بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (۲۱)

فصل هفدهم
-شما که گفتین دیر بر می گردین یعنی به این زودی زیارتتون تموم شد.
در را باز کرد.مهیار لبخند به لب گفت:
-سلام.
پرند بر جا خشکش زده بود. باورش نمی شد مهیار پشت در ایستاده است:
-به مامان و بابام……
-کسی به من چیزی نگفت خودم پیدات کردم.
پرند در را به شدت بهم کوبید و به در تکیه داد.به سختی نفس نفس می زد.مهیار دستش را روی زنگ گذاشت و با لگد به در کوبید.پرند با هر دو دست همان طور که به در تکیه زده بود در را چسبید.انگار می خواست مانع وردو او بشود.مهیار گفت:
-باز کن پرند!پرند!
-برگرد تهران.
مهیار دستش را از روی زنگ برداشت و کمی ارام شد.
-من اومدم باهات حرف بزنم.
-ما هیچ حرفی نداریم که با هم بزنیم.
-اومدم بهت تو ضیح بدم.
-من هیچ توضیحی رو قبول نمی کنم.بهتره برگردی تهران.
-پرند باور کن اون مزاحم تلفنی دوست من نبوده.
-برگرد تهران پسر عمه.
-تو باید به حرفام گوش کنی.
-تو حق نداری به من دستور بدی.
مهیار هر دو دستش را روی در گذاشت و به نرمی گفت:
-این دستور نیست خواهشه.قلب پرند لرزید.اما به سرعت خود را باز یافت و گفت:
-تو فقط می خوای خودتو توجیه کنی.
-لجباز یکدنده.
پرند محکم تر به در تکیه داد و گفت:
-اگه نری اون قدر جیغ می زنم که همه همسایه ها بریزن بیرون.
مهیار مشت محکمی به در کوبید و گفت:
-جیغ بزن جیغ یزن اینجام نشون بده خل و دیوونه ای.
-حداقل از تو عاقل ترم.
مهیار پوزخندی زدو گفت:
-کاملا معلومه.
-چه معلوم چه مجهول.اگه عقلت کم نبود راه نمی افتی دوره.
-حق با توئه.عقلم کمه که مثل خر پاشدم اومدم شیراز.
-بالاخره تو ایینه به خودت نگاه کردی.
-پرند در رو باز کن خواهش می کنم.
پرند با قاطعیت جواب داد:
-برگرد تهران.
مهیار دوباره دستش را روی زنگ گذاشت و با لگد به در کوبید.پرند فریاد کشید:
-بسه دیگه وحشی.
-در رو باز کن.
-حتی نمی خوام که ببینمت.
-اما من می خوام که ببینمت.اصلا اومدم که ببینمت.
پرند در را باز کرد.لای در ایستاد و گفت:
-خب نگاه کن.
مهیار گفت:
-سلام.
پرند در را به شدت به هم کوبید و گفت:
-حالا برگرد تهران.
-پرند پرند.
-برو تهران پسر عمه.
-من اومدم که باهات حرف بزنم.
-میشه یه حرف رو صد دفعه تکرار نکنی.تو تهران کسایی رو داری که منتظرن.
-هیچ کس منتظر من نیست.
پرند با عصبانیت گفت:
-دیگه داری حرصم رو در می اری ها.
-ببینم حرصت در بیاد چی می شه؟
-کور خوندی نمی تونی حرصم رو در بیاری.
-تو همیشه لجباز و یکدنده ای.
-تو هم امروز از همیشه تکراری تری.
-پرند به خاطر خدا در رو باز کن.
-نه تو هم به خاطر خدا برگرد تهران.
مهیار با مهربانی ای که برای پرند عجیب می نمود گفت:
-پرند در رو باز کن من اومدم که یه چیزی رو بهت بگم فقط چند دقیقه بعد اگه تو بخوای میرم برای همیشه می رم.پرند به خاطر مهیار در رو باز کن.
پرند با صدایی لرزان گفت:
-برگرد تهران من هیچ حرفی ندارم که با تو بزنم.
و به راه افتاد.مهیار دستش را روی زنگ گذاشت.پرند کنار حوض نشست و اشکش سرازیر شد.مهیار شروع کرد به کوبیدن در و زنگ زدن و پرند همان طور که منار حوض نشسته بود و گریه می کرد زیر لب می گفت:برگرد مهیار این جا هیچ کس منتظر تونیست برگرد و برو دنبال بختت.
دقایقی بعد همه جا ساکت شد.پرند برای لحظاتی گوش داد و در حالی که به سختی سعی می کرد خود را کنترل کند ابی به صورتش زد و به درخت بهار نارنج تکیه داد و به عکس خود در حوض خیره شد.سکوت موحش خانه جز با صدای ضربان قلب پرند که احساس می شد واضح تر از همیشه به گوش می رسد نمی شکست.
پرند سر بلند کرد و به اسمان شهر خیره شد.با خود اندیشید:الان همه دور هم جمعند به جز من و مهیار من؟مهیار؟چرا این طوری شد؟اون نباید می امد دنبالم حداقل بعد از اون کارش.یا اینکه اگه من جای اون بودم روم نمی شد بیام.اما مهیار………اصلا نمی فهمم اون از کجا فهمید من تو شیراز هستم؟درسته که مامانی مادر بزرگ منه اما ممکن بود من مثلا پیش دایی پرویزم تو یزد باشم یا حتی خونه خاله پریسا تو تبریز اما چرا شیراز اون از کجا فهمیده یعنی مامان بهش گفته؟شایدم بابا اما اونا نمی گن می دونم که نمی گن.اصلا اومده که چی؟یادت باشه پرند یادت باشه مهسا بهت چی گفت.سهیلا عاشق مهیاره.تو حق نداری هیچ احساسی نسبت به مهیار داشته باشی.تو به خودت قول دادی هر چیزی که مربوط به اونه توی تهران بذاری و بای اینجا بیای که فراموش کنی.مهیار توی زندگیت بوده حتی تابلوی غروب دریا رو هم که این قدر دوستش داشتی فقط به خاطر این که اونو با یاد مهیار کشیده بودی نیاوردی.تو خوب مقاومت کردی سه روز تمام طاقت اوردی و این عالیه.پس خرابش نکن.حتی به مهیار فکرم نکن.قول بده دختر قول بده.
به بهار نارنج تکیه داده بود و به عکس خود که با هر تکان موج روی حوض می رقصید خیره شد.ان قدر در خودش غرق بود که زمان را درک نمی کرد.خاطرات گذشته را مرور می کرد و هر بار به خود نهیب می زد:پرند حتی فکرشم نکن.وهر چه سعی می کرد نمی توانست از بند خاطرات کودکی رهایی یابد.مهیار را می دید و مهربانی هایی که خاص او بود.اگر ان جمله کذایی یکی یکدونه خل و دیوونه که اولین بار مهیار بر زبان اورد نبود حتما روابطشان بهترین رابطه ها بود.اما مهیار؟نمی دانست از کی ولی همیشه با هم لج بودند.اگر پرند می گفت سفید مهیار حتما می گفت سیاه و اگر مهیار می گفت بالا پرند حتما می گفت پایین.خودش هم نمی توانست درک کند چرا؟حتی یادش نمی امد از چه موقع احساس کرد مهیار را دوست می دارد؟به خودش که امد عاشق مردی شده بود که در مقابلش ایستاده بود و به او دهن کجی می کرد.بارها و بارهابا خود کلنجار رفت و وقتی به خود نگاه کرد ان قدر عاشق مهیار شده بود که زندگی بدون او برایش متصور نبود.او مهیار را لحظه لحظه نفس کشیده بود و حالا..؟همیشه دوستش داشت از کی؟تا کجا؟و ترس از برخورد بد مهیار او را همیشه روبروی مهیار نگاه داشته بود.
صدای باز شدن در که به گوشش رسید سعی کرد برخیزد اما هر چه به خود فشار اورد توان حرکت نداشت.صدای مادر بزرگش در گوشش پیچید:
-پرند.اوا اینجایی ببین کی اومده دیدنمون.
سر برگرداند مهیار پشت مادر بزرگش ایستاده بود.گفت:
-سلام.
پرند به عکس خودش در اب نگاه کرد و زیر لب گفت:
-برگرد تهران.
مادر بزرگش خطاب به مهیار گفت:
-خوش اومدی خوش اومدی.
و رو به پرند ادامه داد:
-پرند پاشو به پسر عمه ات تعارف کن تو اصلا چرا اینجا نشستی؟
مهیار پرسید:
-حالت خوبه؟
پرند نگاهش کرد.به سختی از جا بلند شد و گفت:
-بعد از ناهار تشریف می برید؟
مادر بزرگش چهره در هم کشید و با تشر گفت:
-پرند!
و لبخندی به مهیار زد و گفت:
-شوخی می کنه بیا تو مادر.
ومهیار را به دنبال خود کشید.از مقابل پرند که رد می شدند پرند اخم هایش را در هم کشید و به تندی سر برگرداند.مهیار لبخند تلخی زد و به دنبال مادر بزرگ وارد اتاق شد.
-خوش اومدی خیلی خوشحالم کردی که اومدی.
صدایش را پایین اورد و گفت:
-پرندم از تنهایی در می اد.
پرند وارد اتاق شد و گفت:
-من اومدم که تنها باشم مامانی یادتون رفت.
مهیار گفت:
-من زیاد مزاحم نمی شم.
مادر بزرگ گفت:
-من برم یه چیزی بیارم بخوری خنک شی.
پرند گفت:
-من می رم.
-تو میشینی پیش مهمونت.اقا مهیار به خاطر تو اومده و گرنه من پیرزن که سال تا سال چشمم به دیدن مهمونای گلی مثل اقا مهیار روشن نمی شه.
-اختیار دارید کم سعادتی از ماست.
مادر بزرگ از در بیرون رفت.پرند دستهایش را بر روی سینه بر هم گره کرد.مهیار از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت:
-نمی خوای بشینی؟
-نه
-مثل خانوم معلما وایستادی.
-هه هه خندیدم
-مواظب باش رو دل نکنی
-نگران نباش مادر بزرگم قرص دل درد داره
-تو هیچ فرقی نکردی.
-بهت گفتم برگرد تهران
-تو حق نداری واسه من تعیین تکلیف کنی.
-تو هم حق نداری منو تعقیب کنی.
مهیار نرم تر شد.به ارامی گفت:
-مزاحم تلفنی ها کار من نبود باید اینو بهت می گفتم.
صدای گرمش قلب پرند را لرزاند.به سختی خود را نباخت و گفت:
-حرفتو زدی حالا برگرد.
-تو باید یاور کنی
-دم خروس رو یا قسم حضرت عباس رو.
-پرند تو…
مادر بزرگ با سینی ای که دو لیوان شربت بهار نارنج روی ان دلبری می کرد وارد اتاق شد و مهیار جمله اش را نیمه کاره رها کرد.
-باعث زحمت شدم.
-اختیار دارید پسرم مهمون رحمته تو هم که پسر گل خودمی به خدا تو رو مثل نوه خودم دوست دارم.
-شما لطف دارید.
-پرند تو چرا ایستادی؟بیا سینی رو بگیر تعارف کن.
پرند با اکراه سینی را از مادر بزرگش گرفت.در مقابل مهیار خم شد و سینی را در مقابلش گرفت.عطر بهار نارنج در روحش پیچید.مهیار همان طور که به او چشم دوخته بود دست پیش برد و لیوان را از سینی برداشت.نگاه پرند به چشمان او خیره ماند و هر یک خود را در چشمان دیگری دید.دستان پرند لرزید و مهیار به ارامی گفت:
-ممنون.
و پرند به همان ارامی جواب داد:
-خواهش می کنم.
لیوان دیگر را در مقابل مادر بزرگش گرفت.مادر بزرگ گفت:
-واسه تو ریختم.
پرند روی زمین نشست.روبروی مهیار و به زمین خیره شد.لیوان شربت در مقابلش بودو او حتی توان بلند کردن سر خود را نداشت.
مادر بزرگ حرف می زد و پرند به لیوان خیره شده بود.سنگینی نگاه مهیار را احساس می کرد اما نمی خواست نگاهش کند.با خود اندیشید:یادت باشه مهسا بهت چی گفت.و ان قدر این جمله را در ذهن تکرار کرد که گریه اش گرفت.بلند شد و به سرعت از اتاق بیرون رفتومهیار با نگرانی به جای خالی او پشت در اتاق نگاه کرد.مادر بزرگ گفت:
-از وقتی که اومده تو خودشه.
مهیار خجالت زده سر به زیر انداخت.مادر بزرگ لبخندی زد و گفت:
-اومدی دنبالش؟
-بله.
-پس ببرس از چشاش میشه فهمید که اونم می خواد باهات بیاد.
-ولی اون……
-یه کم مغروره درست مثل مامانش اما دلش یه دنیا مهربونیه.
-از من بدش میاد.
-مطمئن باش که اشتباه می کنی.
-ولی…..
-بهم اعتماد کن..کافیه بهش بگی اون حتما می فهمه.
-ولی اون نمی خواد به حرفام گوش کنه.
مهیار ناگهان خجالت کشید او داشت با مادر بزرگ پرند صحبت می کرد و چه بی محابا هر ان چه در دل داشت به زبان می اورد.سر به زیر انداخت.مادر بزرگ که حال او را دریافته بود گفت:
-اگه واقعا دوستش داشته باشی می تونی وادارش کنی به حرفات گوش بده.
بلند شد و ادامه داد:
-برم ببینم کجاست.
وسلانه سلانه از در بیرون رفت.مهیار به جملات اخر مادر بزرگ اندیشید.سر بلند کرد چشمانش درخشید.با خود گفت:حق با مادر بزرگه اون باید به حرفام گوش بده.مادر بزرگ به اشپزخانه رفت و صدا زد:
-پرند
پرند شیر اب را باز کرد و به سرعت صورتش را شست.
-اینجایی مهمونت تنهاست.
-اون مهمون من نیست.
-خب مهمون من به هر حال مهمون که هست برو پیشش.
-بره گمشه نمی خوام ببینمش.
-از کی تا حالا بی ادب شدی؟
-ببخشید.
-برو تو اتق تنها نباشه زشته دیگه هم تو خونه من حق نداری مثل بچه های لوس و بی ادب حرف بزنی.
پرند سر به زیر انداخت.
-بازم که وایسادی؟
پرند با من و من گفت:
-می خوام یه چیزی واسه ناهار درست کنم.
-تو برو پیش پسر عمه ات من درست می کنم.
-ولی من……
-پرند رو حرف من حرف نزن.برو تو اتاق.
-چشم.
پرند به راه افتاد.به در اشپزخانه که رسید سر برگرداند مادر بزرگش گفت:
-برو دیگه پسره تنها مونده.
پرند سر خم کرد و به طرف اتاق رفت.در را باز کرد و وارد شد.مهیار ایستاد و گفت:
-سلام
پرند خجالت زده جواب داد:
-سلام.
و این اولین باری بود که انها از بودن در کنار هم خجالت زده بودند.پرند نشست.قلبش به شدت می تپید.سر به زیر انداخت.اولین باری بود که از بودن در کنار مهیار احساس ارامشی ژرف می کرد.سکوت سکراوری در اتاق حاکم بود.انگار هیچ کدامشان جرات شکستن سکوت را نداشتند.مهیار لحظاتی به او خیره شد و روبرویش نشست.هر دو به دیوار تکیه زده بودند و هر دو به گل های سرخ و سورمه ای قالی خیره شده بودند.هزاران حرف در ذهن هر یک لانه کرده بود که توان گفتنش را در خود نمی دیدند.
پرند سر بلند کرد تا زیر چشمی به مهیار نگاه کند.نگاهشان به هم گره خورد.پرند به سرعت نگاه از او دزدید.مهیار که با این نگاه جرات پیدا کرده بودگفت:
-باید باهات حرف بزنم.
-نمی خوام بشنوم.
-اما تو مجبوری بشنوی.
-تو می خوای مجبورم کنی؟
-نه من می خوام بهت التماس کنم.
پرند سرش را بیشتر خم کرد.مهیار ادامه داد:
-من اومدم دنبالت چون دوستت دارم.اومدم بهت بگم برگرد بگم بیا با هم برگردیم.برگردیم و به همه بگیم ما می خوایم با هم ازدواج کنیم.
پرند در حالی که به سختی کنترل می کرد تا گریه نکند جواب داد:
-این امکان نداره.
پشت مهیار لرزید.رنگش پرید و نفسش بند امد.به زحمت گفت:
-چرا؟
-ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم.بهت که گفتم مهیار بهتره برگردی تهران.
-چرا؟
-برگرد تهران مهیار.
پرند سر بلند کرد و به چشمان مهیار خیره شد و گفت:
-من دوستت ندا……
و قطرات اشک روی گونه هایش جاری شد.سر به زیر انداخت و گفت:
-تو تهران یه نفر منتظر توئه.
مهیار خودش را روی زمین کشید.دستش را زیر چانه پرند گذاشت و سرش را بیلند کرد.پرند نگاهش را به جای دیگری دوخت.مهیار گفت:
-هیچ کس منتظر من نیست.
-تو از هیچ چیزی خبر نداری.
-باید از چی خبر داشته باشم.
پرند سرش را عقب کشید و گفت:
-سهیلا تو رو دوست داره.
-این حقیقت نداره.
-چرا این حقیقت داره.
مهیار خندید و گفت:
-تو دروغ می گی.
-نه دروغ نمی گم.
-ولی…….سهیلا خودش به من گفت بیام اینجا دنبالت.
پرند با ناباوری به مهیار خیره شد.مهیار گفت:
-اون بهم گفت اگه بیام شیراز پیدات می کنم.
-تو دروغ می گی.
-باور کن پرند.
-ولی سهیلا…مهسا به من گفت.
-مهسا همه چیز رو به من گفت.گفت بهت چه حرفایی زده من از طرف مهسا ازت معذرت می خوام.
-اون مزاحم تلفنیا رو چی اقا؟
-اونا کار من نبود.باور کن کار من نبود.اونا کار ناصر بود.خودش گفت پیش همه گفت.اگه به من اعتماد نداری می تونی از سهیلا بپرسی.
پرند با خود تکرار کرد:
-سهیلا.
-با من بر می گردی تهران؟
و ناگهان عکس فرزین به صورت پررنگی در چشمان پرند نشست.خنده های سارا در گوشش پیچید و دست های سرد سهیلا در دستانش نشست.سر بلند کرد و گفت:
-نه
-این حرف اخرته؟
پرند بلند شد و به سرعت از اتاق بیرون رفت.مهیار به سختی نفس می کشید.
__________________


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (۲۲)

فصل هجدهم
مهیار گفت:
-بهم لطف کردی که اومدی.
پرند نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و به تلخی جواب داد:
-به تو لطف نکردم اصرار مادر بزرگ بود.
مهیار می خواست چیزی بگوید اما به زحمت مانع خود شد و گفت:
-باشه ولی به هر حال بهم لطف کردی.
-بهتره برگردی تهران.
-خدای من پرند تو خسته نشدی.الان دو روزه که من اینجام و دو روزه که تو داری بهم می گی برگرد تهران.
-دو روز هم هست که تو با پرویی چسبیدی به ما و نمی ری.
-می رم می رم ولی با تو.
-بهت که گفتم پسر عمه نه.
-تو با کی لج می کنی؟
پرند در دل گفت:با خودم.وجواب داد:
-اگه خیالت رو راحت می کنه با تو.
-پرند تو که من رو می شناسی من با هر کسی این جوری حرف نمی زنم.
-تو هیچ چی نمی دونی.
-خب بگو بدونم.
-ولم کن مهیار خواهش می کنم.
-باشه باشه اگه تو رو راحت می کنه من دیگه حرفی نمی زنم.
و هر دو ساکت شدند.دو روز بود که مهیار برای بدست اوردن دل پرند تلاش می کرد.خودش هم باورش نمی شد روزی در مقابل پرند لحن ملتمس داشته باشد و پرند هنوز همان پرند دوران کودکیش بود.با همون غرور و سماجت.مهیار در این دو روز از جان مایه گذاشته بود و جواب پرند همیشه یک کلام بود نه و نگاه گرم مادر بزرگ همیشه امید دهنده بود.
ماشین را پارک کرد.پرند بی انکه حرفی بزند در را باز کرد و پیاده شد.مهیار به صندلی خالی او نگاهی انداخت و با عصبانیت پیاده شد.پرند کنار اتومبیل منتظرش بود.مهیار ماشین را دور زد و به کنار پرند رسید.دلش می خواست دستش را بگیرد و او را به دنبال خود بکشد.دلش می خواست مجبورش کند با او به تهران برگردد و با او زیر یک سقف زندگی کند.پرند با چهره ای در هم گفت:
-اونجوری به من نگاه نکن.
-دلم می خواد سرتو بکوبم به طاق دلم می خواد خفه ات کنم.
پرند سر بلند کرد و نگاهش کرد.پشت مهیار لرزید و نگاهش در چشمان پرند خود را جستجو کرد.پرند احساس کرد قلبش به زودی از سینه بیرون خواهد زد.سرش گیج می رفت و نفسش به سختی بیرون می امد.نگاه از نگاه مهیار برگرفت و گفت:
-اگه اومدی بریم حافظیه بریم چرا وایستادی؟
مهیار نوک انگشتانش را چسبید.پرند احساس کرد ستون فقراتش تیر کشید و تمام بدنش یخ کرد.انگشتانش را از دست مهیار بیرون کشید و گفت:
-بهتره بریم.
و با قدم هایی بلند از مهیار دور شد.مهیار در دل گفت:خیلی مغروری مثل بچگی هات مغرور و سرکش پرند من همه تلاشم رو کردم امروز هم تا اخر وقت به خودم وقت می دم.می دونم که اگر امروز راضی نشی یعنی این که رو حرفت وایستادی و دیگه نظرت عوض نمی شه.من امروز رو فقط وقت دارم و بدون اگه لازم باشه حتی حاضرم بهت التماس هم بکنم.پرند پرند من.
و به سرعت به دنبال او به راه افتاد.به پرند که رسید به نفس نفس افتاده بود.گفت:
-داری می دویی؟
-می تونی دنبالم نیای.
مهیار عصبانیتش را پشت لبخندی پنهان کرد وگفت:
-می دونی که من از تو لجباز ترم.
-می دونی که نیستی.
-بچرخ تا بچرخیم دختر دایی.
-مواظب باش سرت گیج نره.
-نگران من نباش من بلدم مواظب خودم باشم.
چقدر دلش می خواست شانه به شانه مهیار قدم بزند و سرش را مغرورانه بالا بگیرد.بارها و بارها در رویاهایش دیده بود.دوشادوش او قدم به حافظیه گذاشته اند و بر سر مزار حافظ تفالی به دیوانش زده اند.بارها و بارها در کنار او شعرهای حافظ را خوانده بود و به روی مهیار لبخند زده بود.حالا اینجا بودند در حافظیه و او بر عکس تمام رویاهایش با تلخ زبانی دل مهیار را می سوزاند.
دست هایش را در هم گره کرد و گفت:
-دنیای بدیه
مهیار پرسید:
-چی گفتی؟
پرند سر به زیر انداخت و جواب داد:
-هیچ چی
کنار مزار حافظ نشستند.پرند به سنگ مزار خیره شده بود و مهیار به پرند.مهیار گفت:
-خوشحالم که اینجام.
-برگرد تهران
-تو نمی خوای از حرفت برگردی؟
پرند سر به زیر انداخت.مهیار که جراتی پیدا کرده بود ادامه داد:
-ما حتما با هم خوش……..
پرند به میان حرفش دوید و گفت:
-این امکان نداره.
و برای اینکه به بحث خاتمه بدهد دیوان حافظش را از کیف بیرون اورد.مهیار گفت:
-باشه هر جور تو را حتی.
پرند دیوان را به دست گرفت.مهیار به ارامی گفت:
-دختر دایی می شه یه فال واسه من بگیری؟
پشت پرند لرزید.گفت:
-نیت کن.
مهیار برای لحظه ای چشم بست و گفت:
-نیت کردم.
پرند دیوان را گشود و خواند:
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و اخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
پرند دیوان را بست و بلند شد.مهیار گفت:
-دختر دایی!
پرند چشمان خیسش را به زمین دوخت.مهیار در مقابلش ایستاد و گفت:
-دختر دایی!
دلش می خواست بگوید:بیا همین امروز برگردیم تهران مهیار.بیا واسه همیشه با هم باشیم با هم.اما جواب داد:
-نه مهیار نه.
-حتی اگه بهت التماس کنم پرند!
دو قطره اشک روی گونه های پرند لغزید.گفت:
-نه مهیار خواهش می کنم.
و به سرعت از مهیار دور شد.مهیار همان طور که دور شدنش را تماشا می کرد زیر لب گفت:
-فردا بر می گردم تهران.
__________________


پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (قسمت آخر)

فصل نوزدهم
قسمت اخر

مهیار روی تخت دراز کشید.دست هایش را زیر سرش حایل کرد و به اسمان پر ستاره شیراز چشم دوخت.تمام بعد از ظهر در تلخی عذاب اوری گذشته بود.
نه او و نه پرند توان نگاه کردن به چشمان یکدیگر را نداشتند.به خود گفت:تو دیگه اینجا کاری نداری برگرد تهران.چشم هایش را بست صورت مهربان پرند پشت چشمانش نشست.زیر لب گفت:
-فردا می رم تهران.
مادر بزرگ گفت:
-نگرانشی؟
پرند خجالت زده از پشت پنجره کنار امد و گفت:
-نه
-من از بچه های دروغگو خوشم نمیاد.
پرند روی رختخوابش نشست و سر به زیر انداخت.مادر بزرگ گفت:
-اون باهات حرف زد؟
پرند با تعجب نگاهش کرد.
-فکر نکم جواب خوبی بهش داده باشی.
-من نمی تونم…..
-تو می تونی به بچه هام چیزی از نتونستم یاد ندادم که اونا هم به بچه هاشون یاد بدن.مهیار پسر خوبیه.
-بله خوبه.
-تو هم دوستش داری.
پرند سر بلند کرد و به مادر بزرگش نگاه کرد.مادر بزرگ لبخند ارام بخشی زد و گفت:
-اگه دوستش داری تردید نکن.
-جواب ف………..
-تو مهیار رو دوست داری یا نه؟
پرند سر به زیر انداخت.مادر بزرگش گفت:
-هر وقت جواب این سوال رو به خودت دادی و مطمئن بودی که جواب درستیه از در برو بیرون و بهش بگو.
مادر بزرگ لحظه ای اندیشید و گفت:
-همه چیز رو بهش بگو حتی این رو که فرزین ازت خواستگاری کرده.
پرند با تعجب به مادر بزرگش خیره شد.مادر بزرگ خندید و گفت:
-مامانت که بهم گفت تو بعد از قرارت با فرزین از این رو به اون رو شدی حدس زدم باید چه خبر باشه.
-ولی من…….
-تو یک بار به دنیا می ای یک بار عاشق می شی و یک بار زندگی می کنی.پس اون جوری که دوست داری زندگی کن.
به نقطه نا معلومی خیره شد و انگار که با خود حرف می زند گفت:
-پسر عموم منو می خواست اما من….
خندید و گفت:
-جلوی روی همه وایستادم حتی بابام.اون وقتام که مثل حالا نبود.حرف می زدی می زدن تو دهنت اما من..
-هیچ وقت واسه ام تعریف نکرده بودین.
-اون پسره بیرون منتظره.
پرند بلند شد و پشت پنجره ایستاد.مادر بزرگ گفت:
-چرا نمی ری بهش بگی تو هم دوستش داری؟
پرند سر به زیر انداخت مادر بزرگ لبخندی از سر زضایت زد و گفت:
-منم همون کاری رو کردم که دلم می گفت.وقتی سر سفره عقد نشسته بودیم جفتمون هم کبود و سیاه بودیم اما سر سفره عقد بودیم.چون هر دو تامون می خواستیم واسه یک بارم که شده زندگی کنیم.
پرند به مادر بزرگش نگاه کرد.مادر بزرگ چشم بست و سرش را به نشانه تایید تکان داد.پرند لبخندی زد و به ارامی به طرف در رفت.
مهیار به دور دسترس ترین ستاره خیره شده بود و صورت پرند را روی ان نقاشی می کرد.صدای پایی به گوشش خورد.پلک بر روی هم گذاشت.بوی عطر تن پرند را شناخت.پرند به کنار تخت رسید.خیال کرد مهیار خوابیده به ارامی قصد برگشت کرد که صدای مهیار او را بر جا نگاه داشت.
-کاری داشتی دختر دایی؟

-از خواب بیدارت کردم؟
-نه بیدار بودم.
پرند برگشت.مهیار بی انکه تکان بخورد گفت:
-اگه اومدی بهم بگی فردا برگردم خودم می رم.
پرند بر خود لرزید و گفت:
-نیومده بودم اینو بگم ولی حالا که می خوای بری چیزی نمی گم.
سر برگرداند تا برود.مهیار گفت:
-اگه تو بگی بمیرم می میرم.
-ولی من نمی خوام تو……
مهیار چشم باز کرد.دور دست ترین ستاره ای که او به ان چشم دوخته بود با شدتی عجیب می درخشید.مهیار نشست و به پرند خیره شد.پرند که سنگینی نگاه او را بر پشتش احساس می کرد سر به زیر انداخت.مهیار گفت:
-من واسه شنیدن اماده ام.
پرند برگشت.مهیار خودش را کنار کشید.پرند بر روی لبه تخت نشست.هر دو ساکت بودند.مهیار به پرند نگاه می کرد و پرند در حالی که به دست هایش تکیه داده بود و به اسمان خیره شده بود گفت:
-خیلی قشنگن.
-بله خیلی.
-کاش همه چیز مثل این ستاره ها سر جاشون بودن.
-اگه تو بخوای همه چیز سر جای خودشه.
-چرا این طوری شد مهیار؟ما داشتیم زندگی می کردیم همین یه ماه پیش بود که من و تو داشتیم دعوا می کردیم.سهیلا میونه داری می کرد و پوریا و ناصر اتش بیار معرکه شده بودن.
-دنیا همین جوریه توی دنیایی که تو هر ثانیه اش هزار تا ادم به دنیا می ان و هزار تای دیگه میمیرن.هیچ چیزی عجیب نیست.
-هیچ چیزی سرجاش نیست.پوریا عاشق ساراست سارا عاشق تو.مهسا فرزین رو دوست داره و فرزین از من خواس……..
سر به زیر انداخت.مهیار گفت:
-کسی به من نگفت فرزین از تو خواستگاری کرده؟
پرند لب زیرینش را به دندان گرفت.مهیار نفس عمیقی کشید و گفت:
-حالا می فهمم تو چرا اومدی اینجا.تو از همه ما فرار کردی.
-دنیلی بدیه پسر عمه هیچ چیزی سر جاش نیست.
مهیار به او خیره شد و گفت:
-به جز من و تو.
-من و تو؟کاش نمی رفتیم تولد سارا.
-اتفاقا خوب شد که رفتیم.همه ما به یه تلنگر احتیاج داشتیم.به قول زن دایی پونه جشن تولد سارا همون تلنگر بود.
-چند روز از جشن تولد سارا می گذره؟ببین دنیامون چه رنگی شده.
-دنیامون سفیده از همیشه سفید تر. من و تو می تونیم تمومش کنیم پرند.
پرند سر بلند کرد و به چشمان مشتاق مهیار خیره شد.
-مت!
-به من اعتماد کن پرند.
-ولی….
-من دوستت دارم همیشه دوستت داشتم.شب و روز به خاطر تو کار کردم.کار کردم و گذاشتم کنار تا بهترین زندگی رو واسه تو بسازم.فقط تو.هیچ وقت حتی یه لحظه هم فکر نکردم که ممکنه تو رو نداشته باشم.از همون روز که برای اولین بار اون صورت سرخ و سفیدت رو توی قنداق دیدم تا الان که تو روبرومم نشستی و من دارم باهات حرف می زنم.
-پسر عمه
-جان پسر عمه.
پرند خجالت زده سر به زیر انداخت.مهیار گفت:
-بیا با من بریم تهران اگه ما با هم عروسی کنیم همه چیز درست میشه سارا به پوریا فکر می کنه و فرزین هم به مهسا.همه چیز تموم می شه.
-سهیلا چی؟
-سهیلا از همه عاقل تره.خودتم می دونی که سهیلا عاقله ببین پرند من تو رو دوست دارم فقط تو رو منظورم رو می فخمی؟سهیلا هم اینو فهمیده.
-ولی…
-بهم اعتماد کن.تو دوستم داری؟چ
پرند سر به زیر انداخت و به ارامی گفت:
-اره.
-پس بهم اعتماد کن باشه؟
مادر بزرگ از پشت پنجره نگاهشان می کرد.اسمان پر ستاره شهر شیراز شعرهای حافظ را در خود منعکس می کرد و صدای لالایی از دل تمام ستارگان به گوش می رسید.مادر بزرگ لبخندی از سر زضایت زد.به قاب عکس روی دیوار نگاه کرد.خودش بود و همسرش کنار بارگاه امام هشتم.گفت:
-بهت قول داده بودم هر چی عاشق تو دنیا دیدم به هم برسونم.همون جوری که من و تو بهم رسیدیم. من به قولم عمل کردم همون جوری که تو به قولت عمل کردی و اومدی دنبالم.
مهیار گفت:
-پرند.
پرند سر بلند کرد و گفت:
-ما فردا صبح بر می گردیم تهران.
مهیار نفسی به راحتی کشید و لبخند سر تا سر صورتش را پوشاند.به ارامی گفت:
-ممنون ممنون.
پرند لبخندی زد و محجوبانه سر به زیر انداخت.بعد لبخند موذیانه زد و گفت:
-من بردم.
مهیار با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-اتفاقا من بردم.تو کم اوردی دختر دایی.
-اوه نگو که الان پس می افتم.
-بهتره پس نیفتی چون من همین جوریشم پیش افتادم.
-دو زار بده اش به همین خیال باش.
-حالا می بینی.
-اره می بینی.
هر دو به هم نگاه کردند.صورت هایشان حالت تهاجمی داشت.لبخند روی لبهای هر دو نشست.مهیار گفت:
-تو درست بشو نیستی.
-بهت که گفتم دخترا اهل عملند.
-عمل جراحی؟
-شما مردا همه اتون چندش اورید.
-هر دو با صدای بلند به خنده افتادند.مادر بزرگ از پشت پنجره نگاهشان می کرد.اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و به عکس داخل قاب عکس لبخند زد.مهیار گفت:
-فردا می ریم تهران فردا.
و فریاد زد:
-ای خدا جون چاکرتم.
پرند تشر زد:
-یواش تر مامانی خوابه.
مهیار دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و گفت:
-اطاعت می شه بانوی من.
پرند محجوبانه سر به زیر انداخت و گفت:
-بهتره زودتر بخوابیم فردا صبح زود بلند شیم.
مهیار با لبخند نگاهش کرد.پرند از لبه تخت بلند شد و گفت:
-شب بخیر.
و به راه افتاد.مهیار صدا زد:
پرند.
پرند به طرفش چرخید و گفت:
-بله!
-دوستت دارم.
پرند سر به زیر انداخت و لبخند به لب گفت:
-منم دوستت دارم.
و به سرعت از مهیار دور شد.مهیار روی تخت افتاد و به اسمان خیره شد.دور دست ترین ستاره اسمان به روشنی می درخشید.
پایان
__________________


پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:40 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها