شکلک یاهو به همراه شعر
آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندرست
مولانا
چگونه شاد شود اندرون غمگینم؟
به اختیار که از اختیار بیرون است
حافظ
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
حافظ
به چشمک این همه مژگان به هم مزن یارا!
که این دو فتنه به هم میزنند دنیا را
شهریار
خواب مرگم باد اگر دور از تو خوابم آرزوست
خون خورم بیچشم مستت گر شرابم آرزوست
اهلی شیرازی
گاهی به نوشخند لبت را اشاره کن
ما را به هیچ صاحب عمر دوباره کن
فروغی بسطامی
چون نماید به تو این دولت روی
رو در آن آر و به کس هیچ مگوی
جامی
خیال حوصله بحر میپزد هیهات
چههاست در سر این قطره محالاندیش
حافظ
نمیدانم که دردم را سبب چیست؟
همی دانم که درمانم تویی بس
اوحدی مراغهای
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بیطاقتم ز شیدایی
مولانا
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ
آرامِ دل غمگین، جز دوست کسی مگزین
فیالجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم
فخرالدین عراقی
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
حافظ
منم شرمنده زین یاری که کردی
همین باشد وفاداری که کردی
وحشی بافقی
آه از راه محبت که چه بیپایان است
با دو منزل که یکی وصل و یکی هجران است
صیدی
بده یک بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی!؟
نظامی
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
صائب تبریزی
ما را همین بس است که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
عبید زاکانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
انوری
چندین شکستِ کارِ منِ دلشکسته چیست؟
ای هرزهگرد مگر نیست کار دگرت؟
وحشی بافقی
گر به خشم است و گر به عین رضا
نگهی باز کن که منتظریم
سعدی
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشیر زد گیتی، تو را مشت
پروین اعتصامی
من مریض درد عصیانم که درمانم تویی
دردمند اینچنین محتاج درمان شماست!
محتشم کاشانی
گفتی تو نه گوشی (!) که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من؟
شهریار
من چون نزنم دست که پابند منی
چون پای نکوبم که توئی دستزنان
مولانا
آخرالامر گل کوزهگران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
حافظ
حبابوار براندازم از روی نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
حافظ
جمالش کرد حیرانم، چه ماه است آن نمیدانم
که چشم از کشف ماهیت، نمیبندد تأمل را
اوحدی مراغهای
مرا که سِحر سخن در جهان همه رفته است
ز سِحر چشم تو بیچاره ماندهام مسحور
سعدی
کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشمآور آتشسجاف!
مولانا
این بدان گفتم که تا هر بیفروغ
کم زند در عشق ما لاف دروغ
عطار
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پیخجسته مدد کن به همتم
حافظ
مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم
حافظ
در راه عشق وسوسهی اهرمن بسی است
پیش آی گوش دل به پیام سروش کن
حافظ
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
حافظ
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
محتشم کاشانی
به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی
که چاره در غم تو، های های میداند
سعدی
می میکشیم و خندهی مستانه میزنیم
با این دو روزهی عمر چهها میکنیم ما
صائب تبریزی
این هم آخری:
اتل متل توتوله
گاو حسن چه جوره!