و غريبه و نژادهای مختلف توی هم می لولند که آدم خودش را زياد انگشت نما احساس نمی‌کند. اصيل ترين کانادايی ها لابد مثلاً سه چهار نسل زودتر از تو به آنجا رفته اند و مثلاً ريشه اروپايی دارند. وضع کار و درس هم بايد با اينجا فرق کند. بچه های آنطرف مثل اينکه خيلی زودتر از اين طرفی ها به دنيای کار يا تحصيل وارد می شوند. زندگی شان زودتر از ما عادی می شود. درس می خوانند، کار می کنند، کسب و کار خودشان را راه می‌اندازند ماشين می‌خرند، خانه می‌خرند و به زندگی خو می‌گيرند.

حميد می نوشت که زياد کار می کند و از فاصله های طولانی و اينکه صبح تا شب می‌دود می‌ناليد. زندگی بايد آنطرفها ماشينی تر از اروپا باشد. آمريکا هم لابد از کانادا بدتر. جنگلی است می‌گويند. زندگی در همين آلمان يا کشورهای ديگر اروپا هم برای ما که از ايران يا ترکيه آمده بوديم همچون جهانی ديگر، جهانی خو نگرفتنی بنظر می رسيد. ولی هر کدام در مسيری افتاديم ، ناچار از کشف خود و زندگی. سيمين و احمد در هامبورگ نماندند. رفتند فرانسه. سيمين جامعه شناسی خواند و فوق ليسانسش را گرفت. شنيده ام از فعالين پرشور جنبش زنان شده. خبر مصاحبه ها و سخنرانی هايش به اينجا هم می رسد. فرخ رفت دانمارک. موسيقی خواند و با چند تا از دوستانش يک گروه موسيقی چند مليتی درست کرده اند که روی پيوند موسيقی شرق و غرب کار می‌کند و کنسرتهايی هم اينطرف و آنطرف برگزار کرده. بهار قبل در "هانوفر"* برنامه داشتند. با بچه ها رفتيم و يک شب هم مانديم و کلی ياد گذشته ها کرديم. طفلکی همه موهايش ريخته بود. محسن کلی دستش انداخت. می گفت همين است ديگر. آدميزاد هميشه در ازای هر چيزی که بدست می آورد هزار چيز ديگر را از دست می دهد. فرخ هم موهايش را فدای شهرت و محبوبيت کرده !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


گُسَل


ساسان قهرمان

فصل پنجم - خاک (آذر)

14


می گفت همين است ديگر. آدميزاد هميشه در ازای هر چيزی که بدست می آورد هزار چيز ديگر را از دست می دهد. فرخ هم موهايش را فدای شهرت و محبوبيت کرده !

 از پهلوی فرخ که برگشتيم پی بردم که ما در ذهنمان می پنداريم چيز مهمی تغيير نکرده يا همانی هستيم که بوديم، يا در گذشته هم همين تيپ، همين زندگی، همين نظرات را داشته ايم. ولی واقعيت اين است که سالها گذشته و چشمهای ما حالا جور ديگری به دنيا نگاه می کند. تب جنب و جوشها و درگيری های سياسی فروکش کرد و گردهمايی ها و فعاليتهای اجتماعی و فرهنگی جايش را گرفت. يواش يواش بقول محسن درسخوانها و کارکن ها و سياسی ها هر کدام محيط و فضای خودشان را پيدا کردند و بقيه هم همينطور و هرکس نشست سرجای خودش.

من و خسرو نشستيم روی يکی از نيمکتهای دور ميدان نزديک دروازه . ياد روزهايی افتادم که خسرو تازه به برلين آمده بود، و آن نخستين شبی که با او به پارک رفتيم، روی نيمکتی نشستيم و سالهای رفته را به هم دوختيم. چند سال گذشته بود؟

خسرو چند لحظه به آسمان نگاه کرد و بعد رو به من کرد، به چشمهايم خيره شد و گفت:

_ می دانی آذر، فکر می کنم به مقطع خاصی از زندگيم رسيده ام و بايد تصميم خاصی بگيرم. فکر می کنم مثل آب که می گويند حرارتش ذره ذره زياد می شود و به نقطه جوش می رسد و ناگهان می جوشد و بخار می شود، من هم در حال تغيير مداوم و ذره ذره بوده ام و حال به نقطه جوش رسيده ام، و اين بايد به تغيير شکل منجر شود.

خنديدم و گفتم: می خواهی بخار شوی؟

او هم خنديد و باز گفت: جدی می‌گويم! بعد مکث کرد و گفت: _ شايد هم بايد بخار شوم. کسی چه می داند.

گفتم: نمی فهمم.

دستهايم را گرفت و با صدايی خفه و هيجان زده گفت:

_ حس می کنم خودم را پيدا کرده ام آذر. حس می کنم خودم را شناخته ام. ديگر می دانم کجا هستم و چکاره ام. می دانی چقدر حس خوبی است؟ می فهمی؟ بعد از اينهمه سال ...

گفتم: سعی می کنم بفهمم. ولی بهر حال خوشحالم. خوب بگو.

لبخند زد و گفت: می دانم. تو خوبی. مرا هم خوب می فهمی.

چقدر می‌فهميدمش؟ خودش چقدر می‌فهميد؟ اصلاً چقدر ما می‌توانيم خودمان را و ديگران را بفهميم. چه ضرورتی برای اينکار هست؟ اغلب ما راهی را در پيش گرفته ايم و می رويم. اگر بخواهيم ديگران را بفهميم احتمالا مجبور خواهيم بود راهمان را عوض کنيم. پس چه ساده تر و آسوده تر که تنها به حدس زدن کفايت کنيم. حدسی بر اساس خواسته های خودمان و تصميمی براساس حدسيات خودمان. رستم هم اگر می‌خواست سهراب را بفهمد مجبور بود جور ديگری رفتار کند. ولی مگر می شد؟ يک رستم بود و يک ايران. جهان پهلوان . پيراهن او را به تن او دوخته بودند و جز آن، چهره ای نداشت. ما هم هر کدام چهره ای داريم. اين چهره بايد نقشی بازی کند. می شود چهره بندها را برداشت، ديگری را فهميد و راه را عوض کرد؟ چه بهايی بايد برای آن پرداخت؟ ما می‌ترسيم که اگر اين چهره و اين نقش را حفظ نکنيم، نقش ديگری بر عهده مان نگذارند و زندگی تمام شود. تمام می شود؟ هر بار، به هر پيچ اين راه پرپيچ و خم که رسيدم، پنداشتم زندگی تمام شده و از هر پيچ که گذشتم از جان سختی خودم حيرت کردم و گفتم آخرين بارت باشد. بتمرگ و آرام بگير و زندگی کن. اما مگر دست من بود؟ تمام نمی شود. نه زندگی تمام می شود نه پيچ و خمهايش. حالا که به آن روزها فکر می کنم، می بينم در هر گام که برداشته ام، تنها به خود آن گام انديشيده و پنداشته ام که ديگر اين گام را برمی دارم و زندگيم تثبيت می‌شود. و هر گام، تنها گامی بوده مانند گامهای بيشمار ديگر در راهی که هر بار تنها تا سر پيچ آنرا می ديدم و نه بيشتر. و بعد از هر گردنه، باز نخستين گامی بود که بايد برداشته می شد و بخش تازه ای از راه که يکباره در پيش رو بال می گسترد. خسرو که رفت فرانکفورت نفسی کشيدم و بخود گفتم فرض کن زندگی‌ات دوباره آغاز شده. فرض کن بهار آمده و بايد خانه تکانی کنی. خانه ات را بتکان و آب و جارو کن. کهنه ها و پوسيده ها را دور بريز و نظمی به مانده ها بده. تنها شده بودم. خسرو مجبور شد حدود يکسال آنطرف بماند. تلفن گران بود. بيشتر نامه می‌نوشتيم. زندگی به سختی می گذشت. ضعيف شده بودم و وضع جسمانی مرتبی نداشتم. يک بار بخاطر کار و مريضی و گرفتاريهای لاله مجبور شدم يک زمستر* درسم را ول کنم و عقب افتادم. فريبا کمک بزرگی بود. ولی او هم گرفتاريهای خودش را داشت. زندگی شده بود يک مسابقه دو استقامت روی سنگلاخ. بايد می دويدم تا زبانم پيشرفت کند، می دويدم تا به لاله برسم، می دويدم تا امتحانات را از سر بگذرانم ، می دويدم تا کار پيدا کنم و به وضع مالی سر و سامانی بدهم و می دويدم تا زنده بمانم و سالم. اولين کاری که پيدا کردم، کار در يک کارخانه بافندگی بود. اکثر کارکنانش زنهای ترک و بلغاری بودند. ماشينهای بافندگی در يک سالن بزرگ کنار هم ايستاده بودند و ما پشتشان می نشستيم و با حرکتی يکنواخت می بافتيم. تمام اولين تابستان ورودم به برلين را در آن کارخانه شال گردن بافتم. نصف حقوقم را تهيه وسايل زندگی می بلعيد و نصف ديگر را به خرده خرجها می زدم و کنار می گذاشتم. کار را به نام فريبا گرفته بودم. هنوز اجازه کار کردن نداشتم. بعد يک کار نيمه وقت در يک کارگاه جواهر سازی پيدا کردم. باز هم سالنی بود دراز و ميزهای کنار هم با سبدهايی حاوی حلقه و زنجير و گوشواره و نگين های بدلی. کار ما چسباندن نگينها روی حلقه و زنجير ها بود. مدتی در يکی از شعبه های آلدی* صندوقداری کردم ويک تابستان هم کاری در يک هتل پيدا کردم که با وقت آزادم جور در می آمد. صبحها لاله را به مهد کودک می بردم وبعد به هتل می رفتم. ملافه ها و حوله ها را عوض می کردم و دستی به سرو گوش اتاقهای خالی شده و حمام و دستشويی ها می کشيدم. بعد به کتابخانه می رفتم ، يا به کارهای ديگر می رسيدم تا عصر شود و لاله را تحويل بگيرم.

اوايل فکر می کردم به هيج وجه نخواهم توانست با محيط و مردم کنار بيايم و اخت شوم . ولی گاه ما تنها محتاج آنيم که کسی يا چيزی دست ما را بگيرد و دوباره به زندگی پيوند بزند. مثل شاخه ای که شکسته باشد، و من جوانه ای هم داشتم. بخودم می‌گفتم که به ناگزير تنها شده ام و بايد با اين تنهايی بسازم. مسئله فقط تنهايی هم نبود. همه چيز بايد از صفر شروع می شد. اما اين سکه روی ديگری هم داشت. گاه محيط و فضا که عوض می‌شود، انگار دنيا عوض شده است. روح تازه می شود. احساسات سرکوفته و فراموش شده سربلند می کنند. زنده و سرشار می‌شوی و فکر می‌کنی توان آن را يافته ای که ماه را در آغوش بکشی. آنوقت اگر برنخيزی و نفس تازه نکنی همه نيرويت در رويا خفه می‌شود و می‌ميرد. برمی گردی سرجايت. کوه مشکلات در مقابلت قد علم می کند. اول رجز می خوانی. بعد تمام می شود. توانت ته می‌کشد. عادت می‌کنی. و من می‌دويدم. می‌دويدم که عادت نکنم. که تمام نشوم.

چندماه بعد از پاسپورت گرفتن مجيد پرونده خسرو و محسن هم تکميل شد و به برلين برگشتند. مجيد چند ماه در برلين ماند و کاری هم پيدا کرد. اما انگار خوشش نيامد. برگشت به فرانکفورت. ولی آنجا هم نماند. باز به برلين آمد. تلفن می کرد، فشار می آورد، گريه می کرد، تهديد می کرد و زندگی اش خلاصه شده بود در تلاش بيهوده ای برای باز گرداندن حرکت اين توده برف که می‌غلتيد و پيش می رفت. به او می گفتم که دست بردارد و فکری برای زندگی خودش بکند. می گفتم و انتظار داشتم او هم ميدان خودش را بيابد و شروع به دويدن کند. اما او انگار با غريبه ای زبان نفهم طرف باشد پوزخند می زد، ته ريشش را می خاراند و می گفت: خوب ادای اروپايی ها را درمی آوری . بيخود نيست می‌گويند که زنها مقلدهای خوبی هستند. برو ببينم تا کجاها می‌روی.

من می‌رفتم و پائيز برگرده هايم سوار بود. گرده عوض می‌کردم تا بهار بيايد. خسرو که خبر داد پاسپورت گرفته اند و می‌آيند، بخودم گفتم پنجره را باز کن، بهار پشت پنجره است. چه روز قشنگی بود آنروز. دلم پرپر می‌زد که ببينم و در آغوشش بگيرم. می خواستم بدوم تا ايستگاه راه آهن، آنجا بايستم تا قطار برسد، او پياده شود، بيايد جلو، يک لحظه به چشمهای هم نگاه کنيم، بعد به خيزی در آغوشش بگيرم و غرق بوسه اش کنم. مثل وحشيها! مثل گرسنه ها! مثل ديوانه ها! و چنان در آغوشش بفشارم که همه دنيا را فراموش کنيم. و آفتاب بتابد. مستقيم و داغ . و داغ شويم، بسوزيم، عرق کنيم. من بناگوشش را ببويم و بگويم:

_ چه بوی خوبی می دهی!

او خودش را کنار بکشد و بگويد: ببخش، عرق کرده ام!

و من باز تمام صورت و موها و پلکهای عرق کرده اش را غرق بوسه کنم و بگويم: عزيز دلم، عزيز دلم، عزيز دلم ...

... دست عرق کرده خسرو را توی دستم گرفتم وگفتم: عزيز دلم! سعی می کنم بفهمم. معلوم است که حس خوبی است. حالا بگو ببينم تو کجا هستی و چه کاره ای؟ لبخند زدم. او هم لبخند زد ولی ساکت ماند. گفتم:

_ دوست داری برويم به کافه ای، شرابی يا قهوه ای بخوريم؟

 آن دور و برها جايی باز نبود. بخصوص آنوقت شب. هوا هم کم کم خنک تر می شد. گفت:

_ همينجا خوب است. نشسته ايم. تو سردت نيست؟

گفتم: نه.

 ولی سردم بود. او روی نيمکت جابجا شد و هيجان زده گفت:

_ می دانی، در پراگ که بوديم، محسن تکيه کلامی داشت. می گفت ما مثل قاصدکهايی هستيم که باد با خود به اين سو و آن سو می‌برد. پيغامی در دل داريم که به گوشی بايد برسانيمش.

گفتم: چه جالب!

گفت: آره! جالب است. حالا حس می کنم بالاخره بر شانه ای فرود آمده ام و پيش از آنکه پرپر شوم بايد پيغامم را بگويم. بيهوده نبوده آنهمه افت و خيز، آنهمه گريز و تکاپو. چيزهايی در ذهن و جان ما رسوب کرده و جا گرفته که برای ما و تاريخ زندگی مردم ما منحصر بفرد است، يگانه است. فکرش را بکن، الآن ما همه جای دنيا هستيم. از آمريکا گرفته تا استراليا و اروپا، حتی ژاپن. چه چيزها که می توانيم بگيريم، چه چيزها که بدهيم . مگر شاخه های اصلی و عمده فرهنگ بشر در جهان چطور پا گرفته و زائيده شده؟ از آسمان که نيفتاده . گيرم که در زندگی ما زلزله ای آمده، زمين دو پاره شده، گسسته! در عين حال دری هم باز شده. حالا می شود گرفت و نشست؟ فکرش را بکن ، طرف از ايران پا می‌شود می آيد اروپا ، با بودجه دولتی ، در عرض دو ماه می‌خواهد از زندگی ما فيلم بسازد ! آن يکی توی خانه اش در تهران نشسته يا گيرم دوتا سفر دوهفته ای هم به لندن و پاريس داشته و چهار تا شب شعر و سخنرانی گذاشته ، حالابرمی دارد و درباره زندگی و روحيات مهاجران قصه و رمان می نويسد! و اين يعنی چه ؟ يعنی که همه گسستگی را می بينند ، اما گسل را نه ! اين فاصله ، اين گسل را ما پر می کنيم ، اين گسل خود ماييم! اينهمه را بايد گفت و اين گره را بايد گشود. می خواهم بگشايمش!

خسرو لحظه ای مکث کرد و من به چشمهايش خيره ماندم. فکر کردم همه زندگی ما گره هايی است که می بنديم و باز می‌کنيم. کدامش بيهوده است، کدامش نيست؟ شب برلين، کنار دروازه بزرگ چقدر تاريک و ساکت بود. بی نشان از تمام تکاپوها و افت و خيزهايی که سالها و سالها هر لحظه زندگی گره در گره ما را آکنده بود. باد برگهای زرد و نارنجی را روی زمين به اينسو و آنسو می‌برد و لرزی ناپيدا در تنم می‌ريخت. هراسی گنگ در دلم جا می‌گرفت. از هيجان خسرو می‌ترسيدم. هر وقت هيجان زده می‌شد، در همه چيز شتاب می‌کرد و يا خسته می‌شد، يا زمين می‌خورد. گرچه به انرژی و اطمينانش غبطه می خوردم. مدتها بود می دانستم که به هيچ چيز نمی توانم اطمينان داشته باشم. همان دم که به مرز ايران و ترکيه رسيديم اين را فهميدم. هر قطره باران که به موها و لباسم نفوذ می کرد انگار با سماجت اين را هم گوشزد می کرد که گذشته مرده است، آينده هنوز زاده نشده و آنچه داری، همين لحظه است که در آن نفس می کشی. نفس می‌کشيدم و ريه‌ام را از هوای مرطوب تپه ماهور مرز می انباشتم. و از آن پس مگر همه زندگی ما جز در مرز گذشته بود؟ مرزی که مجيد از آن بازگشت، من می‌خواستم از آن بگذرم و خسرو می‌کوشيد دو جانب آن را به يکديگر پيوند زند. مجيد که از گذشته حرف می‌زد می‌ترسيدم و خسرو که از آينده می‌گفت، با آن شور و اطمينان، هراس دوباره از هر گوشه تاريک ذهن و قلبم سرک می‌کشيد. شور و شوقش مرا بياد بازيهای نسل خودمان در دوره دانشگاه می‌انداخت . يکی دو سال ما قبل و ما بعد انقلاب. چه بر سر ما آمد؟ کجائيم حالا؟ گرد باد آمد و ما را به هوا بلند کرد و چرخاند و هر يک را به گوشه ای پرتاب کرد و انگار همه ما را از ياد بردند. فراموش شديم. گم شديم. نسل گمشده! اين عبارت از کجا به ذهنم آمد؟ جايی آنرا شنيده يا خوانده بودم . کجا؟ يادم نمی آمد. کی گفته بود نسل بلاتکليفی هستيم ما؟ چرت بود. بلاتکليف نبوديم. اگر هم بوديم ايرادی نداشت. اگر تکليف همه چيز از اول معلوم باشد، ديگر زندگی چه لطفی دارد؟ لابد بابا بزرگهای ما از اينجور زندگی خوششان می آمد. که بنشينند و ببينند که تکليف همه چيز و همه کس معلوم است و هر کس کار و وظيفه خودش را درست انجام می دهد. نه. مسئله ما بلاتکليفی نبود. مسئله ما اين بود که ياد نگرفته بوديم چطور با بلاتکليفی کنار بيائيم. چطور تکليف خودمان را خودمان و تکليف هر لحظه را در خودش و برای خودش تعيين کنيم. حالا افتاده بوديم توی اين ميدان، يکی می زديم تو سر خودمان و يکی تو سر زندگی. محسن می گفت ما دو وجه از يک نسل گمشده ايم که کنار هم و دور از هم داريم رشد می کنيم. نسل بلاتکليف را هم همو گفته بود. نه؟ خودش بود. يادم آمد. می گفت دو دسته ايم. درسخوان‌ها و کارکن‌ها يک طرف و بچه های سياسی يکطرف . درسخوان‌ها ساکتند. بين سياسی‌ها و کارکن‌ها، هوچی ها هم هستند. آنها را ولشان کن. کارکن‌ها در جا خواهند زد. می شوند مثل همين ترکها. چهل سال هم که بگذرد همينند که هستند. درسخوان‌ها هم همه چيزشان کليشه ای است. به وقتش زندگی را نمی فهمند. بين صفحات کتابها و جزوه ها می سوزند و موهايشان می ريزد. ولی خوب اميد پيشرفتشان بيشتر است. سياسی‌ها هم می‌سوزند و فسيل می شوند. با اين تفاوت که پيشرفت زيادی در کار نيست. مگر آدم از آن فسيلهای قيمتی باشد که نقشی که رويش حک شده، به تماشا و بررسی اش بيارزد. وگرنه نه حالا حالاها بايد بنشيند زير صد خروار خاک و سنگ به انتظار روزی که باستانشناسی نوک تيشه اش را با دنيای اطراف او آشنا کند. ولگردها و الکی خوش ها و هوچی ها هم که همه جای دنيا يک‌جورند. طرف اينجا هم لاله‌زار و شهرنو و گمرک خودش را پيدا می کند و بی خيال می‌شود! اين از اينطرف قضيه. يک وجه ديگرمان هم آنطرف است. يک دسته آنهايی که عمر و زندگی شان را توی جبهه گم کردند، يا توی زندان، يک دسته هم آنهايی که نه گذشته ای داشته اند که بشايد، نه آينده درست و حسابی در انتظارشان است، نه از امروزشان چيزی می فهمند. يا کار و بی پولی و بدبختی هر روزه و همه روزه، يا لات بازی و لمپن بازی. زرنگها و خوش شانسهايش کميته ای و بسيجی شده اند. دست آخر می بينی هيچکدام آن چيزی نشديم که خيال می‌کرديم. نه که بدتر شده باشيم ، يا خوبتر. فقط نه آنکه فکر می‌کرديم . بازی های زندگی است ديگر‌.

من می گفتم: محسن، تو هم خوب بحث و تحليل می‌کنی ها! بيخودی برنامه ريزی انتخاب کرده ای . نه که کامپيوتر سرت نشود. ولی بايد جامعه شناسی يا روانشناسی می‌خواندی.

می‌خنديد و می‌گفت: روانشناسی اش را که خسرو برداشته و تمام کرده. احتمالاً من بهتر است بروم باستانشناسی بخوانم.

_ باستان شناسی؟

_ خوب ديگر! همه اين چيزها کم کم دارد به اموری باستانی تبديل می‌شود. خود ما هم ديگر باستانی شده ايم. عمری از ماگذشته و خبر نداريم...

و باز می‌خنديد و سيگاری روشن می‌کرد. محسن درسش را خواند و تمام کرد و شش هفت ماهی دنبال کار گشت ولی شانسی نبود. هر از گاهی روی تاکسی يکی از بچه های ايرانی کار می‌کرد و يکشنبه ها هم من و او بساطی را در يکشنبه بازار برلين برقرار می‌کرديم و خرده ريزهايی که در طول هفته توانسته بوديم به قيمت ارزان خريداری کنيم می‌فروختيم. گاهی هم که بسته ای از ايران می‌رسيد صنايع دستی و آجيل هم به بساط روی ميزمان افزوده می‌شد. خسرو نمی‌آمد. می‌گفت نمی تواند فروشندگی کند. عرضه و زبانش را ندارد. رويش نمی‌شد با مشتری ها چانه بزند. بساطمان را که جمع می‌کرديم و به خانه برمی‌گشتيم خستگی و بی‌حوصلگی را می‌شد بوضوح در چهره محسن هم خواند. با اينهمه تمام راه را حرف می‌زد و شوخی و جدی را به هم می‌آميخت و سيگار می‌کشيد. می‌گفتم اينقدر سيگار نکش، هم خودت خفه می‌شوی هم من. او هر بار می‌گفت: برای رفع سلامتی مفيد است! و من هر بار با غيظ می‌گفتم: چه لوس! بيمزه!

فرصتش اگر بود، سر راه يکی دو آبجويی هم سر می کشيد و آنوقت يا جدی جدی می‌شد، يا ديگر می‌زد به در شوخی و چرت و پرت گويی و همه چيز را به مسخره می‌گرفت. می پرسيدم: دلت برای آن دختره تنگ نمی شود، همانکه در پراگ با هم دوست شده بوديد؟

می گفت: ناژی؟ ای بابا! بگذار زندگيمان را بکنيم. گيرم دلم تنگ هم بشود، چکار می‌شود کرد؟ گاه وقتی نامه ای می نويسم. او هم جوابی می‌دهد. خلاصه بوروکراتيسم و کاغذ بازی اروپای شرقی به رابطه ما هم سرايت کرده!

محسن در برلين هم دوستانی داشت. مدتی هم با فريبا جفت و جور شده بود. ولی بنظر نمی آمد هيچ رابطه ای را بتواند جدی بگيرد. نمی‌توانست؟ شايد هم نمی‌خواست. چرا بايد می خواست؟ دنيای او با دنيای مجيد و خسرو و ديگران متفاوت بود. تازه که با او آشنا می‌شدی بنظر می‌رسيد که همه چيز را به مسخره می‌گيرد. بعدتر اما می شد حس کرد که جهان و رويدادهايش برای او چه بسا جدی تر از همه ماست. بی نظم و لاابالی بود . ولی با همان بی‌نظمی اش انگار دنيا را زنده تر می‌ديد و می خواست. به اسبی شوخ و جوان می‌مانست که از سکوت و انزوای اصطبلی تاريک گريخته باشد و حال در چمنزاری که يال افشان در آن می‌چميد، خود را اسير هيچ ترتيبی نيابد . گاه در اين چشمه تن بشويد ، گاه در آن علفزار بچرد ، در آفتاب جولان دهد، در سايه چشم بر بندد و بايستد و در انديشه فرو رود و پاسخگوی هيچکس و هيچ چيز نباشد . زندگی برايش مجموعه ای بود از ناشناخته هايی که بايد شناخته می‌شد و لحظه های گريزانی که بايد شکارشان می‌کردی و به تجربه شان می‌نشستی . به لمس ، يا تماشا ، يا شنيدن و حس کردن . دو بار با هم به برنامه کنسرت موسيقی رفتيم . يک بار تکنوازی پيانوی " اشکنازی " * ، وقتی که در تور اروپايش به برلين رسيد ، يک بار هم يک کنسرت موسيقی مدرن . به تماشای اپرای " مده آ " هم با اورفتم . اجرای اپرای ملی اسپانيا در برلين . شاهکار بود . بخصوص هنرپيشه زنی که خود " مده آ‌" را بازی می‌کرد . چه نگاهی داشت . چه چهره ای ! با تک تک خطوط صورت ، با تک تک عضلاتش بازی می‌کرد . با هر حرکت انگشت ، يا سر ، يا نگاه . و صدايش ، مثل آبشاری جاری می شد و سالن مملو از جمعيت را درخود غرق می‌کرد. انگار از پرده های گوش که ميگذشت وارد خون ميشد و با هرکوبش نبض در بند بند تن می نشست . تمام مدت اجرا ، با بدنی منقبض نشسته بودم و نگاهم به صحنه ميخکوب شده بود . در صحنه رقص مرگ چنان هيجان زده شدم که بی اختيار دست محسن را که کنارم نشسته بود گرفتم و بين پنجه فشردم و ناخنهايم را در پوستش فرو بردم ! چنان که آهی کشيد و برگشت و متعجب نگاهم کرد . اپرا که تمام شد ، شرمزده پوزش خواستم . خنديد و گفت :

_ ديگر نه به اپرا می آورمت ، نه برايت بستنی می خرم !

محسن .بعد از تمام شدن درسش يکسال ديگر هم در برلين ماند. چند ماهی را هم به گشت و گذار در شهرهای ديگر آلمان گذراند و به ديدار دوستانش در سوئد و فرانسه رفت و باز برگشت. هفته ای چند بار بسراغ ما می آمد. سرزده وارد می شد، اغلب با چند بطر آبجو يا شراب و نان و کالباس و پنيری که با خودش می آورد. می نشست به لودگی و شوخی و مسخره بازی، بعد هم بروشورهای تبليغاتی برنامه های مختلف تفريحی يا هنری شهر را از جيبش در می آورد و روی زمين رديف می کرد و می پرسيد: خب، کداميک به ديدنش می ارزد؟ خسرو اگر حوصله داشت با فريبا يا دوست ديگری هم تماس می‌گرفتيم و قرار و مدار می‌گذاشتيم. وگرنه من اگر مشکل و گرفتاری ای نداشتم همراهش می‌رفتم. برنامه همه کنسرتها و اپراها و تئاترها و سينماها گرفته تا موزه ها و سخنرانی ها را می‌دانست و تا آنجا که می توانست، از ديدن و تجربه کردنشان نمی‌گذشت و شب و روزش را پر می‌کرد. اما گاه به قصد تماشای برنامه ای شال و کلاه می‌کرديم و راه می‌افتاديم، بعد ناگهان در طول مسير می ايستاد و بازويم را می‌گرفت و بی مقدمه می گفت:

_ راستش را بخواهی حوصله‌اش را ندارم. بی خيال برنامه. برويم پارک بگرديم؟ يا در فلان کافه آبجويی چيزی بخوريم؟

می رفتيم و می گشتيم و می نشستيم و از هر دری حرف می زديم. آنوقت در چهره و چشمهای شوخش مهربانی و جديت جای مسخره بازی می گرفت و از کارها و برنامه و دل نگرانی های هم می گفتيم و خودمان را سبک می کرديم. اين بود ، تا روزی که بی‌مقدمه گفت هفته بعدش به کانادا خواهد رفت. بررسی هايش را کرده بود و با کمک حميد برنامه رفتنش را تنظيم کرده بود. شنبه شبی بود که ديديم در زد و با جعبه ای شيرينی و بطری شراب آمد و نشست و با خنده و شوخی خبرش را داد. خسرو هاج و واج ماند و من دلم گرفت. يکباره دلم برايش تنگ شد. باور نمی کردم، ولی از او برمی آمد. شراب و شيرينی را خورديم و وقت رفتنش، دلم خواست کنارش قدم بزنم و تا خانه اش همراهی اش کنم. شب گرمی بود و هوا کمی دم داشت . در سکوت کنار هم راه می رفتيم و تنها صدای کفش هايمان روی سنگفرش به گوش می رسيد ، يا گاه صدای گامهای عابری که از کنارمان می گذشت ، مرنوی گربه‌ای ، يا بوق ماشينی . بعد من سکوت را شکستم وگفتم:

_ که اينطور !

و او هم تکرار کرد :

_ که اينطور !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


گُسَل


ساسان قهرمان

فصل پنجم - خاک (آذر)

15


بعد من سکوت را شکستم وگفتم:

_ که اينطور !

و او هم تکرار کرد :

_ که اينطور !

 رفتيم تا نزديک خانه اش، کنار در ايستاديم. بعد او شروع کرد به حرف زدن و از اميدواری هايش به کار و زندگی در کانادا گفت ، و از اينکه گذشته از همه شوخی ها و مسخره بازيها، دلش برايمان تنگ خواهد شد. بازوهايم را گرفت و گفت که دلش برايم تنگ خواهد شد.

نگاهش کردم، سرم را روی سينه اش گذاشتم و اشک جوشيد. دستهايش را دور تنم حلقه کرد و سرم را روی سينه اش فشرد. چشمهايم را بوسيد و اشکهايم را سترد. بعد در را باز کرد و آرام داخل شديم. چراغ را روشن نکرديم. در تاريکی لبهايمان روی هم نشست و حس کردم بهار باز در تنم خانه کرده تا گرمم کند، تا ببارد و بشکوفد و سبز کند. چقدر گرم بوديم. می‌سوختيم . آتش زبانه می کشيد و شعله شعله از انگشتها و لبها جاری می‌شد، تمام پيکرمان را درمی نورديد، برهنه می‌کرد، می‌گداخت و در هم می پيچاند. چشمها را می بستيم و تشنه سر به آن چشمه جوشنده فرو می برديم و جرعه جرعه از آن شهد گوارا می‌نوشيديم. نوشيديم، سيراب شديم، سر بلند کرديم و کنار چشمه، کنار يکديگر دراز کشيديم. چقدر گذشت؟ سرم روی سينه‌اش بود. آرام صورتم را نوازش کرد و با صدايی گرفته گفت:

_ معذرت می خواهم.

گفتم: چرا؟

گفت: شايد نبايد می‌گذاشتيم پيش بيايد.

گفتم: چرا؟

گفت: مطمئن نيستم. بخاطر خودت و خسرو. دلم نمی‌خواهد بين‌تان ناراحتی بوجود بيايد.

گفتم: من مال کسی نيستم. خسرو هم اين را می داند.

گفت: با اينهمه ...

گفتم: خرابش نکن. با هم دوستيم. نيستيم؟

گفت: چرا، هستيم!

گفتم: دلم برايت تنگ می شود.

گفت: خيلی وقت است که حس می کنم به تو نزديکم. آنقدر نزديک و آنقدر راحت که بتوانم کنار تو، خودم باشم.

لحظه ای مکث کرد و بعد آرام گفت :

_ و اين، آيا عشق است؟

گفتم: عشق به کودک می ماند. يک روز نطفه اش را در دلت حس می‌کنی و بعد، پا به دنيايت می‌گذارد. زنده است و زندگی می‌بخشد. تشنه است، بايد سيرابش کرد. گرسنه است، پستان بايد به دهانش گذاشت و با شيره جان غذايش داد. توان می بخشد، اما ناتوان است. توجه و تيمار می خواهد. شيرين زبان است، اما زبان نمی فهمد، اگر بتوانی بپايش بنشينی و بگذاری تا در کنارت پا بگيرد و قوت يابد، می بالد و درختی می شود تا در سايه اش، سالها بياسايی. وگرنه می ميرد وزندگی را سياه ميکند.

گفت: تشبيه جالبی است، و خوب هم بيانش می‌کنی .

گفتم: شايد چون مادرم.

گفت: نه. شايد چون خوب می‌شناسی اش. مادر بودنت تجربه است. شناخت عشق ولی حسی است.

چشمهايم را بستم و آرام گفتم: زيرا عشق دری از ناشناخته ها بروی ما می گشايد و نيروهای نهفته و خفته را در ما بيدار می‌کند. از پای غول بچگان حس ما بند برمی دارد و پشت می‌کند به تمام آنچه تکراری و پير و بيهوده است.

نفسی عميق کشيد و بازدم اش را آرام بيرون داد. سرش را بلند کرد، به صورتم خيره شد و با شگفتی گفت :

_ عجب! شعر هم که می گی!

گفتم: مال خودم نيست. ترجمه قسمتی از گفتار يک فيلم است. از آن خوشم آمد و حفظم شد.

گفت: خودت ترجمه اش کردی؟

گفتم: نه. خسرو ترجمه اش کرد.

سرش را دوباره روی زمين گذاشت. لحظه ای به سکوت گذشت و بعد گفت:

_ عشق آن چيزی نيست که بيان می کنی. چيزی است که عمل می‌کنی، ابراز می کنی. گاه نم نم باران است، گاه رگبار، گاه توفان. گاه بايد دل به او داد و زير بارش مداومش رفت و دويد و جسم و جان را تازه کرد، گاه بايد پنجره را بست و پرده را کشيد و به سکوت و آرامشی در کنار بخاری و چای تازه پناه برد.

آهسته بلند شدم و سرجايم نشستم و گفتم: و تو راه دوم را انتخاب می کنی؟

لبخند زد و گفت: من قاصدکم . همراه باد می روم . تا دست باد کجا بنشاندم.

باز به هم نگاه کرديم، در سکوت. بعد آهسته برخاستيم و لباس پوشيديم. کنار در ايستاديم. خواست اين بار او همراهيم کند. نپذيرفتم. دستهايمان را دراز کرديم و يکديگر را درآغوش کشيديم. سينه ام مماس سينه اش بود و قلبمان با هم می زد. چقدر تند! بعد از هم جدا شديم. باز به چشمهای هم نگاه کرديم. سرم را پيش بردم، صورتش را بين دو دستم گرفتم و لبهايش را بوسيدم. ديگر هيچ نگفتيم. از خانه اش خارج شدم و سراسر طول راه را تا خانه ام دويدم و بعد پشت در خانه ايستادم . قلبم چنان می زد وهوا چنان سنگين بود که پر پر زنان به خيابان برگشتم و باز دويدم. کجا می رفتم ؟ دوان دوان رفتم تا پارک کوچکی که نزديک خانه ام بود و روی نيمکتی نشستم. يادم آمد که چند سال پيش‌تر درهمان پارک ، دريک غروب پاييزی فصلی از زندگيم را با خسرو آغاز کردم . چقدر دور بود آن زمان . دور شده بود . فراموش شده بود . نه ، فراموش نشده بود ، کنار رفته بود . جای خودش را به چيزهای ديگر داده بود . دانه را در خاک بنشان و نم آبی بر او بيفشان ، دل می ترکاند. ريشه می دواند، ساقه می‌روياند، می‌بالد، جوانه می زند، بار می دهد، سبز ميشود، سبز می‌کند. اما اگر نخشکد ، حتی اگر نخشکد ، ديگر دانه نيست . جوانه نيست. درختی است که تا سبز باشد و پرشکوفه ، بهار ها بايد و باران و گرده و نسيم ، و خاکی هنوز بار آور ، همراه و هماهنگ .

محسن يکهفته بعد به کانادا رفت و من ماندم و صندوقچه ای از خاطرات سايه روشن که درش را بستم و مهر و موم کردم و به دريا انداختم، و نطفه ای که در دلم پوست می ترکاند و جوانه می‌زد. چه بايد می کردم؟ می شد جدی اش گرفت؟ کدام رابطه را می شود جدی گرفت؟ چطور بايد جدی اش گرفت؟ مثل مجيد؟ رابطه ما تا آنجا برای مجيد جدی بود که هيچ تغييری را نفهمد و نپذيرد. ما مال هم بوديم. بايد می بوديم. يک روز همديگر را خواسته بوديم، پيمانی بسته بوديم و رفته بوديم زير يک سقف. بعد هم می‌گفت: من که تغييری نکرده ام. همان هستم که بوده ام. تو عوض شده ای، پيمان شکسته ای!

اما باز هم مرا جدی نمی‌گرفت. ما را جدی نمی‌گرفت. خودش را هم جدی نمی‌گرفت. چه وقتی که از ايران درآمديم، چه در تمام لحظه های اين سفر دراز. نه آنجا که خواست برگردد، نه حتی وقتی که دست به خودکشی زد. فکر می کردم ضعيف است. هر وقت تهديدم می‌کرد فکر می‌کردم بلوف می زند. ضعيف تر از آن است که عملی اش کند. ولی بعد گيج شدم. از ضعفش بود يا قدرتش؟ شايد هيچکدام. شايد ديوانه شده بود، به سرش زده بود. يکشب به هزار زور مرا به خانه اش کشاند تا بگويد که می‌خواهد به ايران برگردد و لاله را هم با خودش ببرد. خيال می‌کرد بچه شش هفت ساله را دو دستی می دهم ببرد آنجا بدهد مقنعه سرش کنند و برايش جشن تکليف بگيرند. می گفت منهم حق دارم. من که منکرش نبودم. ولی مگر خودش می خواست بزرگش کند. مطمئن بودم که آخرش بچه ام خواهد افتاد توی دامن مادرش يا مهين خواهرش که گويا شوهرش هم در جبهه گم و گور شده بود. حتی از تصورش هم دلم می ترکيد. با همه بدبختيها و گرفتاريها اين بچه داشت اينجا در آرامش بزرگ می شد و آلمان را وطن خودش می دانست. يکبار که طبق معمول بعد از تحويل گرفتنش از مدرسه پرسيدم در کلاس چه گذشته، چه گفته و چه شنيده، گفت که معلمشان راجع به خارجی ها حرف زده و اينکه صحيح نيست کسی با آنها بدرفتاری کند. آنروزها حملات نئونازيستها و کله تراشيده ها به ترکها و خارجی ها شدت گرفته بود. من گفتم:

_ خوب، درست است. بچه ها چی گفتند؟

و او با همان لحن بچگانه اش به سادگی گفت:

_ همه گفتند آره. منهم پاشدم و گفتم آره ما نبايد اونها را اذيت کنيم. چونکه اونها هم مثل ما هستند. هيچ فرقی نداريم.

بغلش کردم و سرو صورتش را بوسيدم. هم خوشحال شدم، هم دلم گرفت. طفلک هنوز نمی‌دانست که خود او هم يکی از همان خارجی هاست. ولی او خودش را خارجی نمی ديد. درست در لحظه ای که من می کوشيدم پيله ام را بگشايم و مجيد داشت دور خود و دنيايش پيله می تنيد، او بال و پر می‌گشود و چشم به آفتاب می دوخت تا پرواز کند و زمين را زير بال خود بگيرد. مجيد چه اهميتی برای پرواز او قائل بود؟ او اينها را نه می ديد و نه می‌فهميد. گذر زمان را نمی‌فهميد. دنيا را نمی‌ديد. زندگی را نمی ديد. انگار نقشی از همه چيز را در تابلويی در ذهنش ثبت کرده بود و از آن پس، تنها به آن تصوير می نگريست و بس .

خسرو می‌فهميد؟ خسرو می‌خواست جلوتر از خودش بدود و از روند زندگی پيش بيفتد. می خواست بر فرصتهای از دست رفته، بر شکستها غالب شود. لابد برای همين بود که از اين شاخ به آن شاخ می پريد و هر بار با هيجانی غريب چيزی را می يافت و خود و انرژی اش را به تمامی به پايش می‌ريخت. ماهها دويد و جان کند تا يک گروه فرهنگی که چندی پيش از آمدنش به برلين پا گرفته بود، راه بيفتد و جان بگيرد. هر دو هفته جلسه داشتند و ماهی يکبار هم يک جلسه سخنرانی، يا شعر و قصه خوانی و امثال آن. بعد تصميم گرفت داستانها و شعرهايش را منظم کند و به چاپ برساند و عضو کانون نويسندگان در تبعيد شود. آخر هفته ها در يک رستوران کباب استانبولی آشپزی می‌کرد و بيشتر درآمدش صرف همين کارها می‌شد. با مکاتبه، يا هر وقت که پولش را داشت و ويزا می توانست بگيرد، حضوری با اغلب نويسنده ها و شعرا و محققهای مقيم اروپا مصاحبه می‌کرد و نگهداشته بود که در مجموعه ای به چاپ برساند. به اين نتيجه رسيده بود که کانون نويسندگان در اين سالهای دور از ميهن نتوانسته کار خيلی مهمی ارائه دهد. چند تا جزوه و نشريه و کتاب چاپ کرده که مشابه‌شان در اين اين سو و آن سوی دنيا فراوان درآمده و چند تا سخنرانی و مراسم بزرگداشت و غيره. بقيه اش را فقط توی سر همديگر زده اند. يک بار پولهايش را جمع کرد و خودش را زد به مريضی و دو ماه از کارش مرخصی گرفت و رفت به لندن و پاريس تا با هر کس که می شناخت و صاحب نظر می‌دانست مذاکره کند. وضع کانون تغييری نکرد، ولی نتيجه اش انتشار يک مجله ادبی _ هنری شد که هفت هشت شماره هم دوام آورد. بعد ديگر گرفتاريهای مالی و دردسرهايش آنقدر شد که او را هم از پا بيندازد و مجله تعطيل شد. بعد مدتی انگار بخودش استراحت داده بود و تا آنشب نديده بودم چيزی به آن شدت حساسيتش را برانگيزد. اظهار نظر سخنرانها در باره کارهای ادبی و هنری در خارج از کشور کفرش را درآورده بود. بعد هم آن کشف شهود! به چشمهايش نگاه می‌کردم و سعی می کردم از ورای آنها بخوانم که به چه نتيجه رسيده است. کدام گره را می‌خواهد بگشايد، چگونه؟ کجا؟ کجارفت ؟ حواست کجا رفت؟ آذر‌؟ کسی صدايم می‌زد...

بخود آمدم. خسرو رنجيده نگاهم کرد و پرسيد:

_ به من گوش نمی‌کردی؟

_ هان! چرا. يکدفعه نمی‌دانم فکرم کجاها رفت.

سرش را پايين انداخت و گفت:

_ مهم نيست. بعداً صحبت می‌کنيم.

دلم گرفت و سکوت کردم. حس کردم از من دور شده است و از او دور می شوم. بلند شدم و چند لحظه آرام در طول پياده رو قدم زدم. خم شدم و برگی را از زمين برداشتم و بسوی نيمکت برگشتم. کنارش روی نيمکت نشستم و آرام گفتم:

_ خسرو!

او همانطور که سرش را پايين انداخته بود و با انگشتهايش بازی می‌کرد. گفت: ها!

گفتم: معذرت می خواهم که به حرفهايت توجه لازم را نکردم. ولی چيزی هست که لازمه بهت بگم.

گفت: خب!

گفتم: من آبستنم .

چند لحظه هر دو ساکت مانديم. بعد خسرو پرسيد:

_ خب، تصميمت چيه؟

_ برای چی؟

_ نگهش می داری؟

_ آره .

_ فکرهايت را کرده ای، مطمئنی؟

_ آره. فکرهايم را کرده ام. درست است که خيلی دست و پا گير خواهد بود. ولی دلم می خواهد داشته باشمش .

_ چند وقته است؟

_ يازده هفته.

_ چرا تا بحال چيزی نگفته بودی؟

_ اول بايد خودم تصميمم را می گرفتم بعد.

_ يعنی با من نمی توانستی مشورت کنی؟

_ فکر می کردم که ربطی به تو پيدا نمی کند. ما که با هم زندگی نمی کنيم . قرار هم نبوده همه برنامه هايمان با هم جور بشود. بگذار روراست باشيم. من و تو هيچوقت نخواسته ايم بچه دار بشويم. من هميشه مطمئن بوده ام که تو بچه نمی خواهی. خودم هم نمی‌خواستم. می دانم که زندگی ات هنوز يا برنامه خاصی ندارد، يا برنامه اش همين جنب و جوشها و بدو بدو هاست. داشتن بچه و مسئوليتش به خودم مربوط بود. فقط به خودم. خودم هم بايد تصميم اش را می گرفتم. ضمن اينکه اين بچه ...

مکث کردم. آيا می فهميد؟ رويش را به طرفم برگرداند و گفت:

_ ولی ما همديگر را دوست داريم. نداريم؟ هر بچه ای هم پدری و مادری می خواهد. مگر نه؟

نگاهش کردم. لبخند زدم. با دستم موهايش را نوازش کردم و گفتم:

_ قرار بود روراست باشيم عزيزدلم. اينها هيچ ربطی به حرف و تصميم من پيدا نمی کند. دوست بودن و دوست داشتن يک طرف، پدر و مادر يک بچه بودن يک طرف. ربطی به هم ندارند. در عين حال، اين بچه ...، خوب، يعنی دلم می خواهد فقط من باشم و او، می‌فهمی؟

 نه! سرش را تکان می دهد و وانمود می کند که می فهمد. مردها نمی توانند بفهمند. می توانند؟ نه آن شور تکرار شدنی است، نه آن لحظه، و من ، حالا که خودم مانده ام و خودم، نه می خواهم آنچه در آن لحظه بدست آورده ام از دست بدهم، نه می خواهم شريک داشته باشم. می فهمی؟ نشسته بودم و نگاهش می کردم. خسرو گيج شده بود. نگاهم می کرد و عمق چشمهايم را می کاويد، و حس می‌کردم دور می‌شود. همچنان که نشسته بود از من دور شد. دور شد، رفت و در آسمان نقطه ای شد، ستاره ای شد و ايستاد و سوسو زد و من در بهتی غريب نگاهش کردم. بعد خودم را ديدم که سبک می‌شوم، سبک می‌شوم و به هوا برمی‌خيزم، باد مرا با خود می‌برد، دستهايم را از هم باز می‌کنم، چشمهايم را می بندم و باد، مثل قاليچه ای از ا بريشم زير تنم قرار می‌گيرد و به اين سو و آنسويم می‌‌برد. چرخ می‌زنم. در يک آن روی تمام شهر چرخ می‌زنم و باز می‌گردم . خسرو روی نيمکت نشسته، به پشتی آن تکيه داده، انگشتها را در هم قفل کرده و از ورای شيشه عينک به روبرو می‌نگرد. مرا نمی بيند. من همرنگ باد شده ام. روبرويش پرپر می‌زنم و می ايستم. به چشمهايش خيره می شوم. نجوا می‌کنم:

_ خسرو!

نمی شنود. نجوا می‌کنم:

_ خسرو! ، چشمهايت را به من دوخته ای! مرا نمی بينی؟ من تو را می بينم. زير پوستت را هم می بينم. تنت شفاف است. پشت مردمک چشمهايت را هم می بينم. از چشمهايت می‌گذرم. در کاسه سرت چه می چرخد؟ و در رگهايت، در سينه ات. به من فکر می‌کنی. فکر می‌کنی که ديوانگی می‌کنم. بچه را چرا بايد نگهداشت؟ فکر می‌کنی چه خوب که می فهمم نبايد ترا هم شريک اين گرفتاری کنم. ولی صحيح نيست همينطوری راحت قبول کنی. فکر می‌کنی انصاف نيست يا صحيح نيست؟ با خودت روراست هستی. به خودت دروغ نمی‌گويی. فکر می‌کنی که بحث انصاف نمی‌تواند باشد. خودش بچه را خواسته نگهدارد. می‌تواند نگه ندارد. پس راست می‌گويد. تصميم خودش است. خودش هم مسئوليتش را قبول می‌کند. ولی درست نيست که من همينطوری ساکت بنشينم و بروی خودم نياورم. بچه. بچه من . بچه من؟ من پدر می شوم؟ چه حسی دارم؟ چه حسی بايد داشته باشم؟ از کدام لحظه پر شور حرف می زد آذر؟ چيزی هست يا خواهد بود که در جايی، در گرهی دور به من می رسد. کجايش به من شبيه خواهد بود؟ کدام انديشه، کدام رفتار، کدام حرکت يا شکل را از من گرفته است؟ ولی زندگی و برنامه هايم چی؟ حالا چه بايد کرد؟ می شود ما با هم دوست بمانيم و آن بچه هم بدنيا بيايد؟ يعنی هيچ فرقی نخواهد کرد؟ چقدر خسته ام. چقدر تنم کوفته است. انگار ده خيابان دويده ام. عرق کرده ام. کاش باران می باريد. ذهنم چقدر پريشان شد. تازه داشتم فکر می کردم همه چيز منظم شده. خودم را پيدا کرده ام. اينهمه دويدم، بعد از اينهمه سال، اينهمه دويدن و از اين شاخ به آن شاخ پريدن، فکر کردم چمنزار سبز و گسترده ام را يافته ام و همينک خود را رها خواهم کرد. بند خواهم گسيخت و جولان خواهم داد. بيهوده بود آنهمه جستجو؟ نه. پله هايی بود که از آنها بالا بيايم و برسم به بام ديوار و ببينم که بنايی نيست، بامی نيست، و همين است. اين چمنزار وسيع وحشی است آنسوی ديوار که دل و جان را بدو بايد سپرد و رها بايد کرد، تن را، فکر را، واژه را. می خواهم بنويسم. می بينی آذر؟ می‌خواهم فقط بنويسم. همه چيزهايی که تا بحال ننوشته اند می‌خواهم بنويسم. نکردند. هيچکدامشان نکردند. آنطرفی ها خيلی که زور بزنند قصه يک مشت مهاجر حرفه ای را سر هم می کنند که وطنشان را گذاشته اندتوی چمدان و آمده اند که مزونهای پاريس و کاباره های کاليفرنيا را پرکنند. اينطرفی ها هم برای اينکه ثابت کنند هنوز در همان هوا نفس می‌کشند و از چيزی دور نيفتاده‌اند قصه ده کوره ها و زندانهای آنطرف را می نويسند. اگر هم کسی در اين سو و آن سوی دنيا کاری کرده آنقدر دوريم و نابسامان که نمی بينيم. نمی خوانيم. تو بودی می گفتی ما در يک مرز ايستاده ايم ؟ خودت بودی. مرزی که نه آنطرفش مال ماست نه اينطرف اش. ولی همين مرز که مال ما هست. همين خط که رويش ايستاده ايم. همين گسل. و می بينيم، هر دو جانب را می بينيم، و با هر دو جانب می توانيم سخن بگوئيم. می خواهم سخن بگويم. می‌بينی آذر؟ می خواهم با هر دو جانب سخن بگويم. خواهند شنيد. حتماً خواهند شنيد. آخر مگر نه اينکه ما در يک مرز ايستاده ايم؟ تاريک است، آتشی بايد فراهم کرد. کجا رفتی؟ اينجا نشسته ای، کنار من. ولی نيستی. کجايی؟ انگشتهايت را به هم قفل کرده ای و به زمين نگاه می کنی. به چه فکر می‌کنی؟ به آن جنين کوچک که در تو نطفه بسته و شکل می گيرد؟ با خودت فکر می‌کنی انسانی در تو آغاز می شود، از تو آغاز می شود و با تو انجام نمی‌يابد. از اين گسل می‌گذرد و پس از تو دنيا را از آن خود می کند. انسانی که نه به مجيد مربوط است، نه خسرو، نه هيچکس ديگری . تو هستی و او. فکر می‌کنی اسمش را چه بگذاری. نام سهراب به ذهنت می آيد. لبخند می زنی. به جای او هم لبخند می زنی. حالا او نامی دارد. صدايش می زنی: سهراب! حس می کنی که تکان می‌خورد و باز لبخند می زنی. به من فکر می کنی. به من که اينجا گوشه اين نيمکت نشسته ام و به روبرو، به دوردست می نگرم. فکرم تا کجاها رفته؟ نمی دانی. کاش گذاشته بودی حرفهايم را تمام کنم. چه شور و هيجانی داشتم. بايد با من همراهی می کردی. بايد دستهايم را توی دستهايت می‌گرفتی و می‌گفتی: بگو خسرو. بگو عزيز دلم. حق با توست. چه خوب که می‌دانی در تو چه نيرويی نهفته است. چه خوب که می خواهی رهايش کنی. می بينی؟ بيهوده نبوده آنهمه راه که دويديم. عرق پيشانی ات را بايد می‌ستردم و چشمهايت را می بوسيدم. سرم را می گذاشتم روی سينه ات و دستت را در دستم می‌گرفتم و با هم به سنگفرش نگاه می‌کرديم و برگهايی که باد به اينسو و آنسو می‌کشاند. صحبت بچه را بعدتر هم می‌شد کرد. من که از تو نخواسته بودم بيايی تا با هم حرف بزنيم. تو خواسته بودی. بايد صبر می‌کردم. چرا بايد صبر می‌کردم؟ حرف تو چقدر مهم‌تر بود؟ نتوانستم صبر کنم. بايد می‌گفتم. بايد بيادت می آوردم که دنيا تمام ثقل‌لش را تنها بر شانه تو نگذاشته است. بايد می‌گفتم که تو رستم نيستی و قرار هم نبوده باشی، چرا نگفتم؟ بايد می‌گفتم. شايد هم اصلاً بايد صبر می‌کردم تا وقتی ديگر، وقتی که فرصت گفتن همه حرفها باشد. يا نه، امکان گفتن همه حرفها. زبان آماده گفتن باشد و گوش آماده شنيدن. چنين فرصتی پيدا خواهد شد؟ من به چشمهايت نگاه می‌کنم و لب فرو می بندم. تو به چشمهايم نگاه می‌کنی. با هم حرف می‌زنيم؟ تو فکر می‌کنی ايکاش می شد لب گشود و حرفهای نگفته، حس‌های به حرف نيامده را چون جويباری جاری کرد، بی آنکه نگران باشی که آنکه روبروی تو نشسته چقدر در درک احساساتت با تو شريک می‌شود. کاش حرف جويبار نبود. باران بود. رگبار بود. از کنار جويبار می‌توان گذشت، بی‌آنکه ببينی اش. بی آنکه خيس ات کند. از رگبار ولی گريزی نيست. تو دوست داری به من بگويی که دوستم داری ولی دوست نداری زندگی‌ات را اسير چرخه ای کنی که چارديوار خانه من و آغوش من آغاز و پايانش باشد. دوست داری بگذاری و بروی، دنيا را زير ران بياوری و جهان را آبستن کنی. آبستن نطفه ای که در هر نبضت می زند. دوست داری دستهايم را بگيری، گونه ام را ببوسی و بگويی: آذر! دلم هوای اين کرده که همه چيز را رها کنم و بروم. حتی تو را نبينم. دور باشم. از همه آنها که می شناسم دور باشم تا در گوشه ای، گويی دوباره متولد شوم و به جهان پا بگذارم، جهانی تازه، جهانی ديگر، تا همه چيز را لمس کنم ، حس کنم ، از خود کنم و باز بيافرينم. می ترسم. از هر چه که تکرار شود می‌ترسم. از دور تسلسلی که در هرگوشه کمين کرده تا تازگی هر لحظه را ببلعد می ترسم. از لبهای تو، وقتی که نمناک و گرم نيست می ترسم، و از انگشتهايت، وقتی که با حرارت دور انگشتهايم حلقه نمی شود. و از چشمهايت، وقتی که به من نگاه می‌کنی و مرا نمی بينی، مرا نمی خوانی. نگاهم می‌کنی و می‌خواهی بگويی مثل کفتری هستم که بترسد پرواز کند. دلش بخواهد ولی بترسد. پرهايش را چيده باشند، يا خيلی توی قفس مانده باشد. درش که بياوری باز می ترسد. حتی اگر نترسد، بلد نيست درست پرواز کند. پرپر می زند و به اينسو و آنسو می‌جهد. نگاهم می‌کنی که بگويی: عزيز دلم! پسر بچه بی پناهی در چشمهای تو خانه کرده است. ولی بهروز زيستن حق ماست. همه ما، همه آدمها. هيچکس حق ندارد آنرا از ما بگيرد. برخيز. پرهايت را باز کن و خود را رها کن. بالت را برشانه باد بگذار تا جهان را درآغوش کشی. نگاه کن، آفتاب می دمد، تو نشسته ای. روی نيمکت. نشسته ای و باد برگها را پيش پايت به خاک می ريزد و در هم می پيچد و باز می برد. تو چشمها را بسته ای و آفتاب که برمی‌آيد پلکهايت را گرم می کند. من رفته ام.


رفتم تا کنار حوضچه تالار کنگره ها. پشت سرم، بنای سوخته رايشتاگ بود و جای خالی ديوار فروريخته برلين و پيش رويم، خانه فرهنگهای جهان، و فواره ای که می جهيد و فرو می ريخت . دستم را بسوی سينه ام بردم. قلبم زير پستان پر شير تير می‌کشيد. صدای نقال هنوز هم در گوشم می پيچيد. همچنانکه آنشب، در ميان ستونها و پرده های تالار و تنفس بی نفس جماعت:


 " ... چشمی آفتاب، چشمی باران. رنگين کمان مهر، از دستی گشاده به دستی! تا عبور تيز آذرخش، بی آزرم، انبوهه ابری، تاريک، بر چهره بگذراند ...


پایان


 ***

خرداد
۷۳





گسل _ فاصله بين دو قسمت از خاک که بر اثر زلزله از يکديگر

 جدا شده اند .

کافی‌شاپ کافه (قهوه خانه)

گاراژ سيل حراج خرت و پرت های کهنه در گاراژ منازل

تلاقی گردبادها عنوان شعری از ساسان قهرمان

زندگی می‌گويد اما... نام کتاب شعری از اخوان ثالث

زو _ باغ وحش _ مخفف نام ميدانی در مرکز شهر برلين

کليسای شکسته _ کليسايی در مرکز برلين که دردوران جنگ دوم جهانی

 آسيب ديده و به همان صورت حفظ شده است.

منزا _ رستوران دانشگاه

آخن _ شهری در آلمان (غربی)

اوبان _ متروی زيرزمينی داخل شهری

وان _ شهر کوچکی در مرز ايران و ترکيه

پتسدام _ شهری کوچک با آثار تاريخی زيبا، نزديک به برلين

دارمشتات _ شهر کوچکی نرديک فرانکفورت

کارلو ری موست نام پلی در مرکز شهر پراگ که بر روی رودخانه ولتاوا

 ساخته شده است . ( منتسب به کارل ، پادشاه خوشنام

 چکسلواکی )

استاری ناوستی ستاره خلق _ ميدانی در پراگ

?A glass of vodka please! _ يک ليوان ودکا، لطفا!

ناين _ ماينه گوته _ نه ! خدای من ! ( آلمانی )

زيگه زويله _ ميدانی در برلين (غربی)

هانوفر _ شهری در آلمان ( غربی) بافاصله کوتاه به برلين

زمستر_ يک دوره تحصلی کوتاه _ ترم

آلدی _ سوپر مارکت بزرگ زنجيره ای در برلين (غربی)

اشکنازی _ پيانيست برجسته و معروف معاصر ( روس _ تبعه امريکا)




__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:21 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها