رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
02-06-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان عشق و سرنوشت
عشق و سرنوشت “قسمت اول”
… سرش به شدت درد میکرد.نفس کشیدن نیز برایش مشکل شده بود.آن چنان فشاری به سر و چشمانش می آمد که حتی نمیتوانست چشمانش را باز کند.استخوان صورتش به شدت درد میکرد.گیج بود .گویی میان زمین و آسمان معلق است.نمیدانست چه بلایی سرش آمده است.به یاد نمی آورد که تا آن روز چنین دردی را تجربه کرده باشد .ریشه تک تک موهایش درد میکرد .گویی با قلاب داشتند آن ها را از پوست سرش جدا میکردند.سینه اش به سنگینی با هر نفس بالا و پایین میرفت و دردی بی امان گریبانش را گرفته بود.چشمانش را به روی هم فشار داد تا بخوابد اما درد به او این اجازه را نمبداد.طاقت از دست داد و ناله ای کرد .باز کردن دهان وضعیتش را بدتر نمود .ناله ای که به گمانش تمام نیرویش را برای آن صرف کرده بود چون آهی در فضا معلق ماند .درذ تلاش برای رهایی از آن درد صدای قدم هایی را شنید که سکوت اطرافش را شکست .بوی عطری خوش همراه با نزدیک شدن صدای قدم ها به مشامش رسید .نمیدانست کجاست و چه کسی در کنارش است .میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد اما نتوانست دهان باز کند .از شدت ناتوانی اشکی از گوشه ی چشمش به پایین لغزید.حضور غریبه را در کنار خود و لحظه ای بعد سنگسنی او را روی تختی که بر آن خوابیده بود حس کرد .خواست چشم باز کند باز هم نتوانست .صورتش زق زق میکرد .دستی گرم و مهربان اشکش را پاک کرد و دست دیگر مچ دستش را گرفت .انگشت اشاره اش از درد تیر کشید و او را با وجود درد فکش به ناله ای دیگر واداشت .
دست بلافاصله عقب کشیده شد و صدایی گفت :”آخ آخ حواسم نبود ” .
صدای گرم یک مرد بود .انگشتان مرد با احتیاط داشت نبضش را میگرفت.صدا پرسید : “بیداری آیلین ؟ صدای من را میشنوی ؟ ” .
به جای پاسخ قطره اشکی گوشه چشمش ظاهر شد.صدا با مهربانی پرسید : “درد داری ؟ ” .
میخواست فریاد بزند :گبله دارد فلجم میکند .به دادم برس … “
اما تمام کلامش چیزی شبیه “آره” بود که غریبه توانست تشخیص بدهد .گفت : “میتوانی تحملش کنی ؟ “
این بار دردمندانه گریست و گفت : “نه !”
_ باشه . فهمیدم .الان ساکتش میکنم .
حضور او دور و دقیقه ای بعد دوباره نزدیک شد .بوی تند الکل در مشامش پیچید و لحظه ای بعد سوزش سوزنی را حس کرد.دستش میان دستان مهربان او قرار گرفت که میگفت :” تا چند دقیق ی دیگر دردت آرام میشود “
اشک ها دوباره از صورتش زدوده شد.غریبه ریشخندی کرد و با لحن پدری مهربان و شوخ ادامه داد : “چه اشک هایی ! آرام آرام ! مجبوری این درد را تحمل کنی تا دفعه بعد یادت باشد که دنبال این جور شیطنت ها این طور درد ها هم وجود دارد .مطمئنم تو هم پیه این درد را به تنت مالیده بودی که این شیطنت را کرده ای .درست است ؟! “
نمیدانست غریبه از چه چیز صحبت میکند.فکر کرد شاید درد بدنش را میگوید .اما حتی اگر منظورش این درد هم بود اصلا جای خنده و شوخی نداشت .درد آزازدهنده بود و نفس را در سینه اش بند می آورد.درد داشت …. خیلی ! با شدت یافتن دردش گریه اش بیشتر میشد .اما نمیتوانست هوشیاری کامل خود را بدست آورد .نوازش موهای سرش با وجود درد برایش دلنشین بود.صدای او چون لالایی گوش نوازی از دور به گوش میرسید که میگفت :گآیلین به دردت فکر نکن.هر قدر بیشتر حواست را به آن بدهی درد را بیشتر حس خواهی کرد .به من گوش بده . میخواهم با هم دیگر به این فکر کنیم که امسال برای کریسمس چه باید بکنیم .میدانم کمی زود است برایش تصمیم بگیریم .اما برنامه ریزی که ضرری ندارد .برای فکر کردن که لازم نیست پول خرج کنیم ! … آه یادم نبود قرار نیست از پول حرف بزنیم.داغ دل تو تازه میشود ! بیا با هم مشاعره کنیم .تو میانه ات با شعر چطور است / میدانی .من اصلا از بچگی استعداد شعر خواندن نداشتم .الان خیلی تلاش میکنم که چیز هایی از شعر های روز را یاد بگیرم و به ذهنم بسپارم اما … آه نمیشود .البته جای شکایت هم ندارد .دیگر سنی از من گذشته است .وقتی در بچگی نتوانسته ام چطور حالا میتوانم ! میگویند دختر های ایرانی خوب میتوانند شعر بخوانند .تو هم میتوانی ؟ حتما میتوانی .تو یک ایرانی اصیل هستی ! اما به نظر میرسد این بار کمی بدشانسی آوردی ! …. “
درست نمیتوانست حرف های او را درک کند .اما با وجود سر درد حس مسکرد با شنیدن صدای او لحظه به لحظه دردش کمرنگ تر میشود.مثل اینکه حق با او بود .نباید به درد فکر میکرد .فقط باید تمام حواسش را به صدای گوشنواز زیبایش میسپرد تا از این درد و ناتوانی دور شود .
باران شدیدی که باریده بود زمین را خیس و هوا را دلنشین نموده بود.پاییز از راه رسیده و از این پس دیگر کمتر روز آفتابی در پیش بود.مادرش از این هوا متنفر بود.اما او عاشق هوای این سرزمین بود.همین باران های مداوم بود که او را در خانه ی خودشان به تماشای زیباییهای طبیعت در زیر نور آفتاب مینشاند و غرق لذت مینمود .سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده و بیرون را تماشا مینمود .غافل از زن دیگری که او را مینگریست .زن با حسرت پوست صاف و روشن او را که بدون هیچ لکه ای زیر روشنایی داخل اتوبوس میدرخشید از نظر گذراند .موهای دختر جوان قهوه ای بود و با چشمان عسلی اش همخوانی داشت .بینی خوش فرم و باریک با لبهای صورتی رنگ جذابیت را در صورتش کامل کرده بود .درست مثل آن چانه ی عروسکی اش.وقتی اتوبوس توقف کرد و دختر از جا برخاست زن قامت باریک او را با هیکل تنومند خود مقایسه کرد و برای یک لحظه از خودش متنفر شد .قبل از حرکت اتوبوس برای آخرین بار دختر را تماشا کرد و بعد دل از او کند .دختر که هنوز حتی متوجه سنگینی نگاه زن نشده بود با سرخوشی نفس عمیقی کشید .بوی خوش هوا برای لحظه ای ترس و نگرانی را از یادش برد .اما وقتی سربلند کرد و نفسش را بیرون داد یادش آمد که باید عجله کند.خورشید تازه غروب کرده بود.
اما وقتی سربلند کرد و نفسش را بیرون داد یادش آمد که باید عجله کند.خورشید تازه غروب کرده بود؛ اما با این آسمان ابری ، هوا خیلی پیشتر تاریک شده بود. دستهایش را در جیب بارانی اش کرد و با عجله به راه افتاد. باید زود بر می گشت. به سودابه خبر نداده بود که به خانه اسما و اندی می رود. با این فاصله هم برگشتن زمان زیادی میبرد. دوباره از بی فکری و فراموش کاری خودش عصبانی شد. کاری را که می توانست در دانشگاه انجام دهد، به اینجا کشانده بود. اگر می توانست به موقع از خواب بیدار شود، حالا مجبور نبود اینهمه راه را بیاید و کتاب هایش را بگیرد .همین طور اگر به خاطر پیتر نبود ، از رفتن حتما پشیمان می شد؛ اما فردا صبح باید لیست کتاب های آن دو را برای پیتر می برد. قولش را دیروز داده بود در تاریکی و سکوت ، داخل یک خیابان فرعی دیگر پیچید که روشنایی اندکش او را به وحشت
انداخت.
صدای قدم هایی در پشت سرش وادارش کرد برگردد و نگاهی بیندازد.زن و مردی بازو در بازوی هم داشتند با فاصله از او می آمدند.سرما انها را واداشته بود که به همدیگر بچسبند. روشناییی آنقدر نبود که صورتشان را تشخیص بدهد؛ اما ترسش فروریخت. با اینهمه دلشوره گرفته بود و قلب آیلین به شدت میزد.نمیدانست از سرعت قدمهایش است یا از اضطراب و هیجانش. به خود لعنت فرستاد که اینقدر فراموشکار است و اینقدر احمق که به تنهایی این موقع در خیابانهای خلوت پیش میرود. باید میماند و با سودابه، ساعتی بعد می آمد . از بد شانسی اش سردی هوا مردم را به شتاب برای رسیدن به خانه ها واداشت بود و بسیاری از مردم عاشق را نیز در خانه ها به نشستن در کنار گرمای بخاریها و شوفاژها دعوت نموده بود.هرچه در ان خیابان ساکت پیش میرفت، ترسش بیشتر میشد. گویی راه نمیخواهد تمام شود. هیچ صدایی از هیچ خانه ای بیرون نمیزد. نگاهی به خانه ها کرد که باروشنایی یا تاریکی چراغ هایش اوضاع داخلی خانه را اعلام می کرد. تمام خانه های یک طبقه با آجرهای قرمز نما شده بودند. حدود مالکیت هر یک از خانه ها نیز با نرد های فلزی قلابدار و نوک تیز و دیوار های کوتاه مشخص شده بود. چند اتومبیل در کنار خیابان پشت سرهم پارک شده بود . داشت همانطور با تماشای خانه ها خود را سرگرم میکرد تا خیابان تاریک و فرعی به پایان رسد که از تاریکی مقابلش ناگهان سایه ای بیرون پرید . از ترس فریادی کوتاه کشید و عقب پرید. برای یک لحظه زبانش بند آمد و نتوانست هیچ کاری بکند . صدای خنده ای مستانه در گوشش پیچید . صدای یک مرد ویک زن بود… و آشنا. دختر خندید و گفت:
- بل ترسیدی؟!
تا ذهنش او را شناسایی کند ، سایه ها از تاریکی بیرون آمدند. الکس و بتی بوند. در دل نالید : آه خدایا اینها اینجا چه میکنند؟.
در همانحال خیلی زود بتی را به یادآورد که کنارش در غذاخوری دانشگاه نشسته بود و حتما آنجا شنید که به سندی میگفت باید به دیدناسما برود. با خود فکر کرد: باز یک خرابکاری دیگر!
بتی با ارایش سیاهی که کبودی های ناشی از اعتیاد را در صورتش میپوشاند، جلوتر امد و گفت : بل … هی بل … تو هم میترسی؟
الکس گفت: خوب است . بهتر است بترسی.
میدانست مثل مار زخم خورده هستند . عاقلانه بود که با انها درگیر نشود. خواست به راه خود برود که الکس جلویش سد شد و با خنده ای که سعی میکرد ارام باشد ، گفت: این بار دیگر نه. این بار فراری در کار نیست.
دید که انگشتان دست او مشت شد . مغزش زود شروع به کار کرد. نمیتوانست با انها طرف شود
یک لحظه فقط طول کشید تا فرمان مغزش حلاجی کند و ناگهان در جهت مخالف مسیر حرکتش شروع به دویدن کرد. اما فرار هم نتوانست به او کمک کند . زوج لرزان و عاشق پشت سرش ، ناگهان در مقابلش قد کشیدند . با وحشت توانست جانی و نیسا را بشناسد که با خنده ای شیطانی ایستاده بودند . دستانشان را از هم باز کردند و او را چون صیدی در تله افتاده ، محاصره نمودند.نگاهش به سوی خانه ها و خیابانچرخید تا کمک بخواهد. خانه مقابل با تک چراغی کم فروغ روشن بود و خانه پشت سر کاملا در تاریکی فرو رفته بود. قلبش چون قلب گنجشکی در دست صیاد به سینه میزد. راه فرار نداشت. باید فریاد میزد ؛ اما قبل از اینکه بتواند فکش را که از ترس قفل شده بود از هم باز کند، جانی به سویش هجوم برد و او را گرفت. دستان خیس از عرق او ، روی دهانش نشست و حالش را به هم زد. تقلا کرد از دستش بیرون بیاید ؛ اما جانی با خنده ای سر در میان موهای قهوه ای اش کرد و با صدای هوسناک که خوف را در وجود او بیشتر میکرد گفت: بل ارام … ارام.
بتی نوک موهایش را گرفت و شروع به کشیدن انها کرد. گفت: بل بترس . وقتی میترسی خوشگلتر میشوی!
ناله او که از درد کشیده شدن موهایش ناشی میشد، در میان صدای خنده انها گم شد. بتی با بی رحمی همچنان موهایش را در چنگ گرفته و لحظه به لحظه بیشتر میکشید. از شدت درد اشک در چشمانتش نشست. نیسا اشکش رااز روی صورت او گرفت و گفت: “هی این هنوز چیزی نشده گریه اش گرفته است! ما که هنوز کاری نکرده ایم…”
بعد با خنده گفت” دلت میخواهد کاری بکنم که دیگر به این قیافه ات دلخوش نشوی؟! فکر میکنی باز هم در ان صورت میتوانی اسم بل را داشته باشی عوضی؟!”
الکس گفت:” تو یک خوک کله سیاهی . بهتر بود در ان خوکدانی خودت میماندی و هیچ وقت به اینجا
قدم نمیگذاشتی . قبلا هم گفته بودم که اگر به حرفهایم گوش نکنی چه بلایی ممکن است سرت بیاید.
جانی گفت:”به نظر من باید سرش را بیخ تا بیخ ببریم. بعد هم در رودخانه می اندازیمش.”
بتی با خنده ای موهایش را بیشتر به سوی خود کشید وگفت” وای صورت باد کرده اش خیلی دیدنی میشود!”
الکس با خنده ای که عصبانیتش را پنهان کرده بود و گفت ” تو زبان خوش حالیت نمیشود. به این نتیجه رسیدم که این بار این حرف را در کله بوگندویت فرو کنم که گورت را از اینجا گم کن.همین که در این کشور داری زندگی میکنی باید مثل یک سگ دمت را تکان بدهی. دانشگاه برای اشغال هایی مثل تو نیست . میفهمی؟ اینهم یادت باشد در کارهایی که به تو مربوط نیست، هیچ وقت فضولی نکن. این بار به خیر گذشت؛ وگرنه حتما سرت را میبریدم و مثل سر اسب به دیوار خانه میزدم…”.
ناغافل مشتی به شکم زد. از شدت درد و ضربه از میان دستان جانی روی زمین دولا شد. جانی با خنده ای از پشت سر او بیرون امد و گفت” حالا دیگر خفه شد.”
بازویش راگرفت و وادارش کرد صاف شود. حس کرد از شدت درد بی هوش میشود. اما وقتی پشت دستی جانی روی صورتش ، او را به دیوار پشت سرش کوبید ، فهمید که درد میتواند بیشتر هم بشود.
تا بخود بیاید باران مشت و کشیده بر سرش باریدن گرفت و وقتی به زمین افتاد ، لگد هم به آن اضافه شد. حق با جانی بود. ضربه ها انچنان پشت سرهم و یکی پس از دیگری دردناکتر بر سر و تنش مینشست که حتی نمیتوانست دهانش را باز کند و فریاد بزند. نمیدانست چقدر کتک خورد که حس کرد دیگر توانش را دارد از دست میدهد . متوجه دستی شد که او را بلند کرد و تا چشمانش باز شد ، مشتی را دید که به طرف صورتش می آید. مشت روی بینی اش نشست و پس مانده هوش و حواسش را در او زایل نمود. همین قدر فهمید که سرش به شدت به جایی خورد و شانه اش سوخت. لگدی دیگر که روی سینه اش خورد ، نفسش را بند آورد…
شدت درد ناگهان از عالم خواب و بیهوشی به بیداری پرتاب کرد. دوباره درد داشت؛ اما نه به شدت بار پیشین. صورتش همچنان آزارش میداد و سینه اش با درد بال و پایین میرفت. حال میدانست چرا تمام بدنش درد میکند و چه بلایی بر سرش آمده است و گویی همین، درد را در وجودش بیشتر میکرد . خنکی لذت بخشی از گوشه ای، صورتش را نوازش میکرد. تنش داغ بود و گرما ازارش میداد. کم کم هوش و حواش داشت به کار می افتاد. باز همان عطر خوش در هوا پراکنده بود و به مشام میرسید . به یاد غریبه افتاد. تازه به خاطر اورد که مرد فارسی صحبت میکرد و حتی او را آیلین خطاب کرده بود. ایا او را میشناخت؟ برای دانستش باید چشم باز میکرد. تلاش نمود چشمانش را باز کند؛ اما چشم چپش با دردی بسیار ازاین فرمان سرپیچی کرد و او را به ناله واداشت. نمیتوانست چشم خود را باز کند و چشم راستش نیز که باز شده بود ، قادر به دیدن نبود. لحظه ای مقابلش تار و محو میشد و لحظه ای بعد ، همه چیز شکل میگرفت. آهی از سر درد کشید و اشکش درآمد. لحظه ای بیشتر طول نکشید تا دوباره صدای پای آن غریبه از گوشه اتاق به سویش آمد.بوی عطر مرد نشان میداد که به او نزدیک شده است. وقتی سایه او را که به رویش خم شده بود، دید ، بی اختیار از خوشحالی دیدن گریه اش گرفت. مرد نیز با شادی که در کلامش موج میزد گفت” هی اینجا رو ببین ، چشم باز کردی!”
بعد در کنارش روی تخت نشست و پرسید ” حالت چطور است؟”
چهره مردی جوان از او در ذهنش شکل گرفت. او را قبلا ندیده بود و نمیشناخت. نور تاق انقدر نبود که بتواند دقیق همه چیز را تشخیص بدهد، اما این را میفهمید که فارسی صحبت میکند . فکر کرد” او هم یک ایرانی است؟”
- آیلین صدایم را میشنوی؟
چشمش را به هم زد و به زحمت از میا ن فک درد ناکش پرسید” من کجا هستم؟”
- خانه من!
- چرا؟
لحن مرد غریبه رنگ شیطنت گرفت و گفت” ابن سبیل هستی! در راه مانده! جلوی خانه ام افتاده بودی . یادت می آید؟”
به یاد می اورد. همه چیز رابا ریزترین جزئیات. تی میتوانست دوباره دردی راکه با هر ضربه کشیده بود، به یاد بیاورد. دوباره اشک از گوشه چشمش پایین لغزید . غریبه با مهربانی ان را پاک کرد و پرسید” هنوز هم درد داری؟”
- بله…
- ولی فکرمیکنم امروز میتوانی ان را تحمل کنی . باید تحملش کنی. به اندازه کافی در این مدت مسکن خورده ای
- تشنه.
- خوب خدا را شکر! این خوب است.
مرد بر خاست و اتاق را ترک کرد.نوری از منبعی نامعلوم از گوشه اتاق می تابید . در رختخوابی گرم و راحت دراز کشیده بود.دقیقه ای بعد او را با لیوانی شیر دید که وارد شد و گفت” بعد از این مدت فکر میکنم که گرسنه هم هستی.”
تقلا کرد خود را بالاتر بکشد؛ اما حتی نتوانست از جایش جم بخورد. از درد لب به دندان گزید و کار بدتر شد چون لبش نیز آسیب دیده بود. غریبه نگذاشت بیش از ان تکان بخورد و خودش را اذیت کند. گفت:
- هی هی صبر کن . بگذار من کمکت کنم.
لیوان را روی پاتختی گذاشت و با مهارت دست زیر شانه اش کرد و به تنرمی او را اندکی از تخت جدا کرد.
بلافاصله بالشی پشتش گذاشت و برایش جای مناسبی درست کرد. با این همه آیلین از درد به ناله افتاد. غریبه کنارش نشست و گفت” بهتر است به خودت تکان ندهی ؛ چون جای سالمی در بدنت نمانده که درد نگیرد”.
شیر را جرعه جرعه نوشید و خنکی ان را با لذت حس کرد. کمی بعد چشم راستش گرچه تار میدید، اما دیگر چون چراغهای تبلیغاتی روشن و خاموش نمیشد. با نگرانی گفت” چشم چپم… باز نمیشود.”
- تعجب ندارد عزیزم ؛ چون حسابی ورم کرده است.
نگاهش از مرد به روشنایی اندک پنجره پشت سر او افتاد. به نظر میرسید سپیده صبح است. درد فکش مانع از باز کردن راحت دهانش میشد. پرسید” من… چند ساعت است… که اینجا هستم؟”
مرد با خنده ای در چشمانش گفت” ساعتش را نمیدانم ، اما میدانم امروز سه روز از اولین آشنایی مان میگذرد. البته شروع سومین روز.”
باورش نمیشد که تمام این مدت را در بیهوشی سپری کرده باشد. یاد سودابه افتاد. تا حالا حتما نگران شده است. دوروز از ناپدید شدنش میگذشت چه بسا تتا حالا سودابه به پلیس هم مراجعه کرده باشد. سودابه با ان اخلاق حساسش تا حالا به هرجایی که مجاز بود و حدس میزد سرزده و ناامید به خانه برگشته است و نیلوفر بیچاره را نیز وادار کرده است کنارش بماند و دلداری اش بدهد. او هیچ وقت بیشتر از یک شب بی خبر در جایی ماندگار نشده بود. بعد از آن هرطور شده بود به یکی ازآن دو اطلاع میداد که کجاست… اگر امروز هم خبری از او نمیشد حتما با پلیس به دنبالش میگشت. دوباره از بی فکری خود ، سرش درد گرفت و اشکش سرازیر شد.
- سودابه و نیلوفر بیچاره…
غریبه با نگرانی پرسید” آیلین آیا دردت زیاد است؟ اسمت آیلین است ، نه؟”
اسم درد هم آن را تشدید میکرد. نالید” تمام بدنم… انگار از جایش در آمده…”
او هم خندید و گفت” میدانم . جای مشت هنوز هم رویش است. اسمت آیلین است؟”
- بله
دستش را با تقلای زیادی روی قفسه سینه اش گذاشت.
- دنده هایم… شکسته اند؟
- نه عزیزم شکر خدا شکستگی نداری. فقط کوفته شده است. آن هم با استراحت خوب میشود. خدا خیلی دوستت داشته است. این باعث میشود که یادت بماند که دیگر از این شیطنتها نکنی!
لبخندی معنی دار زد که او متوجه منظورش نشد. غریبه ادامه داد” من مجبور شدم نگاهی به وسایل داخل کیفت بیندازم. دانشجو هستی؟”
سرش را تکان داد و او گفت” خوبه ، به نظر میرسد یک دانشجوی شدیدا فعال هم مرسی که بیکاری برایت معنی ندارد! عادت بدی داری. این بار دیگر درس بگیر و دست از این عادتت بردار!”
از حرفهایش سر در نمی آورد ؛ اما فعلا برایش مهم نبود. مرد گفت” در وسایلت آدرسی پیدا نکردم که با آن به خانواده ات خبر بدهم . میتوانی نشانی یا شماره ای بدهی که به خانوادهات خبر بده اینجا هستی؟ سه روز حتما انها را به جنون کشانده است.به بیمارستان هم آدرس خانه خودم را دادم . حالا اگر اتفاقی برایت بیفتد پدر من را در خواهند آورد!”
بدون انکه احساس خطری کند به او اطمینان کرده و اکنون در خانه اش بود. آیا به خاطر ایرانی بودن و هم زبان بودن او بود که میتوانست به او اعتماد کند؟ یا شاید هم چشمانش بود که به او این اطمینان را میداد که نمیتواند شرارتی بکند و آزارش بدهد . بلاخره گفت” خانواده ام… خانواده ام اینجا نیستند.”
- آه چه عالی! فقط تو را به خدا نگو که بی خانمان هستی؛ چون اصلا به سر و وضعت نمی آمد!
- آه نه… من دانشجوهستم.
- بله فراموش نکردم. یک دانشجوی فعال و ساعی! ولی خانم دانشجو تنها که زندگی نمیکنی. کسی را نداری که برایت نگران باشد و برایشان بود و نبودت مهم بشد؟
با به یاد آوردن دوستانش ، چشمانش دوباره به اشک نشست و گفت” چرا… دوستانم. حتما نگران شده اند.”
- دوستان خوابگاهی؟
- نه… در آپارتمان خودمان.
- آدرس و شماره تلفن؟
سعی کرد با وجود بدحالی آدرس را دقیق بگوید. علاوه بر آدرس خانه آدرس فروشگاه پوشاک هاپسن را هم گفت و اضافه کرد” شاید… شاید خانه نباشد… سودابه در فروشگاه است.”
غریبه آدرس و شماره تلفن را یاد داشت کرد و از جا برخاست. گفت” الان کمی زود است. ممکن است انها را بترسانیم. ولی من در اولین فرصت به انها خبر خواهم داد. بهتر است کمی استراحت کنی تامن هم به صبحانه ام برسم.”
قبل از اینه اتاق را ترک کند آیلین گفت” آقا… متشکرم. من به شما… مدیونم.”
او سرش را تکان داد و بدون جوابی وی را تنها گذاشت.آیلین حس بدی داشت. کنجکاوی چون خوره ای به جانش افتاده بود. میخواست زودتر بداند چه بلایی سرش آورده اند. از میان کلام او متوجه شد که در بیمارستان نیز بوده است. پس چطور او هیچ چیزی به یاد نم آورد. یعنی در تمام این مدت بیهوش بوده است؟ پس چطور به این مرد اجازه داده بودند که او را از بیمارستان مرخص کند؟ میدانست که پلیس تا زمانی که علت ماجرا نفهمد، اجازه نمیدهد کسی از بیمارستان خارج شود. چشمانش را روی هم گذاشت و گفت” شاید خودش یک پلیس است… مهم نیست. مهم این است که کمکم کرده و … یک ایرانی است.”
از فکر قیافه ای که حالا دارد ، دوباره به گریه افتاد. حتما بلایی برسرش آورده بودند که قابل شناسایی نباشد . این را مطوئن بود چون حتی نمیتوانست به راحتی نفس بکشد.سه روزگذشته بود و او در این حال بود.باید خدارا شکر میکرد که این مدت را بیهوش بوده است. معلوم نبود بتواند این درد را در هوشیاری تحمل کند. هر ناسزایی که میدانست نثارشان کرد و انها را نفرین نمود.
صدای دور گوینده رادیو از اتاقی دیگر به گوش میرسید؛ اما قادر نبود درست بفهمد که چه میگوید. خواب داشت دوباره اورا با خود میبرد. صدای پای غریبه به اتاقش داشت نزدیک میشد. خودرا از غرقاب خواب بیرون کشید و منتظر شد تا بیاید. باید زودتر به سودابه خبر میداد. نمیتوانست با خیال راحت خودش در اینجا دراز بکشد و تحمل کند که سودابه و نیلوفر از ناراحتی به این در و آن در بزنند. خودش هم خوب میدانست که سابقه خوبی ندارد. بی نظمی هایش در رفت و آمد ، این بار کار دستش داده بود. غریبه کنار او نشست و گفت” خوابیده بودی؟”
- نه… مهم نیست.
مرد با تردید اندکی نگاهش کرد و بعد گفت” فکر میکنم حالا انقدر حالت خوب باشد که به چند سوال من جواب بدهی.
نگاهش اینبار جدی به نظر میرسید. آیلین پاسخ داد” خوبم”
او پرسید” آیلین !معتاد هستی؟”
از حرف او چنان جا خورد که نتوانست جوابی بدهد. با تعجب گفت” نه… خدایا، نه”
مرد لبخندی زد و گفت”خوب است. حدس میزدم. دست و بالت را نگاه کرده بودم. میخواستم مطمئن شوم. با این قیافه تشخیص سالم از ناسالم خیلی سخت است. در بیمارستان هم نخواستم تست کنند… ببینم الکل چی؟ الکلی هم نیستی؟”
از سوالهای او رنجید. گریست و گفت” نه… الکلی هم نیستم … سیگارهم نمیکشم…نه گوشت خوک می… خورم و نه گوشتهای… دیگر اینجا… ولی با آدمهایش دست میدهم… لباسم هم به لباسشان میخورد. در باران… هم کنارشان می ایستم…”
- هی هی ناراحت نشوعزیزم . نمیخواستم اذیتت کنم.فقط کنجکاو بودم که بدانم اگر معتاد و الکلی نیستی چه احتیاجی به پول بیشتر و دزدی داشتی؟”
باز هم شوکه شد. به خود گفت” او چه میگوید ؟ چرا فکر میکند من دزد هستم؟ چه کسی به او گفتی من دزدی کردم؟ اصلا چراباید دزدی کنم؟”
تمام حیرتش به خشم تبدیل شد و گفت” من دانشجو هستم… به خاطرهمین هم … این بلا را سرم…آورده اند. من… شما من را با چه …کسی اشتباه گرفته اید؟ من از… شما هم تشکر کردم؛ اما… این دلیل نمیشود که شما به من مدام تهمت های مختلف بزنید. من دزد نیستم.”
تقلا کرد از جایش برخیزد که غریبه از عکس العمل او جا خورد. این بار او بود که دست و پایش را گم کرد و فهمید زیاده روی نموده است. بلافاصله وی را گرفت و وادارش کرد که سر جایش بماند. گفت” باشه . معذرت میخواهم . چرا اینقدر زود عصبانی میشوی؟”
غرید ” آخر حرفی که میزنید میدانید یعنی چه؟….من در تمام عمرم یک نگاه بی اجازه به چیزی نینداخته ام.حالا شما دارید به من میگویی معتادم ؟ الکلی…هستم؟ بدتر از همه.. اینکه دزدم. نمیدانم چه کسی این را به شما گفته است و چرا گفته است؟ اما دروغ گفته است. ب خدا … دروغ گفته است. باور کنید.”
- باشد منکه گفتم عذر میخواهم. باور هم میکنم که دزد نیستی. لطفا آرام باش.
آیلین زبان به دندان گرفت؛ اما میتوانست جلوی اشکهای خود را بگیرد. غریبه برخاست و از او فاصله گرفت. هردو سکوت کردند. غریبه از ترس اینکه با زچیزی بپرسدکه او را عصبانی کند و او از شدت رنجیدگی. سرش باز به دوران افتاد. نفسش سنگین شد و دچار مشکل گردید. صدای زنگ ، در ان میان گویی وسیله ای برای ارام گرفتن این وضعیت شد.اما غریبه برای باز کردن در حرکتی نکرد. در عوض کمک کرد او صاف بنشیند تا ارام شود. وقتی صدای زنگ دوم بخاست، با و جود نگرانی اش محکم گفت” از جایت تکان نخور تا برگردم.”
با خود گفت” حتی اگر هم بخواهم نمیتوانم”
این فکر آزارش داد. اگر سالم بود نمی نشست اینجا تا او هرچه دلش میخواهد به او نسبت دهد . چشمش به انگشت اشاره دست راستش خوردکه در آتل و ورم کرده بود. با خود گفت
” این نمونه کوچکش است.”
شانه اش میسوخت. در میان گریه صدای صحبت او را با زنی شنید . چند دقیقه بعد ، او با لیوان آبی برگشت؛ ولی از زن اثری نبود. از بدبیاری خود میگریست و نمیخواست آرام شود. احتیاج به گریه داشت. مرد لیوان راروی لب آیلین گذاشت تا بنوشد؛ اما او از نوشیدن امتناع ورزید و سربرگرداند. غریبه فهمید او را به شدت رنجانده است. از جیبش دستمال کاغذی بیرون کشید و اشک او را گرفت. دستمال را برای پاک کردن بینی اش به آرامی روی صورتش کشید ، ناله او به هوا رفت… او گفت” این بهتر شد!”
آیلین سر را یشتر گرداندن از دسترس او خارج شود. هم رنجیده بود و هم خجالت زده. او یک غریبه بود. زمزمه کرد” به… سودابه خبر بدهید به دنبالم بیاید… ممنونم”
صدای مرد دوباره مهربان شد. برخاست وکنار او روی تخت نشست.
- باشد به او خب میدهم که دوستش اینجاست؛ اما قبل از ان تو این اب را بخور تا ارام شوی.
- نمیخواهم.
باز اشکی از چشمش چکید. انگشت اشاره مرد باغ احتیاط گوشه چانه او را گرفت و به سوی خود گرداند. گفت ” فک و چانه ات هم درد میکند. نمیخواهم با زور وادارت کنم که این را بخوری .پس دختر خوبی باش . من دارد دیرم میشود و باید بروم.”
از حرف آخر او به سویش برگشت و بی اختیار ، با نگرانی پرسید” کجا؟”
در چارچوب در، زن بلوندی را دید که به سردی او را زیر نظر داشت. نگاهش وجودش را به لرز انداخت. به نظرش خصمانه می امد. با وجود رنجیدگی وقتی فکر کرد که اگر او برود باید با این زن رو به رو شود، ترسید. به هرحال وجودش باعث دلگرمی بود.جایی که به او به چشم یک متجاوز نگاه میکنند. وجود یک نفر چون خودش ، باعث ارامشش میشد. مرد به نگاه ترسان او لبخندی زد و گفت” سرکارم. تو که فکر نمیکنی من وارث یک میلیونر هستم؟!… بیا بخور . دستم خشک شد!”
آب را نوشید و سعی کرد آرام بگیرد. از نگاه سرد زن رو برگرداند. غریبه مسیر نگاه او را تعقیب کرد و به زن رسید. بعد با خیال راحت برخاست و گفت” دوشیزه استوارت، آیلین امروز به هوش آمده است. لطفا کامل مراقبش باشید.”
زن باصدایی خشدار گفتگ چشم آقا. حتما.”
- متشکرم.
آیلین لبخندی را روی لبان زن دید و اندکی ارام گرفت. او دوباره به فارسی گفت” او پرستار است و کارش هم این است که مراقب تو باشد. کارهای تو را او انجام میدهد تا من برگردم. نگران دستور شنیدن او نباش . فهمیدی؟”
فقط سرش را تکان دادو او از اتاق خارج شد. دوشیزه استوارت جلوتر آمدو گفت ” من لسلی هستم . میتوانید من را لسلی صدا کنید الین.”
به نظر ادم قابل تحملی میرسید . گفت ” الی. الی صدایم کنید.”
او سرش را چون خودش تکان داد. دقایقی بعد، غریبه برگشت. لباس پوشیده و آماده برای بیرون رفتن از خانه بود. به لسلی گفت” شماره تلفن محل کارم را کنار تلفن گذاشتم. اگر نیاز بود حتما با من تماس بگیرید.”
- حتما.
از آیلین پرسید” بهتر شدی؟”
آیلین سرش باز سرش را تکان دادو او گفت” لطفا داروهایت را هم بخور.”
وقتی از او جواب نشنید، قصد خروج کرد. این بار آیلین زبان باز کرد و صدا زد” آقا؟”
او برگشت و با خوش خلقی گفت ” متین . اسمم متین است.
لحظه ای با تردید نگاهش کرد وبعد گفت” متین من دزد نیستم.”
- من هم شک داشتم که درست باشد. وقتی کیف پولت را دیدم ، مطمئن شدم که اشتباهی پیش آمده است. اما تو باید به من حق بدهی.. ادم با افراد مختلفی رو به رو میشود.
لحن شرمگین او، خیالش را راحت نمود که حرفش را باورکرده است. او ادامه داد” من حتما به دوستانت خبر میدهم… در ضمن چند تا از کارتهای شناسایی ات را برداشتم تا دوستانت حرفهایم ا باور کنند.”
با یک خداحافظی ارام رفت. گرچه آیلین فهمید که متین کارتهای شناسایی رو به منظور اطمینان خاطر خود برده است؛ ولی این بار به خود قبولند که حق با اوست. شاید اگر او هم جای وی بود، همین کار را میکرد . صدای لسلی او را به خد آورد که پرسید ” صبحانه خوردید الی؟”
- نه نخورده ام. سرم درد میکند.
شانه اش هم میسوخت و انگشتش تیر میکشید. همه بدنش درد میکرد. لسلی گفت” برایتان یک صبحانه سبک می آورم و بعد داروهایتان را میخورید. میخواهید تلویزیون تماشا کنید؟”
- نه متشکرم…..
ادامه دارد رمانی از مهناز صیدیش
|
کاربران زیر از FereShteH به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
02-06-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عشق و سرنوشت “قسمت دوم”
… شانه اش هم میسوخت و انگشتش تیر میکشید. همه بدنش درد میکرد. لسلی گفت” برایتان یک صبحانه سبک می آورم و بعد داروهایتان را میخورید. میخواهید تلویزیون تماشا کنید؟”
- نه متشکرم.
لسلی او را تنها گذاشت و او فرصت کرد چشمانش را روی هم بگذارد. نمیدانست چطور کارش به اینجا کشیده و چطور متین در مقابلش قرار گرفته است . فقط این را میفهمید که از دست انها جان سالم به در برده است و هنوز هم نفس میکشد. مدیون این غریبه بود. اگر از جایش بلند میشد… وقتی صادقانه مسئله را بررسی کرد، در دل گفت
” در آن صورت هم نمیتوانم کای بکنم. یعنی ارزش صرف وقت و هزینه را ندارد. اما نمیگذارم قصر در بروند. چطوری اش را نمیدانم ، اما این را مطمئنم که این کارشان را جبران خواهم کرد. اگر تا دیروز همه انچه که رخ میداد، برحسب اتفاق بود و انها مدام بدبیاری هایشان را به من نسبت میدادند، از این به بعد ، خودم این بدبیاری ها را برایشان برنامه ریزی خواهم کرد.”
تا ان موقع باید صبر میکرد و … دعا مینمود که زودتر از جایش بلند شود و زودتر خوب شود. تا آمدن جمشید باید خوب میشد. جمشید نباید او را با این وضع میدید. حس بدی داشت. خیلی بد…
لیوان شیر و عسل و تخم مرغی را که لسلی برایش آورد، سرکشید و دارو هایش را هم خورد. وقتی از لسلی خواست تا کمکش نماید به دستشویی برود، مجبور شد مدتی بحث کند که حاضر نیست او زیرش لگن بگذارد. حتی از فکر کردن به چنین وضعی حالش به هم میخورد. ترجیح میداد زمانی که مرده باشد ، این کار را بکند. عاقبت حرفش را به کرسی نشاند و او را وادار به کمک نمود. لسلی مجبور شد تقریبا بغلش کند و او را به دستشویی برساند. وقتی سر جایش برگشت ، از ترس تنش به لرزه افتاده بود. وحشتزده به گریه افتاد.
لسلی بیچاره به تصور اینکه رفتن به دستشویی باعث شدت درد شده است، مدام می پرسید اگر نیاز دارد، دکتر بخواهد؛ اما او رد میکرد و می گریست. فکر میکرد این کتک برایش سنگین تمام شود؛ اما نه اینطور… خونی که در ادرارش بود، با وجود اینکه بسیار کم بود ؛ اما او را از خود بیخود می نمود. اگر صدمه اش بیشتر از این باشد ، چه باید بکند؟ اگر صدمه جبران ناپذیری دیده باشد… از لسلی پرسید” شما نمیدانید متین کی می آید؟”
- چرا، گفتند که ساعت چهار برمیگردند.
در دل دعا کرد سودابه زودتر از او برسد. باید خود ا به دکتر می رساند و مطمئن می شد که اشتباه میکند. نذر کرد و انقدر با این ترس دست و پا زد که درد را هم فراموش نمود و عاقبت با تنی خسته و فکری آشفته خود را به دست خواب سپرد.
با نوازش صدای گرم و مهربان متین چشم باز کرد:
- آیلین ،عزیزم؟
باز چشم چپش نافرمانی کرد؛ اما با همان چشم متین را دید که کنار تخت نشسته وپشت سرش نیز لسلی ایستاده است. متین با لبخندی گفت” بیداری یا هنوز داری خواب میبینی؟”
به خودش تکانی داد تا خود را بالاتر بکشد؛ ولی درد مانعش شد. متین گفت” فهمیدم بیداری. تکان نخور.”
حس کرد چشمان لسلیبا نگرانی به او دوخته شده و در عوض متین پشت آرامش ضاهری اش ، نگاهش لبریز از خشم است. دلش فروریخت. فکر کرد نکند نگرانی اش به جا بوده و اتفاقی برایش افتاده است. از همانکه میترسید…
متین به او فرصت فکرکردن یا سوال نداد. گفت” آیلین پلیس اینجاست و میخواهد چند تا سوال بپرسد. میتوانی جوابشان را بدهی؟”
برخلاف تصورش از فکر پلیس رنگ از رویش پرید و باز قلبش بنای تپیدن گذاشت. فکر کرد” یعنی سودابه پیش پلیس رفته است؟”
اب دهانش را بلعید و سرش را تکان داد.او نیز با همان نگاه خشمگین ؛ اما مطمئن، برخاست و اتاق را ترک کرد. وقتی برگشت، همراهش دو مامور پلیس ومردی میانسال با بارانی خاکی رنگ وارد شدند. او قبل از همه به حرف آمد و گفت” خانم ساجدی من گروسی وکیل شما هستم. متین از طرف شما به من خبر داد.”
ظاهرا اسمش ایرانی بود؛ ولی او به انگلیسی صحبت کرد. حتما بخاطر پلیس بود. خود را جمع و جور کرد و تلاش کرد حواسش را معطوف انها نماید. یکی از دو پلیس از جیب خود دفترچه ای درآورد و گفتگ ممکن است خودتان را معرفی کنید؟”
- من… آیلین ساجدی هستم.
او نوشت و با اشاره ای به متین گفت “این آقا ادعا میکند که شما از دو نفر از دوستانتان کتک خورده اید. درست است؟”
نگاهی به سوی متین کرد که دست به سینه، با ناراحتی به او چشم دوخته بودو اندیشید:
” پس کار سودابه نیست. یعنی هنوز به پلیس مراجعه نکرده است؟ خداوندا چه بلایی سر سودی آمده است؟”
خشمش را از یادآوری کار الکس و دوستانش ، فروخورد و گفت” دونفذ نه، چهار نفر… چهار نفر بودند. دودختر و دو پسر.”
- میتوانید ماجرا را تعرف کنید؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد باشد؛ اما خودش هم میدانست که غیر ممکن است. همه وقایع آن شب را همانطور که در ذهنش بود، تعریف کرد. مامور پلیس هرچه لازم بود، یادداشت نمود و گفت” انها را میشناسید؟”
- بله . از بچه های دانشگاه خودمان هستند.
- این درست است که قبلا هم باعث آزار واذیت شما شده بودند؟
از اطلاعات انها تعجب کرده بود. نمیدانست اگر سودابه به انها چیزی نگفته است و متین هم چیزی نمیدانسته که به انها بگوید، پس انها این مطالب را از کجا میدانند. گفت” بله. درست است. مدتها میشودکه انها این کارهای مسخره ا میکنند. اما هیچ وقت کارشان به زد وخورد نکشیده بود.و اوایل مزاحمت و بعد هم آزار و اذیت در دانشگاه.”
- میتوانید بگویید چرا این بار کار به دعوا و کتک کشید؟
لحظه ای با تردید نگاهشان کردو گفتگ نمیدانم…”
- مطمئنا بدون دلیل یک دفعه کارشان از آزار و اذیت به کتک کاری نکشیده است؛ این طور است؟
اهی کشیدو گفت “بله همینطور است. میدانید، دلیل انها انقدر احمقانه است که من حتی خجالت میکشم ان را بگویم… من دیدم کهانها به دفتر یکی از اساتید رفتند و بعد معلوم شد که رگه های امتحانی دست کاری و بعضی هم گم شده اند. برگه م هم بین انها بود. دانشگاه موضوع را پیگیریس کرد و بعد که همه چیز ثغبت شد، الکس و جانی یک ترم از دانشگاه محروم شدند. گرچه احتمال اخراجشان هم میرود. چون وقتی داشتند مواد با بچه ها رد وبدل میکردند، مچشان را گرفتند… انها این را هم به حساب من گذاشتند. از بدشانسی من، خیلی اتفاقی، وقتی بسته شان زمین افتاده بود، من دیده بودم.”
مامور با پوزخندی گفت “شما در مدرسه هستید یا دانشگاه؟!”
با ناراحتی و خشم گفت” این ظاهر قضیه است”
- منظورتان چیست؟ درست توضیح بدهید.
- مشکل انها… لو رفتن تقلب انها در امتحان نیست. انها با خود وجودی ما در اینجا مشکل دارند. نه تنها من، بچه های دیگری هم هستند که از دست انها اسایش ندارند. انها دوست ندارند که ما را در دانشگاه ببینند. به نظر انها ما نباید به دانشگاه برویم… انها بخاطر بعضی امکاناتی که دانشگاه در اختیار ما میگذارد، مشکل دارند. هر امتیازی که ما به دست می آوریم، باعث یک دردسر تازه میشود. اگر سری به دانشگاه بزنید انها به شما خواهند گفت که سال پیش در ماجرای سخنرانی و گردهمایی که بچه ها داشتند، چه بلوایی به پا کردند. برای بعضی از بچه ها نامه های تهدید آمیز فرستادند که به دانشگاه نروند. انها فقط یک بهانه میخواهند که شر به پا کنند. چون انگلیسی و از نژاد به خصوص انهال نیستیم! ما هم چنین چیزی را نخواستیم و علاقه ای نداریم که مثل ان وحشی ها باشیم. ما ترجیح میدهیم ایرانی یا سوری یا ترک یا هر چیز دیگری باشیم ، در عوض ادم باشیم. این هم جواب ماست.
- به شما هم از این نامه ها داده بودند؟
بازهم دچار تردید د. میدانست این حرفها چه آشوبی به پا خواهد کرد. اولین کسی هم که آتش دامنش را خواهد گرفت، خودش بود. اما باز یاد سودابه افتاد که میگفت” اگر شماها از همان اول انها رغ به دست پلیس میدادید، کار به اینجا نمیکشید که مقاله هایتان از کیفهایتان پ بکشد یا مدارکتان گم شود. کیف پولتان را بزنند. آبرویتان رادر مراسم ببرند. برایتان در محل کارتان دردسر درست کنند.”
سرش را تکان داد و او پرسی” این نامه ها را دارید؟”
نگاهش را از او برگرفت و گفت ” فقط یکی از انها را دارم. همه را از بین میبردم.”
- چرا؟
خشمگین نگاهش کرد و گفت “نامه عاشقانه نبوند که بخواهم انها را نگه دارم. آخری را هم دوستم نگه داشت؛ چون به نظرش انها داشتند زیاده روی میکردند.”
- یادتان می آید چه نوشته بودند؟
با کلافگی گفت “نه. یک شعر بود… یک شعر حماسی… درباره بیرون انداختن متجاوزین…”
دندان هایش را با درد روی هم فشار داد. به یاد روزی افتاد که این نامه را در کیفش پیدا کرد. شر مربوط به سوزاندن یک بیگانه بود که از وطن پرستان شکست میخورد و حاضر به توبه نمیشود. آنقدر آشفته شده بود که تمام روز حس میکرد کسی تعقیبش میکند. صدای مرد پلیس او را به خود آورد که پرسید “میتوانید آن را بدهید؟”
این بار با دستپاچگی ب متین نگاه کرد و گفت ” پیش خودمان است. در کمدم…”
آقای گروسی گفت ” من آن را برایتان می آورم. اینجا در دسترس نیست.”
او با نارضایتی سرش را تکان داد و گفت” اسم و آدرس ضاربین را میتوانید به من بگویید؟”
محل زندگی شان را نمیدانست؛ اما نام کلوپی را که از بچه ها شنیده بود پاتوق انهاست، گفت. مامور بدون هیچ عکس العملی همه انچه را که میشنید، مینوشت. دست آخر پرسید:
” کسی میتواند درباره حرفهایی که زدید ، شهادت بدهد؟”
باز ماند. اگر مسئله همکاری و اتحاد بود که تا بحال شر انها رااز سر باز کرده بودند. بچه ها میترسیدند. ترجیح میدادند که این دردسرهای کوچک را تحمل کنند و بگذارند اوضاع به آرامی بگذرد. نصف بیشتر اقلیتهای دانشگاه که او میشناخت، گوشه ای از این چیزها را تجربه کرده بودند؛ اما… گفت “نمیدانم. اسم چند نفر را با مشخصاتشان میدهم؛ ولی اینکه حاضربه شهادت باشند…”
مامور مشخصات را یادداشت نمود و با گفتن اینکه دوباره به او نیاز خواهند داشت، خانه را ترک کردند. متین تنها با لبخندی به روی او با سفارش مجدد به همرا لسلی همراه پلیس از خانه خارج شد؛ اما قبل از ان آقای گروسی دور از چشم مامورین به آرامی گفت:
” ممکن است برای متین مشکل ایجاد شود که شما را بدون اطلاع پلیس از بیمارستان خارج نموده است. به همین دلیل ما فکر کردیم بگوییم که شما و متین یک دوستی مختصر داشتید و متین شما را میشناخت که با مسئولیت خود، شما را مرخص کرده است. اگر لازم شد، بگویید مریض بودید و با او آشنا شدید. متوجه شدید؟”
سرش را به علامت تفهیم تکان داد؛ اما در واقع انقدر گیج شده بود که هیچ چیز نفهمیده بود. مثل کودکی بود که ناگهان در وسط یک شلوغی گرفتا شده باشد و باید خودش را از انجا بیرون بکشد. بر اوضاع مسلط نبود . همین بیشتر باعث هراسش میشد. اینکه او در اینجا دراز بکشد و نداند که انها چه میکنند او چه باید بکند!
یاد گرفته بود به خودش متکی باشد و زمام امور را در دست داشته باشد؛ ما این وضعیت… لسلی انها را بدرقه کرد و دوباره به اتاق برگشت. گفت:
” از وقت ناهار گذشته است. میخواهیدغذایتان را بیاورم؟”
آشفته و کلافه بود و این باعث میشد حتی اگر گرسنه هم باشد، اشتهایی برای خوردن نداشته باشد. سرش را تکان داد و گفت:
” نه گرسنه نیستم. حالم خوب نیست. میخواهم کمی تنها باشم.”
لسلی تنهایش گذاشت و او نفسش را بازهم به سختی بیرون داد.
میان خواب و بیداری ، صدای پا دوباره تمرکزش را برهم زد. از زمانی که به خود آمده بود، این صدا را شنیده و هربار نیز حواسش را به ان معطوف کرده بود. تا ان زمان دقت نکرده بو که صدای پای افراد با همدیگر چقدر متفاوت است. یک چیز خاص در صدای این پا بود. چیزی که با هر بار شنیدنش ، به او نوعی آسودگی خیال میداد. یک نوع امنیت خاطر . شنید که لسلی داشت حرف میزد؛ اما قادر به تشخیص و درک کلمات نبود. خواب در ذهنش رخنه کرده بود. مادرش را دید که با نگرانی بالای سرش می آمد. نگاهش مثل همیشه گرم و مهربان بود. بی بی هم پشت سرش با یک لیوان جوشانده که معجونی میشد، حتما سر میرسید. وقتی مریض بود، حتما بی بی هم با جوشانده ها پیدایش میشد….
صدای پا رویای شیرینش را برهم زد. مغزش شروع به فعالیت نمود. در خانه نبود. در ایران هم نبود، از سالها پیش. بوی عطر او نزدیک و نزدیکتر شد. وقتی صدا در کنارش متوقف شد، مثل یک موجود شرطی شده، متظر ماند تا سنگینی جسمش را روی تخت خود حس کند؛ اما این بار چنین نشد. روی صندلی لسلی ، کنار تخت نشست. انگشتان او با احتیاط روی نبضش قرار گرفت و دست دیگرش روی پیشانی وی نشست. چشم که باز کرد، متین را دید که با دقت سعی در درک وضعیت او دارد. با دیدن چشمان باز آیلین، لبخندی زد و دستش را از روی پیشانی اش کنار کشید؛ اما دست او را همچنان نگه داشت. گفت:” به نظر حالت دارد ساعت به ساعت بهتر میشود. تبت هم در حال قطع شدن است. راستش ترسیده بودم با آن وضع در آن سرما و باران ، با لباسهای خیس ذات الریه کنی.”
-من جان سخت هستم.
او با پوزخندی گفت: ” کاملا معلوم است!”
لحظهای بعد، متین با غمی که در کلامش مشهود بود اضافه کرد: “تا به امروز فکر نمیکردم ایرانی بودن میتواند تا این حد دردناک و خوشایند باشه.”
با لبخندی که به زحمت روی لبش نشست، گفت: “دردناکی اش را در تک تک اعضای بدنم، دارم حس میکنم. خوشی اش به چه است؟”
باشیطنتی که دوباره در نگاهش دوید ، گفت: ” خوشی اش به این است که به خاطر ایرانی بودن با تو آشنا شدم و این ارزشمند است.”
نتوانست به او چیزی بگوید. به نظر میرسید بر خلاف او، آدم رکی است. برای فرار از نگاهش ، سعی کرد از حالت خوابیده برخیزد. وقتی نتوانست، متین برخاست و باز به کمکش آمد تا سرجایش بنشیند. آیلین گفت: “من به شما خیلی مدیون هستم. نمیدانم اگر شما نبودید چه بلایی سرم می آمد و الان کجا بودم.”
-ولی من میدانم کجا بودی، مطمئنا در بیمارستان بودی. ولی در کدام بخش بستگی دارد به اینکه چه ساعتی تو را به بیمارستان می رساندند!
آیلین خندید؛ اما خنده اش با ناله ای همراه شد. پرسید: ” با انها چه کردید؟”
-با چه کسانی؟
-پلیس.
متین آهی کشید و به صندلی تکیه زد.
-با همسایه من، خانم مور، صحبت کردند و خوشبختانه او حاضر است به نفع تو شهادت بدهد. با حرفهای او، احتمالا فردا دوباره پلیسها برمیگردند.
-چطور؟… خانم مور چه کسی است؟
-خانم مسنی که رو به روی خانه من زندگی میکند. او آن شب دیده بود که انها تو را زدند و گوشه خیابان رها کردند… انها به او گفته بودند که تو قصد داشتی کیفشان را بزنی.
اخم های آیلین دوباره در هم رفت و با ناراحتی گفت: “آه خدای من. لعنتی ها!… اگر اشتباه نکنم شما هم از او شنیده بودید که من…”
متین نگذاشت او ادامه دهد، سرش را تکان داد و گفت: “متاسفم. راستش چنان بلایی به سرت آورده بودند که به نظر بعید نمی رسید.”
آیلین از او رو برگرداند. گفت: “آنها آدمها پستی هستند.نمیدانم چرا ما آدمها خیلی راحت تهمتی را که به دیگران میزنند، قبول میکنیم . برایمان هم مهم نیست کسی که این تهمت را میزند، خودش چطور آدمی باشد. باو کردنی نیست این زن دیده باشد که انها با چه خشونتی من را زیر مشت و لگد گرفته اند و باز در سکوت تماشا کرده باشد. فقط به خاطر اینکه من دزدی کرده ام؟!… شما که میدانستید دزدم، چرا کمکم کردید؟ بهتر نبود شما هم طبق انچه که باور کرده بودید و احتمالا تا حالا هم باور داشتید، عمل می کردید؟ وقتی بادیدن کیف پولم هنوز این شک را داشتید، پس چه چیزی باعث شد که آن موقع و حالا خلاف عقلتان عمل کنید؟”
-شرمنده ام میکنی؟!
-نه چنین قصدی ندارم و نداشتم. همین قدر که شما به من کمک کرده اید، باید متشکر باشم… اگر ناراحتتان کردم معذرت میخواهم.
-نه معذرت نخواه. حق با توست. من اشتباه کردم. حتی با وجود پول کافی در کیفت هنوز شک داشتم. گفتم که… تصور میکردم بخاطر چیزهای دیگری نیاز به پول بیشتری داشته ای. آن شب وقتی خانم مور به من گفت چرا به ان حال و روز تو را انداخته اند، با خودم گفتم حقت بوده است. داخل خانه هم رفتم؛ امانتوانستم تحمل کنم تا در آن هوا بمانی. فکر کردم اگ دزدی هم کرده باشی به اندازه خلافی که کرده ای تنبیه شده ای. کمکت کردم تا شاید سیاست تشویق در کنار سیاست تنبیه جواب بدهد! وقتی دیدم ایرانی هستی، دلم میخواست خودم هم یک دل سیر کتکت بزنم! ما غیر انگلیسی ها خودمان در اینجا به اندازه کافی دردسر داریم. وقتی یکی هم خلاف میکند ، میشویم گاو پیشانی سفید. حالا هر وقت، هرکس هر کار خلافی بکند، اولین ظن و گمان به سمت ماست.
حرف او را قبول داشت. به همین دلیل سر تکان دادو به تلخی گفت: ” میدانم. تا به حال چند بر این را تجربه کرده ام.”
-پس به من حق میدهی؟!
-از شما متشکرم.
متین متوجه شدکه بااین حرف آیلین از پاسخ طفره رفته است.پس به او حق نداده بود. آیلین پرسید: ” آقای گروسی گفت که کمک به من احتمالا برایتان دردسر ساز خواهد بود… متاسفم.”
-اگر واقعا دزد بودی، بله باید تاسف میخوردیم؛ اما مثل اینکه قضیه چیز دیگری بود. چرا صبح به من نگفتی که اصل ماجرا چیست و برای چه کتک خورده ای؟
-اگر میدانستم علت دزد خطاب کردن من چیست، حتما میگفتم… شما از کجا فهمیدید؟
خندید و گفت: “اگر بگویم حتما باز ناراحت و عصبانی خواهی شد.
با لبخندی گفتم: “نه، بگویید. چیزی نخواهم گفت.”
-حالا دیگ مطمئن شدم در زندگی پیرو همان اندیشه« جواب ابلهان خاموشی است» هستی .
او نیز خندیدو متین گفت: “به دوستت هم گفتم که سر قضیه یک دزدی کتک خورده ای.”
با پوزخندی گفت: “پس من هم ابلهانه فکر کردم که شما صبح حرف من را باور کرده اید؟!”
لحظه ای مکث کرد و پرسید: “پس به دوستانم هم خبر داده اید؟”
آهی کشید و گفت: “بله. در خانه کسی جوابم را نداد. مجبور شدم دوبار با فروشگاه تماس بگیرم تا دوستت را پیدا کنم. خیلی نگرانت بود. کلی قسم خوردم تا باور کرد زنده هستی. وقتی مسئله دزدی را گفتم، کنجکاوی کرد. مثل اینکه این آدمها را میشناخت که دزدی را رد کرد. من را هم او به شک انداختو بعث شد تا دوباره برگردم و از خانم مور درباره انها بپرسم.”
-شما را خیلی به دردسر انداختم. نمیدانم چطور میتوانم ان لطف شما را جبران کنم.
متین با خوش خلقی از جا برخاست و گفت: “راهش این است که غذایی را که میخواهم برایت بیاورم، بخوری. استوارت گفت که ناهار هم نخوردی. درست است؟
-بله.
-چرا؟ تو که چیری نخورده بودی. باید الان آن قدر گرسنه باشی که بتوانی به اندازه این سه روز غذا بخوری.
-گرسنه بودم؛ اما ترسیدم چیزی بخورم.
او با تعجب سرش را خم کرد و پرسید: “ترسیدی؟ چرا؟ از اینکه دیگر غذایی برای خوردن در این خانه پیدا نشود؟”
نگاهش را خجالت زده از او دزدید و گفت: “نه به این خاطر نبود. ترجیح دادم اول یک دکتر را ببینم. میشود خواهش کنم یک دکتر برایم خبر کنید؟”
متین با نگرانی راه رفته را برگشت و سر جایش نشست. پرسید: “چیزی شده؟ به من بگو.”
آیلین با خنده ای از روی دستپاچگی گفت: “دکتر خواستم نه کشیش یا مشاور.”
-من هم متوجه شدم. من نه کشیش هستم نه مشاور. دکترم.
این بار نگاه بهت زده آیلین به چهرهاش برگشت .با ناباوری زمزمه کرد: “شما؟”
حالت نگاهش متین را به خنده می انداخت. از جیبش کارت ورود و خروج مخصوص پزشکان بیمارستان را در آورد و مقابل چشمانش گرفت. با خنده ای پنهان در کلامش گفت: “باورت شد؟”
آیلین شرمگین گفت: “ببخشید قصد توهین نداشتم. حق با شماست. باید می فهمیدم که شما خودتان یک پزشک هستید که برای رفت و آمد آن شب به بیمارستان، دردسری نداشتید.”
-عیبی ندارد. حالا بگو چه چیزی نگرانت کرده است.
صوت صدمه دیده اش سرخ شد و گفت: “نه، چیز مهمی نیست…”
-طفره نرو. اگر مهم نبود، تو را از غذا خوردن نمی انداخت. بگو آنقدر ها که تو فکر میکنی، بی سواد نیستم.
-نه منظورم این نبود…
-باشد قبول میکنم؛ ولی بگو موضوع چیست؟
نگاهش را از او دزدید و موضوع دستشویی رفتن صبحش را گفت. متین اخم هایش را درهم کرد و بی هیچ کلامی لحاف را از رویش کنار زد و شکمش را معاینه کرد. روی نقطه درد که دست گذاشت، صدای آخ او بلند شد. پرسید: “ضربه خورده است، نه؟”
سرش را تکان داد و گفت: ” کار مشت الکس است.”
متین باخشم دندان روی هم سایید و گفت: “الکس نه، حیوان!… درد هم داری؟
-نه زیاد. فقط یک دل پیچه است که می آید و میرود. فکر نمیکنم چیز مهمی باشد. فقط محض احتیاط دکتر خواستم.
-صبح که چیزی خوردی. اذیت نشدی؟
-نه، اصلا.
دقایقی بعد ، متین معاینه اش را تمام کرد و لحاف را رویش برگرداند. گفت: “حدس میزنم که یک خونریزی داخلی جزیی باشد. چیزی نیست. یک مدت بهتر است فقط غذای سبک بخوری تا خیالمان راحت باشد. با دارو میتواند رفع شود.”
-مطمئن باشم؟
-تو که تشخیص داده ای چیز مهمی نیست. باز نگران هستی؟
-از تشخیص من تا شما، خیلی فرق است.
متین خندید و گفت: “نه؛ مطمئن باش… فقط تو را به خدا دیگر دیروقت تنها از خانه خارج نشو.”
آیلین با ناراحتی سرش را تکان دادو گفت: “حتما.”
متین خاست بلند شود که دوباره با نگرانی سر جایش نشست. دست به شانه او دراز کرد و لباسش را گرفت. پرسید: “شانه ات را جایی زدی؟”
-نه…آره … نمیدونم.
-بلاخره کدام یکی؟
-نمیدانم. چطور مگر؟
-دعا کن به بخیه ات صدمه نزده باشی. خونریزی کرده است.
با سراسیمگی پرسید: “مگر بخیه زده اید؟”
-بله. شانه و پیشانی ات بخیه خورده است. مگر نمیدانستی؟
-نه. فکر میکردم خراش برداشته است که این طور زیر لباس میسوزد. اوضاعش چطور خیلی خراب است؟
-نه. یک بریدگی که احتمالا قلاب روی نرده های دم درخورده است.
آیلین نگاهی به لباسی که به تن داشت انداخت و باناراحتی پرسید: “به گمانم این هم پیراهن شما بود که من خرابش کردم. لکه خون به این راحتی از بین نمیرود.”
-آره مال من است؛ اما از همان لحظه که به جنیفر دادم تنت کند، از خیرش گذشتم. حالا بگذار نگاهش کنم.
با این حرف او، آیلین آهی از سر آسودگی کشید؛ اما باز لحظه ای با تردید نگاهش کرد. ترجیح میداد سوزش و دردش را تحمل کند و در عوض یک پزشک زن اینکار را انجام دهد. حساسیت زیادی به این داشت که در ارتباط با بیماری های مربوط به بدنش به پزشک زن مراجعه کند. این دست خودش نبود. از وقتی که خودش را شناخت، کم کم این حساسیت در او به وجود آمد. سودابه ونیلوفر به این عادتش می خندیدند؛ ولی ترک عادت برای او خیلی سخت بود.حالا با این پیشنهاد، لحظه ای گیج و مستاصل برجا ماند. از یک سو نمیخواست این حساسیت را به او نیز بگوید و از سوی دیگر خجالت میکشید تن به این کار دهد. صدای متین او را به خود آورد که پرسید: “رفتی گل بچینی آیلین؟!”
نگاهش کرد که چه راحت و بیخیال منتظر است که او را دوباره صاف بنشاند و شانه اش را ببیند. از الکس و دوستانش و مهمتر از آن از بی عرضگی و این اخلاق خودش، عصبانی شد و شرمزده، ناچار به کوتاه آمدن شد. پرسید: “شما بخیه اش زدید؟”
متین با بدجنسی متوجه منظورش شد و با لبخندی از سر شیطنت پرسید: “به من نمی آید این کارها را بلد باشم؟”
-نه. منظورم این نبود… فقط… ترجیح میدهم شما این کار را نکرده باشید.
|
کاربران زیر از FereShteH به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
02-06-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عشق و سرنوشت “قسمت سوم”
… نگاهش کرد که چه راحت و بیخیال منتظر است که او را دوباره صاف بنشاند و شانه اش را ببیند. از الکس و دوستانش و مهمتر از آن از بی عرضگی و این اخلاق خودش، عصبانی شد و شرمزده، ناچار به کوتاه آمدن شد. پرسید: “شما بخیه اش زدید؟”
متین با بدجنسی متوجه منظورش شد و با لبخندی از سر شیطنت پرسید: “به من نمی آید این کارها را بلد باشم؟”
-نه. منظورم این نبود… فقط… ترجیح میدهم شما این کار را نکرده باشید.
-به خاطر این اعتماد و اطمینانت به کارم متشکر؛ اما کار من نیست. این بار دادم یک دانشجوی جراحی این کار را برایت بکند. چون میدانستم خانمها چقدر به پوست و زیبایی شان حساسیت دارند، گفتم جنیفر که جراحی پلاستیک میخواند، آنها را بخیه بزند. کارش تمیز است. خودم چند بار کارش را دیده ام. البته اگر هنوز سالم آن را نگه داشته باشی!
خیالش اندکی راحت شد که حداقل آن بار را شانس آورده است. سرش را پایین اناخت و گذاشت تا او کار خودش را بکند. غافل از لبخندی که برلب متین به خاطر آگاهی از این حال وی،نشسته است. متین در کار این دختر درمانده بود. وجودش سراسر تناقض ولی هماهنگی بود. از لهجه و طرز ادای بعضی کلمات فارسی به نظر میرسید که سالها در این کشور زندگی کرده و حتی با ملاتی که گاه بی حواس به انگلیسی ادا میکرد، شاید روی ایران را ندیده باشد و در عوض مثل یک دختر ایرانی زود شرمگین میشد و از خجالت رنگ صورتش برمیگشت. به خاطر ایرانی بودن و دفاع از خود ایرانی اش، این کتک ها را تحمل کرده بودو از سوی دیگر ، ازاینکه یک دکتر مرد به او دست بزند، رنگ میدادو رنگ میگرفت.نفس آیلین آن چنان نامنظم بود که فکر کد همین الان از حال خواهد رفت. متین نخواست او را اذیت کند، به همین دلیل به جای در آوردن پیراهنش، یقه لباس را تا حد ممکن تا روی کتفش عقب زد. خون تا روی پانسمان بالا آمده بود و تقربا خشک شده بود.به همین دلیل گاز استریل را به زخم چسبیده بود.
رفتو با لوازم پانسمان بگشت. کمی بتادین روی گاز استریل ریخت تا نرم شود و به زخم صدمه نزند. در این میان برای اینکه او را از آن حال و هوای آزار دهنده نجات دهد، پرسید: “یادم رفت اصلا بپرسم دانشجوی چه رشته ای هستی؟
-ادبیات انگلیسی.
-اوه چه رشته ای. رشته جالب، اما سختی است.
-من دوستش دارم.
متین خندید و گفت: “به نظر میرسد آدمی هستی که ذاتا از سختی خوشت می آید. رشته تحصیلی سخت، زندگی سخت، محیط سخت.”
گاز استریل را که به نظر میرسید به اندازه کافی نرم شده است، از روی زخم برداشت. آیلین که از درد لب به دندان گزیده بود، با ناله ای اعتراض کرد: “نه اتفاقا طاقت سختی ندارم. همانطور که الان هم دارم طاقت از دست میدهم… وای. چه میکنی متین؟ وای وای… مامان!”
او با خنده ای به زخم نگاه کردو گفت: “اوه نازک نارنجی! من نه مادرت هستم نه میتوانم قربان صدقه کسی بروم. کاری نکردم که اینطور آه و ناله میکنی.”
از خجالت ودرد ، دوباره لب به دندان گرفت و به چشمش فشار آورد تا اشکش فرو نریزد. متین گفت: “خوبه. خدا را شکر که فعلا سالم است؛ ولی اگر میخواهی سالم بماند، این قدر خود را این در و آن در نزن.”
زخم را دوباره شستشو داد و پانسمان کرد. کارش که تمام شد، نگاهش کرد. موهای آشفته و ژولیده
آیلین صورتش را در خود پنهان نموده بود. خودش موهای آیلین را جمعکرد وپشت سرش ریخت. قیافه درهمش را که دید، باز نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. مثل بچه ای لب برچیده بود. به زحمت خنده اش را با یک لبخند پنهان کرد و گفت: “بیا،تمام شد. چنان جزع و قزع میکنی که هرکس نداند، فکر میکند داریم داغت میکنیم. خوب است که آن شب بیهوش بودی، وگرنهحتما بیمارستان را وری سر جنیفر خراب میکردی.”
-دیگر حتی از جایم تکان هم نخواهم خورد.
-اگر جدا سر این حرفت میمانی، بیا تمام زخم هایت را یکبار دیگر باز کنم ببندم.این طوری یک قول دیگر هم میدهی!
برای شستن دستانش برخاست و در همان حال پرسید: “پهلوان، بچه کجا هستی؟!”
با این سوال گویی دردها از وجود آیلین رخت بربست. با دلتنگی گفت: “خاک پاک ایران و تهران”
متین در داخل دستشویی، این بار به خود جرات خندیدن داد و گفت: “البته اگر با آن همه برج و بارو، خاکی هم برای تهران مانده باشد!”
آیلین صدای او را شنید و این بار حق را به او داد و خود نیز خندید.آخرین باری که به ایران رفته بود، خود به عینه دیده بود که از تهران دیگر خاکی باقی نمانده است.
آیلین صدای او را شنید و این بار حق را به او داد و خود نیز خندید.آخرین باری که به ایران رفته بود، خود به عینه دیده بود که از تهران دیگر خاکی باقی نمانده است. در محله پدربزرگش که زمانی پر از خانه های قدیمی و ویلایی بود، حالا تا چشم کار میکرد، آپارتمان ساخته بودند. خدا را شکر میکر که پدر و مادرش علاقه ای به زندگی آپارتمانی ندارند. بیشتر همسایه ها خانه های زیبایشان را به قفس هاس قوطی کبریتی تبدیل کرده بودند و دیگر از آن باغچه های زیبا و درختان خرمالو و توت اثری نبود. قشنگی آن خانه ها به باغچه هایشان بود. خانهشا، خانه پدری آقاجون بود.با وجود اینکه تا آن روز، برای مدت مدیدی ددر آن زندگی نکرده بود؛ اما آنجا را دوست داشت. چند سال پیش پپس از بازگشت از انگلیس، آقاجون خانه خودشان را فروخت و به خانه پدری اش رفت. از برادرش خانه را در عوض مغاز بزرگ مبل و صنایع چوبی پدربزرگ به عنوان سهم الارث پدری گرفته بود. یک ساختمان چهارصد متری با حیاط دویست و پنجاه متری کهپر از درختان خرمالو و توت و شاتوت و آلبالو بود. تابستانها گلدانهای شمعدانی مادر روی پله ها مهمان میشد و گل یاسش با رسیدن بهار ساکنین خانه را سرمست میکد. آن را درست زیر پنجره اتاق پذیرایی و نشیمن کاشته بود که حتما وبویش در خانه بپیچد. دختر ها اتاق خواب طبقه بالا را رای آیلین در نظر گرفته بودند که درست بالای نشیمن و بوته یاس مادر بود. پیچکی که با هر بار رفتن و برگشتن او، فضای بیشتری از دیوار ساختمان را زیر سلطه خود میکشید. ایوان بزرگ و دلبازش کهتابستانها همیشهبا فرش پوشیده میشد و قل قل سماور همراه بی بی همراه با صدای قل قلقلیان آقاجون، بچه ها را به خنده می انداخت. امیرحسین آن چنان از شنیدن این صدا ریسه میرفت که بقیه به خنده او، میخندیدند. آقاجون آنقدر میخندید که دست از قلیان کشیدن برمیداشت و نوه پسری اش را میگرفت و به آغوش میکشید. پسرک دوساله آنچنان درآغوش آقاجون فرو میرفت، گویی امن ترین و آخرین پناهگاهش را یافته است. مادر نیز او را میپرستید. آهو همیشه میگفت این بچه محصول بازار مشترک است. امیراشکان فقط اسم پدری برایش دارد و بهار فقط مادرش است و آقاجون مربی مهدکودک است و با او بازی میکند. مادر به سر و وضع و غذایش می رسد و او ،آلما و گاهی خود بهار مسئول تربیتش بودند. بچه بیچاره بین اینهمه آدم گرفتار شده بود! با وجود چنین خانه و خانواده ای، چه احتیاجی به رفتن مهد کودک داشت؟! درحیاط بزرگ و قشنگ خانه آن قدر خودش را به این طرف و آن طرف میزد تا خسته میشد. مادر او را بغل میکرد و برایش لقمه میگرفت. خوردن نان و پنیر و سبزی باغچه خودشان با نان سنگک پخت آقا محمدعلی شاطر که آهو او را آممدلی شاطر مینامید،در آن هوای خنک عصر تابستان ، بعد از ساعت ها تحمل گرما،چون مائده ای بهشتی،میچسبید. سفره که جمع میشد، چای خوش عطر و بوی بی بی، در فنجانهای های گالش نقره ای، که آقاجون اصرار داشت حتما با آن چای بخورد، مزه میداد. نوبت میوه که میرسید، بلوای اصلی به پا میشد. امیرحسین دور از چشم مادرش، کنار سبد میوه می نشست و اجازه نمیداد کسی به آن دست بزند. بعد خودش مینشست و تک تک سیب یا زردآلو ها را یک گاز میزد تا میوه باب طبع خود را بیابد. آن وقت اگر بهار او را در این وضعیت می دید، با فریاد به سراغش میرفت. گاه به موقع نمیتوانست بدود و آن زمان یک پس گردنی از مادرش نوش جان میکرد. آن وقت آغوش مادر و آقاجون به رویش باز بود تا به آنها پناه ببرد. آهو همیشه بعد از این ماجرا وقتی تنها میشدند، ابرویی بالا می النداخت و میگفت: “این بهار هم به خاطر عزیز کردن خودش و بچه، چقدر این امیرحسین را می چزاند.”
مادر لب به دندان میگرفت و میگفت: “وا مادر! آهو این چه حرفیه میزنی؟ مادر نیستی بدانی هیچ مادری به هیچ قیمتی حاضر نیست خار به پای بچه اش برود. چه برسد به اینکه خودش دست روی بچه اش بلند کند.”
آقاجون هم که گاه سر بزنگاه پیدایش میشد، به حمایت از عروس و همسرش، میگفت: “مادر این حرف را نزن. این قدر پشت سر این دختر بینوا حرف نزنو بهتان نبند. او مادر و زن بی نظیری است.”
عادت آقاجون این بود که دخترها را مادر صدا کند. و چقدر این کلمه را دلنشین ادا میکرد.آهو که از این همه حمایت کلافه میشد، با شیطنت برای فرار میگفت: “بهتر از مادر خودمان که نیست.نه آقاجون؟”
آقاجون هم خوب میفهمید که اگر با او کل کل کند، باید تا صبح حرف بزند. با کلافگی کتابش را برمیداشت و میگفت: “اینقدر حرف بیخود نزن مادر.”
آهو ادای مادر را در می آورد و سرش را پیچ وتابی میداد و میگفت: “وا،آقا جواب بچه ام را بده.”
آقاجون از بالای عینکش نگاهی به او میکرد و بعد یک دفعه دمپایی روفرشی مادر را که همیشه همان دور و بر روی زمین بود، برمیداشت و به سوی او پرت میکرد و میگفت: “بیا این هم جواب.”
آهو با خنده دمپایی را روی هوا میگرفت و میگفت: “وا، آقا با خشونت؟!”
آهو با یانکه آخرین بچه خانواده بود؛ اما در همان حال شلوغ ترین و شیطان ترین بچه هم بود. آقاجون همیشه میگفت: “هرچی آلما و آیلین آرام و سر به زیر هستند، این ورپریده، شر است.”
گویا با این اخلاقش بیشتر محبوب بود. خود آیلین که عاشق این خلق و خوی او بود. آلما در عوض او، دختری قشنگ و متین بود که همیشه مثل یک خانم رفتار میکرد. حالا نامزد پسر دایی اش، رهام بود. آهو خود میگفت: “اگر من را هم مثل آلما دوسال بعد از آیلین به دنیا می آوردید، شاید یک درصدی میشد احتمال دادکه به قول شما به آدمیزاد بروم؛ اماوقتی میگذارید سه ، چهار سال بعد، یکدفعه هوس بچه دارشدن به سرتان میزند، معلوم است که جنس تضمین شده تحویل نمیگیرید!”
آقاجون همیشه خودش را به نشنیدن میزدو مادر با خنده اغی که به زحمت جلویش را میگرفت، لب به دندان میگزید که: “خجالت بکش دختر!”
آهو با غش غش خنده سر به زیر می انداخت و در همان حال با ابرو به آقاجون اشاره میکرد که رویش را برمیگرداندو میخندید. آقاجون برخلاف عمو ، آدمی خوش اخلاق و مهربانبود که هیچ وقت از بودن با او سیر نمیشد. پسر کوچک حاج مصطفی که به خلاف برادر به جای کا در کارگاه، سراغ درس رفت و به قول آهو، مهندس باشی شد. با اینکه ظاهرا لبانش نمیخندید، اما آیلین همیشه یک لبخند قشنگ در چشمان او میدی. لبخندی که در آهو رنگ شیطنت را هم به خود میگرفت… برای آیلین عجیب بود که حالا بعد از گذشت سالها این لبخند را در صورت یک غریبه هم میدید. اشتباه نمیکرد. مطمئن بود کهاین حالت را در چشمان متین هم دیده است. به خود گفت:
“شاید، چون او هم ایرانی است.”
با وجود این اخلاق آقاجان و آهو، اخلاق امیر اشکان ، به عمو رفته بودو به زحمت میشد خنده را روی لبانش دید. شاید به خاطر اینکه در کارگاه پیش عمو کار میکرد.چندسال اقامت در خانه عمو به خوبی روی روحیاتش اثر گذاشته بود. با این وجود، آیلین امیر اشکان را هم دوست داشت. مخوصا آن سبیل سیاه و مردانه اش را که آنقدر با آن ور میرفت و اگر آهو میدید، میگفت: “دارد چربش میکند! با یک تار سبیلش معاملات عمو را انجام میدهد. سر سبیلش قسم میخورند!”
آلما عادت مادر را داشت که زود لب به دندان میگزید و میگفت: “آهو زشته. تو چرا آدم نمیشوی؟ چنا سبیل سبیل راه انداخته ای ، آدم خیال میکند بتا رستم یا یکی از آن جاهلهای قدیم طرف است.”
بهار به حرف او میخندید و میگفت: “در کارخدا مانده ام. من از آدم سبیلو بدم می آمد و خدا بخت من را با یکی بست که حاضر است جانش را بگیر، اما سبیلش را نگیری!”
آیلین چقدر عاشق خانواده اش بود. تک تک آنها را با اخلاق خاصشان دوست داشت… و حال چقدر دلتنگ آنها بود. چقدر دلش میخواست دوباره به خانه برگردد. باز همان تشریفات عصرانه تابستانی و بازیهای حیاط و توت خوردنها و خرمالو چیدنها. شیطنت های آهو و خنده هایشان که همیشه وقتی زیادی میخندیدند، حتما بلایی هم سرشان می امد.آهو از ترسش برای اینکه خنده هایش تمام شود، کف دستش را گاز میگرفت و میگفت: “دیگر بس است. شکستن سرمان کمترین بلایمان است! خدایا غلط کردیم.”
چنان غلط کردیم را بامزه ادا میکرد که باز بچه ها به خنده می افتادند و کار از نو شروع میشد… از به یاد آوردن خودشان که از شدت خنده، روی زمین حیاط ولو میشدد، خندید. ناگهان صدای متین باعث شد به خود بیاید. در آستانه اتاق، دست به کمر ایستاده بود و با تعجب و خنده نگاهش میکرد. آیلین تازه متوجه شد که متین چه قد بلند و قامت چها شانه ای دارد. چهره مردانه و دلنشینی داشت. همان خنده آشنا در چشمان او می درخشید که حالا با حیرت هم آمیخته شده بود. عاقبت گفت: “الو… کجایی خانوم؟”
به خودش آمد و گفت: “بله. ببخشید، حواسم نبود.”
-بله. من هم متوجه شدم. بله یا نه؟
آیلین با تعجب نگاهش کرد و پرسید: “چی؟”
او با پوزخندی سرش را تکان دادو گفت: “جواب حاج آقا عاقد! از صبح با خودم دارم صحبت میکنم؟”
آیلین از خجالت سرش را به زیر انداخت و گفت: “ببخشید. اصلا چیزی نشنیدم. چه میگفتید؟”
متین دست به آستانه در گذاشتو گفت: “هیچی؛ پرسیدم داروهایت را خورده ای یا نه؟”
-صبح خوردم.
-خسته نباشی. دارویت آنتی بیوتیک است. باید سر ساعت بخوری.
-خواب بودم. ببخشید.
-ناهار هم که نخوردی. تو با چشم بسته و باز میخوابی! حالا غرق چه فکری بودی که صدایم را نمیشنیدی؟”
دوباره لبخند بر روی لبانش نشست و گفت: “حرف تهران، من را یاد خانواده ام و ایران انداخت.”
دوباره گرد دلتنگی بر صورت هر دو نشست. متین پرسید: “آخرین بار کی ایران بودی؟”
-سه سالی میشود که نرفته ام.
ابروی چپ متین بالا رفت و گفت: “دلی داری! من همین الانش برای ایران دلتنگم.”
-شما کی از ایران برگشتید؟
او با خنده ای گفت: “عید امسال رفته بودم.”
این بار آیلین هم به خنده افتادو گفت: “صحیح. حالا من نازک نارنجی هستم یا شما؟”
متین خندید و در حین ترک اتاق گفت: گمن حق دارم. باید منصف بود. آخر من ته تغاری هستم!”
خنده اش گرفت. فکر کرد: “مثل اینکه همه ته تغاری ها یک رگ شوخی دارند.”
متین با دولیوان آبمیوه و لیموناد بازگشت و دوباره روی صندلی لسلی نشست. آیلین نگاهش که به لیوانها افتاد، دلش برای خوردن آن ضعف رفت؛ اما وقتی به یاد آورد که خوردن آن به دردسر بعدش نمی ارزد، از خوردن آن صرف نظر کرد. معلوم نبود سودابه کی می آید و او چه زمانی میتواند به دستشویی برود. پرسید: “سودابه نگفت کی به اینجا می آید؟”
-چه شد؟ باز کمی اذیت شدی، یاد سودابه افتادی؟
-نه. میخواهم بدانم امروز می آید یا نه؟
نگاه متین از پنجره به اسمان چرخید و گفت: “امرو که دیگر فکر نکنم بیاید…”
آیلین به زحمت دهانش را بست تا صدای آهی را که از سینه اش برخاست، او نشنود. اما متین با زرنگی متوجه حالت چشمان او شد. ادامه داد: “روز، دیگر تمام شده است. حتما تا شب خودش را میرساند.”
برگشت و نگاهش کرد. داشت. سر به سرش میگذاشت. جرعه ای از لیمونادش را نوشید و پرسید: “با سودابه خیلی وقت است که دوستی؟”
-دوستیمان بله، چهار، پنج سالی میشود. اما هم خانگی ام، نه. دو، سه سال است.
-جالب است. من تا به حال یک دختر ایرانی را ندیده بودم که تنها بدون خانواده اش در این کشور زندگی کند. برایم خیلی عجیب است که خانواده های ایرانی چنین آزادیهایی به دخترانشان میدهند. آنها معمولا نمیگذارند دخترها رنگ آفتاب و مهتاب ببینند.
از کلام او برآشفت و گفت: “چرا! مگر چه میکنم و چه کرده ام که این آزادی این قدر عجیب است؟ مگر دختر و پسر چه فرقی دارند؟ چرا… .”
متین با تعجب دستانش را بالا آورد و حرفش را قطع کرد:
- باشد ، باشد. من تسلیم هستم. چرا عصبانی میشوی؟ منکه تنگفتم اشتباه کرده اند.
با حرف او برای یک لحظه در جایش ماند. باز زود عصبانی شده بود. با کلافگی به او که آنطور با بهت نگاهش میکرد ، گفت “ببخشید. نمیخواستم بد اخلاقی کنم… به این حرف حساسیت دارم. همیشه مجبور به دفاع از خود هستم.”
-معلوم است.
هر دو ساکت شدند. آیلین در فکر اینکه چرا برای ما ایرانی ها امکانات دادن به دختر عجیب و سخت است و متین در این فکر که او چگونه در اوج خوش اخلاقی ، ناگهان از کوره در میرودو عصبانی میشود. بالاخره چند دقیقه بعد، متین گفت: “آدم های فضول که قصد موش دوانی ددر کار دارند، زیادند. اما من قصد مش دوانی نداشتم، کنجکاو بودم.”
-میدانم قصد بدی نداشتید؛ اما بس که جلوی خانواده ام و پیش خودم گفته اند که کار خانواده ام اشتباه بوده است، هرکس دیگری که در این مورد حرف بزند، فکر میکنم در خانه هستم و باید از حق خودم دفاع کنم. نمیدانم را همیشه از این میترسیدم که با این حرفها رای پدرم را بزنند.
-توانستند؟
-نه، تا به حال نتوانسته اند.
متین دقیقه ای سکوت کرد و بعد با تردید پرسید: گچند سال است که اینجایی؟”
-باید سیزده، چهغارده سالی باشد.
از تعجب نیمولاد در دهان متین ماند. نگاهش کرد. غکر کرد شوخی میکند. پرسید: “چند ساله بودی که به انجا آمدی؟”
-دقیقا یازده سال داشتم.
او لحظه ای فکر کرد و بعد با خنده ای گفت: “بیست و پنج سالت است، نه؟”
آیلین با تعجب از حرف او ، پوزخندی زد و گفت: “سن من اینقدر مهم است؟”
این بار متین شرمگین شد . شانه ای بالا انداخت و گفت: “نه همین طوری گفتم.”
لیموناد خود را تمام کرد و لیوان آبمیوه را برداشت و طرف آیلین گرفت تا بخورد که آیلین امتناع کرد.
-خودم میتوانم.
-دردت یادت رفت؟
-دست چپم زخمی است. این یکی سالم است. آتل دارد. تکانش نمیدهم.
متین نگاهش کرد که این بار نگاهش به نظر محکم میرسید. لیوان را به دستش دادو گفت: “فقط این یکبار. برای خوب شدن مجبوری بعضی از ناراحتی ها را تحمل کنی.”
بدون اینکه لب به آب میوه بزند، گفت: “این وضعیت خودش سراسر ناراحتی است.”
در سکوت، سنگینی نگاه متین را روی خود حس میکرد ؛اما سر بلند نکرد نگاهش کند. فکری در ذهنش بود که مثل خوره به جانش افتاده بود. از یکسو میخواست ببیند آن دیوانه ها چه بلایی سرش آورده اند و از سوی دیگر میترسید نکند همانطور که واقعا میگفتند، صورتش را از بین برده باشند. متین پرسید: “میتوانم یک سوال درباره ان شب بپرسم؟”
آیلین فکر کرد: “نکند میتواند فکر آدمها را بخواند؟”
سرش را تکان داد و او پرسیدک “آدرسی را که از خانه ات به من دادی، با اینجا فاصله زیاد دارد. آن شب این طرفها برای چه کاری آمده بودی؟”
-دوستی دارم که ساکن یکی از آپارتمان های شماره بیست و سه است. برای دید او داشتم میرفتم.
او. با حالتی متفکر سرش را تکان داد و نفسش را بیرون داد. گفتک “فکر نمیکنی وقتی از تو خبری نشده، نگرانت شده باشد؟”
-مهم نبود. قولی نداده بودم. در ضمن زمان آمدنم را هم نمیدانست.
-خوب است. تو واقعا کارهای عجیبی میکنی! نه به همخانه هایت میگویی کجا میروی و نه به جایی که قرارست بوی، خبر میدهی!
خندید. حق با او بود. بارها سر همین مطلب سودابه سرزنشش کرده بود. یاد سودابه دوباره به خاطرش اورد که او هنوز نیامده است.زیر لب گفت: “پس چرا سودابه پیدایش نشد. از صبح تا حالا… آدرس را به او داده اید؟”
-آره یک ساعت پیش قبل از امدن به خانه به او زنگ زدم و آدرس را دادم.
با تعجب نگاهش کرد و گفت: “یک ساعت پیش؟ مگر شما نگفتید که صبح با او صحبت کردید؟”
-چرا صبح به او خبر دادم که زنده ای و سلامت. ساعت پیش آدرس را دادم تا فکر نکند که تو را گروگان گرفته ام.
-چرا همان صبح به او آدرس ندادید ؟ من داشتم نگران میشدم که نکند برای او اتفاقی افتاده باشد.
-خیال بافی نکن. او چیزیش نشده است. اینکه آدرس را ندادم، به خاطر این است که خودمخانه نبودم و اطمینان نمیکردم که در غیابم آدرسم را به یک نفر غریبه بدهم. به نظرم این عاقلانه این است،، نه؟ از طرفی وقتی داشتم میرفتم دنبال پلیس، او برای چه اینجا بیاید؟مجمع ایرانی های مقیم بیرمنگام را تشکیل بدهی؟! از همه اینها گذشته، او خودش گفت که سرش آن چنان شلوغ است که برای صحبت کردن با تلفن هم دچار مشکل دردسر خواهد شد. نگران نباش، تا شب پیدایش میشود.
امیدوار بود که اینطور بشود؛ چون ترجیح میداد به خانه خود برگردد. لیوان را خواست کنار بگذارد که بی اختیار انگشت آتل شده اش را تکان داد. از نرس متین حتی نتوانست ناله ای بکند. اما باز یاد خوره افتاد. گفت: “میتوانم چیزی از شما بخواهم ؟برایم می آورید؟”
متین با سوءظن کمی نگاهش کرد و منتظر ماند تا او حرفش را بزند.آیلین با تردید گفت: “برایم آی…”
متین نگذاشت حرفش را تمام کند و گفتک گیادم رفت شرطم را بگویم. جز آیینه هر چه میخواهی بگو!”
خنده اش گرفت؛ اما اشکدر چشمانش جمع شد. پرسید: “چرا نه؟ این قدر زشت شدم که نمیخواهید حودم را ببینم؟”
-نه، چه کسی چنین چیزی را به تو گفته است. همه دخترهای ایرانی خوشگل هستند. آیینه را میخواهی چه کار کنی؟ جز این است که ببینی سر و صورتت کبود و زخمی شده است؟ خوب من این را دارم به تو میگویم. خودت را در این قیافه مجسم کن.
آیلین نفس عمیقی کشید تا اشکش سرازیر نشود و گفت: “چه شود!”
-چیزی نمیشود. مگر چه شده است؟ خدارا شکر کن که ضربه غیر قابل جبرانی نخورده ای. ینها با چند روز استراحت خوب میشود.اینطوری برایت خیلی خوب است .باورکن. از خیلی جهات تنبیه میشوی. برای اینکه حوصله ات هم سر نرود توصیه میکنم هر روز صد بار از این سرمشق بنویسی که غیرت و تعصب مردان ایرانی برای ممانعت از حضور زنان در محیط خارج از خانه امری بسیار به جا و درست است!
با حرص گفت: “صد سال سیاه!”
از حرص او خندید و گفت: “اگر صد سال سیاه، چرا میخواهی خودت را ببینی؟”
لیوان را با خشم به او پس داد و گفت: “دیگر نمیخواهم ببینم. پاشو برو راحتم بگذار مردم آزار!”
متین با قهقهه لیوان را از او گرفت و اتاق را ترک کرد. بایان وجود، صدای خنده او را هنوز میشنید. از دستش عصبانی بود و هم راضی. تا به حال با مردی با این خصوصیت آشنا نشده بود. آدم شوخی که بودنش یک احساس خاص را در وجودش برمی انگیخت. یک احساس خوش…
خودش نیز از این حس درمانده بود. همان روز صبح چشم باز کرده و او را دیده بود و هنوز چندساعت نگذشته، به راحتی با او حرف میزد و میخندید و طنه هایش را تحمل میکرد.. شاید به خاطر همین حس اشنایی بود که از همان لحظه ای که ه خود آمده بود، حتی در عالم خواب و بیداری ، از سوی او درک کرده بود. همان چیزی که او را به یاد خانواده اش می انداخت… کاملا برخلاف احساسی که از بودن با جمشید داشت. در مقابل او همیشه باید موقر و متین رفتار میکرد. جمشید کلا از ادمهای راحت و شوخ بدش می آمد. آیلین به یاد داشت که یکبار از دهان جمشید پریده و گفته بود که از آهو به خاطر این شیطنت و شلوغ بازی خوشش نمی آید.ولی او چنان نگاهش کرده بود که مجبور شده بود حرفش را پس بگیرد. به او گفته بود میتواند هر اخلاقی که دلش میخواهد خودش داشته باشد؛ اما حق ندارد درباره خواهر او چنین حرفی بزند. خیلی دلش میخواست آهو الان اینجا بود. آهو و متین خوب باهم کنار می آمدند و میتوانستند آن چنان شادی به وجود آورند که اطرافیانشان نیز از بودن در کنارشان لذت ببرند… دوباره یاد دوری از خانواده آزارش داد. هیچ وقت راضی نبود در اینجا بیمار شود یا در زمان بیماری در خانه بستری شود.با خوابیدن و ماندن مدام در رختخواب، وقت بسیاری داشت که او را وادار کند به خانواده و نبود انها دز کنار خود و خلایی که در زندگی دارد، فکر کند. برای فرار از این فکر حواسش را به خود معطوف کرد. به حرف متین برای جریمه نوشتن خندید و بعد با ناراحتی اشکی را که بهئ خاطر این بلا داشت از چشمش فر و میچکید، پاک کرد.
|
کاربران زیر از FereShteH به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
02-06-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عشق و سرنوشت “قسمت چهارم”
آفتاب کاملا غروب کرده بود. نگاهش به آسمان تاریک بود. متین از نیم ساعت پیش که او بیرونش کرده بود، دیگر به آنجا برنگشت. حالا این دلشوره و عذاب وجدان راحتش نمیگذاشت که نکند باعث ناراحتی او شده باشد. این پررویی بود که در خانه او مهمان باشد و در کمال وقاحت، او را بیرون کند. صدای کارکردن او از آشپزخانه می آمد. کلافه بود. ذهنش مثل پرنده ای از این شاخه به آن شاخه میپرید و هر بار نیز این خودش بود که با درد تلاش میکرد نگذارد روی شاخه ای بماند. چون به هرچه فکر میکرد، به نوعی آزارش میداد. نه خانواده اش، نه درس و دانشگاه و نه سودابه و نه متین و نه الکس و گروه وحشی اش. صدای زنگ تلفن در خانه پیچید و لحظه ای بعد، متین جوابش را داد. فکر کرد: “حتما سودابه است که آدرس را گم کرده است و به دنبال خانه متین میگردد.”
ای کاش به سودابه میگفت که خانه متین یک خیابان بالاتر از خیابان خانه اسما است. “
اما لحن صمیمی متین او را حتی از فکر آمدن سودابه نیز دلسرد کرد. نگاهش به اتاق برگشت. یک اتالق دوازده متری با پنجره ای که از صدای گاه و بیگاه بوق ماشینها به نظر میرسید رو به خیابان است.اگر این اتاق چند خیابان آنطرفتر بود، مطمئنا از این سکوت خبری نبود. با پرده توری نقش دار که نمیشد خوب برون را تماشا کرد. یک کمد دیواری و یک میز توالت به رنگ سفید با لوازم مخصوص مردانه گوشه اتاق یک سه پایه کنده کاری شده، با گلدان نقش مینیاتور چینی بر رویش که وضع چشمانش اجازه دقتدر نقش آن را نمیداد. تختش، یک تخت بزرگ یکنفره با لحافی ساده حاضری بود. همهاین اشیاء وسایل اتاق را تشکیل میدادند. فکرکرد: “خدا کند جای دیگری برای خوابیدن داشته باشد. سه روز خوابیدن روی زمین یا کاناپه چیز خوشایندی نیست. به خصوص اینکه یک غریبه تختش را اشغال کرده است.”
یک قالیچه قرمز که به رنگ سفید اتاق گرما می بخشید، روی زمین پهن بود. چشمش به کیف کوله خودش، کنار میز افتاد. کثیف و گلی شده بود. حالا باید دوباره آن را میشست. آهی کشید. فقط باید به خانه میرفت. صدای قدمهای او به سوی اتاق، باعث خوشحالی اش شد. به این ترتیب او از دستش ناراحت نشده بود؛ اما نرسیده به در اتاق زنگ در را زدند و او برای باز کردن آن رفت. برای دقیقه ای صداها و چیزهایی نامفهوم شنیدو بالاخره از آن میان توانست صدای نگران سودابه را تشخیص دهد. لبخندی بر لبش نشست. پس بالاخره آمده بود. شنید کهمتین او را به نشستن تعارف کرد؛ اما سودابه گفتک “اگر ممکن است میخواهم اول الی را ببینم. بیدار است؟ حالش خوب است؟”
-بله. خوب بودنشان که خوب هستند؛ ولی نمیدانم بیدار هستند یا خیر. اجازه بدهید.
به زحمت جلوی فریادش را گرفت تا بیداری خودش را اعلام نکند. متین به اتاق آمد و وقتی او را بیدار دید، با لبخندی آهسته گفت: “ملاقاتی ای که این همه منتظرش بودی، آمده است.”
او نیز با لبخندی جوابش را داد و خواست تا او را آنجا بیاورد. سودابه بانگرانی در آستانه اتاق هویدا شد. آیلین متوجه شد که چطور سدابه برای یک لحظه از دیدن او شوکه شد و در جایش ماند. قلب ایلین فرو ریخت اشک به چشمش هجوم اورد و خود را باخت. حالا دیگر مطمئن شد که بتی به آرزویش رسیده است. صدای سودابه به زحمت از گلویش در آمد که گفت: “الی؟ چه با خودت کردی؟”
همین جمله کافی بود تا اشکش را با وحشت رها کند. متین که وضعیت را چنان دید، با تشری به سودابه گفت: “سودابه خانم، چرا اینطوری میکنید؟ چیز نشده که این قدر شلوغش میکنید. حالا آیلین خانم فکر میکنند چه بلایی سرشان آمده است. یک کم کبودی که این حرفها را ندارد.”
سودابه از اخم و تشر او، خود را جمع و جور کرد و اغوش به روی او گشود. با خوشحالی در میان گریه او را به خود فشرد:
-الی عزیزم… خایا شکرت. باور نمیکردم دیگر تورا زنده ببینم؟ تو که من را کشتی؟ خودت اینجا خوابیدی و برای خودت خانمی میکنی، من بدبخت را خون دل میدهی؟ فکر کردم مردی. فکر کردم کشتنت. الهی بگویم خدا چه کارت بکند. نمیگویی من دق میکنم؟ نمیگویی یک خبر به من ندادی، دلم هزار راه میرود؟ دیوانه شدم تا از تو خبری بگیرم. به هر دری زدم و به هر کسی رو انداختم. به خدا یک بار دیگر بیخبر از جایت تکان بخوری، خودم میکشمت.
مثل همیشه اشکهایش به شدت سرازیر شده بود. آیلین نالید: “باشد، سودی دفعه بعد این کار را بکن. الان آرام باش. تو را به خدا آرامتر . تمام تنم درد میکند.”
سودابه ناگهان او را رها کرد و گفت: “خاک برسرم. به خدا حواسم نبود.”
-عیبی ندارد.
سودابه دستش را گرفت و ان را بوسه باران کرد. متین از این همه محبت سودابه غرق لذت شد و آندو را تنها گذاشت. حالا آیلین هم به گریه افتاده بود. پرسید: “سودی خیلی داغون شدم؟”
سودابه در تقلا برای نگاه نکردن در چشم او گفت : ” نه ، باورکن . من جا خوردم . نه اینکه عادت داشتم تو را یک جور دیگر ببینم …”
گریه ایلین بیشتر شد وگفت: ” دیگر نمی خواهد دلیل تراشی کنی.فهمیدم”.
سودابه با ناراحتی دوباره بوسه ای به دستش زد و گفت:”خدا را شکر زنده ای.الی به خدا هزار بار مردم و زنده شدم. نمی دانی چه کشیدم. صد دفعه گفتم که بی خبر جایی نمان نه جرئت می کردم به پلیس خبر بدهم و نه دلش را داشتم به جمشید بگویم….
نگفتی من بدبخت اگر بلایی سرت بیاید” چه باید بکنم؟ از همان پریروز که از خانه بیرون رفتی، دلم شور می زد . می دانستم بی خود نیست. مطمئن بودم که یک بلایی سرت اورده اند. به خدا هر لحظه منتظر بودم پلیس برای شناسایی جنازه ات دنبالم بیاید، نیلوفر را بیچاره کرده ام . امروز اصلا دانشگا ه نرفته است . به نیلو فر هم گفته بودم، اگر تا ظهر خبری از تو نمی رسید، حتما می رفتم و به پلیس خبر می دادم . بعد هم پدر تک تک ان پدر سو خته ها را در می اوردم . بیشعور اخر من چقدر گفتم برو به پلیس این اشغالها را نشان بده تا کار به اینجا نکشد . کی به حرف من گوش کردی که این بار دوم باشد؟ نمی گویی پدر و مادر بیچاره ات انجا منتظرت هستند؟ خیر سرشان بچه فرستادند اینجا که درس بخواند . اخر به تو چه مربوط؟ بگذار به گور بابای این بدبختهای ترسو بخندند . بگذار هر غلطی که می خواهند بکنند . به تو چه مربوط که هر جا دعواست ،خودت را شاخ می کنی؟ چرا همیشه کاسه داغ تر از اش می شوی؟ حا لا یک سمینار کوفتی به راه نیندازی ، روزت شب نمی شود ؟ اسمت را از لیست ایرانی ها پاک می کنند؟ به تو چه مربوط که می خوا هند کوفت شناسی راه بیندازد؟ چرا خود استاد پدرسوخته اش ،جلو نمی افتد وکارهایش را انجام نمیدهد؟ بس که خری به خدا . بس که دوست داری خر حمالی کنی…. دفعه پیش مگر ندیدی ان جمشید دیوانه چه گفت؟ می دانی اگر تو رابه این حال و روز ببیند، چه می کند؟ به خدا سقف را روی سر تو و من خراب می کند اگر چیزی می شد ،جمشید من را می کشت …..”
با شرمندگی وسط حرف او پرید و گفت: “سودی بس کن . چقدر جوش میزنی ؟ جمشید هیچ غلطی نمی تواند بکند . به او چه مربوط است که من دارم چه می کنم ؟ عزیزم من غلط کردم . باور کن شرمنده ام . هر جور که بگویی جبران می کنم. این قدر خودت را اذیت نکن . وضعی است که پیش امده واین هم اصلا ربطی به دعوا های قبلی نداشت.انها به خاطر اخراجشان از دانشگاه ترسیده بودند واز ترسشان اینطوری من را تنبیه کردند. ارام باش عزیزم . تو که حالت از من خراب تر است.”
سودابه سعی کرد ارام باشد ؛ اما هر بار که سر بلند می کرد و چشمش به قیافه ایلین می افتاد ،کنترل خود را از دست می داد و به گریه می افتاد . این حال او روحیه ایلین را کاملا از بین برد.
متین وقتی دوباره امد، از دیدن چهره ایلین لبخندی زد و اصلا به روی خود نیاورد که نیم ساعت پیش او به چه حالی بود. سینی حاوی کاسه سوپ و چای را روی پاتختی گذاشت وبه سودابه گفت:”دست شما درد نکند اقای تمیمی. ما واقعا شرمنده شما هستیم. نمی دانم چطور باید از شما تشکر کنم . به ایلین هم گفتم که دیگر امیدی به زنده دیدن او نداشتم. میدانم که باعث زحمت شما شدیم. لطفتان را هرگز فراموش نخواهیم کرد.
فقط با لبخند،سرش را تکان داد و گفت:”خواهش میکنم . اصلا”حرفش را نزنید. نگاهی گذرا به ایلین انداخت که سر به زیر داشت و فقط به روتختی چشم داشت. گویی هنوز خجالت می کشید که سرش را بالا بگیرد.
انها را راحت گذاشت تا بر اوضاع مسلط شوند. سودابه سینی را روی پای خود گذاشت و ان را بویید.
-وای چه بوی خوبی دارد.
بعد قاشق را داخل ان کرد و خود قاشقی از ان را خورد.
-به به ،چه خوش طعم. الی کوفتت بشود. بیابخور!
سوپش را در سکوت خورد. سودابه با کلافگی موهای او را از روی صورتش کنار زد و گفت: “کش موهایت کجاست؟ این موها که روی صورتت می افتد، من احساس خفگی می کنم .”
-نه، بگذار همین طور رها باشند. درد می کنند.
سودابه اهی کشید و صدای خود را در گلو خفه کرد تا باز نفرین نکند. اما در دل که ازاد بود هر چه می خواهد بگوید ؛ گفت: “نمی خواهی برایم تعریف کنی که چه شده است؟هیچ کدامتان درست به من نگفته اید که چه بلایی سرت امده است.”
- می خواهی چه شود؟ همین که داری می بینی.
- اخر نمی فهمم چرا یک دفعه خروس جنگی شدند.
- خروس جنگی دیگر چیست؟
با حرص گفت: “نمی خواهد حالا این وسط فارسی تمرین کنی.جواب من را بده. چه اتفاقی افتاد؟
ماجرای ان شب را تا انجا که به یاد داشت برایش تعریف کرد. سودابه مثل اتشفشان می غرید و نفرین می کرد و ناسزا می گفت. بالاخره ان قدر حرف زد که دیگر زبان به دهان گرفت. کمی بعد دوباره پرسید:”یادم رفت بپرسم دکتر رفتی یا نه؟
سرش را تکان داد وگفت: “متین خودش دکتر است. در ضمن همان شب هم من را به بیمارستان برده است.”
- متین کیه؟
- همین صاحبخانه.
- او را می شناسی؟
- نه چشم باز کردم دیدم بالای سرم است.
- نمی توانستی حرف بزنی؟
- چطور؟
-اخرتو سه روز است که رفته ای و تازه امروز او به من خبر داده است
- تا امروز صبح که اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. صبح تازه دانستم کجا هستم.
-واقعا ادم مهربان و عجیبی است. دیگر از این طور ادمها نمی شود پیدا کرد. چرا در بیمارستان بستری ات نکرد؟
-نمیدانم. چیزی نگفته است؛ اما حدس میزنم به خاطر اینکه دست پلیس نیفتم. اخر فکر می کرده که دزدم.سودابه با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت: چرا دزد ؟ صبح هم که به من گفت، جا خوردم.
-کار ان دیوانه هاست . انها اینطور گفته بودند. صبح به تو چه گفت؟
او اهی کشید و فنجان چایش را برداشت و اندکی از ان نوشید . گفت: “امروز فروشگاه خیلی شلوغ بود. وقت سر خاراندن نداشتیم. حراج هفتگی بود.دلشوره تو را داشتم. رفتم پیش هاپسن تا مرخصی بگیرم و دنبال تو بگردم؛ اما خیلی راحت گفت اگربروم، بهتر است دیگر برنگردم. نیلوفر طفلک گفت درس زیاد مهمی ندارد و به جای من در دانشگاه سراغت را از دوستانت میگیرد.من گوش به زنگ تلفن او در فروشگاه بودم که نزدیک ظهر جک گفت تلفن من را میخواهد. فکر میکردم که نیلوفر است؛ اما این بود. خودش را تمیمی معرفی کرد و پرسید کسی را با نام و نشانتو میشناسم؟ ترسیدم. گفتم پلیس است و برای جنازه ات پرس و جو میکند. گفتم آره و او گفت که تو را دو شب پیش جلوی خانه اش پیدا کرده است.چند نفر برسر دزدی کتک زده اند. تا گفت کتک شستم خبردار شد که کار، کار این نخاله های بچه مدرسه ای است. ماجرا را گفتم که اشتباه میکند و اصل قضیه چیز دیگری است. یک بند حرف زدم و تا به خودم آمدم دیدم تلفن را قطع کرده است. حالا ترس من را برداشت که حتما یکی از دوستان این بچه ها بوده است. اما یادم افتاد که فارسی حرف میزد و من اصلا حواسم به این نبوده است. بعد یکدفعه فکرم جای دیگری رفت و دلم ریخت. ترسیدم دروغ گفته باشد و خودش بلایی سرت آورده باشد. خلاصه بگویم که تاعصر که دوباره به فروشگاه زنگ زد، هزار جور فکر و خیال کردم. نیلوفر ظهری به فروشگاه آمد. دلم نیامد او را هم مثل خودم نگران کنم. به او خیلی سربسته گفتم که پیدا شده ای و وادارش کردم بعداز ظهر به دانشگاه خودش برگردد. این زنگ زد و گفت که به پلیس خبر داده است. آدرس را گرفتم و وبه محض اینکه توانستم از دست هاپسن لعنتی راحت شوم خودم را به اینجا رساندم.”
آیلین در سکوت به این می اندیشید که وقتی یک روز چشم باز کردن و خود را به این وضع دیدن، او را به جهنم راضی کرده است،پس وای به حال سودابه که سه روز بیخبری را تحمل کرده است. آهش را با دردی بیرون داد و گفت: “کاش برایم لباس می آوردی.”
سودابه تازه متوجه بلوز مردانه تن او شد. با خنده صدایش را پایین آورد و گفت: “این لباس کیه پوشیدی؟”
- متین. نمیدانم چه بلایی سر لباسهای خودم آمده بود.او با شیطنت گفت: “خوبی این دعوا و کتک کاری این بود که مانع این همه احتیاط تو درباره نشان دادن تن و بدنت شده است!”
-به قول خودت، به کوری چشم تو، لباس را در بیمارستان یک زن تنم کرده است.
-آه چه حیف. اگر تمیمی بداند چه از دست داده است!
بالاخره بعد از آن همه اخم و گریه لبخندی روی لبهای آیلین نشست و گفت: “میخواهم به خانه برگردم.”
-اصلا حرفش را هم نزن.
با تعجب پرسید : “چرا؟”
-تمیمی از من قول گرفته است فکر بردن تو را از سرم بیرون کنم. تاقول ندادم. آدرس را نگفت.
-آخر چرا؟ من نمیخواهم اینجا باشم.
-چه میدانم. گفت نباید جا به جا شوی. برایت خوب نیست.
آیلین با ناراحتی گفت: “برای خودش گفته است. من اینجا نمیمانم. تو به او قول دادی، من که چنین تعهدی ندادم. من امشب میخواهم به خانه خود برگردم.
سودابه با سوءظن پرسید: “الی! ببینم، نکند، اذیتت کرده است؟”
آیلین سر بلند کرد و نگرانی را در چشم های سودابه دید. چقدر او را دوست داشت. سودابه خواهرش، مادرش و دوستش بود. بدون او مطمئنا قادر نبود تا اینجا پیش بیاید. بدون پشتگرمی او، چطور میتوانست خود را از آن جهنم بیرون بکشد و برای خودش آزاد باشد. مثل یک کوه، پشتیبان و حامی اش بود. حتی حس کرده بودکه جمشید هم به نوعی از او میترسید. به اعتبار او بود که جمشید دست از لجاجت کشید و او را به حال خود رها کرده بود. اگر او را نداشت… لبخندی به رویش زد و گفت: “این چه حرفی است. بیچاره چه اذیتی میواند به من بکند؟”
-پس چرا اینهمه اصرار داری به خانه برگردی؟ ممکن است حق با او باشد و این جا به جایی حالت را بدتر کند. چرا نمیمانی تا کاملا خوب شوی و بعد بیایی؟ این طوری از شر جمشید هم در امانی.
-چه میگویی سودی. میدانی اگر باد به گوش جمشید برساند که من در خانه یک غریبه بستری شده ام، زندگی این بیچاره را به باد میدهد. ازآن گذشته، اگر لازم شد که او از قضیه باخبر شود، بهتر است من را در خانه خودمان ببیند و اصلا نفهمد شخصی به اسم تمیمی در نجات من دخالت داشته است. من اینجا راحت نیستم.این بیچاره از تمام کار و زندگی اش افتاده است. همین دردسر بیمارستان رساندنم، میدانی اگر لو برود، پلیس با او چه میکند؟ باید به کار خودش برسد. امروز بخاطر اینکه بتواند به بیمارستان برود، پرستار گرفت. فکر حرج بیمارستان و این پرستار گرفتنها را کرده ای؟ خرج و مخارج یک طرف، خستگی خودش هم طرف دیگر. مجبور اس وقتی هم که خانه می آید مراقب من باشد و برایم آشپزی کند. من نمیتوانم این چیزها را تحمل کنم. نمیخواهم سربار کسی باشم. بدتر از همه اینکه در این خانه من یک دردسر بزرگ دارم… من نمیتوانم به دستشویی بروم.”
سودابه ناگهان بر سر خود زد.
-وای خاک بر سرم. الهی بمیرم. چه کشیده ای در این سه روز. الا فکر اینجا را نکرده بودم. حتما با او خیلی اذیت شدی ، نه؟
آیلین با حرص گفت: “سودی تو من را اینطور شناخته ای که با یک مرد غریبه بلند شوم و به دستشویی بروم؟”
سودابه یک دفعه فهمید چه گفته است. از فکر خود، خنده اش گرفت و گفت: “معذرت میخواهم، حواسم نبود. باشد یکجوری باید تو را از اینجا ببریم.”
-خدا را شکر… حالا کمکم کن تا او نیامده خودم را به دستشویی برسانم. نباید بفهمد از جایم بلن شده ام.
-نمیتوانی ت خانه صبر کنی؟
-نه، اصلا حرفش را هم نزن. از صبح تا حالا فکر میکنی چرا گرسنگی و تشنگی کشیده ام؟!
-سودابه با خنده ای در گلو لحاف را کنار زد و گفت: “الی میگویم شاید این بیچاره یک چیزی میداند که اصرار دارد از جایت بلند نشوی.”
- من خودم هم میدانم که بلند شدن برایم ضرر دارد؛ اما میگوییچه کنم/ بنشینم تا لگن برایم بیاورد یا بیاید و بغلم کند و به دستشویی ببرد؟
-به جهنم؛ اگر حالت بد شد…
-میگویم خودم خواستم. این قدر نترس. بیا زیر بغلم را بگیر؛ ولی تو را به خدا مواظب باش دستت را کجا میگذاری. تمام تنم درد میکند.
-بدنت هم زخمی و کبود شده است؟
-نمیدانم. فقط این را میدانم که درد میکند.
-بگذار ببینم.
با حرص گفت: “سودی چرا امشب این طوری شدی؟ من میگویم عجله کن تا او نیامده من را به دستشویی برسان، تو میخواهی کبودیهای بدن من را ببینی؟”
-آه ببخشید. بیا برویم. بگو کجا دستم را بگذارم تا من بگیرمت.
با اینکه تلاش کرد صدایش در نیاید؛ اما نمیتوانست تاله اش را پنهان کند. خدا را شکر میکرد که تلویزیون روشن است. رفتن و برگشتنش ده دقیقه طول کشید.آه و ناله اش را با گزیدن لبهایش میخواست خفه کند که صدای پاهای او را که به سوی اتاق می آمد، شنید. سراسیمه پایش را که از ضربه لگدی درد میکرد بالا آورد و زیر لحاف کرد.
-سودی بدو دارد می آید. بالش را مرتب کن.
سودابه هم با دستپاچگی جایش را درست کرد و او را بالاتر کشید. به مح اینکه متین پایش را داخل اتاق گذاشت، کار آن دو هم تما شد. آیلین از دیدن او آنقدر هول شد که بی اختیار سلام کرد. سودابه از این خرابکاری او، روی صندلی ولو شد و نتوانست چیزی بگوید. متین با تعجب از سلام بی موقع او، نگاهش کرد و تازه متوجه هیجان او شد. حدس زد در هر حال انجام کار غیر عادی بودند که ان طور هول شده است. با خنده ای هویدا در چشمانش، سر به زیر انداخت و از نگاه کردن به چهره ترسیده ان دو، پرهیز نمود تا بتواند خنده اش را کنترل کند.در همان حال جواب دادسلام او را داد و سراغ سینی رفت. با دیدن ظرف خالی، گفت: “حالا که دختر خوبی بودید، من هم خبر خوی را میدهم. آقای گروسی پیش پای سودابه خانم تماس گرفتند و خبردادند که دوتا از پسرها و یکی از دختر ها را گرفته اند.”
آیلین پرسیدک “پس آن یکی؟”
-نمیدانم کدام است. شاید ترسیده که شما کشته شده باشید و خودش را جایی پنهان کرده است. مطئنا مدت زیادی نمیتواند فرار کند. گرفتار میشود.
-چه گفته اند؟
-اگر منظورتان اعتراف و اظهار ندامت کرده اند، باید بگویم که زیاد امیدوار نباشید. باید منتظر چند جلسه سوالو جواب و بازجویی باشید تا اینها انکار کنند و پلیسها سوال کنند.
آیلین متوجه شد کع آنها همه چیز را انکار کرده اند. با خشم دندانهایش را به هم فشار داد؛ انا درد فکش باز وادارش کرد اخمهایش را در هم بکشد و به خودش فشار نیاورد. سودابه که جال او را میفهمید ، دست او را با مهربانی گرفت و گفت: “خورشید هیچ وقت پشت ابر نمیماند. بگذار آنقدر انکار کنند که جانشان با نه گفتن در بیاید. ما حرف خودمان را میزنیم.”
متیم نیز حرف او را تایید کرد و گفت: “حق با سودابه خانم است. جای پای شما محکم است.”آیلین لحظه ای سر بلند کرد و نگاهی به او کرد. سپس گفتک “اگر موفق نشویم…”
-آقای گروسی وکیل خبره ای است.من صبح قبل از تماس با پلیس با او صحبت کردم و ماجرا را براساس آنچه که خودم حدس میزدم، به او گفتم.با اینکه چیزی نگفت؛ اما من مطمئن شدم کار شدنی است. او از همان اول پرونده ایی که تله دارد و امکان موفقیت در آن نیست، به راحتی رد میکند. همین که قبولش کرد، نشان میدهد که به آن امیدوار است.از آن گذشته بعد از صحبت های شما، به من گفت که حاضر است پرونده را قبول کند و کار را دنبال کند. او ریسک نمیکند. به او اعتماد کنید.
آیلین باز به فکر فرو رفت و گفت: گاما من میترسم که کارم اشتباه باشد.”
سودابه گفت: اتفاقا به نظرم درست ترین کار را داری انجام میدهی. این کار را باید با همان نامه اول و تهدید اولیه انجام میدادی. همان موقع که به تهمت های مختلف، دانشگاه رفتن را برای تو و بقیه سخت کردند. پروژه هایتانت را دزدیدند و کارهایتان را به هم ریهتند. کیف و مدارک بچه ها را دزدیدند و برایشان پاپوش درست کردند.اشتباه زا با این فکر ها داری میکنی. اگر آقای تمیمی میگویند که این امکان دارد، چرا پس بزنی؟”
-به تنهایی نمیتوانم با انها مقابله کنم. اگر توانستند جلوی چشم یک نفر با تهمت دزدی من را تا سر حد مرگ بزنند، پس میتوانند این بار هم فار کنند.
-چرا تنها؟ تو آدمهای زیادی را میشناسی که از انها و دسته هایشان آزار دیده اند. از انها میخواهیم کهئ جلو بیایند.
-اگر انها این قدر جرات داشتند، از همان اول این کا را میکردندو اذیت نمیشدند.
-ما خبرمیدهیم.شاید حاضر به همکاری شدند.
-اگر نشدند؟
این بار متین به جای سودابه گفت: “اگر شدند؟”
آیلین نگاهش کرد. فکر کرد شاید حق با اندو باشد. اگر شدند چه؟ باید میپرسید و بعد نا امید میشد. چرا حالا که این فرصت به وجود آمده بود تا حق آنها را کف دستشان بگذارد، به این راحتی عقب بکشد. بهتر بود امتحان کند… اما باز مشکلات دیگری در پیش بود. گفت: “شکایت ما کم چیزی نیست. ما آنها را متهم به نوعی نژاد پرستی میکنیم. اگر این قضیه به رسانه ها درز پیدا کند، انها همه جا جار میزنند. قضیه نئونازی های آلمانی هنوز هم تمام نشده است.”
متین گفت: “خوب چه عیبی دارد؟ شما نگران چه هستید؟ گروسی بهتر از من و شما میداند ک این اتهام و ادعا یعنی چه؟ وقتی میگوید شدند است، آنها باید بترسند نه شما؟”
با کلافگی گفت: “آقا متین موضوع ترس از اتهام نیست. منظور من چیزهای دیگری است… چیزهایی که به زندگی شخصی من مربوط است. سودی این را میداند. نه، سودی؟”
سودابه با ناراحتی متوجه منظور او شد و سرش را تکان داد و گفت: “بله میدانم؛ اما الی بهتر نیست درباره آنها بعدا فکر کنیم و نگران نباشیم؟ اول باید ببینیم که آیا میشود روی بچه ها حساب باز کرد یا نه؟ شاید بتوان قضیه را درز گرفت و تا حد ممکن پنهانی و بی سرو صدا کارها را پیش برد.”
آیلین کمی فکر کرد و گفت: “بله حق با توست. خودم هم به این فکر کردم. اما اگر لو برود…”
بقیه حرفش را خورد. متین از حرفهایی که بین آندو رد و بدل میشد چیزی نمیفهمید؛ بنا به گفته خود او یک مسئله خصوصی در میان بود که دست وپای او را اینطور می بست. با این همه گفت: “چرا شما فقط به جنبه منفی کار فکر میکنید؟ این فرصت خوبی است. آن را به این راحتی از دست ندهید. من فکر میکنم اگر تا به حال دوستانتان کاری نکرده اند، به خاطر عدم چنین فرصتی بود. ما شرقیها به خوص ما ایرانیها همیشه ساکت هستیم و منتظریم یک نفر جان به لب شود و از جایش بلند شود تا ترسمان را کنار بگذریم و دنباله روی او بشویم. شاید این بار قرار است شما رهبر باشید!”
سودابه گفت: “این دختر همیشه رهبر است!”
آیلین گفت: “و شاید هم یک قربانی این شکایت! شما آدم خوش بینی هستید آقا متین. من باید مشکلات زیادی را برای این شکایت به جان بخرم و من آنها را نمیخواهم. محتمل ترین آنها این است که من توسط رسانه ها و مطبوعات معرفی و شناخته شوم. نه تنها در ایران، بلکه در خود این شهر. خودتان گفتید که موش دوان در زندگی زیاد است. من کسانی را دارم که کار این موش دوانها هم در جیبشان میگذارند… حالا اگر این امر شدنی باشد، باید به این فکر کنم که من هم یک دانشجو هستم که در یک کتابفروشی هم کار میکنم. من هزینه لازم برای داشتن وکیلی به خوبی آقای گروسی را ندارم. آنهم به این خاطر است که نمیخواهم کسی از خانواده و اقوامم از این ماجرا با خبر شود.”
هرسه ساکت شدند. متین به دیوار تکیه زد و کمی فکر کرد.بالاخره گفت: “راستش نمیدانم چه بگویم. شاید شما چیزهایی بیشتر از من میدانید که برایتان این کار شدنی نیست. در زمینه مالی هم من نمیدانم که دستمزد آقای گروسی چقدر است؛ اما این فکر به ذهنم میرسد که اگر دوستان دیگرتان هم حاضر شوند در این شکایت همراه شما باشند، میتوان هزینه را پیک کرد و هرکس قسمتی را متقبل شود.”
سینی را برداشت و رفت. سودابه مدتی سکوت کرد تا شاید آیلین چیزی بگوید؛ اما او در فکر بود و اصلا متوجه انتظار سودابه نشد.
متین با ضربه ای به در اتاق سکوت را شکست. کاپشنش را روی دست انداخته بود و گویا قصد خروج از خانه را داشت. پرسید: “سودابه خانم میروم شام بگیرم. آیلین خانم که از لیست شام خورها حذف شده است، شما چه میخورید بگیرم؟”
- شام؟ نه مرسی آقای تمیمی. برای شام باید به خانه برگردم. نیلوفر حتما منتظر است.
- تعارف میکنید؟
- نه مرسی. جدی میگویم.
آیلین گفت: “نیلوفر تا الان غذایش را پخته و منتظر است. به اندازه کافی برای شما دردسر درست کرده ایم. بهتر است برویم.”
متین با تعجب نگاهش کرد.
- چرا صیغه ها را با هم جمع میبندید؟! سودابه خانم یک نفر است.
- میدانم؛ اما با من دونفر میشویم.
- شما؟ شما کجا تشریف میبرید؟
- خانه خودمان.
- اینجا هم خانه خودتان است. چه فرقی میکند؟
لبخندی زد و گفت: “متشکرم اقا متین؛ ولی میخواهم پیش بچه ها برگردم.”
متین با اخمی به سوی سودابه برگشت و گفت: “من و شما با هم قرار مان را گذاشته بودیم، نه؟ گفته بودم که ایشان نباید جا به جا شوند؟”
- آقای تمیمی من هم از خدایم است که یک شب از شر این دختر راحت شوم؛ ولی باور بفرمایید خودش اینطور میخواهد.
- چرا آیلین خانم؟ اینجا اذیت شدید؟
با دستپاچگی گفت: “نه نه، این چه حرفی است آقا متین؟ نمیخواهم بیش از این مزاحم شما باشم.”
متین دست به کمر زد و گفت: “سودابه خانم از فارسی صحبت کردن شما به نظر میرسد که مدت زیادی از ایران دور نبودید. پس عادی است که تعارف بکنید؛ اما این خانم را نمیدانم چطور میتواند اینهمه تعارف کند. آیلین خانم باور بفرمایید شما مزاحم نیستید.”
- شما لطف دارید؛ اما خواهش میکنم اصرار نکنید. آقا متین من اینطوری راحت تر هستم. بهتر است به خانه برگردم.
|
2 کاربر زیر از FereShteH سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
02-06-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عشق و سرنوشت “قسمت پنجم”
متین دست به کمر زد و گفت: “سودابه خانم از فارسی صحبت کردن شما به نظر میرسد که مدت زیادی از ایران دور نبودید. پس عادی است که تعارف بکنید؛ اما این خانم را نمیدانم چطور میتواند اینهمه تعارف کند. آیلین خانم باور بفرمایید شما مزاحم نیستید.”
- شما لطف دارید؛ اما خواهش میکنم اصرار نکنید. آقا متین من اینطوری راحت تر هستم. بهتر است به خانه برگردم.
- ولی شما نمیتوانید از جایتان تکان بخورید آن وقت از این طرف شهر میخواهید به آن طرف بروید؟
- تحمل میکنم.
- شما هنوز حالتان خوب نیست.
سودابه برخاست و گفت: “من و نیلوفر مراقبش هستیم آقای تمیمی، بیشتر از این شرمنده مان نکنید.”
- میتوانید بیست و چهار ساعته مراقبش باشید؟
- اگر شده از خواب و خوراک خودم بگذرم، حتما مراقبش خواهم بود.
کمی هر دو را نگاه کرد و بعد گفت: “نخیر، مثل اینکه جدا قصد رفتن کردید. مسئولیت آیلین خانم با شما سودابه خانم. من به شما اعتماد میکنم و ایشان را دست شما می سپارم.”
- متشکرم.
نگاهی به آیلین کرد وگفت: “به نظر من همین جا باشید، بهتر است. حتی اگر با من راحت نیستید، سودابه خانم اینجا بمانند و خودشان مراقبتان باشند؛ اما اگر کلا میخواهید در این خانه نباشید، آن چیز دیگری است. قدر دوستتان را بدانید که به خاطر شما از خواب و خوراکشان میخواهند بگذرند.”
سرخی دلنشینی روی گونه های سودابه دوید و آیلین با لبخندی به روی سودابه و بعد او، گفت: “میدانم آقا متین.”
- خدا را شکر. کمی صبر کنید.
با رفتن او سودابه نیز رفت و لباسهایش را پوشید. بارانی اش را روی تخت انداخت و گفت: “تو این را بپوش. بیرون سرد است و باران میبارد. با این لباس سرما میخوری.”
از او تشکر کرد و دستش را دراز کرد تا با کمک او از جایش برخیزد. سودابه پرسید: “چیزی با خودت از وسایل دانشگاه داشتی؟”
- آره ؛ اما همه در کوله ام است.
سودابه کیف را برداشت و داخل آن را وارسی کرد. آیلین پرسید: “چه میخواهی؟”
- میخواهم ببینم وسایلت همه اینجا هستند یا نه؟
- زشته سودی. الان می آید و میبیند بد میشود.
- مگر چه کار میکنم. تازه من به او کاری ندارم. تو یک ساعت در خیابان افتاده بودی شاید یکی وسایلت را برده باشد.
- نه نبرده. همه چیز سر جایش است.
- نه نیست. کیف پولت را پیدا نمیکنم.
- باید همان جا باشد.
- اِ … مگر من با تو شوخی دارم؟ می گویم نیست. میخواهی بیا خودت نگاه کن.
کیف را جلوی او گرفت؛ اما او نگاهش نکرد. گفت: “چطور نیست؟ خوب بگرد. متین گفت که کیف پولم را دیده و… آه بادم آمد. او برای شناسایی ام برداشته بود.”
- مطمئنی ؟
- آره؛ اما چطور از او بگیریم؟
- پول زیادی همراهت بود؟
- پولش مهم نیست.چند برابر پول من خرج کرده است.مدارکم داخل آن بود.
- خب سراغ مدارکت را می گیریم. اینطوری بد نمیشود که پول را می خواهیم.
- آره؛ ولی فعلا چیزی نگو. شاید خودش داد.
- باشد.
متین با دست پر به اتاق برگشت. خودش هم لباس پوشیده بود. کیسه سیاه و بزرگی را زمین گذاشت و گفت: “اینها لباسهای آن شبتان است. اگنس آنها را به لباسشویی برده شسته است. نمیدانم قابل استفاده است یا نه. ولی برایتان کنار گذاشتم.”
- متشکرم.
او کیسه دارویی را هم به دست سودابه داد و گفت: “اینها هم دارو هایشان است. سعی کنید حتما سر ساعت استفاده کنند؛ به خصوص آنتی بیوتیک ها.”
سودابه دارو را گرفت و در کیف آیلین گذاشت و گفت: “چشم، حتما.”
متین اینبار کت سیاه و زخیمی را بر دوش آیلین انداخت و گفت: “بیرون سرد است.”
آیلین با تمام وجود از او متشکر بود. سودابه گفت: “هرقدر از شما تشکر کنیم باز هم کم است. یک زحمت دیگر هم برایمان بکشید. لطف کنید یک تاکسی برایمان بگیرید.”
متین کیسه لباسها و کوله آیلین را برداشت و گفت: “این بار دیگر شرمنده ام. چون می خواهم خودم شما را برسانم.”
- اما نمیخواهیم مزاحم شنا شویم.
- مزاحم نیستید. من اینکار را میکنم تا هم خیال خودم را راحت کنم و هم نامه ای را که دستتان است، بگیرم و برای آقای گروسی ببرم. امشب میخواهم به دیدن ایشان بروم.
سودابه پرسید: “چه نامه ای؟”
آیلین گفت: “آن نامه آخری را که تو نگذاشتی پاره اش کنم. امروز پلیس آن را خواست. آقای گروسی قرار بود فردا آن را از ما بگیرد و برای آنها ببرد. حالا آقا متین میخواهند زحمتش را بکشد.”
سودابه به نشانه تفهیم سرش را تکان داد و گفت: “به خاطر همه چیز متشکریم.”
متین با لبخندی گفت: “خواهش میکنم.؛ شما امشب یکی به من بدهکار شدید. زیر قولتان زدید و از دوستتان حمایت کردید. او لجبازی میکرد، اما نه تا این حد. حالا اگر میتوانند خودشان بیایند که…”
آیلین با تشکر گفت: “میتوانم. باید بتوانم.”
- واقعا که کله شق هستید. البته با وجود دوستی مثل سودابه خانم، عجیب نیست. بیایید برویم خانم پرستار.
سودابه با سرخوشی خندید و او را بلند کرد. هوای بیرون سرد و بارانی بود.سودابه با دلسوزی کت را با احتیاط روی شانه اش مرتب کرد تا سردش نشود و او را به خود تکیه داد تا شانه اش را به جایی نزند. متین از آیینه نگاهی به آندو کرد و پرسید: “حالتان خوب است؟”
آیلین دردش را به زحمت پنهان کرد و گفت: “بله . خوبم.”
- سودابه خانم در عمرم دختری به این سرسختی ندیده ام. من میینم که درد دارد؛ ولی دست از انکار برنمیدارد.
سودابه بوسه ای بر موهای پریشان و ژولیده او زد و گفت: “حق با شماست؛ اما او به اینهمه سرسختی نیاز دارد. اگر لجباز و سرسخت نباشد، نمیتواند از پس جمشید بربیاد. جمشید…”
آیلین با ناراحتی نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت: “سودی، خواهش میکنم.”
- باشه معذرت میخواهم.
آیلین از آیینه نگاه پرسشگر و کنجکاو او را دید؛ اما چشم روی هم گذاشت و سرش را روی شانه سودابه تکه داد. موهایش روی صورتش ریختند و او بدون اعتراض آنها را پذیرفت. باران شدیدی در حال باریدن بود. هوای بیرمنگام همواره ابری و گرفته بود و حال با فرارسیدن پاییز ابرهایی را که در تمام سال با خود به این سو و آن سو برده بود، به باران تبدیل میکرد و برسر مردم و شهر می ریخت. گرچه اینهمه باران و هوای گرفته گاهی باعث کسالت روحیه میشد؛ اما او اغلب این هوا را با روی باز می پذیرفت. سرش درد میکرد؛ اما او قول داده بود که تحمل کند. سعی کرد به آن فکر نکند. حتما موفق میشد با این روش درد را کمتر کند. سودابه داشت از هوا شکایت میکرد؛ و باز مثل همیشه غر میزد که در تهران این همه باران نبود. بنابراین حواسش را از گفتگوی داخل اتومبیل به بیرون داد. صدای باران در میان صدای تمدن گم شده بود؛ اما مسلما هرگز حسش را از دست نمیداد. در هر شرایطی و در میان هر نوع سر و صدایی باران، باران بود و هیچ چیز نمی توانست آن را وادار به سکوت کند. حس لطیف باران، بلندتر و واضحتر از صدایش، حس میشد و برای احساس کردن آن، لازم نبود همه را ساکت کرد. لازم نبود در میان سکوت به دنبالش گشت. لازم نبود به دره سکوت سقوط کرد تا آن را درک کرد. حتی لازم بود وسط یک بیابان بایستی تا آنر لمس کنی. باران را میشد زیر یک سقف هم حس کرد. میشد داخل یک چهار دیواری، زیر یک سنگ زیر یک مشت آهن پاره هم ا آن همنواشد… طنین ماشینهایی که با صدای زیاد، در حال بوق زدن و ترمز گرفتن و گاز دادن روی آسفالت خیس بودند، آن را گم نمیکرد. ترافیک زیاد و سنگین بود و ان را میتوانست با چشم بسته و حتی در حالت خواب و بیداری نیز تشخیص بدهد. موتور ماشین با صدای نرم و آرامی کار میکرد. گفتگوی سودابه و متین در مبان صدای برف پاک کن ماشین که با سماجت هر بار که این طرف و آن طرف میرفت، ناخن روی شیشه میکشید، کم رنگتر به گوش میرسید.
متوجه توقف ماشین شد و بعد صدای متین آهسته پرسید: “خوابیده اند؟ گفتم که نباید جا به جا شوند”، را شنید.
سودابه گفت: “عیبی ندارد. حالا دیگر با خیال راحت، از اینکه باعث زحمت کسی نیست، در رختخواب خودش میخوابد.”
با تکانی که به خود داد، چشم گشود. سودابه با دقت گوش داد و وقتی صدای آه بلندی را که او با ناله ای کشید، شنید، گفت: “دیگر بیدار شد. الی بیداری، نه؟”
آیلین گلویش را صاف کرد و گفت: “آره بیدارم… رسیدیم؟”
- بله.
سر بلند کرد و خود را در مقابل آپارتمانشان دید. متین که به عقب برگشته بود، گفت: “سودابه خانم شما وسایل را ببرید، من ایشان را می آورم.”
سودابه گفت: “می خواهید کمی صبر کنید تا من چتر بیاورم؟ باران خیلی شدید است.”
آیلین نگاهی به بیرون کرد. باران سیل آسا داشت میبارید. چقدر عاشق این بود که زیر چنین بارانی راه برود. زود خیس میشد و او این را دوست داشت؛ اما حالا وقتش نبود. دلش می خواست به اتاق و تخت خود برود و در گرمای آن به راحتی چشم وی هم بگذارد. گفت: “نه نمیخواهد. چند قدم راه است. همینطوری می آیم.”
سودابه پیاده شد و کیسه لباسها را بالای سر خود گرفت تا از خیس شدن خود جلوگیری کند. متین به کار او خندید و ضمن پیاده شدن گفت: “بروید تو تا خیس نشدید. آن دردی از شما دوا نمیکند.”
سودابه با لبخندی نگران، به آیلین نگاهی کرد و سرش را تکان داد. بلافاصله به طرف در آپارتمان دوید. متین نگاهی گذرا به ساتمانی ک۸ او وارد شد، انداخت و لبه های کاپشنش را بالا داد. یک آپارتمان سه طبقه که مدتی از عمرش میگذشت. در ماشین باز مانده بود و سرما به شدت به داخل آن نفوذ میکرد. لرزش بر پیکر آیلین افتاد. باید زودتر به داخل میرفتند. متین خم شد و زانویش را روی صندلی او گذاشت. کت را از روی شانه اش برداشت و بر سرش انداخت. گفت: “میتوانید خودتان بیایید؟”
سرش را تکان داد و با کمک او از ماشین پیاده شد. باد سردی که به تنش خورد، در عین حال که باعث سرخوشی اش گشت،اما سرمارا هم بیشتر نمود. لنگ لنگان راه رفتن سخت بود و او هیچ وقت فکر نکرده بود که عرض پیاده رو مقابل ساختمان چقدر میتواند طولانی به نظر برسد. تا به داخل راهرو آپارتمان برسند، باران تقریبا خیسشان کرده بود. متین کت را از روی سر او برداشت. موهای پریشانش هنوز صورتش را پهان کرده بود و متین زیر دستش به خوبی متوجه لرزش بدن وی شد. نگاهی به داخل ساختمان انداخت. پله های مارپیچ در جلوی پایش صف کشیده و منتظر بودند. متین گفت: “برای دو نفر دانشجو و یک نفر شاغل این محل زندگی عالیست.”
آیلین در جوابش با پوزخندی گفت: “شانس با ما یار بود. ضمنا ما دو نفر دانشجو و سه نفر شاغل هستیم.”
با تعجب پرسید: “هر سه کار میکنید؟ خیلی خوب است. حالا کدام طبقه باید برویم؟
- دوم.
- خدارا شکر که صاحب پنت هاوس نیستید!
بعد برگشت با تردید نگاهش کرد. پرسید: ” فکر میکنید بتوانید خودتان بیایید؟ میخواهید من شما را ببرم؟”
با دستپاچگی سرش زا به علامت “نه” تکان داد و گفت: “پاهایم هنوز کار میکنند.”
متین میدید که حالش چندان خوب نیست؛ اما باز هم سرسختی میکند. با لبخندی گفت: “خوب پس من فقط کمکتان میکنم.”
- متشکرم.
هنوز چند پله را بالا نرفته بودند که سودابه به همراه دختری بلند قد و موطلایی به پیشوازشان آمدند. دختر جوان با ناراحتی چیزهایی را به زبان ترکی میگفت. متین براساس گفته های سودابه حدس زد که دختر باید نیلوفر باشد. سودابه در ماشین برایش تعریف کرده بود که نیلوفر اهل ترکیه است و نامزد جوانی ایرانی ساکن اینجاست. او تمام تلاشش را میکرد که آرام باشد و ترسش را نشان ندهد. سودابه قبلا داخل ساختمان به او هشدار داده بود که آیلین چقدر به عکس العملی که آنها از خود نشان میدهند، حساس است. تا به آپارتمان برسند، آیلین از پا افتاده بود و متین تقریبا او را بغل کرده و داخل آورده بود. آنقدر خسته بود که هیچ اعتراضی به این امر نکرد. نزدیک ترین مبل را که سر راه بود، نشان داد و گفت: “آقا متین همینجا می نشینم، لطفا مرا همینجا بگذارید.”
اما متین بدون توجه به خواسته او، خیلی محکم گفت: “نخیر. شما مستقیم تشریف میبرید به تخت خودتان.”
بااین حرف او، سودابه پیش دوید و در یکی از اتاقها را باز کرد و او را راهنمایی نمود. لحاف یکی از دو تخت موجود در اتاق را کنار زد و متین او را روی تخت گذاشت. علی رغم میل باطنی اش، باز ناله ای کرد و متین با خندهای گفت: “جزای آدم سرکش و لجباز همین است.”
رو به سودابه کرد و گفت: “و شما هم به عنوان شریک جرم ایشان، اولین وظیفه پرستاریتان را انجام دهید. یک لیوان آب بیاورید تا یک مسکن بخورند. با این هوا و تکان خوردنها، دردشان الان شروع میشود.”
- چشم همین الان.
سودابه با عجله بیرون دوید. به نیلوفر که پایین تخت با نگرانی به او چشم دوخته بود ، گفت: “میتوانید یک بالش برایشان بیاورید؟ نباید شانه شان مستقیم به جایی بخورد.”
- بله الان می آورم.
فارسی را با لهجه شیرینی حرف میزد. تازه به یادش آمد که او ترک است. به آیلین که اخم هایش را از درد در هم کرده بود، گفت: “حواسم نبود او ایرانی نیست.”
- ولی فارسی میداند.
- بله. معلوم است.
- به خاطر ما و پیمان فارسی یاد گرفت.
- بیخود نبود که الکس و نوچه هایش را عصبانی کرده اید. شما در اینجا مجمع خاورمیانه تشکیل داده اید و ظاهرا با غیر از این گروه با کس دیگری در ارتباط نیستید!
- چرا دوستان دیگر هم داریم.
متین کت را از روی شانه او برداشت و کنا گذاشت. پرسید: “بدنتان درد میکند،؛ نه؟”
- سرم… سرم بیشتر درد میکند.
- استراحت کنید بهتر میشوید.
روی زمین زانو زد تاکفشش را از پایش درآورد که او با شرمندگی، پاهای دردناکش را زیر تخت عقب کشید و گفت: “آقا متین خواهش میکنم. شما زحمت نکشید. من خجالت میکشم.”
سر بلند کرد و به چهره رنجورش نگاه کد. با همدردی گفت: “چرا؟ کاری نمیخواهم بکنم. خجالت را کنار بگذارید. شما الان حالتان خوب نیست. باید بخوابید.”
در همان حال دستش را دراز کرد و زیپ چکمه اش را پایین کشید. آیلین ود تقلا کرد هر لنگه کفش را با کمک پای دیگرش، درآورد. نیلوفر با بالشی برگشت. متین خود جایش را درست کرد و بعد از دادن قرصشف او را خواباند. آیلین با آسودگی در جایش دراز کشید و نفسش را بیرون داد. متین دست به کمر زده و به او نگاه میکرد که این جابه جایی تاثیر منفی اش را در وضعیت جسمی اش نشان میداد. گفت: “فراموش کردم به شما بگویم که گروسی فکر میکند یک پزشک دیگر هم باید شما را ببیند.”
او چشم با کرد و با ناراحتی گفت: “دیگر برای چه؟ من حالم خوب است. شما این را گفتید.”
- بله. حالا هم میگویم. اما گروسی به این خاطر نمیگفت که از بابت سلامت تان مطمئن شود. او به خاطر پلیس اینطور میخواست.
سودابه که منظور او را متوجه شده بود، گفت: “میترسند چون شما هم ایرانی هستید، قصد حمایت از الی را داشته باشید؟”
او سرش را تکام داد و گفت: “بله. شما خودتان پیش دکتر مشخصی میروید؟”
سودابه گفت: “هیچ کدام از ما مشکل خاصی نداریم و زیاد مریض نمیشویم که نیاز به یک دکتر دایمی داشته باشیم. با این حال دکتر فرانکلین گاهی که مشکلی پیش بیاید، ما را می پذیرد…”
آیلین با ناراحتی وسط حرف او پرید و گفت: “او نه. نمی خواهم او دست به من بزند.”
سودابه با تعجب گفت: “آخر چرا؟”
- سوی خواهش میکنم… تو که اخلاق من را می دانی؟
- حالا چه وقت…
متین پاد میانی کرد و گفت: “باشد. باهم بحث نکنید. من خودم با یکی صحبت میکنم تا فردا صبح به اینجا بیاید. احتمالا خود گروسی هم می آید. منتظر او هم باشید.”
سودابه با تشکر، سری تکان داد و آیلین با نارضایتی تلاش کرد که نظر خود را با نگاه به سودابه بفهماند؛ اماوفق نشد. متین تقریبا میتوانست علت این نارضایتی را حدس بزند. به همین خاطر به لجازی بین دو دختر نگاه کرد. میخواست پیشنهاد خود را پس بگید؛ اما حسی موذی مانعش شد تا بداند فردا او چهخواهد کرد. به آیلین گفت: “اگر میخواهید زودتر از جایتان بلند شوید، فقط و فقط استراحت کنید.”
به سودابه نیز گفت: “من تا به حال هیچکدام از مریضهایم را اینطوری بهه حال خودشان رها نکرده ام. پس کاری نکنید که پشیمان شوم.”
سودابه لبخندی زد و گفت:”به روی چشم.”
متین نیز به رویش خندید و گفت: “چشمتان بی بلا.”
آیلین با وجود درد، متوجه نگاه و حال خاص سودابه شد. تا به حال ندیده بود سودابه اینطور در برخورد با مردی دست و پایش را گم کند. شلید این فتار برای فردی که تا به حال با او برخوردی نداشته است، کاملا عادی به نظر میرسی؛ اما نه برای کسی که چند سال در کنارش بوده است. مطمئن بود که این سودابه با سودابه همیشگی فرق دارد. متین با تعارف سودابه اتاق را به قصد هال ترک کرد و سودابه نیز همراه او شد. نیلوفر با نگرانی کنار او روی تخت نشست و پرسید: “آیلین حالت خوب است؟”
به زحمت لبخندی زد و گفت: “آره خوبم. خیلی اذیتت کردم نیلوفر. سودی برایم گفت که امروز از کلاسهایت زدی. من را ببخش.”
نیلوفر بوسه ای بر گونه سالمش نشاند و گفت: “عیبی ندارد. مه این است که ت حالت خوب باشد.”
- من خوبم. خوب.
- میخواهی چیزی برایت بیاورم بخوری؟
- نه، خانه متین یک کاسه سوپ خورده ام. الان تنها چیزی که میخواهم خواب است.
- پس بخواب.
- باشد؛ اما قبل از آن،از جمشید که این دو سه روزه خبری نشده است؟
- نه، خدارا شکر. به نظرم هنوز از منچستر برنگشته است.
آیلین از ته دل گفت: “خدارا شکر.”
لحظه ای سکوت کرد و بعد اضافه نمود: “اگر به اینج آمد، درهر شرلیطی فعلا بگویید که منخانه نیستم. نمیخواهم من را با این سر و وضع ببیند.”
نیلوفر سرش را تکان داد و دست او را در میان دستهای گرمش گرفت. آیلین چشمانش را روی هم گذاشت.
|
2 کاربر زیر از FereShteH سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
02-06-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عشق و سرنوشت (قسمت۶)
نیلوفر سرش را تکان داد و دست او را در میان دستهای گرمش گرفت. آیلین چشمانش را روی هم گذاشت.
آپارتمانشان، یک جای هشتاد متری بود که خداوند برایشان از آسمان فرستاده بود. وقتی دوسال پیش نیلوفر گفت که اینجا را دیده است، آیلین باور نمیکرد که چنین جایی با چنین قیمت مناسبی در این شهر وجود خارجی داشته باشد. اما نه تنها وجود داشت، بلکه، یک اتاق خواب و آشپزخانه و یک سرویس بهداشتی و یک حمام کوچک هم داشت. به اضافه یک اتاق دو در سه که به عنوان اتاق بچه یا انباری در نظر گرفته شده بود. آن را پسندیده و اجاره کردند.در نظر داشتند که هر سه تخت را در اتاق خواب بگذارند و از آن مشترک استفاده کنند؛ اما نیلوفر از همان اول اعلام کرد در صورت رضایت انها میخواد تاق کوچکتر را بردارد. هردو از این پیشنهاد استقبال کردند. اینها چیز هایی بود که سودابه برای متین تعریف میکرد. متین نگاهی به دور تادور هال انداخت. یک خانه معمولی؛ با وسایل ساده و معمولی؛ اما با سلیقه دختران شرقی. روی کاناپه با گبه ای خوش نقش پوشانده بودند. در سه گوشه اتاق نیز سهپایه هایی خاتم با رواندازهای پارچه قرار داشت. روی یکی مجسمه گچی و روی دیگری یک گلدان گل و سومی قاب عکسی که عکس هر سه انها را ر خو داشت. یک تلویزیون چهارده و با یک پخش سونی و زیر آن یک ویدئو روی میزی کنار دیوار بود. روی دیوار نقاشی های بدون قاب با رنگهایی گرم و روشن به سبک کوبیسم زینت بخش اتاق بود. سودابه از آشپزخانه سرکی کشید و گفت: “البته باید این را بگویم که وقتی ما اینجا را گرفتیم، نمیشد نگاهش کرد. خودمان نقاشی اش کردیم!”
متین با خنده ای گفت: “پس آینده تان روشن است. میتوانید در زمان بیکاری نقاش ساختمان شوید.”
متوجه گلدان گل شد و کنار آن ایستاد . برگهایش سبز بودند؛ اما گلی نداشت. نمیدانست چه گیاهی است. به خوبی معلوم بود که به آن رسیدگی میشود و مراقبش هستند. صدای سودابه را از کنار در آشپزخانه شنید که گفت: “یاس آیلین است. خودش کاشته و به اینجا رسانده است… به یاد خانه اش. به جانش بسته و نمیگذارد کسی به ان دست بزند.”
- پس به او نگوییدکه من را در حال نوازش برگهایش دیدید.
سودابه خندید و گفت: “از شما دلگیر نمیشود. شما حق بزرگی به گردن ما دارید.گ
او باز با تکان دادن سرش نگذاشت سودابه شروع به تشکر کند. در عوض پرسید: “چندسال است که به اینجا آمده اید؟”
او با نگاه غمگین گفت: “شش سالی میشود.”
- پس به نوعی تازه وارد هستید. بیخود نیست که هنوز بوی ایران را میدهید.
از حرف او سودابه پیراهنش را بویید و با سرخوشی و شیطنت گفت: “من که متوجه نمیشوم. فقط بوی عطری است که همیشه استفاده میکنم.”
- لباستان شاید بوی عطرتان را بدهد؛ اما وجودتان هنوز بوی ایران را دارد. وقتی آیلین خانم گفت که چهارده سال از اقامتش در اینجا میگذرد، باور نکردم کسی بتواند بعد از اینهمه مدت هنوز فارسی را به یاد داشته باشد و حرف بزند.
- فارسی حرف زدن الی زیاد به من مربوط نیست. او اینجا با ایرانیها نشست و برخاست داشته است و از آن مهمتر، با خانواده یکی از اقوامش زندگی کرده است. برای همین فارسی را هنوز خوب میداند.
متین بی اختیار گفت: “با خانواده جمشید، نه؟”
سودابه با تردید نگاهش کرد و سر تکان داد. فکر کرد: “او جمشید را از کجحا میشناسد؟”
ای آدمی نبود که در همان برخوردهای اولیه به کسی درباره گذشته اش چیزی بگوید. متوجه کنجکاوی بیشتر او شد؛ اما به روی خود نیاورد. حتی اگر بر فرض محال خود الی هم چنین چیزی به او گفته باشد، نمیدانست او چه گفته و تا چه حد درباره خودش حرف زده است. پس بهتر دید که مسیر کلامش را کنترل کند. گفت: “شما خودتان هم خوب فارسی صحبت میکنید. شما هم تازه آمده اید؟”
او با تاسف گفت: “نه. من هم در همان حد آیلین خانم اینجا بودم. منتها برخلاف ایشان از زمان بچگی ام نبوده است.”
سودابه متوجه شد که باز حرف به آیلین دارد کشیده میشود؛ بنابراین دیگر ادامه نداد و پرسید: “چای میخورید یا قهوه؟”
متینبه خود آمد. نگاهی به ساعتش کرد و گفت: “متشکرم. چیزی میل ندارم. ترجیح میدهمدر صورت امکان زودتر آن نامه را بگیرم و به دیدن گروسی بروم. نمیخواهم دیروقت مزاحمش بشوم. اینطوری برلی شما هم که روز پر هیجانی را پشت سر گذاشته اید، بهتر است.
سودابه از رفتن او، دلخور شد. با این و جودگفت: “الان برایتان نامه را می آورم.”
به تاق مشترک خودش و آیلین رفت و نیلوفر را همچنان در کنا او دید. پرسید: “خوابید؟”
نلوفر اهسته گفت: “دارد میخوابد.”
سراغ کمد او رفت و با کمی این طرف و آن طرف کردن وسایل، توانست نامه را پیدا کند. بگشت و آن را به دست متین داد . او با تشکریکاپشنش را برداشت و گفت: “حال دوستتان چطور است؟”
- خوابیده .
- پس من نمیتوانم از ایشان خداحافظی کنم. شما از طرف من این کار را بکنید.
- حتما.
- در ضمن تا یادم نرفته. تا چند روز هیچ غذای سنگینی نخورند. فقط غذای سبک. روده شان ضربه خورده است.
- حواسم به آن هم خواهد بود.
متین لحظه ای او را نگاه کرد. یکی دو سالی بزرگتر از آیلن به نظر می آمد. مثل یک خواهر برای او… گفت: “حالا دیگر فهمیدم چرا دوستتان شنا را این قدر دوست دارد… .”
گونه های سودابه گر گرفت و گفت: “نظر لطف شماست.”
متین دست دراز کرد تا در را باز کند که ناگهان سودابه چیزی به خاطرش رسید. صدا زد: “آقای تمیمی؟”
- بله.
- من فراموش کردم چیزی را بپرسم. الی گفت که او را به بیمارستان هم بردید. میخواستم هزینه بیمارستان را بپرسم.
اخم های متین درهم رفت و در را باز کرد. گفت: “اگر از نظر شما کاری بر ای دوستتان کرده ام؛ پس لطفا با این حرفها کارم را بی ارزش نکنید. ممنون میشوم.”
- اما آخر…
- خداحافظ.
- متشکرم… به خاطر همه چیز. در امان خدا.
او پله ها را پایین رفت و سودابه بی اختیار تا زمانی که می توانست او را با نگاهش بدرقه کرد. زمانی که از دیدش خارج شد، در را بست؛ اما به سوی پنجره رو به خیابان کشیده شد. پرده را اندکی کنار زد و او را تماشا کرد که یقه کاپشنش را بالا زده بود و با عجله به سوی ماشینش دوید . او که رفت، آهی از ته دل کشید و به سوی اتاق آیلین رفت. نیلوفر بر او پیش دستی کرد و از اتاق خارج شد. در را پشت سرش بست و گفت: “خوابیده است. بیا،بگذار بخوابد. بیا برایم درست همه چیز را تعریف کن تا بدانم چه شده است؟ چه کرده اند و این مرد که بود؟”
سودابه همراه او به آشپزخانه رفت.
صبح حالش بهتر بود. صبحانه اش را تازه خورده بود که نیلوفر وارد اتاقش شد و گفت: “الی وکیلت با یک خانم آمده اند و میخواهند تو را ببینند.”
باز هول شد. گفت: “صبح به این زودی؟… ممکن است کمکم کنی بنشینم؟”
نیلوفر به کمکش آمد و بعد سراغ آن دو رفت. آقای گروسی همراه زنی مو قرمز و کک مکی وارد اتاقش شد.
-سلام خانم ساجدی. حالتان چطور است؟
-سلام. متشکرم. امروز بهترم.
-بهتر هم خواهید شد. ایشان خانم دکتر نورث هستند. متین ایشان را معرفی کردند تا پرونده پزشکی ات را تایید کنند.
شادی در وجودش دوید. باز از متین متشکر شد. گویا او دل رحمتر از سودابه بوده و نخواسته است با یک پزشک مرد ، او را آزار دهد. به دکتر سلام کرد و او با خوش اخلاقی پاسخش را داد. آقای گروسی گفت: “بهتر است خانم دکتر کارشان را زودتر بکنند. باید به بیمارستان برگردند. ما بعد از رفتن ایشان با هم حرف خواهیم زد.”
-باشد.
-من بیرون منتظر میشوم.
او رفت و دکتر نورث کارش را زود شروع کرد. از همان سر شروع کرد و بعد با احتیاط لباسهایش را کند و او را از نظر ضربه هاو صدمات داخلی معاینه کرد. خودش هم تازه متوجه کبودیهای روی پاها و بدنش شده بود. با دیدن انها گویی دردش بیشتر شده است، رنج میکشید و به زحمت تحمل میکرد تا کار دکتر تمام شود. هر بار که زخمها و صدمات را میدید، بیشتر مصمم میشد که کاری برای اتقام گرفتن از آن دیوانه ها بکند. دکتر کارش را تمام کرد کمکش کرد تا لباسهایش را بپوشد، بعد برخاست و سراغ آقای گروسی رفت. شنید که کنار در به او میگوید: “حق با دکتر بود. من او را بعد از چهار روز معاینه کردهام و به نظرم حتی اگر همان زمان ایشان را میدیدم، این صدمات را بیشتر و شدیدتر تشخیص میدادم. علایم خونریزی داخلی ضعیف هم در او دیده میشود. البته مسئله ای ایجاد نخواهد کرد؛ اما اگر بخواهید میتوانیم نمونه برداری کنیم و این را هم ضمیمه کنیم.”
-فکر میکنم اگر از این بابت هم مطمئن شویم بهتر است.
-باشد من ترتیبش را میدهم.
آقای گروسی بعد از راه انداختن دکتر نورث، سراغ او آمد. برای خودش صندلی گذاشت و گفت: “میخواهم قبل از اینکه صحبتهایمان را شروع کنیم، مسئله ای را مطرح کنم. من درباره دستمزدم با شما صحبتی نکردم. به این خاطر که آشنایی من با شما از طریق متین بوده و از طرف دیگر وقتی برای این کار نبوده است.”
چیزی از درون به او میگفت که علت اینکه او حالا این مطلب را میگوید، دخالت متین در این زمینه است. خودش به او درباره مشکل مالی که احتمالا پیش می آمد، گفته بود. حدسش وقتی درست از آب در آمد که گفت: “متین به من گفت که شما تمایلی ندارید پرونده را جنجالی کنید. به همین دلیل حتی نمیخواهید خانواده تان هم چیزی از این طلب بداند. من این پروژه را نه به خاطر دستمزدم، بلکه بیشتر به خاطر مشکلی که شما به عنوان یک ایرانی با آن رو به رو شده اید، پذیرفتم. شاید به این وسیله بتوانیم شر یک عده مردم آزار بیمار را که مزاحم امثال ما غیر انگلیسیها میشوند، کم کنیم. خانم ساجدی من هم در این کشور دانشجو بوده ام و مشکلات آن ر تحمل کرده ام. بنابراین میدانم شما درگیر چه وضعی شده اید. شما دیروز به پلیس اظهار کردید شاکیان دیگری هم میتوان علیه این دسته پیدا کرد. خوب من و شما قرار میگذاریم اگر چنین شد، مثل همیشه دستمزد من بین آن افراد تقسیم شود؛ بدون اینکه تغییری در آن به خاطر افزایش حجم کار پیش بیاید. در غیر آن، یعنی اگر تنها باشید،این هزینه را در توان یک دانشجو در نظر میگیریم. خوب چه میگویید؟”
این بهترین پیشنهاد بود. چه میتوانست بگوید؟ با او موافقت کرد و او نیز با لبخندی، پوشه ای باز کرد و سئوالاتش را شروع کرد. از همان اولین مزاحمتها تا روزی که از دست انها کتک خورد.
دو روز بعد، داشت روی آخرین یادداشتهایش کار میکرد که سودابه ضربه ای به در زد و گفت: “الی، مهمان داریم.”
با تعجب سرش را بلند کرد. یک لحظه دلش فرو ریخت. پرسید: “جمشید؟”
او با شادی گفت: “جمشید کیه؟ آقای تمیمی است.”
اخم هایش باز شد و لبخندی بر لبانش نشست. اهسته پرسید: “کی آمد که من متوجه نشدم؟”
-همین الان. بس که سرت را در آن کتابها میکنی نمیفهمی دور و برت چه خبر است. سراغت را گرفت. بگویم اینجا بیاید؟
-نه. باید لباسم را عوض کنم.
-صبر کن برایت لباس بیاورم.
پیراهن ابی پشمی را به دستش داد و پرسید: “میخواهی کمکت کنم؟”
-نه، بگذار خودم ببینم میتوانم، یا نه؟
-پس اگر لازم شد، صدایم کن.
روز گذشته با اصرار زیاد، حمام رفته بود. سودابه کمکش کرده و موهایش را شسته بود. لذتی را که از نشستن درون وان برد، گویی اولین بار بود که تجربه میکرد. گرچه برایش دور نگه داشتن زخم های شانه و صورت و سرش، کار سختی بود. لباس را با تقلای زیاد عوض کرد. حالا کم کم داشت یاد میگرفت که خودش کار هایش را بکند و باعث زحمت بچه ها نشود. تا اینجا را خدا با او یار بود و همه چیز مطابق خواسته اش داشت پیش میرفت. در آیینه نگاهی به خود انداخت. موهایش همچنان پریشان بود؛ اما نمیتوانست انها را ببندد. در همان لحظه دوباره صدای در زدن سودابه بلند شد که خیلی سنگین و مودب گفت: “الی؟”
موهایش را رها کرد و گفت: “بیا تو سودی.”
در باز شد و سودابه نمایان گشت. به او نگاه کرد که روی تخت با کلافگی نشسته است. پرسید: “چی شد؟”
-بیا موهایم را برایم جمع کن.
سودابه موهایش را با یکی از حریر هایش بست. هنوز هم نمی توانست از کش و گیره برای نگه داشتن موهایش استفاده کند. سرش با کوچکترین فشاری در میگرفت. سودابه کتابهایی را که او روی تخت و میز کنار دستش ریخته بود، جمع کرد و پرسید: “تمام شد. بگویم بیاید؟”
-نه. بیا کمکم کن خودم بیایم.
او با حرص گفت : “کجا؟”
-میخواهم بیایم هال.
-بیخود…
صدای متین کلام او را قطع کرد که گفت: “خانمهای عزیز لطفا دعوا نکنید… اجازه هست؟”
با تعجب و دستپاچگی به سوی در اتاق برگشت و تزه متوجه شد که در نیمه باز است. متین به در ضربه ای زد و دوباره گفت: “اجازه هست؟”
-بفرمایید.
متین با لبخندی در آستانه در ظاهر شد.
-سلام.
او نیز لبخندی به رویش زد گفت: “سلام. بفرمایید.”
شلوار جین سورمه ای با پلیوری همرنگ آن به تن داشت. موهای واکس خورده اش میدرخشید و چند تار مو در کنار شقیقه هایش پایین افتاده بود. مثل دفعه پیش برازنده و متب به نظر میرسید. با همان لبخند که به چهه اش جذابیتی دوست داشتنی بخشیده بود. پیش آمد و روی تخت سودابه نشست. پرسید: “حالتان چطور است؟ به نظر بهتر میرسید.”
-بله به لطف شما و بچه ها، خوبم.
-حق با شماست. پرستاری دوستانتان خیلی خوب است. خوب رو به راهتان کرده اند.
سوابه خندید و تشکر کرد. رفت تا چیزی برای پذیرایی بیاورد. آیلین باز متوجه تغییر حال سودابه شد. حالادیگر مطمئن بود چیزی دارد اتفاق می افتد. نگاهش را از در به سوی متین برگداند و ناگهان مچ او ر در هنگام تماشای خود گرفت. اما متین خود را نباخت. با خونسردی نگاهش ر از چهره او به سوی میز کنار دستش برگرداند. آیلین گفت: “ببخشید که اینجا کمی به هم ریخته است. داشتم مطالعه میکردم. به همین دلیل دور و بر خودم را شلوغ کرده ام.”
-اتاق دانشجویی است. عیبی ندارد. اما بگویید ببینم آندر حالتانخوب شده که بخواهید به خودتان سختی بدهید؟
-سختی در کار نیست. زیاد از خوم کار نمیکشم. گرچه این وضعیت، تمام کارها و برنامه های من را به هم ریخت. یک هفته است که از کار و زندگی افتاده ام. کارهای دانشگاهم را سندی و جک گردن گرفته اند و پیتر هم در مغازه دست تنها مانده و غرغرش به هوا رفته است.
متین از جایش برخاست و به سوی او آمد. گفت: “به نظر میرسد شما خودتان بیشتر از اها غر میزنید! بهتر است تحمل کنید. باز خوب میشوی و کارهایتان را دنبال میکنید. میتوانم نگاهی به صورتتان بیندازم؟”
-آه بله، حتما. متشکر هم میشوم.
با کمک میز صاف نشست و متین با دقت، چشمش را معاینه کرد. گفت: “چرا پانسمان پیشانی تان را برداشته اید.”
-دیشب به خاطرشستن موهایم مجبور شدم آن را بردارم.
-به آب که نزدید؟
-نه. مراقب بودم.
-بهتر است فعلا چند روز دیگر پانسمانش را نگه دارید. این طوری بهتر است.
سرش را تکان دادو گفت: “شانهتان را چه کار کردید؟ هنوز بخیه اش را دارد؟”
آیلین خندید و گفت: “به قولم وفاداربودم.”
او نیز لبخندی زد وبرخاست و دوباره سرجایش برگشت. به نظر آیلین رسید او کمی هیجان زده است. گفت: “به خاطر فرستادن دکتر نورث هم باید از شما تشکر کنم. همین طور به خاطر اینکه با آقای گروسی درباره مشکلم صحبت کرده بودید. شما مشکا گشای من شدید. مرسی”
-خواهش میکنم. کار مهمی نبود. مثل اینکه اوضاع شکایتتان هم خوب پیش میرود. از گروسی شنیدم که نفر چهارم هم دستگیر شده است و با چند نفر از کسانی که از انها شاکی بودند، صحبت کرده است. امیدوار است بتواند رضایت یکی برای شکایت به دست بیاورد.
-بله و شما درست میگفتید، آقای گروسی وکیل ماهری هستند. ایشان خوب کارها را پیش میبرند. شما ایشان را از نزدیک میشناسید؟
-بله مدتی است که به عنوان پزشک خانوادگی برایشان کار میکنم.
-او توانسته تا اینجا، کارها را بی سر و صدا پیش ببرد. من امیدوارم بقیه کارها هم آرامپیش برود.
سودابه ه واد اتاق شده بود، سینی چای و بیسکویت را روی میز گذاشت و گفت: “همه چیز درست خواهد شد. کم به این مسئله فکر کن. باور کن اینقدر که تو نگران این مسئله هستی ، ان وحشیها نیستند.”
-انها هم اگر هزار جور مدل بازجو داشتند، حتما نگرانمیشدند و حتی میترسیدند.
-توخودت اوضاع را سخت میگیری. هیچ کس نمیتواند تو را بازجویی کند.
-سودابه تو هم؟ تو دیگر چرا؟ تو که میدانی وضع من چطور است.
-بله میدانم؛ اما این را هنوز هم میگویم که اگر بخواهی، میتوانی اوضاع را عوض کنی.
-بله؛ ولی من هم قبلا به تو گفتم که نمیخواهم پشت پا به همه چیز بزنم. بد یا خوب من به انها مدیون هستم.
-چه دینی؟ دین را تا کی میخواهی ادا کنی؟ چند بر میخواهی ادا کنی؟ مگر همین که خودت را کنار کشیده ای، به نوعی ادای دین نیست؟
-چرا؛ اما اگر این ماجرای شکایت جدی شود، لطمه بزرگی به او میخورد.
-قرار نیست که از آسمان هفتم سقوط کند. برای او خیلی هم خوب خواهد شد که از این پیله مزخرف خودش را نجا بدهد. او با اینهمه سخت گیری، زندگی را برای خودش و تو جهنم کرده است.
-به خاطر خودم بود. او خودش را در قبال آقا جون مسوول میداند.
-خوب بداند. مگر من میگویم نداند. اتفاقا خوب است که احساس مسئولیت در قبال تو بکند؛ اما اینطور تو را آزار ندهد.
آهی کشید و گفت: “درست میشود.فقط باید این ماجرا به نحوی بیصدا فیصله پیدا کند. آن طور راحت نر کارها پیش خواهد رفت. من بهتر میتوانم جوابش را بدهم.”
-الان هم اگر پایش بیفتد جوابش را میتوانی بدهی.
-بله میتوانم؛ اما نمیخواهم…
سودابه با حرص خودش را روی تخت او کوبید و گفت: “به جهنم، نخواه! حقت است که بکشی. از پس تو همان جمشید برمی آ؟ید و از پس او خودت!”
آیلین خندید و گفت: گبه جای حرص خوردن برایم دعا کن… بلند شو تلفن را جواب بده.”
او برخاست و گفت: “دعا خواهم کرد؛اما برای عاقل شدن تو!”
او رفت و آیلین باز خندید. صدای متین او را به خود آورد. وجود او را فراموش کرده بود. متین گفت: “به نظر نمیرسید سودابه خانم اینقدر زود عصبانی شود.”
-اتفاقا از ان نوع ادمهایی است که زود هیجانزده میشود… با اینهمه دوستش دارم.
متینبا احتیاط پرسید: “میتوانم بپرسم چرا این قدر از بزرگ شدن این قضیه گریزان هستید؟”
با تاسف سرش را تکان داد و سکوت کرد. اما بعد زمزمه کرد: “داستانش طولانی است. خواهد گذشت.”
دوباره ساکت شد. سکوتش زیاد طول نکشید. سودابه با پریشانی برگشت و گفت: “الی قسم میخورم جمشید جن است. تا اسمش را می آوری، پیدایش میشود.”
متین به خوبی دید که رنگ از روی دختر جوان پرید و چطور جا خورد. آیلین پرسید: “جمشید؟”
سودابه سرش را تکان داد و گفت: “پشت تلفن منتظرت است.”
-تلفن؟
دلش به شور افتاد و قلبش به شدت تپید. متین با کنجکاوی و نگرانی پرسید: “حالتان خوب است آیلین خانم؟”
آیلین به سوی متین برگشت. در حضور او باید خود را جمع و جور میکرد. نباید این قدر ضعف نشان میداد. سرش را تکان داد و گفت: “بله، خوبم. همه اینها تقصی این سودابه است که این قدر حرف میزند و ذهن من را مسموم میکند.”
سودابه با نگرانی که در چهره اش نمایان بود، به سویش رفت و کمک کرد تا از جایش بلند شود. آیلین به این فکر میکرد که تا دوسال پیش خیلی راحت با جمشید صحبت میکرد و هرگز به چنین حالی نیفتاده بود؛ اما حالا…
متین متوجه سودابه بود که حواسش گاه از صحبتهای خودشان به سمت هال معطوف میشد. او ه نگران بود. به شدت کنجکاو بود که درباره جمشید بیشتر و بیشتر بداند. او کم و بیش صحبتهای دو دختر را در خانه خودش شنیده بود. هر بار که انها را میدید این حس موذی کنجکاوی در او بیشتر میشد. حتی حاضر بود در ازای دانستن ، چیزی هم بدهد و بداند که جمشید کیست و چه ارتباطی با آیلین دارد. تقریبا خودش یک حدسهایی زده بود؛ اما باید تایید میشد. برای گرفتن این تایید نمیتوانست یکدفع وارد کار ود. پرید: “آیلین خانم نگران غرغر های پیتر بود. او کیست؟”
-یک کتابفروش اطراف دانشگاه.
-برای او کار میکند؟
-بله. سالهاست که با او کار میکند.
-خانواده اش او را حمایت میکنند؟
سودابه با تعجب نگاهش کرد و گفت: “بله؛ چطور مگر؟”
-هیچی، آخر به نظر میرسد ایشان خیلی خود اتکا هستند.
سودابه خندید و گفت: “زندگی در اینجا انسان را خود اتکا میکند. خانواده اش همیشه حمایتش کرده اند؛ چه از نظر مالی و چه از نظر معنوی. خود آیلین دوست دارد این طور زندگی کند.”
-روحیه خاصی دارند.
سودابه با حالتی افتخار آمیز گفت: “او فوق العاده است. در هر شرایطی میتوان روی ا حساب باز کرد. از هیچ کاری برای کسی فرو گذار نیست. با بیشتر بچه های ایرانی از همین طریق آشنا شده است. او یک متعصب دو آتیشه است که از بودن در کنارش احساس لذت میکنم. البته این را هیچ وقت به رویش نیاورده ام؛ چون اگر بداند کارهایش را تایید میکنم، دیگر نمیتوانم او را کنترل کنم.”
متین خنید و گفت: “بی انصای نکنید. او شما را خیلی دوست دارد. اگر بداند که شما به کارهایش افتخار میکنید، بهتر کار خواهد کرد.”
-نتیجه عدم حمایت خودم را هنوز هم دارم میبینم.نمیخواهم بدتر از این او راببینم. ما فقط همدیگر را داریم. زندگی به تنهایی در اینجا سخت است. مخصوصا برای او. او دارد امتحان پس میدهد. نباید یکباره خودش را وسطمیدان تنها حس کند. اگر یک لحظه حواسش پرت شود، گلادیاتور های دیگر مثل گرگ او را تکه پاره میکنند.
متین با تعجب گفت: “از پیروان توماس مور هستید؟”
سودابه متعجب پرسید: “کی؟”
-مور. نظریه اش این است که انسان گرگ است.
سودابه پوزخندی زد و گفت: “آه بله. مهم نیست نظریه چه کسی است. اما این حقیقت است و حتی اگر کسی هم تا به حال درباره درستی اش شک دارد،؛ آدمی به بیسوادی من هم میتواند آن را برایش ثابت کند.”
متین با افسوس سرش را تکانم داد و گ۵فت: “بله. گاهی ما آدما واقعا گرگ میشویم. با شما موافقم؛ اما سعی میکنم به آن کمتر فکر کنم. ممکن است از زندگی سیر شوم.”
سودابه هم به تلخی خندید و او پرسید: “شما دانشگاه را تمام کردید؟”
سودابه با خجالت خندید و گفت: “دانشگاه؟ نه من دیپلمم را هم نگرفتم.”
-جدا؟ چرا؟
او شانه بالا انداخت و گفت: “از سشر بچگی!”
-چرا الان نمی خوانید؟
-نمیدانم . شاید این کار را کردم…
لحظه ای غم بر چهره اش نشست و به فکر فرو رفت. وقتی به خود آمد، در نگاهش غصه ای بزرگ، به خوبی نمایان بود. گرچه لبش میخندید. دوباره شانه بالا انداخت و گفت: “نمیدانم.”
سیبی برداشت و بدون اینه قصد خوردن داشته باشد، آن را بویید. متین پرسید: “چرا ایران را رتک کردید؟”
باز پوزخندی زد و گفت: “باز هم بچگی!”
متین با خنده ای گفت: “حتما اگر بپرسم چرا برنمیگردید هم میگویید از سر بچگی؟”
سودابه هم با او خندد و گفت: “راستش را بخواهید بله!”
-پس امیدوارم زودتر بزرگ شوید!
سودابه سر تکان داد و گفت: “متشکرم؛ اما فکر نمیکنم به این زودی ها بزرگ شوم.”
-خدارا چه دیدی. شاید یکدفعه دچار بلوغ شدید!… برای اقامت مشکلی ندارید؟
-خوشبختانه یا بدبختانه نه. یک نامرد کارم را درست کرد که مشکلی از نظر اقامت نداشته باشم.
تقریبا حدس زد او چطور کار اقامتش را درست کرده اند؛ بیش از آن نخواست فضولی کند. تنها به گفتن این بسنده کرد که: “خدارا شکر. اقامت مهم ترین و بزرگترین مشکل است. اگر آن حل شود، بقیه چیزها هم به نوعی درست میشود.”
سودابه فقط سرش را تکان داد و نگاهش به سیبی که دردست داشت، دوخت. متین نگاهش کرد. روی هم رفته چهره جذابی داشت. هرسه دختر خوش قیافه بودند. از آن چهره هایی که هر مرد ایرانی به داشتن زنان ایانی چون آنها در مقابل دیگران به خود افتخار میکرد. جالب این بود که ار خودشان لب باز نمیکردند، متوجه آنچه در زندگی شان میگذشت، نمیشدی. وضع زندگی و رفتارشان در ذهن هر بیننده ای، انها را افرادی موفق و خوش شانس معرفی میکرد که بدون دغدغه خاطر از زندگی لذت میبرند. تا اینجا که فقط دوبار انا را دیده بود، متوجه مشکلات دو نفر از انها شده بود. به این فکر میکرد که چه بسا نیلوفر هم یکی مثل این دونفر باشد. ظاهر او هم نشان از خوشبختی داشت؛ اما خوشبختی ظاهری با انچه در واقعیت میتواند وجودداشته باشد، از زمین تا آسمان فرق دارد. در دل دعا کرد که نیلوفر دیگر شانس آورده باشد.
|
کاربران زیر از FereShteH به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
02-06-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عشق و سرنوشت “قسمت۷″
آیلین با معذرت خواهی برگشت. متن به خوبی متوجه شد این آیلین با آیلینی که اتاق را ترک کرده بود، فرق دارد. هنوز هم رنگ به چهره نداشت و نگاهش سرد و خاموش به نظر می رسید. دوباره همان سوال تکراری در ذهن متین جان گرفت. “جمشیدکیست؟”
سوداه با نگرانی پرسید: “خب؟”
آیلین فقط سرش را تکان داد و گفت: “همه چیز مرتب است.”
سودابه آهی از سر آسودگی کشید و گفت: “خوب حالا چرا ماتم گرفتی؟”
-چیزی نیست. خوبم.
هر سه ساکت شدند. گویی چیزی نا مانوس بر فضا حاکم شد. دقایقی به همین منوال گذشت؛ متین که این وضع را دوست نداشت. گفتع: “ناراحت نباشید. خدا بزرگ است. باز میتوانید مقداری از دوستان و اطرافیانتان پول قرض بگیرید و سرمایه ای درست کنید. من خودم هم حاضرم مقداری به شما قرض بدهم.”
دخترها متعجب و سردرگم به سویش برگشتند. آیلین پرسید: “ببخشید، متوجه منظورتان نشدم. برای چه کاری پول قرض بگیریم؟”
او خیلی جدی گفت: “برای اینکه دوباره کشتیهاتون را پر از جنس و راهی دریا کنید. مگر تماس برای دادن این خبر نبود که کشتی قبلی تان در دریا غرق شده؟ ضررش چقدر بود؟”
آیلین همانطور با بهت نگاهش میکرد؛ اما سودابه ناگهان خندید و گفت: “فاقد بیمه نامه بود.”
-آدمی که فکر روزگار بدبیاریی را نکند، همان بهتر که کشتی هایش غرق شود.
آیلین تازه متوجه منظور او شد. او هم خنده کوتاهی کرد و گفت: “بس کنید. من جدا دنبال غرق کشتی ها رفتم.”
-خوب مگر هنوز کشتی هایتان غرق نشده اند؟ قیافه تان که این طو نشان میدهد.
-نه هنوز نه. فعلا به گل نشسته اند.
-خوب باید خدا را شکر کنید. شاید بتوان برایش کاری کرد. تا زمانی که کنار تایتانیک نرفته است، میتوان برایش کاری کرد. تازه آن زمان هم تمام درها به رویتان بسته نیست. قول میدهم میشود آن زمان هم به نوعی جنسها را بیرون کشید و نگذاشت نابود شود.
آیلین با لبخندی از سر تشکر نگاهش کرد. متین با همه فرق میکرد. نگاه او نیز پر از شیطنت و خنده بود. آیلین گفت: “میدانید، شما من را یاد خواهرم می اندازید. او هم مثل شما خوب بلد است چطور همه چیز را در اطراف خود مرتب کند.”
-پس باید با هم دیداری داشته باشیم. کجا هستند؟
-ایران.
اخمهای او با ناراحتی تصنعی درهم رفت و گفت: “حیف شد… چطور است دعوتشان کنیم اینجا بیایند؟”
-اتفاقا خوشحال هم میشود. خوب میداند چطور اجازه خروجش را از ایران بگیرد. او یک شورشی است و تا به خواسته اش نرسد، دست از تلاش برنمیدارد.
-به اندازه شما پشتکار دارد؟!
آیلین خندید و گفت: “تا سه سال پیش که او را دیدم، خوب بود. حالا هم از پشت تلفن و نامه هایش به نظر میرسد موفق تر از من باشد.”
-آه نه. شما را به خدا به این جزیره کوچک رحم کنید. میترسم اگر ایشان بیایند، خود این انگلیسیها را از مملکتشان بیرون بیندازید!
-بعید هم نیست؛ چون جوانتر از من است و سری پرشور و شر دارد.
متین سرش را تکان داد و با خنده گفت: “واویلا…”
از کار او سودابه و آیلین به خنده افتادند. صحبت از ایران، خوب توانست جو سلطه گر را ازبین ببرد و تا ساعتی اصلا کسی به یاد تلفن کذایی نیفتاد؛ اما وقتی متین رفت تا دستش را که به خاطر میوه خوردن کثیف شده بود، بشوید، شنید که سودابه از آیلین میپرسید: “به جمشید چیزی نگفتی؟”
صدای گرفته آیلین پاسخ داد: “نه… تا اوضاع آرام است، همین طور باشد بهتر است. تا جایی که میتوانک، میخواهم صبر کنم.”
-اگر بفهمد، غوغا میکند.
-میدانم؛ اما نمیتوانم خودم هم به استقبال ماجرا بروم. دلم میگوید صبر کنم. شاد از جایی کار درست شود.
-من در کار تو مانده ام. وقتی می آیم برایت دعا کنم؛ در میمانم که برای زیاد شدن شاهد های ماجرا دعا کنم یا برای بی سر و صدا تمام شدن آن. اگر شاهد و شاکی زیاد باشد، بی سرو صدا تمام نخواهد شد و اگر قضیه آرام تمام شود، نباید شاکی دیگری غیر از تو وجود داشته باشد، تا آن را به صورت یک زد و خورد معمولی تمام کنند. خودت هم نمیدانی که چه میخواهی.
-چرا، میدانم. میخواهم همه چیز زودتر تمام شود و من به ایران بروم. دیگر نمیتوانم اینجا را تحمل کنم.
سودابه با مهربانی گفت: “میخواهی کریسمس بروی؟”
-نه، تا عید زیاد باقی نمانده. تازه این همه کار در دانشگاه دارم. نمیتوانم انها را رها کنم.
-میخواهی یک مدت جایی برویم؟
-نه، ممنونم که به فکرم هستی؛ اما اگر اینجا بمانم، بهتر است.
-هر جور خودت صلاح میدانی.
سودابه ضفهای میوه را داشت جمع میکرد که متین به تاق برگشت. آیلین روی تخت با حالتی متفکر نشسته بود. سودابه با بشقابها تاق را ترک کرد و متین بدون اینکهبنشیند، به دیوار تکیه زد. آیلین به او نگاه کرد که برخلاف دقایق پیش، چهره اش جدی مینمود. گفت: “چرا نمی نشینید؟”
-متشکرم . میخواهم بروم.
-به این زودی؟ برای ناهار پیش ما نمی مانید؟
-نه متشکرم. باید بروم.
- باز هم می آیید؟
نگاه متین دوباره گرمی گرفت و با لبخند گفت: “بازهم بیایم؟”
-نمیدانم. فکر میکنید باز هم احتیاجی به مراقبت پزشکی دارم یا نه؟ البته فکر میکنم حالا آنقدر حالم خوب شده که خودم پیش دکتر نورث بروم. آن وقت زحمتی هم برای شما نخواهم داشت.”
تیر متین این بار به سنگ خورد. آیلین چنان بی غل و غش این حرف را زد که او را پشیمان کرد. گفت: “بله. حالتان خوب شده است. نگران نباشید. این بار باید برای کشیدن بخیه ها به دکتر مراجعه کنید.”
- متشکرم که از روز تعطیلتان به خاطر من زدید. ما خوشحال میشویم از این به بعد هم شما را ببینیم. شما دوستخوبی هستید.
او فقط سرش را تکان داد. لحظه ای تال کرد و بالاخره سوالی را که در ذهنش داشت، پرسید: “جمشید نامزدتان است؟”
آیلین جا خورد. انتظار این سوال را نداشت. اما بعد فکر کرد آن روز زیاد درباره او صحبت کرده اند. تعجبی ندارد که او چنین چیزی بپرسد. سر به زیر انداخت و چیزی نگفت؛ چون چیزی برای گفتن نداشت. نمیخواست حالا درباره اش حرفی بزند. نمیخواست خشمگین شود. متین وقتی سکوت طولانی او را دید، خود را از دیوار کند. با سرفه ای لرزش صدایش را گرفت و گفت: “به خاطر امروز متشکرم. خداحافظ.”
آیلین حتی نتوانست از جایش بلند شود و او را بدرقه کند. همانجا در اتاقش ماند.میخواست تنها باشد. صدای خداحافظی او را از سودابه می شنید. با رفتن او، سودابه به اتاق برگشت. دید که او به باشها تکیه داده است و به نقطه ای بیرون از پنجره نگاه میکند. چنین حالی را در او میشناخت. در را بست و او را تنها گذاشت. میدانست که او به فکر کردن نیاز دارد.
صدای زنگ در، سودابه را وحشت زده از جا کند . با نگاه به نیلوفر گفت: “من باز میکنم.”
از چشمی در نگاهی به راهرو انداخت. لازم به اعصاب خرد کردن نبود. غریبه و مزاحم نبود. اما از دیدن متین پشت در، دلش لرزید. خون به صورتش دوید و قلبش به سرعت به قفسه سینه اش کوبید. دست دراز کرد در را باز کند که صدای فریادی از اتاق خواب او راغ از رویا بیرون کشید. لحظه ای از ذهنش گذشت که در را باز نکند؛ اما دلش طاقت نیاورد. چند دقیقه و چند کلمه هم غنیمت بود. در را باز کرد و متین با لبخندی به رویش سلام کرد. دسته گل زیبایی در دستش بود. همانطور جذاب و دوست داشتنی. پالتویی که آن شب بر دوش آیلین انداخته بود، به تن داشت. سلامش را پاسخ گفت. متین با نوعی بیقراری گفت: “حالتان چطور است سودابه خانم؟”
-خوبم، متشکرم. شما چطورید؟
-با دیدن شما بهتر شدم.
منتظر شد تا او کنار برود و وارد خانه شود؛ اما او گویی چنین قصدی نداشت. با دقت نگاهش کرد و تازه متوجه پریشانی هویدا در چهره او گشت. سراسیمه به نظر میرسید. دلش به شور افتاد. پرسید: “حالتان خوب است؟ چیزی شده سودابه خانم؟”
-نه، نه. من خوبم. چیز مهمی هم اتفاق نیفتاده است.
-پس چرا این قدر آشفته هستید؟
-نه، همه چیز مرتب است…
هنوز حرف او تمام نشده بود که صدای بلند آیلین را از داخل اتاق شنید که به کسی به انگلیسی میگفت: “تمام این حرفها بیهوده است. خواهش میکنم جمشید. این کار تو هیچ کمکی به م نمیکند.”
صدای مردی در جواب او اندکی بالا رفت و شنید که گفت: “به تو شاید کمکی نکند؛ اما به من کمک خواهد کرد. من از اول هم اشتباه کردم. نباید به حرف تو گوش میدادم. تو از اعتماد من سوء استفاده کردی. به خداوندی خدا، اگر میدانستم قرار است اینطور شود، تو را با اولین هواپیما پیش خانواده ات میفرستادم…”
-که چه بشود؟ همه چیز همانطور که تو میخواهی پیش…
سودابه مانع گوش دادن بیشتر او شد و گفت: “آقای تمیمی متاسفم؛ اما بهتر است شما از اینجا بروید.”
با نگرانی پرسید: “این صدای جمشید است، نه؟”
سودابه فقط سر تکان داد و منتظر ماند تا او برود. میخواست تا جمشید از اتاق بیرون نیامده است، او برود. متین دوباره پرسید: “به من راستش را بگویید سودابه خانم. شاید کمکی از دستم بربیاید. اتفاقی افتاده است؟”
این بار صداها از داخل اتاق بلندتر شد وسودابه ملتمسانه گفت: “هنوز نه، اتفاقی نیفتاده است؛ اما اگر شما نروید، بعید نیست که بیفتد. خواهش میکنم آقای تمیمی . باور کنید با رفتنتان به ما کمک میکنید.”
نگاهش را زا داخل خانه به نگاه هراسان او برگرداند و لحظه ای مردد برجایش ماند. میترسید کارشان در آن اتاق به جاهای باریک تر بکشد. در این صورت “او” به تنهایی چه خواهد کرد؟ ولی سودابه که در را گرفته بود، نه تنها مانع ورودش میشد، بلکه از او میخواست همانجا را نیز ترک کند.، به او میفهماند که نباید اصراری برای دخالت بیشتر داشته باشد. دسته گل را به دست سودابه داد و گفت: “باشد، من میروم. آمده بودن حال دوستتان را بپرسم. امیدوارم بهتر شده باشد.”
سودابه با چشمانی که میرفت با اشک بیشتر بدرخشد، گل را از او گرفت و گفت: “اگر جمشید بگذارد، خوب خواهد شد. مرسی از اینکه آمدید. من به آیلین خواهم گفت. خداحافظ.”
متین زیر لب خداحافظی گفت و با نگاه دیگری به داخل خانه، از آنجا دور شد. در حالی کهاز خود میپرسید: “آیا قحطی مرد یا نامزد و شوهر آمده است؟!”
سودابه در را با عجله پشت سر او بست وهمانجا لحظه ای ایستاد و بعد با عجله مثل دفعه پیش پشت پنجر ه دوید و رفتن او را تماشا کرد . ماشین او در خیابان لحظه به لحظه بیشتر از نظر ناپدید میشد و سرانجام کاملا” محو شد . دسته گل او را در اغوشش گرفت . صدای فریاد جمشید لحظه به لحظه داشت بالا و بالاتر میرفت و الی که در تلاش برای پایین نگه داشتن صدایش بود، با او مقابله میکرد . دلش به حال ایلین می سوخت . ای کاش می توانست در اتاق را باز کند و خودش به جای الی یک جواب دندان شکن به جمشید بدهد و بعد او را از خانه بیرون بیندازد ؛اما نمی توانست . الی با حرفها و رفتارش این را به طور غیر مستقیم نشان داده بود که علاقه ای به دخالت کسی در این مسئله ندارد. نیلوفر برخاست و پالتویش را به تن کرد. سودابه پرسید: “کجا میروی؟”
-جایی که مجبور به شنیدن این همه سر و صدا نباشم… کافه ژیلبرت.
-الان؟
-دیروقت نیست. تا نیم ساعت دیگر بر میگردم. اگر تا آن زمان نرفته بود، لطفا او را پرت کن بیرون. حوصله اش را بیشتر از این ندارم.
معلوم بود او هم همان فکری را در سر دارد که در ذهن سودابه داشت جاهن میگرفت و به خاطر فرار از این فکر بیرون میرفت. روزهای پر آرامش سپری شده بود و طوفان اصلی از راه رسیده بود. آنچه که الی را میترساند، بر سرش آمده بود و دیگر کسی از عهده کنترل امور بر نمی آمد. الی تمام سعی اش را برای از سرگذراندن این اوضاع داشت به کار میبرد.
اوضاع یکدفعه به هم ریخته و آرامش قبل از طوفان به سرعت از بین رفته بود. وقتی چند روز پیش آیلین با حمایت آقای گروسی به دانشگاه رفت، فکر نمیکرد که چنین عاقبتی در انتظارش باشد. هنوز آن قدرها حالش خوب نشده بود. سر و صورتش کبود و زخمی بود؛ ولی میتوانست روی پا بایستد. همین قدر برایش کافی بود تا برای جبران این همه دوری از دانشگاه و پیش برد کارهایش پیشنهاد بازگشت به دانشگاه را به دختر ها و آقای گروسی بدهد. سودابه چون اسپند روی آتش جهیده بود که: “نمیمیری اگر چند روز دیگر تحمل کنی و بعد از خوب شدن برگردی. در ضمن تا زمانی که دادگاه و پلیس این ماجرا را تمام نکرده اند، تو در دانشگاه امنیت نداری.”
نیلوفرهم نظر سودابه را تایید کرده بود؛ اما آقای گروسی با لبخندی از این امر استقبال کرده و گفته بود: “اتفاقا برای بعد خیلی خوب است. همین قدر دوستانت تو را ببینند و بدانند که انها چه بلایی سرت آورده اند، باعث تغییر دیدشان نسبت به تو خواهد شد. اما نباید خطر کنی. فقط به اندازه یک سرکشی.”
رفت و نتیجه اش این شد که خبر رفتن او به دانشگاه بین بچه های خارجی و دوستانش پخش شد. وقتی برای احوال پرسی و آرزوی سلامتی به دیدنش آمدند، اوضاع همانطور که آقای گروسی میخوات، برگشت. چند نفری که آقای گروسی قبلا با انها صحبت کرده و حاضر به شکایت نشده بودند، طی دو روز بعد، خودشان پیش آقای گروسی رفتن و اعلام کردند که میخواهند شکایت کنند. آقای گروسی این خبر را با خوشحالی به او داد؛ اما فردای همان وز تایمز،چون شکارچی، این ماجرا را صید کرد و چون میدانست این امر چه وقایعی در پیش خواهد داشت، آن را با تیتر بزرگ چاپ نمود. آیلین باورش نمیشد. وقتی سودابه روزنامه را روی میز گذاشت نفس آیلین در سینه، بند آمد. به آقای گروسی زنگ زد و او با نهایت تاسف اعلام کرد که قضیه شکایت از طریق دوستان دانشگاهی او لو رفته است. همان بچه هایی که تصمیم به شکایت گرفته بودند. سودابه با ناراحتی به او گفت: “از این به بعد بهانه تو هستی.”
آن روز متوجه منظورش نشد؛ اما با گذشت روز ها بیشتر و بهتر معنای ان را درک کرد. دانشجویان خارجی دانشگاه، ایرانی و غیر ایرانی یکدفعه چون آتشفشانی که مدتها در درون گداخته و فعال شده باشد، فوران کردند. شکایت یکنفره او از آزار و اذیت چها نفر ، تبدیل به یک شکایت بیست و یک نفره علیه سی و چهار نفر گردید. که همگی با مدارکی که در دست داشتند میتوانستند صحت ادعای خودشان را ثابت کنند. آقای گروسی پیشنهاد همکاری مایکل هاروی ، یکی از وکلای معروف انگلیسی را برای دفاع از این پرونده پذیرفت و هر دو با هم کار ا پیش بردند. به نظر میرسید همه در این میان به نوعی برنده هستند، جز آیلین که به جای حمایت شدن تحت فشار قرار گرفت. از یک طرف جمشید که هنوز عرق سفر منچستر بر تنش خشک نشده بود، آن روز بر سرش آوار شد و از طرف دیگر اوضاع پیرامونش.
روز بعد، با وجود خستگی ناشی از کار در بیمارستان، خود را به آپارتمان آنها رساند. زنگ را فشرد، امیدوار بود این بار خود آیلین در را به رویش باز کند؛ اما نه آیلین و نه سودابه، بلکه نیلوفر به اتقبالش آمد. وقتی سراغ دختر ها را گرفت، او گفت: “سودابه هنوز از فروشگاه باز نگشته است. تا نیم ساعت دیگر میرسد. میخواهید منتظرش شوید؟”
-آیلین خانم؟
-او نیست.
-کی می آید؟
نیلوفر با تردید به او که روزنامه ای را زیر بازویش نگه داشته بود، نگاه کرد و گفت: “نمیدانم.”
-یعنی ممکن است امشب اصلا نیاید؟ من میخواهم در صورت امکان ایشان را ببینم.
-متاسفم . من نمیدانم او کی برمیگردد. راستش را بخواهید من و سودی اصلا شک داریم که دوباره برگردد.
متین با تعجب پرسید: “چرا؟”
نیلوفر لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: “جمشید او را با خود برد.”
آه از نهاد متین برآمد. پس اشتباه نکرده بود. آن دعوا این گونه نتیجه داده بود. با ناراحتی و تاسف فقط گفت: “خداحافظ.”
پله ها را پایین آمد و لحظه ای در پیاده رو ایستاد. بی اختیار برگشت و پنجره اتاق خواب آن دو را نگریست. چراغش خاموش بود. متوجه اتومبیلی شد که ان طرف پارک شده بود. مرد و زنی با خیال راحت نشسته و مشغول خوردن سیب زمینی سرخ شده بودند. پایینتر از انها مردی در داخل ماشین داشت چرت میزد. یک استیشن این سمت پارک شده بود که دو مرد در حال حرف زدن با همدیگر نگاهشان به این آپارتمان بود. حتی لازم نبود به خود زحمت فکر کرد بدهد. همه اینها یا روزنامه نگار بودند یا گزارشگر تلویزیون. خودش چند شب پیش گزارش “سالی وست” را از مقابل همین خانه از تلویزیون دیده بود. در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. روزنامه را روی صندلی کناری انداخت. لحظه ای به تیتر روزناه نگریست که موعد دادگاه نهایی آیلین را برای دو هفته دیگر اعلام کرده بود. آیلین ساجدی تیتر روزنامه ها بود. چیزی که آن دختر به شدت از آن فرا میکرد. متین حالا میتوانست بفهمد چرا او آن قدر از علنی شدن ماجرا میترسید. او پیش بینی همه چیز را کرده بود. به خصوص عکس العمل جمشید. او همه چیز را در نظر گرفته و حرف زده بود.
|
2 کاربر زیر از FereShteH سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
02-06-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عشق و سرنوشت
اوضاع مطابق میل پلیس پیش نمیرفت. وضعیت متشنج شهر انها را واداشته بود تاحد ممکن موضوع را با سرعت و دقت بیشتری تعقیب کنند تا همه چیز به همان روال سابق بر گردد . متین از طریق روزنامه و تلویزیون همه چیز را دنبال می کرد. با وجود اینکه به خودش تلقین می کرد همه چیز را فراموش کند وخودش را به بی اعتنایی بزند ، نمی توانست ان شب را فراموش کند. به خودش می گفت که انها دوستان جدیدش هستند و این طبعی است که به این ماجرا حساسیت نشان دهد ؛ اما خودش هم به بی اعتباری برهانی که برای خود می اورد اگاه بود. داشت تلاش می کرد عاقلانه پیش برود . او نیز مانند همه مردم کنجکاو ،از دیدن ایلین محروم بود. بعد از ان شب دیگر به خانه دخترها نرفت ؛ چون از طریق رسانه ها می دانست که هنوز به خانه بر نگشته است . یکی دو بار به سودابه زنگ زد و از حال و روز او و دوستانش پرسید . جوابش هر بار یکی بود .
-اگر این روزنامه و تلویز یون بگذارند ، همه چیز بهتر و ساده تر پیش خواهد رفت. ایلین فراری شده بود . وقتی عکسی از او در روزنامه چاپ شد که کلاه شنلش را با سماجت پایین اورده و تقریبا صورت خود را پنهان کرده بود، تعجب کرد. سودابه گفت: ” مجبور بود این کار را بکند. نمی خواست چهره اش برای همه مردم شناخته شود . “
این رفتار ایلین مردم را جری تر می کرد . شایعه بود که از این روزنامه به ان روزنامه پاس داده می شد. گاهی وقت ها متین از خواندن ان چیزهای متناقض در می ماند که او به چه کسی کمک کرده است ؟ معلوم نبود چه کسی در باره ایلین با مطبوعات حرف زده بود. یک بیوگرافی نسبتا کامل و جامع از فعا لیت دانشگا هی او نوشته بودند و اینکه یک زندگی شخصی کاملا ارام دارد. انچه مد نظر انها بود، تعداد تظا هرات ارام و جلسات و کنفرانسهای شرق شناسی و نشستهای مربوط وضعیت ایران بود که او در انها شرکت کرده بود. معلوم نبود این اطلا عات را از کجا به دست می اورند ؛ ولی تمامی نداشت . آیلین را در همه مسائلی که به ایران مربوط بود ، دخالت میدادند. با همه اینها ، زندگی شخصی اش متعلق به خودش بود. جای شکرش باقی بود که خبرنگاران نتوانست بودند بیش از ان بینی شان را در زندگی خصوصی او داخل کنند. اگر چه او بیش از هرکس دیگری مایل بود که از زندگی خصوصی او سر در بیاورد؛ امانه اینطور. چیزهایی که میخواند مرتب توسط روزنامه های دیگر یا سایر خبرنگاران تکذیب میشد و تغییر میکرد، او به هیچ وجه نمیتوانست به انها اعتماد کند. دیگر هیچ کس حال و روز خوبی نداشت. او خبر داشت که تا ان روز چند بار تظاهراتی صورت گرفته و عده ای هم در این میان دستگیر شده اند. حال به طرفداری از این گروه ضد بیگانه یا در مخافت انها. در چند جا هم خرابکاری هایی به نشانه اعتراض اتفاق افتاده بود که اوضاع را بیش از همه متشنج نشان میداد. هرکس مشکلی داشت، تازه یادش افتاده بود که ان را با خشونت مطرح کند. گروسی با خنده به او گفته بود: “داغ ترین پرونده ای است کهتا به حال به عهده گرفته ام.”
متین میدانست این یعنی چه. گروسی نیز با وجود ظاهرش از این وضعیت راضی بود. میتوانست قسم بخورد موسسه حقوقی کارفرمای گروسی که در ابتدا او را به خاطر این پرونده محکوم و توبیخ کردند، همچون خود گروسی در این شرایط حاضر هستد که بدون دستمزد هم رسیدگی به این پرونده را ادامه بدهند. حرف نبود. این یک شانس ویژه برای شهرت و اعتبار بود… و آیلین با یک کتک خوردن توانست این شانس را به گروسی بدهد. آیلین امیدوار بود حداقل گروسی انصاف داشته باشد و به حرف خود، که پیش از اغاز کار گفته بود، پایبند بماند.
روز دادگاه فرارسید. متن خودش را رای هر نوع حادثه ای در شهر آماده کرده بود. آن روزدر بیمارستان کشیک بود. شب گذشته که به خانه دختر ها تلفن کرد، کسی گوشی را برنداشت. دلشوره داشت. به محض اینکه مریضش را ویزیت کرد و سرش خلوت شد، برای خودش قهوه ریخت و به اتاق مخصوص استراحت رفت. چند نفر دیگر هم غیر از او نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. ولی وقتی اخبار ساعت یازده شروع شد همه حواسشان به تلویزیون جلب شد. اولین و مهم ترین خبر مربوط به دادگاه جوانان خارجی بود. دوربین برنامه صحنه جلوی دادگاه را نشان میداد که جمعیت بسیاری در خیابان تجمع کرده و تظاهرات آرام به پا کرده بودند. پلیس امنیتی خیابان منتها به دادگاه را بسته بود. پلاکاردهای مختلف با شعارهای گوناگون دردست جمعیت، بالا و پایین میرفت. از دیدن ان جمع دهانش از تعجب باز مانده بود. سالی داشت گزارش میداد که اکثریت تظاهرات کنندگان را خود دانشجویا و جوانان تشکیل میدهند که از شهر های مختلف به اینجا آمده اند.جلسه دادگاه از ساعتی پیش آغاز شده بود. از حالا باید منتظر رای دادگاه میماندند. مطمئنا همان روز هم نتیجه را اعلام میکردند تا اوضاع آشفته تمام شود. مری با خنده به او نزدیک شدو گفت: “مت تو این دختر را میشناسی؟”
با اینکه متین میدانست منظور او چه کسی است؛ اما خود را به نفهمی زدو گفت: “کی؟”
-همین دختره هموطن تو که حسابی همه چیز را به هم ریخته است؟
-چطور مگر؟
مری با خنده گفت: “کتی میگفت خبرنگاران برای کسب اطلاعات درمورد او حاضرند کلی خرج کنند.”
متین پوزخندی زد و گفت: “من خودم هم مشتاقم درباره او چیزهای بیشتری بدانم.”
-میگویند برای خودش کسی است. فکر میکنی درست میگویند که با کمک وکیلش برای خودش شاهد خریده است؟ تا احتمالا ماجرا را به نفع خودشان برگردانند؛ چون شنیده ام که سفارت شما هم در این اجرا دخالت کرده و کار به تهدید هم کشیده است.
متین با ناراحتی برخاست و گفت: “من هم درباره اش زیاد خوانده ام و شنیده ام؛ اما هیچ کدام را باور نمیکنم. میدانی ما یک ضرب المثل داریم که میگوید حرف زیاد زده میشود شنونده باید عاقل باشد.”
-خوب یعنی چه؟
حوصله تفسیرش را نداشت. دستش را تکان داد و اتاق استراحت را ترک کرد.
-هیچی. فراموشش کن . من باید بروم.
ساعت شش عصر وقتی تلویزیون را روشن کد تقریبا میدانست ماجرا چطور پیش رفته است. فقط به خلاصه اخبار گوش کرد و به محض اینکه خبر تایید شد، تلویزیون را خاوش کرد و به رختخواب رفت. خسته بود و بیحوصله. خودش هم خوب میدانست چه شده و چرا اینطور به هم ریخته است. حوصله انجام هیچ کاری را نداشت. فقط میخواست بخوابد و به هیچ چیز فکر نکند… چرا،… دلش میخواست به یک چیز فکر کند…
صدای دبی را در پیج شنید که او را میخواند تا داخلی هفتاد را جواب بدهد. وقتی خود را به ایستگاه رساند، دبی با ان هیکل چاقش داشت با یکی از پرستاران سر و کله میزد. گوشی را برداشت و جواب داد: “دکتر تمیمی هستم. بله؟”
از شنیدن صدای زنی در آنسوی خط که به فارسی گفت: “آقا متین خودتان هستید؟” تعجب کرد. صدا برایش غریبه بود. گفت: “خودم هستم. بفرمایید.”
- من ر نشناختید درست است؟ من آیلین هستم… آیلین ساجدی.
نفسش بند آمد. انتظار شنیدن صدای هرکسی را داشت، جز او. با خوشحالی گفت: “خدای من! آیلین…”
آیلین به خنده افتاد. باز او را ت حساب کرده بود. در این مدتها بارها به این مطلب فکر کرده بود. زمانی که در خانه متین به هوش آمد، او را خیلی راحت و صمیمی تر دیده بود؛ اما دقیقا بعد از آمدن سودابه، لحن کلام متین تغییر پیدا کرد. او دیگر تو نبود. شما شده بود… باید از این امر خوشحال میشد که این چنین محترمانه یا او برخورد شده است؛ اما او ترجیح میداد همان آیلین باشد. او جز در موارد رسمی، همیشه الی خطاب شده بود ولی برای متین در هرحال، آیلین بود. او این را دوست داشت. گفت:”حالتان چطوراست؟”
ناگهان به خود آمد. او را شما کرد و آیلین مجبور شد او را دوباره این طور تحمل کند.
-خوبم؛ اما فکر میکنم شما بهتر باشید.
-درست است. من هم خوبم. متاسفم که نتوانستم زودتر از این با شما تماس بگیرم.
-عیبی ندارد. میفهمم که سرتان خیلی شلوغ بود.
-بله . اما بالاخره اوضاع آرام شده است. با شما تماس گرفتم که در صورت امکان یکشنبه شب مهمان من و دخترها باشید. امکان دارد؟
با خوشحالی گفت: “برایش روزشماری خواهم کرد.”
-متشکرم. ما هم منتظر شما خواهیم بو. نامزد نیلوفر هم پیش ماست.
-باشد، من هم خواهم آمد.
-باز هم متشکرم. خداحافظ.
-خداحافظ.
متین بقیه روز را در نوعی خلا گذراند. بدون اینکه خودش هم دلیلش را بداند.
سودابه آن قدر هیجان زده و عصبی بود که آیلین را به تحیر وا می داشت. روز یکشنبه تمام خانه را از بالا تا پایین دستمال کشید و ساعنها با لباسهایش ور رفت تا بالاخره توانست لباسی مناسب ان شب پیدا کند. برای تهیه غذا اصلا نگذاشت دخترها کاری بکنند. آیلین گفت: “سودی من او را دعوت کردم که از او به خاطر کمکش تشکر کنم. او مهمان من است و من خودم باید تمام کارها را بکنم. نمیخواهم تو یکشنبه ات را به خاطر این مهمانی با خستگی بگذرانی.”
سودابه محکم گفت: “اولا مهمان تو و من ندارد. دوما من خسته نمیشوم. سوما او را برای تشکر دعوت کرده ایم؛ قرار نیست که گرسنه یا مریض به خانه اش بفرستیم.”
-منظورت چیه؟
-منظورم این است کنه غذای تو ونیلوفر رامن از زور گرسنگی میخورم و صدایم در نمی آید؛ اما او علاقه ای به غذای شور یا شفته ندارد.”
آیلین خندیدو بوسه ای به گونه او زد. سودابه حق داشت. دستپخت او جای هیچ بحثی نداشت. گذاشت تا او همانطور که شایسته یک خانم ایرانی است، به همه چیز برسد؛ در حالی که در فکر یافتن دلیل حالت عصبی او بود. وقتی صدای زنگ دربرخاست، سودابه چنان جیغی کشید که هر دو دختر برجایشان ماندند. سودابه به نگاه بهت زده آنها خندید و گفت: “متاسفم. وقتی مهمان داریم حالم بد میشود.”
نیلوفر گفت: “ما تا به حال این همه مهمان داشتیم، چرا آن موقع حالت خوب بود. “
سودابه سراسیمه و آشفته گفت: “چه میدانم. حالا چه وقت استنطاق است. در را بازکن.”
نیلوفر پرسی: “استن … استن… آن کلمه یعنی چی؟”
سودابه با عصبانیت چشمنش را باز کرد و خود برای باز کردن در رفت. نیلوفر و آیلین نگاهی به هم کردند و با شیطنت ابروهایشان را بالا انداختند و خندیدند. برخلاف انتظار سودابه، پیمان پشت در بود. در را باز کرد و با صدای بلند، نیلوفر راصدا کرد. بعد مستقیم به اتاق خواب برگشت. نیلوفر به استقبال نامزدش رفت. پیمان دست دور گردن نامزدش انداخت و با تعجب پرسید: “سودی حالش خوب نیست؟”
آیلین با خنده گفت: “چرا خوب است. فقط کمی خسته است.”
سپس ان دو را باهم نها گذاشت و سراغ سودابه رفت. سودابه پشت پنجره ایستاده بود. حالا کمی آرام به نظر میرسید. کنارش رفت و دست زیر بازویش انداخت. پرسید: “خوبی؟”
او فقط سرش را تکان داد.
-از دست ما ناراحت شدی؟ نیلوفر فقط داشت شوخی میکرد.
-میدانم. از شما هم ناراحت نشدم. چرا باید بشوم؟
-پس چرا اینجا آمدی؟ پیمان حالا فکر میکند چیزی بین ما اتفاق افتاده است.
-آمدم کمی آرام شوم.
-باشد اگر به ان خاطر آمدی، بمان. م به بقیه کارها میرسم، گرچه دیگر کاری نمنده است. بهتر است تو به لباسهایت برسی. دیگر وقت آمدن او شده است.
متوجه شد که باز سودابه دچار هیجان و اضطراب شد. گرچه خدش هم به آنچهکه غفکر میکرد، شک داشت؛ اما بالاخره دل به دریا زد و پرسید:”سودی من و تو چیزی را از هم پنهان نمیکنیم، نه؟”
آیلین لحظه ای مکث کرد و بر تردید خود فائق آمد. بدون اینکه نگاهش کند، پرسید: “دوستش داری؟”
نگاه متعجب و هراسان سودابه به سویش برگشت.
-منظورت چه کسی است؟
آیلینخندید و گفت: “پس کسی را دوست داری!”
سودابه با حرص خودش را از او جدا کرد و گفت: “الان حوصله شوخی ندارم.”
آیلین دستش را دراز کرد و دوباره بازویش را گرفت.
-باشد، معذرت میخواهم. دیگر شوخی نمیکنم.
کمی صبر کرد تا او برخود مسلط شود و بعد گفت: “هروقت خواستی ،من به حرفت گوش میکنم. هر چند خودم یک چیزهایی حدس میزنم.”
وقتی سودابه پاسخی نداد، آیلین به طرف کمدش رفت و یک بلوز آستین کوتاه و ژاکت نازک سفید با دامنبلند برفی به تن کرد. با نگاهی دوباره به سودابه، اتاق را ترک نمود. نیلوفر آهسته پرسید: “چی شده؟”
-چیری نیست. گفتم که خسته است. تا آمدن متین خوب میشود.
پیمان گفت: “شما دخترها چرا نمیخواهید جمعیت ما مردها را سه نفر بکنید؟ چرا همیشه ما را در اقلیت نگه میدارید؟!”
آیلین با خنده به آشپزخانه رفت.نیلوفر هم به دنبالش رفت و برای پیمان فنجانی چای برد. آیلین وسایل سالاد را روی میز گذاشت و مشغول درست کردن سالاد شد. در همان حال فکرش به سوی سودابه رفت. حس عجیبی داشت که خودش هم خوب نمیتوانست آن را ردک کند. اما چیزی در دلش گاه و بیگاه نیشتر میزد. تاش زیادی کرد که به آن محل نگذارد. نباید به این حس توجه میکرد. وگرنه احتمال داشت از کنترلش خارج شود. سعی کرد به این فکر کند که اگر چنین چیزی درست باشد، سودابه چقدر میتواند خوشحال و خوشبخت باشد. سودابه لیاقتش را داشت و بهترین ها حقش بود. حیف بود که خودش را اینطور نابود کند. آنچه آیلین را بیشتر خوشحال میکرد، نرم شدن دل او بود. سودابه با ضربه ای که خورد، با خود عهد کرد از هر گونه رابطه عاطفی پرهیز کند. تا امروز هم با وجود اینکه کسانی در زندگی اش بودند، به عهد خودوفادار مانده بود. این فکر، لبخندی بر لبهای آیلین نشاند. حالا دیگر داشت به این امر ایمان می آورد که امسال، سال شانس و بخت نیلوفر و سودابه است. اما برخلاف ان دو، امسال، سال بدبیاری برای او بود. دو ماهی کهگذرانده بود، برایش کابوس بود. از خدا میخواست دیگر در تمام عمرش شاهد چنین چیز هایی نباشد. اگر به خاطر جمشید و خانواده اش نبود، حتما از پا می افتاد. خاله جان سونا ه بدی که داشت، یک حسن را بدون اینکه خودش بداند داشت. اینکه با تحت فشار گذاشتن آیلین، همیشه باعث پیشرفت او شده بود. اگر مثل قدیم هنوز به او علاقه مند بود، حتما این حرف را به او میزد.
-اصلا چه ایرادی دارد؟ حتی حالا هم به او می گویم. دیدن قیافه اش وقتی چنین چیزی را به او بگویم دیدنی است.
آرزو کرد هر چه زودتر زمانی برسد که او چنین چیزی را به خاله سونا بگوید. مطمئنا زیاد طول نمیکشید. میتوانست تا آن روز تحمل کند. خاله سونا در این مدت یک ماه و نیم، عذاب قبر را جلوی چشمانش آورده بود. اگر به خاطر خبر چینی او نبود، خانه اش را برای خودش میگذاشت و به اینجا برمیگشت. از به یاد آوردن بحث روز آخرش در ان خانه، چشم روی هم گذاشت. نباید به ان فکر میکرد. امشب مهمان داشت. نباید خودش را درگیر آن مسئله میکرد. اگر جمسید فقط اندکی دست از آن همه سختگیری برمیداشت، مطمئنا کارها میتوانست به نحو بهتری پیش برود؛ اما جمشید بر سر خواسته خود بود.
ویرایش توسط FereShteH : 02-06-2012 در ساعت 01:04 AM
|
کاربران زیر از FereShteH به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 04:37 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|